قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی0%

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی نویسنده:
گروه: تاریخ اسلام

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: عمران علیزاده
گروه: مشاهدات: 8457
دانلود: 2318

توضیحات:

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 195 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8457 / دانلود: 2318
اندازه اندازه اندازه
قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۱۸ - دختران کسری

علیعليه‌السلام پس از جنگ جمل مردی را بنام ((خلید )) بعنوان فرماندار به خراسان فرستاد ، چون خلید به نزدیکی نیشابور رسید اطلاع یافت که اهل خراسان مرتد شده ، دست از اطاعت حکومت اسلامی برداشته اند و فرماندار کسری بدانجا آمده است ، خلید با اهل نیشابور جنگیده و ایشانرا شکست داد ، خبر فتح و اسیران جنگی را پیش حضرت فرستاد ، خواست دختران کسری را گرفته ، اسیر کند ، ایشان امان خواسته و تسلیم شدند ، خلید آنها را نیز پیش امام فرستاد چون خدمت حضرت رسیدند فرمود : مائل هستید شما را شوهر دهم ؟ گفتند : نه ، مگر اینکه ما را به ازدواج پسرانت در آوری ، چون ما دیگران را کفو خود نمیدانیم ، حضرت فرمود : هر جا دلتان میخواهد بروید شخص بنام ((نرسا )) بپا خاست و گفت : یا امیر المومنین اجازه بفرمائید من بکارهای ایشان رسیدگی کنم ، چون میان من و ایشان خویشاوندی هست ، حضرت هم پذیرفت ،نرسا ایشانرا به منزل خود برد و لباس و غذا برای آنها فراهم نمود

مدرک کتاب وقعه صفین ص ۱۲ تاءلیف الوالفضل نصربن مزاحم منقری مورخ شیعی متولد ۱۲۰ هجری متوفای ۲۱۲ هجری

((حقیر گوید : درباره اسارت دختران کسری نقلهای مختلف ایراد شده : در زمان عمر اسیر نمود وارد مسجد کردند ، در زمان عثمان اسیر نموده به مدینه بردند ، در زمان علیعليه‌السلام توسط حریث از اطراف بصره اسیر نمودند ، توسط خلید از خراسان اسیر شدند ، شاید اختلاف نقلها را این طور حل کرد که کسری لقب پادشاهان ایران بود نه نام خاص و به شاهزاده خانمهای ایرانی دختران کسری میگفتند ، در هر زمانی دو یا سه نفر از این شاهزاده خانمها که دختر یکی از پادشاهان ایران بودند اسیر میشدند و دختر یک نفر نبودند ))

۱۹ - علی را در چه حالی دیدی ؟

عبدالله بن عباس گوید : در زمان خلافت عمر نزد وی رفتم ، گفت : از کجا میائی ؟ گفتم : از مسجد ، گفت : پسر عمویت علی را در چه حالی گذاشتی ؟ گفتم در نخلستان با دلو از چاه آب میکشید و قرآن میخواند ، گفت : آیا در دلش چیزی از امر خلافت باقی مانده است ؟ گفتم : بلی عقیده اش این است که رسول خدا به خلافت او تصریح کرده است و من از پدرم درباره ادعای علی سوال کردم ، گفت علی راست میگوید عمر گفت : رسول خدا درباره وی جسته و گریخته سخنانی داشت که با آنها مطلبی ثابت نمیشود و وسیله عذر نمیباشد ، در مرض موت میخواست صراحتا چیزی بگوید که من مانع شدم ، چون بر اسلام ترسیدم ، بخدا قسم هرگز قریش با او جمع نمیشوند اگر او بخلافت منصوب میشد عربها از هر طرف شوریده و به سر او میریختند ، رسول خدا هم دانست که من متوجه تصمیم او شده ام چیزی نگفت ؟ خدا هم اراده خود را اجرا کرد

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج ۱۲ ص ۲۱

((حقیر گوید : جریان به این قرار بود : رسول خدا در آخرین ساعات عمر خود فرمود : برایم دوات و چیز سفید بیاورید تا برای شما نوشته ای بنویسم تا پس از من هرگز گمراه نشوید حاضران تنازع کردند و سر و صدا زیاد شد ، گوینده ای در جاهای دیگر آمده که عمر بود گفت : رسول خدا هذیان میگوید ( ان رسول الله یهجر ) چند نفر هم این جمله را تکرار کردند ، حضرت فرمود : مرا واگذارید )) مدرک : الکامل ج ۲ ص ۲۱۷ و مختصر ابوالغداء ج ۱ ص ۱۵۱

۲۰ - لیاقت خلافت اسلامی

عمر میگفت : خلافت باید در اهل بدر (کسانیکه در جنگ بدر شرکت کرده بودند) باشد مادامی که از ایشان کسی هست ، و اگر اهل بدر نباشد در اهل احد باشد مادامی که از ایشان کسی هست ، شخص طلیق و طلیق زاده و آنهائی که پس از فتح مکه مسلمان شده اند حق خلافت ندارند

مدرک :

اسد الغابه ج ۴ ص ۴۸۷

طلیق به کسانی از اهل مکه گفته میشود که موقع فتح مکه کافر بودند رسول اکرم آنها را نکشت و اسیر نکرد ، فرمود : (( اذهبوا انتم الطقاء )) از آن جمله ابوسفیان معاویه بود که بعدها خلافت اسلامی را با وجود اهل بدر و احد غضب نمود

۲۱ - علی متکبر نیست

علیعليه‌السلام در مسجد نزد عمر بن خطاب نشسته بود ، چون برخاست و رفت ، یکی از حاضران ، آن حضرت را به تکبر و خودپسندی نسبت داد ، عمر گفت : برای کسی که مثل او باشد حق و رواست که فخر کند ، بخدا سوگند اگر شمشیر او نبود ستون اسلام برپا نمی ایستاد ، او از همه امت به قضاوت داناتر و دارای سابقه درخشان و شرافت است ، آن شخص گفت : پس چرا او را بخلافت انتخاب نکردید ؟ ! عمر گفت : بخاطر اینکه جوان بود ، و فرزندان عبدالمطلب (خویشاوندانش ) را زیاده دوست میدارد

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج ۱۲ ص ۸۲

خود پیغمبر در اول بعثت جوان بود ، حضرت یحیی و حضرت عیسی جوان ، بلکه بچه بودند به نبوت رسیدند ، عثمان به تدبیر عمر خلیفه شد بنی امیه را بر گرده مسلمانان سوار نمود

۲۲ - بر قضاوت اعتراض داشت

مردی از علیعليه‌السلام به عمر بن خطاب شکایت کرد ، علی در مجلس حاضر بود ، عمر گفت : یا اباالحسن برخیز در کنار خصم خود بنشین ، حضرت برخاست کنار مدعی نشست و از خو دفاع کرد ، چون محاکمه پایان یافت علی بجای خود برگشت در حالی که ناراحتی از قیافه اش نمایان بود

عمر گفت : یا اباالحسن چرا ناراحت شدی ؟ مگر قضاوت من خوب نبود ؟ فرمود : بلی ، چون مرا نزد خصم من با کنیه خطاب کردی ، چرا نگفتی : یا علی برخیز ؟ عمر دست در گردن علی انداخت و روی او را بوسید و گفت : پدر و مادرم فدای شما باد ، بوسیله شما خدا ما را هدایت کرد ، و از تاریکی بسوی نور آورد

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج ۱۷ ص ۶۵

۲۳ - اظهار تشیع در بغداد

در سال ۳۵۱ هجری بدستور معزالدوله دیلمی در بغداد این جمله ها را به دیوارهای مساجد نوشتند : لعن الله معاویه بن ابی سفیان و لعن الله من غضب فاطمه قد کا و من منع ان یدفن الحسن عند جده ومن نفی اباذر الغفاری و من اخرج العباس من الشوری : خدا لعنت کند معاویه بن ابی سفیان را ، و لعنت کند کسی را که فدک را از فاطمه غصب نمود ، و کسی را ، که نگذاشت حسنعليه‌السلام نزد جدش دفن شود ، و کسی را که ابوذر را تبعید کرد ، و کسی را که عباس (عموی پیغمبر) را از شوری خارج نمود

چون شب شد بعض مردم آن نوشته را محو و حک کردند ، معزالاوله خواست دستور دهد که دوباره آن جمله نوشته شود ، که وزیر مهلبی به او پیشنهاد کرد که بجای جمله های محو شده این جمله ها نوشته شود : لعن الله الظالمین لاب الرسول ، و در لعن به جز از معاویه از کسی نام برده نشود ، معزالدوله هم پذیرفت

مدرک :

مختصر ابو الفداء ، ج ۱ ص ۱۰۴ تاءلیف عماد الدین اسماعیل بن الملک الافضل علی صاحب حماه ، متوفای ۷۳۲ هجری - المختصر فی اخبار البشر

معزالدوله احمد بن بویه از سلاطین مقتدر آل بویه (دیالمه )

بود ، به سال ۳۰۳ هجری متولد شد ، در سال ۳۲۶ هجری وارد بغداد شده امور حکومتی را بدست گرفت بقدری بر کارها مسلط شد که برای خلیفه ((المستکفی بالله ))عباسی چیزی جز نام نماند ، بالاخره در ۱۳ ربیع الاخر سال ۳۵۶ هجری از دنیا رفت و در مقابر قریش بخاک سپرده شد

ابو محمد حسن بن محمد معروف به وزیر مهلبی در ۲۶ محرم ۲۹۱ در بصره متولد شد ، در سال ۳۳۹ به وزارت معزالدوله رسید در سال ۳۵۰ معزوالدوله بین او و حاجبش صلح و صفا داده پسرش بختیاز را به او سپرد ، به سال ۳۵۲ با سپاه انبوه برای فتح عمان میرفت که مریض شد و در ۲۴ شعبان از دنیا رفت ، جنازه اش را به بغداد برده و در مقابر قریش دفن نمودند ، وی دارای فاضله ، عقل کامل فضل وسیع و ادب بلیغ بود

۲۴ - اقامه تعزیه در بغداد

در سال ۳۵۲ روز عاشورا که فرا رسید معزوالدوله دستور داد مردم بغداد بازارها و مغازه ها را بسته و علنی مشغول تعزیه داری شوند ، زنان روها را سیاه و موها را پریشان نموده و از خانه ها بیرون آمده برای حسین بن علیعليهما‌السلام ناله و شیون سر دهند مردم طبق دستور عمل کردند ، سنی ها قادر به جلوگیری نشدند ، چون شیعیان زیاد بود ، و حکومت از ایشان پشتیبانی میکردند

مدرک ، المختصر ج ۱ ص ۱۰۴

۲۵ - عید غدیر در بغداد

در هیجدهم ذی الحجه همان سال معزوالدوله دستور داد جشن گرفته و بخاطر عید غدیر اظهار سرور و شادی نموده و خود و شهر را بیارایند ، همچنانکه در سایر عیدها میکنند تا خاطره عید غدیر را زنده نگهدارند

مدرک :

المختصر ج ۱ ص ۱۰۴

۲۶ - عطای خلیفه را قبول نکرد

چون ابوبکر در خلافت مستقر شد در بین زنان مهاجرین و انصار عطائی تقسیم کرد ، برای بانوئی از بنی عدی بن نجار نیز توسط زیدبن ثابت سهمی فرستاد ، آن بانو پرسید : این چیست ؟ زید گفت : ابوبکر برای زنان مسلمان عطائی تقسیم کرده ، این هم سهمیه تو است ، گفت : مرا درباره دینم رشوه میدهید ! بخدا قسم چیزی از او نمی پذیرم

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج ۲ ص ۵۳

۲۷ - شعار تشیع در مصر

جوهر که امیر لشکر معزالدین الله علوی بود ، روز جمعه هشتم ذوالقعده سال ۳۵۸ وارد مصر شده و محل قاهره را پی ریزی نمود ، در خطبه نماز جمعه این جمله را اضافه کرد : اللهم صل علی محمد المصطفی و علی علی المرتضی و علی فاطمه البتول ، و علی الحسن و الحسین سبطی الرسول الذین اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا اللهم صل علی الائمه الطاهرین من آباء امیر المومنین (منظور از امیر المومنین معز علوی است ) و در اذان به شیوه شیعیان ((حی علی خیر العمل )) گفتند

مدرک :

کتاب وفیات الاعیان ج ۱ ص ۳۲۹ تاءلیف ابوالعباس احمد بن محمد معروف به این خلکان برمکی شافعی ، وی ادیب فاضل بود به اشعار یزیدبن معاویه عشق میورزید ، به سال ۶۰۸ در شهر اربل متولد شد و در قاهره سکونت گزید و به سال ۶۸۱ هجری ۲۶ رجب در دمشق از دنیا رفت

ابوالحسن جوهرین عبدالله رومی غلام و امیر لشکر معز فاطمی بود ، در سال ۳۵۸ هجری مصر را فتح نمود و در همان سال شهر قاهره را بنا نهاد ، و در سال ۳۶۱ هجری از بنای جامع الازهر فارغ شد ، و در سال ۳۸۱ هجری از دنیا رفت ابو تمیم معدبن اسماعیل ملقب به المعزلدین الله چهارمین خلیفه فاطمی اسماعیلی ، روز دوشنبه ۱۱ ماه رمضان سال ۳۱۹ هجری در مهدیه متولد شد ، به سال ۳۴۱ هجری پس ار فوت پدرش بخلافت رسید ، در روز دوشنبه ۲۲ شوال ۳۶۱ از مغرب بسوی مصر حرکت کرد ، روز سه شنبه پنجم ماه رمضان سال ۳۶۲ هجری وارد شهر جدید قاهره شد بالاخره در روز جمعه ۱۱ ربیع الاخر سال ۳۶۵ هجری در سن ۴۵ سالگی در قاهره از دنیا رفت

۲۸ - کشتار دسته جمعی بنی امیه

چون منصور دوانیقی شام را فتح کرد و مروان حمار را کشت به اهل خراسان که سپاهیانش بودند گفت : من درباره آل مروان تدبیری دارم ، فلان روز آماده شوید ، روز موعود بنی مروان را که هشتاد مرد بودند به بهانه اخذ عطا احضار نمود ، چون در مجلس حاضر شدند فرستاده منصور نزد آنهارفت و با صدای بلند گفت : حمزه بن عبدالمطلب بیاید و عطایش را بگیرد بنی مروان به هلاک خود یقین کردند ، دفعه سوم آمد و صدا زد : حسین بن علی کجاست ، دفعه چهارم آمد و صدا زد : یحیی بن زید کجاست ؟ سپس اجازه داده شد که وارد مجلس منصور شوند عمربن یزید که قبلا رفیق منصور بود نیز در میان آنها بود با خود روی بساط نشانید ، و بقیه را اذن جلوس داد ، اهل خراسان عمود بدست در اطراف آنها آماده ایستاده بودند

منصور گفت : عبدی شاعر کجاست ؟ عبدی بپا خاست و شروع بخواندن قصیده ای در مدح بنی عباس و مذمت بنی امیه نمود ، چند شعر که خواند عمربن یزید گفت : ای پسر زانیه ، عبدی ساکت شد ، عبدالله سربزیر انداخت ، پس از لحظاتی گفت : ادامه بده چون از خواندن قصیده فارغ شد عبدالله کیسه ای که سیصد دینار داشت به او داد

سپس رو به اهل خراسان کرد و گفت : ((دهید )) سر آنها را با عمودها کوبیدند تا مغزشان فرو ریخت سپس رو به عمربن یزید کرد و گفت : پس از آنهازندگی بر تو فائده ندارد گفت : همانطور است ، او را هم کوبیدند دستور داد روی جنازه پلاس انداخته و سفره پهن کرده مشغول صرف غذا شدند در حالی که ناله بغض آنها هنوز بگوش میرسید

پس از صرف غذا گفت : از روزی که حسینعليه‌السلام را فهمیده ام مانند امروز غذای گوارا نخورده ام ، بعد دستور داد از پای آنها کشیده در باغ دارالاماره به دار زدند ، پس از چندی یک روز مشغول صرف غذا بودند دستور داد پنجره اطاق را که بباغ باز میشد ، بگشایند ، بوی گند جنازه ها مشام اهل مجلس را پر کرد ، گفتند : خوبست که دستور دهید پنجره بسته شود ، گفت : بخدا سوگند این بوی برایم از بوی مشک بهتر و دل پسندتر است

((فاتح شام و کشنده بنی امیه عبدالله بن علی بود که از جانب منصور متولی جنگ با بنی امیه و والی شام بود ، ظاهرااین جریان بدست او اتفاق افتاده و در متن داستان نیز منصور را تغییر داده با نام عبدالله ادامه داده است ، در کامل مبرد جلد دوم این داستان را به عبدالله بن علی نسبت داده است - ع ))

مروان بن محمد معروف به مروان جعدی و مروان حمار آخرین خلیفه بنی امیه که ابو مسلم خراسانی در زمان او خروج نمود ، و با کشته شدن او در سال ۱۳۳ هجری خلافت بنی امیه که زیاده از هشتاد سال بود منقرض شد

۲۹ - خون مرا نشوئید

در سال ۵۱ هجری موقعی که میخواستند در ((مرج عذراء ))به دستور معاویه ((حجربن عدی ))را به شهادت برسانند ، به خویشاوندان خود که در آنجا حاضر بودند رو کرد و فرمود : زنجیر مرا از من نگشائید ، خونهای بدن و لباسهایم را نشوئید ، چون من در جاده آخرت با معاویه ملاقات خواهم کرد

مدرک :

الاستیعاب فی معرفه الاصحاب ج ۱ ص ۳۳۱

حجربن عدی کندی معروف به ((حجر الخیر ))از اصحاب رسول خدا و از ابدال روزگار بود ، وی از دوستداران با وفای امیرالمومنینعليه‌السلام و ساکن کوفه بود ، در سال ۵۱ هجری که زیادبن ابیه از طرف معاویه والی کوفه شد طبق سنت معاویه از امیر المومنینعليه‌السلام بدگوئی و از عثمان مدح نمود ، حجر و یارانش به مقابله و دفاع برخاستند ، بالاخره زیاد خبیث ، حجر و را با یازده نفر از یارانش گرفته و با غل و زنجیر مقید نمده همراه با شهادتنامه جعلی به شام پیش معاویه فرستاد ، معاویه دستور داد آنها را در محلی بنام ((مرج عذراء )) مظلومانه کشتند ((سلام الله علی حجر و اصحابه ))

۳۰ - بانوی شکیبا

زنی بنام ام عقیل در صحرا زندگی میکرد ، چند نفر مهمان برایش وارد شدند ، در این حال یکی از چوپانها آمد و گفت : پسرت عقیل نزد شترها بود که شترها بر سر چاه ازدحام کرده و او را به چاه انداختند و مرد ، آن بانو به چوپان گفت : بیا وظیفه مهمان نوازی را بجا بیاور ، گوسفندی آورد ، چوپان آنرا ذبح کرد ، و او غذا را مهیا نمود پیش مهمانها آورد مهمانها غذا تناول کرده و ار صبر و قوت قلب آن بانو در تعجب بودند

چون از غذا فارغ شدند ام عقیل نزد مهمانها آمدو گفت : میان شما کسی هست که قرآن بلد باشد ؟ یکی گفت : آیاتی برایم بخوان تا با آن تسلی یابم ، این آیه را خواند:( و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون )

زن رو به طرف مهمانها نمود و گفت : خدا حافظ ، سپس رو به قبله ایستاد و چند رکعت نماز خواند و گفت : خدایا من به آنچه فرموده بودی عمل کردم تو نیز به آنچه داده ای عمل کن :

مدرک :

سفینه البحار ج ۲ ص ۷

۳۱ - بکاره هلالیه و معاویه

معاویه به مدینه رفته بود بکاره هلالیه که بانوی شجاع و از علاقمندان علیعليه‌السلام بود ، و در اثر پیری چشمهایش کم سو شده بود اجازه ملاقات خواست ، پس از کسب اجازه وارد شدند و سلام داد و نشست ، معاویه پس از رد جواب سلام پرسید : حالت چطور است خاله ؟ گفت

: خیر است یا امیر المومنین

معاویه گفت : روزگار تغییرت داده است ، گفت : کار روزگار همین است ، همه چیز را تغییر میدهد ، هر زنده پیر میشود و هر مرده به قبر میرود ، عمر و عاص گفت : یا امیرالمومنین این زن بود که در صفین مردم را بر علیه ما تحریک میکرد و میگفت :

یا زید دوننک فاستثر من دارنا

سیفا حساما فی التراب دفینا

قد کنت اذخره لیوم کریهه

فالیوم ابرزه الزمان مصونا

یعنی ای زید زود باش آن شمشیر برنده را که در خانه زیر خاک پنهان کرده ام بردار ، آنرابرای روز سخت ذخیره نموده بودم که امروز وقت بیرون آوردن آنست

مروان گفت : بخدا قسم او بود که میگفت :

اتری ابن هند للخلافه مالکا

هیهات ذاک و ان اراد بعید

منتک نفسک فی الخلاء ضلاله

اغراک عمرو للشقا و سعید

یعنی : آیا پسر هند را صاحب و مالک خلافت می پنداری ؟ او از خلافت خیلی دور است ، نفس تو از از روی گمراهی تو را آرزومند خلافت کرده و عمرو و سعید هم ترا فریب داده اند

سعید بن عاص گفت : بخدا سوگند که او میگفت :

قد کنت اطمع ان اموات و لا اری

فوق المنابر من امیه خاطبا

فالله اخر مدتی فتطاولت

حتی رایت من الزمان عجائبا

فی کل یوم للزمان خطیبهم

بین الجمیع لال احمد عائبا

آرزو میکردم که بمیرم و بالای منبر از بنی امیه خطیبی نبینم ، ولی خدا عمرم را طولانی کرد تا روزگار عجائبی دیدم ، هر روزخطیبی از ایشان بالای منبر رفته و میان مردم از آل محمد بدگوئی میکنند

چون ساکت شدند بکاره گفت : بخدا قسم اینها را من گفته ام ، و آنچه نمیدانید زیاده از اینها است ، معاویه خندید و گفت : اینها مانع احسان و نیکی نمودن من نسبت به تو نمیشود ، هر حاجتی که داری بخواه بکاره گفت : از تو چیزی نمیخواهم

مدرک :

العقد الفرید ج ۲ ص ۱۰۵

۳۲ - از صلح حدیبیه انتقاد داشت

در صلح حدیبیه بعض اصحاب به این صلح اعتراض کرد و گفت : یا رسول الله مگر ما مسلمان نیستیم ؟ حضرت فرمود : بلی هستیم گفت : مگر آنها کافر نیستند ؟ فرمود : بلی هستند ، گفت : پس چرا در دین خود تن به ذلت و زبونی میدهیم ؟ فرمود : من به آنچه ماءمورم عمل میکنم

این شخص از خدمت پیغمبر خارج شده به جمعی از صحابه گفت : مگر پیغمبر بما وعده نداده بود که وارد مکه شویم ، در حالی که الان مارا از آن بازداشتند و با ذلت و زبونی برمیگردیم ، اگر یار و یاوری داشتم تن به این ذلت نمیدادم ، ابوبکر به این شخص گفت : وای بر تو ، ملازم حلقه رکاب او باش ، بخدا قسم او پیغمبر خداست و خدا او را ضایع نخواهد کرد

سپس ابوبکر گفت : مگر پیامبر به تو گفته بود امسال وارد مکه میشویم ؟ گفت : نه ، ابوبکر گفت حتما وارد مکه میشوی ، موقعی که رسول اکرم مکه را فتح نمود کلیدهای کعبه را بدست گرفت و این شخص را خواند و فرمود : این را به شما وعده داده بودند

مدرک :

شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۱۰ ص ۱۸۰

(در سیره ابن هشام ج ۳ ص ۳۳۱ می نویسد که این شخص اعتراض کننده عمر بن خطاب بوده است )

صلح حدیبیه : در سال ششم هجرت رسول اکرم در ماه ذی القعده با هفتاد شتر قربانی همراه چهارصد نفر یا زیاد برای انجام عمره از مکه بیرون شد ، چون کفار مکه خبردارشدند در منزل حدیبیه ، یک منزلی مکه جلو آن حضرت را گرفتند ، پس از جریانهای زیاد صلح نمودند به اینکه ده سال میان پیامبر و اهل مکه محاربه نباشد ، به بلاد یکدیگر بدون مزاحمت سفر کنند ، هر کس از کفار مسلمان شود قریش او را اذیت نکنند و هر کس با قریش هم پیمان شود مسلمانان معترض او نشوند ، سال آینده رسول خدا و مسلمانان عمره بجا آوردند و لی زیاده از سه روز در مکه نمانند و .

۳۳ - کیفر خیانت به خلق الله

بیهقی از عبدالحیمد بن محمود نقل میکند که نزد ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت : به حج میامدیم که در محلی بنام ((صفاح )) یکی از همراهان ما از دنیا رفت ، برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار سیاهی لحد را پر کرد ، قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم کندیم باز مار در آن نمایان شد ، جنازه را بی دفن گذاشته پیش تو برای چاره جویی آمدیم

ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در بقیه و یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود ، برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخص مرده سوال کردیم زن گفت : او آرد میفروخت ، غذای خانواده خود را از خالص آن برمیداشت ، سپس به آن مقدار که برمیداشت کاه و نی خرد کرده قاطی آرد نموده میفروخت

مدرک :

حیاه الحیوان ماده افعی نوشته : کمال الدین محمد بن مومسی مصری شافعی مؤ لف شرح منهاج نووی ، شرح سنن ابن ماجه ، و حیاه الحیوان متوفای ۸۰۸ هجری در قاهره

۳۴ - جاهل بود جواب نداد

ابراهیم بن برادر هارون الرشید بشدت از امیر المومنینعليه‌السلام منحرف بود ، روزی به مامون گفت : علی بن ابیطالب را در خواب دیدم و با او راه رفتم تا به پلی رسیدیم ، خواست از من جلو افتد که او را گرفتم و گفتم : تو ادعای خلافت میکنی بوسیله زنی (بعنوان اینکه همسر دختر پیغمبر میباشی ) در صورتی که ما به خلافت از تو سزاوارتریم ولی او را در جواب بلیغ و کامل نیافتم

ماءمون پرسید : به تو چه جواب داد ؟ گفت : فقط در جوابم گفت : سلاما سلاما ، مامون گفت : بخدا سوگند که جواب کامل داده ، ابراهیم پرسید : چطور ؟ مامون گفت : چون دانسته که نادان میباشی جواب نداده خدای متعال میفرماید

:( وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا )

مدرک :

: سفینه البحار ج ۱ ص ۷۹

ابراهیم بن مهدی عباسی برادر هارون شخص سیاه چهره و تنومند شاعر و در غنا وارد ، و به نواختن عود عاشق بود ، ابوفاس حمدانی او را شیخ المغنین نامیده ، پس از قتل امین به سال ۲۰۲ هجری در بغداد با او بیعت کرده و لقب ((المبارک ))دادند ، در ذی الحجه ۲۰۳ خلع کردند ، پس از خلع مدت هفت سال مخفی میزیست ، تا در سال ۲۱۰ هجری او را در لباس زنانه گرفته نزد ماءمون بردند ، پس از سرزنش و سوال او را عفو نمود

عبدالله بن هارون معروف به مامون هفتمین خلیفه عباسی بود ، در خلفاء بنی عباس داناتر از او نبود ، پس از برادرش امین بخلافت رسید ، مدت بیست سال و پنج ماه خلافت نمود ، در هیجده رجب سال ۲۱۸ هجری از دنیا رفت

۳۵ - از حکمیت بیزاری میکرد

سوید بن غفله گوید : در زمان خلافت عثمان با ابوموسی اشعری در کنار فرات بودیم که ابوموسی گفت : از رسول خدا شنیدم که میفرمود : بنی اسرائیل گرفتار تفرقه و اختلاف شدند ، دو نفر را برای حکمیت انتخاب نمودند که خود حکمین گمراه شده و مردم را گمراه نمودند ، کار امت من نیز بدانجا خواهد کشید که دو نفر را به حکمیت برگزینند ، ولی آن دو گمراه شده مردم را گمراه میکنند

سوید گوید : به ابوموسی گفتم : مبادا تو یکی از آن دو حکم باشی ، ابوموسی با شنیدن این سخن پیراهن خود را از تنش بیرون آورد و گفت : من از حکمیت بیزارم ، و فکر آنرا از سرم بیرون میکنم همچنانکه از این پیراهن بیزارم و از تن خود بیرون کردم

مدرک :

شرح نهج البلاغه ج ۱۳ ص ۳۱۵

سوید غفله در زمان رسول خدا مسلمان شد ولی آن حضرت را ندید ، صدقه خود را به ماءمور حضرت داد ، روز دفن رسول اکرم وارد مدینه شد ، در جنگ صفین در یاری علیعليه‌السلام بود ، صدو بیست و هشت سال در دنیا عمر نمود تا در سال هشتاد هجری از دینا رفت

عبدالله بن قیس معروف به ابوموسی اشعری صحابی در زمان رسول اکرم به حکومت زبید و عدن و سواحل یمن منصوب شد ، در زمان عمر و عثمان به حکومت بصره و کوفه نامزد شد ، و در زمان خلافت علیعليه‌السلام نیز از طرف آن حضرت والی کوفه بود که با آن حضرت از طریق وفا و خوب رفتار نکرد ، در جریان حکمیت از طرف یاران حضرت به حکمیت منصوب شد ، در عاقبت از عمرو عاص فریب خورده و مورد لعن دائمی علیعليه‌السلام قرار گرفت

۳۶ - در طمع خلافت بود

عمربن خطاب در حال مرگ بود که پسرش عبدالله به طمع آنکه پدرش او را بعنوان خلیفه معرفی کند نزد پدر رفت و گفت : یا امیر المومنین برای امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خلیفه معین کن ، چون اگر چوپان شبرها و گوسفندانت پیش تو آید و آنها را بدون شبان و نگهبان رها کند او را توبیخ کرده و میگوئی : چرا امانت خود را ضایع کردی و آنها را بدون مستحفظ گذاشتی ؟ نمیشود که امت محمدی را بی سرپرست گذاشت ، پس برای آنها خلیفه معین کن

عمر گفت : اگر برای آنهاخلیفه معین کنم کار تازه ای نکرده ام چون ابوبکر این کار را کرده است ، و اگر ایشانرا بحال خود رها کنم باز کار تازه نیست ، چون رسول اکرم چنان کرد و برای خود جانشین معرفی نکرد ، عبدالله با شنیدن این سخن از پدرش ماءیوس شد

مدرک :

مروج الذهب ج ۲ ص ۳۲۱

((حقیر گوید : منطق عبدالله صحیح است و رسول اکرم هم بدون تعیین جانشین از دنیا نرفته بلکه طبق روایات معتبر بین الفریقین در موارد متعدد رسول خدا به جانشین خود اشاره و تصریح کرده ، مثل حدیث ابتداء دعوت ، حدیث غدیر ، حدیث منزله و احادیث دیگر ، ولی خلیفه خواسته اینها را نادیده و غیر کافی بگیرد - ع ))

۳۷ - معاویه و قیصر

معاویه چون پیر شد شبها خوابش نمی برد ، نزدیکهای صبح که میخواست بخوابد صدای ناقوسها بد خوابش میکرد ، روزی رو به اطرافیانش کرد و گفت : ای گروه عرب آیا میان شما کسی هست که دستور مرا بجا آورد و من سه دیه قبلا به او بدهم ، و دیه دو نفر را بعد از مراجعت ؟ جوانی از قبیله غسان بپا خاست و گفت : من آماده ام ، گفت : نامه مرا به قیصر می بری ، چون به بساط او رسیدی با صدای بلند اذان میگوئی ، جوان گفت :

بعد از آن چه معاویه گفت : فقط همان ، جوان گفت : چه کار کوچک و مزد بزرگ !

نامه را گرفت و روانه شد ، چون به در بار قیصر رسید با صدای رسا اذان داد ، کشیشها با شمشیرهای آخته به او حمله نمودند که او را بکشند ، قیصر خود را به روی او انداخت و کشیشها را به حق حضرت عیسی قسم داد که دست نگهدارند ، چون ساکت شدند جوان را با خود برده روی تخت نشسته و او را پیش روی خود نشاند ، روی به کشیشها کرد و گفت : ای گروه کشیشها ! معاویه پیر و کم خواب شده و صدای ناقوسها او را ناراحت کرده این جوان را فرستاده که در اینجا اذان بگوید و ما او را بکشیم ، تا معاویه بدست آویز آن مسیحیان شام را بخاطر صدای ناقوسها بکشد ولی بر خلاف خیال معاویه باید او سلامت برگردد ، جوان را جامه و توشه داده بشام برگرداند ، چون معاویه جوان را زنده و سالم دید پرسید : سلامت برگشتی ؟ گفت : بلی امانه از جانب تو

مدرک :

عیون الاخبار دینوری ج ۱ ص ۱۹۸

۳۸ - ارم ذات المعاد

هیکل (معبد) بزرگی که در شهر دمشق بود ، و بنام ((جیرون )) شهرت داشت ، بانی و سازنده آن ((جیرون بن سعد عادی )) بود ، سنگهای مرمر را از جاهای مختلف برای بنای آن فراهم نمود ، و ((ارم ذات المعاد ))که در قرآن از آن یاد شده همان هیکل جیرون است ، نه آن افسانه ای که کعب الاحبار برای جلب خوشنودی معاویه بافته و جعل کرده

مدرک :

مروج الذهب ج ۲ ص ۲۲۵

در کتاب قمقام می نویسد : موقعی که سرهای ابو عبداللهعليه‌السلام و یارانش و اسرای اهل بیت را از دوازده جیرون وارد شام میکردند یزید در غرفه نشسته و تماشا میکرد ، چون نظرش به اسراء و سرها افتاد این اشعار را سرود :

لما بدت تلک الحمول و اشرقت

تلک الشموس علی ربی جیرون

نعب الغراب فقلت : صح اولا تصح

فلقد قضیت من الرسول دیونی

چون آن بارها از دور نمایان و آن خورشیدها بر تپه های جیرون نور افشان شدندت غراب صدای مرگ و سوگ سرداد ، گفتم : فریاد کن و یا فریادنکن برایم فرقی نمی کند ، چون من از پیغمبر طلبهای خود را گرفتم ، یعنی قصاص بدر و احد را از فرزندانش گرفتم

مدرک :

قمقام زخار چاپ اسلامیه ج ۲ ص ۵۵۵ تاءلیف حاج فرهاد میرزا پسر عباس میرزا نوه فتحعلیشاه متولد ماه جمادی الاولی سال ۱۲۳۳ قمری ، متوفای سال ۱۳۰۶ قمری ، تاءلیف این کتاب را در سال ۱۳۰۳ شروع نموده و در سال ۱۳۰۴ ختم نموده است

۳۹ - میخواست خانه را آتش زند

ابوبکر پس از گرفتن بیعت از مردم عمر را با جمعی بسوی خانه فاطمهعليها‌السلام فرستاد تا علی و کسانی را که با او در خانه بودند جهت بیعت احضار کنند ، و گفت : اگر مقاومت و خودداری کردند با ایشان بجنگید ، عمر آتشی با خود برد تا خانه را آتش بزنند ، فاطمهعليهما‌السلام با او روبرو شد و گفت : کجا ای پسر خطاب ؟ آیا آمده ای خانه ما را بسوزانی ؟ عمر گفت : بلی مگر اینکه داخل شوید در آنچه امت داخل شده است

مدرک :

المختصر ابوالفداء ، ج ۱ ص ۱۵۶

عمر همراه با عده ای از مهاجر و انصار بطرف خانه فاطمه رفتند عمر گفت : یا باید بیرون آمده بیعت کنید و یا خانه را آتش میزنیم ، زبیر با شمشیر آخته بیرون شد که زیاد بن لبید با مرد دیگر او را گرفتند ، شمشیرش از دستش افتاد ، عمر آنرا برداشته و به سنگی کوبید و شکست ابوبکر از جماعتی که از بیعت او تخلف کرده : در خانه علیعليه‌السلام جمع شده بودند پرس جو کرد ، عمر را جهت احضار آنها فرستاد ، عمر به خانه علی رفته آنها را صدا کرد و به بیعت دعوت نمود ، چون از بیرون آمدن خودداری کردند عمر هیزم خواست و گفت : قسم به آن خدائی که جان عمر در دست اوست اگر بیرون نیائید خانه را با ساکنانش آتش میزنم ، گفتند : یا ابا حفص فاطمه در آنجاست ! گفت : باشد

مدرک :

الامامه و السیاسه نوشته ابن قتیبه دینوری