امید آخر
نویسنده: حسن محمودی
گروه: سایر کتابها
نویسنده: حسن محمودی
گروه: سایر کتابها
خدمت او بودم. در این سال ها، کوچک ترین گناه یا حتی مکروهی را از او ندیدم. پول هنگفتی که به عنوان سهم امام به سید سپرده می شد، هیچ موقع مورد سوء استفاده قرار نمی گرفت، واقعاً اگر امام زمانعليهالسلام به بزرگ ترین مرجع تقلید شیعه، نظر رحمت و رأفت نداشته باشد پس به چه کسی نظر دارد؟!
با مرور خصوصیات اخلاقی سید ابوالحسن و صدق گفتار و کردارش که سالیان زیادی دل مرا شیفته خود کرده بود، یقین کردم که فردا اتفاق مهمّی خواهد افتاد. خدایا یعنی می شود؟!»
همین که این فکر در ذهنم خطور کرد قلبم به شدّت گرفت و با ترکیدن بغض گلویم، اشک از گوشه چشمانم جاری شد و همین طور با حضرت به درد دل پرداختم:
ای مولای من! سال ها خدمت فقیه شما را کرده ام به این امید که روزی چشمم به جمال زیبایتان بیفتد، حالا یک عالِمی که شیعه هم نیست و هنوز از راه نرسیده باید با شما دیدار داشته باشد آن وقت من...
آهی کشیدم و این شعر را با خود زمزمه کردم.
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت |
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت |
|
بی مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم |
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت |
|
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود |
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت |
شب موعود فرا رسید. بحرالعلوم و پسرش به خانه سید ابوالحسن آمدند. بعد از صرف شام، سید به خادمش گفت: «مشهدی حسین! چراغ را روشن کن می خواهیم برویم بیرون»
مشهدی حسین که پیرمرد با صفای خانه سید بود و دلباختگی اش به سید در رفتار و کارهایش هویدا بود، سراغ چراغ رفت.
سید با اشاره ای به بحرالعلوم و پسرش فرمود:
«اگر آماده اید برویم»
بحرالعلوم نگاهی به پسرش انداخت و بعد از مکث کوتاهی بلند شد. هر سه به همراه مشهدی حسین راه افتادند. من و پسر سید هم آماده شدیم تا دنبالشان برویم که سید برگشت و فرمود: «هیچکدامتان نیایید»
قدم هایمان از حرکت ایستاد. نه می توانستیم از این فرصت بزرگ چشم پوشی کنیم و نه ادب اجازه می داد که حرف سید را اطاعت نکنیم.
آنها رفتند و ما با دلی اندوهناک و چشمی حسرت آلود بر قدم های مشهدی حسین نگاه می کردیم.(۱)
______________________________________
۱- ۵. سروده نقال تشرف: درد فراق یار را من به بیان و گفت و گو شرح نمی توان دهم نکته به نکته مو به مو جامه صبر بردرم چند به یاد روی شه قطعه به قطعه نخ به نخ تار به تار و پو به پو می طلبم نشانه از هر که رهم نمی دهد گفته بگفته دم به دم دسته به دسته سو به سو اشک به دامن آورم روز و شبان به یاد شه دجله به دجله یم به یم رود به رود و جو به جو
شب از نیمه گذشته، انتظارمان برای آمدن آنها فایده ای نداشت، به پسر سید گفتم: من دیشب دیر خوابیدم با اجازه می روم استراحت کنم.
آن شب با اینکه خیلی دیر خوابیدم، از شوق شنیدن جریان دیشب خیلی زود از خواب بیدار شدم و سراغ ابراهیم پسر بحرالعلوم رفتم. در چهره اش بهجت و معنویت خاصی دیده می شد.
پرسیدم: دیشب کجا رفتید؟
خندید و با خوشحالی گفت: «الحمد للَّه ما به برکت سیدابوالحسن شیعه شدیم».
خیلی خوشحال شدم و با تعجب بیشتر پرسیدم:
«مگر دیشب چه اتفاقی افتاد»
ابراهیم گفت: دیشب ما در وادی السلام به مقام حضرت حجّتعليهالسلام رفتیم. وقتی به حصار مقام رسیدیم، سیدابوالحسن چراغ را از مشهدی حسین گرفت و به او گفت: شما اینجا بنشین تا ما برگردیم.
پیرمرد با چشمانی پر از اشک کنار حصار مقام حضرت حجّتعليهالسلام نشست و ما سه نفری وارد شدیم. سید چراغ را روی زمین گذاشت و کنار چاه رفت و با آرامش خاصی وضو گرفت. بدون اینکه چیزی به ما بگوید، داخل مقام شد. از رفتارش فهمیدیم که ما نباید داخل مقام برویم.
با پدرم بیرون مقام حضرت حجّتعليهالسلام قدم می زدیم که متوجه شدیم، سید مشغول نماز شده است. پدرم چون به مذهب تشیع معتقد نبود می خندید و کارهای سید را به تمسخر می گرفت.
بعد از مدّتی صدای استغاثه سید با ذکر یابن الحسن به گوشمان رسید. او عاجزانه چندبار یابن الحسن، یابن الحسن را تکرار کرد.
بعد از مدّتی سکوت، متوجه شدیم که سید با کسی مشغول صحبت است. پدرم که در حال قدم زدن بود، ایستاد و با تعجب به من گفت:
کسی اینجا نبوده است، سید با چه کسی صحبت می کند؟!
دو سه دقیقه با دقت، صدای صحبت های او را گوش دادیم ولی تشخیص ندادیم که صحبت درباره چیست.
ناگهان سید پدرم را صدا زد که «بحرالعلوم داخل شو!»
پدرم با اضطراب داخل شد، من هم خواستم پشت سرش، داخل مقام شوم که سید فرمود: «نه! شما نیا»
همانجا ایستادم. بعد از مدّت خیلی کمی، باز به قدر چهار، پنج دقیقه
صدای صحبت شنیدم امّا صحبت ها را تشخیص نمی دادم. ناگهان نوری که از آفتاب روشن تر بود در مقام حجّت تابید. به محض روشن شدن مقام، صدای صیحه پدرم را شنیدم. بلافاصله سید مرا صدا زد: «ابراهیم! بیا که پدرت از حال رفت.»
من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم.
سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید.
آب به صورت پدرم زدم و شانه هایش را مالیدم. به محض باز شدن چشمانش، صدای گریه اش نیز بلند شد و بی اختیار خود را روی پاهای سید انداخت تا پاهای سید را ببوسد. سید هم بلافاصله خم شد و پدرم را از روی پاهایش بلند کرد و گفت: «این کار را نکنید درست نیست».امّا پدرم از حال عادی خارج شده بود و دائماً می گفت: «یابن رسول اللَّه! یابن رسول اللَّه! التوبه التوبه، من دیگر شیعه شدم، مذهب شیعه را به من تعلیم بده، من توبه کردم» و دائماً اشکش جاری بود.
با خوشحالی به او گفتم: شما کسی را ندیدید؟
گفت: فقط همان نوری که مثل تابش آفتاب همه جا را روشن کرده بود لحظه ای نظرم را جلب کرد. امّا صدای صحبت هایی را می شنیدم.
وقتی جریان را از پدرم پرسیدم، اشاره به سکوت کرد و من هم اصراری نکردم.
از ابراهیم جدا شدم و به محل کارم رفتم. جریان شگفت آوری را شنیده بودم و اعتقادم به سید دو چندان شده بود.
این قضیه گذشت. بحرالعلوم بعد از شیعه شدن به یمن برگشت. چهارماه بعد چند نفر از زوّار یمنی به نجف آمدند و پول های زیادی برای سید ابوالحسن به عنوان وجوهات سهم امام آوردند. بحرالعلوم هم نامه ای توسط زوّار فرستاد و در آن نامه ضمن تشکر از سیدابوالحسن اصفهانی، نوشته بود که به برکت عنایت و هدایت شما، تاکنون دو هزار و اندی از مقلّدین من، شیعه دوازده امامی شده اند.(۱)
والسلام علی من اتبع الهدی
_____________________________________
۱- ۶. نقل از آیت اللَّه ناصری دولت آبادی، کتاب عنایات حضرت مهدی به علما و طلب، ص ۹۱.
ده دوازده مسافر لنج، زیر سایه بان کهنه لنج جمع شده بودند، سایه بان آن قدر وصله پینه خورده بود که پارچه اصلی آن قابل تشخیص نبود. پیدا بود که غیر از من، تقریباً بقیه مسافرها از یک طایفه هستند. از شوخی هایشان فهمیدم که آنها خیلی رعایت مسائل شرعی و اخلاقی را نمی کنند.
به جز یکی از آنها، بقیه خوراکشان تمسخر و خنده بود. با اینکه دیده بودم موقع غذا خوردن، با آنها هم سفره می شود امّا در بقیه ساعات، در گوشه ای تنها می نشیند و داخل بزم رفقایش نمی شود. خیلی کنجکاو شده بودم تا علّت این کناره گیری از رفقایش را بدانم امّا فرصت سؤال کردن پیش نیامده بود.
نگاهم را از داخل کشتی برگرداندم. آب های فرات، کشتی ما را دست به دست می کردند و به جلو هُل می دادند تا به جنوب شهر کربلا برسیم.
از صدای خنده و شوخی اطرافیان خسته شده بودم و از اینکه گاهی، رفیقشان را مسخره می کردند خیلی ناراحت می شدم ولی از صبر و متانت او خوشم آمده بود.
دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه رامتعجّب کرد. در همین لحظه ناخدای نسبتاً پیر، جلوی اتاقکش آمد و پس از صاف کردن صدایش با صدای نخراشیده ای گفت: «این قسمت از رود خیلی کم عمق است. با توجّه به سنگینی بار کشتی، باید چند متری را پیاده بیایید و کمی آن طرف تر سوار شوید.
سر و صدای مسافرها بلند شد مخصوصاً همان گروهی که لحظه ای از شوخی و خنده و مسخره کردن همدیگر دست بر نمی داشتند.
یکی یکی از کشتی پیاده شدیم و کنار نهر به راه خود ادامه دادیم نگاهم به همان جوانی افتاد که با رفقایش در بزم خنده و شوخیشان شرکت نمی کرد. وقار و سنگینی خاصی داشت.
ناخدا به تنهایی در کشتی بود و خیلی آرام آن را به جلو هدایت می کرد تا در گل نماند. مسافران هم که پاهایشان تا زانو در آب فرو رفته بود به سختی قدم به جلو بر می داشتند. در این حال متوجه شدم که آن شخص که اهل بذله و شوخی نبود از دوستانش عقب تر است. فرصت را مناسب دیدم و به سختی خودم را به او رساندم. بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم: «ببخشید آقا! برای من سؤال شده که چرا شما با رفقایتان یکی نمی شوید، و از آنها دوری می کنید و چرا آنها مذهب شما را مسخره می کنند؟»
نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: «این آقایان از فامیل من هستند و همگی از اهل سنّت می باشند، پدر من هم جزء ایشان بود ولی مادرم شیعه و اهل ایمان، من هم به تبعیت پدرم از اهل سنّت بودم ولی اتفاقی، باعث شد که شیعه شوم. با خوشحالی گفتم: می شود آن جریان را برایم تعریف کنید؟
با اینکه در شرایط سختی بودیم با کمال میل قبول کرد و جریان شیعه شدنش را برایم تعریف کرد.
اسم من یاقوت است و شغلم روغن فروشی در شهر حلّه است. سالی برای خرید روغن از بیابان نشینان، به نواحی دور دست رفتیم تا روغن ارزان قیمتی به دست آوریم، اتفاقاً روغن خوب و زیادی خریدیم و با کاروانی از رفقایم به سمت حلّه حرکت کردیم.
رفقا برای اینکه خستگی راه را احساس نکنند به شوخی و بذله گویی می پرداختند من هم یکی از آنها بودم. به مکانی رسیدیم که برای استراحت خوب بود و تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بمانیم.
از شدّت خستگی و پیاده روی، خیلی زود خوابمان برد، بعد از ساعتی رفقا از خواب بیدار شدند و پس از صدا زدن من و خیال اینکه بیدار شدم و در پی آنها راه خواهم افتاد به حرکتشان ادامه دادند. در حالی که من ساعت دیگری را هم در خواب بودم.
وقتی از خواب بیدار شدم هیچ کس را در اطراف خودم ندیدم، بیابان بود و برهوت، باد خشک صورتم را اذیت می کرد. بلند شدم و با خودم
گفتم شاید خواب می بینم. چشمانم را مالیدم، چند قدمی راه رفتم، مطمئن شده بودم که بیدارم و رفقا تنهایم گذاشته اند. شنیده بودم که در این بیابان، حیوانات درنده و مار و عقرب زیاد دیده شده، ترس در وجودم رخنه کرده بود. با خودم گفتم احتمالاً خیلی دور نشده اند اگر سریع بروم به کاروانشان می رسم. روغن ها را بار شتر کردم و راه افتادم. مقداری راه رفتم، هیچ چیزی جز سراب دیده نمی شد، ترسم بیشتر شده بود. درمانده و مضطر شده بودم. شروع به استغاثه کردن با خلفاء و مشایخ نمودم و ایشان را شفیع قرار دادم. از جان خود دست شسته بودم، اشک چشمانم لحظه ای قطع نمی شد، روی خاک های بیابان نشسته بودم و خلفا را صدا می زدم تا به داد من برسند. مدّتی گذشت و من همچنان آنها را وسیله نجاتم قرار می دادم و دائماً ناله و زاری می کردم امّا انگار هرچه بیشتر صدایشان می کردم کمتر جواب می گرفتم.
در دلم گفتم که مادرم می گفت «ما شیعیان، امام زنده ای داریم که یکی از القابش اباصالح است و به فریاد درماندگان می رسد و گمشدگان در راه را کمک می کند.»
تا این حرف مادرم به یادم افتاد با خداوند عهد بستم که من به امام زنده شیعیان استغاثه می کنم؛ اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درمی آیم.
از روی زمین بلند شدم و بی اختیار راه افتادم و مدام یا اباصالح را زمزمه می کردم. لحظاتی نگذشته بود که ناگاه دیدم کسی که عمّامه سبز رنگی بر سرش بود و در چهره اش مهربانی و رأفت نمایان بود همراه من در حال راه رفتن است. به من سلام کرد و بعد هم راه را نشانم داد و فرمود: به دین مادرت درآی... به زودی به روستایی می رسی که اهل آنجا همه شیعه هستند.
چون می ترسیدم که باز او را گم کنم گفتم: «آقای من! شما با من تا این روستا نمی آیید؟»
با مهربانی و آرامش خاص فرمودند: «الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند باید ایشان را جواب دهم».
این را فرمود و من دیگر کسی را ندیدم.
برای اینکه راه را گم نکنم بدون هیچ درنگی از همان راهی که فرموده بود راه افتادم و بعد از مدّت کمی، به آن روستا رسیدم. به مسجد شیعیان داخل شده و مشغول نماز شدم. به خاطر خستگی، شب را در همان محل گذراندم. فردا صبح، رفقایم به آن روستا رسیدند و من یقین کردم که آن شخص همان اباصالح است که مادرم می گفت.
مهر و عشق عجیبی از آن آقا در وجودم احساس کردم. تمام وجودم درخواست دیدار مجدد ایشان را داشت، در همین حال رفقایم، به سراغم آمدند و از جریان رسیدنم به این روستا پرسیدند. من گفتم: امام زنده شیعیان مرا نجات داد.
آنها مرا دیوانه خطاب کردند و تنهایم گذاشتند.
به سمت حلّه آمدم و به منزل سید مهدی قزوینی از علمای معروف شیعه رفتم و جریان را برای ایشان تعریف کرده و درخواست کردم مذهب تشیع را به من آموزش دهد و ایشان با روی باز قبول نمودند. هنگام خداحافظی از آقای قزوینی، به یاد اشتیاقم برای دیدار مجدد امام عصرعليهالسلام افتادم، از آیه اللَّه قزوینی پرسیدم «آیا عملی هست که با انجام دادنش، یک بار دیگر آن جناب را ملاقات کنم؟»
آقا قزوینی فرمود: چهل شب جمعه به زیارت ابی عبداللَّهعليهالسلام در کربلا برو، ان شاء اللَّه فرجی حاصل می شود.
به خانه آمدم و مادرم را از جریان شیعه شدنم با خبر کردم، خیلی خوشحال شد و اشک شوق از چشمانش جاری شد.
من که وجودم از عشق دیدار آن عزیز لبریز شده بود، عزم خود را جزم کردم تا چهل شب جمعه به زیارت امام حسینعليهالسلام بروم. هفته ها یکی پس از دیگری سپری شد و من هرشب جمعه از حلّه به سمت کربلا می رفتم. هفته آخر با نشاط و حال عجیبی به کربلا رفتم، چون به دروازه شهر کربلا رسیدم دیدم سربازان دولتی، به سختی زوّار را بازرسی می کنند و هیچ کسی را بدون برگه ورود، به کربلا راه نمی دهند، من هم که نه برگه ورود داشتم و نه پولی جهت خرید آن، خیلی ناراحت شدم. دم دروازه شهر خیلی شلوغ بود، در این زمان فکری به ذهنم خطور کرد، با خودم گفتم شاید بتوانم از بین جمعیت
مخفیانه داخل شهر شوم، این کار را کردم ولی یکی از سربازان متوجه شد و مرا از جمعیت بیرون انداخت.
افسردگی عجیبی سراغم آمده بود، ۳۹ هفته زحمت کشیدم حالا که موقع وصال و دیدن محبوبم فرار سیده است باید این گونه شود؟!
در همین حال بودم که صاحب خود، حضرت ولی عصرعليهالسلام را دیدم که در قیافه طلاب فارس بود، عمامه سفیدی بر سر داشت و داخل شهر بود. همین که چشمم به جمال نورانی اش افتاد، به ایشان متوسل شدم و درخواست کردم که مرا هم داخل شهر ببرند.
به محض استغاثه من، از شهر بیرون آمدند ودست مرا گرفته و از دروازه شهر عبور کردیم، و کسی مرا ندید. همین که داخل شهر شدیم، دیگر آن جناب را ندیدم و از آن موقع در هجر جمال دل آرای او در سوز و اشتیاقم».
جای کم عمق رودخانه تمام شده بود. ناخدا، کشتی را نگه داشت و همه سوار کشتی شدیم. آن هفت نفر لباس هایشان کاملاً خیس شده بود چرا که در مسیر کم عمق رودخانه به سمت همدیگر آب می پاشیدند و شوخی می کردند.
ارادت من به یاقوت بیشتر شده بود، غبطه حال و روز او را می خوردم و از دور به چشمانش خیره شده بودم. چشمانی که دوبار جمال مولایش را دیده باشد باید قیمتی باشند، نمی دانم یاقوت دراین
سکوت ها و کم حرفی ها، در چه فکری بود آیا به فکر دیداری دیگر یا...
هرچند برای او که دنبال رضایت امام عصرعليهالسلام است اگر دیدار هم میسر نشود باز چیزی کم ندارد، چرا که رضایت حضرتش بالاترین مقام برای یک بنده مؤمن است.(۱)
________________________________
۱- ۷. کتاب نجم الثاقب، تألیف حاج میرزا حسین طبرسی نوری، ص ۶۰۷.
قسمت اول
بوی کبابی که قاسم در حال درست کردنش بود، به همه خانواده هایی که اطراف ما نشسته بودند حال و هوایی دیگر داده بود. آقا جلیل سفره را پهن کرده بود و ماست و سبزی ریحون و نون و نمک و دیگر مخلّفات را با کمک محمود، خیلی منظم و با کلاس چیده بودند.
من هم رفتم تا از چشمه کنار رودخانه کمی آب برای خوردن و چایی درست کردن بیاورم.
صدای برگ درختان که به کمک باد به صدا درآمده بودند، چهره طبیعت را زیباتر کرده بود، بوی کباب و چمن که به هم آمیخته شده بودند بد جوری مشام آدم را غلغلک می داد. بالاخره انتظار به سر رسید و همگی دور سفره نشستیم. کباب ها آنقدر زیاد بود که سرش با هم دعوا نکنیم، چون تجربه کرده بودیم که هر وقت غذا کم بود آخرش به سر و کله همدیگر می پریدیم.
بعد از ناهار، همه بی حال کنار سفره باز ولو شدیم و ساعتی خوابیدیم.
زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»!
بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد.
محمود که مست خواب بود با دست، محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد.
محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه نگاه های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد.
همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف های بی ربط و مسخره کردن همدیگر.
بعضی موقع ها هم آنقدر بلند می خندیدیم که همه خانواده ها با تعجب به ما خیره می شدند.
این کار همیشگی بچه ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود.
من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می آمد امّا از مسخره کردن دیگران، بسیار دلگیر می شدم هر چند در ظاهر با آنها همراهی می کردم.
جمعه ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در
جمعه ای که سر و صدای بچه ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت:
«اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می شوم»
قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت: «مثلاً چه کار می کنی؟»
ما که همه منتظر یک درگیری و کتک کاری بودیم، یک دفعه با صدای آرام آن مرد به خودمان آمدیم: «شما فکر می کنید خدا ما را آفریده و بدن سالم به ما داده تا مشغول این کارهای لهو و لعب شویم، واقعاً قصد و غرض خدا از آفریدن ماها، این بوده»؟
آقا جلیل سگرمه هایش را در هم کرد و گفت:
«قربونت آقاجون از منبر بیا پایین، دستت درد نکنه، استفاده کردیم».
به محض تمام شدن حرف آقا جلیل، صدای بلند خنده بچه ها جای حرفی برای بنده خدا نگذاشت، به همین خاطر با عصبانیت از ما جدا شد.
بچه ها باز هم مشغول سرگرمی های خودشان شدند امّا من حالم خیلی خوش نبود. از بچه ها فاصله گرفتم و کنار جوی آب روی سبزه ها نشستم و به فکر فرو رفتم: «واقعاً خدا ما را برای چی آفریده؟ بازی کردن، خوردن و خوابیدن؟! مسخره کردن دیگران؟! نه، فکر نمی کنم برای این کارها به دنیا آمده باشیم. اگر هدف خدا از خلقت ما این کارها باشد، پس حیوان ها خیلی از ما جلوتر هستند مطمئناً ما برای چیز دیگری آفریده شده ایم».
هر چقدر سعی می کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد.
مدت ها به این مسأله فکر کردم تا اینکه صدای داد و فریاد آقا جلیل و محمود که به هم آب می پاشیدند رشته افکارم را پاره کرد.
احساس کردم دیگر از کارهایشان خوشم نمی آید. بدون هیچ مقدمه ای به سمت بساطمان رفتم و بی آن که با کسی حرفی بزنم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. رفقا به هم نگاهی کردند و با چشمانشان از کار من سؤال می کردند.
آقا جلیل گفت: «داداش حسن! انگار می خواهی رفیق نیمه راه باشی»؟
خیلی جدّی گفتم: «شرمنده آقا جلیل! من دیگه نمی توانم با شما باشم».
مثل اینکه حرفم را جدی نگرفته باشد خیلی شل گفت: «از این شوخی ها نکن که به گروه خون ما نمی خوره».
بی توجّه به حرف هایش، ساکم را برداشتم و به راه افتادم.
قاسم جلویم را گرفت: «حسن اگر رفتی دیگر نه ما نه تو».
هر کسی چیزی گفت و کاری می کرد که من نروم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بی توجّه به حرف هایشان از آنها جدا شدم ولی آنها هنوز باورشان نشده بود.
محمود با شتاب به سمتم آمد و با گرفتن ساک از دستم گفت: «بچه بازی درنیار حسن، ببین داری چطور عیشمان را خراب می کنی».
ساک را از دستش گرفتم و گفتم: «تا حالا بچه بازی در می آوردم از این به بعد می خواهم مردانه زندگی کنم».
این را گفتم و سرعتم را بیشتر کردم.
بچه ها هنوز باورشان نشده بود که من در حال جدایی از آنها هستم، به خاطر همین دنبالم دویدند تا مرا منصرف کنند، من هم سرعتم را زیادتر کردم و از آنها برای همیشه جدا شدم.
به شهر رسیدم، حال و حوصله رفتن به خانه را نداشتم، هنوز فکرم مشغول بود. در خیابان ها قدم می زدم و دائم مشغول فکر کردن بودم.
ظهر جمعه بود، خیابان ها خلوت تر از روزهای دیگر به نظر می رسید، صدایی رسا توجهم را به خودش جلب کرد.
صدای خطیب نماز جمعه بود. وارد مصلی شدم، جایی برای نشستن نبود. مصلی مملوّ از جمعیت بود. در صف های آخر جایی پیدا کردم و نشستم. همه ساکت بودند و با توجّه به حرف های خطیب گوش می دادند، او با صدایی رسایی می گفت:
«امّا از قیافه و شکل و شمایل امام زمانعليهالسلام برای شما بگویم، چهره اش گندمگون، ابروانش کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب، شانه اش پهن، دندان هایش براق و گشاده، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده، استخوان بندی اش استوار، گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی، بر گونه راستش خالی مشکین،
عضلاتش محکم، موی سرش بر لاله گوشش ریخته، اندامش متناسب و زیبا، هیئتش خوش منظر و رباینده، بَه عجب چهره دلربایی!
به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم |
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم |
امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدیعليهالسلام است.
«حاج آقا حرف هایی درباره امام زمانعليهالسلام می زد که تا به حال نشنیده بودم، من فقط اسم امام زمان را شنیده بودم و این صحبت ها دریچه تازه ای از شناخت را پیش رویم باز کرده بود. مثل بقیه مردم شیفته حرف هایی شدم که برای اولین بار به گوشم می خورد، همه حواسم به صاحب این شمایل زیبا معطوف شده بود. از خدا محبت این انسان شریف را در قلبم درخواست می کردم امّا با کدام آبرو، من که غرق گناه بودم چگونه می توانستم به ساحت ملکوتی این انسان پاک راه یابم. با چشمانی پر از اشک به ادامه صحبت ها دل سپردم».
اخلاق امام مهدیعليهالسلام ، اخلاق پیامبر اکرمصلىاللهعليهوآلهوسلم است، مثل پیامبر مهربان و دلسوز است. او بخشنده است و بی دریغ مال به این و آن می دهد. در رفتار چنان است که گویی با دست خود کره و عسل به دهان مسکینان می نهد.
در هنگام ظهورش همه اموال جهان، در نزد او جمع می شود، آنچه در دل زمین است و آنچه بر روی زمین. آن گاه به مردم می گوید: «بیایید و این اموال را بگیرید. اینها همان چیزهایی است که انسان ها برای به دست آوردن آنها قطع رحم کرده و خویشان خود را رنجاندند».
پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدیعليهالسلام زمین محصول بسیار می دهد. حضرت مهدیعليهالسلام ، فریادرسی است که خداوند او را می فرستد تا به فریاد مردم عالم برسد. در روزگار او همگان به رفاه و آسایش و وفور نعمتی بی مانند دست یابند. حتی چهارپایان فراوان گردند. با دیگر جانوران به خوبی رفتار می کنند. زمین، گیاهان بسیار رویاند و آب نهرها فراوان شود در جهان جای ویرانی نمی ماند مگر آنکه حضرت مهدیعليهالسلام آنجا را آباد سازد.
قسمت دوم
در حکومت وی، سرسوزنی ظلم و بیداد به کسی نشود و رنجی بر دلی ننشیند. امام عصرعليهالسلام به حکم حضرت داوود حکم می کند و از مردم بینه و شاهد نطلبد. او دوست و دشمن خود را با نگاه می شناسد. امام زمانعليهالسلام عدالت را، همچنان که سرما و گرما وارد خانه ها می شود، وارد خانه های مردمان می کند.
در زمان ایشان، علم بسیار پیشرفت می کند به حدی که سفر به آسمان ها و زندگی در آنجا، به آسانی صورت می پذیرد. در زمان امام عصرعليهالسلام بیشتر آسمان ها آباد و محل سکونت می شود و .
«خطیب جمعه همچنان دوران امام مهدیعليهالسلام را توصیف می کرد
و آنچنان شور و عشقی در من ایجاد کرده بود که قابل وصف نیست امّا حاج آقا حرف هایی زد که شوق را تبدیل به فراق و اشک کرد.»
خطیب جمعه ادامه داد:
امّا این امام زمان به این مهربانی و خوبی، چرا باید در غیبت و غربت به سر برد و در تنهایی زندگی کند؟
امام موسی بن جعفرعليهالسلام فرمودند: «هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن اهله...»؛(۱) «او (حضرت مهدیعليهالسلام ) آن غریب تنهای دور از وطن و غایب از دیدگان است».
در زیارت آن حضرت هم می خوانیم: «السلام علیک ایها الامام الفرید»؛(۲) «سلام بر تو ای امام تنها».
عزیزان من، همه ما در این غیبت نقش داریم و باید برای تمام شدن غیبت و تنهایی اماممان دعا کنیم.
هرچند از روایات استفاده می شود که در دوران غیبت، عدّه ای از خوبان در محضر امام عصرعليهالسلام هستند و اوامر ایشان را اجرا و تا حدی از وجود مقدسش رفع غربت می کنند.
امّا به هر حال ما هم وظایفی داریم که ان شاء اللَّه در خطبه های آینده به بحث وظایف می پردازیم.
_____________________________________
۱- ۸. کمال الدین، ج ۲، ص ۳۶۱.
۲- ۹. زیارت حضرت بقیه اللَّه الاعظمعليهالسلام در سرداب مقدّس.
(١) يكى از معجزات بزرگ، و روشن و غير قابل انكار پيغمبرصلىاللهعليهوآله پيشگوييها و خبرهائى است كه آن حضرت از حوادث آينده داده است كه معتبرترين اسناد و مدارك تاريخى، آن را حفظ كرده و هركس با تاريخ اسلام آشنا شود در آن شبهه و ترديد نمى نمايد.
در زمان ما چون افكار مادى بر مردم مسلط شده و آشنائى با عوالم غيب كم، و باورها نسبت به حقايق، ضعيف گشته، و همّت ها بيشتر متوجه تجمل و آرايش ظاهر وبيشتر خوردن و پوشيدن شده; كمتر در اطراف اين حقايق فكر و تأمّل مى نمايند. آرى آنچه را اين بشر گمراه ماده پرست نصب العين قرار داده: مسأله خوردن، نوشيدن، پوشيدن، و التذاذ جنسى بردن است، و همين است كه برايش جنگهاى عمومى و كشتارهاى دسته جمعى به راه مى اندازد و هزاران مظالم و جنايات وحشتناك را براى رسيدن به آن مرتكب مى شود.
بشر زمان ما همه چيز را مقدمه اين سه مسأله قرارداده، و اگر به دروغ و راست دم از آزادى، سياست، عدالت، قانون، تساوى حقوق، كشور، وطن، تعميم علم و فرهنگ، تأسيس دانشكده و دانشگاه و كارخانه، صنعت، بد و خوب، ارتجاع و ترقى مى زند; براى همين است كه در اين سه مرحله كامياب تر شود. و به همين جهت هم كامياب نمى شود، و هر روز نگرانيها و نابسامانيهايش زيادتر مى گردد.
خوردن و پوشيدن و لذت جنسى بردن، قدر مشترك بين همه انسانها و حيوانها است ولى اين يك قدر مشترك و جامعى نيست كه همه انسانها را دور خود جمع كند و از تجاوز آنها به يكديگر مانع شود و آتش حرص و آز و زياده خواهى و جاه طلبى بشر را فرو بنشاند، اين قدر مشترك هرگز نخواهد توانست كسى را از بيشتر بهره گرفتن به وسيله دست درازى به حقوق ديگران جلوگيرى كند.
ما اكنون در مقام بيان زيان تمدن منهاى انسانيت مادى امروز، و اينكه با شأن و مقام انسان مناسب نيست، و عاجز از انتظام امور بشر و حل مشكلات زندگى او است، نيستيم چون اين رشته سر دراز دارد.
غرض ما اين است كه بيان كنيم: بشر مادى غرق در منجلاب ماديت، و تلاش براى بهره گيرى، و تمتع از حظوظ حيوانى است، آنچنان در تاريكيها سرگردان شده كه ديده بصيرت او انوار حقايق و خورشيدهاى عوالم پشت اين پرده ماده را نمى بيند، و اگر هم بعضى نور ضعيفى ببينند آن قدر سرگرم و مستغرق امور دنيا هستند كه به زودى جاى نور را گم مى كنند، و به سير در تاريكيها ادامه مى دهند.
فهم و درك بشر معاصر عالى است، و لذا گاهى از همان انسانهاى مادى كه افكار و آراى مادى آنها را احاطه كرده و مظاهر ماديات، چشمشان را خيره ساخته، حقايقى بلند تراوش مى كند; امّا ماديات و جلوات ماده و وسايل طغيان قواى حيوانى به قدرى زياد شده كه تراوش آن حقايق اثر قاطع نمى كند، و پرده هاى ضخيمى را كه جلوى بصيرتها كشيده شده پاره نمى سازد. اگر اين پرده هاى ضخيم در ميان نبود و اكثريت مردم امروز از ملكات عالى اخلاقى بهره مند بودند، و اگر راهنمائيهاى اخلاقى صحيحى به اين بشر مى شد حتماً با وسايل صناعى فعلى توأم با اخلاق و معنويات خرد پسند دنيا، در نهايت آرامى و امن و امان بود.
براى اينكه بشر راهنمائيهاى انبياء را باور كند دلائل اطمينان بخش معقول بسيارى است كه مطالعه و دقّت در تاريخ آنها مارا به آن دلائل محكم و استوار هدايت مى نمايد.
و اگرچه جزئيّات تاريخ انبياء گذشته بلكه كليّات حالات بسيارى از آنها مضبوط و محفوظ نمانده است و آنچه هم باقى مانده مورد اعتماد محققين نمى باشد، اما تاريخ حيات پيغمبر اسلام، و ائمه و اوصياى آن حضرت و تربيت شدگان مكتب قرآن از همه جهت روشن، و با مدارك معتبر، محفوظ و ثابت مانده است و دانشمندان و اهل تحقيق به سهولت و آسانى مى توانند به حقايق بزرگ و ارزنده راجع به نبوت و وحى و هدف انبياء از روى مدارك و مآخذ اسلامى دست يابند.
حالات و اخلاق پيغمبر اسلام و چگونگى معاشرت، صلح و جنگ و ساير نواحى حيات آن حضرت، تاريخ زندگى پدر و مادر; و اجداد و جدّات و خويشاوندان، قوم و قبيله و صحابه او همه محفوظ و معلوم است. و قسمتهائى از آن در اعتبار، مافوق نقل يك تاريخ معتبر، و مورد اعتماد است زيرا يا با شواهد و قرائنى توأم است كه براى انسان يقين حاصل مى شود مثل كسى كه آن زمان را درك كرده و در آن عصر زندگى كرده است، و يا كثرت راويان و نقل كنندگان، آن را به حد تواتر رسانيده است، اين يك موضوعى است كه هر چه مطالعات تاريخى انسان بيشتر شود بيشتر صحت آن را باور مى نمايد، از جمله اين قسمتها كه با موضوع بحث ما ارتباط دارد خبرهاى غيبى آن حضرت است.
بدون شك، پيغمبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم از حوادث آينده و امور غيبى خبر داده و همانطور هم كه خبر داده واقع شده است.
براى هر كس كه به تاريخ اسلام رجوع كند، جاى ترديد باقى نمى ماند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از غيب و وقايعى كه در حيات خود آن حضرت و بعد از رحلتش اتفاق افتاد خبر داد، نه در يك مورد و دو مورد و ده مورد; بلكه در بيش از ده ها و صدها مورد و اين اخبار هم به شواهد و قرائن يقين آور، ثابت و مسلم است، و هم به تواتر معلوم و محرز است. به طور نمونه، يكى از اين خبرها كه هيچگونه احتمال اشتباه و دروغ در آن نمى رود خبر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از قتل عمّار است.
هر چه آدمى شكّاك و دير باور باشد، خبر پيغمبر اسلام را از كشته شدن عمّار كه هم به تصريح ابن حجر و غير او متواتر و هم شواهد و قرائن قطع آور با آن ضميمه است باور خواهد كرد.
كتابهاى سيره و حديث و تراجم صحابه و كتب ديگر، همه نقل كرده اند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به عمّار فرمود:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الباغِيَةُ
تو را گروه ستمكار و منحرف از حق مى كشند.
اين جمله را پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در هنگام بناى مسجد مدينه، در وقت حفر خندق كه عمّار بيش از ديگران كار مى كرد، و در مواقع ديگر، مكرّر فرموده است، و در بعضى طرق به اين گونه روايت شده:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الباغِيَةُ تَدْعُوهُمْ اِلَى الْجَنَّةِ، وَ تَدْعُوكَ اِلَى النّارِ
و بعضى الفاظ ديگر آن، اين است كه:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ، وَ قاتِلُكَ فِى النّارِ
و در بعضى طرق ديگر چنين است كه:
تَقْتُلُ عَمّارَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ(٢)
اين خبر ميان تمام مسلمانان حتى منافقين مشهور و معروف بود وقتى عمّار در جنگ صفين در ركاب حضرت شاه ولايت علىعليهالسلام به شهادت رسيد عمروعاص ناراحت و بيمناك نزد معاويه آمد و گفت: عمّار كشته شد!
معاويه گفت: عمّار كشته شده مگر چه شده؟
تَقْتُلُ عَمّارَ الْفَئَةُ الْباغِيَةُ
معاويه كه در بى آزرمى و نداشتن شرم و حيا بى نظير بود با اينكه مى دانست عمروعاص جواب او را نمى پذيرد، براى اينكه لشكرش را در گمراهى نگاه دارد گفت: عمّار را كسى كشت كه او را از خانه اش بيرون آورد. وقتى اين پاسخ به عرض علىعليهالسلام رسيد فرمود: پس به گفته معاويه، حمزه را رسول خدا كشته است زيرا پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم او را به جهاد برد.(٣)
وقتى عمّار كشته شد، خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين شمشير از غلاف كشيد، و در ركاب علىعليهالسلام جهاد كرد تا كشته شد در حالى كه تا آن وقت با اينكه در لشكر گاه علىعليهالسلام بود دست به استعمال اسلحه نزده بود، و از جنگ خوددارى مى كرد، وقتى عمّار كشته شد با كمال اطمينان خاطر و بصيرت تمام در ركاب علىعليهالسلام شهادت را استقبال كرد زيرا مى گفت: شنيدم از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم كه فرمود:
عَمّارُ تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ(٤)
ذو الكلاع كه يكى از فرماندهان، و امراى سپاه معاويه بود، و بر چهار هزار نفر سوار امير بود يك روز به او گفت چگونه با علىعليهالسلام و عمّار رزم مى دهيد؟
گفت: عمّار به ما باز مى گردد و با ما كشته مى شود. اتّفاقاً ذوالكلاع پيش از عمّار كشته شد وقتى عمار شهيد شد معاويه گفت: اگر ذوالكلاع زنده بود اكنون نصف سپاه ما را به سوى على مى برد(٥)
ما وقتى به كتب تاريخ و حديث مراجعه مى كنيم، همچنان كه در اصل وجود عمّار و پدر و مادر او شك نمى نمائيم در اين خبرى هم كه راجع به قتل عمّار است شك نمى نمائيم، و همانطور كه يقين داريم عمّار در جنگ صفّين به دست سپاهيان معاويه كشته شد يقين هم داريم كه پيغمبر از شهادت او خبرداده و معاويه و عمروعاص به آن اعتراف و اقرار داشته اند(٦)
نظير اين خبر، اخبار غيبى ديگر نيز از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مشهور و مسلم است مثل خبر آن حضرت به اينكه اول كسى كه از اهلش به او ملحق مى شود فاطمهعليهالسلام است، و مثل خبر از قيام عايشه، و نباح سگان حوئب بر او، و خبر از جهاد علىعليهالسلام با ناكثين و قاسطين و مارقين، و خبر از شهادت علىعليهالسلام و خبر از ارتداد جمعى از صحابه، و خبر از فتوحات مسلمين، و اخبار ديگر كه ما در اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم و اضافه مى نمائيم كه اين، برهان و دليل استوار و پايدارى است كه يك نفر بشر كه نزد كسى درس نخوانده خبرهائى از غيب بدهد كه بعد از سى سال و چهل سال و شصت سال بلكه هزار سال و كمتر و بيشتر آنچه خبر داده واقع شود.
اگر كسى اهل ايمان و باور باشد، همين يك موضوع كه در تاريخ حيات پيغمبر اسلام تجلى دارد براى او كافى است، و همين اخبار غيبى برهان نبوّت آن حضرت و ساير انبياء و تضمين كننده صحت اساس نبوات است.
يكى از خبرهاى غيبى پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم خبرهائى است كه از شهادت سيدالشهداءعليهالسلام داده اند كه علاوه بر آن همه احاديثى كه از طرق متعددشيعه روايت شده در تواريخ و كتب حديث و تراجم اهل سنت نيز روايات بسيارى نقل شده كه هم قرائنى يقينى بودن و صحت آن اخبار را تأييد و ثابت مى سازد، و هم به حسب معنى و مضمون در حد تواتر بلكه مافوق تواترند.
قسمتى از اين احاديث را پيش از اين در موارد ديگر يادآور شده ايم در اينجا نيز چند حديث ديگر از مصادر بسيار معتبر اهل سنت نقل مى نمائيم:
١ ـ ابن سعد، و طبرانى از عايشه روايت كرده اند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
اَخْبَرَنى جِبْرَئيلُ اَنَّ اِبْنِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ بَعْدى بِاَرْضِ الطَّفِ، وَجاءَنى بِهذِهِ التُرْبَةِ فَاَخْبَرَنى اَنَّ فيها مَضْجَعَهُ
جبرئيل به من خبر داد كه پسرم حسين كشته مي شود بعد از من، در زمين طف، و اين خاك را برايم آورد و خبر داد كه در آن مضجع او است.
و اين حديث را مفصل تر از اين ملا هم روايت كرده، و خليلى در ارشاد هم آن را از عايشه، و ام سلمه به اين لفظ روايت كرده است:
اِنَّ جِبْرَئيلَ اَخْبَرَنى اَنَّ ابْنِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ وَ هذِهِ تُرْبَةُ تِلْكَ الْأَرْضِ
و در طريق ديگر از عايشه روايت است كه:
اِنَّ جِبْرَئيلَ اَرانى التُرْبَةَ الَّتى يُقْتَلُ عَلَيْها الْحُسَيْنُ فَاشْتَّدَ غَضَبُ اللّهِ عَلى مَنْ يَسْفِكُ دَمَهُ(٧)
٢ ـ ابو داوود، و حاكم از ام الفضل دختر حارث روايت كرده اند كه، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
اَتانى جِبْرَئيلُ فَاَخْبَرَنى اَنَّ اُمَّتى سَتَقْتُلُ اِبْنى هذا يَعني: الْحُسَيْنَ وَ اَتانى تُرْبَةً مِنْ تُرْبَة حَمْراء(٨)
جبرئيل نزد من آمد، و به من خبر داد كه امت من پسرم حسين را مي كشند، و خاكى از خاك سرخ برايم آورد.
٣ ـ طبرانى و ابويعلى از زينب بنت جحش از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم روايت كرده اند كه، فرمود:
اِنَّ جِبْرِئيلَ اَتانى، وَ اَخبَرَنى اَنَّ ابْنى هذا تَقْتُلُهُ اُمَّتى فَقُلْتُ: فَاَرِنى تُرْبَتَهُ فَاَتانى بِتُرْبَة حَمْراءَ(٩)
جبرئيل نزد من آمد. و به من خبر داد كه اين پسرم يعنى حسين را امت من مي كشند. گفتم تربت او را به من نشان ده، پس تربت سرخى برايم آورد.
٤ ـ احمد بن حنبل روايت كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
لَقَدْ دَخَلَ عَلَى الْبَيْتَ مَلَكٌ لَمْ يَدْخُلْ عَلَى قَبْلَها فقالَ لي: اِنَّ ابْنَكَ هذا حُسَيْناً مَقْتُولٌ، وَ اِنْ شِئَتَ اَرَيْتُكَ مِنْ تُربَةِ الاْرْضِ التّى يُقْتَلُ بِها قالَ: فَاَخْرَجَ تُرْبَةً حَمْراءَ(١٠)
مى شود به تو نشان مى دهم، پس خاك سرخى را بيرون آورد.
٥ ـ ابن سعد از ام سلمه روايت كرده كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: جبرئيل به من خبر داد فرزندم حسين را در زمين عراق مى كشند گفتم خاك زمينى را كه در آن كشته مى شود به من نشان بده. پس آورد و گفت: و اين است تربت او.
و ابن عساكر از ام سلمه به اين لفظ حديث دارد:
اِنَّ جِبْرِئيلَ اَخْبَرَنى اَنَّ ابْنى هذا يُقْتَلُ فَاشْتَّدَ غَضَبُ اللهِ عَلى مَن يَقْتُلُهُ(١١)
٦ ـ ابن سعد از شعبى روايت كرده كه گفت:
آنگاه كه علىعليهالسلام به صفين مى رفت گذرشان به كربلا افتاد، و به محاذى نينوا كه دهى در كنار فرات است رسيد، ايستاد و از نام آن زمين پرسيد گفته شد: كربلا است. پس گريست آن قدر كه زمين از اشك چشمش تر شد و بروايت عبداللّه بن يحيى از پدرش كه در التزام ركاب علىعليهالسلام بود، فرمود:
صَبْراً يا اَبا عَبْدِاللهِ صَبْراً يا اَبا عبْدِاللّه صَبْراً يا اَبا عَبْدِالله بِشاطِيء الْفُراتِ
پس فرمود وارد شدم بر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در حالى كه آن حضرت گريه مى كرد، از سبب گريه پرسيدم فرمود:
كانَ عِنْدى جِبْرَئيلُ آنِفاً وَ اَخْبَرَنى اَنَّ وَلَدِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ بشاطيءِ الْفُراتِ بِمَوْضِع يُقالُ لَهُ كَرْبَلا ثُمَّ قَبَضَ جِبْرَئيلُ قَبْضَةً مِنْ تُراب شَمَّنى اِيّاه فَلَمْ اَمْلِكُ عَيْنَى اَنْ فاضَتا(١٢)
جبرئيل زمانى پيش نزد من بود، و به من خبر داد كه فرزندم حسين كشته مي شود به شاطيء الفرات در موضعى كه به آن كربلا گفته مي شود. پس جبرئيل يك مشت از خاكى قبض كرد، و به مشام من رسانيد پس نتوانستم ديدگانم را از ريختن اشك نگاه دارم
احمد بن حنبل و ابن الضحاك هم اين حديث را از علىعليهالسلام روايت كرده اند، و عبداللّه بن يحيى نيز چنانكه گفته شد ازپدرش،ازعلىعليهالسلام روايت نموده است.
٧ ـ خوارزمى روايت كرده كه ابو على سلامى بيهقى در تاريخ خود نقل كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به حسينعليهالسلام فرمود:
اِنَّ لَكَ فى الْجَنَةِ دَرَجةً لا تَنالُها اِلا بِالشَّهادَةِ
به درستى كه براى تو در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسى مگر به شهادت.
ابو على سلامى گفت; پس حسين در وقتى كه سپاه دشمن براى جنگ با آن حضرت اجتماع كردند مى دانست كه كشته مى شود از اين جهت صبر كرد، و جزع و ناشكيبائى ننمود تا به سعادت شهادت رسيد، فاضل ترين سلامها بر او باد.(١٣)
٨ ـ سبط ابن الجوزى روايت كرده چون حسينعليهالسلام به زمين كربلا رسيد پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟ گفتند: كربلا، و نينوا هم به آن گفته مى شود كه نام دهى است در آن.
حسينعليهالسلام گريست و فرمود: كرب است و بلاء. ام سلمه به من خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بود، و تو با من بودى، پيغمبر فرمود: بگذار پسرم را، پس تو را گرفت و در دامن خود گذارد. جبرئيل گفت: او را دوست مى دارى؟ فرمود: آرى.
گفت: امّت تو او را خواهند كشت، و اگر بخواهى زمينى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان مى دهم. پس جبرئيل زمين كربلا را به پيغمبرصلىاللهعليهوآله نشان داد.
چون به حسين گفته شد اينجا زمين كربلا است آن را بوئيد، و فرمود: اين است زمينى كه جبرئيل به پيغمبر خبر داد كه من در آن كشته مى شوم.
و در روايت ديگر است كه يك مشت از آن را برداشت و بوئيد، و نظير اين حديث را ابن سعد در طبقات از واقدى نقل كرده است.(١٤)
و ابن بنت منيع نيز دو حديث در اين باب از امّ سلمه دارد.(١٥)
٩ ـ ابن اثير، و طبرى، و ديگران از فزاره نقل كرده اند كه، گفت: زهير بن القين البجلى كه از طرفداران عثمان بود در همان سالى كه حسينعليهالسلام به سوى عراق حركت نمود، به حج خانه خدا رفته بود كه در بازگشت بين راه به حسين برخورد، چون دوست عثمان بود كراهت داشت كه با حسينعليهالسلام همراه باشد، و در يك منزل فرود آيد.
در يكى از روزها ناچار شد در منزلى كه حسين فرود آمده بود فرود آيد.
فزاره گفت: در بين آنكه مشغول صبحانه بوديم ناگهان فرستاده حسينعليهالسلام آمدو گفت:
زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده كه نزد آن حضرت بيائى از اين پيغام هركس لقمه اى در دستش بود گذارد و مبهوت شديم زيرا كراهت داشتيم كه زهير نزد آن حضرت برود.
ديلم دختر عمر و زن زهير گفت: سبحان الله! پسر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم مى فرستد تو را مى طلبد و تو نمى روى؟
زهير با كراهت رفت. طولى نكشيد كه برگشت در حالى كه شادمان و رويش تابان بود و خيمه خود را نزد خيمه هاى حسين زد و گفت:
من تصميم گرفتم كه همراه حسين باشم تا جانم را فداى او كنم، و از او دفاع كنم. زنش با او وداع كرد و گفت: خدا به تو خير بدهد از تو مى خواهم كه در قيامت پيش جدّ حسينصلىاللهعليهوآلهوسلم مرا ياد كنى.
زهير با اصحابش گفت: هر كس از شما مى خواهد از من پيروى كند، و گرنه اين آخرين ديدار من با شما است، و من شما را به حديثى خبر مى دهم: ما، در بلنجر كه از شهرهاى تركستان است به جهاد رفته بوديم خداوند فتح را نصيب ما كرد، و غنيمت هائى به ما رسيد، فرحناك شديم سلمان فارسى به ما گفت:
اِذا اَدْرَكْتُمْ شَبابَ آلِ مُحَمَّد فَكُونُوا اَشَّدَ فَرَحَاً بِقتالِكُمْ مَعَهُمْ مِمّا اَصَبْتُمْ مِنَ الْغَنائِم
وقتى جوانان آل محّمد را دريافتيد شادمان تر باشيد به جهاد همراه آنها، از اين غنائمى كه به شما رسيد.
من شما را به خدا سپردم; سپس ملازم خدمت سيدالشهداءعليهالسلام گشت تا در ركاب آن حضرت شهيد شد.
و عبارت كامل ابن اثير اين است كه :
اِذا اَدْرَكْتُمْ سَيِّدَ شَبابِ آلِ مُحَمَّد فَكُونُوا اَشَّدَ فَرَحَاً بِقِتالِكُمْ مَعَهُ بِما اَصَبْتُمُ الْيَوْمَ مِنَ الْغَنائِمِ
و طبرى به جاى سلمان فارسى، سلمان باهلى ذكر كرده است و ظاهر اين است كه باهلى صحيح است زيرا سلمان باهلى در بلنجر به قتل رسيد.(١٦)
١٠ ـ ابن اثير از غرفه ازدى كه از اصحاب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و اهل صفّه است، روايت نموده كه، گفت: در شأن علىعليهالسلام شكى در من پيدا شد، پس با آن حضرت به سمت شاطىء الفرات بيرون رفتم. علىعليهالسلام از راه به سوى ديگر رفت، و در مكانى ايستاد، و ماهم در گرد آن حضرت ايستاديم پس با اشاره دست فرمود:
هذا مَوْضِعُ رَواحِلِهِمْ، وَ مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ مَهْراقُ دِمائِهِمْ بِاَبى مَنْ لا ناصِرَ لَهُ فى الْأرضِ; وَ لا فى السَّماءِ اِلّا اللّه(١٧)
اينجا موضع و محل شتران مراكب آنها، و محل ريختن خون آنها است، پدرم فداى آن كس كه براى او ياورى در زمين و آسمان غير از خدا نيست.
غرفه گفت وقتى حسين شهيد شد رفتم تا رسيدم به مكانى كه آن حضرت و يارانش در آن كشته شده بودند، ديدم همان مكانى است كه علىعليهالسلام خبر داده بود، خطا نكرده بود چيزى را، گفت: پس آمرزش خواستم از خدا از آن شكى كه كرده بودم، و دانستم كه على اقدام نكرد مگر به آنچه عهد شده بود بسوى او در آن.
١١ ـ از سويد بن غفله حديث شده است كه، مردى به حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام عرض كرد: از وادى القرى عبور كردم خالد بن عرفطه در آنجا مرده بود و براى او استغفار كردم گفت آيا برايش استغفار كنم؟
حضرت فرمود: او نمرده و نمى ميرد تا اينكه لشكر گمراهى را فرمانده شود، و علمدار آن لشكر حبيب بن حمار خواهد بود.
مردى برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! من دوست تو هستم; و من حبيب بن حمارم!
فرمود: تو پرچمدار او خواهى بود، و با آن علم از همين در وارد مى شوى و اشاره كرد به سوى درى كه روبروى آن حضرت بود.
پس اتّفاق افتاد كه ابن زياد عمربن سعد را به جنگ حسينعليهالسلام فرستاد و در مقدمه لشكر او خالد بن عرفطه را قرار داد و علمدار او حبيب بن حمار بود، و از همان در وارد مسجد كوفه شد.(١٨)
١٢ ملا روايت كرده است كه علىعليهالسلام عبور كرد به مكان قبر حسينعليهالسلام فرمود:
هيهُنا مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ هيهُنا مَوْضِعُ رِحالِهِمْ، وَ هيهُنا مَهْراقُ دِمائِهِمْ فِتْيَةٌ مِنْ آلِ مُحَمَّد يُقْتَلُونَ بِهذِهِ الْعَرْصَةِ تَبْكى عَلَيْهِمْ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ(١٩)
اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا موضع منازل ايشان و اينجا محل ريختن خون آنها است. جوانمردانى از آل محمّد در اين عرصه كشته مي شوند كه آسمان و زمين بر آنها خواهد گريست.
و حافظ عبدالعزيز جنابذى در معالم العترة الطاهرة اين حديث را با اندكى اختلاف در بعضى الفاظ، از اصبغ از علىعليهالسلام روايت كرده است.(٢٠)
١٣ ـ ابوحنيفه دينورى مى گويد: چون حسينعليهالسلام و اصحابش وارد كربلا شدند، و حّر و سپاهيانش برابر آن حضرت ايستادند، و مانع از سير و رفتن آنها شدند;
حّر گفت: در همين مكان فرود آى زيرا فرات نزديك است.
حسين فرمود: اين مكان چه نام دارد؟
گفتند: كربلا.
فرمود: صاحب كرب و بلا است. پدرم وقتى به صفين مى رفت، گذارش به همين مكان افتاد، و من با او بودم، ايستاد و از اسم اين زمين پرسيد. پس خبر دادند او را به اسم آن، فرمود: اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا محل ريختن خون آنان است پس سؤال شد از آن حضرت از معناى اين كلام; فرمود:
ثِقْلٌ لاِلِ مُحَمَّد يَنْزِلُونَ هيهُنا(٢١)
و دميرى به جاى ثقل نفر روايت كرده است.
١٤ ـ حسن بن كثير، و عبد خير روايت كرده اند كه چون علىعليهالسلام به كربلا رسيد ايستاد، گريه كرد و فرمود:
بِاَبيهِ اُغَيْلَمَةً يُقْتَلُونَ هيهُنا هذا مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ هذا مَوْضِعُ رِحالِهِمْ هذا مَصْرَعُ الرَّجُلِ(٢٢)
پدرم فداى جوانانى كه در اينجا كشته مي شوند. اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا موضع منزلهاى آنها است، و اين است مصرع و قتلگاه مرد يعنى حسين ـ عليهالسلام ـ
١٥ ـ ديلمى از معاد روايت كرده كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
نُعِىَ اِلَىَّ الْحُسَيْنُ، وَ اُتيتُ بِتُرْبَتِهَ، وَ أُخْبِرْتُ بِقاتِلِهِ(٢٣)
خبر داده شدم به شهادت حسين، و تربت او برايم آورده شد و از كشنده او خبر داده شدم.
١٦ ـ ابن عساكر از ابن عمرو روايت نموده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
لا بارَكَ اللهُ فى يَزيدَ الطَعانِ اللَّعانِ اَما اِنَّهُ نُعِى اِلَى حَبيبى وَ سَخيلى حُسَيْنٌ اُتيتُ بِتُرْبَتِهِ، وَ رَاَيْتُ قاتِلَهُ اَما اِنَّهُ لا يُقْتَلُ بَيْنَ ظَهَرانى قَوْم فَلا يَنْصُرُوهُ اِلاّ عَمَّهُمُ اللهُ بِعِقاب(٢٤)
خدا از بركت محروم كند يزيد طعان لعان را، آگاه باش كه خبر داده شدم به مرگ حبيبم و فرزندم حسين، و تربتش برايم آورده شد، و كشنده او را ديدم آگاه باش كه حسين كشته نشود در ميان مردمى كه او را يارى نكنند مگر آنكه خداوند همه آنها را عقاب فرمايد.
١٧ ـ ابن عساكر از علىعليهالسلام روايت نموده كه به عمر بن سعد فرمود:
كَيْفَ اَنْتَ اِذا اَقَمْتَ مَقاماً تُخَيَّرُ فيهِ بَيْنَ المَنِيَّةِ وَ النّارِ فَتَخْتارُ النّارَ(٢٥)
چگونه اى تو وقتى كه در مقامى بايستى كه ميان مرگ و آتش مختار شوى و تو آتش را اختيار كنى؟.
١٨ ـ بيهقى روايت كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآله خبر داد به شهادت حسينعليهالسلام در طف كه مكانى است نزديك كوفه و به كربلا شناخته مى شود.(٢٦)
١٩ ـ ابن ابى الحديد در ضمن خبرى روايت كرده كه حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام به تميم بن اسامة بن زهير تميمى در حالى كه پسرش حصين طفل شيرخواره بود خبر داد كه او از قاتلين حسين، و از تحريص كنندگان بر قتل او خواهد بود، و همانگونه كه حضرت اميرعليهالسلام خبر داد حصين بن تميم بزيست تا عبيدالله او را به رياست شهربانى منصوب ساخت، و هم او را روز تاسوعا به كربلا فرستاد تا عمر بن سعد را به جنگ حسينعليهالسلام مأمور سازد، و او را از تأخيرى كه در كار جنگ نمود بيم دهد.(٢٧)
٢٠ ـ و هم ابن ابى الحديد در ضمن اخبار اميرعليهالسلام به مغيبات، روايت كرده كه به براء بن عازب فرمود:
أَيُقْتَلُ الْحُسَيْنُ، وَ اَنْتَ حَىٌّ فَلا تَنْصُرُوهُ
آيا كشته مى شود حسين و تو زنده باشى و او را يارى ننمائى!.
براء گفت:
لا كانَ ذلِكَ يا اَميرَ الْمُؤمنينَ
اينطور نيست، اى اميرالمؤمنين.
وقتى سيدالشهداءعليهالسلام شهيد شد براء اين خبر غيبى اميرالمؤمنينعليهالسلام را ياد مى كرد، و حسرت مى خورد كه چرا در كربلا حاضر نشد، و در راه حسين سعادت شهادت نيافت.(٢٨)
٢١ ـ خوارزمى نقل كرده كه وقتى اميرالمؤمنينعليهالسلام به صفين مى رفت به ابن عباس فرمود: آيا ميدانى اين بقعه چيست؟
گفت: نه.
فرمود: اگر آن را مى شناختى مانند من مى گريستى. سپس به شدت گريست و فرمود: مرا با ابى سفيان چه افتاد. پس به حسينعليهالسلام توجه كرد، و فرمود: پسرم! صبر كن كه پدرت از اينها ديد آنچه را تو پس از او خواهى ديد(٢٩)
٢٢ ـ يعقوبى مي گويد: اول كسى كه بانگ ناله اش در مصيبت حسين عليهالسلام در مدينه بلند شد، امّ سلمه همسر پيغمبرصلىاللهعليهوآله بود; زيرا پيغمبر ـ صلىاللهعليهوآله ـ شيشه اى كه در آن تربتى بود به او داده و به او فرموده بود: جبرئيل به من اعلام كرده كه امت من حسين را مي كشند، و اين تربت را به من داده، و به امّ سلمه فرمود: وقتى اين خاك خون تازه گرديد، بدان حسين كشته شده است. آن خاك نزد امّ سلمه بود تا وقتى حسين به عراق حركت كرد امّ سلمه همواره در آن نظر مي كرد وقتى ديد آن خاك، خون شده، فرياد زد: واحُسَيْناهُ وا اِبْنَ رَسُولِ اللّه
زنها از هر سو بانگ شان به ناله بلند شد تا آنكه مدينه پر از شيون و ضجّه شد به طوريكه مانند آن هرگز شنيده نشده بود.(٣٠)
اين حديث را ابن حجر از ملا و ابن احمد در زياده مسند با مختصرتفاوت نقل كرده و روايت كرده كه آن تربت، تربت زمين قتلگاه آن حضرت بود.(٣١)
از اينگونه اخبار از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و اميرالمؤمنينعليهالسلام بسيار است و معلوم مى شود كه شهادت بر حسينعليهالسلام نوشته شده و يكى از فضايل بزرگ، و افتخارات آن حضرت و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ، شهادت او بوده است.
__________________
پى نوشت ها :
١ ـ بعد از نوشتن اين فصل، مقاله اى از دانشمند فيزيك دان رابرت موريس پيچ تحت عنوان يك آزمون نتيجه بخش در كتاب اثبات خدا ص ٢٥ به نظر رسيد كه وجود خدا را براساس پيشگوييهاى پيامبران اثبات نموده است. اگر اين مرد دانشمند كه داراى سى و هفت اختراع ثبت شده و موفق به دريافت جايزه هاى باارزش علمى گرديده، از تاريخ اسلام و پيشگوييهاى پيغمبر و ائمهعليهمالسلام آگاهى داشت، ايمانش به خدا استوارتر مى شد.
٢ ـ السيرة الحلبيه، ج ٢، ص ٧٦. سيره ابن هشام، ج ٢، ص ١١٤. اسد الغابه، ج ٤، ص ٤٧ و ج ٢، ص ١١٤. الاصابه، ج ١، ص ٤٢٦ـ ٢٢٥١، و ج ٢، ص ٥١٢ ـ ٥٧٠٤. الاستيعاب، ج ١، ص ٤١٨، و ج ٢، ص ٤٨١. كنوز الحقائق، ج ١، ص ١٠٨ و ج ٢، ص ١٧. الجامع الصغير، ج ٢، ص ٦٦ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جزء هشتم (ج ٢، ط مصر ص ٢٧١ به بعد) از كتاب تاريخ صفين نصر بن مزاحم حكايتى نقل كرده كه از آوردن آن در اينجا ـ چون موجب تطويل است ـ معذوريم ولى خواننده عزيز را به مطالعه آن توصيه مى نمائيم تا بدانند چگونه اين حديث، ثابت و معروف بوده و معاويه و اطرافيانش با اينكه بر خودشان ظاهر بود بر باطلند، با امام حق نبرد كردند.
٣ ـ السيرة الحلبية، ج ٢، ص ٧٨.
٤ ـ السيرة الحلبية، ج ٢، ص ٧٨. اسدالغابة، ج ٤، ص ٤٧ و ج ٢، ص ١١٤. الاصابه، ج ١، ص ٤٢٦ ـ ٢٢٥١ و اين شعر را هم از خزيمه نقل كرده:
اِذا نَحْنُ بايَعْنا عَلِيَاً فَحَسْبُنا اَبُوْ حَسَن مِمّا نَخافُ مِنَ الْفِتَنِ
وَ فيه الذّى فيهِمْ مِنَ الْخَيْرِ كُلِّه وَ ما فيهِمْ بَعْضُ الذَّى فيهِ مِنْ حَسَنِ
الاستيعاب ج ١، ص ٤١٨.
٥ ـ السيرة الحلبيه، ج ٢، ص ٧٨.
٦ ـ ابن عبدالبر قرطبى در استيعاب مى گويد: از پيغمبر بطور متواتر نقل شده تَقْتُلُ عَمّارَ الفِئَةُ الْباغِيَة و اين از صحيح ترين احاديث و از خبرهاى غيبى و نشانيهاى پيامبرى آن حضرت است.
٧ ـ صواعق، ص ١٩٠ و ١٩١. كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٢٩٤ و ٢٩٤٣.
٨ ـ صواعق، ص ١٩٠. مقتل خوارزمى، ص ١٥٦، ف٧.
٩ ـكنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٤٤.
١٠ ـ صواعق، ص ١٩٠.
١١ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٣٦ و ح ٣٩٤١.
١٢ ـ صواعق، ص ١٩١. ذخائر العقبى، ص ١٤٨. تذكرة الخواص، ص ٢٦٠.
١٣ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٧٠، ف ٨.
١٤ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٥٩ و ٢٦٠.
١٥ ـ ذخائر العقبى، ص ١٤٧ و ١٤٨.
١٦ ـ سمو المعنى ص ١٤١. الكامل، ج ٣ ص ٢٧٧ و ٢٧٨. طبرى، ج ٤، ص ٢٩٩.
١٧ ـ اسد الغابه، ج ٤، ص ١٦٩.
١٨ ـ الاصابه، ج ١، ص ٤١٠ ـ ٢١٨٢. اگر چه صاحب اصابه اين خبر را از مناقب شيخ مفيد نقل كرده اما چون ذيلى بر آن ننگاشته معلوم مى شود آن را معتبر شناخته است، و در ارشاد حبيب بن حماز به حاء مهمله بدون نقطه و زاى معجمه نقطه دار ذكر شده است.
١٩ ـ صواعق، ص ١٩١.
٢٠ ـ نور الابصار، ص ١١٥.
٢١ ـ اخبار الطوال ص ٢٢٦. حياة الحيوان، ج ١، ص ٦٠.
٢٢ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٦٠.
٢٣ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٥٢.
٢٤ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٤٩.
٢٥ ـ كنز العمال، ج ٧، ص ١١١، ح ٩٦٠.
٢٦ ـ السيرة النبوية، ج ٣، ص ٢٢٠.
٢٧ ـ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٥٠٨ و ٥٠٩.
٢٨ ـ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٥٠٩.
٢٩ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٦٢، ف٨.
٣٠ ـ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٢١٨ و ٢١٩.
٣١ ـ صواعق ص ١٩١.
(١) يكى از معجزات بزرگ، و روشن و غير قابل انكار پيغمبرصلىاللهعليهوآله پيشگوييها و خبرهائى است كه آن حضرت از حوادث آينده داده است كه معتبرترين اسناد و مدارك تاريخى، آن را حفظ كرده و هركس با تاريخ اسلام آشنا شود در آن شبهه و ترديد نمى نمايد.
در زمان ما چون افكار مادى بر مردم مسلط شده و آشنائى با عوالم غيب كم، و باورها نسبت به حقايق، ضعيف گشته، و همّت ها بيشتر متوجه تجمل و آرايش ظاهر وبيشتر خوردن و پوشيدن شده; كمتر در اطراف اين حقايق فكر و تأمّل مى نمايند. آرى آنچه را اين بشر گمراه ماده پرست نصب العين قرار داده: مسأله خوردن، نوشيدن، پوشيدن، و التذاذ جنسى بردن است، و همين است كه برايش جنگهاى عمومى و كشتارهاى دسته جمعى به راه مى اندازد و هزاران مظالم و جنايات وحشتناك را براى رسيدن به آن مرتكب مى شود.
بشر زمان ما همه چيز را مقدمه اين سه مسأله قرارداده، و اگر به دروغ و راست دم از آزادى، سياست، عدالت، قانون، تساوى حقوق، كشور، وطن، تعميم علم و فرهنگ، تأسيس دانشكده و دانشگاه و كارخانه، صنعت، بد و خوب، ارتجاع و ترقى مى زند; براى همين است كه در اين سه مرحله كامياب تر شود. و به همين جهت هم كامياب نمى شود، و هر روز نگرانيها و نابسامانيهايش زيادتر مى گردد.
خوردن و پوشيدن و لذت جنسى بردن، قدر مشترك بين همه انسانها و حيوانها است ولى اين يك قدر مشترك و جامعى نيست كه همه انسانها را دور خود جمع كند و از تجاوز آنها به يكديگر مانع شود و آتش حرص و آز و زياده خواهى و جاه طلبى بشر را فرو بنشاند، اين قدر مشترك هرگز نخواهد توانست كسى را از بيشتر بهره گرفتن به وسيله دست درازى به حقوق ديگران جلوگيرى كند.
ما اكنون در مقام بيان زيان تمدن منهاى انسانيت مادى امروز، و اينكه با شأن و مقام انسان مناسب نيست، و عاجز از انتظام امور بشر و حل مشكلات زندگى او است، نيستيم چون اين رشته سر دراز دارد.
غرض ما اين است كه بيان كنيم: بشر مادى غرق در منجلاب ماديت، و تلاش براى بهره گيرى، و تمتع از حظوظ حيوانى است، آنچنان در تاريكيها سرگردان شده كه ديده بصيرت او انوار حقايق و خورشيدهاى عوالم پشت اين پرده ماده را نمى بيند، و اگر هم بعضى نور ضعيفى ببينند آن قدر سرگرم و مستغرق امور دنيا هستند كه به زودى جاى نور را گم مى كنند، و به سير در تاريكيها ادامه مى دهند.
فهم و درك بشر معاصر عالى است، و لذا گاهى از همان انسانهاى مادى كه افكار و آراى مادى آنها را احاطه كرده و مظاهر ماديات، چشمشان را خيره ساخته، حقايقى بلند تراوش مى كند; امّا ماديات و جلوات ماده و وسايل طغيان قواى حيوانى به قدرى زياد شده كه تراوش آن حقايق اثر قاطع نمى كند، و پرده هاى ضخيمى را كه جلوى بصيرتها كشيده شده پاره نمى سازد. اگر اين پرده هاى ضخيم در ميان نبود و اكثريت مردم امروز از ملكات عالى اخلاقى بهره مند بودند، و اگر راهنمائيهاى اخلاقى صحيحى به اين بشر مى شد حتماً با وسايل صناعى فعلى توأم با اخلاق و معنويات خرد پسند دنيا، در نهايت آرامى و امن و امان بود.
براى اينكه بشر راهنمائيهاى انبياء را باور كند دلائل اطمينان بخش معقول بسيارى است كه مطالعه و دقّت در تاريخ آنها مارا به آن دلائل محكم و استوار هدايت مى نمايد.
و اگرچه جزئيّات تاريخ انبياء گذشته بلكه كليّات حالات بسيارى از آنها مضبوط و محفوظ نمانده است و آنچه هم باقى مانده مورد اعتماد محققين نمى باشد، اما تاريخ حيات پيغمبر اسلام، و ائمه و اوصياى آن حضرت و تربيت شدگان مكتب قرآن از همه جهت روشن، و با مدارك معتبر، محفوظ و ثابت مانده است و دانشمندان و اهل تحقيق به سهولت و آسانى مى توانند به حقايق بزرگ و ارزنده راجع به نبوت و وحى و هدف انبياء از روى مدارك و مآخذ اسلامى دست يابند.
حالات و اخلاق پيغمبر اسلام و چگونگى معاشرت، صلح و جنگ و ساير نواحى حيات آن حضرت، تاريخ زندگى پدر و مادر; و اجداد و جدّات و خويشاوندان، قوم و قبيله و صحابه او همه محفوظ و معلوم است. و قسمتهائى از آن در اعتبار، مافوق نقل يك تاريخ معتبر، و مورد اعتماد است زيرا يا با شواهد و قرائنى توأم است كه براى انسان يقين حاصل مى شود مثل كسى كه آن زمان را درك كرده و در آن عصر زندگى كرده است، و يا كثرت راويان و نقل كنندگان، آن را به حد تواتر رسانيده است، اين يك موضوعى است كه هر چه مطالعات تاريخى انسان بيشتر شود بيشتر صحت آن را باور مى نمايد، از جمله اين قسمتها كه با موضوع بحث ما ارتباط دارد خبرهاى غيبى آن حضرت است.
بدون شك، پيغمبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم از حوادث آينده و امور غيبى خبر داده و همانطور هم كه خبر داده واقع شده است.
براى هر كس كه به تاريخ اسلام رجوع كند، جاى ترديد باقى نمى ماند كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از غيب و وقايعى كه در حيات خود آن حضرت و بعد از رحلتش اتفاق افتاد خبر داد، نه در يك مورد و دو مورد و ده مورد; بلكه در بيش از ده ها و صدها مورد و اين اخبار هم به شواهد و قرائن يقين آور، ثابت و مسلم است، و هم به تواتر معلوم و محرز است. به طور نمونه، يكى از اين خبرها كه هيچگونه احتمال اشتباه و دروغ در آن نمى رود خبر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم از قتل عمّار است.
هر چه آدمى شكّاك و دير باور باشد، خبر پيغمبر اسلام را از كشته شدن عمّار كه هم به تصريح ابن حجر و غير او متواتر و هم شواهد و قرائن قطع آور با آن ضميمه است باور خواهد كرد.
كتابهاى سيره و حديث و تراجم صحابه و كتب ديگر، همه نقل كرده اند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به عمّار فرمود:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الباغِيَةُ
تو را گروه ستمكار و منحرف از حق مى كشند.
اين جمله را پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در هنگام بناى مسجد مدينه، در وقت حفر خندق كه عمّار بيش از ديگران كار مى كرد، و در مواقع ديگر، مكرّر فرموده است، و در بعضى طرق به اين گونه روايت شده:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الباغِيَةُ تَدْعُوهُمْ اِلَى الْجَنَّةِ، وَ تَدْعُوكَ اِلَى النّارِ
و بعضى الفاظ ديگر آن، اين است كه:
تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ، وَ قاتِلُكَ فِى النّارِ
و در بعضى طرق ديگر چنين است كه:
تَقْتُلُ عَمّارَ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ(٢)
اين خبر ميان تمام مسلمانان حتى منافقين مشهور و معروف بود وقتى عمّار در جنگ صفين در ركاب حضرت شاه ولايت علىعليهالسلام به شهادت رسيد عمروعاص ناراحت و بيمناك نزد معاويه آمد و گفت: عمّار كشته شد!
معاويه گفت: عمّار كشته شده مگر چه شده؟
تَقْتُلُ عَمّارَ الْفَئَةُ الْباغِيَةُ
معاويه كه در بى آزرمى و نداشتن شرم و حيا بى نظير بود با اينكه مى دانست عمروعاص جواب او را نمى پذيرد، براى اينكه لشكرش را در گمراهى نگاه دارد گفت: عمّار را كسى كشت كه او را از خانه اش بيرون آورد. وقتى اين پاسخ به عرض علىعليهالسلام رسيد فرمود: پس به گفته معاويه، حمزه را رسول خدا كشته است زيرا پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم او را به جهاد برد.(٣)
وقتى عمّار كشته شد، خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين شمشير از غلاف كشيد، و در ركاب علىعليهالسلام جهاد كرد تا كشته شد در حالى كه تا آن وقت با اينكه در لشكر گاه علىعليهالسلام بود دست به استعمال اسلحه نزده بود، و از جنگ خوددارى مى كرد، وقتى عمّار كشته شد با كمال اطمينان خاطر و بصيرت تمام در ركاب علىعليهالسلام شهادت را استقبال كرد زيرا مى گفت: شنيدم از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم كه فرمود:
عَمّارُ تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ(٤)
ذو الكلاع كه يكى از فرماندهان، و امراى سپاه معاويه بود، و بر چهار هزار نفر سوار امير بود يك روز به او گفت چگونه با علىعليهالسلام و عمّار رزم مى دهيد؟
گفت: عمّار به ما باز مى گردد و با ما كشته مى شود. اتّفاقاً ذوالكلاع پيش از عمّار كشته شد وقتى عمار شهيد شد معاويه گفت: اگر ذوالكلاع زنده بود اكنون نصف سپاه ما را به سوى على مى برد(٥)
ما وقتى به كتب تاريخ و حديث مراجعه مى كنيم، همچنان كه در اصل وجود عمّار و پدر و مادر او شك نمى نمائيم در اين خبرى هم كه راجع به قتل عمّار است شك نمى نمائيم، و همانطور كه يقين داريم عمّار در جنگ صفّين به دست سپاهيان معاويه كشته شد يقين هم داريم كه پيغمبر از شهادت او خبرداده و معاويه و عمروعاص به آن اعتراف و اقرار داشته اند(٦)
نظير اين خبر، اخبار غيبى ديگر نيز از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مشهور و مسلم است مثل خبر آن حضرت به اينكه اول كسى كه از اهلش به او ملحق مى شود فاطمهعليهالسلام است، و مثل خبر از قيام عايشه، و نباح سگان حوئب بر او، و خبر از جهاد علىعليهالسلام با ناكثين و قاسطين و مارقين، و خبر از شهادت علىعليهالسلام و خبر از ارتداد جمعى از صحابه، و خبر از فتوحات مسلمين، و اخبار ديگر كه ما در اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم و اضافه مى نمائيم كه اين، برهان و دليل استوار و پايدارى است كه يك نفر بشر كه نزد كسى درس نخوانده خبرهائى از غيب بدهد كه بعد از سى سال و چهل سال و شصت سال بلكه هزار سال و كمتر و بيشتر آنچه خبر داده واقع شود.
اگر كسى اهل ايمان و باور باشد، همين يك موضوع كه در تاريخ حيات پيغمبر اسلام تجلى دارد براى او كافى است، و همين اخبار غيبى برهان نبوّت آن حضرت و ساير انبياء و تضمين كننده صحت اساس نبوات است.
يكى از خبرهاى غيبى پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم خبرهائى است كه از شهادت سيدالشهداءعليهالسلام داده اند كه علاوه بر آن همه احاديثى كه از طرق متعددشيعه روايت شده در تواريخ و كتب حديث و تراجم اهل سنت نيز روايات بسيارى نقل شده كه هم قرائنى يقينى بودن و صحت آن اخبار را تأييد و ثابت مى سازد، و هم به حسب معنى و مضمون در حد تواتر بلكه مافوق تواترند.
قسمتى از اين احاديث را پيش از اين در موارد ديگر يادآور شده ايم در اينجا نيز چند حديث ديگر از مصادر بسيار معتبر اهل سنت نقل مى نمائيم:
١ ـ ابن سعد، و طبرانى از عايشه روايت كرده اند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
اَخْبَرَنى جِبْرَئيلُ اَنَّ اِبْنِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ بَعْدى بِاَرْضِ الطَّفِ، وَجاءَنى بِهذِهِ التُرْبَةِ فَاَخْبَرَنى اَنَّ فيها مَضْجَعَهُ
جبرئيل به من خبر داد كه پسرم حسين كشته مي شود بعد از من، در زمين طف، و اين خاك را برايم آورد و خبر داد كه در آن مضجع او است.
و اين حديث را مفصل تر از اين ملا هم روايت كرده، و خليلى در ارشاد هم آن را از عايشه، و ام سلمه به اين لفظ روايت كرده است:
اِنَّ جِبْرَئيلَ اَخْبَرَنى اَنَّ ابْنِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ وَ هذِهِ تُرْبَةُ تِلْكَ الْأَرْضِ
و در طريق ديگر از عايشه روايت است كه:
اِنَّ جِبْرَئيلَ اَرانى التُرْبَةَ الَّتى يُقْتَلُ عَلَيْها الْحُسَيْنُ فَاشْتَّدَ غَضَبُ اللّهِ عَلى مَنْ يَسْفِكُ دَمَهُ(٧)
٢ ـ ابو داوود، و حاكم از ام الفضل دختر حارث روايت كرده اند كه، پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
اَتانى جِبْرَئيلُ فَاَخْبَرَنى اَنَّ اُمَّتى سَتَقْتُلُ اِبْنى هذا يَعني: الْحُسَيْنَ وَ اَتانى تُرْبَةً مِنْ تُرْبَة حَمْراء(٨)
جبرئيل نزد من آمد، و به من خبر داد كه امت من پسرم حسين را مي كشند، و خاكى از خاك سرخ برايم آورد.
٣ ـ طبرانى و ابويعلى از زينب بنت جحش از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم روايت كرده اند كه، فرمود:
اِنَّ جِبْرِئيلَ اَتانى، وَ اَخبَرَنى اَنَّ ابْنى هذا تَقْتُلُهُ اُمَّتى فَقُلْتُ: فَاَرِنى تُرْبَتَهُ فَاَتانى بِتُرْبَة حَمْراءَ(٩)
جبرئيل نزد من آمد. و به من خبر داد كه اين پسرم يعنى حسين را امت من مي كشند. گفتم تربت او را به من نشان ده، پس تربت سرخى برايم آورد.
٤ ـ احمد بن حنبل روايت كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
لَقَدْ دَخَلَ عَلَى الْبَيْتَ مَلَكٌ لَمْ يَدْخُلْ عَلَى قَبْلَها فقالَ لي: اِنَّ ابْنَكَ هذا حُسَيْناً مَقْتُولٌ، وَ اِنْ شِئَتَ اَرَيْتُكَ مِنْ تُربَةِ الاْرْضِ التّى يُقْتَلُ بِها قالَ: فَاَخْرَجَ تُرْبَةً حَمْراءَ(١٠)
مى شود به تو نشان مى دهم، پس خاك سرخى را بيرون آورد.
٥ ـ ابن سعد از ام سلمه روايت كرده كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: جبرئيل به من خبر داد فرزندم حسين را در زمين عراق مى كشند گفتم خاك زمينى را كه در آن كشته مى شود به من نشان بده. پس آورد و گفت: و اين است تربت او.
و ابن عساكر از ام سلمه به اين لفظ حديث دارد:
اِنَّ جِبْرِئيلَ اَخْبَرَنى اَنَّ ابْنى هذا يُقْتَلُ فَاشْتَّدَ غَضَبُ اللهِ عَلى مَن يَقْتُلُهُ(١١)
٦ ـ ابن سعد از شعبى روايت كرده كه گفت:
آنگاه كه علىعليهالسلام به صفين مى رفت گذرشان به كربلا افتاد، و به محاذى نينوا كه دهى در كنار فرات است رسيد، ايستاد و از نام آن زمين پرسيد گفته شد: كربلا است. پس گريست آن قدر كه زمين از اشك چشمش تر شد و بروايت عبداللّه بن يحيى از پدرش كه در التزام ركاب علىعليهالسلام بود، فرمود:
صَبْراً يا اَبا عَبْدِاللهِ صَبْراً يا اَبا عبْدِاللّه صَبْراً يا اَبا عَبْدِالله بِشاطِيء الْفُراتِ
پس فرمود وارد شدم بر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در حالى كه آن حضرت گريه مى كرد، از سبب گريه پرسيدم فرمود:
كانَ عِنْدى جِبْرَئيلُ آنِفاً وَ اَخْبَرَنى اَنَّ وَلَدِى الْحُسَيْنَ يُقْتَلُ بشاطيءِ الْفُراتِ بِمَوْضِع يُقالُ لَهُ كَرْبَلا ثُمَّ قَبَضَ جِبْرَئيلُ قَبْضَةً مِنْ تُراب شَمَّنى اِيّاه فَلَمْ اَمْلِكُ عَيْنَى اَنْ فاضَتا(١٢)
جبرئيل زمانى پيش نزد من بود، و به من خبر داد كه فرزندم حسين كشته مي شود به شاطيء الفرات در موضعى كه به آن كربلا گفته مي شود. پس جبرئيل يك مشت از خاكى قبض كرد، و به مشام من رسانيد پس نتوانستم ديدگانم را از ريختن اشك نگاه دارم
احمد بن حنبل و ابن الضحاك هم اين حديث را از علىعليهالسلام روايت كرده اند، و عبداللّه بن يحيى نيز چنانكه گفته شد ازپدرش،ازعلىعليهالسلام روايت نموده است.
٧ ـ خوارزمى روايت كرده كه ابو على سلامى بيهقى در تاريخ خود نقل كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به حسينعليهالسلام فرمود:
اِنَّ لَكَ فى الْجَنَةِ دَرَجةً لا تَنالُها اِلا بِالشَّهادَةِ
به درستى كه براى تو در بهشت درجه اى است كه به آن نمى رسى مگر به شهادت.
ابو على سلامى گفت; پس حسين در وقتى كه سپاه دشمن براى جنگ با آن حضرت اجتماع كردند مى دانست كه كشته مى شود از اين جهت صبر كرد، و جزع و ناشكيبائى ننمود تا به سعادت شهادت رسيد، فاضل ترين سلامها بر او باد.(١٣)
٨ ـ سبط ابن الجوزى روايت كرده چون حسينعليهالسلام به زمين كربلا رسيد پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟ گفتند: كربلا، و نينوا هم به آن گفته مى شود كه نام دهى است در آن.
حسينعليهالسلام گريست و فرمود: كرب است و بلاء. ام سلمه به من خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بود، و تو با من بودى، پيغمبر فرمود: بگذار پسرم را، پس تو را گرفت و در دامن خود گذارد. جبرئيل گفت: او را دوست مى دارى؟ فرمود: آرى.
گفت: امّت تو او را خواهند كشت، و اگر بخواهى زمينى را كه در آن كشته مى شود به تو نشان مى دهم. پس جبرئيل زمين كربلا را به پيغمبرصلىاللهعليهوآله نشان داد.
چون به حسين گفته شد اينجا زمين كربلا است آن را بوئيد، و فرمود: اين است زمينى كه جبرئيل به پيغمبر خبر داد كه من در آن كشته مى شوم.
و در روايت ديگر است كه يك مشت از آن را برداشت و بوئيد، و نظير اين حديث را ابن سعد در طبقات از واقدى نقل كرده است.(١٤)
و ابن بنت منيع نيز دو حديث در اين باب از امّ سلمه دارد.(١٥)
٩ ـ ابن اثير، و طبرى، و ديگران از فزاره نقل كرده اند كه، گفت: زهير بن القين البجلى كه از طرفداران عثمان بود در همان سالى كه حسينعليهالسلام به سوى عراق حركت نمود، به حج خانه خدا رفته بود كه در بازگشت بين راه به حسين برخورد، چون دوست عثمان بود كراهت داشت كه با حسينعليهالسلام همراه باشد، و در يك منزل فرود آيد.
در يكى از روزها ناچار شد در منزلى كه حسين فرود آمده بود فرود آيد.
فزاره گفت: در بين آنكه مشغول صبحانه بوديم ناگهان فرستاده حسينعليهالسلام آمدو گفت:
زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده كه نزد آن حضرت بيائى از اين پيغام هركس لقمه اى در دستش بود گذارد و مبهوت شديم زيرا كراهت داشتيم كه زهير نزد آن حضرت برود.
ديلم دختر عمر و زن زهير گفت: سبحان الله! پسر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم مى فرستد تو را مى طلبد و تو نمى روى؟
زهير با كراهت رفت. طولى نكشيد كه برگشت در حالى كه شادمان و رويش تابان بود و خيمه خود را نزد خيمه هاى حسين زد و گفت:
من تصميم گرفتم كه همراه حسين باشم تا جانم را فداى او كنم، و از او دفاع كنم. زنش با او وداع كرد و گفت: خدا به تو خير بدهد از تو مى خواهم كه در قيامت پيش جدّ حسينصلىاللهعليهوآلهوسلم مرا ياد كنى.
زهير با اصحابش گفت: هر كس از شما مى خواهد از من پيروى كند، و گرنه اين آخرين ديدار من با شما است، و من شما را به حديثى خبر مى دهم: ما، در بلنجر كه از شهرهاى تركستان است به جهاد رفته بوديم خداوند فتح را نصيب ما كرد، و غنيمت هائى به ما رسيد، فرحناك شديم سلمان فارسى به ما گفت:
اِذا اَدْرَكْتُمْ شَبابَ آلِ مُحَمَّد فَكُونُوا اَشَّدَ فَرَحَاً بِقتالِكُمْ مَعَهُمْ مِمّا اَصَبْتُمْ مِنَ الْغَنائِم
وقتى جوانان آل محّمد را دريافتيد شادمان تر باشيد به جهاد همراه آنها، از اين غنائمى كه به شما رسيد.
من شما را به خدا سپردم; سپس ملازم خدمت سيدالشهداءعليهالسلام گشت تا در ركاب آن حضرت شهيد شد.
و عبارت كامل ابن اثير اين است كه :
اِذا اَدْرَكْتُمْ سَيِّدَ شَبابِ آلِ مُحَمَّد فَكُونُوا اَشَّدَ فَرَحَاً بِقِتالِكُمْ مَعَهُ بِما اَصَبْتُمُ الْيَوْمَ مِنَ الْغَنائِمِ
و طبرى به جاى سلمان فارسى، سلمان باهلى ذكر كرده است و ظاهر اين است كه باهلى صحيح است زيرا سلمان باهلى در بلنجر به قتل رسيد.(١٦)
١٠ ـ ابن اثير از غرفه ازدى كه از اصحاب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و اهل صفّه است، روايت نموده كه، گفت: در شأن علىعليهالسلام شكى در من پيدا شد، پس با آن حضرت به سمت شاطىء الفرات بيرون رفتم. علىعليهالسلام از راه به سوى ديگر رفت، و در مكانى ايستاد، و ماهم در گرد آن حضرت ايستاديم پس با اشاره دست فرمود:
هذا مَوْضِعُ رَواحِلِهِمْ، وَ مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ مَهْراقُ دِمائِهِمْ بِاَبى مَنْ لا ناصِرَ لَهُ فى الْأرضِ; وَ لا فى السَّماءِ اِلّا اللّه(١٧)
اينجا موضع و محل شتران مراكب آنها، و محل ريختن خون آنها است، پدرم فداى آن كس كه براى او ياورى در زمين و آسمان غير از خدا نيست.
غرفه گفت وقتى حسين شهيد شد رفتم تا رسيدم به مكانى كه آن حضرت و يارانش در آن كشته شده بودند، ديدم همان مكانى است كه علىعليهالسلام خبر داده بود، خطا نكرده بود چيزى را، گفت: پس آمرزش خواستم از خدا از آن شكى كه كرده بودم، و دانستم كه على اقدام نكرد مگر به آنچه عهد شده بود بسوى او در آن.
١١ ـ از سويد بن غفله حديث شده است كه، مردى به حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام عرض كرد: از وادى القرى عبور كردم خالد بن عرفطه در آنجا مرده بود و براى او استغفار كردم گفت آيا برايش استغفار كنم؟
حضرت فرمود: او نمرده و نمى ميرد تا اينكه لشكر گمراهى را فرمانده شود، و علمدار آن لشكر حبيب بن حمار خواهد بود.
مردى برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! من دوست تو هستم; و من حبيب بن حمارم!
فرمود: تو پرچمدار او خواهى بود، و با آن علم از همين در وارد مى شوى و اشاره كرد به سوى درى كه روبروى آن حضرت بود.
پس اتّفاق افتاد كه ابن زياد عمربن سعد را به جنگ حسينعليهالسلام فرستاد و در مقدمه لشكر او خالد بن عرفطه را قرار داد و علمدار او حبيب بن حمار بود، و از همان در وارد مسجد كوفه شد.(١٨)
١٢ ملا روايت كرده است كه علىعليهالسلام عبور كرد به مكان قبر حسينعليهالسلام فرمود:
هيهُنا مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ هيهُنا مَوْضِعُ رِحالِهِمْ، وَ هيهُنا مَهْراقُ دِمائِهِمْ فِتْيَةٌ مِنْ آلِ مُحَمَّد يُقْتَلُونَ بِهذِهِ الْعَرْصَةِ تَبْكى عَلَيْهِمْ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ(١٩)
اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا موضع منازل ايشان و اينجا محل ريختن خون آنها است. جوانمردانى از آل محمّد در اين عرصه كشته مي شوند كه آسمان و زمين بر آنها خواهد گريست.
و حافظ عبدالعزيز جنابذى در معالم العترة الطاهرة اين حديث را با اندكى اختلاف در بعضى الفاظ، از اصبغ از علىعليهالسلام روايت كرده است.(٢٠)
١٣ ـ ابوحنيفه دينورى مى گويد: چون حسينعليهالسلام و اصحابش وارد كربلا شدند، و حّر و سپاهيانش برابر آن حضرت ايستادند، و مانع از سير و رفتن آنها شدند;
حّر گفت: در همين مكان فرود آى زيرا فرات نزديك است.
حسين فرمود: اين مكان چه نام دارد؟
گفتند: كربلا.
فرمود: صاحب كرب و بلا است. پدرم وقتى به صفين مى رفت، گذارش به همين مكان افتاد، و من با او بودم، ايستاد و از اسم اين زمين پرسيد. پس خبر دادند او را به اسم آن، فرمود: اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا محل ريختن خون آنان است پس سؤال شد از آن حضرت از معناى اين كلام; فرمود:
ثِقْلٌ لاِلِ مُحَمَّد يَنْزِلُونَ هيهُنا(٢١)
و دميرى به جاى ثقل نفر روايت كرده است.
١٤ ـ حسن بن كثير، و عبد خير روايت كرده اند كه چون علىعليهالسلام به كربلا رسيد ايستاد، گريه كرد و فرمود:
بِاَبيهِ اُغَيْلَمَةً يُقْتَلُونَ هيهُنا هذا مَناخُ رِكابِهِمْ، وَ هذا مَوْضِعُ رِحالِهِمْ هذا مَصْرَعُ الرَّجُلِ(٢٢)
پدرم فداى جوانانى كه در اينجا كشته مي شوند. اينجا خوابگاه شتران آنها، و اينجا موضع منزلهاى آنها است، و اين است مصرع و قتلگاه مرد يعنى حسين ـ عليهالسلام ـ
١٥ ـ ديلمى از معاد روايت كرده كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
نُعِىَ اِلَىَّ الْحُسَيْنُ، وَ اُتيتُ بِتُرْبَتِهَ، وَ أُخْبِرْتُ بِقاتِلِهِ(٢٣)
خبر داده شدم به شهادت حسين، و تربت او برايم آورده شد و از كشنده او خبر داده شدم.
١٦ ـ ابن عساكر از ابن عمرو روايت نموده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود:
لا بارَكَ اللهُ فى يَزيدَ الطَعانِ اللَّعانِ اَما اِنَّهُ نُعِى اِلَى حَبيبى وَ سَخيلى حُسَيْنٌ اُتيتُ بِتُرْبَتِهِ، وَ رَاَيْتُ قاتِلَهُ اَما اِنَّهُ لا يُقْتَلُ بَيْنَ ظَهَرانى قَوْم فَلا يَنْصُرُوهُ اِلاّ عَمَّهُمُ اللهُ بِعِقاب(٢٤)
خدا از بركت محروم كند يزيد طعان لعان را، آگاه باش كه خبر داده شدم به مرگ حبيبم و فرزندم حسين، و تربتش برايم آورده شد، و كشنده او را ديدم آگاه باش كه حسين كشته نشود در ميان مردمى كه او را يارى نكنند مگر آنكه خداوند همه آنها را عقاب فرمايد.
١٧ ـ ابن عساكر از علىعليهالسلام روايت نموده كه به عمر بن سعد فرمود:
كَيْفَ اَنْتَ اِذا اَقَمْتَ مَقاماً تُخَيَّرُ فيهِ بَيْنَ المَنِيَّةِ وَ النّارِ فَتَخْتارُ النّارَ(٢٥)
چگونه اى تو وقتى كه در مقامى بايستى كه ميان مرگ و آتش مختار شوى و تو آتش را اختيار كنى؟.
١٨ ـ بيهقى روايت كرده كه پيغمبرصلىاللهعليهوآله خبر داد به شهادت حسينعليهالسلام در طف كه مكانى است نزديك كوفه و به كربلا شناخته مى شود.(٢٦)
١٩ ـ ابن ابى الحديد در ضمن خبرى روايت كرده كه حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام به تميم بن اسامة بن زهير تميمى در حالى كه پسرش حصين طفل شيرخواره بود خبر داد كه او از قاتلين حسين، و از تحريص كنندگان بر قتل او خواهد بود، و همانگونه كه حضرت اميرعليهالسلام خبر داد حصين بن تميم بزيست تا عبيدالله او را به رياست شهربانى منصوب ساخت، و هم او را روز تاسوعا به كربلا فرستاد تا عمر بن سعد را به جنگ حسينعليهالسلام مأمور سازد، و او را از تأخيرى كه در كار جنگ نمود بيم دهد.(٢٧)
٢٠ ـ و هم ابن ابى الحديد در ضمن اخبار اميرعليهالسلام به مغيبات، روايت كرده كه به براء بن عازب فرمود:
أَيُقْتَلُ الْحُسَيْنُ، وَ اَنْتَ حَىٌّ فَلا تَنْصُرُوهُ
آيا كشته مى شود حسين و تو زنده باشى و او را يارى ننمائى!.
براء گفت:
لا كانَ ذلِكَ يا اَميرَ الْمُؤمنينَ
اينطور نيست، اى اميرالمؤمنين.
وقتى سيدالشهداءعليهالسلام شهيد شد براء اين خبر غيبى اميرالمؤمنينعليهالسلام را ياد مى كرد، و حسرت مى خورد كه چرا در كربلا حاضر نشد، و در راه حسين سعادت شهادت نيافت.(٢٨)
٢١ ـ خوارزمى نقل كرده كه وقتى اميرالمؤمنينعليهالسلام به صفين مى رفت به ابن عباس فرمود: آيا ميدانى اين بقعه چيست؟
گفت: نه.
فرمود: اگر آن را مى شناختى مانند من مى گريستى. سپس به شدت گريست و فرمود: مرا با ابى سفيان چه افتاد. پس به حسينعليهالسلام توجه كرد، و فرمود: پسرم! صبر كن كه پدرت از اينها ديد آنچه را تو پس از او خواهى ديد(٢٩)
٢٢ ـ يعقوبى مي گويد: اول كسى كه بانگ ناله اش در مصيبت حسين عليهالسلام در مدينه بلند شد، امّ سلمه همسر پيغمبرصلىاللهعليهوآله بود; زيرا پيغمبر ـ صلىاللهعليهوآله ـ شيشه اى كه در آن تربتى بود به او داده و به او فرموده بود: جبرئيل به من اعلام كرده كه امت من حسين را مي كشند، و اين تربت را به من داده، و به امّ سلمه فرمود: وقتى اين خاك خون تازه گرديد، بدان حسين كشته شده است. آن خاك نزد امّ سلمه بود تا وقتى حسين به عراق حركت كرد امّ سلمه همواره در آن نظر مي كرد وقتى ديد آن خاك، خون شده، فرياد زد: واحُسَيْناهُ وا اِبْنَ رَسُولِ اللّه
زنها از هر سو بانگ شان به ناله بلند شد تا آنكه مدينه پر از شيون و ضجّه شد به طوريكه مانند آن هرگز شنيده نشده بود.(٣٠)
اين حديث را ابن حجر از ملا و ابن احمد در زياده مسند با مختصرتفاوت نقل كرده و روايت كرده كه آن تربت، تربت زمين قتلگاه آن حضرت بود.(٣١)
از اينگونه اخبار از پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و اميرالمؤمنينعليهالسلام بسيار است و معلوم مى شود كه شهادت بر حسينعليهالسلام نوشته شده و يكى از فضايل بزرگ، و افتخارات آن حضرت و آل محمّد صلوات اللّه عليهم اجمعين ، شهادت او بوده است.
__________________
پى نوشت ها :
١ ـ بعد از نوشتن اين فصل، مقاله اى از دانشمند فيزيك دان رابرت موريس پيچ تحت عنوان يك آزمون نتيجه بخش در كتاب اثبات خدا ص ٢٥ به نظر رسيد كه وجود خدا را براساس پيشگوييهاى پيامبران اثبات نموده است. اگر اين مرد دانشمند كه داراى سى و هفت اختراع ثبت شده و موفق به دريافت جايزه هاى باارزش علمى گرديده، از تاريخ اسلام و پيشگوييهاى پيغمبر و ائمهعليهمالسلام آگاهى داشت، ايمانش به خدا استوارتر مى شد.
٢ ـ السيرة الحلبيه، ج ٢، ص ٧٦. سيره ابن هشام، ج ٢، ص ١١٤. اسد الغابه، ج ٤، ص ٤٧ و ج ٢، ص ١١٤. الاصابه، ج ١، ص ٤٢٦ـ ٢٢٥١، و ج ٢، ص ٥١٢ ـ ٥٧٠٤. الاستيعاب، ج ١، ص ٤١٨، و ج ٢، ص ٤٨١. كنوز الحقائق، ج ١، ص ١٠٨ و ج ٢، ص ١٧. الجامع الصغير، ج ٢، ص ٦٦ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جزء هشتم (ج ٢، ط مصر ص ٢٧١ به بعد) از كتاب تاريخ صفين نصر بن مزاحم حكايتى نقل كرده كه از آوردن آن در اينجا ـ چون موجب تطويل است ـ معذوريم ولى خواننده عزيز را به مطالعه آن توصيه مى نمائيم تا بدانند چگونه اين حديث، ثابت و معروف بوده و معاويه و اطرافيانش با اينكه بر خودشان ظاهر بود بر باطلند، با امام حق نبرد كردند.
٣ ـ السيرة الحلبية، ج ٢، ص ٧٨.
٤ ـ السيرة الحلبية، ج ٢، ص ٧٨. اسدالغابة، ج ٤، ص ٤٧ و ج ٢، ص ١١٤. الاصابه، ج ١، ص ٤٢٦ ـ ٢٢٥١ و اين شعر را هم از خزيمه نقل كرده:
اِذا نَحْنُ بايَعْنا عَلِيَاً فَحَسْبُنا اَبُوْ حَسَن مِمّا نَخافُ مِنَ الْفِتَنِ
وَ فيه الذّى فيهِمْ مِنَ الْخَيْرِ كُلِّه وَ ما فيهِمْ بَعْضُ الذَّى فيهِ مِنْ حَسَنِ
الاستيعاب ج ١، ص ٤١٨.
٥ ـ السيرة الحلبيه، ج ٢، ص ٧٨.
٦ ـ ابن عبدالبر قرطبى در استيعاب مى گويد: از پيغمبر بطور متواتر نقل شده تَقْتُلُ عَمّارَ الفِئَةُ الْباغِيَة و اين از صحيح ترين احاديث و از خبرهاى غيبى و نشانيهاى پيامبرى آن حضرت است.
٧ ـ صواعق، ص ١٩٠ و ١٩١. كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٢٩٤ و ٢٩٤٣.
٨ ـ صواعق، ص ١٩٠. مقتل خوارزمى، ص ١٥٦، ف٧.
٩ ـكنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٤٤.
١٠ ـ صواعق، ص ١٩٠.
١١ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٣٦ و ح ٣٩٤١.
١٢ ـ صواعق، ص ١٩١. ذخائر العقبى، ص ١٤٨. تذكرة الخواص، ص ٢٦٠.
١٣ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٧٠، ف ٨.
١٤ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٥٩ و ٢٦٠.
١٥ ـ ذخائر العقبى، ص ١٤٧ و ١٤٨.
١٦ ـ سمو المعنى ص ١٤١. الكامل، ج ٣ ص ٢٧٧ و ٢٧٨. طبرى، ج ٤، ص ٢٩٩.
١٧ ـ اسد الغابه، ج ٤، ص ١٦٩.
١٨ ـ الاصابه، ج ١، ص ٤١٠ ـ ٢١٨٢. اگر چه صاحب اصابه اين خبر را از مناقب شيخ مفيد نقل كرده اما چون ذيلى بر آن ننگاشته معلوم مى شود آن را معتبر شناخته است، و در ارشاد حبيب بن حماز به حاء مهمله بدون نقطه و زاى معجمه نقطه دار ذكر شده است.
١٩ ـ صواعق، ص ١٩١.
٢٠ ـ نور الابصار، ص ١١٥.
٢١ ـ اخبار الطوال ص ٢٢٦. حياة الحيوان، ج ١، ص ٦٠.
٢٢ ـ تذكرة الخواص، ص ٢٦٠.
٢٣ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٥٢.
٢٤ ـ كنز العمال، ج ٦، ص ٢٢٣، ح ٣٩٤٩.
٢٥ ـ كنز العمال، ج ٧، ص ١١١، ح ٩٦٠.
٢٦ ـ السيرة النبوية، ج ٣، ص ٢٢٠.
٢٧ ـ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٥٠٨ و ٥٠٩.
٢٨ ـ شرح نهج البلاغه، ج ٢، ص ٥٠٩.
٢٩ ـ مقتل خوارزمى، ص ١٦٢، ف٨.
٣٠ ـ تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ٢١٨ و ٢١٩.
٣١ ـ صواعق ص ١٩١.