تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 30976
دانلود: 3618

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30976 / دانلود: 3618
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۱۸ - تشرف صاحب کتاب الزام الناصب در راه نجف

آقای شیخ علی یزدی حائری فرموده اند: در سال معروف به غریقیه که نزدیک به پانصد نفر از زوار امیرالمؤمنینعليه‌السلام در مسیرکربلا به نجف بـرای درک زیـارت روز مـبـعث , در شط کوفه غرق شدند, من هم با عیال و اثاثیه زیادی به همراه عـموی خود به نام حاج عبدالحسین , از کربلای معلی خارج شدیم و تا نزدیک سدی , که به دستور مرحوم حاج عبدالحسین شیخ العراقین بنا شده بود, رفتیم

نـاگـاه هـوا دگرگون شد و بادهای سخت وزیدن گرفت گرد و خاکی ایجاد شد ابرهای قطعه قـطعه در هوا نمایان و همدیگر را گرفته و متراکم شدند. رفته رفته نم نم باران ,باریدن گرفت تا آن کـه بـاران شـدید شد و به تگرگ مبدل گردید. هر دانه تگرگی که ازآسمان می آمد به اندازه نارنج کوچک و یا گردوی بزرگی بود. وضـعـیـت مـا وخـیـم و دنیا بر ما تنگ شد و بلا نازل گردید. یقین کردیم که هلاک خواهیم شد. بسیاری از چهارپایان از آن تگرگ دستخوش هلاکت گردیدند و مردم همه مضطرب شدند. بعضی از آن تگرگها که بر سر افراد می خورد, آنها را به هلاکت می رساند. بعضی از مردم هم منتظر بودند کـه تـا چـه وقـت تگرگ به سرشان اصابت کند. عده ای هم مثل دیوانگان از این طرف به آن طرف می دویدند به امید آن که از این مهلکه جان سالم بدر برند. سـرما بحدی شدید شد که دست و پای همگی مثل چوب خشک گردید و چهارپایان از حرکت باز ماندند. به عمویم گفتم : کاری کن که به مرکز سلیمانیه برسیم به جایی که قایقها توقف می کنند برو و صاحبان آنها را خبر کن , شاید بیایند و ما را حمل کنند و ازهلاکت رها شویم عـمویم - حاج عبدالحسین - به هر کیفیتی بود خود را به سلیمانیه رسانید, اما درآن جا نه قایق و نه قایق رانی دیده بود. همان جا ناامید ماند و حتی قادر بر مراجعت نبود که خود را به ما برساند و از کیفیت ماجرا خبر دهد. بـه هـر حـال بالهای مرگ بالای سر ما پهن شده و چنگال خود را به ما نشان می داد. دراین اثناء به حضرت ولی عصر ارواحنافداه متوسل شدم ناگاه دیدم قایقی در آب و نزدیک ما ظاهر شد سیدی میان آن بود به گمانم رسید که از اهالی کربلا باشد. ایشان با صدای بلند و به فارسی صدا زد: این حاج شیخ خودمان است بعد هم با ما تعارف نمود ودستور فرمود که من و عیالات وارد قایق شویم دسـتور آن سید جلیل را اطاعت نموده و هر طور بود خود را با اثاثیه و عیال و اطفال به او رساندم ایـشان هم حرکت کردند تا این که ما را به سلیمانیه رسانیدند و گذشت برزوار آنچه که گذشت , یـعنی حدود پانصد نفر از آنها به سبب آن تگرگها از دار دنیارفتند. من هم متوجه توسل و استغاثه خـود نـشـدم مـگـر بـعد از مدت مدیدی که از این قضیه گذشته بود و دانستم که آن سید همان بزرگوار ارواح العالمین له الفداء است

۱۹ - تشرف سیدی از علمای زاهد نجف اشرف

عالم زاهد, آقا سید محمد خلخالی فرمودند: سیدی جلیل , که صاحب ورع و تقوی و از پیرمردهای نجف اشرف بود, با من رفاقتی داشت ایشان مـنزوی بود و زیاد با دیگران مخلوط نمی شد. شبی او را به منزل خوددعوت کردم تا با هم مانوس باشیم ایشان هم تشریف آوردند. فردای آن شب را هم نگذاشتم بروند و تا غروب که یک شبانه روز می شد, در منزل ما تشریف داشتند. فـصـل تـابـستان بود و هوای گرم که قهرا انسان تشنه می شود. ما هم تشنه می شدیم و ازمایعات خنک برای رفع عطش می نوشیدیم , اما آن سید جلیل بر خلاف ما هیچ اظهارعطش نمی کرد و هر چه را به ایشان تعارف می کردیم مقداری از روی تفنن می نوشید. به همین جهت من عرض کردم : آقا شما در این یک شبانه روز چرا اظهارعطش و تشنگی نمی کنید؟ فرمودند: من تشنه نشدم مـتـحیر ماندم تا آن که ده دوازده روز بعد با ایشان به کوفه رفتیم دیدم آن سید جلیل هیچ تشنه نمی شود. روز آخـر کـه خـیـال بـرگـشتن به نجف اشرف را داشتیم , اصرار زیادی کردم که چرا شماتشنه نـمـی شوید؟ باید بدانم که اگر دارویی برای رفع عطش پیدا نموده اید و استعمال می کنید به من هم یاد بدهید تا کمتر آب بخورم و خلاصه اصرار زیادی کردم , اماایشان از گفتن سر باز می زدند. پس از آن همه اصرار فرمودند: بیا کنار شط برویم وقدم بزنیم با هم کنار شط رفته و در حین قدم زدن فـرمـودنـد: چـهل شب چهارشنبه ,همان طوری که برنامه معمول علما و صلحا و عباد نجف اشـرف است به نیت تشرف به حضور ولی عصرعليه‌السلام به مسجد سهله می رفتم یک اربعین تمام شد و اثری ندیدم ,لذا مایوس شدم بعد از آن با کمال نومیدی متفرقه می رفتم شـبـی از شـبهای چهارشنبه که مشرف شدم , هنگام برگشتن مقداری از شب گذشته وآبی که خـادم مـسـجد برای زوار تهیه می کرد تمام شده بود. خیلی تشنه شدم شب هم تاریک بود با همه ایـنـها رو به مسجد کوفه گذاشتم و چون مرکبی هم پیدا نمی شد,تاریکی شب و وحشت از دزد و راهزن از یک طرف و زحمت پیاده روی و پیری ازطرف دیگر, این دو, دست به دست هم دادند و با تـشـنگی و عطش مرا از پا درآوردند,لذا بین راه نشسته و به آن عین الحیاة متوسل شده و عرضه داشـتـم : یـا حـجة بن الحسن ادرکنی ناگاه دیدم عربی مقابل من ایستاده و سلام کرد و به زبان عـربـی مـتداول درنجف اشرف فرمود: من مسجد السهله تجی سیدنا ترید تروح بالمسجد کوفه ؟ (ازمسجد سهله آمده ای و می خواهی به مسجد کوفه بروی ؟) با کمال بی حالی و ضعف عرض کردم : بلی

فرمود: قم , (برخیز) و دست مرا گرفت و از جایم بلند کرد. عرض کردم : انا عطشان ما اقدر امشی (من تشنه هستم و نمی توانم راه بروم ) فرمود: خذ هذه التمرات

(این خرماها را بگیر) سه دانه خرما به من داد و فرمود: اینهارا بخور. من تعجب نمودم و با خود گفتم : خرما خوردن با عطش چه مناسبتی دارد؟ ایشان به اصرار فرمود: خذ اکل (بگیر و بخور) من ترسیدم که تمرد کنم با خود گفتم : هر چه امشب به سرم بیاید, خیر است یکی ازآن خرماها را بـه دهان گذاشتم دیدم بسیار معطر است و چون از گلویم پایین رفت انبساط و انشراح قلبی به من دست داد که گفتنی نیست و فورا عطش و التهابم کم شد. دومـی را خوردم و دیدم عطرش از اولی زیادتر و انشراح قلب و خنکی آن بیشتراست تا آن که سه دانـه خـرمـا را خوردم , عطشم کاملا رفع شد. عجیب تر آن که خرماهاهسته نداشتند و تا آن وقت چنان خرمایی ندیده و نخورده بودم بعد هم با او به راه افتادم و چند قدمی برداشتیم

فرمود: هذا المسجد. (این مسجد کوفه است ) مـن مـتـوجه در مسجد شدم , دیدم مسجد شریف کوفه است و از طرفی ملتفت پهلویم شدم اما با کـمال تعجب دیدم آن مرد, عرب نیست و از آن وقت تاکنون تشنه نشده ام معلوم می شود که مرد عرب خود آن سرور و یا یکی از ملازمین درگاه حضرتش بوده است

۲۰ - تشرف سید محمد قطیفی با همراهان در مسجد کوفه

عالم عامل , سید محمد قطیفیرحمه‌الله فرمود: شب جمعه ای قصد کردم به مسجد کوفه بروم در آن زمان راه مخوف و تردد بسیارکم بود مگر آن کـه کسی با جمعی که مستعد باشند و بتوانند خود را از شر دزدان و قطاع الطریق رها کنند, به آن جا برود. به همراه من یک نفر از طلاب بود. وقتی وارد مسجدشدیم کسی غیر از یک مرد صالح در آن جا نبود ما هم شروع به انجام اعمال و آداب مسجد کردیم تا آن که نزدیک غروب آفتاب شد. در ایـن وقـت در مسجد را بستیم وپشت آن به قدری سنگ و کلوخ و آجر ریختیم که مطمئن شدیم معمولا نمی شود آن را باز کرد. بعد هم برگشتیم و مشغول بقیه اعمال شدیم پس از اتمام عبادات , من و رفیقم در دکة القضاء (محلی که امیرالمؤمنینعليه‌السلام درآن جا بین مردم قـضـاوت مـی کـرده انـد) رو به قبله نشستیم

آن مرد صالح در دهلیز,نزدیک باب الفیل با صدای حزن آوری مشغول خواندن دعای کمیل بود. شـب صـاف و مهتابی بود. من به طرف آسمان نگاه کردم ناگاه دیدم بوی خوشی در هواپیچید و فـضـا را پـر کرد عطری بود که از بوی مشک و عنبر خوشبوتر بود. بعد هم شعاع نوری را دیدم که مـثـل شـعله آتش در خلال شعاع نور ماه ظاهر شده است این نور بر نور ماه غالب شد. در این حال صـدای آن مـؤمـن کـه به خواندن دعا بلند بود,خاموش شد و ناگاه شخص جلیلی را دیدم که از طـرف در بـسـتـه مـسجد وارد شد. او درلباس اهل حجاز و بر کتف شریفش سجاده ای بود همان طوری که معمول اهل حرمین (مکه و مدینه ) است آن بـزرگـوار در نـهایت آرامش و وقار و هیبت و جلال راه می رفت و متوجه آن دری که به سمت مـقـبره جناب مسلمعليه‌السلام باز می شود, بود. در این جا برای ما از حواس چیزی جز چشم خیره شده , نمانده بود و دلهایمان هم از جا کنده شده بود. وقتی مقابل مارسید, سلام کرد. رفـیقم به طور کلی مدهوش و توانایی رد سلام برایش نمانده بود, ولی من خیلی سعی کردم تا به زحـمت جواب سلام را دادم وقتی وارد صحن جناب مسلم شد, به حال طبیعی خود برگشتیم و گـفتیم : این شخص کی بود و از کجا وارد شد؟ به طرف آن شخصی که مشغول دعا خواندن بود, رفـتـیـم دیـدیـم جامه خود را دریده و مانندمصیبت زدگان گریه می کند. سؤال کردیم : جریان چیست ؟ گـفـت : مـن چـهـل شب جمعه به نیت ملاقات با امام زمانعليه‌السلام به این مسجد آمده وامشب شب جـمـعه چهلم است و نتیجه زحماتم به دست نیامد جز آن که در این جا همان طوری که دیدید به خـواندن مشغول بودم ناگاه دیدم که آن حضرت بالای سرمن ایستاده اند.

به طرف ایشان متوجه شدم فرمودند: چه می کنی ؟ (یا چه می خوانی ؟) من نتوانستم جوابی بدهم

ایشان هم همان طوری که دیدید, تشریف بردند. دراین جا سه نفری به طرف در مسجد رفتیم , ولی با کمال تعجب دیدیم , به همان شکل که آن را بسته بودیم , بسته است با افسوس و شکرگذاری مراجعت نمودیم

۲۱ - توسل مادر اسماعیل خان نوائی در مسجدالحرام

اسماعیل خان نوایی نقل کرد: مـادری داشتم که در کمالات و حالات معنوی از اکثر زنان این زمان ممتاز بود و اوقات خود را در طـاعـات و عبادات بدنی صرف می کرد. گناه و معصیتی مرتکب نمی شد و اززنهای صالحه عصر خود محسوب می شد و بلکه کم نظیر بود. مادر بزرگم (والده او)نیز زنی صالحه بود و از نظر مالی وضـعیت خوبی داشت , به طوری که مستطیع شد وعازم حج بیت اللّه الحرام گردید. مادر مرا هم بـا آن که در اول تکلیف , یعنی ده ساله بوداز ثروت خود مستطیع کرد و با خود برد و با سلامتی از حج مراجعت کردند. مـادرم مـی گـفت : پس از ورود به میقات و احرام عمره تمتع و داخل شدن به مکه معظمه , وقت طـواف تـنـگ شـد, بـه طـوری کـه اگـر تاخیری صورت می گرفت , وقوف اختیاری عرفه فوت مـی گـشت و به وقوف اضطراری تبدیل می شد به همین جهت حجاج مضطرب بودند تا طواف و سعی صفا و مروه را تمام کنند. از طرفی تعداد آنهادر آن سال از سالهای دیگر بیشتر بود, لذا والده و من و جمعی از زنان همسفر,راهنمایی برای آموزش حج گرفتیم و با عجله تمام به قصد طواف و سـعـی خـارج شـدیـم بـا حـالـتی که از اضطراب گویا قیامت بر پا شده است , همان طوری که خـداوندتعالی بعضی از حالات آن روز را فرموده که :( يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ ) (درآن روز مادر, بچه شیرخواره خود را فراموش می کند. ) وقتی والده و دیگر همراهان مشغول انجام وظایف خود بودند, به کلی مرا فراموش کردند. در اثنای راه نـاگاه متوجه شدم که با والده و بقیه همراهان نیستم هر قدر دویدم و فریاد زدم , کسی از آنها را پـیـدا نـکـردم و مـردم هم چون به کار خود مشغول بودند به هیچ وجه به من اعتنایی نداشتند. ازدحـام جمعیت هم مانع از حرکت و جستجومی شد. از طرفی چون همه یک شکل لباس پوشیده بودند, نمی توانستم از این طریق هم به جایی برسم راه را نمی دانستم و کیفیت اعمال را هم بدون راهـنـمـا نـیـامـوخته بودم و تصور می کردم که ترک طواف در آن وقت باعث فوت کل حج در آن سـال مـی شـود و بـاید این مسیر پر خطر و پر زحمت را دوباره طی کنم و یا تا سال آینده درآن جا بمانم به هر حال نزدیک بود عقل از سرم برود و نفس در گلویم حبس شود و بمیرم بالاخره چون دیدم فریاد و گریه فایده ای ندارد خود را از مسیر عبور مردم به کناری رسانیدم که لااقل از فشار حجاج مـحـفـوظ بـمـانـم و در گـوشه ای مایوس و ناامید توقف کردم درآن جا به انوار مقدسه و ارواح معصومینعليه‌السلام متوسل شدم و عرض می کردم : یاصاحب الزمان ادرکنی و سر را بر زانو نهادم نـاگـاه بـعـد از توسل به امام عصرعليه‌السلام و سر بر زانو گذاشتن , صدایی شنیدم که کسی مرابه اسم خودم می خواند. وقتی سر برداشتم , جوانی نورانی را با لباس احرام نزد خوددیدم فرمود: برخیز بیا و طواف کن گفتم : شما از طرف والده ام آمده اید؟ فرمود: نه گـفـتـم : پـس چـطور بیایم ؟ من اعمال طواف را بلد نیستم تازه به تنهایی نمی توانم خودم را از جمعیت حفظ کنم فرمود: اینها با من هر جا که من رفتم بیا و هر کاری که می کنم بکن نترس و جرات داشته باش بـا ایـن گفته , غصه ام از بین رفت و قلب و اعضایم قوتی گرفتند, لذا برخاستم و با آن جوان به راه افـتادم چیزهای عجیبی از ایشان دیدم , گویا به هر طرف که رو می آوردمردم بی اختیار راه را باز مـی کـردنـد و بـه کـنـاری مـی رفتند, به طوری که با این همه جمعیت من اصلا احساس فشاری نمی کردم تـا این که بالاخره وارد مسجد الحرام شده و به محل طواف رسیدیم جوان به من روکرد و فرمود: نـیت طواف کن و براه افتاد. مردم این جا هم بی اختیار راه می دادند. تاآن که به حجرالاسود رسید. حجر را بوسید و به من نیز اشاره فرمود: حجر را ببوس من هم آن را بوسیدم و روانه شد تا آن که به جـای اول رسـیـد و توقف کرد و اشاره فرمود که نیت را تجدید کن و دوباره حجرالاسود را بوسید. هـمـیـن طور تا آن که هفت شوط (هر شوط, یک بار دور زدن به گرد خانه کعبه است ) طواف را تـمـام کـرد و در هربار حجر را می بوسید و به من می فرمود که ببوسم و معمولا این سعادت برای همه کس میسر نمی شود, مخصوصا اگر بخواهد بدون مزاحمت و فشار باشد. به هر حال برای نماز طواف به مقام حضرت ابراهیمعليه‌السلام رفتند و من هم با ایشان بودم پس از نماز فرمودند: برنامه طواف , دیگر تمام شد. مـن بـه خاطر تشکر و قدردانی , چند تومان طلایی که با خود داشتم , بیرون آوردم و باعذرخواهی تمام , نزد ایشان گذاشتم که قبول کنند. اشاره فرمودند: بردار. از این که تعدادشان کم بود, معذرت خواستم فرمودند: برای دنیا این کار را نکردم بعد به سمتی اشاره نموده و فرمودند: مادر وهمراهانت آن جا هستند به آنها ملحق شو. وقتی متوجه آن طرف شدم و دوباره به سمت ایشان نظر انداختم کسی را ندیدم باسرعت خود را بـه هـمـراهـان رسـانـدم دیدم آنها ایستاده و نگرانند. وقتی مادرم مرا دیدخوشحال شد و از حالم پرسید. واقعه را نقل کردم همه تعجب کردند مخصوصاآن که در هر دور حجرالاسود را بوسیده ام و احساس فشار و مزاحمت نکرده ام و این که نام خود را از آن شخص شنیده ام از راهنمایی که با ایشان بود, پرسیدند: آیا این شخص را می شناسی ؟ و آیا از جمله راهنماهای این جا است ؟ گفت : این شخص که می گوید از جمله این راهنماها و آدمها نیست , بلکه او کسی است که پس از یاس و ناامیدی دست امید به دامن او زده شده است هـمگی نظر او را تحسین کردند. خودم هم بعد از دقت و توجه به مشخصات قضیه ,یقین کردم که او امام زمانعليه‌السلام بوده است

۲۲ - تشرف محمود فارسی

عالم کامل , محمد بن قارون می گوید: مـرا نـزد زن مـؤمـنـه و صـالـحه ای دعوت کردند.

می دانستم که از شیعیان و اهل ایمان است که خانواده اش او را به محمود فارسی معروف به ابی بکر تزویج کرده اند, چون او و نزدیکانش را بنی بکر می گفتند. .مـحـل سـکـونـت محمود فارسی به شدت تسنن و دشمنی با اهل ایمان معروف ومحمود از همه شـدیدتر بود, ولی خداوند تبارک و تعالی او را برای شیعه شدن توفیق داده بود به خلاف بستگانش که به مذهب خود باقی مانده بودند. بـه آن زن (هـمـسـر محمود فارسی ) گفتم : عجیب است چطور پدرت راضی شد با این ناصبیان باشی ؟ و چرا شوهرت با بستگان خود مخالفت کرد و مذهب ایشان را ترک نمود؟ آن زن گفت : در این باره حکایت عجیبی دارد که اگر اهل ادب آن را بشنوند حکم می کنند که از عجایب است گفتم : حکایت چیست ؟ گفت : از خودش بپرس که به تو خواهد گفت وقتی نزد محمود حاضر شدیم , گفتم : ای محمود چه چیزی باعث شد از ملت ومذهب خود خارج و شیعه شوی ؟ گـفـت : وقـتی حق آشکار شد, آن را پیروی کردم جریان از این قرار است که معمول قبیله ما این اسـت که وقتی بشنوند قافله ای به طرفشان می آید و قصد دارد بر آنها واردشود حرکت کرده و به طرفشان می روند تا زودتر ملاقاتشان کنند. در زمـان کودکی یک بار شنیدم که قافله بزرگی وارد می شود. من با کودکان زیادی به طرفشان حـرکـت کـردیم و از آبادی خارج شدیم از روی نادانی در صدد جستجوی قافله برآمدیم و درباره عـاقبت کار خود فکر نکردیم و چنان بر این کار مصمم بودیم که هرگاه یکی از ما عقب می افتاد او را بـه خـاطر ضعفش سرزنش می کردیم مقداری که رفتیم راه را گم کردیم و در بیابانی افتادیم کـه آن را نمی شناختیم در آن جا به قدری بوته های خار درهم پیچیده بود که هرگز مانند آنها را ندیده بودیم از روی ناچاری شروع به راه رفتن کردیم , تا زمانی که از راه رفتن باز ماندیم و از تشنگی زبان از دهانمان آویزان شد.

در این جا یقین به مردن پیدا کردیم و با صورت روی زمین افتادیم در همین حال ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سفیدی می آید و نزدیک ما پیاده شد. فرش لطیفی در آن جـا پـهـن کرد که مثل آن را ندیده بودیم از آن فرش بوی عطر به مشام می رسید. به او نگاه می کردیم که دیدیم سوار دیگری بر اسبی قرمز می آید او لباس سفیدی بر تن و عمامه ای که به سر داشـت ایشان پیاده شد و مشغول نماز گردید. رفیقش هم به او اقتدا کرد. آنگاه برای تعقیب نماز نشست و متوجه من شد و فرمود:ای محمود. به صدای ضعیفی گفتم : لبیک ای آقای من فرمود: نزدیک من بیا. گفتم : از شدت عطش و خستگی قدرت ندارم فـرمـود: چـیـزی نـیـسـت

تا این سخن را فرمود, احساس کردم که در تنم روح تازه ای یافتم , لذا سـینه خیز نزد او رفتم ایشان هم دست خود را بر سینه و صورت من کشید وبالا برد, تا فک پایینم بـه بـالایی چسبید و زبان به دهانم برگشت و همه خستگی و رنج راه از من برطرف شد و به حال اول خود برگشتم بعد فرمود : برخیز و یک دانه حنظل((۸۱)) از این حنظلها برای من بیاور.

در آن بـیـابـان حـنـظـل زیاد بود, لذا یک دانه بزرگ برایش آوردم

آن را نصف کرد و به من داد و فـرمـود: بـخـور.

حـنـظـل را از ایـشان گرفتم و جرات نداشتم که مخالفت کنم و باخود حساب می کردم که به من دستور می دهد حنظل تلخ بخورم , چون مزه بسیار تلخ حنظل را می دانستم اما همین که آن را چشیدم , دیدم از عسل شیرین تر, از یخ خنکتر واز مشک خوشبوتر است و با خوردن آن سیر و سیراب شدم آنگاه فرمود: به رفیقت بگو بیاید. او را صدا زدم به زبان شکسته ضعیفی گفت : قدرت حرکت را ندارم ایشان به او هم فرمود: برخیز چیزی نیست او نیز سینه خیز به طرف آن بزرگوار آمد و به خدمتش رسید. با او هم همان کار راانجام داد. آنگاه از جای خود برخاست که سوار شود. به او گفتیم : شما را به خدا نعمت خود را تمام کرده و ما را به خانه هایمان برسانید. فرمود: عجله نکنید و با نیزه خود خطی به دور ما کشید و با رفیقش رفت مـن بـه رفـیقم گفتم : از این حنظل بیاور تا بخوریم او حنظلی آورد, دیدیم از هر چیزی تلخ تر و بدتر است آن را به دور انداختیم به رفیقم گفتم : برخیز تا بالای کوه برویم و راه را پیدا کنیم برخاستیم و براه افتادیم ,ناگاه دیدیم دیـواری مـقابل ما است به سمت دیگر رفتیم دیوار دیگری دیدیم همین طور دیوار را در هر چهار طـرف , جـلـوی خود مشاهده می کردیم , وقتی این حالت رادیدیم , نشستیم و بر حال خود گریه کردیم مـدت کـمـی کـه آن جـا مـاندیم , ناگاه درندگان زیادی ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خـداونـد کـسـی نمی دانست , ولی هرگاه به طرف ما می آمدند آن دیوار مانعشان می شد و وقتی مـی رفـتـنـد دیوار برطرف می شد و باز چون بر می گشتند دیوار ظاهرمی شد. خلاصه آن شب را آسوده و مطمئن تا صبح بسر بردیم صـبح که آفتاب طلوع کرد, هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد و باز به حالتی مثل وضعیت روز قبل افتادیم ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند, تکرار کردند. وقتی خواستند از ما جدا شوند, به آن سوار عرض کردیم : تورا به خدا ما را به خانه هایمان برسان فرمود: به شما مژده می دهم که به زودی کسی می آید و شما را به خانه هایتان می رساند. بعد هم از نظر ما غایب شدند. وقـتـی آخـر روز شد, دیدیم مردی از اهل فراسا که با او سه الاغ بود, برای جمع آوری هیزم می آید همین که ما را دید, ترسید و فرار کرد و الاغهای خود را گذاشت صدایش زدیم و گفتیم که ما فلانی هستیم و تو فلانی می باشی بـرگشت و گفت : وای بر شما, خانواده هایتان عزای شما را بر پا کرده اند برخیزید برویم که امروز احتیاجی به هیزم ندارم بـرخـاسـتـیـم و بـر الاغـها سوار شدیم وقتی نزدیک فراسا رسیدیم , آن مرد پیش از ما واردشد و خانواده هایمان را خبر کرد آنها هم بی نهایت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگانی دادند. پس از آن کـه وارد مـنزل شدیم و از حال ما پرسیدند, جریان را برایشان نقل کردیم , ولی آنها ما را تکذیب کردند و گفتند: این چیزها تخیلاتی بوده که ازشدت عطش و تشنگی برای شما رخ داده است روزگـار ایـن قصه را از یاد من برد, چنانکه گویا چیزی نبوده است تا آن که به سن بیست سالگی رسـیـدم و زن گرفتم و شغل مکاری را پیشه خود قرار دادم و در اهل فراسا کسی دشمن تر از من نـسبت به محبین و دوستان اهل بیتعليه‌السلام مخصوصا زوارائمهعليه‌السلام که به سامرا می رفتند, نبود. من بـه آنـها حیوان کرایه می دادم و قصدم این بود که آنچه از دستم بر می آید (دزدی و غیر آن ) انجام دهم اعتقادم هم این بود که این کارمرا به خدای تعالی نزدیک می کند. این برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حیوانهای خود را به عده ای از اهل حله کرایه دادم وقتی که ایـشـان از زیارت بر می گشتند در بین آنها ابن السهیلی و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدری و صلحای دیگری بودند. به طرف بغداد حرکت کردیم آنها از عناد و دشمنی من اطلاع داشتند, لذا وقـتـی کـه مرا در راه تنها دیدند, چون دلهایشان پر از غیظ و کینه نسبت به من بود, خیلی مرا در فشار قرار دادند, ولی من ساکت بودم و قدرتی نداشتم , چون تعدادشان زیاد بود. وارد بـغـداد شـدیم

آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سینه من از غیظ و کینه پر شده بود, لذا وقتی رفقایم آمدند, برخاستم و نزد ایشان رفتم و برصورت خود زدم و گریه کردم

گفتند: چه اتفاقی افتاده است ؟ جریان را برایشان گفتم رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خیالت راحت باشد در بقیه مسیر که با هم هستیم , با ایشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند, رفتار می کنیم بـه هـر حـال شب شد و تاریکی , عالم را در خود فرو برد و در این لحظات بود سعادت به سراغ من آمد, یعنی در فکر فرو رفتم که شیعیان از دین خود بر نمی گردند, بلکه دیگران وقتی می خواهند راه زهـد و تـقوی را در پیش بگیرند به دین ایشان واردمی شوند و این نیست جز آن که حق با آنها اسـت در انـدیـشه و فکر باقی ماندم وخداوند را به حق پیامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم بـهـشت را در خواب دیدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگی به رنگهای مختلف بود و مـیـوه هایش مثل درختهای دنیا نبود, زیرا شاخه هایشان به طرف پایین سرازیر و ریشه های آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاری دیدم که از خمر وعسل و شیر و آب بودند و سطح آنها با زمین مساوی بود به طوری که اگر مورچه ای می خواست از آنها بیاشامد, می توانست

زنانی خوش سیما دیدم و افرادی را که از میوه ها و نهرها استفاده می کردند, مشاهده کردم , اما من قـدرتـی بـر ایـن کار نداشتم , چون هر وقت قصد می کردم از میوه ها بگیرم از نزدیک دست من به طـرف بـالا مـی رفـتـنـد و هر زمانی که عزم می کردم از نهرها بنوشم فرو می رفت به افرادی که استفاده می کردند, گفتم : چطور است که شما می خورید ومی نوشید, ولی من نمی توانم ؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نیامده ای در همین احوال ناگاه فوج عظیمی را دیدم گفتند: بی بی عالم حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام تشریف مـی آورنـد.

نـظـر کردم و دیدم دسته هایی از ملائکه در بهترین هیئتها ازبالا به طرف زمین فرود مـی آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند.

وقتی نزدیک رسیدند, دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانید, روبروی حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام ایستاده است تا او را دیدم , شناختم و حکایت گذشته به خاطرم آمد و شنیدم که حضار می گفتند:این م ح م د بن الحسن المهدی , قائم منتظر, است

مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهراعليها‌السلام سلام کردند. من هم برخاستم و عرض کردم : السلام علیک یا بنت رسول اللّه فـرمودند: و علیک السلام ای محمود تو همان کسی هستی که فرزندم (حضرت بقیة اللّهعليه‌السلام ) تو را از عطش نجات داد؟ عرض کردم : آری , ای سیده من فرمودند: اگر شیعه شوی رستگار هستی

گفتم : من در دین شما و شیعیانت داخل شدم و اقرار به امامت فرزندان شما چه آنها که گذشته و چه آنها که باقی اند, دارم فرمودند: به تو مژده می دهم که رستگار شدی بیدار شدم , در حالی که گریه می کردم و بی خود شده بودم رفـقـایـم به خاطر گریه من به اضطراب افتادند و خیال کردند که این گریه به خاطر آن چیزی اسـت کـه بـرایـشان گفته بودم , لذا گفتند: دلخوش باش به خدا قسم انتقام تو را ازآنها خواهیم گرفت مـن سـاکـت شـدم آنها هم ساکت شدند. در همان وقت صدای اذان بلند شد. برخاستم وبه طرف غرب بغداد رفتم و بر آن زوار وارد شدم و سلام کردم گفتند: لا اهلا ولا سهلا خارج شو خداوند به تو برکت ندهد. گفتم : من به دین شما گرویدم احکام دین خود را به من بیاموزید. از سـخـن من تعجب کردند! بعضی از آنها گفتند: دروغ می گوید و بعضی دیگر گفتند:احتمال می رود راست بگوید به همین جهت علت را سؤال کردند. واقعه را برایشان نقل نمودم گفتند: اگر راست می گویی ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسی بن جعفرعليه‌السلام می رویم با ما بیا تا در آن جا شیعه ات کنیم گـفـتـم : سـمـعا و طاعة و دست و پایشان را بوسیدم خورجینهای آنها را برداشته وبرایشان دعا مـی کـردم تـا این که به حرم مطهر رسیدیم خدام حرم از ما استقبال کردنددر میان ایشان مردی علوی دیده می شد که از همه بزرگتر بود. آنها سلام کردند. زوار گفتند: در حرم مطهر را برای ما باز کنید تا سید و مولای خود را زیارت کنیم مـرد عـلـوی گـفـت : به دیده منت , اما با شما کسی هست که می خواهد شیعه شود, چون من در خـواب دیـدم که او پیش روی سیده ام فاطمه زهراعليها‌السلام ایستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مـردی نـزد تـو می آید.

او می خواهد شیعه شود. پیش از همه در را به رویش باز کن حال اگر او را ببینم می شناسم همراهان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و به او گفتند: بین ما بگرد و او را پیدا کن سـید علوی به همه نظری انداخت وقتی به من رسید گفت : اللّه اکبر به خدا قسم این است مردی که او را دیده بودم و دست مرا گرفت رفقا گفتند: راست گفتی و قسمت راست بود این مرد هم راست گفته است همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را بجای آوردند. آنـگـاه علوی دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشیع را به من آموخت و مرا شیعه کرد. بعد از آن من کسانی را که باید دوست بدارم , دوست و ازدشمنانشان بیزاری جستم عـلـوی گـفت : سیده تو حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام می فرماید: به زودی مقداری از مال دنیا به تو می رسد, به آن اعتنایی نکن که خداوند عوضش را به تو بر می گرداند بعد هم در تنگناهایی خواهی افتاد, ولی به ما استغاثه کن که نجات می یابی گفتم : سمعا و طاعة مـن اسـبی داشتم که قیمت آن دویست اشرفی بود آن حیوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بیشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهایی افتادم که با استغاثه به اهل بیتعليه‌السلام نجات یافتم و به بـرکـت ایشان فرج حاصل شد. و من امروز دوست دارم هر کس که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ایشان را دشمن دارد و امیدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخیر شوم پـس از آن یـکی از شیعیان این زن را به من تزویج نمود. من هم بستگان خود را رهاکردم و راضی نشدم از آنها زن بگیرم