داستان باریافتگان سفرنامه حج

داستان باریافتگان  سفرنامه حج 0%

داستان باریافتگان  سفرنامه حج نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستان باریافتگان  سفرنامه حج

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: احمد هدایتی
گروه: مشاهدات: 11189
دانلود: 2299

توضیحات:

داستان باریافتگان سفرنامه حج
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 245 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11189 / دانلود: 2299
اندازه اندازه اندازه
داستان باریافتگان  سفرنامه حج

داستان باریافتگان سفرنامه حج

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بتخانه در کراچی‌

بتکده که تا به حال ندیده بودیم اینجا دیدیم، و آن را بتخانه می‌گویند. و هرچند کسی حق ورود به آن را ندارد، لکن از جلو درب بتخانه که شخص نگاه می‌اندازد، بتها را می‌بیند که بعضی از آنها به شکل گربه و بعضی به شکل آدم ولی دارای شش دست و پا هستند، مخصوصاً در تمام بتخانه‌ها بت‌ها را قسمتی گذاشته‌اند که از جلو درب، خوب نمایانند.

«هندوها» تماماً یک خال قرمز یا زرد به روی پیشانی می‌گذارند که ما به الامتیاز آنهااست و جوهری که با آن خال می‌گذارند برگ درختی است که با بول مادّه‌گاو عجین کرده‌اند!! در این شهر مسلمان کم است و غالبشان هندو هستند.

شهر «کراچی» قدیم از میان رفته و بعضی خانه‌های آن که هنوز باقی است، منزل فقرا و بلوچ‌های نیمه‌وحشی است، شهر جدید به فرم و سلیقه اروپا ساخته شده، فقط بازارش از آثار و علامات مشرق‌زمین است، تمام شهر با چراغ‌های برق روشن و به توسط لوله‌های زیرزمینی مشروب می‌شود، گفتند آب این لوله‌ها از یک آب‌انباری که در کوه ساخته شده می‌آید، درشکه‌های اینجا تماماً با یک اسب حرکت می‌کند، دو اسبه معمول نیست.

گاری‌ها و دوچرخه‌ها عموماً با یک شتر یا دو رأس الاغ یا یک زوج گاو نر حرکت می‌کنند، زنها بچه خود را برخلاف وضع «ایران» از پهلو بغل می‌کنند، دماغ و گوشهای خود را با گوشواره‌های بزرگ نقره و طلا زینت می‌کنند، اول شب تماشای شهر عالی‌تر بود.

لکن زودتر به مسافرخانه برگشتیم، کورس اتومبیل و درشکه در «کراچی» خیلی ارزان است، و تمام شهر را با چند روپیه می‌توان گردش کرد.

شهر «کراچی» جنوباً توسط یک خط آهن به «بمبئی» و شمالًا به سرحدّات «ایران» متصل است، و مصنوعات و منسوجات در آنجا خیلی فراوان است، از میوه‌جات سیب و انگور و انار دیدیم، میوه‌های دیگری هم بود که اسم آنها را نمی‌دانستیم، انگورهای اینجا عیناً از نوع انگوری است که در «طهران» معروف به انگور کلاچه است، تصور می‌کنم کلاچه محرف «کراچی» باشد یعنی انگور کراچی.

حکیم هندی‌

امروز صبح به هزار زحمت در اطاق حکیم هندی رفته آبله کوبیدیم، و ورقه تصدیقی دادند که با تذکره به «شیخ عبدالقادر» سپردیم تا «چتی» یعنی بلیط کشتی برای ما پاره کنند، آبله کوبیدن را اینجا سوزن زدن می‌گویند.

امروز بعضی مسافرین به حمام شهر رفتند و شکل آن از قراری که شرح دادند، یک دکانی است سلمانی، که عقب آن دو سه زاویه دارد، در هر زاویه به ارتفاع نیم ذرع از زمین، یک شیر آب گرم و یک شیر آب سرد به دیوار منصوب است، و زیر آن یک طشتکی گذاشته شده است، مشتری اول اصلاح سر و صورت را کرده، در یکی از زوایا عریان می‌شود، و نشسته خود را شستشو می‌کند و صابون می‌زند.

چون وضعیت این‌جا برای ما مطلوب نبود، و چنانچه مذکور گردید صاحب حمام‌ها هندو بودند، ما به همان شستشو در زیر شیرهائی که کنار مسافرخانه برای وضو ساختن مهیا شده است اکتفا کردیم.

در نزدیکی مسافرخانه یک گودال آبی هم بود که یک چشمه یا نهر سر پوشیده آب گرم، به قدری که دو سنگ آب داخل آن می‌شد، چند دفعه هم به خیال آن که این آب، چشمه آب گرم طبیعی است در آن شستشو کردیم، اتفاقاً آب مزبور مثل سایر آب گرم‌های طبیعی عفونت هم داشت، لکن اخیراً معلوم شد که فاضلاب کارخانه یخ‌سازی است که به توسط آن، آب دریا را تجزیه کرده با آب خالص و شیرین آن یخ مصنوعی درست می‌کنند، و فاضل آن با مواد تلخ و شور در این گودال می‌آید.

در کنار این گودال آب هم، بعضی کلبه‌های حصیری و بناهای خشتی است که مسکن بلوچ‌های نیمه‌وحشی است، امشب عده زیادی از مسافرین کابلی تا نیمه‌های شب مشغول جمع آوری اسباب و اثاثیه خود بودند، که فردا صبح با کشتی موسوم به «نیرنگ» حرکت کنند.

مسافرین کابلی‌

امروز صبحِ زود، مسافرین کابلی به طرف اسکله رفتند، و طرف ظهر با کشتی «نیرنگ» حرکت کردند برای «جده»، ما و جمعی دیگر در اطاق‌های آنها منزل گرفتیم، سایر مسافرین مشغول به سوزن زدن یعنی آبله کوبیدن بودند.

امروز یک دفعه دیگر به شهر رفته شب را به مناسبت لیله جمعه، مسافرین دسته دسته اشتغال به ذکر مصیبت و غیره داشتند، آقای «آقا سید محمّد واعظ کاظمینی» هم که عازم «مکّه» است در مسافرخانه بساط نماز جماعت و موعظه خوبی برپا کرده بود.

امروز صبح جمعه سیزدهم ذی‌القعده مطابق «هشتم اسد»، از طرف «شیخ عبدالقادر» اعلام شد که چون عده مسافرین حاضر، از میزان جمعیت معموله کشتی دیگر که باید حرکت کند زیاد است، باید یکصد و بیست نفر با خط آهن بروند به «بمبئی»، که از آن‌جا با حجازی‌های دیگر به «جده» بروند، همینطور یک عده از مسافرین «طهرانی» و غیرهم به اختیار خود با ماشین رفتند به «بمبئی».

میان خوف و رجاء

امروز شنبه چهاردهم ذی‌القعده مطابق «نهم اسد»، زمزمه می‌شد که یک کشتی بیشتر در ساحل «کراچی» نیست، و دیگر هم کشتی نخواهد آمد، و یک عده از مسافرین باقی خواهند ماند و تمام کسانی که هنوز بلیط کشتی نگرفته بودیم مضطرب شدیم، و تا عصر بین خوف و رجا، از صدق و کذب قضیه برگزار کردیم شب خواستیم از «شیخ عبدالقادر» تحقیق کنیم، خودش حاضر نبود اجزایش هم فارسی نمی‌فهمیدند.

ظرفیت کشتی پر شد

امروز در نتیجه شورشی که از طرف آزادی‌خواهان و استقلال‌طلبان «هندوستان» برپا شد، شهر به حال تعطیل بود، اعلان حکومت نظامی هم از طرف دولت داده شد و موجب مزید تشویش و اضطراب مسافرین گردید، اول غروب «شیخ عبدالقادر» آمد و در اطاق اداری خود نشست و مسافرین را خواست که چتی‌های کشتی آنها را با تذکره و پاس به آنها رد کند، و صبح با کشتی موسوم به همایون حرکت کنند، خواندن اسامی و دادن بلیطها مدتی طول کشید، بالأخره ساعت چهار از شب شیخ اعلام کرد که این هزار نفر که بلیط به آنها داده شد، عدد جمعیت معمولی کشتی همایون است، باقی‌ماندگان چون نمرات سوزن‌زنی آنها بعد از این یک هزار نفر است بلیط ندارند، و باید به اوطان خود مراجعت کنند و کشتی دیگری هم برای حرکت به «جده» نداریم!

این بیان که با کمال خونسردی و لاقیدی و بی‌اهمیتی از طرف «شیخ» ادا شد، مثل یک صاعقه آسمانی بود که بر سر ما فرود آمد، کانّه خون در عروق ما منجمد شد و از حرکت افتاد، ندانستیم دیگر چه بگوئیم و چه بکنیم، و هرچند بعضی از مسافرین به عجز و لابه افتادند و بعضی از شدت غضب و اوقات تلخی «شیخ» را مورد شماتت و بدگوئی قرار دادند، لکن شیخ ابداً متأثر نشد و باز تکرار کرد که مسئله‌ای نیست باقیمانده بروند به اوطان خود، و سال آینده بیایند به «مکه» بروند.

علی کل حال در نهایت بهت و حیرت به منازل خود برگشته و تا صبح نخوابیدیم، گاهی در دریای فکر و خیال غوطه می‌زدیم، گاهی با یکدیگر مشاوره و چاره‌جوئی می‌کردیم، گاهی هم با کمال حسرت نگاه به مسافرین کشتی همایون، که مشغول بستن بار و بنه خود بودند می‌نمودیم

«حاج سید جعفر» حمله‌دار، و «حاج سید امین» پسر عمویش فقط وسیله‌ای که به نظرشان آمد این بود که فردا صبح برویم منزل «حاج عبدالغنی» نام و به او متوسّل بشویم، از قرار مذکور مشارٌالیه تاجری است شیعه، و همه‌ساله خیلی خدمت و همراهی با مسافرین و حجاج می‌کند، تموّل و مکنت فوق العاده او موجب اعتبارش در نظر اولیای دولت است، و این اعتبار را در طریق نوع‌پرستی و خیریت عمومی اعمال می‌کند.

فرصت‌طلبان‌

امروز از اول طلوع فجر مسافرین «جحاز همایون»،(۱) شروع به حرکت برای اسکله کردند، گاری‌ها و درشکه‌های زیاد هم برای حمل و نقل خودشان و اسبابشان حاضر بود، و هرچند باید خوشحال باشند لکن افسردگی باقیماندگان آنها را هم ملول و افسرده کرده بود، هرکس با رفیق و آشنای خود مشغول وداع و گریه بود، «حاج ملا محمّد» حضرت عبدالعظیمی هم، برای ماندن من خیلی گریه و زاری می‌کرد، و بلیط خودش را با کمال صمیمیت و اصرار می‌خواست به من بدهد بروم به کشتی سوار شوم قبول نکردم، لکن بعضی مسافرین از موقع استفاده کرده، بلیط خود را که یکصد و پنجاه روپیه گرفته بودند به مبلغ سیصد الی چهارصد روپیه به دیگران فروختند، یکی دو ساعت از آفتاب گذشته تمام مسافرخانه و محوطه آن خالی شده بود، فقط به قدر چهارصد مسافر باقی مانده بود که تقریباً بیست نفر آنها شهری، و بقیه دهاتی‌ها و رعایای «ترک» و «خراسانی» بودند.

____________________

۱- ۱- کشتی همایون.

شکوه از شیخ عبدالقادر

بر طبق قرارداد دیشب ما شش هفت نفر، به راهنمائی «حاج سید امین» که زبان هندی می‌دانست، و با «حاج عبدالغنی» آشنائی و سابقه داشت، سوار درشکه شده رفتیم به شهر، در حجره حاجی مزبور که یک دستگاه بالاخانه و عمارت قشنگی بود و بادزن‌های متحرکه، که با قوه برق هوای آن را تلطیف و خنک می‌کرد، شرح حال خود را توسط یک نفر از منشیان‌اش که فارسی می‌دانست اظهار کردیم، در جواب گفت که من دیروز از این قضیه مطلع شدم، و با «شیخ عبدالقادر» و قائم‌مقام شهر که هندی است، مذاکراتی کردم ولی نتیجه نبخشید، و مجدد دستور داد که شما بروید پیش فلان انگلیسی (اسمش را فراموش کرده‌ام) که والی «کراچی» و مضافات آن است، و از «شیخ عبدالقادر» شکایت کنید که در این چند روزه مکلف بوده یا تدارک «حجاز» بنماید، یا مثل آن عده یکصد نفری ما را هم بفرستد به «بمبئی»، یا لااقل حرف امروز را در ابتدای ورود به ما بگوید تا به فکر کار خود باشیم، نه آن که ما را تا امروز که بیست روز بیشتر به ایام حج باقی نمانده معطل کند، بعد گفت من هم یک ساعت دیگر با چند نفر به شما خواهم رسید.

و موافق دستور مزبور از عمارت پائین آمدیم که برویم منزل والی شهر، در این ضمن «مشهدی محمدحسین یراقچی» همسفر ما آمد و گفت، من به یک وسیله می‌خواهم سوار همین کشتی شده بروم، و حالا برای وداع و خداحافظی با شما این‌جا آمده‌ام، و اظهار نمود که «آقا سید ابوطالب ماهوتچی» همسفر دیگر ما هم، به طور قاچاق خود را داخل کشتی کرده است، مشارالیه را به خدا سپردیم و نارفاقتی رفقا موجب مزید تحسر و تألم گردید، بعد توسط سه دستگاه اتومبیل رفتیم دنبال مقصد خود، چون «انگلیسی» و «هندی» زبان نداشتیم، یک نفر شوفر اتومبیل‌چی را برای ترجمان معین کردیم، خانه حاکم در بیرون شهر بود.

حاکم انگلیسی‌

بعد از یک ربع ساعتی آنجا رسیدیم، اطلاع دادیم که چند نفر از محترمین حجاج وقت ملاقات برای عرض شکایتی می‌خواهند، فوراً احضار نمود دیدیم یک نفر «انگلیسی» است که با کمال تفرعن و تبختر، در تالار بزرگی جلوس کرده، ترجمان ما نیز نه درست مطالب ما را فهم می‌کرد که حالی کند، و نه سؤالات حاکم را درست به ما افهام می‌نمود، من بدون این که هیچ احتمال بدهم حاکم مزبور «فرانسه» می‌داند، به اشاره و اصرار آقای «آقا سید احمد» به زبان «فرانسه» سؤال کردم (آقا شما آیا فرانسه می‌دانید؟) حاکم متوجه به من شده جواب داد: بلی، قدری می‌دانم، و پس از شروع به صحبت گفت: آقا قدری ملایم‌تر حرف بزنید، زیرا که «فرانسه» زبان امّی من نیست، و در مدرسه تحصیل کرده‌ام و درست نمی‌فهمم.

جواب دادم اتفاقاً من هم ایرانی هستم، و «فرانسه» را در مدرسه یاد گرفته‌ام، و خلاصه حرفهای من بعد از تذکار از دوستی و مودت قدیمه ملت «ایران» و «انگلیس»، و استحکام مبانی این دوستی به وسیله معاهدات دو دولت، خصوصاً قرارداد اخیر که توسط رئیس‌الوزراء فعلی «وثوق‌الدوله» منعقد شده این بود که، جمعی از ایرانیان متحدین شما، از بلاد بعیده با تحمل مخارج گزاف و زحمات شاقه، صحرانوردی و دریاپیمائی کرده، و در قلمرو مملکت شما وارد شده‌اند، و برای وصول به مقصدشان که «مکّه» است، و اجرای احکام و الزامات مذهبی آنها، بیست روز دیگر و یک دفعه کشتی سواری بیشتر باقی نمانده، آیا وظایف مهمان‌داری شما اقتضا می‌کند که «شیخ عبدالقادر» درباره آنها این نوع رفتار کند؟ بعد شرح ورود به «کراچی» و آبله‌کوبی و حرکت مسافرین و باقیماندن خودمان و امر «شیخ عبدالقادر» به مراجعت را داده، اضافه نمودم که بعضی مردها در «کشتی همایون» سوار شده‌اند، که عیالات آنها مانده و عکس آن نیز شده است، و غالباً بعضی رفقای ما رفته‌اند و خرجی همراهان با آنها است و بالعکس.

در این موقع حاکم از این کلمات متأثر شده، لب‌های خود را می‌گزید، بعد یک ورقه سفارش‌نامه از «مستر کاکس»، «سفیر انگلیس» در «طهران» داشتم، پیش او گذاشتم بعد از خواندن گفت من می‌توانم این چند نفر را که مورد سفارش و توصیه هستند، با همین کشتی حرکت بدهم، گفتم هیچکدام راضی نیستند و تمنای اعزام تمام را می‌نمایند.

ماجرای کشتی همایون‌

در این ضمن «حاج عبدالغنی» به موجب قولی که داده بود آمد، و یک نفر پیرمرد ریش‌سفید معمم، و یک نفر دیگر با عمامه زربفت همراه مشارالیه بودند، اما آن دو نفر را مقدم بر خود می‌داشت، و حاکم نسبت به شخص اخیرالذکر خیلی احترام و تجلیل کرد، و به زبان «هندی» مشغول صحبت شد. اتفاقاً شیخ پیرمرد پهلوی من نشسته بود، و صحبت‌های آنها را به عربی برای من ترجمه می‌کرد، و خود را «قاضی مسلمین کراچی»، و آن دیگری را یکی از راجه‌ها و شاهزادگان «هندوستان» معرفی نمود.

خلاصه صحبت‌های آنها با حاکم همان زمینه مذاکرات ما بود. بعلاوه شخص راجه گفت: هرگاه تهیه کشتی برای این مسافرین ننمائید، من خودیک دستگاه کشتی فوراً خریداری می‌کنم، و آنها را حرکت می‌دهم، و چنانچه وهنی به حکومت وارد شود مسئول نخواهم بود.

مجدداً حاکم به زبان «فرانسه» گفت: اشخاص مورد سفارش «مستر کاکس» را من حاضرم با «کشتی همایون» حرکت بدهم. جواب دادم آنها راضی نیستند و استدعای مساعدت با همه مسافرین را می‌نمایند، گفت کشتی که موجود نیست، چهارصد نفر هم که نمی‌شود بر جمعیت معمولی «حجاز همایون» افزود، پس تکلیف چیست؟ من این بیان را برای رفقای خود ترجمه کردم. فوراً آقای «آقا سید احمد» گفتند: تکلیف این است که عجالتاً «کشتی همایون» توقیف شود تا فکری به حال ما کنند. به محض آن که این جواب را برای حاکم ترجمه کردم فکری کرد گفت صحیح است.

تلفن را از روی میز برداشت و به اسکله مخابره کرد «کشتی همایون» تا وصول دستور ثانوی توقیف باشد.

ضمناً یک صورت تلگراف نوشت و گفت به «بمبئی» تلگراف می‌زنم، و کسب تکلیف از حکومت مرکزی نموده تا دو ساعت به غروب در مسافرخانه جواب به شما می‌رسانم، بعد از اظهار تشکر و خداحافظی از عمارت بیرون آمدیم.

مسافران در انتظار

در خیابان مسافرین را دیدیم که به حال اجتماع به خانه حاکم می‌آمدند، و «حاج عبدالغنی» به مناسبت نظامی بودن شهر گفت: این جمعیت را متفرق کنید و در مسافرخانه منتظر جواب تلگراف باشید، به همین ترتیب رفتار کرده به مرکز خودمان برگشتیم، لکن این اقدامات و مذاکرات ابداً ما را امیدوار نمی‌کرد، و یقین داشتیم که امسال از زیارت «بیت ‌اللَّه» محروم شده‌ایم.

«مشهدی محمّدحسین» هم‌سفر ما چون نتوانسته بود راهی به کشتی پیدا کند، از اسکله برگشت و خبر توقیف حجاز را آورد. ضمناً «حاج سید جعفر» حمله‌دار هم از کشتی پیاده شده پیش ما آمد و گفت: من برای شما چند نفر مذاکره سری با کاپیتان کرده‌ام بلیط حاضر است بیائید سوار شوید و به دیگران کاری نداشته باشید لکن، ما قبول نکردیم. به‌علاوه جمعیت «خراسانی» و «ترک» از مذاکرات محرمانه «حاج سید جعفر» با ما سوءظن بردند، و از گوشه و کنار جمع شده ما را در اطاق محاصره کردند، و با حالت گریه و زاری و بلکه تهدید، گفتند ممکن نیست بگذاریم شما از این اطاق خارج شوید تا تکلیف ما معلوم شود!

«حاج سید جعفر» مأیوسانه به کشتی برگشت و تا دو ساعت به غروب خبر نرسید، ما به کلی مأیوس شدیم و ضمناً اشتغال به ذکر مصائب «حضرت سیدالشهداء» و توسل به «ائمه طاهرین»، و قرائت حدیث شریف کسا داشتیم، ضجه و ناله و گریه و زاری از هرطرف برپا بود.

تا آن که درست در خاتمه روضه «آقای سید احمد» جناب «آقا میرزا محمّدعلی طهرانی عینک‌چی» از در درآمد، و با کمال عجله پاکتی به من داد و گفت ببینید چه نوشته! من بدون آنکه عنوان پاکت را ملاحظه کنم فوراً آن را باز کردم، به زبان انگلیسی که فقط خواندن آن را می‌دانستم و از تکلم عاجز بودم نوشته بود: « «آقای شیخ عبدالقادر» موافق تلگراف واصله، «حجاز نورانی» برای باقیماندگان حجاج معین شده، آنها را به اسرع اوقات به «بمبئی» حرکت دهید، که با دویست نفر باقیماندگان حجاج آن‌جا، به طرف «جده» حرکت کنند». همین که مضمون کاغذ را ترجمه کردم، یک‌مرتبه صدای خنده و فریادهای مسرت‌آمیز از جمعیت

بلند شد، و یک محفل گریان نالان محزون و ماتم‌زده، مبدل به یک محیط خنده و فرح و شادمانی گردید.

عکام‌ها(۱) و شاگرد عکام‌ها و بعضی مسافرین درست مشغول رقصیدن و بشکن زدن و تصنیف(۲) خواندن شدند، و به قدری صدا در صدا پیچید که نتوانستیم آنها را آرام کنیم، کاغذ را گرفتند و به همین حال رفتند درب اطاق «شیخ عبدالقادر»، و مجالی ندادند که من عذر باز کردن پاکت را، که بعد فهمیدم به عنوان او بوده است بخواهم. در هر حال شیخ دستور داد که کارها و بارهای خود را شبانه مرتب کنید که صبح باید حرکت کرد.

به همین طریق عمل کردیم و ساعت چهار از شب، شیخ آمد و تذکره‌ها و جوازهای ما را رد کرد و گفت، از این‌جا تا «بمبئی» با ماشین یا کشتی مجاناً خواهید رفت، و بلیط کشتی نورانی را در «بمبئی» باید بگیرید، و از اسکله خبر رسید که «کشتی همایون» طرف غروب به راه افتاد و رفت، معلوم شد که حاکم توقیف آن را همان ساعت مرتفع نموده، ما بعد از دو روز و دو شب بیخوابی و دوندگی، امشب ساعت شش از شب به خواب راحتی رفتیم.

حرکت به بمبئی‌

امروز سه شنبه هفدهم ذی‌القعده مطابق «دوازدهم اسد»، صبح اول آفتاب، دوچرخه و گاری‌های زیاد در مسافرخانه حاضر شد، و هر دسته از مسافرین اسباب‌های خود را، در یکی از آنها جا دادند و حاضر و قبراق

______________________

۱- ۱- شترداران.

۲- ۲- ترانه خواندن.

آماده حرکت شدند.

مدتی حال بر این منوال گذشت و خبری نیامد. ظهر شد و نهار خوردیم باز هم اجازه حرکت نرسید. چند نفر نزد «شیخ عبدالقادر» رفته علت تأخیر را پرسیدیم، گفت: انتظار ورود یک کشتی پستی را داریم که از «بصره» برسد و فوراً شما را به «بمبئی» حرکت بدهد، و اگر نرسید شما باید با ماشین غروب حرکت کنید، چیزی که هست این کشتی پستی هرگاه بیاید، یک روز شما را به «بمبئی» می‌برد، ولی ماشین چون در شهرها معطل می‌شود و راهش مستقیم نیست دو سه روز طول خواهد داد تا به «بمبئی» برسد.

درست چهار ساعت به غروب داشتیم که «شیخ عبدالقادر» به مسافرخانه آمد و اجازه حرکت داد، یک‌دفعه تمام گاریها که حاضر و آماده بودند به حرکت افتادند، و غالب مسافرین با مجانی بودن گاریها سوار درشگه و اتومبیل‌های کرایه شده، به طرف اسکله رفتند.

دو ساعت به غروب مانده تمام مسافرین آنجا حاضر بودند و یک نفر آمد و به هر مسافری یک بلیط کشتی داد که رویش (ده روپیه) نوشته شده بود، و از قراری که نقل می‌کردند قیمت تمام چهارصد بلیط و کرایه گاری‌ها را شخص «حاج عبدالغنی» داده بود، «حاج رمضان» نام که از محترمین «کراچی» و شیعه است، و فارسی را شیرین حرف می‌زند امروز خیلی خیلی به ما اظهار محبت و دل‌جوئی می‌کرد، محبت‌های او و بالخصوص «حاج عبدالغنی» فراموش ‌نشدنی است.

باری برای یک ساعت به غروب گفتند: بسم‌اللَّه و با آن که کشتی حاضر، پستی بود در کنار اسکله نیامده بود، به قدر یک میدان دور از ساحل لنگر انداخته بود و ما مجبوراً بایستی توسط قایق‌ها به پای کشتی

برویم، باران نم‌نم شروع به باریدن کرد، باد تندی هم بنا به وزیدن نمود، ما سوار قایق شدیم و دریا طوفانی گردید، و امواج به جوش و خروش افتادند، از این همه قایق که به روی آب حرکت می‌کرد، فقط معدودی که در قله امواج بودند دیده می‌شدند، بقیه در پستی‌های آب ناپدید بودند.

دقیقه به دقیقه بعضی قایق‌ها به روی موج می‌آمدند و مرئی می‌شدند، بعضی دیگر سرازیر در گودالها و ناپدید می‌گردیدند، و قایق را که شخص در جلو خود می‌دید سرازیر می‌شود، یقین می‌کرد که در آب دریا غرق شد، لیکن پس از چند دقیقه می‌دید همان قایق خود را از لابلای موج‌ها بیرون می‌کشد.

اغلب مسافرین از شدت وحشت، دست به جلو چشم‌ها گذارده، واللَّه و لبّیک‌شان بلند، و تضرع و استغاثه می‌کردند، و کلمه شهادتین بر زبان جاری می‌ساختند، من خیلی کمتر از دیگران متوحش بودم و تماشای صعود و نزول قایق‌ها، و قیافه‌های رنگ‌ پریده مسافرین را می‌نمودم. باری به این کیفیت به پای کشتی رسیدیم، و چون صد نفر مسافر بیش نبود، به زودی همگی سوار شدند، لکن کشتی مهلت نداد که مسافرین یکدیگر را ببینند و اسبابهای خود را جمع‌آوری کنند.

اول غروب آفتاب که آخرین مسافر بالا آمد نردبان را برداشتند و کشتی به حرکت افتاد، باران و باد هم شدت کرد و دریا بر انقلاب و تلاطمش افزوده و کشتی به قسمی پهلو به پهلو می‌شد، و آنقدر به سرعت می‌رفت که هرکس به هر حال و در هر محلی بود افتاد، و تا صبح کسی خبر نداشت، من هم بعد از خواندن نماز مغرب و عشا بدون غذا خوردن بی‌حال شده و در گوشه خن کشتی خوابیدم.

طوفان دریا

امروز چهارشنبه هیجدهم ذی‌القعده مطابق «سیزدهم برج اسد»، صبح بعد از خواندن نماز، رفقای خود را صدا زدم نتوانستند برخیزند، فقط «آقا میرزا آقا بزرگ» بلند شد و خواست حرکت کند، دوباره به زمین خورد و افتاد برای دو ساعت از روز گذشته من در تمام خَن‌ها(۱) و سطحه کشتی گردش کردم، ده نفر بیشتر سر پا ندیدم، مابقی مسافرین تماماً افتاده و غالباً مبتلا به مرض «داءالبحر» که عبارت از انقلاب مزاج و قی و اسهال است بودند، و اسباب و اثاثیه مسافرین که به طور نامضبوط، این طرف و آن طرف و در هر گوشه و کنار سطحه کشتی ریخته بود، به قدری باران خورده بود که یک‌پارچه آب بود، و قابلیت استفاده نداشت. بیچاره «حاج ابوالحسن» مستخدم خودمان، مثل موش آب‌کشیده شده بود، باران قطع شده بود لکن تلاطم و انقلاب دریا باقی بود، به «حاج ابوالحسن» دستور دادم که آش رقیقی طبخ کند که برای نهار رفقا به مصرف برسد، دوباره برگشتم به جایگاه خودمان در گوشه خن تنها نشسته، مشغول نوشتن یادداشتهای چند روزه شدم.مقارن ظهر بالای سطحه رفتم که به «حاج ابوالحسن» بگویم نهار بیاورد دیدم بیچاره افتاده است، و چند نفر پای او را می‌بندند، معلوم شد حرکت کشتی منقل آتش را به روی پای او پرت کرده و سوزانیده است.باران مجدداً در نهایت شدت باریدن گرفت و گاهگاه امواج دریا در سطحه کشتی می‌ریخت، کشتی هم با کمال تهور و چابکی با برسات(۲) دریا

______________________

۱- ۱- خَن، انبار کشتی و اطاق که زیر کشتی قرار داشته باشد را گویند. مخفّف خانه است.

۲- ۲- موسم باران هند.

و امواج کوه‌پیکر دست به گریبان بود، نه باد و باران طوفانی، نه ابر و مه ظلمانی، هیچ‌یک او را از کار باز نمی‌داشت بلکه ساعت به ساعت بر سرعت خود افزوده، مانند یک حیوان بحری در آب غوطه می‌زد.

رفقای من و اغلب مسافرین نهار نتوانستند بخورند، و جملگی بی‌حال و مدهوش افتاده بودند، بالجمله امروز و امشب تغییری در اوضاع و احوال داده نشد، هوا هم یک ساعت می‌بارید ساعت دیگر آرام می‌گرفت، و عموماً صدا از احدی بلند نمی‌شد من هم پس از ادای فریضه و صرف شام خوابیدم.

آرامش بعد از طوفان‌

امروز پنجشنبه نوزدهم ذی‌القعده مطابق «چهاردهم اسد»، صبح دریا نسبتاً آرام شده بود، مسافرین غالباً بهوش و حواس آمدند، صبح چای و ظهر نهار توانستند بخورند، و از حال یک‌دیگر استخبار می‌کردند، تا ظهر دو سه مرتبه باران رگبار آمد ولی از ظهر به بعد هوا درست آرام گرفت، کشتی هم از سرعت سیرش کاسته شد.

دیروز و امروز سواحل هندوستان در اغلب نقاط، در جانب یسار کشتی یعنی طرف مشرق نمودار بود، تقریباً یک ساعت به غروب مانده رسیدیم به ساحل «بمبئی».

ورود به بمبئی‌

کشتی در کنار اسکله بسیار قشنگی ایستاد و با کمال راحتی از پلکان چوبی که از ساحل برپا کردند پیاده شدیم، «خان صاحب» پسر «شیخ عبدالقادر» را هم دیدیم که با ما پیاده شد، اسباب‌های ما را در اطاق‌های گمرکخانه گذاشتند و خودمان را با درشکه فرستادند به مسافرخانه، ورود ما به مسافرخانه اول مغرب بود.

این مسافرخانه هیچ شباهتی به مسافرخانه «کراچی» ندارد و عبارت است از یک صحن وسیعی [است که دور تا دور آن، عمارت بسیار قشنگ مستحکم دو طبقه ساخته شده است، و در جلو اطاق‌های هر دو طبقه، ایوان غلام گردش است، که با کمال ظرافت و وسعت بنا شده و اطاقها را به هم مربوط نموده، و در یک کنار صحن مسجدی است که نمازگاه مسافرین است، و یک قطعه تمثال «جعفر سلیمان» بانی و واقف مسافرخانه به دیوار آن منصوب است، و برای وضو ساختن چندین شیر آب تهیه شده است که آب آن از کوه توسط لوله آهنی می‌آید.

باری یک ساعت از شب گذشته سه دستگاه چراغ‌های توری زمینی آوردند و در سه طرف مسافرخانه گذاشتند، و کنار هر چراغی دو سه نفر نشستند. برای ملاحظه تذکره‌های مسافرین، و دادن بلیط کشتی مسافرین، یکی یکی یا دسته دسته می‌رفتند پای یک چراغ، تذکره خود را ارائه داده امضاء می‌کردند و به اصطلاح اینجا «قول می‌کشیدند» بعد آن را می‌بردند نزدیک چراغ دیگر، به مأمورین ارائه داده بر طبق آن ورقه پاس می‌گرفتند، سپس ورقه پاس را پای چراغ دیگر برده نشان می‌دادند و بلیط کشتی می‌گرفتند، و قیمت بلیط یکسره تا «جده» نود روپیه بود، ولی ما و اغلب مسافرین، بلیط دوسره به قیمت یکصد و پنجاه روپیه گرفتیم، و برای ساعت چهار از شب گذشته تمام مسافرین کارشان تمام شده بود.

کشتی نورانی‌

یک نفر از اجزای گمرک‌خانه، موسوم به «حاجی جوهر» که شیعی‌مذهب بود و زبان فارسی را خیلی شیرین تکلم می‌کرد، از ابتدای پیاده شدن از کشتی با ما همراه بود و در راهنمائی و اظهار خدمت، و حال‌جوئی و تسلی،(۱) همه قسم کمک و مساعدت و بذل محبت می‌کرد و می‌گفت: حاکم کراچی، «خان صاحب» پسر «شیخ عبدالقادر» را مأمور کرده که شما را در «کشتی نورانی» سوار کرده رسید بگیرد و برگردد، و حکمی نوشته است که شما را به اسرع اوقات به «جده» برسانند و از تمام تکلیفات و تحمیلات مسافرتی، از قبیل تفتیش گمرک‌خانه و قرنطینه و غیره معاف باشید، این است که شما را امشب در اطاق‌های گمرک‌خانه نگاه نداشتند، و کمیسیون‌های سه‌گانه از «قونسول‌خانه ایران» و «نظمیه شهر» و «کمپانی کشتیرانی»، برای قول کشیدن تذکره‌ها و دادن ورقه پاس، و پاره کردن بلیط کشتی در مسافرخانه فرستادند، والا معمولًا مسافر باید تمام اسباب و اثاثیه خود را، در گمرک‌خانه نشان بدهد و برای ارائه دادن تذکره در «قونسول‌خانه» و گرفتن پاس از «نظمیه»، و خریداری بلیط از اداره کمپانی چند روز وقت و مقداری دوندگی و معطلی لازم دارد.

مغول مسجد

باری مسافرین بعد از چند روز ناراحتی و صدمات، امشب را در کمال آسایش و خوشوقتی استراحت کرده خوابیدند، من خوابم نمی‌برد و ساعت شش از شب برخواسته به خیال تماشای شهری که فردا صبح بنا هست از آن حرکت کنیم بیرون آمدم.

____________________

۱- ۱- اظهار خرسندی، همدردی و ارآمش دهی.

مشهدی هادی» میوه‌فروش «طهرانی» هم، به همین خیال کنار خیابان ایستاده منتظر رفیقی بود. با هم یک درشکه گرفته از مسافرخانه که در محله موسوم به «واری بندر» است حرکت کرده، و تا دو سه ساعت در خیابان‌های عریض و قشنگ شهر گردش می‌کردیم، و تمام خیابانها و تمام مغازه‌ها و عمارات طرفین آن، عموماً شش و هفت طبقه است با چراغ‌های الکتریک، هنوز هم مثل روز روشن بود.

کرورها(۱) جمعیت تا نیمه شب مشغول گردش و آمد و شد بودند، اتومبیل‌ها و درشکه‌ها و واگون‌های برق هم لا تُعدُّ ولا تُحصی(۲)

حرکت می‌کردند، هر چند قدم فاصله، صدای ساز و آواز و رقص و موزیک از تماشاخانه‌ها و تئاترها و غیره بلند بود.

قسمت تحتانی عمارات طرفین خیابانها تمام عبارت از مغازه‌ها و دکاکین و دارالتجاره‌ها بود، که تا آن‌وقت شب مشغول کار و داد و ستد بودند، در محله شیعه‌ها هم که «مغول محلّه» می‌گویند گردش کاملی کردیم مسجد عالی و باشکوه آن را هم که به «مسجد مغول» معروف است دیدیم و قدری مربای بالنگ بسیار معطر اعلی، جهت آقای «آقا سید احمد» که مریض شده است خریده به مسافرخانه برگشتیم و خوابیدیم.

بازرسی افراد

امروز جمعه بیستم ذی‌القعده مطابق «پانزدهم برج اسد»، صبح پس از صرف چای و ادای فریضه، مسافرین توسط درشکه و اتومبیل برای

_____________________

۱- ۱- هزاران.

۲- ۲- بی‌اندازه و بی‌شمار.

اسکله حرکت کردند، آنجا در یک محوطه بزرگی که با آهن، مسقف و تمام اطراف آن پنجره و شبکه‌های آهنی است جمع‌آوری شدند، این محوطه‌ها را قفس می‌گویند و واقعاً اسم بامسمائی است، بعد آنها را منظماً صف‌بندی کردند، دکتر دولتی آمده نبض و قیافه آنها را دید که مبادا مریض در آنها باشد، ولی بحمداللَّه به مسامحه برگزار کردند و متعرض کسی نشده، بعد ممیزین کمپانی آمدند بلیطها را که در دست صاحبانش بود دیده، نصفه آن را که متعلق به رفتن بود پاره کرده گرفتند، و نصفه دیگر را که متعلق به مراجعت بود پس دادند.

بعد از یک طرف قفس خانه، دربی به طرف اسکله باز کرده مسافرین را به سوار شدن کشتی دلالت کردند، حمال‌های زیاد هم جهت حمل و نقل اسباب حاضر بودند، تا ظهر تمام کارها مرتب شده و مسافرین هر دسته در جائی منزل گرفتند، کسبه دوره‌گرد نان‌های خوب و نارنگی و پرتقال و انبه تازه، و موز و غیره پای کشتی آورده می‌فروختند، مسافرین همگی از آنها خریدند.

دیشب و امروز چندین مرتبه باران‌های تند آمد و قطع شد، و با این که نیمه «برج اسد» و به اصطلاح «قلب‌الاسد» است، و شهر «بمبئی» تقریباً تحت «خط استوا» واقع است، هوا خوب و خنک بود و لطافت فوق‌العاده‌ای داشت و از قراری که نقل کردند سه ماه «سرطان» و «اسد» و «سنبله»، فصل زمستان این‌جا است، و ایام برسات هم که به معنی شدت بارندگی است، مطابق با این سه ماه است، کثرت مرکبات و میوه‌جات زمستانی، مصدّق این حرف و موجب قبولی آن است، در حالتی که این ایام هوای ایران ما، در غایت گرمی و نهایت خشکی است.