زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث 18%

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث نویسنده:
گروه: نبوت و پیامبری

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10127 / دانلود: 3535
اندازه اندازه اندازه
زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام   و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

زندگاني داود و سليمان عليهمالسلام و پيامبران بني‌اسرائيل از ديدگاه قرآن و حديث

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

امتحان سليمان عليه‌السلام و اعطاي سلطنت بي‌رقيب

( وَ لَقَدْ فَتَنّا سُلَيْمانَ وَ.... ) (۳۴ تا ۴۰ / ص)

قرآن‌كريم مقدمه اعطاي سلطنت بي‌رقيب بر سليمانعليه‌السلام را آزمايش او، و درخواست اومعرفي مي‌كندكه خداي تعالي در قبال آن او را چنين سلطنتي ‌ارزاني داشت:

«ما سليمان را بيازموديم،

و جسد بي‌جاني را بر تختش افكنديم،

پس به سوي ما متوجه شد، و گفت:

پروردگارا مرا بيامرز!

و سلطنتي اعطايم كن كه سزاوار احدي بعد از من نباشد! و تو به درستي كه عطابخش هستي!»

آن‌چه به طور كلّي از ميان اقوال و روايات مي‌توان پذيرفت اين است كه جسد مورد بحث جنازه كودكي بود كه خدا آن را بر تخت سليمان افكند.

درجمله( ثُمَّ اَنابَ قالَ رَبِّ اغْفِرْلي... .) اِشعار و بلكه دلالت است بر اين‌كه سليمانعليه‌السلام از آن جسد اميدها داشته، و يا ايده‌آل او در راه خدا بوده است كه خدا او را قبض روح نموده و جسد بي‌جانش را بر تخت سليمانعليه‌السلام انداخته تا او بدين‌وسيله متنبه گردد و امور را به خود خدا واگذار كند و تسليم او شود.

از ظاهر سياق آيه «پروردگارا مرا بيامرز و سلطنتي عطايم كن كه....» برمي‌آيد اين استغفار مربوط به آيه قبلي و انداختن جسد بر كرسي سليمان است.

پس از آن كه سليمان درخواست خود در مورد اعطاي سلطنت بي‌رقيب را كرد خداوند متعال فرمود:

«پس ما به‌او سلطنتي داديم كه دامنه‌اش حتي باد را هم دربرگرفت،

و باد هر جا كه او مي‌خواست بوزد به نرمي مي‌وزيد،

و نيز شيطان‌ها را برايش رام كرديم، البته تمامي شيطان‌هائي كه هنري داشتند، بنّا يا غواّص بودند، و اما بقيه آن‌ها را كه جز شرارت هنري نداشتند همه را در غل و زنجير كرديم تا مزاحم سلطنت او نباشند.»

در آيات فوق خداوند سبحان نتيجه درخواست سليمانعليه‌السلام را بيان مي‌كند و از استجابت آن درخواست خبر مي‌دهد، و ملكي را كه سزاوار احدي بعد از او نباشد، توصيف مي‌كند، آن ملكي است كه دامنه‌اش حتي باد و جن را هم فرا گرفته است و آن دو نيز مسخر او شدند.

باد به هر جا كه سليمان مي‌خواست مي‌وزيد، و بر طبق خواست او به آساني جريان مي‌يافت. ضمنا شيطان‌هاي جني را نيز خدا بر سليمان مسخر كرد تا هر يك از آن‌ها كه كار بنّائي را مي‌دانستند برايش بنّائي مي‌كردند و هر يك كه غواصي بلد بودند برايش در درياها غواصي مي‌كردند و لؤلؤ و ساير منافع دريائي را برايش استخراج مي‌كردند.

ساير طبقات جن را نيز مسخر او كرده بود تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد. در پايان آيه خداي تعالي مي‌فرمايد:

«اين سلطنت را كه ما به تو داديم عطاي ما بود، عطائي بي‌حساب، عطاي ما حساب و اندازه ندارد،كه اگر تو از آن زياد بذل و بخشش كني،كم شود، نه! پس هر چه مي‌خواهي بذل و بخشش بكني تأثيري در كم شدن عطاي ما ندارد، و از هر كه بخواهي دريغ كن! عطاي ما بي‌حساب است! و به راستي او در درگاه ما تقربي و سرانجامي نيك دارد!»(۱)

______________________

۱ - الميزان، ج ۳۳، ص ۳۲۶

سليمان، بهترين بنده خدا، و ماجراي رژه اسبان

( وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ‌الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوّابٌ.... ) (۳۰ تا ۴۰/ص)

اين آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان اوّاب است كه خداي‌تعالي آن را براي پيامبر گرامي اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله بيان كرد و دستور داد به اين كه صبر پيشه سازد و در هنگام‌سختي به‌ياد اين‌داستان‌بيفتد. مي‌فرمايد: «و ما به داود سليمان را عطا كرديم، كه چه بنده خوبي بود! و بسيار به ما رجوع مي‌كرد. آن‌هنگام كه اسباني نيك بر او عرضه شد، و از شدت علاقه به تماشاي آن‌ها از نماز اول وقت بازماند،

و خود را ملامت كرد و گفت: من علاقه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا آفتاب از نظرم ناپديد شد، آن‌ها را به من برگردانيد! و چون برگرداندند سر و گردن آن‌ها را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند!»

درباره اين آيات، مفسرين حرف‌هاي مختلفي زده‌اند، و حتي برخي گفته‌اند كه سر و گردن آن‌ها را زد چون او را از نماز غافل كرده بودند، ولي اين تفسيرها صحيح نيست. معني آيه اين است كه گفت: من آن‌قدر به اسب علاقه‌مندم كه وقتي اسبان را بر من عرضه كردند و نماز از يادم رفت، تا وقتش فوت شد و خورشيد غروب كرد. البته بايد دانست كه علاقه سليمان به اسبان علاقه براي خدا بوده و علاقه به خدا او را علاقه‌مند به اسبان مي‌كرد، چون مي‌خواست آن‌ها را براي جهاد در راه خدا تربيت كند. پس رفتنش براي عرضه‌اسبان به‌او، خود عبادت است. پس در حقيقت عبادتي او را از عبادتي ديگر باز داشته است. چيزي كه هست نماز در نظر وي مهم‌تر از آن عبادت ديگر بوده است.(۱)

____________________

۱ - الميزان، ج ۳۳، ص ۳۲۳

تركيب لشكريان حضرت سليمان

( وَ حُشِرَلِسُلَيْمنَ جُنُودُهُ مِنَ‌الْجِنِّ وَالاِْنْسِ وَالطَّيْرِفَهُمْ‌يُوزَعُونَ.... ) (۱۷/نمل)

از آيه شريفه برمي‌آيد كه سليمانعليه‌السلام لشكرهائي از جن و طيور داشته است كه مانند لشكريان انسي او با او حركت مي‌كرده‌اند. وقتي تجمع و گردهم‌آئي لشكريان او را ترسيم مي‌كند طوري بيان مي‌كند كه گويا لشكريان آن حضرت طوايف خاصي از انسان‌ها و جن و طيور بوده‌اند، نه همه جن و انس و طيور روي زمين.

سليمان عليه‌السلام در دشت مورچگان

وقتي سليمان و لشكريانش به راه افتادند و بر فراز وادي نمل شدند، مورچه‌اي به‌ساير مورچگان خطاب‌كرد و گفت:

( يا اَيُّهَا النَّمْلُ ) (۱۸ / نمل) هان اي مورچگان!

به درون لانه‌هاي خود شويد! و زنهار كه سليمان و لشكريانش شما را لگدمال نكنند، در حالي كه توجه نداشته باشند!

(از اين آيه معلوم مي‌شود كه همه لشكريان سليمان روي زمين راه مي‌رفتند.)

سليمانعليه‌السلام چون گفتار مورچه بزرگ را شنيد لب‌هايش به خنده باز شد. اين تبسم

از شدت سرور و ابتهاجي بود كه از شنيدن حرف آن مورچه به سليمان دست داد كه خدا تا چه حد به او انعام فرموده، و كارش را به كجا رسانيده است؟!

نبوت و علم منطق‌الطير و ساير حيوانات، ملك و سلطنت، و لشكرياني از جن و انس و طير به او ارزاني داشته، لذا از خدا درخواست كرد كه شكر نعمت هايش را به وي الهام فرمايد و موفق‌اش كند به كارهائي كه مايه‌رضاي او باشد.

و به اين حدهم اكتفانكرد بلكه در درخواست خود شكر نعمت‌هائي راهم‌كه به پدرو مادرش ارزاني داشته، اضافه كرد، چون انعام به پدر و مادر او به يك معنا انعام به خود او نيز هست، چون وجود فرزند از آن پدر و مادر است، و خداي تعالي نبوت و ملك و حكمت وفصل‌الخطاب ونعمت‌هائي‌ديگربه‌پدراو،و هم‌چنين‌همسري‌چون‌داودو فرزندي چون سليمان به مادرش ارزاني داشته، و او را نيز از اهل‌بيت نبوت قرار داده بود.(۱)

____________________

۱ - الميزان، ج ۳۰، ص ۲۶۵

دعاي سليمان در وادي مورچگان

قرآن مجيد نمونه‌اي از ادب و آگاهي حضرت سليمان پيامبر گرامي خدا را در ضمن دعائي كه پس از برخورد با مورچگان به درگاه الهي عرضه كرده نقل فرموده است:

«... تا آن‌كه گذرشان به وادي مورچگان افتاد،

مورچه‌اي بانگ در داد كه: هان اي گروه مورچگان! به لانه‌هاي خود درآئيد!

تا سليمان و لشكريانش، ندانسته، پايمالتان نكنند!

از گفتار مورچه خنده بر لب‌هاي سليمان نشست و عرض كرد:

پروردگارا!

روزي‌ام كن و تواضعم بخش تا شكر نعمت‌هائي را كه بر من و پدرم ارزاني داشتي به جاي آورم! و اعمال صالحه‌اي را كه تو را خشنود سازد انجام دهم!

و مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت داخل كن!» (۱۹ / نمل)

اين مورچه با كلام خود سليمان را به ياد ملك عظيمي كه خدايش ارزاني داشته بود انداخت، ملكي كه اركان آن به وسيله مسخر بودن باد و جريان آن به امر او، و هم‌چنين مسخر بودن جن براي او، به طوري كه هر چه بخواهد برايش بسازند، و نيز به وسيله علم به زبان‌هاي طيور، پابرجا بود.

آري سليمانعليه‌السلام داراي چنين ملكي بود ولكن اين ملك و قدرت، آن‌طوري‌كه در دل‌هاي ما به صورت شيرن‌ترين آرزوئي كه ممكن است انساني بدان نائل شود، جلوه مي‌كند، در دل وي جلوه‌اي نداشت، و ذلت عبوديت را از يادش نبرد، بلكه در نظرش به صورت نعمتي بود كه پروردگارش به او و والدين او انعام نموده و ايشان را به آن اختصاص داده بود.

اين نظريه را از كسي مثل سليمان، با داشتن چنين سلطنت و قدرتي بايد بهترين ادب او نسبت به پروردگارش شمرد، كه وقتي متوجه ملك عظيم و سلطنت قاهر خود شد، از پروردگار خود درخواست توفيق عمل صالح كرد.

نخست از پروردگار خود خواست كه به وي توفيق اداي شكر نعمتش مرحمت كند و بعد اين كه توفيق عمل صالح دهد، و به صرف عمل صالح قناعت نكرد بلكه آن را مقيد كرد به اين كه باعث رضا و خشنودي پروردگارش باشد، زيرا او جز پروردگار خود هدفي ندارد.

در پايان دعا درخواست توفيق عمل صالح را هم با درخواست صلاح ذاتي تكميل نمود و عرض كرد:

پروردگارا! مرا به رحمت خود در زمره بندگان صالحت درآور!

مادر حضرت سليمان

ازهمين‌كلام حضرت سليمان كه در بالا گفته‌شد، معلوم‌مي‌شودكه مادرسليمانعليه‌السلام نيز از اهل صراط مستقيم بود، آن اهلي كه خدا به ايشان انعام كرده است. (پس ساحت او مقدس و مبراست از آن‌چه تورات حاضر به وي نسبت داده است. تورات حاضر البته نه تورات نازل شده بر حضرت موسيعليه‌السلام بلكه توراتي كه فعلاً در بين پيروانش است مي‌گويد: مادر سليمان زن اورياء بوده كه داود با او زنا كرده و... سليمان از او به دنيا آمده است؟؟!!)

اهل صراط مستقيم يكي از چهار طايفه‌اي هستند كه نامشان در سوره نساء آيه ۶۹ آمده است:

«... كساني كه خداوند به آنان انعام كرده از نبيّين، صدّيقين، شهداء و صالحين...!»

تحليلي بر دعا و درخواست حضرت سليمان

سليمانعليه‌السلام در دعائي كه در بالا ذكر شد، عرض كرد:

پروردگارا! مرا الهام كن تا نعمتي را كه به من و پدر و مادرم مرحمت فرموده‌اي، سپاس دارم، و عملي شايسته كنم كه آن را پسند فرمائي،

و مرا به‌رحمت خويش در صف‌بندگان شايسته‌ات درآر!

اين دعا درخواستي است كه از درخواست توفيق بر عمل صالح مهم‌تر و داراي مقامي بلندتراست،براي اين كه توفيق اثرش در اسباب و وسايل خارجي و فراهم شدن آن بر طبق سعادت انساني است،ولي «ايزاع الهام» كه مورد درخواست آن جناب است عبارت است از دعوت باطني و اين كه باطن آدمي، آدمي را به سوي سعادت بخواند. بعيد نيست مراد به «ايزاع - الهام» همان وحي خيراتي باشد كه خداي تعالي ابراهيمعليه‌السلام را بدان گرامي داشته و در آيه ۷۳ سوره انبياء از آن چنين خبر داده است:

«و به ايشان فعل خيرات را وحي كرديم!»

فعل خيرات عبارت است از همان تأييد به روح‌القدس،

سليمانعليه‌السلام در ادامه اين دعا مي‌افزايد:

خدايا مرا از بندگان صالح خود قرار بده!

( وَ اَدْخِلْني بِرَحْمَتِكَ في عِبادِكَ‌الصّالِحينَ !) (۱۹/نمل)

اين «صلاح» از آن‌جا كه در كلام آن حضرت مقيد به عمل نشده است تا مراد تنها عمل صالح باشد لذا حمل مي‌شود بر صلاح نفس، در جوهره ذاتش، تا در نتيجه نفس مستعدشود براي قبول هرنوع كرامتي‌الهي.

و معلوم است كه صلاح ذات قدر و منزلتش بلندتر از صلاح عمل است. و چون چنين است، پس اين كه اول درخواست كرد كه موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست كرد كه صلاح ذاتي‌اش بدهد، در حقيقت درخواست‌هاي خود را درجه‌بندي كرد و از پائين گرفته به سوي بالاترين درخواست‌ها رفت!

نكته‌اي كه در كلام آن جناب هست، اين است كه در درخواست عمل صالح خود را دخالت داد، و گفت كه من عمل صالح كنم، ولي در صلاح ذات نامي از خود نبرد. اين بدان جهت است كه هر كس در عمل خود دخالت دارد، و اين كه اعمال ما هم مخلوق خدايند اما هر چه باشد نسبتي با خود ما دارند، به خلاف صالح ذات كه هيچ چيز آن به دست خود ما نيست، و لذا سليمان هم صلاح ذات را از پروردگار خود خواست ولي عمل صالح را از او نخواست.

نكته ديگري كه در كلام او هست اين است كه صلاح ذات را به طور صريح سؤال نكرد و نگفت: «مرا صالح گردان!» بلكه درخواست كرد كه از زمره عبادصالحين قرار دهد تا اشاره كرده باشد به اين كه من هر چند همه مواهبي كه به عبادصالحين دادي مي‌خواهم، اما از همه آن مواهب بيشتر اين موهبت را در نظر دارم كه آنان را عباد خود قراردادي و مقام عبوديتشان ارزاني داشتي!

به همين جهت است كه خداي تعالي همين سليمان را در آيه ۳۰ سوره «ص» به وصف عبوديت ستوده و فرموده است:

( نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوّابٌ ) بنده خوبي بود!

چون لايزال به‌ما مراجعه مي‌كرد!» (۳۰ / ص) (۱)

_____________________

۱ - الميزان، ج ۱۲، ص ۱۵۴

وضعيت جن در دوره سلطنت حضرت سليمان

( وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ.... ) (۱۰۲ / بقره)

قرآن كريم درباره سلطنت سليمانعليه‌السلام و انواع قدرت و سلطه و حكومتي كه آن حضرت داشت، مطالبي در آيه فوق و در سوره‌هاي ديگر بيان فرموده است. از جمله آنان وضعيت طوايف جن و اعمالي است كه تحت سلطه آن حضرت انجام مي‌دادند.

مراد از شيطان‌ها در آيه فوق، طايفه‌اي از جن است. دليلش اين است كه مي‌دانيم اين طايفه تحت سيطره حضرت سليمان قرار گرفته و شكنجه مي‌شدند. و آن جناب به وسيله شكنجه آن‌ها را از توليد شر و فسادانگيزي بازداشته بود.

در اين باره آيات قرآني زير بيان‌گر اين تاريخ است.

«بعضي از شيطان‌ها برايش غواصي مي‌كردند، و به غير آن اعمالي ديگر نيز انجام مي‌دادند، و ما بدين وسيله آن‌ها را حفظ مي‌كرديم.

همين كه جنازه سليمان، بعد از شكسته شدن عصايش به زمين افتاد، آن وقت (جن) فهميد كه اگر علمي به غيب داشت، و مي‌فهميد كه سليمان مدت‌هاست از دنيا رفته، در اين همه مدت زير شكنجه او نمي‌ماند، و اين همه خواري نمي‌كشيد.» (۱۴ / سبأ)

در آيه مورد بحث و مورد استناد عبارت( وَ اتَّبَعُوا ) اشاره به آن دسته از يهود است كه بعد از حضرت سليمان بودند و آن‌چه را شيطان‌ها در عهد سليمانعليه‌السلام و عليه سلطنت او از سحر به كار مي‌بردند، نسل به نسل به ارث برده و هم‌چنان در بين مردم به‌كار مي‌بردند. (۱)

_____________________

۱ - الميزان، ج ۲، ص ۲۹

هاروت و ماروت، و رواج سحر در يهود

( وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ... .) (۱۰۲ / بقره)

قرآن كريم، از نكات مبهم تاريخ يهود، جريان رواج سحر و ساحري در ميان اين قوم را نقل و چگونگي تحريف يهود از اين تاريخ را بيان مي‌كند و نسبت‌هائي را كه به عنوان سحر و ساحري به حضرت سليمان نبيعليه‌السلام مي‌دادند، رد مي‌كند. در ضمن اين آيات از آن‌چه به دو فرشته بابل يعني «هاروت و ماروت» نازل شده پرده برداشته و واقعيت ارتباط اين دو فرشته با رواج سحر و ساحري در ميان بني‌اسرائيل را روشن مي‌فرمايد.

آيات چنين است:

«يهوديان، آن‌چه را كه شياطين به نادرست به سلطنت سليمان نسبت مي‌دادند، پيروي كردند. در حالي كه سليمان با سحر آن سلطنت را به دست نياورده و كافر نشده بود، ولكن شيطان‌ها بودند كه كافر شدند، و سحر را به مردم ياد مي‌دادند.

و نيز يهوديان، آن‌چه را كه بر دو فرشته بابل، هاروت وماروت، نازل شده بود به نادرستي پيروي مي‌كردند. چون آن‌ها به كسي سحر تعليم نمي‌دادند مگر بعد از آن‌كه زنهار مي‌دادند كه ما فتنه و آزمايشيم و مبادا اين علم را در موارد نامشروع به‌كاربنديدوكافرشويد!

ولي يهوديان از آن دو نيز چيزها از اين علم گرفتند كه با آن ميان زن و شوهرها را به هم مي‌زدند، هر چند كه جز به اذن خدا به كسي ضرر نمي‌زدند، ولي اين بود كه از آن دو چيزهائي آموختند كه مايه ضررشان بود، و سودي برايشان نداشت، با اين كه مي‌دانستند كسي كه خريدار اين‌گونه سحر باشد، آخرتي ندارد، و چه بد بهائي بود كه خود را در قبال آن فروختند، اگر مي‌دانستند؟!

و اگر ايمان آورده و تقوي پيشه مي‌كردند مثوبتي نزد خدا داشتند كه اگر مي‌فهميدند از هر چيز ديگري برايشان بهتر بود!»

آيه شريفه مي‌خواهد يكي ديگر از خصايص يهود رابيان كند، و آن متداول شدن سحر در بين آنان است، و اين كه يهود اين عمل خود را مستند به يك يا دو قصه مي‌دانند، كه ميان خودشان معروف بوده، و در آن دو قصه پاي سليمان پيامبر خداعليه‌السلام و دو ملك به نام «هاروت و ماروت» در ميان بوده است.

آيه شريفه مي‌خواهد آن تصور ذهني را كه يهود از اين قصه داشتند تخطئه كند و صورت صحيح آن‌را بيان دارد.

يهود، به طوري كه قرآن كريم از اين طايفه خبر داده، مردمي هستند اهل تحريف و دست‌اندازي در معارف و حقايق، كه نه خودشان و نه احدي از مردم نمي‌توانند در داستان‌هاي تاريخي به نقل يهود اعتماد كنند. چون هيچ پروائي از تحريف مطالب ندارند. اين رسم و عادت ديرينه يهود است كه در معارف ديني در هر لحظه به سوي سخني و عملي منحرف مي‌شوند كه با منافع آنان سازگارتر باشد.

از آيه شريفه برمي‌آيد كه سحر در ميان يهود امري متداول بوده و آن را به سليمان نسبت مي‌دادند. يهود اين‌گونه وانمود مي‌كرد كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را كه داشت به وسيله سحر بود. و تسخير جن و انس و وحش و طير، و همه كارهاي خارق‌العاده‌اي را كه مي‌كرد، به وسيله سحر مي‌كرد.

يهوديان قسمتي از سحر و ساحري متداول بين خودشان را هم به دو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نسبت مي‌دهند.

قرآن مي‌فرمايد:

سليمان ساحر نبود! بلكه داستان ساحري او از خرافات كهنه‌اي است كه شيطان‌ها از پيش خود تراشيده و بر اولياء انسي خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزي به آنان كافر شدند.

«سحر» كفر به خداست و به منزله تصرف ودست‌اندازي در عالم برخلاف وضع عادي آن است.

قرآن كريم درباره دو ملك بابل هارون و ماروت نيز عقايد يهود رارد مي‌كند، ولي تأييد مي‌كند كه «سحر» به آن دو ملك نازل شد، اما عملاً اين كار هيچ عيبي نداشت، زيرا منظور خداي تعالي از اين كار امتحان و آزمايش بود. آن دو ملك به كسي سحر نمي‌آموختند مگر آن كه تذكر مي‌دادند كه هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش شمائيم. زنهار كه با استعمال بي‌مورد سحر كافر نشويد. و اين علم را فقط در مورد ابطال سحر و رسواكردن ساحران بايد به كار بنديد!

ولي مردم سحري از آن دو آموختند كه با آن مصالحي را كه خدا در طبيعت نهاده بود، فاسد مي‌كردند .مثلاً ميان زن و شوهرها را به هم مي‌زدند تا شر و فسادي به راه اندازند. خلاصه، مردم بني‌اسرائيل از آن دو ملك سحر آموختند كه مايه ضرر خود قرار دادند نه‌مايه نفع‌خود!

در اول آيه كه خداي تعالي مي‌فرمايد: يهوديان آن‌چه را كه شيطان‌ها به نادرست به سلطنت سليمان نسبت مي‌دادند، پيروي كردند منظورش آن يهودياني است‌كه بعد ازحضرت سليمان بودند،و آن‌چه را كه شيطان‌ها در عهد سليمان وعليه سلطنت اواز سحر به كار مي‌بردند، نسل به نسل به ارث بردند و هم‌چنان در بين مردم به‌كار بستند.

مراد از شيطان‌ها هم كه در آيه گفته شده طايفه‌اي از جن هستند كه به تأييد قرآن كريم، اين طايفه در تحت سيطره سليمانعليه‌السلام قرار گرفته بودند و شكنجه مي‌شدند و آن حضرت به وسيله شكنجه آن‌ها را از ايجاد شر و فساد باز داشته بود.(۱)

_____________________

۱ - الميزان، ج ۲، ص ۲۷

انتساب دروغين سحر و ساحري به سليمانعليه‌السلام

( وَاتَّبَعُوا ما تَتْلُواالشَّياطينُ عَلي مُلْكِ سُلَيْمانَ.... ) (۱۰۲/بقره)

جزئيات مربوط به چگونگي رواج سحر و ساحري در زمان سليمانعليه‌السلام و بعد از او ، و نكاتي را كه قرآن مجيد راجع به انتساب اين امر به سلطنت سليمان نبي از طريق شياطين، ذكر كرده، در روايات اسلامي به شرح زير نقل شده است:

۱ - «پس همين كه سليمان از دنيا برفت، ابليس سحر را درست كرد و آن را در طوماري پيچيده و بر پشت آن طومار نوشت: اين آن علمي است كه )آصف بن برخيا) براي سلطنت سليمان بن داود نوشته است. و اين از ذخاير گنجينه‌هاي عالم است. هر كس چنين و چنان بخواهد، بايد چنين و چنان كند.

آن‌گاه اين طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد، پس آن‌گاه ايشان را به در آوردن آن راهنمائي كرد و بيرون آورد و بر ايشان بخواند.

لاجرم، كفار گفتند: عجب، اين كه سليمان بر همه ما چيره گشت به خاطر داشتن چنين سحري بوده است!

ولي مؤمنين گفتند: نه، سلطنت سليمان ازناحيه خدا بود و خود او نيز بنده خدا و پيامبر او بود.» (نقل از حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام در تفسير عياشي و قمي).

(۲۶۰)

۲ - «هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را به مردم ياد دادند تا به وسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند.

اين علم را به كسي تعليم نمي‌دادند مگر آن كه زنهار مي‌دادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم، مبادا كه با به كاربردن نابه‌جاي اين علم كفر بورزيد. وقتي جمعي از مردم با استعمال آن كافر شدند، و با عمل كردن برخلاف آن‌چه دستور داشتند كافر شدند، چون ميان مرد و زنش جدائي مي‌انداختند، كه خداي‌تعالي درباره آن فرموده به كسي نمي‌توانند ضرر برسانند مگر به اذن خدا!»

(نقل‌از حضرت‌رضاعليه‌السلام در داستان‌گفت‌گو با مأمون‌عباسي نقل‌از كتاب عيون اخبار رضاعليه‌السلام )(۱)

______________________

۱ - الميزان، ج ۲، ص ۳۲

ماجراي مرگ سليمانعليه‌السلام

( فَلَمّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ.... ) (۱۴ / سبا)

پايان كار سليمان نبيعليه‌السلام را خداوند متعال در قرآن مجيد در آيه فوق چنين بيان مي‌فرمايد:

«بعد از آن كه قضاي مرگ بر او رانديم، كسي جنيان را از مرگ وي خبر نداد،

مگر موريانه زمين! كه عصايش را خورد، و او به زمين افتاد! همين كه او به زمين افتاد، جنيان فهميدند كه اگر از مرگ او خبر مي‌داشتند، در عذابي خوار كننده به‌سر نمي‌بردند!» از سياق آيه استفاده مي‌شود كه سليمانعليه‌السلام در حالي كه تكيه به عصا داشته از دنيا رفته است، و كسي متوجه مردنش نشده است.

اوهم چنان در حال تكيه به عصا بوده و از انس و جن كسي متوجه واقع مطلب نبوده است، تا آن كه خداوند سبحان بيدي را مأمور مي‌كند تا عصاي سليمان را بخورد و عصا از كمر بشكند و سليمان به زمين بيفتد، و آن وقت مردم متوجه شوند كه وي مرده است.

جنيان متوجه شدند كه اگر علم غيب داشتند تا به امروز درباره مرگ سليمانعليه‌السلام در اشتباه نمي‌ماندند، و اين عذاب خواركننده را بيهوده تحمل نمي‌كردند. از حضرت ابي جعفرعليه‌السلام در كتاب علل روايت شده كه فرمود:

جنيان يك سال تمام براي او كار مي‌كردند به گمان اين كه او زنده است، تا آن كه خداوند سبحان حشره بيد را مأمور كرد تا عصاي او را خورد، و همين كه سليمان به زمين افتاد آن وقت جن فهميد كه اگر علم غيب مي‌داشتند يك سال تمام بيهوده در عذابي خواركننده نمي‌ماندند....

در مورد اين كه سليمانعليه‌السلام يك سال بعد از مرگش در حالت تكيه به عصا باقي مانده روايات ديگري از شيعه و سني نقل شده است.(۱)

______________________

۱ - الميزان، ج ۳۲، ص ۲۶۱

فصل ششم:سليمان و ملكه سباء

داستان هدهد و خبر شهر سباء

( وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ مالِيَ لا اَرَي الْهُدْهُدَ.... ) (۲۰ / نمل)

سليمانعليه‌السلام جوياي مرغان مي‌شود و به‌طور تعجب از حال خود كه چرا هدهد را در بين مرغان نمي‌بيند، استفهام مي‌كند:

مرا چه مي‌شود كه هدهد را در ميان مرغان، كه ملازم موكب منند، نمي‌بينم؟

او با اين عبارت مي‌فهماند كه گويا از هدهد انتظار نمي‌رفت كه غيبت كند، و از امتثال فرمان او سربرتابد، و آن‌گاه از اين معنا صرف نظر كرده و دوباره مي‌پرسد:

چرا غيبت كرده است؟

وي را عذاب مي‌كنم، عذابي سخت، و يا سرش را مي‌برم ،مگر آن‌كه عذري روشن بياورد! سليمانعليه‌السلام در اين گفتار خود هدهد را محكوم مي‌كند به يكي از سه كار عذاب شديد يا ذبح شدن، كه در هر يك از اين دو حالت او بدبخت و بيچاره مي‌شود، و يا آوردن دليلي قانع كننده تا خلاصي يابد!

سليمانعليه‌السلام بعد از اين تهديد مختصري مكث كرد ،هدهد حاضر درگاه شد و سليمان سبب غيبتش را پرسيد و عتابش كرد. هدهد در پاسخ گفت:

«من از علم به چيزي احاطه يافته‌ام كه تو بدان احاطه نداري! و از سباء خبر مهمي آورده‌ام كه هيچ شكي در آن نيست !»

شهر سباء يكي از شهرهاي يمن است كه آن روز پايتخت يمن بوده است. هدهد جريان را چنين ادامه مي‌دهد:

«زني را ديدم كه بر آنان سلطنت مي‌كند، و همه چيز دارد، و او را تختي بزرگ است. وي را ديدم كه با قومش به جاي خدا، آفتاب را سجده مي‌كردند،

و شيطان اعمالشان را برايشان زينت داده واز راه منحرفشان كرده، و هدايت نيافته‌اند، تا خدائي را سجده كنند كه، در آسمان‌ها و زمين هر نهاني را آشكار مي‌كند، و آن‌چه را نهان كنند و يا عيان سازند، مي‌داند! خداي يكتا كه خدائي جز او نيست، و پروردگار عرش بزرگ!»

منظور از اين كه گفت او همه چيز دارد وصف وسعت مملكت و عظمت سلطنت آن زن است، و منظور از «همه چيز» در آيه هر چيزي است كه سلطنت عظيم محتاج به داشتن آن‌هاست، مانند: حزم و احتياط، عزم و تصميم راسخ، سطوت و شوكت، آب و خاك بسيار، خزينه سرشار، لشكر و ارتشي نيرومند و رعيتي فرمانبردار...، لكن از بين همه اين‌ها تنها نام عرش عظيم و تخت بزرگ او را برد. از آيه برمي‌آيد كه مردم سباء در آن زمان وثني مذهب بوده‌اند و آفتاب را به عنوان رب‌النوع مي‌پرستيدند.

سليمان داوري درباره غيبت‌هدهد را محول‌كرد به‌آينده و او را بدون تحقيق تصديق نفرمود و تكذيبش هم نكرد، و گفت:

اين نامه مرا به سوي ايشان ملكه سباء و مردمش ببر، و نزد ايشان بينداز، و خودت را كنار بكش و در محلي قرار گير تا تو آنان را ببيني!

و آن‌گاه ببين چه عكس‌العملي از خود نشان مي‌دهند،

يعني وقتي بحث در ميان آنان درگير مي‌شود باهم چه مي‌گويند؟

هدهد نامه را از سليمانعليه‌السلام گرفته و به سرزمين «سباء» برد تا به ملكه

آن‌جا برساند. چون بدان‌جا رسيد و نامه را انداخت، ملكه نامه را گرفت، و همين كه آن را خواند به درباريان و اشراف قوم خود گفت:

« اي بزرگان مملكت! نامه‌اي گرامي نزدم افكنده‌اند، از جانب سليمان است،

و به نام خداوند بخشنده و مهربان! كه بر من تفوق مجوئيد!

و مطيعانه پيش من آئيد!

گفت: اي بزرگان مرا در كارم نظر دهيد كه من بي‌حضور شما فيصل ده هيچ كاري نبوده‌ام. گفتند:

ما نيرومند و جنگ آوراني سخت كوشيم ولي كار به اراده تو بستگي دارد، ببين چه فرمان مي‌دهي تا اطاعت كنيم!

گفت: پادشاهان وقتي به شهري و كشوري درآيند تباهش كنند و عزيزانش را ذليل سازند، و كارشان همواره چنين بوده است. من هديه‌اي سوي آن‌ها مي‌فرستم، ببينم‌فرستادگان چه‌خبر مي‌آورند؟»

آيات فوق حكايت گفت‌گوي ملكه سباء با بزرگان قومش است كه در آن به مردمش از رسيدن چنين نامه‌اي و كيفيت افكنده شدنش، و مضمونش خبر مي‌دهد، و نامه را توصيف مي‌كند به اين كه نامه‌اي است كريم! علت كرامتش اين است كه اين نامه از ناحيه سليمان است، چون ملكه سباء از جبروت سليمان خبر داشت، و مي‌دانست كه چه سلطنتي عظيم و شوكتي عجيب دارد، به شهادت اين كه وقتي عرش خود را در كاخ سليمان ديد، گفت ما قبلاً از شوكت سليمان خبر داشتيم و تسليم او بوديم!

نامه به‌جهت ديگر نيز كريم‌است، زيرا اين نامه

«به نام خداوند بخشنده و مهربان!»

آغاز شده است.

فرستادگان ملكه سباء در دربار سليمانعليه‌السلام

فرستادگان ملكه سباء با هدايائي از طرف ملكه نزد سليمان آمدند. اين فرستادگان جمعي از درباريانش بودند كه يكي از آن‌ها به عنوان رئيس گروه به تنهائي نزد سليمان باريافته و هدايا را پرداخته بود.

سليمان هداياي نام‌برده را نپذيرفت و آن‌ها را برگردانيد و خطاب به سرپرست گروه اعزامي كرد و گفت:

آيا شما مرا با مالي حقير و ناچيز كه كمترين ارزشي نزد من ندارد كمك مي‌كنيد؟ مالي كه در قبال آن‌چه خدا به من داده ذره‌اي ارزش ندارد ؟ آن‌چه از ملك و نبوت و ثروت به من داده بهتر است از آن‌چه به شما داده است!

سليمان آن‌ها را توبيخ كرد و فرمود:

مگر من محتاج مال شمايم كه برايم هديه فرستاده‌ايد؟!

اين كار شما كار زشتي است!

زشت‌تراز آن اين كه شماهديه خودراخيلي بزرگ مي‌شماريد،وآن را ارج مي‌نهيد!

بعد از آن كه مردم سباء فرمان سليمانعليه‌السلام را كه فرموده بود:

«مطيعانه پيش من آئيد!» مخالفت كردند و آن را با فرستادن هديه تبديل كردند و از ظاهر اين رفتار برمي‌آيد كه از اسلام آوردن سرپيچي دارند، لاجرم سليمان ايشان را تهديد كرد به اين كه سپاهي به سويشان گسيل مي‌دارد كه در سباء طاقت هماوردي آن را نداشته باشند.

بدين جهت به فرستاده ملكه سباء نفرمود: اين پيام را ببر و بگو اگر تسليم نشوند و نزد من نيايند، چنين لشكري به سويشان مي‌فرستم، بلكه فرمود:

تو برگرد كه من هم پشت سر تو اين كار را مي‌كنم، هر چند كه در واقع

لشكر فرستادن مشروط بود به اين كه آنان تسليم نشوند.

از سياق آيه برمي‌آيد كه آن جناب هديه نام‌برده را نپذيرفته و آن را برگردانيده بود.

چگونه موسي درخواست علم مي‌كند؟

موسيعليه‌السلام گفت:

آيا اجازه مي‌دهي كه من با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروي كنم كه آن‌چه خدا به تو داده براي اين كه من هم به وسيله آن رشد يابم، به من تعليم كني؟ (و يا آن‌چه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم دهي؟)

جواب عالم اين بود:

تو هرگز به همراهي من شكيبا نتواني بود!

در اين جمله خويشتن‌داري و صبر موسيعليه‌السلام را در برابر آن‌چه از او مي‌بيند با تأكيد نفي مي‌كند و خلاصه مي‌گويد كه تو نمي‌تواني آن‌چه را كه در طريق تعليم از من مي‌بيني، تحمل كني! يعني تو استطاعت و توانائي صبر كردن را نداري، به اين كه نسبت به آن‌چه تعليم مي‌دهم صبر نداري! در اين عبرت قدرت بر صبر كردن را با نفي سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تأويل واقع، نفي مي‌كند، پس در حقيقت فعل را با نفي يكي از اسبابش نفي كرده و سبب را هم با نفي سبب آن! و لذا مي‌بينيم در هنگامي كه آن عالم معنا و تأويل كارهائي را كه انجام داده، بيان كرد موسي تغيري نكرد بلكه در ديدن آن كرده‌ها تغير كرد، و وقتي برايش معني كرد، قانع شد. آري علم حكمي دارد و مظاهر علم حكمي ديگر!

نظير اين تفاوت كه در علم و در مظاهر علم رخ داده، داستان خود موسيعليه‌السلام است درقضيه گوساله‌پرستي قوم او، زيرا خداي تعالي در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت گوساله‌پرست شده‌اند، با اين كه خدا از همه راست‌گوتر است ولي مي‌بينيم كه موسي از شنيدن موضوع عصباني نشد، ولي وقتي به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمي را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود مشاهده كرد، پر از خشم و غيظ شد و الواح را انداخت و موي سر برادر را گرفت و كشيد.

( وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلي ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْر ا) (۶۸ / كهف)

«چگونه در مورد چيزي كه از راز آن واقف نيستي شكيبائي مي‌كني؟»

در اين آيه خبر به معناي علم است و علم هم به معناي تشخيص و تمييز

چگونه موسي درخواست علم مي‌كند؟(۴۹)

است و معناي آن اين است كه خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه، احاطه پيدا نمي‌كند.

اصرار موسي براي دريافت دانش

موسيعليه‌السلام گفت:

اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهي يافت، و در هيچ امري نافرماني تو را نمي‌كنم! با عبارات فوق موسي وعده مي‌دهد كه به زودي خواهي ديد كه صبر مي‌كنم و تو را مخالفت و عصيان نمي‌كنم، ولي وعده خود را مقيد به مشيت الهي كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد.

آن عالم شرط كرد كه: اگر به دنبال من آمدي چيزي از من مپرس تا درباره آن خودم مطلبي با تو گويم!

در اين بيان اشاره است به اين كه به زودي از من حركاتي خواهي ديد كه به ذوقت مي‌زند و تحملش براي تو گران است ولي به زودي من خودم برايت بيان مي‌كنم. اما براي موسي مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند بلكه سزاوار است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.

ادب موسي در آموزش

مطلب عجيبي كه از اين داستان استفاده مي‌شود رعايت ادبي است كه موسيعليه‌السلام در مقابل استادش حضرت خضر نموده است، و اين آيات آن را حكايت كرده است با اين كه موسيعليه‌السلام «كَليمُ اللّه بوده است و يكي از انبياء اولوالعزم و آورنده تورات، با اين وجود در برابر يك نفر كه مي‌خواهد به او چيزي بياموزد چه قدر رعايت ادب كرده است!

از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است. مثلاً از همان اول تقاضاي همراهي با او را به صورت امر بيان نكرد بلكه به صورت سؤال در آورد و گفت: «آيا مي‌توانم تو را پيروي كنم؟»

دوم اين‌كه همراهي با او را به مصاحبت و همراهي نخواند بلكه آن را به صورت متابعت و پيروي تعبير كرد.

سوم اين‌كه پيروي خود را مشروط به تعليم نكرد و نگفت من تو را پيروي مي‌كنم به شرطي كه مرا تعليم دهي بلكه گفت: تو را پيروي مي‌كنم باشد كه تو مرا تعليم دهي! چهارم اين كه رسما خود را شاگرد او خواند.

پنجم اين كه علم او را تعظيم كرد و به مبدأ نامعلومي نسبت داد و به اسم و صفتش معين نكرد، بلكه گفت: «از آن‌چه تعليم داده شده‌اي،» و نگفت «از آن‌چه مي‌داني».

ششم اين كه علم او را با عبارت «رشد» مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است (نه جهل مركب و ضلالت.)

هفتم آن كه آن‌چه را كه خضر به او تعليم مي‌دهد پاره‌اي از علم خضر خواند نه همه آن، و گفت: «پاره‌اي از آن‌چه تعليم داده شده‌اي مرا تعليم بدهي!» و نگفت: «از آن‌چه تعليم داده شده‌اي به من تعليم بدهي!»

هشتم آن‌كه دستورات خضر را امر او ناميد و خود را در صورت مخالفت عاصي و نافرمان او خواند و بدين وسيله شأن استاد خود را بالا برد.

نهم آن‌كه وعده‌اي را كه داد وعده صريح نبود و نگفت من چنين وچنان مي‌كنم، بلكه گفت: «انشاءاللّه به زودي خواهي يافت كه چنين و چنان كنم.» و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نمود و «انشاءاللّه آورد.

خضرعليه‌السلام هم متقابلاً رعايت ادب او را نمود و اولاً با صراحت او را رد نكرد بلكه به طور اشاره به او گفت كه تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاي مرا نداري، و ثانيا وقتي موسيعليه‌السلام به او وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروي نكرد و نگفت: «خيلي خوب بيا!» بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد و فرمود: «پس اگر مرا پيروي كردي....» و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهي نكرد و به عنوان صرف مولويت او را نهي ننمود، بلكه نهي خود را منوط به پيروي كرد و گفت: «اگر بنا گذاشتي پيرويم كني نبايد از من چيزي بپرسي!» تا بفهماند نهي او صرف اقتراح نيست بلكه پيروي او آن را اقتضاء مي‌كند. (۱)

____________________

۱- الميزان، ج ۲۶، ص ۲۲۱

اولين درس خضرعليه‌السلام

( فَانْطَلَقا حَتّي اِذا رَكِبا فِي السَّفينَةِ خَرَقَها... .) (۷۱ / كهف)

از اين جا به بعد هم‌سفري موسي و خضر شروع مي‌شود، و موسيعليه‌السلام به تنهائي او را متابعت مي‌كند و رفيق جوانش را مرخص كرده است. اين مطلب از عبارت «آن دو روانه شدند» استفاده مي‌شود.

قرآن مجيد مي‌فرمايد:

«پس آن دو روانه شدند و چون به كشتي سوار شدند، خضر آن را سوراخ كرد. موسي گفت: آن را سوراخ كردي تا مسافرينش را غرق كني؟ حقا كه كاري ناشايست كردي! خضر گفت:

مگر نگفتم كه تاب همراهي با من را نداري؟

موسي گفت: مرا به آن‌چه فراموش كردم بازخواست مكن و كار را بر من سخت مگير! در اين عمل‌كرد خضر، هر چند در ظاهر غرق شدن نتيجه سوراخ كردن كشتي به نظر مي‌رسيد ولي مسلما منظور خضر به دست آمدن اين نتيجه نبود.هم‌چنان‌كه خواننده عزيز نيز مي‌داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست و لذا مي‌بينيم خضر به موسيعليه‌السلام مي‌فهماند كه سؤالش بي‌جا بوده است، و عتاب مي‌كند كه: نگفتم كه تو توانائي تحمل با من بودن‌را نداري؟با اين جمله همين گفته خود را كه در سابق نيز خاطرنشان ساخته بود مستدل و تأييد مي‌كند. موسي به عذرخواهي برمي‌خيزد و مي‌گويد مرا به خاطر نسياني كه كردم و از وعده‌اي كه دادم غفلت ورزيدم، مؤاخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير!

دومين درس خضرعليه‌السلام

«پس برفتند تا پسري را بديدند، و خضر او را بكشت. موسي گفت: - چرا شخصي را جز به قصاص بكشتي؟ حقا كه كار قبيح كردي!

خضر گفت:

مگر به تو نگفتم كه تو به همراهي من هرگز شكيبائي نتواني كرد؟

موسي گفت:

اگر بعداز اين چيزي از تو پرسيدم مصاحبت من مكن! و از جانب من معذور خواهي بود!»

مطالب همان‌گونه كه مشاهده مي‌شود خلاصه شده است چون قصد بيان قضيه رفتن و قتل كردن و جزئيات آن نيست، بلكه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام بيان اعتراض موسي است. (شرح پياده شدن آن‌ها از كشتي و ساير جزئيات حذف شده است.) هم‌چنين در آيه بعد هم كه اشاره به تعمير ديوار شكسته مي‌كند اين روال بيان ادامه دارد، بنابراين مي‌توان گفت كه اين آيات مي‌خواهد يك داستان را بيان كند كه موسي سه مرتبه يكي پس از ديگري به خضر اعتراض كرده است، به اين كه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسي در هر يك اعتراض نموده است. گويا گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسي بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد.

پس غرض و نكته اتكاء كلام بيان سه اعتراض موسي است نه عمل خضر و اعتراض موسي تا سه داستان شود. در اين‌جا اعتراض موسي بدين شكل بيان مي‌شود:

«آيا بدون قصاص، نفس بري از گناه مستوجب قتل، را كشتي؟ كاري بس منكر و زشت كردي كه طبع آن را منكر مي‌داند و مجتمع بشري آن را نمي‌شناسد!» اگر سوراخ كردن كشتي را كاري خطرناك خواند كه مصائبي را در پي دارد و كشتن جواني بي‌گناه را كاري منكر ناميد بدين جهت بوده كه آدم كشي در نظر مردم كاري زشت‌تر و خطرناك‌تر از سوراخ كردن كشتي است، گواين كه سوراخ كردن كشتي مستلزم غرق شدن عده زيادي است ولكن در عين حال چون به مباشرت نيست و آدم‌كشي به مباشرت است، لذا آدم كشي را منكر خواند. در اين‌جا عبارت «قتل نفس زكيه» مي‌فهماند كه آن كسي كه به دست خضر كشته شد كودكي بوده كه به سن بلوغ نرسيده بود، و عبارت «بِغَيْرِ نَفْس» يعني بدون اين كه او كسي را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد، مي‌رساند اين بچه غير بالغ كسي را نكشته است. عتاب خضر به موسي با بيان «مگر به تو نگفتم كه هرگز استطاعت صبر و تحمل به همراهي مرا نداري؟» و با به كاربردن عبارت «مگر به تو نگفتم!» نشان اعتراض شديد اوست به موسي كه چرا به سفارشش اعتنا نكرد و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به وي گفته بود كه «تو توانائي تحمل با من بودن را نداري!» و يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخي كرده است، و يا با او نبوده است، و لذا مي‌گويد: اين‌كه گفتم تو توانائي تحمل با من بودن را نداري، با تو بودم و غير از تو منظوري نداشتم! موسي اين دفعه شرطش را نهائي مي‌كند و مي‌گويد: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالي كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعني ديگر مي‌تواني با من مصاحبت نكني، و به عذري كه از ناحيه من باشد رسيدي، و به نهايتش هم رسيدي!

سومين درس خضرعليه‌السلام

«پس برفتند تا به دهكده‌اي رسيدند، و از اهل آن خوردني خواستند، و آن‌ها از مهمان كردن اين دو دريغ ورزيدند. در آن‌جا ديواري يافتند كه در شرف خراب شدن بود، خضر آن را تعمير كرد و به‌پا داشت.

موسي گفت: كاش مي‌خواستي براي اين كار مزدي مي‌گرفتي؟خضر گفت: اينك وقت جدائي بين من و توست! و....» همان‌طور كه در بالا گفته شد، در اين‌جا نيز از جزئيات صرف نظر شده و همين‌قدر بيان شده است كه آن دو پس از دوبار اعتراض موسي و تعهد او دال بر عدم اعتراض و سؤال از آن‌چه كه ظاهرا اتفاق مي‌افتد ،مجددا به راه مي‌افتند و سر راه به قريه‌اي مي‌رسند كه از آن‌ها درخواست طعام مي‌كنند و آن‌ها از مهمان كردن اين دو امتناع مي‌ورزند و در اين‌جا نيز موسي يك كار خارق عادت مي‌بيند و آن اين بود كه خضر در حضور همان اهل ده مردمي كه غذايشان ندادند شروع كرد به تعمير ديواره‌اي كه در حال ريزش و خرابي بود.

البته جزئيات عمل خضر بيان نشده كه آيا آن ديوار را به طور معجزه درست كرد يا از طريق معمولي و با به كار بردن شمعك و كاه‌گل كردن و غيره، ولي آن‌چه مهم است اين است كه موسي به او مجددا اعتراض كرد و گفت:

.. چرا مزد از ايشان نگرفتي؟

(از اين عبارت مي‌توان فهميد كه آن ديوار را از راه معجزه درست نكرده و بلكه به طور طبيعي و عادي ساخته است، كه مستلزم دريافت مزد بوده است.)

سياق آيه نشان مي‌دهد كه موسي و خضرعليه‌السلام گرسنه بودند و مقصود موسي از اين كه گفت خوب بود در برابر عملت اجرتي مي‌گرفتي، اين بوده كه با آن اجرت غذائي بخرند تا سد جوع كرده باشند.

اين‌جا بود كه خضر شروع مي‌كند به تأكيد پايان سفر و مي‌گويد :

( هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ !) (۷۸ / كهف)

يعني اين حرف تو سبب فراق ميان من و تو شد و حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد!

خضر گفت:

«و تو را از توضيح آن‌چه كه شكيبائي‌اش نتوانستي كرد، خبردار مي‌كنم!»

از اين آيه به بعد تفصيل خبرهائي است كه خضر قبلاً به موسي وعده داده بود كه بگويد، ولي او نتوانسته بود لب برهم بگذارد و منتظر نتيجه شود.

شرح واقعيت‌هاي نهفته در اعمال خضر

۱ - دليل شكستن كشتي

تأويل و واقعيت امر شكستن و معيوب ساختن كشتي را چنين بيان مي‌كند:

كشتي مزبور مال عده‌اي از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مي‌كردند و لقمه ناني به دست مي‌آوردند، و در دنبال سر آنان پادشاهي كشتي‌هاي دريا را از هر كه بود غصب مي‌كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد، و از آن صرف نظر كند.

۲ - دليل كشتن كودك صغير

خضرعليه‌السلام توضيح داد:

و اما آن پسر بچه، پدر و مادرش مؤمن بودند، ترسيديم به طغيان و انكار دچارشان كند، و خواستيم پروردگارشان به عوض او بچه‌اي دهد كه پاكيزه‌تر باشد و اهل صله رحم!

از آيه فوق برمي‌آيد كه پدر و مادر آن پسر مؤمن بودند و ايمان اين پدر و مادر نزد خدا ارزش داشته است و آن‌قدر كه اقتضاي داشتن فرزندي مؤمن و صالح داشته است،

كه با آن دو صله رحم كند، و آن‌چه در فرزند اولي اقتضا داشته خلاف اين بوده است، و خدا امر فرموده تا او را بكشد تا فرزندي ديگر بهتر از او و صالح‌تر از او و دوستار صله رحم بيشتر از او به آن‌ها بدهد.

مراد از جمله «ترسيديم به طغيان و انكار دچارشان كند،» اين است كه ترسيديم آن پسر در آينده پدر و مادر خود را اغواء كند و از راه تأثير روحي وادار به طغيان و كفر سازد، چون پدر و مادر محبت شديدي نسبت به فرزند خود دارند، وفرزند نام‌برده پدر و مادر را با طغيان خود طاغي و كافر مي‌كند، نه اين كه به آن‌ها تكليف كند كه طاغي و كافر شوند!

و مراد از اين‌كه گفت ما خواستيم خدا به‌جاي اين فرزند، فرزندي ديگر به آن پدر و مادر بدهد كه از جهت طهارت و پاكي بهتر از او باشد، يعني از لحاظ صلاح و ايمان بهتر باشد، چون در مقابل طغيان و كفر آمده است.

و مراد از اين‌كه فرمود: نزديك‌تر از او از نظر رحم باشد، اين است كه از او بيشتر صله رحم كند و فاميل دوست باشد، و به همين جهت پدر و مادر را وادار به كفر و طغيان نكند.

۳ - دليل تعمير ديوار

خضرعليه‌السلام فرمود:

اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجي از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان مردي شايسته بود، پروردگارت خواست كه به رشد خويش برسند و گنج خويش را بيرون آورند، رحمتي بود از پروردگارت!

و من اين‌كار را از پيش خود نكردم،

چنين بود توضيح آن چيزها كه بر آن شكيبائي نتوانستي كرد !

بعيد نيست كه از سياق آيه استظهار شود دو يتيم و سرپرست آن‌ها در قريه حاضر نيستند.

اين‌كه يتيمي دو پسر و وجود گنجي از آن دو در زير ديوار، و اين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش مي‌گردد، و از بين مي‌رود، و اين‌كه پدر آن دو يتيم مردي صالح بوده است، همه زمينه‌چيني براي اين بوده كه بفرمايد:

«پروردگارت خواست تا آن‌ها به رشد خود برسند و گنج خويش بيرون آورند!»

عبارت «رحمتي بود از پروردگارت» تعليل اين اراده است. پس رحمت خداي تعالي سبب اراده اوست به اين كه يتيم‌ها به گنج خود برسند. و چون محفوظ ماندن گنج منوط شرح واقعيت‌هاي نهفته در اعمال خضر(۶۹)

به اقامه ديوار روي آن بوده است، لاجرم خضر آن را به‌پا داشت. سبب انگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو صغير بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاي گذاشته بود.

چگونگي تأثير صالح بودن پدر در نسل او

آيه فوق دلالت دارد بر اين كه صلاح انسان گاهي در وارث انسان اثر نيك مي‌گذارد، و سعادت و خير را در ايشان سبب مي‌شود. و نيز دلالت دارد بر اين كه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤثر است، هم‌چنان‌كه خداوند تعالي در سوره نساء آيه ۹ مي‌فرمايد: «بترسند كساني كه بعد از خود وارثي و ذريه‌اي صغير باقي‌مي‌گذارند، و از

ناملايمات به جان آنان مي‌ترسند!»

و نيز عبارت «من از جانب خود اين كارها را نكردم،» كنايه است از اين‌كه حضرت خضر هر كاري را كه كرد به امر ديگري، يعني خداي سبحان بوده است، نه به امري كه نفسش اراده كرده باشد !

علل پنهاني حوادث

خضرعليه‌السلام در پايان سفر شروع مي‌كند يك يك علل حوادثي را كه اتفاق افتاده بود، و كارهائي را كه خداوندمتعال به دست او انجام داده بود، شرح مي‌دهد و سپس مي‌گويد:

من اين كارها را به امر و رأي خود نكردم بلكه اراده الهي بود كه چنين بكنم، وآن‌هائي را كه بيان كردم تأويل چيزهائي بود كه تو بر آن‌ها صبر نتوانستي بكني!

«تأويل» در عرف قرآن عبارت است از حقيقتي كه هر چيزي متضمن آن است، و وجودش مبتني برآن، و برگشتش به آن! مانند تأويل خواب، كه به‌معناي تعبير آن است، و تأويل‌حكم‌كه همان‌ملاك‌آن است، و تأويل فعل‌كه عبارت‌از مصلحت و غايت‌حقيقي آن، و تأويل واقعه كه علت واقعي آن است.

پس اين‌كه فرمود: «اين است تأويل آن‌چه كه استطاعت صبر بر آن را نداشتي!» اشاره‌اي است از خضر به اين كه آن‌چه براي وقايع سه گانه تأويل آورده، و عمل خود را در آن وقايع توجيه نموده، سبب حقيقي آن وقايع بوده است، نه آن‌چه كه موسيعليه‌السلام از ظاهر آن قضايا فهميده بود! چه آن جناب از قضيه كشتي، هلاك مردم: و از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت : و از قضيه ديوار سازي، سوء تدبير در زندگي را، فهميده بود.

(۷۲) بعضي از مفسرين گفته‌اند: خضرعليه‌السلام در كلام خود ادبي جميل نسبت به پروردگار خود رعايت كرده است. بدين ترتيب كه:

۱ - آن قسمت از كارها كه خالي از نقص نبوده به خود نسبت داده است، مانند «خواستم كشتي را معيوب كنم....»

۲ - آن‌چه انتسابش به خود و خدا جايز بود گفته: «و خواستيم پروردگارشان فرزندي پاكيزه‌تر و صله رحم كننده‌تر از اولي به آن‌ها عوض بدهد....»

۳ - آن‌چه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداي تعالي بوده، به ساحت مقدس او اختصاص داده و گفته: «پروردگارت اراده كرد تا آن‌ها به سن رشد برسند و....»(۱)

____________________

۱- الميزان، ج ۲۶، ص ۲۲۹.

خضر كه بود؟

در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسيعليه‌السلام به مجمع‌البحرين چيزي نيامده است، و از جوامع اوصافش چيزي ذكر نكرده مگر همين كه فرمود:

«پس به بنده‌اي از بندگان ما كه ما به‌وي رحمتي از جانب خود داده و از ناحيه خود به وي علمي آموختيم!»

از آن‌چه از احاديث نبوي و روايات وارده از طريق ائمه اهل بيتعليه‌السلام در داستان خضر رسيده چه مي‌توان فهميد؟

در روايتي از امام صادقعليه‌السلام به وسيله محمد بن عماره نقل شده كه آن جناب پيغمبري مرسل بوده كه خدا به سوي قومش مبعوث فرموده بود و او مردم خود را به سوي توحيد و اقرار به نبوت انبياء و فرستادگان خدا و كتاب‌هاي او دعوت مي‌كرده است، و معجزه‌اش اين بوده كه روي هيچ چوب خشكي نمي‌نشست مگر آن كه سبز مي‌شد، و بر هيچ زمين بي‌علفي نمي‌نشست مگر آن كه سبز و خرم مي‌گشت، و اگر او را «خضر» ناميدند به همين جهت بود كه اين كلمه با اختلاف مختصري در حركاتش در عربي به معناي سبزي است، وگرنه اسم اصلي‌اش: «تالي‌بن ملكان بن عابر بن افخشد بن سام ابن نوح» است.

آيات نازله در داستان خضر و موسيعليه‌السلام خالي از اين ظهور نيست

خضر كه بود

كه وي نبي بوده و در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.

از اخبار امامان اهل بيتعليه‌السلام برمي‌آيد كه او تاكنون زنده مانده و هنوز از دنيا نرفته است. اين از قدرت خداي سبحان هيچ بعيد نيست كه بعضي از بندگان خود را عمري طولاني دهد و تا ابدي بعيد زنده نگه‌دارد، برهاني عقلي هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمي‌توانيم انكارش كنيم.

علاوه بر اين‌كه در بعضي‌از روايات ازطرق عامه، سبب‌اين‌طول عمر هم ذكر شده كه او فرزندبلافصل آدم‌است، و خدا بدين‌جهت زنده‌اش‌نگه‌داشته تا «دجال» را تكذيب كند.

در روايت ديگر آمده كه آدم براي بقاء او تا روز قيامت دعا كرده است.

از روايات ديگر رسيده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده است، چون وي در مقدمه لشكر ذوالقرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذوالقرنين نرسيد.

البته اين روايات و امثال آن روايات آحادي است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعيه و عقل هم دليلي بر توجيه و تصحيح آن‌ها نداريم.(۱)

____________________

۱ - الميزان، ج ۲۶، ص ۲۴۳

فصل دوم : شعيب پيامبرو نابودي اهل مَدْيَن و ايكه

تاريخ دعوت شعيب، خطيب الانبياء

( وَ اِلي مَدْيَنَ اَخاهُمْ شُعَيْبا ) (۸۳ تا ۹۵ / هود)

قرآن مجيد در ترتيب تاريخ زندگي و دعوت پيامبران گرامي خود، به ترتيب تاريخ حضرت نوح و هود و صالح را نقل مي‌كند، سپس تاريخ زندگي حضرت لوط را كه هم‌زمان حضرت ابراهيمعليه‌السلام بود، ذكر مي‌كند، و آن‌گاه در اين ترتيب به شرح دعوت و زندگي حضرت شعيب مي‌پردازد، كه هم‌زمان با شروع تاريخ موسيعليه‌السلام است، و اين پيامبر گرامي خدا مدت ده سال به موسيعليه‌السلام كار مي‌دهد و او را در خدمت خود مي‌گيرد، و دخترش را به همسري وي در مي‌آورد.

قوم شعيب را قرآن مجيد با عنوان «اهل مدين» ياد مي‌كند .اين قوم بت‌پرست بودند و بازار و اقتصاد آن‌ها را فساد پوشانيده بود. كم فروشي و كم كردن از پيمانه و وزن در بين آنان شايع بود، تا اين كه خداي تعالي حضرت شعيب را به سوي آنان فرستاد و او آنان را به توحيد و كامل دادن عادلانه پيمانه و وزن، و ترك فساد در روي زمين فراخواند، و به‌آنان بشارت و بيم داد و بسيار موعظه‌شان كرد.

موعظه و بيان شعيب مشهور است، و روايت شده كه پيامبر گرامي اسلام او را «خطيب الانبياء» ناميده است.

متأسفانه دأب اقوام منقرض شده و فاسد همواره اين بوده كه در مقابل دعوت و وعظ چنين پيامبران دلسوز چهره زشت تمرد و عصيان از خود نشان مي‌دادند. قوم شعيب نيز او را تهديد كردند كه سنگ ‌بارانش خواهند كرد و از ميان خود طرد خواهند نمود. به او و به عده معدودي كه به او ايمان آورده بودند، فراوان آزار دادند و كوشيدند آن‌ها را از راه خدا بازدارند، و بدين كار آن‌قدر ادامه دادند تا شعيب از خدا درخواست كرد كه ميان او و قومش داوري كند، و سرانجام خداوند سبحان اين قوم را هلاك ساخت و خانه‌هايشان را خالي بر جاي گذاشت.

قرآن مجيد از آن‌ها چنين ياد مي‌كند :

«و به سوي مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، گفت:

اي قوم من! خدا را بپرستيد!

و از پيمانه و ترازو كم نكنيد!

من شما را در وضع خوبي مي‌بينم،

و براي شما از عذاب روزي فراگير ترسناك هستم،

اي قوم من! پيمانه و ترازو را عادلانه وكامل وزن كنيد!

و اشياء مردم را كم نكنيد!

و روي زمين اين‌همه فساد مكنيد!»

اين كه از بين همه معصيت‌هاي قوم شعيب خصوص كم فروشي را ذكر كرده دلالت بر آن دارد كه اين كار در بين آن‌ها شيوع داشته و در آن افراط مي‌كرده‌اند، تا به حدي كه فساد و اثر سوء آن علني بوده است، و همين موجب آن شده كه داعي حق شعيب، به شدت بدان اهتمام ورزد و مخصوصا اين عمل را از بين گناهان ديگر ذكر كند و ايشان‌را به ترك آن فراخواند.

آن‌جا كه مي‌فرمايد: «من شما را در وضع خوبي مي‌بينم،» اشاره به دارائي و وسعت رزق و فراواني محصول آن‌ها است و به همين جهت مي‌گويد كه شما احتياجي نداريد كه پيمانه و وزن را كم كنيد و به‌طور غير مشروع در دارائي ناچيز مردم طمع ورزيد و با ظلم و تعدي اختلاس كنيد.

شعيب ابتداء با نهي از كم كردن پيمانه و ترازو آن‌ها را به راه صلاح مي‌خواند و بار ديگر برمي‌گردد و امر به تمام دادن پيمانه و ترازو ونهي از كم دادن جنس مردم مي‌كند و مي‌خواهد اشاره كند كه صرف اجتناب از كم فروشي براي اداء حق اين امر كافي نيست و نهي اولي از اين كار تنها براي يك شناسائي اجمالي است كه به مثابه آشنائي به تكليف، به طور تفصيل باشد و بلكه بايد پيمانه‌داران و ترازوداران، كيل و ميزان خود را كامل نمايند و حق آن را اداء كنند و اجناسي را كه با معامله به مردم منسوب مي‌شود كم ندهند، به طوري كه يقين پيدا كنند جنس مردم را به مردم اداء كرده و آن چه مال آن‌هاست همان‌گونه كه بايد، به آن‌ها رد كرده‌اند.

شعيب ادامه مي‌دهد كه: «در زمين فساد نكنيد!» و با اين نهي كه خود يك نهي مستقل است، از فساد در زمين از قبيل قتل و جرح يا هرگونه ظلم نسبت به مال و مقام و عرض و ناموس مردم نهي مي‌كند.

شعيب آن‌گاه آن‌هارا به‌يك واقعيت ديگر متنبه مي‌سازد و مي‌فرمايد:

( بَقِيَّتُ اللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ ! ) (۸۶ / هود)

مراد از «بقيه خدائي» سودي‌است كه از طرف خدا براي شما در معاملات باقي مانده و خدا ازطريق فطرت ‌خودتان شما را بدان‌ راهنمائي‌كرده‌است، اگرمؤمن‌باشيد براي شما بهتر است از مالي كه از راه كم فروشي و كم كردن پيمانه و ترازو به دست مي‌آوريد!

زيرا مؤمن تنها به‌طور مشروع و از راه حلالي كه خدا او را بدان راهنمائي كرده از مال منتفع مي‌شود، و اما راه‌هاي ديگر كه خدا راضي نيست و مردم نيز برحسب فطرت خود راضي نيستند، خيري در آن نيست، و نيازي بدان ندارد.

وظيفه رسالت رسول

شعيب ادامه مي‌دهد كه من نگهبان شما نيستم!

يعني هيچ يك از چيزهائي كه شما داريد، اعم از نفس خودتان يا عمل و رزق و نعمت، به قدرت من مربوط نمي‌شود، زيرا من فقط رسولي هستم كه وظيفه‌اي جز تبليغ ندارد و اين در اختيار شماست كه راه رشد و خير خود را برگزينيد و يا به ورطه هلاكت سقوط كنيد، و من قدرت ندارم كه به سوي شما چيزي جلب كنم و يا شري را دفع نمايم!

مجادله قوم با شعيب

قرآن مجيد مخالفت‌ها و مجادلات قوم شعيب را با آن پيامبر گرامي در برابر دعوت او به صلاح و توحيد، چنين نقل مي‌كند :

«گفتند: اي شعيب!

آيا نمازت به‌تو دستور مي‌دهد كه آن‌چه پدرانمان مي‌پرستيدند، ترك گوئيم، و يا در دارائي‌مان آن‌چه اختيار داريم نكنيم؟!»

قوم شعيب در رد حجت شعيب جمله بالا را گفتند .و نكته اصلي مورد نظر آنان اين است كه ما در ديني كه براي خود انتخاب كرده‌ايم و يا در تصرفات گوناگوني كه در دارائي خود انجام مي‌دهيم، آزاديم، و تو مالك ما نيستي كه هر چه دلت خواست به ما دستور بدهي و از هر چه كراهت داري ما را نهي كني، و اگر به واسطه نمازي كه مي‌خواني و تقربي كه به خداي خود مي‌جوئي، از كارهائي كه از ما مشاهده مي‌كني

ناراحت مي‌شود و مي‌خواهي كه ما را امر و نهي كني! تو فقط مالك خودت هستي، پس از شخص خودت تجاوز مكن!

قوم شعيب اين مراد خود را به صورتي بديع و آميخته با ريش‌خند و سرزنش و در قالب سؤال انكاري ادا كردند و نكاتي را كه در آن گنجاندند مطالب زير را مي‌رساند:

۱ - قوم شعيب از آن رو امر را نسبت به نماز دادند كه نماز شعيب را برانگيخته و دعوت كرده تا با مردم در بت‌پرستي و كم‌فروشي به معارضه بپردازد.

۲ - دليل بت‌پرستي خود را بيان كرده و اشاره كرده‌اند كه پدران‌شان به پرستش بت مداومت داشته‌اند، و اين كار يك سنت قومي شده و آن‌ها نسلاً بعد نسل اين ميراث را حفظ كرده‌اند، و هيچ اشكالي ندارد و مي‌خواهند رسم ملي خود را حفظ كنند تا ضايع نشود.

۳ - سپس اشاره كرده‌اند كه چيزي كه مال كسي شد هيچ شك نمي‌كند كه آن كس حق تصرف در آن را دارد و شخص ديگري‌كه اعتراف به‌مالكيت‌اودارد حق ندارد كه در اين خصوص با او به معارضه بپردازد.

۴ - تمامي گفتار آن‌ها بر اساس ريشخند و استهزاست، ولي ريشخند آن‌ها در اين كه امر و دستوري را كه نماز شعيب به او مي‌دهد وابسته كرده‌اند به ترك پرستش بت‌هائي كه پدرانشان مي‌پرستيده‌اند.

و نيز در اين است كه امر را فقط به نماز نسبت داده‌اند ولاغير، و اما اين كه به شعيب نسبت حلم و رشد مي‌دهند ريش‌خند و استهزائي در آن وجود ندارد. در جمله «راستي كه تو داراي حلم و رشد هستي!» تأكيد شده تا رشد و حلم را براي شعيب بهتر ثابت كند و براي ملامت او رساتر باشد زيرا شخصي كه در حلم و رشد او شكي نيست،

بر او قبيح است كه اقدام به چنين كار سفيهانه‌اي كند و براي سلب آزادي و اراده و شعور مستقل مردم به‌پا خيزد.

پاسخ شعيب عليه‌السلام به قوم خود

به ‌نقل قرآن مجيد، شعيب در پاسخ قوم خود گفت:

به من خبر دهيد كه اگر من رسول خدا به سوي شما باشم و خدا مرا به وحي معارف و شرايع اختصاص داده باشد، و با نشانه روشني كه دلالت بر صدق دعوي‌ام بكند، تأييد كرده باشد، آيا باز هم در رأي خود سفيهم؟ و آيا دعوت شما دعوت سفيهانه است؟ و آيا اين كار من زورگوئي و سلب آزادي شما از طرف من است؟ و حال آن كه خدا مالك همه چيز است و شما نسبت به او آزاد نيستيد و بلكه بندگان اوئيد، و او هر حكمي كه بخواهد مي‌كند، كه حكم از آن اوست و شما به سوي او باز مي‌گرديد!

در جواب تهمتي كه قوم به او زدند و گفتند او مي‌خواهد حريت آنان را سلب نمايد، شعيب مي‌گويد كه اگر مي‌خواست نسبت به آنان چنين كاري بكند در آن‌چه ايشان را از آن نهي مي‌كرد خودش با آن به مخالفت مي‌پرداخت، و چون نمي‌خواهد با آنان مخالفت ورزد پس قصد او آن چيزي نيست كه بدان متهمش مي‌كنند، و بلكه قصد او تنها اصلاح است. آخر سر براي تكميل فايده و دفع هرگونه تهمتي كه متوجه اوست مي‌گويد: «من از شما براي اين كار مزدي نمي‌خواهم كه اجر من جز بر پروردگار جهانيان نيست!»

شعيبعليه‌السلام اين حقيقت را روشن مي‌سازد و اعتراف مي‌كند كه توفيق او به واسطه خداست و اين يكي از فروغ اين مسئله است كه همه را او پديد آورده و آن‌ها را حفظ مي‌كند و مراقب همه و اعمال همه است!

تهديد براي نزول عذاب

شعيبعليه‌السلام عاقبت شومي را كه در انتظار قوم خود و اقوام پيشين بوده متذكر مي‌شود و مي‌گويد:

برحذر باشيد از اين كه مخالفت و دشمني شما با من موجب آن شود كه به شما مصيبتي مثل مصيبت قوم نوح (غرق شدن) يا مصيبت قوم هود

تهديد براي نزول عذاب

(وزش باد خشك و بي‌حاصل) يا مصيبت قوم صالح (صيحه و زمين لرزه) برسد!

مي‌دانيد كه فاصله زماني قوم لوط از شما چندان زياد نيست و مي‌دانيد كه چه سرنوشتي گريبانگيرشان شد!!

(فاصله‌زماني ميان دعوت ‌لوط و دعوت‌ شعيب كم‌تراز سه قرن‌بود، زيرا لوط معاصر ابراهيمعليه‌السلام و شعيب‌ معاصرموسيعليه‌السلام است، كه‌فاصله ‌بين‌آن‌هاهمين مدت بوده است.)

شعيبعليه‌السلام مجددا از سر دل‌سوزي و عطوفت آن‌ها را نصيحت مي‌كند و مي‌فرمايد: از گناهان خود به سوي خدا توبه بريد و با ايمان به خدا و رسول به سوي او بازگشت كنيد كه او داراي رحمت و مودت است و نسبت به كساني كه استغفار و توبه مي‌كنند رحيم‌است و ايشان را دوست مي‌دارد!


3

4

5

6

7

8

9

10

11