امید آخر

امید آخر0%

امید آخر نویسنده:
گروه: سایر کتابها

امید آخر

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن محمودی
گروه: مشاهدات: 3882
دانلود: 1827

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 3882 / دانلود: 1827
اندازه اندازه اندازه
امید آخر

امید آخر

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

یا صاحب الزمان! آقاجان!

تو ای زندانی زندان غیبت

دعا کن طی شود دوران غیبت

به آنهایی که مشتاق ظهورند

چو سالی بگذرد هر آنِ غیبت

صحبت های حاج آقا تمام شد. با صدای گریه ام توجّه اطرافیان به من جلب شده بود، حالِ عجیبی داشتم، گویی مدّت طولانی با این آقا، همدم بوده ام و حالا باید فراقش را تحمل می کردم، خیلی برایم سخت بود، می خواستم به جلوی جایگاه بروم و از خطیب جمعه، راهی برای رسیدن به وصال این آقای مهربان پیدا کنم امّا شرم و حیا از کارهایم مانع از این کار شد.

فکر و ذکرم فقط دیدن امام زمانم بود، محبت و عشق عجیبی به آقا پیدا کرده بودم.

الحمدللَّه دیگر دوستانم به سراغم نیامدند و مرا با غم هایم تنها گذاشته بودند، من هم با اینکه مشغول کارهایم بودم امّا هرآن فکر فراق و جدایی از حضرت مهدیعليه‌السلام در ذهنم تداعی می شد و آتش عشق را شعله ورتر می کرد.

شب و روز دعای ندبه را می خواندم و از خداوند دیدار حضرت مهدیعليه‌السلام را درخواست می کردم. هرچند گذشته خرابم مرا ناامید می کرد امّا امید به مهربانی و لطف آقا و یقین به اینکه از گذشته های پرغفلتم کریمانه چشم پوشی می کند مرا آرام می کرد. از طرفی هم

می دانستم درِ توبه در درگاه الهی باز است و شخص توبه کننده اگر توبه اش واقعی باشد، مثل کسی است که اصلاً گناهی نکرده است. به هر حال از گذشته ها خیلی پشیمان بودم و اشک ندامت برای آن رفتارهای ناشایست مدام از چشم جاری بود.

شب با یاد مهدیعليه‌السلام می خوابیدم و سحرها با یاد گل نرگس به سمت سجّاده ام می رفتم، تحولی عجیب که هیچ کس توانایی باورش را نداشت. در مسیر راه، به هیچ چیزی جز یوسف زهراعليها‌السلام فکر نمی کردم از کارهایی که قلب مقدّس امام زمانعليه‌السلام را رنجور می کرد فرار می کردم؛ ازجمله نگاهم را خیلی کنترل می کردم و اصلاً به نامحرم نگاه نمی انداختم چون شنیده بودم که نگاه به نامحرم، قلب امام زمانعليه‌السلام را می آزارد.

روزها و هفته ها و ماه ها یکی پس از دیگری گذشت و من همچنان در این عشق سوزان، همچون شمع، ذره ذره وجودم ذوب می شد.

شبی در مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء در حال راز و نیاز با امام زمانعليه‌السلام بودم و به اینکه الان امام زمانعليه‌السلام در کجاست و آیا من ناقابل می توانم سهمی در کم کردن غربت و تنهایی امام زمانعليه‌السلام داشته باشم یا نه، فکر می کردم که ناگاه از پشت سر دستی به شانه ام خورد و مرا صدا زد: حسن آقا!

آب دهانم را قورت دادم، صدای دلنشینی را شنیده بودم، بی اختیار

صورتم را برگرداندم به یاد حرف های خطیب جمعه افتادم، «چهره اش گندمگون، ابروانش هلالی و کشیده، چشمانش سیاه و درشت و جذاب... برگونه راستش خالی مشکین».

با صدایی لرزان گفتم: بله.

فرمود: دنبال چه کسی هستی؟

قدرت تکلّم نداشتم، ابهّت و هیبت آقا، انجام هر عملی را از من گرفته بود، با اینکه بی اختیار چشمانم پر از اشک و تپش قلبم تندتر شده بود خیلی آرام گفتم: دنبال امام زمانم. فرمود: من امام تو هستم، بلند شو، دیگر فراق به پایان رسید.

هنوز باورم نمی شد که چه سعادتی نصیبم شده است مبهوت جمال ایشان بودم، چهره ایشان برایم مهربانی را تداعی می کرد، نمی دانستم چه بگویم، در یک لحظه به ذهنم درخواستی خطور کرد: «به خانه ما می آیید»؟

با هم به راه افتادیم. حضرت با آرامش قدم بر می داشت و با وقار راه می رفت. به در خانه ام رسیدیم، جلو رفتم و در را باز کردم و با حضرت وارد خانه شدیم.

در خانه، حضرت با مهربانی خاصی مثل پدری دلسوز با من صحبت می کردند، سپس فرمودند: حسن! بلند شو و با من نماز بخوان، من هم با خوشحالی شروع به نماز کردم، نمازی که هرگز مثل آن را ندیده و نشنیده بودم.

سکوت همه جا را فراگرفته بود و صوت حزین امام زمانعليه‌السلام قلب مرا از جا می کند و اشکم را جاری می ساخت.

بعد حضرت مشغول خواندن دعا شدند من هم به تبعیت از ایشان، خواندم.

صحبت هایی هم در این بین ردّ و بدل شد که مجال گفتنش نیست امّا این شب ها به یک شب ختم نشد بلکه این توفیق نصیبم شد که چند شب دیگر هم در خدمت قطب عالم امکان به رکوع و سجده، خدا را عبادت کنم.

امّا لحظه ای که هرگز فکرش را نمی کردم سراغم بیاید خودش را به من نشان داد.

حضرت با مهربانی و کلمات دلنشین فرمودند: من باید بروم کارهای بسیاری دارم.

با التماس به حضرت گفتم: آقاجان مرا هم با خودتان ببرید.

فرمودند: « نمی شود، به همین دعاها و ذکرهایی که به شما یاد دادم تا آخر عمر، عمل کن».

من شروع به گریه و التماس بیشتری کردم که مرا هم با خودتان ببرید ولی ایشان فرمودند: مصلحت نیست و امر به ماندن کردند.

و شیخ حسن عراقی سال های سال حالت فراق و جدایی از محبوبش

را در دل زنده داشت و هرگز آن شب های نورانی را فراموش نکرد تا در سن ۱۳۰ سالگی به لقاء اللَّه پیوست. روحش شاد(۱)

__________________________________

۱- ۱۰. کتاب نجم الثاقب، ص ۶۶۲.

سعید چندانی

مادرجان بلند شو دیر می شود. اگر این بار هم دیر بروی، آقا جمال اخراجت می کند. بلند شو عزیزم!

سعید با زحمت، خودش را از رختخواب جدا کرد و به طرف برادرش که کمی آن طرف تر خوابیده بود خم شد و او را بوسید مادرش نان و پنیر را در سفره گذاشت وگفت:

«عزیزم! پاشو دست و صورتت را بشوی تا خواب از سرت بپرد.»

سعید با بی حوصلگی بلند شد، خیلی دوست داشت بخوابد امّا مجبور بود به سرکار برود. آن هم در این سن کم.

صبحانه خورده و نخورده دوید به سمت مغازه مکانیکی آقا جمال. سوز سرما که در حال دویدن بیشتر احساس می شد صورتش را اذیت می کرد. نوک بینی و گوش هایش سرخ شده بود. نفس زنان به مغازه رسید. دم در ایستاد دو دستش را به طرف دهانش برد و با گرمای نفسش دستانش را گرم کرد. نگاه خیره آقا جمال، تپش قلبش را بیشتر کرد.

سلام استاد.

آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را درهم کشید و گفت:

سلام و .

سعید با ترس و دلهره گفت:

«آقا جمال ببخشید خواب ماندم.»

آقا جمال صدایش را بلندتر کرد و گفت: «خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی.»

اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. آقا جمال که با دیدن گریه سعید دلش به حالش سوخت و گفت: «حالا چرا آبغوره می گیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا این روغن سوخته ها را از تو چاله بیرون بیاور. دفعه آخرت هم باشد که دیر می آیی.»

سعید در حالی که با دست های کوچکش اشک ها را از روی گونه هایش پاک می کرد خیلی آرام گفت: «چَشم» و با بی حالی سراغ کارها رفت.

هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی می کرد در دلش زنده شده بود. نزدیک چاله رسید، از شدّت ناراحتی قوطی هایی را که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش به یکی از قوطی ها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد.

آقا جمال با صدای جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند

و سعید را که حسابی روغنی شده بود از چاله بیرون کشید و با عصبانیت گفت:

«حواست کجاست بچه؟! ما اگر نخواهیم تو اینجا کار کنی باید چکار کنیم. دلم به حالت سوخت قبول کردم اینجا کار کنی، امّا نمی دانستم که این قدر دست و پا چلفتی هستی، برو خانه لباس هایت را عوض کن و وقتی که تصمیم گرفتی مثل مرد کار کنی، بیا کار کن.»

سعید با چشمی گریان و بدنی روغنی راهی خانه شد.

مادرش وقتی سعید را با آن حال و روز دید خیلی نگران و مضطرب شد. علّت روغنی شدنش را از سعید پرسید، امّا سعید فقط گریه می کرد. وقتی مادر سعید لباس های او را عوض کرد، متوجه شد بدنش پر از زخم و جراحت شده است.

سریع او را به دکتر برد. با کمی پانسمان و استراحت حال سعید خوب شد امّا دیگر نمی خواست به مغازه آقا جمال پا بگذارد.

چند روز بعد وقتی با مادرش برای باز کردن پانسمان ها رفتند، مادرش به آقای دکتر گفت: «آقای دکتر! از آن روزی که سعید در این روغن ها افتاده، بعضی مواقع دل درد می گیرد و خیلی بی تابی می کند.»

آقای دکتر گفت: «چیزی نیست، از عوارض همین روغن هاست، امّا برای اطمینان بیشتر یک آزمایش و عکس هم برایش می نویسم.»

مادر سعید بعد از چند روز، جواب آزمایش و عکس را پیش دکتر برد.

آقای دکتر تا عکس ها را دید و جواب آزمایش را خواند رنگ صورتش تغییر کرد و به مادر سعید گفت: «پدر آقا سعید کجا هستند، چرا ایشان همراه شما به مطب نمی آیند؟»

مادر سعید گفت: «پدر سعید در مسافرت است و معلوم نیست چه وقت برمی گردد.»

آقای دکتر حسابی در فکر فرو رفته بود و نمی دانست که چگونه به مادر سعید بگوید که یک غده سرطانی در ناحیه شکم سعید وجود دارد.

آخرش هم نگفت، فقط گفت:

«سعید باید بستری شود تا یک عمل کوچک روی شکمش انجام دهیم.»

اشک در چشمان مادر سعید حلقه زد. خیلی سعی می کرد که خودش را کنترل کند تا سعید او را ناراحت نبیند.

سعید را در بیمارستانی در شهر زاهدان بستری کردند. پس از عمل، غدّه ای نیم کیلویی از شکمش بیرون آوردند، امّا بعد از چند ماه باز غده سرطانی رشد کرد.

این بار به سفارش آقای دکتر، سعید را برای معالجه به تهران آوردند و او را در بیمارستان الوند بستری کردند. این بار غدّه ای به وزن یک کیلو و نیم از شکم سعید بیرون آوردند ولی باز هم بعد از مدّتی جای غدّه رشد کرد و دکترها از درمان اظهار ناتوانی کردند وگفتند: «از دست ما کاری ساخته نیست.»

این حرف مثل پُتکی بود بر سر مادر سعید، گویا دنیا برای او خیلی کوچک شده بود.

اصلاً نمی توانست این فکر را بکند که یک روزی باید بی سعید زندگی کند.

با غمگینی زیادی، سعید را به خانه یکی از بستگان دورشان که در تهران زندگی می کردند آورد.

موقع خواب خیلی گریه کرد و از خدا خواست که سعیدش را شفا دهد. مادر سعید بعد از خواباندن سعید با چشمانی پر از اشک به خواب رفت. در عالم خواب، صدایی را شنید که می گفت: «سعید را به مسجد جمکران ببرید.»

صبح که از خواب بلند شد با خودش گفت «مسجد جمکران دیگر کجاست؟!»

البته مادر سعید حقّ داشت نداند مسجد جمکران کجاست چون مادر سعید، از اهل سنّت بود و در شهر زاهدان زندگی می کرد و آنجا دور از قم بود و اطلاعاتی دراین باره نداشت. وقتی از بستگانشان درباره مسجد جمکران پرسید آنها با تعجّب پرسیدند «با جمکران چکار داری، ما از تلویزیون گاهی اسمش را شنیده ایم، مسجد شیعه هاست.»

مادر سعید دیگر چیزی نگفت چون از حساسیت فامیلشان نسبت به شیعه ها خبر داشت.

مادر سعید بعد از خداحافظی با سعید به مغازه طلافروشی رفتند و بعد از فروختن النگوی طلایش به سمت ترمینال حرکت کردند.

در ترمینال از خانمی پرسید «ببخشید ایستگاه ماشین های جمکران کجاست؟»

آن خانم گفت: «شما باید سوار ماشین های قم شوید و از قم به مسجد جمکران بروید.»

جلوتر رفتند. صدای قم، قم شاگرد اتوبوس، آنها را خوشحال کرد، سوار ماشین شدند و با دلی پر از امید به سمت قم راه افتادند. خانمی که ردیف بغل آنها نشسته بود از رنگ زرد و دل دردهای سعید با خبر شد که حالش خوب نیست لذا از مادرش حال سعید را پرسید.

به محض سؤال آن خانم، اشک از چشم مادر سعید جاری شد و شروع به درد دل کردن کرد و در آخر هم خوابش را برای آن خانم تعریف کرد. درباره مسجد جمکران پرسید که آیا زیارتگاه است یا قبر امامی در آنجا است؟

آن خانم که دریافته بود مادر سعید شیعه نیست و از اهل سنّت است گفت: «ما شیعه ها دوازده امام داریم که آخرین امام ما حضرت حجه بن الحسنعليه‌السلام است که زنده هستند و به امر خدا در غیبت به سر می برند امّا غیبت ایشان مانع از دستگیری ایشان از مردم نشده و همیشه و در همه حال فریادرس مردم می باشند. یکی از موارد فریادرسی ایشان، دستوری است که برای ساختن مکانی دادند تا مردم برای برقراری ارتباط بیشتر با ایشان به آن مکان بیایند.

ایشان حدود ۱۰۰۰ سال قبل به آقایی به نام« حسن بن مثله جمکرانی» امر می کنند که در زمینی که با زنجیر محدوده اش را مشخص کرده اند مسجدی بنا کند. بعد فرمود: به مردم بگو: به این مکان رغبت کنند و آن را عزیز دارند و چهار رکعت نماز در این مسجد بخوانند؛ دو رکعت به نیت نماز تحیت مسجد و دو رکعت هم به نیت نماز امام زمانعليه‌السلام بعد هم فرمود: هرکس این نماز را در این مکان بخواند مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه خوانده باشد.

مادر سعید که با دقت به حرف های آن خانم گوش می کرد مشتاقانه پرسید: «آیا تا به حال کسی هم در این مسجد شفا گرفته است.»

آن خانم گفت: «بله، تا دلتان بخواهد در این مسجد، بیماران لاعلاج شفا گرفته اند، اتفاقاً وقتی امام مهدیعليه‌السلام فرمان ساخت مسجد را می دهند، بزی را هم مشخص می کنند تا از گله چوپانی خریداری و قربانی کنند. وقتی بز را قربانی کردند هر مریضی از گوشتش می خورد سریع شفا می گرفت.

حتّی آن زنجیرهایی که دور زمین مسجد بود و حضرت مهدیعليه‌السلام با آنها محدوده مسجد را مشخص کرده بودند به بدن هر مریضی می زدند شفا پیدا می کرد. زنجیرها را در خانه آیه اللَّه ابوالحسن الرضا می گذارند امّا بعد از فوت آیت اللَّه، زنجیرها ناپدید می شود.»

امید مادر سعید بیشتر شده بود اشک شوق از چشمانش جاری بود

و مشتاقانه به حرف های آن خانم گوش می داد. مدّتی به سکوت گذشت، مادر سعید که در فکر مسجد جمکران و صاحبش بود یکدفعه با نگرانی از آن خانم پرسید: «خانم ببخشید، ما سنّی هستیم و مسجد جمکران متعلق به شیعه هاست، نکند ما را راه ندهند یا فقط مریض های شیعه را شفا بدهند؟!»

آن خانم با آرامش خاصی گفت: «اصلاً نگران نباشید، صاحب جمکران خیلی مهربان است، حتی در کتابی خواندم که فردی یهودی، شفای بچه اش را از مسجد جمکران گرفته است. شما که مسلمان هستید مطمئن باشید امام مهدیعليه‌السلام به شما هم عنایت می کند.»

مادر سعید نفس راحتی کشید و گفت: «خیالم راحت شد امّا من نماز مسجد جمکران را بلد نیستم، می شود آن نماز را به من یاد بدهید».

آن خانم گفت: «اسم من فاطمه رضایی است خوشحال می شوم مرا رضایی صدا کنید. نماز امام زمانعليه‌السلام این گونه است که نیت می کنی که دو رکعت نماز صاحب الزمانعليه‌السلام را قربه إلی اللَّه بجا می آورم. بعد سوره حمد را تا آیه إیاک نعبد وایاک نستعین می خوانید و این آیه را ۱۰۰ بار می گویید بعد از صد بار، ادامه سوره حمد را خوانده و بعد از سوره حمد، سوره توحید را می خوانید و سپس به رکوع می روید و هفت بار ذکر رکوع را گفته و در سجده هم هفت بار ذکر سجده را می گویند.

رکعت دوّم را هم، همین طور می خوانید، و وقتی سلام نماز را دادید

یک بار لا إله إلّا اللَّه می گویید و بعد تسبیحات حضرت زهراعليها‌السلام (۳۴ بار اللَّه اکبر، ۳۳بار الحمدللَّه و ۳۳بار سبحان للَّه) در آخر هم، سجده می روید و صدبار اللّهمّ صلی علی محمّد و آل محمّد می گویید.

اتوبوس به اوّل قم رسید و بسیاری از مسافران پیاده شدند. خانم رضایی، سعید و مادرش را برای رفتن به مسجد مقدّس جمکران راهنمایی کرد و آنها با دلی پر از امید عازم مسجد جمکران شدند.

حال سعید اصلاً خوب نبود و با زحمت راه می رفت، وارد حیاط مسجد شدند، اتفاقاً شب چهارشنبه بود و موج زائران و مشتاقان امام زمانعليه‌السلام طوفانی در دل مادر سعید ایجاد کرده بود.

یکی از خادمان اسکان مسجد که متوجه حال خیلی بد سعید و گریه های مادرش می شود اتاق شماره هشت زائرسرای مسجد را در اختیارشان گذاشته و بعد هم به مادر سعید می گوید: «شما تا حال بچه بهتر می شود در اینجا استراحت کنید و سپس به مسجد بروید و نماز امام زمانعليه‌السلام را بخوانید و از حضرت بخواهید که واسطه شفای فرزندتان شود تا ان شاء اللَّه شفا بگیرد و اگر هم خواستید خواسته خود را در عریضه ای که برگه هایش آماده شده بنویسید و در داخل چاه عریضه بیندازید.»(۱)

______________________________________

۱- ۱۱. عریضه به امام زمانعليه‌السلام را باید در چاه یا آب روان انداخت و لذا مسؤولان مسجد مقدّس جمکران برای راحتی مردم، چاهی را در حیاط مسجد حفر کرده اند تا مردم عریضه هایشان را در آن بیاندازند و چاهی که در مسجد جمکران است قداست خاصی ندارد چاهی است مثل چاه های دیگر.

خادم مسجد توضیح می دهد که: «امام زمانعليه‌السلام از حاجات همه ما با خبر هستند اگر چه شما چیزی ننویسی و از حضرت شفاهاً یا حتی فقط در دل چیزی را بخواهی اگر مصلحت باشد ان شاء اللَّه عنایت می کنند ولی این کار هم یک عرض ارادتی است از طرف ما به امام زمانعليه‌السلام و تجربه شده است که خیلی ها با عریضه نوشتن به حاجات خود رسیده اند.

مادر سعید با چشمی پر از اشک و قلبی سرشار از امید، نامه را می نویسد و از امام زمانعليه‌السلام شفای سعیدش را طلب می کند.

یکی از خادمان که اشک ها و بی تابی های مادر سعید را می بیند و از حال سعید باخبر می شود، سراغ خادم دیگری می رود و از او می خواهد که با همدیگر به اتاق سعید و به نیت شفای او، توسلی کرده و روضه ای بخوانند.

چند نفر دیگر از خادمان هم، با خبر می شوند و محفل روضه ای در اتاق سعید بپا می شود و بعد از روضه، همگی برای شفای سعید دعا می کنند.

شب از نیمه گذشته و مسجد از جمعیت خالی شده بود. سعید با همان دل درد به خواب رفت، مادرش هم که خیلی گریه کرده بود در کنار سعید آرام گرفت.

نزدیکی های سحر، سعید از خواب پرید و با صدای او مادرش بیدار شد.

سعید رو به مادرش کرده و می گوید:

«مادرجان! دیگر ناراحت نباش صاحب این مسجد مرا شفا داد.»

مادرش که فکر می کرد سعید این حرف را برای دل خوشی او می زند گفت: «امیدوار باش پسرم حتماً شفایت می دهد.»

سعید گفت: «مادرجان! باور کن او مرا شفا داده است. دیشب که خوابیدم دیدم نوری از پشت دیوار بلند شد و به طرفم آمد، آن نور شخصی بود که من فقط نورش را می دیدم، آهسته نزدیک من شد تا اینکه به سینه من خورد و برگشت. باور کن مادر، من شفا گرفته ام و آن نور هم صاحب همین مسجد بوده است».

مادر سعید او را در آغوش گرفت و در حال گریه مدام صلوات می فرستاد، به سعید گفت: «عزیزم پاشو یک کمی راه برو.»

سعید هم سریع بلند شد و خیلی عادی بدون هیچ دردی برای مادرش راه رفت.»

مادر سعید خیلی خوشحال شده بود ولی هنوز یقین نداشت که پسرش کاملاً خوب شده باشد. به خاطر همین با سعید عازم تهران شدند و به بیمارستان الوند رفتند.

آقای دکتر «باهر» که ظاهر سعید را سالم می دید تعجب کرد و او را برای عکسبرداری فرستاد. بعد از دیدن عکس ها، مشاهده کردند که هیچ اثری از غده بدخیم سرطانی وجود ندارد. وقتی مادر سعید جریان را برای آنها تعریف کرد دکترها منقلب شدند و خدا را شکر کردند.

سعید و مادرش بعد از دو هفته که کارهایشان در تهران تمام شد برای عرض تشکر راهی مسجد مقدّس جمکران شدند.

وقتی به مسجد رسیدند مادرش خیلی بی تابی می کرد. خادمی که آنها را شناخته بود وقتی متوجه شفای سعید شد آنها را به دفتر مسجد برد تا جریان را از زبان خودشان تعریف کنند، مادر سعید مدام برای سلامتی امام زمانعليه‌السلام صلوات می فرستاد و با حالت خاصی می گفت: «من نمی دانم الآن امام زمانعليه‌السلام کجاست؟ آیا در دریاها، کشتی ها را نجات می دهد و یا در آسمان ها هواپیماها را ...»

سعید چندانی، به برکت این دیدار شیعه شد ولی تعصب بزرگان فامیل او را به بالاترین مقام یعنی شهادت رساند واکنون در کنار بارگاه ملکوتی امامش علی ابن موسی الرضاعليه‌السلام آرام گرفته است. سعید جان شهادتت مبارک باد.(۱)

_______________________________

۱- ۱۲. مسجد مقدس جمکران، ثبت کرامات. کتاب شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج ۲، ص ۴۶.

این گونه باشید

باید کاری کنم که از آن کار خیلی خوشش بیاید، آن قدر که خودش را نشان دهد و دل بی تاب مرا با نگاهش تسکین بخشد.

بله بهترین کار همین است، کاری که او بسیار دوست می دارد بهترین راه است برای رسیدن به وصالش.

سید باقر در حالی که باز در فکر فرو رفته بود به دنبال کاری می گشت که او از همه کارها بیشتر دوست داشته باشد می گشت.

«نماز اوّل وقت؟! رسیدگی به فقرا و احسان به خلق خدا؟! رفتن به خانه خدا؟!»

درمانده بود، می دانست که همه این کارها او را خوشحال می کنند ولی دلش گواهی می داد باید کار دیگری انجام دهد، کار دیگری که در کنار این خوبی ها نتیجه می دهد.

از پشت میز مطالعه بلند شد و به طرف باغچه کنار حیاط رفت به آرامی در حالی که فکرش هنوز مشغول بود، روی بلوک سیمانی که پدرش برای پایه شلنگ آب پاشی در کنار باغچه گذاشته بود نشست.

.

تابش نور خورشید که ساعتی بیش تر از طلوعش نمی گذشت به گل و گیاهان طراوت بیشتری بخشیده بود. شبنم ها روی گلبرگ های گل سرخ، مانند قطرات اشک برگونه یک انسانِ دردمند خودنمایی می کردند. سید باقر که دلی پردرد داشت و فکرش به جایی نرسیده بود شروع کرد با گل ها و گیاهان درد دل کردن:

«ای گل های قشنگ، ای درختان مهربان، شما که دائماً مشغول ذکر خدایید، به من کمک کنید، شما که او را بهتر از من می شناسید بگویید چه کار کنم تا چشمان من هم در ردیف چشمانی قرار گیرد که او را دیده اند، و خال مشکی اش را قبله نگاهشان قرار داده اند، تو را به خدایی که همه ما را آفریده جواب مرا بدهید.»

سید باقر، عاجزانه و خیلی جدّی از گل ها استمداد می خواست و البته از تجارب زندگی اش به دست آورده بود که طبیعت به انسان درس می دهد و او را راهنمایی می کند.

با این حال آهی کشید و تا خواست با یک یا علی از جایش بلند شود، در همان لحظه قطره شبنمی از گلبرگ یکی از گل های سرخ، با چرخشی زیبا، به زمین افتاد. سید باقر به محض دیدن این قطره شبنم با خوشحالی فریاد کشید: «بله خودش است».

سید باقر خم شد و به روی گل بوسه ای زد. باز با خودش گفت: به

یادم آمد «زیارت عاشورا و اشک بر امام حسینعليه‌السلام این کار را امام زمانعليه‌السلام بسیار دوست می دارد و حتماً عنایت می کند».

از این جمعه تا چهل جمعه هر هفته به یکی از مساجد شهر می روم و با خواندن زیارت عاشورا، دلش را به دست آورده و نگاهی از آن چهره دلربا طلب می کنم.

امّا از کجا معلوم که واقعاً این بهترین عمل باشد»؟

باز هم به فکر فرو رفت امّا لحظه ای نگذشت که با خودش گفت:

«اوّلاً در جریان سید رشتی امام زمانعليه‌السلام سه بار به او فرمود: چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا، این سه بار تکرار کردن نشانه اهمیت این مسأله است.»

دوّم اینکه، خود امام زمانعليه‌السلام در زیارت ناحیه مقدسه می فرمایند: یا جدّا فلأندبنک صباحاً ومساءاً ولأبکین لک بدل الدموع دما» هر صبح و شام برای تو می گریم و به جای اشک خون گریه می کنم.

سوّم اینکه، وقتی موقع ظهور می شود امام زمانعليه‌السلام به دیوار کعبه تکیه می زند و یکی از سخنانشان این است که:

«ألا یا اهل العالم انّ جدی الحسینعليه‌السلام قتلوه عطشاناً»

یعنی ببین امام زمانعليه‌السلام چقدر عشق امام حسینعليه‌السلام را دارد که وقتی ظهور هم می کند از جمله کلماتی که دارند در مورد امام حسینعليه‌السلام است و همه می دانیم که منتقم خون امام حسین، امام زمانعليهما‌السلام است. در

دعای ندبه هم یادم هست که آمده: «این الطالب بدم المقتول بکربلا»؛ طلب کننده خون امام حسینعليه‌السلام کجاست؟

به هر حال این ارتباط شدید امام مهدیعليه‌السلام با امام حسینعليه‌السلام می تواند راهی را برایم باز کند و مرا به خواسته ام برساند.»

سید باقر خیلی خوشحال بود و احساس می کرد کشف بزرگی کرده و این سرّی از اسرار الهی است که باید در قلب خودش نگه دارد و پیش کسی فاش نکند.

در حالی که دستش را به کمرش گذاشته بود با خودش گفت: پیری هم بد دردی است که به جانم افتاده. راستی در کتاب آمده بود که امام زمانعليه‌السلام روز عاشورا ظهور می کند، چند روز پیش این مطلب را خواندم که امام صادقعليه‌السلام فرمود: «یخرج القائم یوم السبت یوم عاشورا الیوم الّذی قتل فیه الحسینعليه‌السلام »

بله کار تمام است فقط باید همّت کنم این چهل هفته را پشت سر هم به مساجد شهر بروم.

هفته ها یکی پس از دیگری سپری می شد و سید باقر هر جمعه مهمان مسجدی می شد و با حال توجّه و نیاز شروع می کرد به خواندن زیارت عاشورا، آن هم با چه سوزی، هرچه جمعه ها به جمعه چهلم نزدیک می شد، حال سید باقر هم بهتر می شد و احساس نورانیت خاصی در وجودش می کرد.

از مفاهیم زیارت عاشورا هم خیلی بیشتر از قبل مطلب به دست آورده بود. یکی اینکه در زیارت عاشورا دو مرتبه برای خونخواهی امام حسینعليه‌السلام در رکاب حضرت مهدیعليه‌السلام دعا می کنیم:

یکی آنجا که می فرماید:

«.. ان یرزقنی طلب ثارک مع امام منصور من اهل بیت محمّدعليهم‌السلام »؛ «روزی کند خداوند برای من، طلب کردن خون شما را برای امام حسینعليه‌السلام با امام یاری شده از آل محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ».

و دومی آنجا که می فرماید:

«وان یرزقنی طلب ثاری مع امام هدی ظاهر ناطق بالحق منکم»

و نکته دیگر اینکه در زیارت عاشورا، دشمنان امام حسینعليه‌السلام مورد لعن و نفرین قرار گرفته اند و حتی لعن بر دشمنان امام حسینعليه‌السلام مقدم بر سلام بر ایشان هم هست. پس ما هم باید دشمنان خدا را نفرین کنیم و دوستان خدا را دوست داشته باشیم.

هر چقدر شناختش از مفاهیم زیارت عاشورا بیشتر می شد سوز و اشکش هم به مراتب زیادتر می شد.

تا رسید به جمعه سی و هشتم. عازم مسجدی شد که از قبل شناسایی کرده بود. طاقتش تمام شده بود. دیگر توان تحمل این دو هفته را نداشت. با این وجود حال خوشی پیدا کرده بود. اوّل دعای سلامتی امام زمانعليه‌السلام را خواند، بعد هم شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.

نزدیک های آخر زیارت عاشورا بود که یک دفعه نفس در سینه اش حبس شد، چشمانش را از روی مفاتیح به نور عجیبی که در بیرون مسجد و از پنجره دیده می شد، انداخت.

«خدای من این دیگر چه نوری است!؟ اللَّه اکبر»

سریع از جایش بلند شد مفاتیح را با بوسه ای به قفسه مخصوص گذاشت بعد از پوشیدن کفش ها در حالی که لحظه ای نگاهش را از آن نور خیره کننده که به سمت آسمان کشیده شده بود برنداشته بود، سمت نور حرکت کرد. نور از یکی از خانه های کنار مسجد به طرف آسمان ساطع می شد.

با عجله خودش را به آن خانه رساند. از در و دیوار خانه معلوم بود، خانه محقر و فقیر نشینی است، در را به صدا درآورد. آقایی در را باز کرد. بدون هیچ کلامی سید باقر به سمت نور که از اتاقی در گوشه حیاط بلند شده بود رفت. حال خودش را نمی فهمید، قطرات اشک بدون اختیار به گونه اش غلطان بودند. وارد اتاق شد. صحنه عجیبی دید، خانمی از دنیا رفته و پارچه سفیدی رویش کشیده بودند. سید بزرگوار و خوش سیمایی هم کنار جنازه آن خانم به آرامی نشسته بودند. بی اختیار به آن سید سلام کرد، سید با مهربانی جواب سلام سید باقر را داد و فرمود:

«چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را تحمل می کنی»؟

بعد هم اشاره به جنازه کرد و فرمود: مثل این خانم باشید تا من به سراغ شما بیایم. این (کسی که از دنیا رفته) بانویی است که در دوره بی حجابی (رضاخان) هفت سال از خانه بیرون نیامده تا مبادا مأموران او را کشف حجاب نکنند».

سید باقر که در حال آب دادن به گل های باغچه بود به عظمت سخنان زیبای امام زمانعليه‌السلام فکر می کرد با خودش گفت:

«درست است که امام زمانعليه‌السلام زیارت عاشورا را خیلی دوست دارد امّا ایشان از من دینداری را خواستند مثل آن خانم که در زمان کشف حجاب توسط رضاخان، برای این که سربازان رضاخان پهلوی، چادر از سرش برندارند هفت سال از خانه بیرون نیامد، خوشا به حال این زن که موقع مُردن، امام زمانعليه‌السلام به بالینش آمد، خوشا به حالش.(۱)

___________________________________

۱- ۱۳. آیه اللَّه سیستانی)؛ کتاب عنایات امام مهدیعليه‌السلام به علما و طلاب، ص ۳۶۷.

فهرست مطالب

توبه روحانی ۳

هانیه ۱۸

سید ابوالحسن اصفهانی ۲۵

یاقوت ۳۹

بهترین روز ۴۶

سعید چندانی ۶۰

فهرست مطالب ۸۱