امید آخر

امید آخر0%

امید آخر نویسنده:
گروه: سایر کتابها

امید آخر

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن محمودی
گروه: مشاهدات: 3887
دانلود: 1834

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3887 / دانلود: 1834
اندازه اندازه اندازه
امید آخر

امید آخر

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خدمت او بودم. در این سال ها، کوچک ترین گناه یا حتی مکروهی را از او ندیدم. پول هنگفتی که به عنوان سهم امام به سید سپرده می شد، هیچ موقع مورد سوء استفاده قرار نمی گرفت، واقعاً اگر امام زمانعليه‌السلام به بزرگ ترین مرجع تقلید شیعه، نظر رحمت و رأفت نداشته باشد پس به چه کسی نظر دارد؟!

با مرور خصوصیات اخلاقی سید ابوالحسن و صدق گفتار و کردارش که سالیان زیادی دل مرا شیفته خود کرده بود، یقین کردم که فردا اتفاق مهمّی خواهد افتاد. خدایا یعنی می شود؟!»

همین که این فکر در ذهنم خطور کرد قلبم به شدّت گرفت و با ترکیدن بغض گلویم، اشک از گوشه چشمانم جاری شد و همین طور با حضرت به درد دل پرداختم:

ای مولای من! سال ها خدمت فقیه شما را کرده ام به این امید که روزی چشمم به جمال زیبایتان بیفتد، حالا یک عالِمی که شیعه هم نیست و هنوز از راه نرسیده باید با شما دیدار داشته باشد آن وقت من...

آهی کشیدم و این شعر را با خود زمزمه کردم.

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

شب موعود فرا رسید. بحرالعلوم و پسرش به خانه سید ابوالحسن آمدند. بعد از صرف شام، سید به خادمش گفت: «مشهدی حسین! چراغ را روشن کن می خواهیم برویم بیرون»

مشهدی حسین که پیرمرد با صفای خانه سید بود و دلباختگی اش به سید در رفتار و کارهایش هویدا بود، سراغ چراغ رفت.

سید با اشاره ای به بحرالعلوم و پسرش فرمود:

«اگر آماده اید برویم»

بحرالعلوم نگاهی به پسرش انداخت و بعد از مکث کوتاهی بلند شد. هر سه به همراه مشهدی حسین راه افتادند. من و پسر سید هم آماده شدیم تا دنبالشان برویم که سید برگشت و فرمود: «هیچکدامتان نیایید»

قدم هایمان از حرکت ایستاد. نه می توانستیم از این فرصت بزرگ چشم پوشی کنیم و نه ادب اجازه می داد که حرف سید را اطاعت نکنیم.

آنها رفتند و ما با دلی اندوهناک و چشمی حسرت آلود بر قدم های مشهدی حسین نگاه می کردیم.(۱)

______________________________________

۱- ۵. سروده نقال تشرف: درد فراق یار را من به بیان و گفت و گو شرح نمی توان دهم نکته به نکته مو به مو جامه صبر بردرم چند به یاد روی شه قطعه به قطعه نخ به نخ تار به تار و پو به پو می طلبم نشانه از هر که رهم نمی دهد گفته بگفته دم به دم دسته به دسته سو به سو اشک به دامن آورم روز و شبان به یاد شه دجله به دجله یم به یم رود به رود و جو به جو

شب از نیمه گذشته، انتظارمان برای آمدن آنها فایده ای نداشت، به پسر سید گفتم: من دیشب دیر خوابیدم با اجازه می روم استراحت کنم.

آن شب با اینکه خیلی دیر خوابیدم، از شوق شنیدن جریان دیشب خیلی زود از خواب بیدار شدم و سراغ ابراهیم پسر بحرالعلوم رفتم. در چهره اش بهجت و معنویت خاصی دیده می شد.

پرسیدم: دیشب کجا رفتید؟

خندید و با خوشحالی گفت: «الحمد للَّه ما به برکت سیدابوالحسن شیعه شدیم».

خیلی خوشحال شدم و با تعجب بیشتر پرسیدم:

«مگر دیشب چه اتفاقی افتاد»

ابراهیم گفت: دیشب ما در وادی السلام به مقام حضرت حجّتعليه‌السلام رفتیم. وقتی به حصار مقام رسیدیم، سیدابوالحسن چراغ را از مشهدی حسین گرفت و به او گفت: شما اینجا بنشین تا ما برگردیم.

پیرمرد با چشمانی پر از اشک کنار حصار مقام حضرت حجّتعليه‌السلام نشست و ما سه نفری وارد شدیم. سید چراغ را روی زمین گذاشت و کنار چاه رفت و با آرامش خاصی وضو گرفت. بدون اینکه چیزی به ما بگوید، داخل مقام شد. از رفتارش فهمیدیم که ما نباید داخل مقام برویم.

با پدرم بیرون مقام حضرت حجّتعليه‌السلام قدم می زدیم که متوجه شدیم، سید مشغول نماز شده است. پدرم چون به مذهب تشیع معتقد نبود می خندید و کارهای سید را به تمسخر می گرفت.

بعد از مدّتی صدای استغاثه سید با ذکر یابن الحسن به گوشمان رسید. او عاجزانه چندبار یابن الحسن، یابن الحسن را تکرار کرد.

بعد از مدّتی سکوت، متوجه شدیم که سید با کسی مشغول صحبت است. پدرم که در حال قدم زدن بود، ایستاد و با تعجب به من گفت:

کسی اینجا نبوده است، سید با چه کسی صحبت می کند؟!

دو سه دقیقه با دقت، صدای صحبت های او را گوش دادیم ولی تشخیص ندادیم که صحبت درباره چیست.

ناگهان سید پدرم را صدا زد که «بحرالعلوم داخل شو!»

پدرم با اضطراب داخل شد، من هم خواستم پشت سرش، داخل مقام شوم که سید فرمود: «نه! شما نیا»

همانجا ایستادم. بعد از مدّت خیلی کمی، باز به قدر چهار، پنج دقیقه

صدای صحبت شنیدم امّا صحبت ها را تشخیص نمی دادم. ناگهان نوری که از آفتاب روشن تر بود در مقام حجّت تابید. به محض روشن شدن مقام، صدای صیحه پدرم را شنیدم. بلافاصله سید مرا صدا زد: «ابراهیم! بیا که پدرت از حال رفت.»

من سریع با ظرفی که کنار چاه بود، آب برداشتم و به داخل مقام رفتم.

سید گفت: شانه هایش را بمال تا به حال بیاید.

آب به صورت پدرم زدم و شانه هایش را مالیدم. به محض باز شدن چشمانش، صدای گریه اش نیز بلند شد و بی اختیار خود را روی پاهای سید انداخت تا پاهای سید را ببوسد. سید هم بلافاصله خم شد و پدرم را از روی پاهایش بلند کرد و گفت: «این کار را نکنید درست نیست».امّا پدرم از حال عادی خارج شده بود و دائماً می گفت: «یابن رسول اللَّه! یابن رسول اللَّه! التوبه التوبه، من دیگر شیعه شدم، مذهب شیعه را به من تعلیم بده، من توبه کردم» و دائماً اشکش جاری بود.

با خوشحالی به او گفتم: شما کسی را ندیدید؟

گفت: فقط همان نوری که مثل تابش آفتاب همه جا را روشن کرده بود لحظه ای نظرم را جلب کرد. امّا صدای صحبت هایی را می شنیدم.

وقتی جریان را از پدرم پرسیدم، اشاره به سکوت کرد و من هم اصراری نکردم.

از ابراهیم جدا شدم و به محل کارم رفتم. جریان شگفت آوری را شنیده بودم و اعتقادم به سید دو چندان شده بود.

این قضیه گذشت. بحرالعلوم بعد از شیعه شدن به یمن برگشت. چهارماه بعد چند نفر از زوّار یمنی به نجف آمدند و پول های زیادی برای سید ابوالحسن به عنوان وجوهات سهم امام آوردند. بحرالعلوم هم نامه ای توسط زوّار فرستاد و در آن نامه ضمن تشکر از سیدابوالحسن اصفهانی، نوشته بود که به برکت عنایت و هدایت شما، تاکنون دو هزار و اندی از مقلّدین من، شیعه دوازده امامی شده اند.(۱)

والسلام علی من اتبع الهدی

_____________________________________

۱- ۶. نقل از آیت اللَّه ناصری دولت آبادی، کتاب عنایات حضرت مهدی به علما و طلب، ص ۹۱.

یاقوت

ده دوازده مسافر لنج، زیر سایه بان کهنه لنج جمع شده بودند، سایه بان آن قدر وصله پینه خورده بود که پارچه اصلی آن قابل تشخیص نبود. پیدا بود که غیر از من، تقریباً بقیه مسافرها از یک طایفه هستند. از شوخی هایشان فهمیدم که آنها خیلی رعایت مسائل شرعی و اخلاقی را نمی کنند.

به جز یکی از آنها، بقیه خوراکشان تمسخر و خنده بود. با اینکه دیده بودم موقع غذا خوردن، با آنها هم سفره می شود امّا در بقیه ساعات، در گوشه ای تنها می نشیند و داخل بزم رفقایش نمی شود. خیلی کنجکاو شده بودم تا علّت این کناره گیری از رفقایش را بدانم امّا فرصت سؤال کردن پیش نیامده بود.

نگاهم را از داخل کشتی برگرداندم. آب های فرات، کشتی ما را دست به دست می کردند و به جلو هُل می دادند تا به جنوب شهر کربلا برسیم.

از صدای خنده و شوخی اطرافیان خسته شده بودم و از اینکه گاهی، رفیقشان را مسخره می کردند خیلی ناراحت می شدم ولی از صبر و متانت او خوشم آمده بود.

دنبال راهی برای گفت و گوی با او بودم که ایستادن کشتی آن هم وسط مسیر، همه رامتعجّب کرد. در همین لحظه ناخدای نسبتاً پیر، جلوی اتاقکش آمد و پس از صاف کردن صدایش با صدای نخراشیده ای گفت: «این قسمت از رود خیلی کم عمق است. با توجّه به سنگینی بار کشتی، باید چند متری را پیاده بیایید و کمی آن طرف تر سوار شوید.

سر و صدای مسافرها بلند شد مخصوصاً همان گروهی که لحظه ای از شوخی و خنده و مسخره کردن همدیگر دست بر نمی داشتند.

یکی یکی از کشتی پیاده شدیم و کنار نهر به راه خود ادامه دادیم نگاهم به همان جوانی افتاد که با رفقایش در بزم خنده و شوخیشان شرکت نمی کرد. وقار و سنگینی خاصی داشت.

ناخدا به تنهایی در کشتی بود و خیلی آرام آن را به جلو هدایت می کرد تا در گل نماند. مسافران هم که پاهایشان تا زانو در آب فرو رفته بود به سختی قدم به جلو بر می داشتند. در این حال متوجه شدم که آن شخص که اهل بذله و شوخی نبود از دوستانش عقب تر است. فرصت را مناسب دیدم و به سختی خودم را به او رساندم. بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم: «ببخشید آقا! برای من سؤال شده که چرا شما با رفقایتان یکی نمی شوید، و از آنها دوری می کنید و چرا آنها مذهب شما را مسخره می کنند؟»

نگاه معناداری به من کرد و خیلی متواضعانه گفت: «این آقایان از فامیل من هستند و همگی از اهل سنّت می باشند، پدر من هم جزء ایشان بود ولی مادرم شیعه و اهل ایمان، من هم به تبعیت پدرم از اهل سنّت بودم ولی اتفاقی، باعث شد که شیعه شوم. با خوشحالی گفتم: می شود آن جریان را برایم تعریف کنید؟

با اینکه در شرایط سختی بودیم با کمال میل قبول کرد و جریان شیعه شدنش را برایم تعریف کرد.

اسم من یاقوت است و شغلم روغن فروشی در شهر حلّه است. سالی برای خرید روغن از بیابان نشینان، به نواحی دور دست رفتیم تا روغن ارزان قیمتی به دست آوریم، اتفاقاً روغن خوب و زیادی خریدیم و با کاروانی از رفقایم به سمت حلّه حرکت کردیم.

رفقا برای اینکه خستگی راه را احساس نکنند به شوخی و بذله گویی می پرداختند من هم یکی از آنها بودم. به مکانی رسیدیم که برای استراحت خوب بود و تصمیم گرفتیم شب را در آنجا بمانیم.

از شدّت خستگی و پیاده روی، خیلی زود خوابمان برد، بعد از ساعتی رفقا از خواب بیدار شدند و پس از صدا زدن من و خیال اینکه بیدار شدم و در پی آنها راه خواهم افتاد به حرکتشان ادامه دادند. در حالی که من ساعت دیگری را هم در خواب بودم.

وقتی از خواب بیدار شدم هیچ کس را در اطراف خودم ندیدم، بیابان بود و برهوت، باد خشک صورتم را اذیت می کرد. بلند شدم و با خودم

گفتم شاید خواب می بینم. چشمانم را مالیدم، چند قدمی راه رفتم، مطمئن شده بودم که بیدارم و رفقا تنهایم گذاشته اند. شنیده بودم که در این بیابان، حیوانات درنده و مار و عقرب زیاد دیده شده، ترس در وجودم رخنه کرده بود. با خودم گفتم احتمالاً خیلی دور نشده اند اگر سریع بروم به کاروانشان می رسم. روغن ها را بار شتر کردم و راه افتادم. مقداری راه رفتم، هیچ چیزی جز سراب دیده نمی شد، ترسم بیشتر شده بود. درمانده و مضطر شده بودم. شروع به استغاثه کردن با خلفاء و مشایخ نمودم و ایشان را شفیع قرار دادم. از جان خود دست شسته بودم، اشک چشمانم لحظه ای قطع نمی شد، روی خاک های بیابان نشسته بودم و خلفا را صدا می زدم تا به داد من برسند. مدّتی گذشت و من همچنان آنها را وسیله نجاتم قرار می دادم و دائماً ناله و زاری می کردم امّا انگار هرچه بیشتر صدایشان می کردم کمتر جواب می گرفتم.

در دلم گفتم که مادرم می گفت «ما شیعیان، امام زنده ای داریم که یکی از القابش اباصالح است و به فریاد درماندگان می رسد و گمشدگان در راه را کمک می کند.»

تا این حرف مادرم به یادم افتاد با خداوند عهد بستم که من به امام زنده شیعیان استغاثه می کنم؛ اگر مرا نجات داد، به دین مادرم درمی آیم.

از روی زمین بلند شدم و بی اختیار راه افتادم و مدام یا اباصالح را زمزمه می کردم. لحظاتی نگذشته بود که ناگاه دیدم کسی که عمّامه سبز رنگی بر سرش بود و در چهره اش مهربانی و رأفت نمایان بود همراه من در حال راه رفتن است. به من سلام کرد و بعد هم راه را نشانم داد و فرمود: به دین مادرت درآی... به زودی به روستایی می رسی که اهل آنجا همه شیعه هستند.

چون می ترسیدم که باز او را گم کنم گفتم: «آقای من! شما با من تا این روستا نمی آیید؟»

با مهربانی و آرامش خاص فرمودند: «الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه کرده اند باید ایشان را جواب دهم».

این را فرمود و من دیگر کسی را ندیدم.

برای اینکه راه را گم نکنم بدون هیچ درنگی از همان راهی که فرموده بود راه افتادم و بعد از مدّت کمی، به آن روستا رسیدم. به مسجد شیعیان داخل شده و مشغول نماز شدم. به خاطر خستگی، شب را در همان محل گذراندم. فردا صبح، رفقایم به آن روستا رسیدند و من یقین کردم که آن شخص همان اباصالح است که مادرم می گفت.

مهر و عشق عجیبی از آن آقا در وجودم احساس کردم. تمام وجودم درخواست دیدار مجدد ایشان را داشت، در همین حال رفقایم، به سراغم آمدند و از جریان رسیدنم به این روستا پرسیدند. من گفتم: امام زنده شیعیان مرا نجات داد.

آنها مرا دیوانه خطاب کردند و تنهایم گذاشتند.

به سمت حلّه آمدم و به منزل سید مهدی قزوینی از علمای معروف شیعه رفتم و جریان را برای ایشان تعریف کرده و درخواست کردم مذهب تشیع را به من آموزش دهد و ایشان با روی باز قبول نمودند. هنگام خداحافظی از آقای قزوینی، به یاد اشتیاقم برای دیدار مجدد امام عصرعليه‌السلام افتادم، از آیه اللَّه قزوینی پرسیدم «آیا عملی هست که با انجام دادنش، یک بار دیگر آن جناب را ملاقات کنم؟»

آقا قزوینی فرمود: چهل شب جمعه به زیارت ابی عبداللَّهعليه‌السلام در کربلا برو، ان شاء اللَّه فرجی حاصل می شود.

به خانه آمدم و مادرم را از جریان شیعه شدنم با خبر کردم، خیلی خوشحال شد و اشک شوق از چشمانش جاری شد.

من که وجودم از عشق دیدار آن عزیز لبریز شده بود، عزم خود را جزم کردم تا چهل شب جمعه به زیارت امام حسینعليه‌السلام بروم. هفته ها یکی پس از دیگری سپری شد و من هرشب جمعه از حلّه به سمت کربلا می رفتم. هفته آخر با نشاط و حال عجیبی به کربلا رفتم، چون به دروازه شهر کربلا رسیدم دیدم سربازان دولتی، به سختی زوّار را بازرسی می کنند و هیچ کسی را بدون برگه ورود، به کربلا راه نمی دهند، من هم که نه برگه ورود داشتم و نه پولی جهت خرید آن، خیلی ناراحت شدم. دم دروازه شهر خیلی شلوغ بود، در این زمان فکری به ذهنم خطور کرد، با خودم گفتم شاید بتوانم از بین جمعیت

مخفیانه داخل شهر شوم، این کار را کردم ولی یکی از سربازان متوجه شد و مرا از جمعیت بیرون انداخت.

افسردگی عجیبی سراغم آمده بود، ۳۹ هفته زحمت کشیدم حالا که موقع وصال و دیدن محبوبم فرار سیده است باید این گونه شود؟!

در همین حال بودم که صاحب خود، حضرت ولی عصرعليه‌السلام را دیدم که در قیافه طلاب فارس بود، عمامه سفیدی بر سر داشت و داخل شهر بود. همین که چشمم به جمال نورانی اش افتاد، به ایشان متوسل شدم و درخواست کردم که مرا هم داخل شهر ببرند.

به محض استغاثه من، از شهر بیرون آمدند ودست مرا گرفته و از دروازه شهر عبور کردیم، و کسی مرا ندید. همین که داخل شهر شدیم، دیگر آن جناب را ندیدم و از آن موقع در هجر جمال دل آرای او در سوز و اشتیاقم».

جای کم عمق رودخانه تمام شده بود. ناخدا، کشتی را نگه داشت و همه سوار کشتی شدیم. آن هفت نفر لباس هایشان کاملاً خیس شده بود چرا که در مسیر کم عمق رودخانه به سمت همدیگر آب می پاشیدند و شوخی می کردند.

ارادت من به یاقوت بیشتر شده بود، غبطه حال و روز او را می خوردم و از دور به چشمانش خیره شده بودم. چشمانی که دوبار جمال مولایش را دیده باشد باید قیمتی باشند، نمی دانم یاقوت دراین

سکوت ها و کم حرفی ها، در چه فکری بود آیا به فکر دیداری دیگر یا...

هرچند برای او که دنبال رضایت امام عصرعليه‌السلام است اگر دیدار هم میسر نشود باز چیزی کم ندارد، چرا که رضایت حضرتش بالاترین مقام برای یک بنده مؤمن است.(۱)

________________________________

۱- ۷. کتاب نجم الثاقب، تألیف حاج میرزا حسین طبرسی نوری، ص ۶۰۷.

بهترین روز

قسمت اول

بوی کبابی که قاسم در حال درست کردنش بود، به همه خانواده هایی که اطراف ما نشسته بودند حال و هوایی دیگر داده بود. آقا جلیل سفره را پهن کرده بود و ماست و سبزی ریحون و نون و نمک و دیگر مخلّفات را با کمک محمود، خیلی منظم و با کلاس چیده بودند.

من هم رفتم تا از چشمه کنار رودخانه کمی آب برای خوردن و چایی درست کردن بیاورم.

صدای برگ درختان که به کمک باد به صدا درآمده بودند، چهره طبیعت را زیباتر کرده بود، بوی کباب و چمن که به هم آمیخته شده بودند بد جوری مشام آدم را غلغلک می داد. بالاخره انتظار به سر رسید و همگی دور سفره نشستیم. کباب ها آنقدر زیاد بود که سرش با هم دعوا نکنیم، چون تجربه کرده بودیم که هر وقت غذا کم بود آخرش به سر و کله همدیگر می پریدیم.

بعد از ناهار، همه بی حال کنار سفره باز ولو شدیم و ساعتی خوابیدیم.

زودتر از همه آقا جلیل بیدار شد، من هم که نزدیکش بودم با تکان او بیدار شدم، تا نگاهش به من افتاد خیلی آرام گفت: «هیس»!

بعد هم از کنار گلیم، نخی کند و رفت سراغ محمود، و خیلی آرام نخ را داخل بینی بنده خدا کرد.

محمود که مست خواب بود با دست، محکم بینی اش را مالید ولی آقا جلیل ول کنش نبود تا بالاخره محمود را از خواب بیدار کرد.

محمود هم تا بیدار شد و نخ را دست آقا جلیل دید بی هوا دو سه تا حرف آبدار با صدای بلند حواله آقا جلیل کرد که ناگاه نگاه های اطرافیان به سمت محمود و بساط ما منحرف شد.

همه بیدار شدند. دور هم نشستیم و شروع کردیم مثل همیشه به گفتن چرندیات و حرف های بی ربط و مسخره کردن همدیگر.

بعضی موقع ها هم آنقدر بلند می خندیدیم که همه خانواده ها با تعجب به ما خیره می شدند.

این کار همیشگی بچه ها بود، هر هفته جمعه ها، بساط بازی و خندیدن و مسخره کردن دیگران کارمان شده بود.

من با اینکه خیلی جمعشان را دوست داشتم و از کارهایشان خوشم می آمد امّا از مسخره کردن دیگران، بسیار دلگیر می شدم هر چند در ظاهر با آنها همراهی می کردم.

جمعه ها یکی پس از دیگری به همین منوال سپری شد تا اینکه در

جمعه ای که سر و صدای بچه ها خیلی بیشتر از روزهای دیگر بود، آقایی کنار بساطمان آمد و گفت:

«اگر همین حالا بساطتان را جمع نکنید، از راه دیگری وارد می شوم»

قاسم از جایش بلند شد و دستش را به کمرش چسباند و با صدای بلندتری گفت: «مثلاً چه کار می کنی؟»

ما که همه منتظر یک درگیری و کتک کاری بودیم، یک دفعه با صدای آرام آن مرد به خودمان آمدیم: «شما فکر می کنید خدا ما را آفریده و بدن سالم به ما داده تا مشغول این کارهای لهو و لعب شویم، واقعاً قصد و غرض خدا از آفریدن ماها، این بوده»؟

آقا جلیل سگرمه هایش را در هم کرد و گفت:

«قربونت آقاجون از منبر بیا پایین، دستت درد نکنه، استفاده کردیم».

به محض تمام شدن حرف آقا جلیل، صدای بلند خنده بچه ها جای حرفی برای بنده خدا نگذاشت، به همین خاطر با عصبانیت از ما جدا شد.

بچه ها باز هم مشغول سرگرمی های خودشان شدند امّا من حالم خیلی خوش نبود. از بچه ها فاصله گرفتم و کنار جوی آب روی سبزه ها نشستم و به فکر فرو رفتم: «واقعاً خدا ما را برای چی آفریده؟ بازی کردن، خوردن و خوابیدن؟! مسخره کردن دیگران؟! نه، فکر نمی کنم برای این کارها به دنیا آمده باشیم. اگر هدف خدا از خلقت ما این کارها باشد، پس حیوان ها خیلی از ما جلوتر هستند مطمئناً ما برای چیز دیگری آفریده شده ایم».

هر چقدر سعی می کردم خودم را به خوشی بزنم و از این فکر ذهنم را خالی کنم نمی شد.

مدت ها به این مسأله فکر کردم تا اینکه صدای داد و فریاد آقا جلیل و محمود که به هم آب می پاشیدند رشته افکارم را پاره کرد.

احساس کردم دیگر از کارهایشان خوشم نمی آید. بدون هیچ مقدمه ای به سمت بساطمان رفتم و بی آن که با کسی حرفی بزنم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. رفقا به هم نگاهی کردند و با چشمانشان از کار من سؤال می کردند.

آقا جلیل گفت: «داداش حسن! انگار می خواهی رفیق نیمه راه باشی»؟

خیلی جدّی گفتم: «شرمنده آقا جلیل! من دیگه نمی توانم با شما باشم».

مثل اینکه حرفم را جدی نگرفته باشد خیلی شل گفت: «از این شوخی ها نکن که به گروه خون ما نمی خوره».

بی توجّه به حرف هایش، ساکم را برداشتم و به راه افتادم.

قاسم جلویم را گرفت: «حسن اگر رفتی دیگر نه ما نه تو».

هر کسی چیزی گفت و کاری می کرد که من نروم ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بی توجّه به حرف هایشان از آنها جدا شدم ولی آنها هنوز باورشان نشده بود.

محمود با شتاب به سمتم آمد و با گرفتن ساک از دستم گفت: «بچه بازی درنیار حسن، ببین داری چطور عیشمان را خراب می کنی».

ساک را از دستش گرفتم و گفتم: «تا حالا بچه بازی در می آوردم از این به بعد می خواهم مردانه زندگی کنم».

این را گفتم و سرعتم را بیشتر کردم.

بچه ها هنوز باورشان نشده بود که من در حال جدایی از آنها هستم، به خاطر همین دنبالم دویدند تا مرا منصرف کنند، من هم سرعتم را زیادتر کردم و از آنها برای همیشه جدا شدم.

به شهر رسیدم، حال و حوصله رفتن به خانه را نداشتم، هنوز فکرم مشغول بود. در خیابان ها قدم می زدم و دائم مشغول فکر کردن بودم.

ظهر جمعه بود، خیابان ها خلوت تر از روزهای دیگر به نظر می رسید، صدایی رسا توجهم را به خودش جلب کرد.

صدای خطیب نماز جمعه بود. وارد مصلی شدم، جایی برای نشستن نبود. مصلی مملوّ از جمعیت بود. در صف های آخر جایی پیدا کردم و نشستم. همه ساکت بودند و با توجّه به حرف های خطیب گوش می دادند، او با صدایی رسایی می گفت:

«امّا از قیافه و شکل و شمایل امام زمانعليه‌السلام برای شما بگویم، چهره اش گندمگون، ابروانش کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب، شانه اش پهن، دندان هایش براق و گشاده، بینی اش کشیده و زیبا، پیشانی اش بلند و تابنده، استخوان بندی اش استوار، گونه هایش کم گوشت و اندکی متمایل به زردی، بر گونه راستش خالی مشکین،

عضلاتش محکم، موی سرش بر لاله گوشش ریخته، اندامش متناسب و زیبا، هیئتش خوش منظر و رباینده، بَه عجب چهره دلربایی!

به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم

امّا مهم تر از همه سیرت و اخلاق حضرت مهدیعليه‌السلام است.

«حاج آقا حرف هایی درباره امام زمانعليه‌السلام می زد که تا به حال نشنیده بودم، من فقط اسم امام زمان را شنیده بودم و این صحبت ها دریچه تازه ای از شناخت را پیش رویم باز کرده بود. مثل بقیه مردم شیفته حرف هایی شدم که برای اولین بار به گوشم می خورد، همه حواسم به صاحب این شمایل زیبا معطوف شده بود. از خدا محبت این انسان شریف را در قلبم درخواست می کردم امّا با کدام آبرو، من که غرق گناه بودم چگونه می توانستم به ساحت ملکوتی این انسان پاک راه یابم. با چشمانی پر از اشک به ادامه صحبت ها دل سپردم».

اخلاق امام مهدیعليه‌السلام ، اخلاق پیامبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، مثل پیامبر مهربان و دلسوز است. او بخشنده است و بی دریغ مال به این و آن می دهد. در رفتار چنان است که گویی با دست خود کره و عسل به دهان مسکینان می نهد.

در هنگام ظهورش همه اموال جهان، در نزد او جمع می شود، آنچه در دل زمین است و آنچه بر روی زمین. آن گاه به مردم می گوید: «بیایید و این اموال را بگیرید. اینها همان چیزهایی است که انسان ها برای به دست آوردن آنها قطع رحم کرده و خویشان خود را رنجاندند».

پس دست به عطا بگشاید، چنان که تا آن روز کسی آنچنان بخشش اموال نکرده باشد. در زمان حضرت مهدیعليه‌السلام زمین محصول بسیار می دهد. حضرت مهدیعليه‌السلام ، فریادرسی است که خداوند او را می فرستد تا به فریاد مردم عالم برسد. در روزگار او همگان به رفاه و آسایش و وفور نعمتی بی مانند دست یابند. حتی چهارپایان فراوان گردند. با دیگر جانوران به خوبی رفتار می کنند. زمین، گیاهان بسیار رویاند و آب نهرها فراوان شود در جهان جای ویرانی نمی ماند مگر آنکه حضرت مهدیعليه‌السلام آنجا را آباد سازد.

قسمت دوم

در حکومت وی، سرسوزنی ظلم و بیداد به کسی نشود و رنجی بر دلی ننشیند. امام عصرعليه‌السلام به حکم حضرت داوود حکم می کند و از مردم بینه و شاهد نطلبد. او دوست و دشمن خود را با نگاه می شناسد. امام زمانعليه‌السلام عدالت را، همچنان که سرما و گرما وارد خانه ها می شود، وارد خانه های مردمان می کند.

در زمان ایشان، علم بسیار پیشرفت می کند به حدی که سفر به آسمان ها و زندگی در آنجا، به آسانی صورت می پذیرد. در زمان امام عصرعليه‌السلام بیشتر آسمان ها آباد و محل سکونت می شود و .

«خطیب جمعه همچنان دوران امام مهدیعليه‌السلام را توصیف می کرد

و آنچنان شور و عشقی در من ایجاد کرده بود که قابل وصف نیست امّا حاج آقا حرف هایی زد که شوق را تبدیل به فراق و اشک کرد.»

خطیب جمعه ادامه داد:

امّا این امام زمان به این مهربانی و خوبی، چرا باید در غیبت و غربت به سر برد و در تنهایی زندگی کند؟

امام موسی بن جعفرعليه‌السلام فرمودند: «هو الطرید الوحید الغریب الغائب عن اهله...»؛(۱) «او (حضرت مهدیعليه‌السلام ) آن غریب تنهای دور از وطن و غایب از دیدگان است».

در زیارت آن حضرت هم می خوانیم: «السلام علیک ایها الامام الفرید»؛(۲) «سلام بر تو ای امام تنها».

عزیزان من، همه ما در این غیبت نقش داریم و باید برای تمام شدن غیبت و تنهایی اماممان دعا کنیم.

هرچند از روایات استفاده می شود که در دوران غیبت، عدّه ای از خوبان در محضر امام عصرعليه‌السلام هستند و اوامر ایشان را اجرا و تا حدی از وجود مقدسش رفع غربت می کنند.

امّا به هر حال ما هم وظایفی داریم که ان شاء اللَّه در خطبه های آینده به بحث وظایف می پردازیم.

_____________________________________

۱- ۸. کمال الدین، ج ۲، ص ۳۶۱.

۲- ۹. زیارت حضرت بقیه اللَّه الاعظمعليه‌السلام در سرداب مقدّس.