تشرفات

تشرفات9%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36504 / دانلود: 5450
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

۱۸ - تشرف صاحب کتاب الزام الناصب در راه نجف

آقای شیخ علی یزدی حائری فرموده اند: در سال معروف به غریقیه که نزدیک به پانصد نفر از زوار امیرالمؤمنینعليه‌السلام در مسیرکربلا به نجف بـرای درک زیـارت روز مـبـعث , در شط کوفه غرق شدند, من هم با عیال و اثاثیه زیادی به همراه عـموی خود به نام حاج عبدالحسین , از کربلای معلی خارج شدیم و تا نزدیک سدی , که به دستور مرحوم حاج عبدالحسین شیخ العراقین بنا شده بود, رفتیم

نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهای سخت وزیدن گرفت گرد و خاکی ایجاد شد ابرهای قطعه قـطعه در هوا نمایان و همدیگر را گرفته و متراکم شدند. رفته رفته نم نم باران ,باریدن گرفت تا آن کـه بـاران شـدید شد و به تگرگ مبدل گردید. هر دانه تگرگی که ازآسمان می آمد به اندازه نارنج کوچک و یا گردوی بزرگی بود. وضـعـیـت مـا وخـیـم و دنیا بر ما تنگ شد و بلا نازل گردید. یقین کردیم که هلاک خواهیم شد. بسیاری از چهارپایان از آن تگرگ دستخوش هلاکت گردیدند و مردم همه مضطرب شدند. بعضی از آن تگرگها که بر سر افراد می خورد, آنها را به هلاکت می رساند. بعضی از مردم هم منتظر بودند کـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت کند. عده ای هم مثل دیوانگان از این طرف به آن طرف می دویدند به امید آن که از این مهلکه جان سالم بدر برند. سـرما بحدی شدید شد که دست و پای همگی مثل چوب خشک گردید و چهارپایان از حرکت باز ماندند. به عمویم گفتم : کاری کن که به مرکز سلیمانیه برسیم به جایی که قایقها توقف می کنند برو و صاحبان آنها را خبر کن , شاید بیایند و ما را حمل کنند و ازهلاکت رها شویم عـمویم - حاج عبدالحسین - به هر کیفیتی بود خود را به سلیمانیه رسانید, اما درآن جا نه قایق و نه قایق رانی دیده بود. همان جا ناامید ماند و حتی قادر بر مراجعت نبود که خود را به ما برساند و از کیفیت ماجرا خبر دهد. بـه هـر حـال بالهای مرگ بالای سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان می داد. دراین اثناء به حضرت ولی عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه دیدم قایقی در آب و نزدیک ما ظاهر شد سیدی میان آن بود به گمانم رسید که از اهالی کربلا باشد. ایشان با صدای بلند و به فارسی صدا زد: این حاج شیخ خودمان است بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود که من و عیالات وارد قایق شویم دسـتور آن سید جلیل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثیه و عیال و اطفال به او رساندم ایـشان هم حرکت کردند تا این که ما را به سلیمانیه رسانیدند و گذشت برزوار آنچه که گذشت , یـعنی حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنیارفتند. من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مدیدی که از این قضیه گذشته بود و دانستم که آن سید همان بزرگوار ارواح العالمین له الفداء است

۱۹ - تشرف سیدی از علمای زاهد نجف اشرف

عالم زاهد, آقا سید محمد خلخالی فرمودند: سیدی جلیل , که صاحب ورع و تقوی و از پیرمردهای نجف اشرف بود, با من رفاقتی داشت ایشان مـنزوی بود و زیاد با دیگران مخلوط نمی شد. شبی او را به منزل خوددعوت کردم تا با هم مانوس باشیم ایشان هم تشریف آوردند. فردای آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب که یک شبانه روز می شد, در منزل ما تشریف داشتند. فـصـل تـابـستان بود و هوای گرم که قهرا انسان تشنه می شود. ما هم تشنه می شدیم و ازمایعات خنک برای رفع عطش می نوشیدیم , اما آن سید جلیل بر خلاف ما هیچ اظهارعطش نمی کرد و هر چه را به ایشان تعارف می کردیم مقداری از روی تفنن می نوشید. به همین جهت من عرض کردم : آقا شما در این یک شبانه روز چرا اظهارعطش و تشنگی نمی کنید؟ فرمودند: من تشنه نشدم مـتـحیر ماندم تا آن که ده دوازده روز بعد با ایشان به کوفه رفتیم دیدم آن سید جلیل هیچ تشنه نمی شود. روز آخـر کـه خـیـال بـرگـشتن به نجف اشرف را داشتیم , اصرار زیادی کردم که چرا شماتشنه نـمـی شوید؟ باید بدانم که اگر دارویی برای رفع عطش پیدا نموده اید و استعمال می کنید به من هم یاد بدهید تا کمتر آب بخورم و خلاصه اصرار زیادی کردم , اماایشان از گفتن سر باز می زدند. پس از آن همه اصرار فرمودند: بیا کنار شط برویم وقدم بزنیم با هم کنار شط رفته و در حین قدم زدن فـرمـودنـد: چـهل شب چهارشنبه ,همان طوری که برنامه معمول علما و صلحا و عباد نجف اشـرف است به نیت تشرف به حضور ولی عصرعليه‌السلام به مسجد سهله می رفتم یک اربعین تمام شد و اثری ندیدم ,لذا مایوس شدم بعد از آن با کمال نومیدی متفرقه می رفتم شـبـی از شـبهای چهارشنبه که مشرف شدم , هنگام برگشتن مقداری از شب گذشته وآبی که خـادم مـسـجد برای زوار تهیه می کرد تمام شده بود. خیلی تشنه شدم شب هم تاریک بود با همه ایـنـها رو به مسجد کوفه گذاشتم و چون مرکبی هم پیدا نمی شد,تاریکی شب و وحشت از دزد و راهزن از یک طرف و زحمت پیاده روی و پیری ازطرف دیگر, این دو, دست به دست هم دادند و با تـشـنگی و عطش مرا از پا درآوردند,لذا بین راه نشسته و به آن عین الحیاة متوسل شده و عرضه داشـتـم : یـا حـجة بن الحسن ادرکنی ناگاه دیدم عربی مقابل من ایستاده و سلام کرد و به زبان عـربـی مـتداول درنجف اشرف فرمود: من مسجد السهله تجی سیدنا ترید تروح بالمسجد کوفه ؟ (ازمسجد سهله آمده ای و می خواهی به مسجد کوفه بروی ؟) با کمال بی حالی و ضعف عرض کردم : بلی

فرمود: قم , (برخیز) و دست مرا گرفت و از جایم بلند کرد. عرض کردم : انا عطشان ما اقدر امشی (من تشنه هستم و نمی توانم راه بروم ) فرمود: خذ هذه التمرات

(این خرماها را بگیر) سه دانه خرما به من داد و فرمود: اینهارا بخور. من تعجب نمودم و با خود گفتم : خرما خوردن با عطش چه مناسبتی دارد؟ ایشان به اصرار فرمود: خذ اکل (بگیر و بخور) من ترسیدم که تمرد کنم با خود گفتم : هر چه امشب به سرم بیاید, خیر است یکی ازآن خرماها را بـه دهان گذاشتم دیدم بسیار معطر است و چون از گلویم پایین رفت انبساط و انشراح قلبی به من دست داد که گفتنی نیست و فورا عطش و التهابم کم شد. دومـی را خوردم و دیدم عطرش از اولی زیادتر و انشراح قلب و خنکی آن بیشتراست تا آن که سه دانـه خـرمـا را خوردم , عطشم کاملا رفع شد. عجیب تر آن که خرماهاهسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمایی ندیده و نخورده بودم بعد هم با او به راه افتادم و چند قدمی برداشتیم

فرمود: هذا المسجد. (این مسجد کوفه است ) مـن مـتـوجه در مسجد شدم , دیدم مسجد شریف کوفه است و از طرفی ملتفت پهلویم شدم اما با کـمال تعجب دیدم آن مرد, عرب نیست و از آن وقت تاکنون تشنه نشده ام معلوم می شود که مرد عرب خود آن سرور و یا یکی از ملازمین درگاه حضرتش بوده است

۲۰ - تشرف سید محمد قطیفی با همراهان در مسجد کوفه

عالم عامل , سید محمد قطیفیرحمه‌الله فرمود: شب جمعه ای قصد کردم به مسجد کوفه بروم در آن زمان راه مخوف و تردد بسیارکم بود مگر آن کـه کسی با جمعی که مستعد باشند و بتوانند خود را از شر دزدان و قطاع الطریق رها کنند, به آن جا برود. به همراه من یک نفر از طلاب بود. وقتی وارد مسجدشدیم کسی غیر از یک مرد صالح در آن جا نبود ما هم شروع به انجام اعمال و آداب مسجد کردیم تا آن که نزدیک غروب آفتاب شد. در ایـن وقـت در مسجد را بستیم وپشت آن به قدری سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم معمولا نمی شود آن را باز کرد. بعد هم برگشتیم و مشغول بقیه اعمال شدیم پس از اتمام عبادات , من و رفیقم در دکة القضاء (محلی که امیرالمؤمنینعليه‌السلام درآن جا بین مردم قـضـاوت مـی کـرده انـد) رو به قبله نشستیم

آن مرد صالح در دهلیز,نزدیک باب الفیل با صدای حزن آوری مشغول خواندن دعای کمیل بود. شـب صـاف و مهتابی بود. من به طرف آسمان نگاه کردم ناگاه دیدم بوی خوشی در هواپیچید و فـضـا را پـر کرد عطری بود که از بوی مشک و عنبر خوشبوتر بود. بعد هم شعاع نوری را دیدم که مـثـل شـعله آتش در خلال شعاع نور ماه ظاهر شده است این نور بر نور ماه غالب شد. در این حال صـدای آن مـؤمـن کـه به خواندن دعا بلند بود,خاموش شد و ناگاه شخص جلیلی را دیدم که از طـرف در بـسـتـه مـسجد وارد شد. او درلباس اهل حجاز و بر کتف شریفش سجاده ای بود همان طوری که معمول اهل حرمین (مکه و مدینه ) است آن بـزرگـوار در نـهایت آرامش و وقار و هیبت و جلال راه می رفت و متوجه آن دری که به سمت مـقـبره جناب مسلمعليه‌السلام باز می شود, بود. در این جا برای ما از حواس چیزی جز چشم خیره شده , نمانده بود و دلهایمان هم از جا کنده شده بود. وقتی مقابل مارسید, سلام کرد. رفـیقم به طور کلی مدهوش و توانایی رد سلام برایش نمانده بود, ولی من خیلی سعی کردم تا به زحـمت جواب سلام را دادم وقتی وارد صحن جناب مسلم شد, به حال طبیعی خود برگشتیم و گـفتیم : این شخص کی بود و از کجا وارد شد؟ به طرف آن شخصی که مشغول دعا خواندن بود, رفـتـیـم دیـدیـم جامه خود را دریده و مانندمصیبت زدگان گریه می کند. سؤال کردیم : جریان چیست ؟ گـفـت : مـن چـهـل شب جمعه به نیت ملاقات با امام زمانعليه‌السلام به این مسجد آمده وامشب شب جـمـعه چهلم است و نتیجه زحماتم به دست نیامد جز آن که در این جا همان طوری که دیدید به خـواندن مشغول بودم ناگاه دیدم که آن حضرت بالای سرمن ایستاده اند.

به طرف ایشان متوجه شدم فرمودند: چه می کنی ؟ (یا چه می خوانی ؟) من نتوانستم جوابی بدهم

ایشان هم همان طوری که دیدید, تشریف بردند. دراین جا سه نفری به طرف در مسجد رفتیم , ولی با کمال تعجب دیدیم , به همان شکل که آن را بسته بودیم , بسته است با افسوس و شکرگذاری مراجعت نمودیم

۲۱ - توسل مادر اسماعیل خان نوائی در مسجدالحرام

اسماعیل خان نوایی نقل کرد: مـادری داشتم که در کمالات و حالات معنوی از اکثر زنان این زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنی صرف می کرد. گناه و معصیتی مرتکب نمی شد و اززنهای صالحه عصر خود محسوب می شد و بلکه کم نظیر بود. مادر بزرگم (والده او)نیز زنی صالحه بود و از نظر مالی وضـعیت خوبی داشت , به طوری که مستطیع شد وعازم حج بیت اللّه الحرام گردید. مادر مرا هم بـا آن که در اول تکلیف , یعنی ده ساله بوداز ثروت خود مستطیع کرد و با خود برد و با سلامتی از حج مراجعت کردند. مـادرم مـی گـفت : پس از ورود به میقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مکه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـوری کـه اگـر تاخیری صورت می گرفت , وقوف اختیاری عرفه فوت مـی گـشت و به وقوف اضطراری تبدیل می شد به همین جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعی صفا و مروه را تمام کنند. از طرفی تعداد آنهادر آن سال از سالهای دیگر بیشتر بود, لذا والده و من و جمعی از زنان همسفر,راهنمایی برای آموزش حج گرفتیم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـی خـارج شـدیـم بـا حـالـتی که از اضطراب گویا قیامت بر پا شده است , همان طوری که خـداوندتعالی بعضی از حالات آن روز را فرموده که :( يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ ) (درآن روز مادر, بچه شیرخواره خود را فراموش می کند. ) وقتی والده و دیگر همراهان مشغول انجام وظایف خود بودند, به کلی مرا فراموش کردند. در اثنای راه نـاگاه متوجه شدم که با والده و بقیه همراهان نیستم هر قدر دویدم و فریاد زدم , کسی از آنها را پـیـدا نـکـردم و مـردم هم چون به کار خود مشغول بودند به هیچ وجه به من اعتنایی نداشتند. ازدحـام جمعیت هم مانع از حرکت و جستجومی شد. از طرفی چون همه یک شکل لباس پوشیده بودند, نمی توانستم از این طریق هم به جایی برسم راه را نمی دانستم و کیفیت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـیـامـوخته بودم و تصور می کردم که ترک طواف در آن وقت باعث فوت کل حج در آن سـال مـی شـود و بـاید این مسیر پر خطر و پر زحمت را دوباره طی کنم و یا تا سال آینده درآن جا بمانم به هر حال نزدیک بود عقل از سرم برود و نفس در گلویم حبس شود و بمیرم بالاخره چون دیدم فریاد و گریه فایده ای ندارد خود را از مسیر عبور مردم به کناری رسانیدم که لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه ای مایوس و ناامید توقف کردم درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومینعليه‌السلام متوسل شدم و عرض می کردم : یاصاحب الزمان ادرکنی و سر را بر زانو نهادم نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصرعليه‌السلام و سر بر زانو گذاشتن , صدایی شنیدم که کسی مرابه اسم خودم می خواند. وقتی سر برداشتم , جوانی نورانی را با لباس احرام نزد خوددیدم فرمود: برخیز بیا و طواف کن گفتم : شما از طرف والده ام آمده اید؟ فرمود: نه گـفـتـم : پـس چـطور بیایم ؟ من اعمال طواف را بلد نیستم تازه به تنهایی نمی توانم خودم را از جمعیت حفظ کنم فرمود: اینها با من هر جا که من رفتم بیا و هر کاری که می کنم بکن نترس و جرات داشته باش بـا ایـن گفته , غصه ام از بین رفت و قلب و اعضایم قوتی گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم چیزهای عجیبی از ایشان دیدم , گویا به هر طرف که رو می آوردمردم بی اختیار راه را باز مـی کـردنـد و بـه کـنـاری مـی رفتند, به طوری که با این همه جمعیت من اصلا احساس فشاری نمی کردم تـا این که بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسیدیم جوان به من روکرد و فرمود: نـیت طواف کن و براه افتاد. مردم این جا هم بی اختیار راه می دادند. تاآن که به حجرالاسود رسید. حجر را بوسید و به من نیز اشاره فرمود: حجر را ببوس من هم آن را بوسیدم و روانه شد تا آن که به جـای اول رسـیـد و توقف کرد و اشاره فرمود که نیت را تجدید کن و دوباره حجرالاسود را بوسید. هـمـیـن طور تا آن که هفت شوط (هر شوط, یک بار دور زدن به گرد خانه کعبه است ) طواف را تـمـام کـرد و در هربار حجر را می بوسید و به من می فرمود که ببوسم و معمولا این سعادت برای همه کس میسر نمی شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد. به هر حال برای نماز طواف به مقام حضرت ابراهیمعليه‌السلام رفتند و من هم با ایشان بودم پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , دیگر تمام شد. مـن بـه خاطر تشکر و قدردانی , چند تومان طلایی که با خود داشتم , بیرون آوردم و باعذرخواهی تمام , نزد ایشان گذاشتم که قبول کنند. اشاره فرمودند: بردار. از این که تعدادشان کم بود, معذرت خواستم فرمودند: برای دنیا این کار را نکردم بعد به سمتی اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو. وقتی متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ایشان نظر انداختم کسی را ندیدم باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم دیدم آنها ایستاده و نگرانند. وقتی مادرم مرا دیدخوشحال شد و از حالم پرسید. واقعه را نقل کردم همه تعجب کردند مخصوصاآن که در هر دور حجرالاسود را بوسیده ام و احساس فشار و مزاحمت نکرده ام و این که نام خود را از آن شخص شنیده ام از راهنمایی که با ایشان بود, پرسیدند: آیا این شخص را می شناسی ؟ و آیا از جمله راهنماهای این جا است ؟ گفت : این شخص که می گوید از جمله این راهنماها و آدمها نیست , بلکه او کسی است که پس از یاس و ناامیدی دست امید به دامن او زده شده است هـمگی نظر او را تحسین کردند. خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضیه ,یقین کردم که او امام زمانعليه‌السلام بوده است

۲۲ - تشرف محمود فارسی

عالم کامل , محمد بن قارون می گوید: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه ای دعوت کردند.

می دانستم که از شیعیان و اهل ایمان است که خانواده اش او را به محمود فارسی معروف به ابی بکر تزویج کرده اند, چون او و نزدیکانش را بنی بکر می گفتند. .مـحـل سـکـونـت محمود فارسی به شدت تسنن و دشمنی با اهل ایمان معروف ومحمود از همه شـدیدتر بود, ولی خداوند تبارک و تعالی او را برای شیعه شدن توفیق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقی مانده بودند. بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسی ) گفتم : عجیب است چطور پدرت راضی شد با این ناصبیان باشی ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ایشان را ترک نمود؟ آن زن گفت : در این باره حکایت عجیبی دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم می کنند که از عجایب است گفتم : حکایت چیست ؟ گفت : از خودش بپرس که به تو خواهد گفت وقتی نزد محمود حاضر شدیم , گفتم : ای محمود چه چیزی باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شیعه شوی ؟ گـفـت : وقـتی حق آشکار شد, آن را پیروی کردم جریان از این قرار است که معمول قبیله ما این اسـت که وقتی بشنوند قافله ای به طرفشان می آید و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان می روند تا زودتر ملاقاتشان کنند. در زمـان کودکی یک بار شنیدم که قافله بزرگی وارد می شود. من با کودکان زیادی به طرفشان حـرکـت کـردیم و از آبادی خارج شدیم از روی نادانی در صدد جستجوی قافله برآمدیم و درباره عـاقبت کار خود فکر نکردیم و چنان بر این کار مصمم بودیم که هرگاه یکی از ما عقب می افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش می کردیم مقداری که رفتیم راه را گم کردیم و در بیابانی افتادیم کـه آن را نمی شناختیم در آن جا به قدری بوته های خار درهم پیچیده بود که هرگز مانند آنها را ندیده بودیم از روی ناچاری شروع به راه رفتن کردیم , تا زمانی که از راه رفتن باز ماندیم و از تشنگی زبان از دهانمان آویزان شد.

در این جا یقین به مردن پیدا کردیم و با صورت روی زمین افتادیم در همین حال ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سفیدی می آید و نزدیک ما پیاده شد. فرش لطیفی در آن جـا پـهـن کرد که مثل آن را ندیده بودیم از آن فرش بوی عطر به مشام می رسید. به او نگاه می کردیم که دیدیم سوار دیگری بر اسبی قرمز می آید او لباس سفیدی بر تن و عمامه ای که به سر داشـت ایشان پیاده شد و مشغول نماز گردید. رفیقش هم به او اقتدا کرد. آنگاه برای تعقیب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:ای محمود. به صدای ضعیفی گفتم : لبیک ای آقای من فرمود: نزدیک من بیا. گفتم : از شدت عطش و خستگی قدرت ندارم فـرمـود: چـیـزی نـیـسـت

تا این سخن را فرمود, احساس کردم که در تنم روح تازه ای یافتم , لذا سـینه خیز نزد او رفتم ایشان هم دست خود را بر سینه و صورت من کشید وبالا برد, تا فک پایینم بـه بـالایی چسبید و زبان به دهانم برگشت و همه خستگی و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود : برخیز و یک دانه حنظل((۸۱)) از این حنظلها برای من بیاور.

در آن بـیـابـان حـنـظـل زیاد بود, لذا یک دانه بزرگ برایش آوردم

آن را نصف کرد و به من داد و فـرمـود: بـخـور.

حـنـظـل را از ایـشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب می کردم که به من دستور می دهد حنظل تلخ بخورم , چون مزه بسیار تلخ حنظل را می دانستم اما همین که آن را چشیدم , دیدم از عسل شیرین تر, از یخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سیر و سیراب شدم آنگاه فرمود: به رفیقت بگو بیاید. او را صدا زدم به زبان شکسته ضعیفی گفت : قدرت حرکت را ندارم ایشان به او هم فرمود: برخیز چیزی نیست او نیز سینه خیز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسید. با او هم همان کار راانجام داد. آنگاه از جای خود برخاست که سوار شود. به او گفتیم : شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هایمان برسانید. فرمود: عجله نکنید و با نیزه خود خطی به دور ما کشید و با رفیقش رفت مـن بـه رفـیقم گفتم : از این حنظل بیاور تا بخوریم او حنظلی آورد, دیدیم از هر چیزی تلخ تر و بدتر است آن را به دور انداختیم به رفیقم گفتم : برخیز تا بالای کوه برویم و راه را پیدا کنیم برخاستیم و براه افتادیم ,ناگاه دیدیم دیـواری مـقابل ما است به سمت دیگر رفتیم دیوار دیگری دیدیم همین طور دیوار را در هر چهار طـرف , جـلـوی خود مشاهده می کردیم , وقتی این حالت رادیدیم , نشستیم و بر حال خود گریه کردیم مـدت کـمـی کـه آن جـا مـاندیم , ناگاه درندگان زیادی ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خـداونـد کـسـی نمی دانست , ولی هرگاه به طرف ما می آمدند آن دیوار مانعشان می شد و وقتی مـی رفـتـنـد دیوار برطرف می شد و باز چون بر می گشتند دیوار ظاهرمی شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر بردیم صـبح که آفتاب طلوع کرد, هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد و باز به حالتی مثل وضعیت روز قبل افتادیم ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند, تکرار کردند. وقتی خواستند از ما جدا شوند, به آن سوار عرض کردیم : تورا به خدا ما را به خانه هایمان برسان فرمود: به شما مژده می دهم که به زودی کسی می آید و شما را به خانه هایتان می رساند. بعد هم از نظر ما غایب شدند. وقـتـی آخـر روز شد, دیدیم مردی از اهل فراسا که با او سه الاغ بود, برای جمع آوری هیزم می آید همین که ما را دید, ترسید و فرار کرد و الاغهای خود را گذاشت صدایش زدیم و گفتیم که ما فلانی هستیم و تو فلانی می باشی بـرگشت و گفت : وای بر شما, خانواده هایتان عزای شما را بر پا کرده اند برخیزید برویم که امروز احتیاجی به هیزم ندارم بـرخـاسـتـیـم و بـر الاغـها سوار شدیم وقتی نزدیک فراسا رسیدیم , آن مرد پیش از ما واردشد و خانواده هایمان را خبر کرد آنها هم بی نهایت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگانی دادند. پس از آن کـه وارد مـنزل شدیم و از حال ما پرسیدند, جریان را برایشان نقل کردیم , ولی آنها ما را تکذیب کردند و گفتند: این چیزها تخیلاتی بوده که ازشدت عطش و تشنگی برای شما رخ داده است روزگـار ایـن قصه را از یاد من برد, چنانکه گویا چیزی نبوده است تا آن که به سن بیست سالگی رسـیـدم و زن گرفتم و شغل مکاری را پیشه خود قرار دادم و در اهل فراسا کسی دشمن تر از من نـسبت به محبین و دوستان اهل بیتعليه‌السلام مخصوصا زوارائمهعليه‌السلام که به سامرا می رفتند, نبود. من بـه آنـها حیوان کرایه می دادم و قصدم این بود که آنچه از دستم بر می آید (دزدی و غیر آن ) انجام دهم اعتقادم هم این بود که این کارمرا به خدای تعالی نزدیک می کند. این برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حیوانهای خود را به عده ای از اهل حله کرایه دادم وقتی که ایـشـان از زیارت بر می گشتند در بین آنها ابن السهیلی و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدری و صلحای دیگری بودند. به طرف بغداد حرکت کردیم آنها از عناد و دشمنی من اطلاع داشتند, لذا وقـتـی کـه مرا در راه تنها دیدند, چون دلهایشان پر از غیظ و کینه نسبت به من بود, خیلی مرا در فشار قرار دادند, ولی من ساکت بودم و قدرتی نداشتم , چون تعدادشان زیاد بود. وارد بـغـداد شـدیم

آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سینه من از غیظ و کینه پر شده بود, لذا وقتی رفقایم آمدند, برخاستم و نزد ایشان رفتم و برصورت خود زدم و گریه کردم

گفتند: چه اتفاقی افتاده است ؟ جریان را برایشان گفتم رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خیالت راحت باشد در بقیه مسیر که با هم هستیم , با ایشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند, رفتار می کنیم بـه هـر حـال شب شد و تاریکی , عالم را در خود فرو برد و در این لحظات بود سعادت به سراغ من آمد, یعنی در فکر فرو رفتم که شیعیان از دین خود بر نمی گردند, بلکه دیگران وقتی می خواهند راه زهـد و تـقوی را در پیش بگیرند به دین ایشان واردمی شوند و این نیست جز آن که حق با آنها اسـت در انـدیـشه و فکر باقی ماندم وخداوند را به حق پیامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم بـهـشت را در خواب دیدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگی به رنگهای مختلف بود و مـیـوه هایش مثل درختهای دنیا نبود, زیرا شاخه هایشان به طرف پایین سرازیر و ریشه های آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاری دیدم که از خمر وعسل و شیر و آب بودند و سطح آنها با زمین مساوی بود به طوری که اگر مورچه ای می خواست از آنها بیاشامد, می توانست

زنانی خوش سیما دیدم و افرادی را که از میوه ها و نهرها استفاده می کردند, مشاهده کردم , اما من قـدرتـی بـر ایـن کار نداشتم , چون هر وقت قصد می کردم از میوه ها بگیرم از نزدیک دست من به طـرف بـالا مـی رفـتـنـد و هر زمانی که عزم می کردم از نهرها بنوشم فرو می رفت به افرادی که استفاده می کردند, گفتم : چطور است که شما می خورید ومی نوشید, ولی من نمی توانم ؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نیامده ای در همین احوال ناگاه فوج عظیمی را دیدم گفتند: بی بی عالم حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام تشریف مـی آورنـد.

نـظـر کردم و دیدم دسته هایی از ملائکه در بهترین هیئتها ازبالا به طرف زمین فرود مـی آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند.

وقتی نزدیک رسیدند, دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانید, روبروی حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام ایستاده است تا او را دیدم , شناختم و حکایت گذشته به خاطرم آمد و شنیدم که حضار می گفتند:این م ح م د بن الحسن المهدی , قائم منتظر, است

مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهراعليها‌السلام سلام کردند. من هم برخاستم و عرض کردم : السلام علیک یا بنت رسول اللّه فـرمودند: و علیک السلام ای محمود تو همان کسی هستی که فرزندم (حضرت بقیة اللّهعليه‌السلام ) تو را از عطش نجات داد؟ عرض کردم : آری , ای سیده من فرمودند: اگر شیعه شوی رستگار هستی

گفتم : من در دین شما و شیعیانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقی اند, دارم فرمودند: به تو مژده می دهم که رستگار شدی بیدار شدم , در حالی که گریه می کردم و بی خود شده بودم رفـقـایـم به خاطر گریه من به اضطراب افتادند و خیال کردند که این گریه به خاطر آن چیزی اسـت کـه بـرایـشان گفته بودم , لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهیم گرفت مـن سـاکـت شـدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صدای اذان بلند شد. برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم گفتند: لا اهلا ولا سهلا خارج شو خداوند به تو برکت ندهد. گفتم : من به دین شما گرویدم احکام دین خود را به من بیاموزید. از سـخـن من تعجب کردند! بعضی از آنها گفتند: دروغ می گوید و بعضی دیگر گفتند:احتمال می رود راست بگوید به همین جهت علت را سؤال کردند. واقعه را برایشان نقل نمودم گفتند: اگر راست می گویی ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسی بن جعفرعليه‌السلام می رویم با ما بیا تا در آن جا شیعه ات کنیم گـفـتـم : سـمـعا و طاعة و دست و پایشان را بوسیدم خورجینهای آنها را برداشته وبرایشان دعا مـی کـردم تـا این که به حرم مطهر رسیدیم خدام حرم از ما استقبال کردنددر میان ایشان مردی علوی دیده می شد که از همه بزرگتر بود. آنها سلام کردند. زوار گفتند: در حرم مطهر را برای ما باز کنید تا سید و مولای خود را زیارت کنیم مـرد عـلـوی گـفـت : به دیده منت , اما با شما کسی هست که می خواهد شیعه شود, چون من در خـواب دیـدم که او پیش روی سیده ام فاطمه زهراعليها‌السلام ایستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مـردی نـزد تـو می آید.

او می خواهد شیعه شود. پیش از همه در را به رویش باز کن حال اگر او را ببینم می شناسم همراهان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و به او گفتند: بین ما بگرد و او را پیدا کن سـید علوی به همه نظری انداخت وقتی به من رسید گفت : اللّه اکبر به خدا قسم این است مردی که او را دیده بودم و دست مرا گرفت رفقا گفتند: راست گفتی و قسمت راست بود این مرد هم راست گفته است همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را بجای آوردند. آنـگـاه علوی دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشیع را به من آموخت و مرا شیعه کرد. بعد از آن من کسانی را که باید دوست بدارم , دوست و ازدشمنانشان بیزاری جستم عـلـوی گـفت : سیده تو حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام می فرماید: به زودی مقداری از مال دنیا به تو می رسد, به آن اعتنایی نکن که خداوند عوضش را به تو بر می گرداند بعد هم در تنگناهایی خواهی افتاد, ولی به ما استغاثه کن که نجات می یابی گفتم : سمعا و طاعة مـن اسـبی داشتم که قیمت آن دویست اشرفی بود آن حیوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بیشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهایی افتادم که با استغاثه به اهل بیتعليه‌السلام نجات یافتم و به بـرکـت ایشان فرج حاصل شد. و من امروز دوست دارم هر کس که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ایشان را دشمن دارد و امیدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخیر شوم پـس از آن یـکی از شیعیان این زن را به من تزویج نمود. من هم بستگان خود را رهاکردم و راضی نشدم از آنها زن بگیرم

۱۳ - تشرف حسن بن مثله جمکرانی

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانیرحمه‌الله , می گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم

ناگاه نیمه شب جـمعی به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدی صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم

صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنی این پیراهن مال تو نیست

خـواستم شلوار را بپوشم

صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنی این شلوار, شلوار تو نیست

شلوار خودت را بپوش

من هم شلوار خودم را پوشیدم

خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم

صدایی آمد که الباب مفتوح , یعنی در بازاست

وقتی از منزل خارج شدم , عده ای از بزرگان را دیدم

سلام کردم

جواب دادند وخوش آمد گویی کردند.

بعد هم مرا, تا جایی که الان محل مسجد است , رساندند.

وقتی خوب نگاه کردم , دیدم تختی گذاشته شده و فرش نفیسی بر آن پهن است وبالشهای خوبی روی آن قـرار دارد.

جـوانـی سی ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است

پیرمردی در مـحـضـرش نشسته و کتابی در دست دارد و برایش می خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز می خوانند: بعضی از آنها لباسهای سفید و بعضی لباس سبز به تن داشتند.

آن پیرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانید.

امام زمان , حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد می کنی و می کاری و ما آن را خراب می کنیم و پنج سال است که در آن کشت می کنی

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه ای و مشغول آباد کردنش می باشی , ولی دیگر اجازه نداری در این زمین کـشـت کـنی و باید هر استفاده ای که از آن به دست آورده ای برگردانی , تا در این محل مسجدی بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفی است و حق تعالی آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالی که تو آن را به زمین خود ملحق کرده ای , به همین علت , خدای تعالی دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدی و اگر کاری که دستور داده ایم , انجام ندهی , حق تعالی تورا در فشار قرار می دهد, به طوری که متوجه نشوی

حـسـن بـن مـثـله می گوید,عرض کردم : سیدی و مولای , برای این مطالبی که فرمودیدنشانه و دلیلی قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامة (ما علامتی قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده های چند ساله ای را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بنای مسجد را شروع کـنـنـد.

کسری آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.

ما نـصـف رهق را برای این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.

به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامی بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.

دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتی به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.

وقتی نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند.

بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلشعليه‌السلام صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلی فی البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمکرانی می گوید: من وقتی این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند که برو.

مـقـداری از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانی گله دار, بزی هست که باید آن را بخری

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـی

فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن

آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانی که مرض سختی دارند بده , زیرا خدای تعالی همه را شفا می دهد.

آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهای زیادی دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.

بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان می باشد.

اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعدة الحرام و روزبزرگی است ).

حـسن بن مثله می گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم

بـعـد از نـماز, سراغ علی بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم

با هم تاجایی که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانی و علامتی که امامعليه‌السلام این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایی است که دراین جا هست

سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم

وقتی به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم

آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست

آیا اهل جمکرانی ؟ گـفـتـم : بـلـی

همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم

ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامی داشت و پیش از آن که چیزی بگویم , گفت : ای حسن بن مثله من خواب بـودم

در عالم رؤیا شخصی به من گفت : کسی به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو می آید.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنی

از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام

در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت

سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.

وقتی نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, می برد.

حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزی که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او می آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز می بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمی شد, تا الان که پیش شما آمد.

بـز را هـمان طوری که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.

بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.

استفاده های زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.

سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت

همه بیماران و دردمندان به منزلش می رفتند و خود را به آن زنجیرها می مالیدند و خدای تعالی آنان را به سرعت شفا می داد و خوب می شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر می گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است

بعد از او یکی از فرزندانش مریض شد.

خواستند از همان زنجیرها برای شفایش بهره بگیرند.

در صندوق را باز کردند, اماچیزی نیافتند

۱۴ - تشرفی به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه

سید بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـی روز یـکـشـنبه ای در بیداری خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را با این جملات زیارت می نمود.

الـسـلام علی الشجرة النبویة و الدوحة الهاشمیة المضی ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام علیک و علی ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و علی اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و علی الملائکة المحدقین بک والحافین بقبرک یامولای یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنی یا مولای و اجرنی فانک کریم تحب الضیافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین

[روزهای یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهراعليه‌السلام است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]

۱۵ - تشرف زهری در غیبت صغری

زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به این خواسته نرسیدم

تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروی نایب دوم حضرت در غیبت صغری رفتم و مدتی ایشان را خدمت نمودم

روزی التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نکرد, ولی چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم

دیدم شخصی آمد که جوانی خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسی با خود داشت

در این جا عمروی به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که می خواهی

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم

بعدحضرت , به درخـانه ای که خیلی مورد توجه نبود, رسیدند و خواستند داخل آن خانه شوند که عمروی گفت : اگر سؤالی داری بپرس , که دیگر او را نخواهی دید.

رفـتـم که سؤالی بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسی که نماز مغرب را تا وقتی که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.

ملعون است , ملعون است , کسی که نماز صبح را تا وقتی که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد))

۱۶ - تشرف ازدی در غیبت صغری

ازدی می گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانی خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت می فرمود, به طوری که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم

نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکی به او گردید.

از مردی پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , که سالی یک بار برای خواص (دوستان خصوصی ) خود ظاهر می شود و برای آنها حدیث می فرماید.

وقـتـی ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من برای هدایت به خدمت شما آمده ام و می خواهم مرا راهنمایی کنید.

تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه های مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتی به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایی است

بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم

نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کوری از چشم تو رفت

آیا مراشناختی ؟ عرض کردم : نه , نشناختم

فرمود: منم مهدی

منم قائم زمان

منم آن که زمین را پر از عدل و داد می کنم , همان طوری که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستی که زمین از حجت خالی نخواهد بودو خدای تعالی مردم را در حیرت و سرگردانی رها نمی کند.

بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدی نزد تو امانت است , آن را برای برادران مؤمنت نقل کن

۱۷ - تشرف ابوسعید کابلی در غیبت صغری

ابن شاذان می گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلی در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوی آن هدایت شده است و از کابل , برای تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.

به همین جهت در فکر بودم او را ببینم

تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من برای رسیدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زیادی کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتی در آن جا اقامت نمودم

در این باره با هرکس صحبت می کردم , مرا نهی می نمود.

تـا آن کـه شیخی از بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات نمودم

او گفت :آن کسی که تو به دنبالش هستی , در صاریا می باشد.

باید به آن جا بروی

وقـتـی این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم

در آن جا به دهلیزی که آن راآب پاشی کرده بـودنـد, وارد شـدم

ناگاه غلام سیاهی از خانه ای بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهی کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمی روم و به التماس افتادم

وقتی این حالت مرا دید, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتی داخل شدم , مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.

همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامی که کسی غیر از نزدیکانم در کابل نمی دانستند, خواندند.

عرض کردم : مولاجان خرجی من از بین رفته است - در حالی که این طور نبود -وقتی حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجی ات هست , اما به خاطراین دروغی که گفتی , از بین خواهد رفت

بعد هم مبلغی عطا فرمودند و من هم برگشتم

طولی نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغی را که به من عطا کرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالی یافتم و کسی در آن جانبود

۱۸ - تشرف غانم هندی در غیبت صغری

ابوسعید غانم هندی می گوید: مـن در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند.

ما برکرسیهایی کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, می نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.

روزی در خصوص سید انبیاء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتی شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم

مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی که با خود, مال و ثروت زیادی برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم

دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم

به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم

آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند.

به کابل وارد شدم

حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.

والی در آن زمان , داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.

مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام , لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.

فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام , خارج شده ام

گفتند: نام آن پیامبر چه می باشد؟ گفتم : نام او محمد است

گفتند: این شخص , پیغمبر ما است

از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم

آنها تا حدی مرا آگاه نمودند.

گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است , اما نمی دانم این که شما می گویید, همان است یا نه

جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی که به یاد دارم , جویا شوم

اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم , به او ایمان می آورم

گفتند: او از دنیا رفته است

گفتم : وصی و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.

گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است

گفتم : نسب پیغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگویید.

نسب او را بیان کردند.

گـفـتـم : آن پـیـغمبری که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پی اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموی او در نسب , شوهر دخترش در سبب می باشد.

ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولادخلیفه خود ندارد.

وقـتـی این سخنان را شنیدند, آشوبی به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است

گـفتم : ای مردم , من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم

مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر برای یافتن او, و این که شمامی گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.

والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکریعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندی مناظره کن

حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.

گـفت : نه , بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.

حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو می خواهی همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.

وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است

او همسر فاطمهعليها‌السلام - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزندپیامبر - است

غـانـم مـی گـویـد: وقـتی این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـی خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که می خواستم , پیدا کردم

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش

هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت

تا آن که روزی به او گفتم : ما در کتابهای خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست

دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است

پس از آن با وصی بعد از وصی ,یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست

حال بگو وصی وصی محمد چه کسی است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین می باشد و بعد از او پسران حسینعليه‌السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسید.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکری نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم

بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم می گوید: بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمی کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومة بوده است ) رفتم

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم

ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت : تو فلانی هستی ؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله

گـفـت : مولای خود را اجابت کن

وقتی این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم

او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم

تا آن که وارد خانه و باغی شد.

من هم داخل شدم

در آن جا مـولای خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدی ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.

بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی ؟ عرض کردم : آری , مولای من

فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.

پس از آن کیسه ای که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانی - نام او را ذکر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نکن

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است ) برگشته اند.

و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد

۱۹ - تشرف عیسی بن مهدی جوهری در غیبت صغری

عیسی بن مهدی جوهری می گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثری از حضرت به دست آمده بود.

در بـین راه مریض شدم و وقتی که از فید (منزلی در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادی به خوردن ماهی و خرما پیدا کردم

تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم

ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.

لـذا بـه صاریا رفتم

وقتی به آن جا رسیدم , کاخی را مشاهده کردم و دیدم تعدادی بزماده , داخل قصر می گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس برای زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم

ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولی عصرعليه‌السلام صدا می زند: ای عیسی بن مهدی جوهری داخل شو.

تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثنای الهی به طرف قصر براه افتادم

وقتی به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره ای را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولای من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتی (وقتی که از فید خارج شدی ), از این سفره بخور.

این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزی که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافی است , یعنی یقین می کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولای خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: ای عیسی , از غذا بخور که مرا خواهی دید.

وقـتـی بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهی تازه پخته هست , به طوری که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایی در یک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبیه به خرماهای خودمان بود.

کنار خـرمـا, شیر بود.

با خود فکر کردم که من مریض هستم

چطورمی توانم از این ماهی و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک می کنی ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را می شناسی ؟ وقتی این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم

عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر می داشتم , جای دستم را در آن نمی دیدم ,یعنی گویا از آن , چیزی برنداشته ام

آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمی دیدم

آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: ای عیسی , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهای بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است

من هم خوردم و هر قدر می خوردم , سیر نمی شدم

عرض کردم : مولای من , دیگر مرابس است

فرمودند: به نزد من بیا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: ای عیسی می خواهی دست خود را از چه چیزی بشویی ؟ این غذا که آلودگی ندارد.

دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است

به نزد آن بزرگواررفتم

دیدم نـوری ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است

آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسی , گاهی برای شما امکان پیدا می شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانی می گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـی وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسی او را دیده ویا چه چیزی از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایی را به شما خبر داده و چه معجزه ای برایتان آورده ؟ یعنی به خاطر این که آنـها این سخنان را می گویند, ما خود راگاهی اوقات برای بعضی از شما ظاهر می کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکی به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسی ما را نبیند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگی ندارد.

سـپس فرمودند: ای عیسی , دوستان ما را به آنچه دیدی خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنی

عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت , مرا نمی دیدی , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردی به رشد و هدایت رسیده ای

بعد از فرمایش حضرت , در حالی که خدا را به خاطر این نعمت شکر می کردم , خارج شدم

۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغری

ابومحمد حسن بن وجناء می گوید: سـالـی کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا می آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع می نمودم

ناگاه شخصی مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.

سـر بـرداشتم

دیدم زنی زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالی کنم , روانه شدم

تا آن که به خانه حضرت خدیجهعليها‌السلام رسیدیم

خـانـه , اتـاقـی داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانی گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا می رفت

آن زن بالا رفت و صدایی آمد که یا حسن بالا بیا.

من هم رفتم و کناردر ایستادم

در این موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: یا حسن بر من نترسیدی ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودی ؟) به خدا قسم در هیچ سالی به حج مشرف نشدی ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم

تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روی زمین افتادم

بعد ازدقایقی به خود آمدم و برخاستم

فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمی خواهد به فکر باشی , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است

حسن بن وجناء می گوید عرض کردم : مولای من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.

فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, می بینی و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم

پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بیرون نمی رفتم ,مگر برای وضو یـا خـواب یا افطار.

وقتی هم برای افطار وارد خانه می شدم , می دیدم کاسه ای گذاشته شده و هر غـذایـی که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر کفایت می خوردم

لباس زمستانی و تابستانی هم در وقت خود می رسید.

از طـرفـی مردم برای من آب می آوردند و من آب را در میان خانه می پاشیدم

غذا هم می آوردند, ولـی چـون احـتـیـاجـی نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسی بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق می نمودم


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22