تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 30948
دانلود: 3606

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30948 / دانلود: 3606
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۳۰ - تشرف میرزا محمد استرآبادی

سید فاضل , میرزا محمد استرآبادیرحمه‌الله فرمود: شـبی مشغول طواف بیت اللّه الحرام بودم ناگاه جوان خوشرویی را دیدم که مشغول طواف است وقتی نزدیک من رسید, یک شاخه گل سرخ به من داد در حالی که آن موقع , موسم گل نبود. من گل را گرفته و بوییدم و بعد عرض کردم : مولای من , این گل از کجا است ؟ فرمود: از خرابات برای من آورده اند و از نظرم غایب شد و دیگر او را ندیدم

۳۱ - تشرف امین الواعظین

حاج میرزا حسن امین الواعظین فرمود: حـدود سـال ۱۳۴۳, به زیارت عتبات مشرف شدم و همیشه بین حرمهای مقدس ومسجد کوفه و سـهله در تردد بودم و مقصد نهایی و مهمترین حاجات من در این مکانها تشرف به خدمت حضرت ولـی عـصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بود.

ضمن این که عادت من , چه در گذشته و چه حال , ایـن بـود کـه روزهـای جمعه بعد از غسل و اداءنماز ظهر و عصر تا بعد از نماز مغرب و عشاء برای انجام مستحبات , در حرم مطهر میماندم و بعد از نماز مغرب و عشاء از حرم خارج می شدم

روز جـمـعـه ای به حرم مطهر جوادینعليه‌السلام در کاظمین مشرف شدم و بالای سرحضرت جوادعليه‌السلام نـشـسـتـه و مشغول قرائت قرآن شدم تا وقت دعای سمات , که ساعت آخر روز جمعه است , بشود. ازدحـام جـمـعـیت زیاد و جا تنگ شد و ربع ساعت بیشتر به مغرب نمانده بود با عجله مشغول به خواندن دعای سمات شدم نـاگـاه در کـنار خود مرد زیبایی را, که عمامه سفید و محاسن سیاهی داشت , دیدم لباس ایشان مـتوسط و قامت و محاسن میانه ای داشتند و بر گونه راستشان خالی بود نزد من نشسته و به دعا خواندنم گوش می دادند گاهی غلطهای مرا نیز تذکر می دادند از جمله این که من خواندم : و اذا دعـیت بها علی العسر للیسر تیسرت

فرمود: چرا فعل رامؤنث می خوانی و حال آن که فاعل مؤنث نیست , یعنی روی قاعده بایستی این طورخوانده می شد:و اذا دعیت به علی العسر للیسر تیسر.

گفتم : به خاطر رعایت مجانست با ماقبل و مابعد که مؤنث اند, چون افعال در آنهامؤنث هستند.

فـرمود: این مطلب غلط است

بعد فرمود: مقصود من ایراد گرفتن به تو نبود, خواستم این مطلب را بـدانی , چون تو از اهل علمی و باید دقت بیشتری داشته باشی از ایشان تشکر نمودم و آن جناب از جای خود برخاستند و رفتند. هـمان وقت به قلبم خطور کرد که ببینم این شخص با این اوصاف کیست و چگونه درجای به این تـنگی نزد من نشست , چون جا به طوری کم بود که حتی در موقع نشستن جای خود من هم تنگ شـده بـود چـه رسـد به این که یک نفر دیگر کنارم بیاید, لذا دعا رارها کردم و به دنبال او رفتم تا تفحص کنم که ایشان کیست

با تلاش زیادی جستجو نمودم , ولی ایشان را نیافتم بعد هم بقیه دعا را با تاسف واشکهای جاری و ناله خواندم و هر وقت آن قضیه به یادم می آمد آه می کشیدم تا آن که به وطن برگشتم و جریان را فراموش نمودم

بـعـد از حدود سه سال , شبی در عالم رؤیا دیدم که در حرم مطهر کاظمینعليه‌السلام مشرفم و حضرت جوادعليه‌السلام نشسته اند.

آن حضرت گندمگون بودند و من از ایشان مسائل مشکل را سؤال می نمودم , کـه آنـها را الان فراموش کرده ام

از جمله عرایضم این بود که من دائما در مشاهد مشرفه از خدای تـعـالـی و شـما و اجدادتان خواسته ام که مرا به زیارت حضرت ولی عصرعليه‌السلام مشرف گردانید, اما دعای من تا کنون مستجاب نشده است

فرمودند: این طور نیست تو آن حضرت را در سفر اولت به مشاهد مشرفه , دو مرتبه دیده ای یک بار در راه سـامـرا و مـرتـبـه دیـگر در حرم کاظمین وقتی که بالای سر نشسته بودی و دعای سمات مـی خواندی , آن شخصی که نزد تو نشسته بود و اشکالی بر تووارد کرد, یعنی در فقره : و اذا دعیت بها علی العسر للیسر تیسرت به تو فرمود: چرافعل را مؤنث می خوانی و حال آن که فاعل آن مؤنث نیست , آن شخص امام زمانت بود.

در این هنگام من از خواب بیدار شدم

۳۲- تشرف مرد کاشانی مفلوج

در کتاب بحارالانوار آمده است که عده ای از اهل نجف برای من نقل کرده اند: مـردی از اهل کاشان به نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود. در نجف به مرض شدیدی مـبـتلا و پاهای او خشک شد و قدرت بر راه رفتن نداشت رفقایش اورا در نجف نزد یکی از صلحاء گـذاشـتـند. آن مرد صالح حجره ای در صحن مقدس داشت و هر روز در را به روی او می بست و بـرای تـمـاشا و جمع آوری در به صحرامی رفت روزی مرد کاشانی به آن شخص گفت : دلم تنگ شده و از این مکان خسته شده ام امروز مرا با خود ببر و در جایی بینداز و بعد هر جا که خواستی برو. آن مردراضی شد و او را با خود به خارج شهر نجف برد. آن جا مکانی بود که به آن مقام حضرت قائمعليه‌السلام می گفتند. مریض کاشانی می گوید: مرا در آن جا نشاند و لباس خود را در حوضی شست و برروی درختی که همان جا بود, انداخت و به طرف صحرا رفت من در آن مکان تنهاماندم و فکر می کردم که بالاخره کار من به کجا منتهی می شود. نـاگـاه جـوان خـوشـروی گـنـدمگونی را دیدم که داخل صحن مقام شد. به من سلام کرد وبه حجره ای که در آن مقام بود, رفت و نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع وخشوع بجا آورد که من هرگز نماز به آن خوبی ندیده بودم وقتی از نماز فارغ شد,پیش من آمد و احوال مرا پرسید. به او گفتم : به بلایی مبتلا شده ام که سینه من از آن تنگ شده است نه خدا مرا از آن عافیت می دهد, که سالم گردم نه مرا از دنیا می برد, تارها شوم آن مـرد بـه مـن فرمود: ناراحت نباش به زودی حق تعالی هر دو را به تو عطا می کند و ازآن مکان رفت وقتی خارج شد, دیدم لباس دوستم که آن را شسته بود, از روی درخت افتاد.

از جا برخاستم و آن را دوباره شسته و بر درخت انداختم بعد از آن باخود فکر کردم و گفتم : من که نمی توانستم از جا برخیزم چطور شد که بلند شدم و راه رفتم ؟ و باز وقتی بیشتر دقت کردم , هیچ گونه درد و مریضی در خود ندیدم فهمیدم که آن بزرگوار حضرت قائمعليه‌السلام بود و حق تعالی به برکت و اعجاز ایشان , مرا عافیت بخشیده است از صـحن آن مقام خارج شدم و به صحرا نظر کردم , اما کسی را ندیدم خیلی ناراحت شدم که چرا من آن حضرت را نشناختم بعد از مدتی صاحب حجره آمد و وقتی سلامت مرا دید, متحیر گشت و جـریـان را از مـن پـرسـید. من هم تمام قضیه را به او خبردادم او بسیار حسرت خورد که فیض ملاقات آن حضرت از دستش رفته است با اوبه حجره رفتیم اهـل نـجـف می گویند: مرد کاشانی سالم بود تا این که دوستان و رفقایش از حج برگشتند. چند روز بـا ایـشـان بود. دوباره مریض شد و فوت کرد و در صحن مقدس امیرالمؤمنینعليه‌السلام دفن شد و درسـتـی آن دو مـطلبی که حضرت ولی عصرعليه‌السلام به اوخبر داده بودند, ظاهر شد, یکی عافیت از مرض و دیگری از دنیا رفتن بود

۳۳ - تشرف حاج ملا علی محمد کتابفروش در وادی السلام

حاج ملا علی محمد کتابفروش , که تقوی و تقدس او بر اهل نجف پوشیده نیست ,فرمود: در زمانهای گذشته به مرض تب لازم مبتلا شدم که مدتی به طول انجامید.

در آخر,کار به جایی رسید که قوای من ضعیف شد و طبیب من , که سیدالفقهاء والمجتهدین آقای حاج سید علی شوشتری بود, - گرچه شغل ایشان طبابت نبود و غیر از مرحوم شیخ انصاریرحمه‌الله کس دیگری را مـعـالـجـه نـمی نمود - از من ناامید شد, ولی به خاطرتسلی خاطر من , بعضی از داروها را به من می داد تا وقتی که از دست من راحت شود.

اتـفـاقـا روزی یکی از رفقا نزد من آمد و گفت : برخیز به وادی السلام برویم گفتم :می بینی من قدرت بر حرکت ندارم , چطور می توانم به وادی السلام بیایم ؟ اصـرار کـرد, تـا آن کـه مرا به همراه خود به وادی السلام برد.

ناگاه مردی در لباس عربهامقابلم ظـاهـر گـردیـد که با مهابت و جلالت رو به من می آمد وقتی به من رسید, دستهای خود را دراز نمود و فرمود: بگیر. مـن بـا ادب تـمـام دست او را گرفتم دیدم به قدر پشت ناخن نان بود. آن را به من داد و ازنظرم غـایـب شد. من قدری راه رفتم , نان را بوسیدم و به دهان خود گذاشتم و آن راخوردم همین که آن ذره نان به درون من رسید, دل مرده ام زنده شد خفگی و دلتنگی از من رفت و زندگی تازه ای به من بخشید. همین طور هم حزن و اندوه از من زایل شد و نشاط زیادی به روحم وارد گردید. هـیـچ شـک نـکـردم و یـقـیـن نمودم که آن شخص قبله مقصود و ولی معبود حضرت ولی عصر ارواحـنـافـداه بود.

مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم آن روز و شبش دیگر درخود اثری از مرض ندیدم صبح به عادت سابق نزد سید جلیل , جناب حاج سید علی , رفتم و دست خود را به اودادم تا نبضم را بگیرد. همین که دستم را گرفت و نبضم را دید, تبسمی کرد و بر رویم خندید و فرمود: چه کار کرده ای ؟ عـرض کردم : کاری نکرده ام فرمود: راست بگو و از من پنهان نکن وقتی زیاد اصرارکرد, جریان را عرض کردم فـرمـود: فهمیدم که نفس عیسی آل محمدعليه‌السلام به تو رسیده است جانم را راحت کردی برخیز که دیگر نیاز به طبیب نداری , زیرا الحمدللّه مرض از تن تو رفته و خوب شده ای حاج ملا علی محمد کتابفروش (صاحب قضیه ) می گوید: دیـگر آن شخصی را که در وادی السلام دیده بودم ندیدم , مگر روزی در حرم مطهرامیرالمؤمنینعليه‌السلام کـه چـشـمـم بـه جـمال نورانی ایشان روشن شد, بی تابانه به نزدحضرتش رفتم که شرفیاب محضرش شوم , اما از نظرم غایب شد و او را ندیدم

۳۴ - تشرف حاج سید احمد اصفهانی خوشنویس

حـاج سـیـد احـمـد اصفهانی , معروف به خوشنویس , که از مهاجرین شهر سامرا در زمان میرزای شـیـرازی بـود و بـه هـمراه عالم عامل حاج ملا محمد علی سلطان آبادی به حج مشرف شده بود, فرمود: در آن سفر چون وارد مکه معظمه شدیم چند شتر را برای رفتن به منی از شخص شترداری که نامش صالح بود و به همین مناسبت به او صالح جمال می گفتند, اجاره کردیم

وقـتـی شـتـرها را از خارج شهر آوردند, یکی از آنها مفقود شده بود. او حجاج را سوارکرد و ایشان رفتند و گفت : بگذارید حجاج بروند, من یک شتر می فرستم که شما رابدون تاخیر و معطلی ببرد. من تنها ماندم و در خانه ای که منزل کرده بودم , جز یک پیرزن که او را به خاطرحفاظت در آن جا گـذاشـتـه بودند کسی نماند, لذا من تنها و محزون و غمگین بدون این که چاره و علاجی داشته باشم , ماندم ضمنا من در خانه مطوف خود (راهنما) سیدجلیل میرزا ابوالفضل شیرازی , در طبقه چـهـارم مـنـزل سـکونت داشتم بر در خانه منتظر شتربان بودم که الان شتری را می فرستد و به حـجـاج ملحق می شوم تا این که آفتاب غروب کرد و شب تاریک شد. در آن وقت از پیرزن خواستم کـه بـه خـانـه صالح جمال رفته و خبری بیاورد و گفتم : یک لیره عثمانی به خاطر این کار به تو می دهم قبول نکرد و گفت : اگر هزار لیره هم بدهی خانه را رها نمی کنم بـا شـنـیدن این جواب حال زار و رسوایی دنیا و آخرت مرا گرفت , زیرا حج من استیجاری بود. به هـمـیـن دلـیـل به بالای بام رفتم و گریه زیادی کردم و بر روی خاک به سجده افتادم و التجاء و استغاثه به حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف نمودم ناگاه مردی را دیدم که شکل شـتـردارهـا بـود و در خـانـه ایـستاده و با او شتری است به آن پیرزن گفت : به سید (سید احمد اصفهانی و ناقل قضیه ) اطلاع بده و بگو که صالح جمال مرا فرستاده است که او را به حجاج برسانم

پـیرزن به طبقه چهارم آمد و اثاثیه مرا برداشت و در خانه برد.

من هم پشت سر او رفتم آن شخص مرا به بهترین وجهی سوار کرد و زمام شتر را به دست من داد و فرمود: اصلا نترس این شتر تو را به حـجـاج مـی رسـاند و از نظرم غایب شد. به راه افتادم , ولی یک ساعت نگذشته بود که حجاج رادیدم صالح جمال را حاضر کردم و موضوع را از او سؤال کردم گـفـت : مـن نـتـوانـسـتم برای تو شتر بفرستم و این شتر هم از شترهای من نیست و مثل آن در شترهای حجاز یافت نمی شود, بلکه از شترهای یمن است خلاصه مشاجره ای بین حجاج و مطوف و شـتردار افتاد و مطوف حکم کرد که جمال باید حبس و از اوجریمه گرفته شود.

اما جناب حاج مـلا مـحـمـد علی سلطان آبادی دستور دادند که این مشاجرات را ترک کنیم تا نزاع خاتمه یابد و همین کار هم شد. وقتی به مکه مراجعت نمودیم و از اعمال حج فارغ شدیم و حجاج خواستند به اوطان خود مراجعت نمایند, مطوف به دلالها دستور داد تمام شتربانان را جمع نمایند و آنهارا به حضور تمامی حجاجی که باقی مانده بودند, بیاورند, و از آنها سؤال شود که کدام یک از جریان شتر اطلاع دارد و کدام یک از آنـهـا بـوده کـه به منزل من (صاحب قضیه )آمده است

هیچ یک جوابی ندادند و اطلاعی از این مطلب نداشتند.

بعد هم آن شتر رابه شصت لیره عثمانی خریدند و به من تقدیم نمودند

۳۵ - تشرف دیگری از حاج سید احمد خوشنویس

حاج سید احمد اصفهانیرحمه‌الله برای ما نوشت : مـن بـه مسجدسهله مشرف می شدم روز جمعه ای در حجره نشسته بودم که ناگاه سیدمعمم و موقری داخل شد. ایشان قبای فاخر و عبای قرمزی پوشیده و به آنچه درگوشه حجره بود, نظری انـداخت در آن جا تعدادی کتاب و ظرف و فرشی بود فرمود:اینها نیاز دنیوی ات تامین می کند. تو هـر روز صـبـح بـه نـیابت از صاحب الزمانعليه‌السلام زیارت عاشورا بخوان و من ماهیانه برای تو خرجی مـی فرستم آن را بگیر که اصلامحتاج به احدی نباشی سپس مقداری پول داد و گفت : این مبلغ بـرای یـک ماه تو کافی است بعد از این حرف به طرف در مسجد براه افتاد در حالی که من قدرت نداشتم اززمین برخیزم زبانم هم بند آمده بود و هر چه خواستم صحبتی کنم , نتوانستم همین که بیرون رفت , مثل این که زنجیرهایی آهنین به من بسته شده بود که با رفتن ایشان باز شد و قدرتی پـیـدا کـردم بـرخـاسـتـم و از مـسـجـد خـارج شـدم , ولی هر قدر جستجوکردم , اثری از آن آقا ندیدم

۳۶ - تشرف شیخ صالح قطیفی

عالم عامل , شیخ صالح قطیفی - صاحب کتاب اعمال السنة - فرمود: بـعد از کشتاری که در روز یکشنبه ۲۷ رجب سال ۱۳۲۵, در شهر قدیح که از بلادقطیف و مسکن مـن اسـت

واقـع شـد, در حالی که در محاصره دشمن بودیم , من مشغول تالیف این کتاب بودم و اغتشاش حواس داشتم شـب جـمـعـه ای بـعـد از اداء نماز فریضه در مسجد قدیح , مشغول نافله عشاء بودم ناگاه صدای شـخصی را شنیدم که از حفظ مشغول خواندن دعای افتتاح است و حال آن که از اهل قدیح احدی آن دعـا را نـمـی تـوانـسـت بـخواند و آنها هم که می خواندند, از حفظ نبودند خصوصا در آن حال مـحـاصره و دگرگونی اوضاع این شخص , دعا را به لهجه عربی و با کمال رقت و حال حزن , که مناسب آن است , می خواند که همه اینها موجب تعجب من گردید! در حین خواندن فقره : اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا متوجه اوشدم ببینم که کیست که دعا را به این حال حزن و رقت می خواند, دیـدم شـخـصـی فـقـیـرو مـریـض و بسیار صابر در فقر و مرض و به نظر می رسید که در نهایت سـاده لـوحـی مـی باشد و از او چنین عبادتی بسیار بعید بود.

تعجبم زیادتر شد و غبطه خوردم که این طور شخصی چنین حالی در عبادت دارد و من آن حال را ندارم

مـدتی مشغول شنیدن دعا خواندن او بودم و خودم را سرزنش می کردم

به او خطاب کردم و از او الـتـمـاس دعـا نمودم او هم از من التماس دعا کرد. از مسجد بیرون آمدم واین قضیه را فراموش کردم پـانـزده روز از این جریان گذشت شب جمعه در همان مسجد, همان شخص را که اسم او مهدی بـود, بـه هـمان حالت گذشته , دیدم از کثرت تعجب سؤال کردم : شما این دعا را که هر شب ماه رمضان خوانده می شود, از حفظ دارید؟ گفت : نه بـا خـود گـفـتم : شاید اسم این دعا را نمی داند, لذا بعضی از فقرات آن را که از آن شخص شنیده بودم , خواندم که شاید به خاطر بیاورد. گفت : نه دانـسـتـم کـه خـواننده دعا در آن شب یا حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف یا یکی ازاولیاءاللّه بوده است

۳۷ - تشرف شیخ علی اکبر روضه خوان

شیخ جلیل فاضل , شیخ علی اکبر روضه خوان فرمود: من دو مرتبه خدمت حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مشرف شدم

مـرتـبـه اول , شبی در مسجد کوفه در مقام حضرت صادقعليه‌السلام خسته شده بودم و ازشدت گریه پـوسـتی بر صورت انداخته و به دیوار مسجد سمت حرم حضرت مسلمعليه‌السلام تکیه داده بودم

ناگاه نـظـرانـداخـتم در آن دل شب چند قدم دورتر از مقام حضرت صادقعليه‌السلام در فضای مسجد, شبح شخص بزرگواری ظاهر شد که نور بر زمین افکنده و گویا چراغی در زیر عبا دارد.

هر چه نظر را بـالاتـر بردم به همین شکل نورمی دیدم و گویا سرپوشی بر روی او گذارده اند که وی را پوشانده اسـت , لـکـن روشـنی آن نیز نمایان می نمود و همین طور تمام قامت ایشان کامل و به این صورت مشخص بود. از مـشاهده آن شبح , محو تماشا شدم و ابدا خیالی در ذهنم خطور نمی کرد. نفهمیدم که آیا ایشان مشغول عبادتند یا فقط ایستاده اند؟ مـدتـی بـدیـن منوال گذشت تا آن که حرکت کردند و از روبروی من به طرف پشت سرم رفتند, چـون بـرگـشتم کسی را ندیدم

برخاستم و به سمت صحن حضرت مسلمعليه‌السلام دویدم , اما اثری از ایشان ندیدم بلافاصله به سمت حرم جناب هانیرحمه‌الله دویدم ,ولی باز اثری ندیدم دوباره به سمت مسجد مراجعت نمودم و از شدت ناله وافسوس از درون فریاد کشیدم والده از حجره بیرون آمد و به من فرمود: تو را چه می شود؟ حکایت را برای ایشان بیان نمودم

مـرتـبـه دوم , در حـرم مطهر حضرت ثامن الحججعليه‌السلام در طرف پایین پا, متحیرانه ایستاده بودم و انتظار جایی خالی را می کشیدم ناگاه دیدم بزرگواری عمامه سیاهی برسر دارد و ردای عزت بر تن نموده و در نهایت جلالت و بزرگی و رشادت , از محل خود حرکت فرمود و به من خطاب کرد که : بیااین جا. مـن , از اشـتـیـاقی که به جای خالی داشتم و این که مبادا کس دیگری سبقت بگیرد و آن مکان را اشغال کند, متوجه آن بزرگوار نشدم و با آن که از پهلوی من گذشت و شایدلباس آن سرور هم با مـن تماس گرفته باشد, در نهایت به ایشان التفات نکردم و این تشرف را غنیمت نشمردم یعنی با خـود گـفتم خودم را به جای خالی برسانم بعدا به آن بزرگوار نظر کنم همین که در جای خود قرار گرفتم , نظر کردم , ولی او را ندیدم آن وقت متوجه شدم و با سرعت به دنبال آن سرور از این طـرف بـه آن طـرف مـی دویدم و واله و حیران به این و آن تنه می زدم , اما اصلا و ابدا کسی را که شـبـاهـت بـه آن سـرورداشـتـه بـاشـد, نـیـافـتـم و آن شب را به تحیر و سرگردانی و ناامیدی گذراندم

۳۸ - تشرف حاج سید علی بجستانی

آقای میرزا هادی بجستانی فرمود: بـعد از تشرف مرحوم میرزای شیرازی به مکه معظمه , در سال بعد, پدرم - مرحوم آقای حاج سید عـلـی بجستانی - مشرف شد و چون در تطهیر و وضو بسیار محتاط بود, در سفرها خصوصا در راه مکه به ایشان سخت می گذشت به طوری که نمازهای پنجگانه را با وضوی صبح بجا می آورد. در یـکی از منازل , بر سر برکه ای نشست و آفتابه بزرگی را پر از آب کرد, اما دید که سوراخ شده و آبـش هـدر می رود. اندوهی بر ایشان عارض شد. به دقت نظر کرد وسوراخ آفتابه را دید. همان جا نـشـسـت و در اندوه و حیرت فرو رفت ناگهان از طرف دیگر برکه , جوانی در لباس اعراب رو به ایشان کرد و با نهایت مهربانی و شیرین زبانی فرمود: میر سید علی اشبیک ؟ (تو را چه می شود) این لـفـظ (لفظ میر), اسمی عجمی بود که هیچ کس از اهل نجف ایشان را به این نام نمی شناخت جز اشخاصی که همشهری های ایشان و یا از بستگان بودند. بـالاخـره بـه مجرد تکلم آن جوان , پدرم با ایشان مانوس شد, که معمولا اگر کس دیگری صحبت می کرد, به خاطر آن اندوهی که برای سوراخ شدن آفتابه و نداشتن ظرفی برای تطهیر و وضو با او تندی می کرد. ظـاهرا دو سه مرتبه آن جوان لطف فرموده از حال پدرم پرسش نمودند و ایشان هم جواب دادند و نیز در حق ایشان دعا فرمودند. پدرم فرمود: من از نام و مسکن و احوال ایشان سؤال نمودم و همان طور که ایشان مرحمت فرموده و از من سؤال کرده بودند, پرسیدم : نام شما چیست ؟ فرمودند:عبداللّه

پرسیدم : اهل کجایید؟ فرمودند: حرم اللّه پرسیدم : شغل شما چیست ؟ فرمودند: طاعة اللّه و همین طور چند مطلب را با قافیه فرمودند, تا آن که سؤال کردند: چرا مهمومی ؟ بیان حال نمودم , یعنی احتیاج زیاد خودم و کمبود آب و سوراخی آفتابه را گفتم فرمودند: آفتابه سـوراخ نـیـسـت عـرض کـردم : خـودم به دقت نگاه کردم و سوراخ رادیده ام و الان آب آن خالی می شود. فـرمـودنـد: نـه , دوباره ملاحظه کن چون مشغول نگاه کردن شدم آن سوراخ را در آفتابه ندیدم مـتـعـجـب شدم و در آن حالت حیرت , به خود آمدم که او که بود و چه شد؟ وملتفت شدم که آن بـزرگوار امامعليه‌السلام بوده اند. آفتابه را بر زمین زدم و سر و سینه زنان راه بیابان را پیش گرفتم چند نفر از رفقا و علماء که همراه ما بودند مرا نصیحت کردندو حقیر را برگرداندند

۳۹ - تشرف آقا سید جواد خراسانی در تخت فولاد

مـرحـوم آقای سید جواد خراسانی , که مورد اعتمادترین ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتی عالی داشت , فرمود: از طرف حکومت , خیال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمایند در حالی که ملک من و دیگران بـود, لـذا افـرادی را برای تصرف آن جا فرستادند.

ما هرچه درخواست نمودیم , مذاکرات نتیجه ای نـداد. عـریـضه ای به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمی در اصفهان است که قبور بسیاری از اولیاء خدا در آن جا می باشد) رفتم و در خـرابـه ای بـا تـضرع مشغول خواندن دعای ندبه شدم و مکرر می گفتم : هل الیک یا بن احمد سبیل فتلقی (آیا راهی برای رسیدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماییم ؟) ناگاه صدای سم اسبی را شنیدم و دیدم عربی سوار اسب ابلقی (اسبی که سفید است ,ولی با رنگ دیگری مخلوط باشد) رو به قبله می رود.

نگاهی به من کرد و غایب شد.

از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح کارها اطمینان پیدا کردم

شب بعد مشکلم کاملاحل شد. ضمنا در خواب مکررا حضرتش را می دیدم که به همین شمایل بودند

۴۰ - تشرف سید محمد جبل عاملی

سـید محمد, پسر سید عباس از اهل جبل عامل لبنان , به خاطر آزار و اذیت حاکمان ظالم آن دیار, کـه مـی خواستند او را به سربازی ببرند از آن جا متواری شد, در حالی که چیزی به همراهش نبود جـز یـک قـمـری (یک دهم ریال ), و هرگز دست سؤال را پیش کسی دراز نکرد.

او مدتی سیاحت نـمـود.

در ایـام سیاحت , در بیداری و خواب ,عجایب بسیاری را دیده بود. بالاخره در نجف اشرف مـسـکن گزید و در صحن مقدس امیرالمؤمنینعليه‌السلام یکی از حجره های فوقانی را منزل خود قرار داد و درنـهـایـت سـخـتـی زنـدگـی خود را گذرانید و جز دو سه نفر هیچ کس دیگر از حالش مـطـلـع نـبود. تا آن که از دنیا رفت و از وقت خروج از وطن تا زمان فوت او پنج سال طول کشید. ایشان بسیار با حیا و قانع بود و در ایام تعزیه داری در مجالس حاضرمی شد. گاهی بعضی از کتب ادعـیه را امانت می گرفت و چون بسیاری از اوقات نمی توانست بیشتر از چند دانه خرما و آب چاه صـحـن مقدس , چیز دیگری به دست آورد, لذا برای وسعت رزق همیشه هر دعا و ذکری را در این بـاره می خواند و ظاهراکمتر ذکر و دعایی بود که از او فوت شده باشد و شب و روز هم به خواندن این دعاهاو اذکار مشغول بود.

زمانی مشغول نوشتن عریضه ای خدمت حضرت بقیة اللّهعليه‌السلام شد و بنا گذاشت که چهل روز آن را بـنویسد, به این صورت که هر روز قبل از طلوع آفتاب , مقارن با بازشدن دروازه کوچک شهر (که به سمت دریا است ) بیرون رود بعد به طرف راست مسافتی نه چندان دور را بپیماید به طوری که احـدی او را نـبـیـنـد سپس عریضه را در گل گذاشته و به یکی از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد.

تا سی و هشت یا نه روزاین کار را انجام داد.

سـیـد مـحمد گفت : آن روز از محل انداختن عریضه بر می گشتم و سر را به زیر انداخته و خلقم بـسیار تنگ بود. متوجه شدم گویا کسی از پشت سر به من رسید. او با لباس عربی و چفیه و عقال بـود و سـلام کرد.

من با حال افسرده جواب مختصری دادم و به اوتوجهی نکردم , چون میل سخن گفتن با کسی را نداشتم قدری با من در مسیر آمد, اما من به همان حالت اول باقی بودم در این جا به لهجه اهل جبل عامل فـرمـود: سید محمد چه حاجتی داری که امروز سی و هشت یا سی و نه روز است که قبل از طلوع آفـتاب بیرون می آیی و تا فلان مکان از دریا می روی وعریضه را در آب می اندازی ! گمان می کنی امامت از حاجت تو مطلع نیست ؟ سـیـد محمد گفت : من تعجب کردم , چون احدی از برنامه من مطلع نبود بخصوص آن که تعداد روزهـا را هـم بداند, چون کسی مرا کنار دریا نمی دید و تازه از اهل جبل عامل کسی این جا نیست که من او را نشناسم مخصوصا با چفیه و عقال که در جبل عامل مرسوم نیست , لذا احتمال دادم به نعمت بزرگ و نیل مقصود و تشرف به حضور مولای عزیزم , امام عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف رسـیده ام و چون در جبل عامل شنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است به طوری کـه هـیـچ دسـتی آن طور نیست , با خود گفتم با ایشان مصافحه می کنم , اگر نرمی دستشان را احـسـاس کـردم , به آداب تشرف به حضور مبارک امامعليه‌السلام عمل می نمایم

در همان حال دودست خـود را پـیش بردم

ایشان هم دو دست مبارکشان را پیش آوردند و با هم مصافحه کردیم

نرمی و لـطـافـت زیـادی احساس کردم و یقین نمودم که نعمت عظیم وعنایت بزرگی به من رو آورده اسـت , امـا هـمـیـن کـه روی خـود را بـرگـرداندم و خواستم دست مبارکش را ببوسم , کسی را ندیدم

۴۱

۴۱ - تشرف تاجر اصفهانی در نجف اشرف

صـاحـب روضات الجنات - مرحوم حاج میرزا محمد باقررحمه‌الله - فرمودند: حاجی تاجری از آشنایان مـن بـود کـه بـه خـاطـر تـقوی و اخلاص زیادش رفاقت و صمیمیتی بااو داشتم حتی آن که من عـهـده دار وصیت اموال هیچ کس نشدم جز این تاجر محترم ,که به خاطر کمالات و تقوای او, این کار را برایش انجام دادم

ایشان بعد از مراجعت ازسفر حج نقل کرد: مـن برای مخارج سفر خود نزد کسی در نجف اشرف , از اصفهان برات پول داشتم درموقع تشرف بـه نـجـف , وقـتـی برای وصول آن پول رفتم , مدتی طول کشید تا مغرب شد, لذا وقتی برگشتم قـافـله ای که بنا بود برای تشرف به مکه معظمه با آن حرکت کنم ورفقا و اثاثیه ام در آن بودند, از نـجف حرکت کرده بود.

به دنبال قافله رفتم , اما دروازه نجف بسته شده بود و من هر قدر اصرار و الـتـمـاس کـردم که در را باز کنند, قبول نکردند.

ناچار پشت دروازه ماندم تا صبح شد و در را باز کـردند. من بیرون رفتم و تاظهر رفتم اما هیچ اثری از قافله نیافتم دیگر ترسیدم تنها بروم , چون مـمـکـن بـود بـاعـث هـلاکت خود شوم , لذا دوباره رو به نجف برگشتم که شاید با قافله دیگری حرکت کنم وقتی به دروازه نجف رسیدم , شب بود و باز در را بسته بودند ناچار پشت دروازه ماندم تـا نـزدیک فجر شد در این وقت شخصی کنارم ظاهر گشت او را به هیئت ولباس کشیکچی های اصفهان با لباس نمدی که مرسوم آنها است , دیدم با تندی به من گفت : چرا شما عجمها نماز شب نمی خوانید! از دیشب تا حالا این جا بودی ,می خواستی نماز شب بخوانی

الان برخیز و بیا.

به دنبالش روانه شدم

او مرا به محلی , خدمت آقای بزرگواری برد. وقتی رسیدیم آن بزرگوار به آن شخص فرمود: او را به مکه برسان و خودش ناپدید شد. آن شـخـص بـا مـن قراری را در ساعت معینی گذاشت و فرمود: آن جا حاضر شو. وقتی سر وعده حاضر شدم , فرمود: پای خود را در راه رفتن در جای پای من بگذار. من به همان روش عمل کردم طولی نکشید (ده قدم یا قدری بیشتر حرکت کردیم ) که خودرا در مکه دیدم و آثار مکه را مشاهده کردم وقتی آن شخص می خواست از من جداشود, عرض کردم : استدعایی دارم و آن این است که لطف خود را تمام کنید و درمراجعت از مکه هم با شما باشم فرمود: قبول می کنم به شرط آن که کاری را برایم انجام دهی

قبول کردم و باز جایی را وعده فرمود که بعد از پایان اعمال حج در آن جا حاضرشوم پس از اعمال , به آن جا حاضر شدم و ایشان به همان شکل مرا به نجف مراجعت دادند. در موقع جدا شدن پرسیدم : تقاضای شما چیست ؟ فرمود: در اصفهان می گویم بـعـد از آمـدن بـه اصـفهان , ایشان نزد من آمدند دیدم از همان کشیکچی های اصفهانی می باشد. فرمود: تقاضای من این است : من در فلان روز و فلان ساعت از دنیا می روم تو بیا و مرا دفن کن و قبر خود را در محل تخت فولاد معین فرمود. در هـمان وقت معین که به منزل او رفتم , دیدم از دنیا رفته است , لذا بر حسب دستورایشان , او را دفن کردم

۴۲ - تشرف جد آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی

آخـونـد مـلا فـتحعلی سلطان آبادیرحمه‌الله از پدر مرحومش , که از صلحاء و متقین بوده است , نقل فرمود: مـرحـوم ابوی با جمعی از زوار به کربلای معلی مشرف شد و در منزلی که از حرم مطهر دور بود, سـکنی گزید. عادت آن مرحوم این بود که در حرم مطهر می ماند تایکی از همراهان آمده و ایشان را به منزل ببرد. اتفاقا شبی , همراهان هر یک به دیگری اعتماد نمودند و هیچ کدام به دنبال ایشان نرفتند و ایشان تا وقت بستن در حرم , آن جامشرف بود. بعد از آن جا بیرون آمد و در صحن متحیر و سرگردان شد. نـاگـاه دیـد که مردی به شکل اعراب کنارش حاضر است و او را به اسم صدا می زند ومی فرماید: فلانی , دوست داری تو را به منزلت برسانم ؟ مـرحـوم پدرم می گوید: ایشان دست مرا گرفت و از صحن بیرون آورد با خود گفتم ,من مردی غریب هستم و این عرب را نمی شناسم و همراهم مقداری پول هست ,نمی دانم این عرب مرا به کجا می برد؟ در این فکر بودم که ناگاه دیدم آن مرد ایستاد وفرمود: این منزل تو است در حالی که از صـحن مقدس تا آن جا, چند قدمی بیشترنیامده بودیم و اصلا گویا منزل ما متصل به صحن بود. بـعـد هم رفقا و همراهان مرا, به اسم خود و شهرشان صدا زد. آنها با عجله از منزل بیرون آمدند و وقـتـی در را گـشـودند,فورا گفتم : این مردی را که با من است , ملاحظه کنید و نگه دارید, اما ایشان کسی راندیدند. در خیابانها و کوچه های مسیر متفرق شده و دنبال او گشتند, اما ابدا اثری از اونیافتند

۴۳ - تشرف سید محمد علی تبریزی

جناب آقا میرزا هادی بجستانی از عالم فاضل سید محمد علی تبریزی نقل می کند: در سـال تـشرف به عتبات عالیات بین تبریز و کرمانشاه در یکی از منازل بین راه نهری بود.

من از قافله عقب ماندم

وقتی خواستم از نهر عبور کنم , پیاده شدم که قضای حاجت کنم قاطرم متوجه آب شـد و پـایش لغزید و در آب فرو رفت و چون اثاثیه من روی حیوان بود, خود را در نهر انداختم که او را بیرون آورم , اما نمی دانستم که آن جاگود است

از قضا نهر بیشتر از یک شتر عمق داشت

مـن هـم در آب فرو رفتم و آب مرابه همراه مرکب می برد گاهی پایم به زمین می رسید و گاهی سرم در آب فرو می رفت

تقریبا چهار ساعت به این حالت همراه آب می رفتم تا این که شکمم مملو از آب ومشرف به هلاکت شدم همان جا به حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف متوسل گردیدم

ناگاه در حال بـیهوشی سیدی را کنار نهر دیدم دست آوردند و من و آن حیوان را از آب بیرون کشیدند. چشمم می دید لکن زبان و سایر اعضایم حس وحرکتی نداشت کنار نهر بر زمین افتادم و از هوش رفتم قـدری گـذشت و هوا تاریک شده بود. صدای چاووش و سایر رفقای اهل قافله راشنیدم وقتی به من رسیدند, مدتی مرا معلق نگاه داشتند تا آبها از درونم خارج شد وقدری به حال آمدم بعد مرا به مـنزلی بردند که تقریبا سه فرسخی آن جا بود. دو شب در آن جا ماندیم تا حال من بجا آمد. و دیگر آن سـید را ندیدم و احتمال نمی رفت که اهل آن محل باشد, چون تمام اهالی آن دیار کرد ناصبی و سنی متعصب که به خون زوار تشنه اند, می باشند. و از برکت دست مبارک آن سرور و یمن قدوم آن بزرگوار,همان جا تا نجف اشرف , همیشه مهمان زوار و دیگران بودم و کمال خوشی و آسایش برای من فراهم بود