تشرفات

تشرفات9%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35410 / دانلود: 5278
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

۵۳ - تشرف سید عزیزاللّه تهرانی

حاج سید عزیزاللّه تهرانی برای فرزندش فرمود: ایـامـی کـه در نجف اشرف مشرف بودم , مشغول به جهاد اکبر و ریاضتهای شرعی ازقبیل روزه و نـماز و ادعیه و غیره بودم

یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصه امام حسینعليه‌السلام در عید فطر, به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسه صدر درحجره بعضی از رفقا منزل نمودم غـالـبا در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره می آمدم در آن حـجـره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف اشرف سؤال نمودند. گفتم : من قصد مراجعت ندارم و امسال می خواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گـنـبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبداللّه الحسینعليه‌السلام از خداخواسته ام و امید اجابت آن را دارم همه رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیده ای مغزت عـیـب کـرده اسـت چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه ومرکب و وجود ضعف مزاج , مـمکن است ؟ و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودندبحدی که سینه ام تنگ شد و از حجره محزون و انـدوهـناک خارج شدم به طوری که شعوری برایم باقی نمانده بود. با همان حال وارد حرم مطهر شـده , زیـارت مـخـتـصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آن جایی که همیشه مـی نـشـسـتـم ,نـشـسـتـم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداءعليه‌السلام شدم ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد, وقتی رو برگرداندم , دیدم مردی است و به نظر می رسید که از اعراب باشد, اما با مـن بـه فـارسـی تـکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت : می خواهی پیاده به حج مشرف شوی ؟ گفتم : بلی گفت : من هم اراده حج دارم آیا با من می آیی ؟ گفتم : بلی گـفـت : پـس مـقـداری نـان خـشک که یک هفته ات را کفایت کند, مهیا کن و آفتابه آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا حج براه بیفتیم گـفـتم : سمعا و طاعة از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی اززنهای فامیل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند. چون روز موعود شد, وسائلم را برداشته به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت وداع نمودم آن مرد در همان وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحن مقدس و از شهر کربلابیرون رفتیم و تـقـریـبـا یـک سـاعت راه پیمودیم در بین راه نه او با من صحبت می کرد, ونه من به او چیزی می گفتم تا به برکه آبی رسیدیم ایشان خطی کشید و گفت : این خط,قبله است و این هم که آب است این جا بمان , غذا بخور و نماز بخوان همین که عصرشد, می آیم بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم عصر, ایشان عصرآمد وگفت : برخیز برویم برخاستم و ساعتی با او رفتم باز به آب دیگری رسیدیم دوباره خطی کشید و گفت :این خط قبله اسـت و ایـن آب اسـت شـب را این جا می مانی و من صبح نزد تو می آیم اوبه من بعضی از اوراد را تعلیم داد و خود برگشت شب را به آرامش در آن جا ماندم صبح که شد و آفتاب طلوع کرد, آمد و گـفـت : برخیز برویم به مقدار روز اول رفتیم بازبه آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گـفـت : من عصر می آیم عصر که شد,مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هـر صـبح و عصر می آمد ومسیر را طی می نمودیم اما طوری بود که احساس خستگی از راه رفتن نمی کردیم چون خیلی راه نمی رفتیم تا خسته شویم هفت روز به این منوال گذشت صـبـح روز هفتم گفت : این جا برای احرام , مثل من غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک ) بگو. من هم حسب الامر ایشان اعمال را بجا آوردم آنگاه کمی که رفتیم , ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوهها ایجاد می شود. سؤال کردم : این صدا چیست ؟ گـفـت : از ایـن کـوه که بالا رفتی , شهری را می بینی داخل آن شهر شو. این را گفت و ازنزد من رفت من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم از کوه فرود آمده وداخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم : این جا کجا است ؟ گـفـتـند: این جا مکه معظمه است آن وقت متوجه حال خود شده و از خواب غفلت بیدار شدم و دانـستم که به خاطر نشناختن آن مرد, فیض عظیمی از من فوت شده است , لذا پشیمان شدم , اما پشیمانی سودی نداشت دهـه دوم و سوم شوال و تمام ماه ذی القعده و ایامی از ذی الحجه را در مکه بودم , تا این که حجاج رسیدند. همراه آنها عموزاده من , حاج سید خلیل پسر حاج سید اسداللّه تهرانی بود, که با عده ای از حـجـاج تـهـران از راه شـام آمـده بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت همین که یکدیگر را دیـدیـم , مرا با خود نگه داشت و مخارجم را هم داد و در راه مراجعت کجاوه ای برای من گرفت و بـعـد از حـج مـرا از راه جـبل (مسیری در آن حوالی ) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد

۵۴ - تشرف شیخ حسین خادم مسجد سهله در راه مشهد مقدس

شیخ آقا بزرگ تهرانی از شیخ حسین , خادم مسجد سهله , نقل می کند: در سـفـر اولـی کـه بـا جـنـاب شـیـخ اعـظـم , شیخ محمد طه اعلی اللّه مقامه به مشهد مقدس مشرف شدیم , نزدیک مشهد یعنی میامی رسیدیم من بر حیوان سواری خود طی مسافت می کردم

چـیزی از راه را طی نکرده بودیم که آن حیوان از حرکت باز ماند و کم کم عقب افتادم بطوری که اثری از قافله دیده نمی شد.

پیاده شدم و قدری پیاده با حیوان راه رفتم , ولی حیوان به خاطر ورمی که در دستش پیدا شده بود, نمی توانست راه برودو من هم از حرکت عاجز شدم .در این جا بارم را فرود آورده و فرشم را بر زمین پهن نمودم و در وسط صحرا مثل این که در خانه ام بـاشـم , نـشستم و مدت مدیدی در فکر بودم و به حضرت رضاعليه‌السلام خطاب می نمودم و عرایضی را عرض می کردم و می گفتم : مولاجان من زائر شمایم واز کاروان عقب افتاده ام و دست حیوانم شل شـده اسـت

و امـثـال ایـن مطالب را ذکرمی کردم

ناگاه دیدم شخص عجمی که بر حیوان قوی سـفـیـدی سـوار است , از راه می آید گفتم : لابد این شخص از زوار است

وقتی رسید, سلام کرد.

جـواب سـلامش رادادم

خیال کردم که او هم به واسطه امری از کاروان عقب افتاده است

بعد از جواب سلام , ایشان به فارسی مشغول صحبت شد و من هم فارسی بلد بودم مرا به اسم نام برد و گفت : ای شیخ حسین , طوری نشسته ای مثل این که در خانه خودت نشسته باشی آیا نمی دانی این جا چه جایی است ؟ گفتم : بلی , اما قضیه من چنین و چنان است گفت : برخیز بارت را روی حیوانت می گذاریم و می رویم شاید خداوند ما را به قافله برساند. گفتم : آیا نمی بینی که دستش چه شده و نمی تواند راه برود؟ اصـرار کـرد گـفـتم : لاحول ولا قوة الا باللّه و برخاستم بار بر روی حیوان قرار گرفت من هم به اجبار او, حیوان را می راندم و ایشان نیز کم کم راه می رفت در بـیـن راه گـفـت : ای شـیـخ حسین , بار من سبک تر از بار تو است , بارت را روی حیوان خودم می گذارم و بار خودم را روی حیوان تو. گفتم : میل خودتان بـار مرا گرفت و روی حیوان خودش گذاشت و بار خودش را روی حیوان من و به همین کیفیت می رفتیم گفت : ای شیخ حسین , نمی خواهی حیوان خودت را با حیوان من مبادله کنی تا سر به سر شود؟ گـفـتـم : ای برادر, تو عجمی و من عرب , گمان می کنی من نمی فهمم که مرا مسخره می کنی ! حـیـوان شما ده برابر حیوان من می ارزد, با این که من در این صحرا در معرض هلاکتم و چاره ای نـدارم جـز این که مال و بارم را بگذارم و بروم تا خود را از هلاکت خلاص کنم

معلوم است که این حرف تو جز برای مسخره کردن من نیست گـفت : از استهزاءکردن , به خدا پناه می برم تو چه کار داری , من می خواهم حیوانم را باحیوان تو معاوضه کنم هـر چـه مـی گـفـتم : ای برادر مرا مسخره نکن , اصرار می کرد, تا اصرارش بحدی رسیدکه قبول کردم گفت : پس سوار شو. من بر حیوان او سوار شدم دیدم انگار مثل مرغی می پرد. آن مرد گفت : تو به قافله ملحق شو من هم ان شاءاللّه تعالی ملحق می شوم زمـان کـمـی گذشت که دیدم به قافله رسیده ام آن هم در نزدیکی منزل و مثل آن که از آن مرد غـافل شدم همین که به منزل رسیدم , پیاده شده و مشغول رسیدگی به حیوان گردیدم و وقتی کارم تمام شد برای خوردن قهوه خدمت شیخ محمد طه رسیدم

وقتی داخل شدم ,سلام کردم

فـرمود: شیخ حسین , چرا امروز در راه با ما نبودی ؟ چون بنای من بر این بود که هرروز حیوانم را جلوی محمل شیخ یک ساعت یا بیشتر راه می بردم و ایشان برای من حکایاتی را نقل می فرمودند.

عرض کردم : شیخنا قضیه من این بود و جریان را نقل کردم

فرمود: آن مرد کجااست ؟ عرض کردم : خودش را به ما می رساند, ولی هنوز نرسیده است

فـرمـودند: بلکه او قبل از تو رسیده است , آیا گمان می کنی که این طور کارها را درچنین مکانی کسی غیر از ائمه معصومینعليه‌السلام انجام می دهد؟ بعد شیخ به خاطر این جریان قصیده ای در مدح حضرت رضاعليه‌السلام انشاء نموده وقضیه را در آن درج نمود. جـنـاب شیخ آقا بزرگ تهرانی فرمودند: شیخ حسین بعضی از ابیات آن قصیده را برای من خواند, ولـی مـن فـرامـوش نـمـوده ام و گـفت : آن شخص را هم دیگر ابدا ندیدم و باآن حیوان تا تهران بـرگشتم در آن جا مریض شدم و آن را به قیمت گزافی فروختم ودر معالجه

۵۵ - تشرف دو نفر سید از اهل خراسان

جناب آقای حاج سید محمد شیرازی فرمود: در سـال ۱۳۱۹, بـه حج مشرف شدم

دو نفر سید از اهل خراسان که هر دو سوارکجاوه ای بودند به همراه ما بودند و راهنمایی داشتند که مواظب کجاوه آنها بود.

بـعـد از مـنـاسـک حج , به مدینه منوره مشرف شدیم و از آن جا به طرف نجد (بخشی ازسرزمین عـربـستان ) براه افتادیم تا به بیابان , بین مدینه طیبه و جبل (نام محلی است ) که آب و علف در آن نـبـود, رسـیدیم در آن جا دو سه متر زمین راکندیم تا آب جمع شدحجاج دیگر هم همین کار را کردند. صبح روز بعد معلوم شد که آن دو سید خراسانی در میان ما نیستند و هنوز به آن بیابان نرسیده اند. بـعـضی از رفقا در بین خیمه ها به جستجوی آنهابراه افتادند, ولی هیچ اثری از آن دو سید نیافتند. یکی از ایشان , سید جلیل و زاهد عابد, حاج سید علی بزرگ سادات , ملقب به اخوی , بود. با پیش آمدن این اتفاق , رفقا از آن منزل حرکت نکردند و بر ماندن اصرار داشتند تاحال آن دو سید معلوم شود و به امیر حاج هم شکایت کردند. امـیر حاج , عده ای از سوارهای خود را به اطراف بیابان فرستاد که جستجو نمایند وبعضی را هم به منزل روز قبل فرستاد, ولی همگی نزدیک شب , ناامید برگشتند.

دوروز در آن بیابان ماندیم و در روز سـوم هـنـگـام بـلـنـد شـدن آفـتاب , ناگاه دیدیم کجاوه وآن دو سیدی که در آن بودند, با راهنمایشان صحیح و سالم وارد شدند.

به استقبال آنهارفتیم

ایشان به خیمه عالم جلیل , حاج سید عبدالحسین اصفهانی , که مشهور به مدرس و ملقب به سید العراقین بود, فرود آمدند.

حـاج سید عبدالحسین در بین کاروان منزلتی داشتند و خیمه ایشان از همه خیمه هابزرگتر بود.

همه حجاج در خیمه و خارج آن جمع شدند و از حال آنها و سبب تاخیرشان سؤال می کردند. در جـواب گـفـتـند: راهنمای ما بعد از آن که اثاثیه ما را بار کرد و با قافله فرستاد, مشغول حمل کجاوه شد و به خاطر ضعف و سستی او در کار, آخرین کسی بودیم که از آن منزل براه افتادیم و به دنبال سیاهی که خیال می کردیم قافله است , می رفتیم

مقداری حرکت کردیم معلوم شد که راه را گـم کـرده ایم و آن سیاهی , خار مغیلان بوده است همان وقت فرود آمده و شب را آن جا ماندیم صـبح بعد از نماز در جهت بادی که وزیدن داشت و خیال می کردیم هوایی است که از طرف جبل (مقصد) می آید,براه افتادیم

ظـهـر, هوا گرم شد. شتر هم از راه رفتن باز ماند و مشکها خالی و طاقت ما هم تمام شد. چاره ای جز پیاده شدن نداشتیم و هیچ وسیله ای که موجب امید به زندگی باشد,ندیدیم و راهی به غیر از تـسـلـیـم شـدن بـرای مرگ در پیش نبود, لذا از زندگی ناامید وعازم بر مرگ شدیم و با خلوص کـامـل ,بـه تـضرع و زاری مشغول شدیم و به حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مـتـوسـل گـشتیم

ناگاه دیدیم , شترسواری را در کنارخود دیدیم

او از ما پرسید: چرا به این جا آمده اید؟ در جواب , وضع خودمان را برایش شرح دادیم

فـرمـود: باکی بر شما نیست

به زودی به کاروان می رسید و به آنها ملحق می شوید. راهنمای شما کجا است که من راه را به او نشان دهم ؟ بعد هم با ما مهربانی فرمود: یقینا شما گرسنه هستید. همان وقت غذایی از خورجین خود درآورد که شبیه به کوفته بود. مثل این که همان لحظه از روی آتش برداشته باشند. غذا را خوردیم و سیر شدیم بعد به ما آب داد و دستور فرمود: کجاوه را سوارکنید و براه بیفتید. بـه او گفتیم : شتر قدرت بر حرکت ندارد. در عین حال ایشان اشاره به رفتن , به سمتی که در آن طـرف , زمین بلندی می دیدیم , کرد و فرمود: به آن بلندی که رسیدید, نهر آبی خواهید دید آن جا پـیـاده شـویـد و شـتر را آب دهید نماز ظهر و عصر را بخوانید و ازکنار نهر بروید تا به یک بلندی برسید. در آن جا عده ای هستند, که بزرگ آنها از شمااستقبال می کند و به منزل خود می برد. شب را استراحت می کنید و بعد از طلوع آفتاب شما را به کاروان می رساند. وقـتی مشغول به امتثال اوامر ایشان شدیم , دیدیم شتر با تمام قدرت برخاست , ولی متاسفانه از آن شخص غافل شدیم و وقتی هم متوجه شدیم , هیچ کس را ندیدیم باآن که هوا صاف و صحرا هموار بود. بالاخره براه افتادیم , تا به آن نهر رسیدیم کنار آن فرود آمدیم خود را تطهیر نموده ,وضو گرفتیم و نماز خواندیم شتر را هم آب دادیم سپس حرکت کردیم و از کنار نهرمی رفتیم تا به بلندی دوم رسیدیم در آن جا از دور, سیاهی جمعیتی ظاهر شد. یکی ازآنها که بزرگ ایشان بود از ما استقبال کـرد و مـا را نـزد خـود برد. شب در منزل اواستراحت نمودیم صبح , بعد از نماز و صرف صبحانه حرکت کردیم بزرگ ایشان راهنمای ما بود تا ما را به این جا رسانید. تمام مردم از این معجزه ای که از حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه ظاهر شده بود,تعجب نمودند! حتی اعرابی که آن بیابان را می شناختند, گفتند: در این ایام و در این بیابان , تا مسافت چند روز نه جـمـعـیـت و نه آبی هست چه رسد به این که تا مسافت چند ساعت , آن هم با آن خصوصیات , این نیست , مگر امر غریبی که از حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام ظاهر شده است

۵۶ - تشرف یکی از طلاب در مسیر خانقین

آقای میرزا هادی بجستانی سلمه اللّه تعالی از یکی از طلاب مورد اعتماد نقل فرمود: در سال ۱۳۰۴, با والده از راه قصر شیرین و خانقین به زیارت عتبات عالیات مشرف شدیم

در مسیر خـانـقین راه را گم کردم , لذا از تپه ای به تپه دیگر می دویدم ونمی دانستم چقدر از مسیر را طی کـرده ام

خـسـتـگـی بـر مـن غلبه کرد و درمانده شدم زانوهایم تاب و توانی نداشت , لذا بر تپه ای نـشـستم روی آن تپه شخصی را دیدم که خنجری در دست دارد. بحدی از او ترسیدم که نزدیک بـود روح از بـدنـم خـارج شوددر این حال سه مرتبه گفتم : یا اباصالح ادرکنی و در مرتبه چهارم گفتم :یا ابا الغوث اغثنی

(ای فریادرس به دادم برس

) ناگاه خودم را در جاده دیدم گرسنگی بر من غالب شده بود عرض کردم : پرودگارا توفرموده ای کـه روزی بـندگانت را هر جا که باشند, می دهی ناگاه مرد عربی را که دامن او مملو از نان بود, دیـدم گـفـت : ایـن نانها را به یک آنه (پول رایج آن وقت عراق )می فروشم من پول دادم و نانها را گرفتم بعد از آن به قلعه ای که معروف به قلعه سبزی است , رسیدم در آن جا مرد عرب دیگری را دیدم گفت : چرا تا حالا عقب افتاده ای ؟ عرض کردم : چاره ای نداشتم فرمود: عجله کن

به مجرد این که جمله اش تمام شد, به برکت سخنش دیدم به خانقین رسیده ام والـده ام را مـلاقات کرده ایشان از دیدن من بسیار خوشوقت شد. عرض کردم : شما درچه ساعتی مضطرب شدید؟ گـفـت : در فـلان سـاعـت و هـمان وقت به سوی خدا تضرع کردم ناگاه دیدم نوری ساطع شد. فهمیدم که خداوند به برکت آن نور, تو را به من می رساند

۵۷ - تشرف حاج صادق تبریزی

آقای میرزا هادی حفطه اللّه فرمود: حاج صادق تبریزی - فرزند مرحوم حاج محمد علی - گفت : سال ۱۳۰۶, اولین سفری بود که به کربلای معلی مشرف شدم

وقتی وارد مسیب (ازبخشهای بین راه ) شـدم , غـسل کردم و قصد زیارت طفلان حضرت مسلم نوراللّه مرقدهمارا نمودم راه مخوف بـود و مـن حـیوانی را کرایه کردم در آن وقت جناب آقا میرزااحمد, که سابقا وزیر و از تصدی امر وزارت تـوبـه کرده بود, با دو برادرش به همراه من بودند. مقداری راه رفتیم و نزدیک حرم آن دو بزرگوار رسیدیم مـن چون به سواری عادت نداشتم , پاهایم مجروح شد, لذا پیاده شدم و حدود بیست قدم جلوتر از آنهایی که با من بودند رفتم وقتی به نهری که نزد آن مرقد مطهر هست ,رسیدم , سیدی از آن نهر بیرون آمد, که گویا از زیارت طفلان حضرت مسلم مراجعت نموده بود, و لباسهای فاخر پر قیمت در بر داشت

گمان کردم که از اهل عراق است و پشت سرش زواری هستند و به همین دلیل با این لباسهای قیمتی در این راه مخوف با حالت اطمینان خاطر می رود, والا احدی جرات نمی کرد با آن لـبـاسهاتنها حرکت کند, چون امنیتی بین راه نبود و حتی ما فقط با یک قبا راه می رفتیم

وخیال کـردم که این سید از ساداتی است که برای گرفتن سهم سادات یا سهم امامعليه‌السلام بازوار می رود و این لباسهای قیمتی را پوشیده است که او را بزرگ شمرده و در خورشان وی با او رفتار کنند.

حتی آن کـه شال ترمه سبز تو زردی بر سر بسته بود که گویاالان از دکان تاجر خریده است و به خاطر این که گمان نکند من از او ترسیده ام به ایشان سلام نکردم چـهـار قـدم کـه به طرف مسیب رفت , برگشت و به ما توجه نمود و با صدای بلندی که خارج از مـعـمول است , فریاد زد: ای اهل تبریز و ای ناظم التجار, گمان نکنید اینهاطفل اند. بدرستی که ایـنـها نزد خدای تعالی منزلت عظیمی دارند. از خدای تعالی به واسطه اینها و به برکتشان هر چه می خواهید, بخواهید. مـن اعـتـنـایی به کلام او ننمودم , چون مقام بلند آن دو طفل بزرگوار را می دانستم و کلام سید معرفت مرا به ایشان بیشتر نمی کرد. داخل نهر شدم , اما عمق آن مانع از این بود که طرف دیگر نهر دیـده شـود, یـعـنی باید مقداری پایین می رفتیم تا به سطح آب برسیم ,لذا کناره های نهر چون از سـطـح آب خـیلی بلندتر بود, دیده نمی شد.

از نهر خارج شدم

در آن طرف احدی از اشخاصی که گـمان می کردم همراه سید باشند, ندیدم تعجب کردم که با وجود ناامنی راه چطور با آن شکل و لـباس تنها این راه را طی می کند!برگشتم ببینم این سید کیست ولی هیچ کس را ندیدم آنهایی را کـه حـدود بـیـسـت قدم ازمن فاصله داشتند, صدا زدم و گفتم : این سید که الان از کنار من گذشت , کجا رفت ؟ گفتند: کدام سید را می گویی ؟ ما سیدی را ندیدیم وارد حـرم مـطهر طفلان حضرت مسلمعليه‌السلام شدم در حالی که منقلب بودم و حالم طوری بود که تاکنون سابقه نداشته است آن سـیـد قدی متوسط داشت و مژه هایش سیاه بود مثل آن که سرمه کشیده باشد ولی یقینا هیچ سرمه ای استعمال نکرده بود

۵۸ - تشرف حاج سید خلیل تهرانی و چند نفر دیگر از حجاج

شیخ آقا بزرگ تهرانی , صاحب کتاب الذریعه , از دایی خود, حاج سید خلیل تهرانی نقل فرمودند که ایشان گفت : سـال ۱۳۱۲, چـهارمین بار بود که به مکه معظمه مشرف می شدم

در آن سال به همراه مرحوم ملا محمد علی رستم آبادی , که از زاهدترین علماء عصر خود در تهران بود,از راه شام مشرف شدیم .آن سـال , اول مـاه ذیـحـجه بین شیعه و سنی اختلاف شده بود. روز هفتم که اهل سنت آن را هشتم گرفته بودند, تمامی حجاج , چه شیعه و چه سنی ,احرام بسته و به منی رفتند و عده ای که از جمله آنـهامن و مرحوم آخوند ملا محمدعلی بودیم , تخلف نمودند, یعنی ما احرام بسته و شب را در مکه مـعـظـمـه بـیـتوته نمودیم و صبح روز هشتم که نزد اهل سنت نهم بود, به منی رفتیم , اما توقف نکردیم و متوجه صحرای عرفات شدیم و خودمان را به حجاج دیگر رساندیم

وقتی خیمه ما نصب شد و در آن جا مستقر شدیم , من برای ملاقات سید حسین تهرانی , داماد حاج ملا هادی اندرمانی , از خیمه بیرون آمدم و در بین حجاج می گشتم و جستجو می نمودم

نـزدیـک ظـهـر, خـیلی خسته شدم , ولی خیمه ایشان را نیافتم و تا آخرین جایی که حجاج خیمه داشـتند, رسیدم , یعنی پشت نهری که در سمت چپ کوه واقع شده بود. آخرین خیمه از پشم سیاه بود و خطوط سفیدی روی آن دیده می شد. کنار خیمه نشستم که قدری استراحت نمایم شخصی از خیمه به اسم مرا صدا زد و گفت : حاج سید خلیل نظر کردم , دیدم آن شخص در خیمه ایستاده است گفتم : چه می گویی ؟ گفت : بیا وداخل شو. داخل خیمه شدم و سلام کردم جـواب سـلامـم را داد. دیـدم وسـط خیمه روی زمین رو به قبله ایستاده و بساطی از پشم شتر و پوست در آن جا فرش است در گوشه خیمه , پشت سر آن شخص , دو نفر برروی آن فرش نشسته و هر دو ساکت بودند. ایشان سؤال کرد: به دنبال که می گردی ؟بعد خودش گفت : به دنبال حاج سـیـد حـسین , داماد مرحوم حاج ملا هادی , می گردی

گفت : حال خود و همسرش خوب است خـیـمه شان آن جا است و با دست به طرفی اشاره نمود و گفت : ایشان نزدیک فلان کاروان خیمه زده اند و اسمش را هم برد اما من فراموش نمودم بـاز سـؤال کـرد: از کدام راه آمده ای ؟ و خودش گفت : از راه شام و از تهران آمده ای

گفتم : بلی خلاصه از هر چه در راه واقع شده بود, سؤال می کرد و خودش جواب می داد. از جمله چیزهایی که در بـیـن راه برای من اتفاق افتاد این که , در بیابان لیمو درحالی که محرم بودم بین من و یکی از اعـراب اخـتلافی واقع شد و آن شخص چندمرتبه با تازیانه بر سر من زد, اما من ساکت بودم , چون احـرام داشتم و نمی شد نزاع کنم ایشان از این قضیه هم خبر داد و فرمود: هر چه بر بندگان خدا واقع می شود,خوب است دیـدم نـزدیک ظهر است خواستم احتیاطا نیت وقوف عرفات را بنمایم گفت : امروزروز هشتم و فـردا نـهـم اسـت امروز نیت وقوف نکن اجمالا از او پذیرفتم و نیت نکردم بعد از آن برخاسته و از ایشان التماس دعا نمودم و از آن خیمه بیرون آمدم و به خیمه خود بازگشته و خوابیدم فردا که روز نهم بود, با جناب حاج ملا محمد علی و دو نفر دیگر به دیدن حاج سیدحسین رفتیم و در بین راه که از منزل او سؤال می نمودیم , شخصی نام کاروانی که دیروز آن شخص ذکر کرده بود و مـن فـراموش نموده بودم را برد. خلاصه از حاج سیدحسین دیدن کردیم و به مسجد رفته چند رکعت نماز خواندیم و در حین بازگشت ازمسجد, همگی آن خیمه روز گذشته را دیدیم بعضی از رفقای ما گفتند: آن قدرحاجی زیاد شده که تا این جا خیمه زده اند. بعضی دیگر از رفقا گفتند: این جا خیمه هیزم فروشها است من گفتم : نه , این هم از خیمه حجاج است نـزدیـک ظـهـر, در آن نهر غسل کردیم و به منزل رفتیم و بعد از غروب آفتاب از عرفات به سوی مـشعر حرکت کرده و وقتی صبح شد از مشعر به سوی منی براه افتادیم دروقت قربانی , من و چند نـفـر دیـگـر قـربـانی هایمان را برداشتیم , که آنها را به مکان مخصوص قربانی , ببریم

وقتی از بین خـیمه ها خارج شدیم و در جاده قرار گرفتیم ,شخصی که دیروز در آن خیمه بود و با من صحبت کرد, نزد من آمد و اسم مرا برد وفرمود: قربانیت را به آن جا نبر و خودش مکان دیگری را نشان داد و با دستش به آن جا اشاره نمود.

مـن قـبـول کـردم و سه نفر از رفقا همراه من آمدند ولی بقیه نپذیرفتند. .در آن وقت دردست آن شخص عصای کوچک یا چیزی غیر از آن بود و سخنی می گفت آنچه ازکلام او فهمیدم و به یادم ماند این بود که می گفت : و قلیل من عبادی الشکور. (بندگان شکرگزار من ,کم هستند) بعد از قربانی و سایر اعمال , به مکه باز گشتیم در مسجد الحرام من مشغول طواف شدم دیدم آن شـخـص مـقـابل حجرالاسود به فاصله دو ذراع (حدود یک متر) یا کمترایستاده و دستها را مقابل صورت نگه داشته و مشغول دعا است و در هر هفت دور, اورا به همان حال دیدم بـعد از طواف که خواستم حجرالاسود را ببوسم , به سوی آن طرفی که او بود, رفتم دیدم حجاجی کـه در طوافند همین که به او می رسند, هیچ یک از جلویش نمی روند وایشان مثل کوهی ایستاده اسـت و مـردم از پـشت سر او طواف می کنند.

چون خواستم حجر را ببوسم و برآن دست بکشم آن شـخـص دست مرا گرفت و به حجرالاسودرسانید با کمال اطمینان آن را بوسیده و مس نمودم و دستم را بر کتف او گذاردم وگفتم : التمس منکم الدعا و اسئلکم الدعا(از شما التماس دعا دارم ) ایشان قبول نمودو برای من دعا کرد.

بـرای نـماز طواف به طرف مقام حضرت ابراهیمعليه‌السلام رفتم و چیزی به خادم مقام دادم و همان جا مقابل در مقام ایستادم و مشغول نماز طواف شدم در بین نماز دیدم آن شخص مقابل حجرالاسود ایستاده است و هیچ چیز بین من و او حایل نیست نه خودمقام و نه ضریح , به خاطر این مطلب در فـکر فرو رفتم وقتی مشغول تشهد شدم ,متوجه شدم و به خود گفتم , هیهات ! چطور مردم بین مـن و او حایل نشده اند با این که باید حایل باشند؟ خواستم نماز را قطع کنم به من اشاره کرد که حرکت نکن نماز را تمام کردم و از جای خود برخاسته و دویدم , اما به زمین خوردم و وقتی به محلی که ایشان آن جـا ایـسـتاده بود, رسیدم حضرتش را ندیدم

هر چه در اطراف خانه کعبه نظر کردم و جستجو نمودم , آن وجود مقدس را نیافتم , لذا یقین کردم که ایشان حضرت بقیة اللّه عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده اند

۵۹ - تشرف شیخ محمد رشتی

شـیـخ مـحمد رشتی از ذاکرین با تقوی و شیفته اهل بیت عصمتعليه‌السلام خصوصاحضرت ولی عصر عـجل اللّه تعالی فرجه الشریف است و به خاطر آن که نام مقدس امام زمانعليه‌السلام را در منبر و غیر آن زیاد می برد, معروف به شیخ محمد صاحب الزمانی شده است وحتی کتابی در احوالات آن حضرت نوشته است

ایشان فرمود: در سال ۱۳۳۸, به حج بیت اللّه الحرام مشرف شدم در شهر جده خرجی مرادزدیدند. رفقا به خاطر ایـن کـه مـجـبور به کمک کردن من نشوند, از من دوری نمودند,لذا از هر جهت نا امید و بیچاره مـاندم از کشتی خارج و محرم شدم و بعد هم متوجه به مکه معظمه شدم و از در بنی شیبه داخل مـسـجد الحرام گردیدم و برای هر چه بر سرم می آید, آماده شدم , چون چاره ای نداشتم در مسیر رفـت و آمـد حـجـاج , با حال تضرع به خدای تعالی , ایستاده و عرض می کردم : پروردگارا اگر در مـشـهـد مـقدس این معامله با من می شد به حضرت رضاعليه‌السلام شکایت می کردم آیا در بین این همه حاجی خرجی من باید سرقت شود؟ نـاگـاه مـردی خوشرو که چشمهای سیاهی داشت و هیچ کس را به آن خوشرویی وخوش قامتی نـدیـده بـودم و در لباس اهل یمن بود به من فرمود: خیر است چه بسیارخرجی ها که سرقت شده است خرجی فلان سید را هم برده اند داخل طواف شو وخود را مشغول کن گـفـتم : یا اخی ما ترید منی دعنی واذهب عنی , یعنی ای برادر, از من چه می خواهی ؟مرا بگذار و برو. بـه رویـم تـبـسم نمود و من هم مشغول طواف شدم چند قدمی که رفتم , دو مرتبه آمد وگوشه احـرام مـرا کـشـید و گفت : تعال اعطیک من الدراهم و تتشرف ان شاءاللّه الی المدینة و تروح الی الـزیـنـبـیـة و تـرجع من طریق الشام الی النجف ان شاءاللّه تعالی فتنفد نفقتک و یصلک هناک ما یوصلک الی خراسان بحال حسن

(بیا به تو مقداری پول بدهم ان شاءاللّه به مدینه مشرف می شوی و بـه زیـنبیه می روی و از راه شام به نجف اشرف بر می گردی خرجی تو تمام می شود و آن جا ان شاءاللّه به قدری که به راحتی به خراسان برسی , پول می رسد. وقـتـی گـوشه احرام مرا گرفت , صد و چهارده لیره عثمانی شمرد و در احرام من ریخت یکی از آنـهـا روی زمین افتاد فرمود: احرام را محکم ببند تا پولت را ندزدند. من خم شدم تا لیره ای را که افـتـاده بـود از روی زمین بردارم و با خود گفتم : ببینم این لیره ها چیست که به من داده است ؟ سـرم را بـلـند کردم , ولی کسی را ندیدم آن وقت دانستم که این شخص حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بوده است بـعدا که به نجف اشرف رسیدم , خرجی من تمام شد و از آن جا به کربلای معلی شرفیاب شدم این سفر من , سال آخر عمر مرحوم میرزا محمد تقی شیرازیرحمه‌الله و در دهه عاشورا بود. ایشان شبهای دهه را روضه خوانی و اطعام می کردند. منبری هم تنها من بودم بعد از دهه عاشورا, آن قدر به من پول دادند که مرا با کمال راحتی به خراسان رسانید

۶۰ - تشرف شاگرد شیخ محمد تقی تربتی

عـالـم متقی شیخ محمد تقی تربتی , که از علماء اخلاق و شاگردان علامه میرزاحبیب اللّه رشتیرحمه‌الله بود, فرمود: یکی از شاگردان متدینم که سید و از اهل تربت است گفت : در سفری که با یکی از طلاب بودم و از زیارت عتبات عالیات از راه خانقین به دنبال قافله و پیاده , رو بـه قـصرشیرین می رفتیم , از شدت عطش و خستگی , از راه رفتن عاجز شدیم در عین حال هر دو نـفـرمـان بـا زحـمت زیاد خود را به قافله رساندیم , امادیدیم دزدها کاروان ما را غارت کرده و امـوالـشـان را دزدیده اند و بعضی مجروح دربیابان افتاده اند. محملها را هم شکسته و روی زمین انداخته بودند. مـن و رفـیقم به کناری رفتیم و در نهایت ترس از تپه ای بالا آمدیم ناگاه دیدیم سیدجلیلی با ما است بعد از سلام و تحیت , هفت دانه خرمای زاهدی به من داد و فرمود:چهار دانه از آنها را خودت بـخـور و سـه تـای آن را به رفیقت بده وقتی خرماها راخوردیم , بلافاصله عطش ما رفع شد. بعد ایـشـان فـرمود: این دعا را برای نجات و حفظ از شر دزدها بخوانید اللهم انی اخافک و اخاف ممن یـخـافـک و اعـوذ بـک مـمن لایخافک (خدایا بدرستی که من از تو می ترسم و از هر کس که از تو می ترسد, هراس دارم و از کسی که از تو نمی ترسد, به تو پناه می برم .) مقدار کمی که با آن سید راه رفتیم , اشاره کرد و فرمود: این منزل است وقتی نظرکردیم , منزل را پـایـیـن آن تـپه دیدیم وارد شدیم و به خواب عمیقی فرو رفتیم , چون خیلی خسته شده بودیم و متوجه آنچه برای ما اتفاق افتاده بود, نشدیم بعد از بیدار شدن , جریان را دریافته و برای ما معلوم شد که آن شخص حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است

۶۱ - تشرف علی بن محمد بن عبدالرحمن شوشتری

علی بن محمد بن عبدالرحمن شوشتری می گوید: بـه قبیله بنی رواس رفته بودم یکی از برادران دینی گفت : ماه رجب و ایام طاعت وعبادت است خوب است به مسجد صعصعة بن صوحان برویم , زیرا آن مسجد ازاماکنی است که ائمه ما در آن جا نـمـاز خـوانده اند و زیارت این اماکن مقدسه در این ایام مستحب است

با ایشان به مسجد صعصعه رفـتیم کنار در مسجد, شتری را دیدیم که زانویش بسته بود و پالانی روی آن قرار داشت و همان جـا خـوابـیـده بـود. داخـل شـدیم

در آن جا مردی را دیدیم که مانند ماه , درخشان است و لباس حجازی به تن کرده وعمامه ای مانند آنها به سر دارد. او نشسته بود و این دعا را می خواند اللهم یا ذا الـمـنن السابغة الی آخر. (این دعا در کتب ادعیه در اعمال مسجد صعصعه و اعمال ماه رجب ذکر شده است ) مـن و رفـیقم آن دعا را حفظ کردیم سپس ایشان سجده ای طولانی بجا آورد وبرخاست و بر شتر خود سوار شد و رفت رفیقم گفت : این مرد خضر نبیعليه‌السلام بود. وای بر ما که با او صحبتی نکردیم مثل این که بر دهانمان مـهر زده بودند که مبهوت شده و متوجه او نگردیدیم از مسجد بیرون آمدیم در این هنگام به ابن ابی رواد رواسی برخورد کردیم پرسید: از کجامی آیید؟ گفتیم : از مسجد صعصعه و جریان را برایش نقل کردیم گفت : این مرد هر دو یا سه روز یک بار به این مسجد می آید و با کسی هم سخن نمی گوید. پرسیدیم : ایشان کیست ؟ گفت : فکر می کنید چه کسی باشد؟ گفتیم : احتمال می دهیم خضر نبیعليه‌السلام باشد.

گفت : به خدا قسم که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بود

ایـن نـکـته قابل ذکر است که علت قسم خوردن ابن ابی رواد رواسی بر این که آن شخص حضرت امام عصرعليه‌السلام بوده اند, این است که آن بزرگوار در همان مسجدخود را به او معرفی کرده بودند. و قضیه تشرف ایشان در صفحه ۸۰ گذشت

۶۲- تشرف یکی از مؤمنین بحرین

سید صالحی از اهل علم به نقل از مرد مورد اعتمادی فرمود: بـعـضـی از اهـل بـحرین در سالهای اخیر, تصمیم گرفتند به نوبت جمعی از مؤمنین رامیهمانی کـنند. تا آن که نوبت به یکی از ایشان رسید که چیزی نداشت این شخص غمگین و اندوهناک شد, لـذا شـب به طرف صحرا رفت ناگاه شخصی را دید و آن شخص به او فرمود: نزد فلان تاجر برو و بـگـو مـحـمـد بن الحسنعليه‌السلام می گوید: دوازده اشرفی که برای ما نذر کرده بود, به تو بدهد, آن اشرفیها را از او بگیر و در میهمانی خود خرج کن آن مـرد نزد تاجر رفت و پیغام را از طرف آن شخص بزرگوار به او رساند. تاجر به اوگفت : محمد بن الحسنعليه‌السلام خودش این مطلب را به تو فرمود؟ مرد بحرینی جواب داد: آری تاجر گفت : او را شناختی ؟ گفت : نه گـفـت : او حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام بود و من این اشرفیها را برای ایشان نذر کرده بودم بعد هم آن بحرینی را اکرام کرد و احترام نمود و آن مبلغ را به او داد و التماس دعاکرد و از او خواهش کرد کـه چـون حـضرت ولی عصرعليه‌السلام نذر مرا قبول کردند, نصف اشرفیها را به من بده , تا آنها را عوض کنم پس از آن , مرد بحرینی به منزل برگشت و آن مبلغ را در میهمانی خود خرج کرد

۱۳ - تشرف حسن بن مثله جمکرانی

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانیرحمه‌الله , می گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم

ناگاه نیمه شب جـمعی به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدی صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم

صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنی این پیراهن مال تو نیست

خـواستم شلوار را بپوشم

صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنی این شلوار, شلوار تو نیست

شلوار خودت را بپوش

من هم شلوار خودم را پوشیدم

خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم

صدایی آمد که الباب مفتوح , یعنی در بازاست

وقتی از منزل خارج شدم , عده ای از بزرگان را دیدم

سلام کردم

جواب دادند وخوش آمد گویی کردند.

بعد هم مرا, تا جایی که الان محل مسجد است , رساندند.

وقتی خوب نگاه کردم , دیدم تختی گذاشته شده و فرش نفیسی بر آن پهن است وبالشهای خوبی روی آن قـرار دارد.

جـوانـی سی ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است

پیرمردی در مـحـضـرش نشسته و کتابی در دست دارد و برایش می خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز می خوانند: بعضی از آنها لباسهای سفید و بعضی لباس سبز به تن داشتند.

آن پیرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانید.

امام زمان , حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد می کنی و می کاری و ما آن را خراب می کنیم و پنج سال است که در آن کشت می کنی

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه ای و مشغول آباد کردنش می باشی , ولی دیگر اجازه نداری در این زمین کـشـت کـنی و باید هر استفاده ای که از آن به دست آورده ای برگردانی , تا در این محل مسجدی بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفی است و حق تعالی آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالی که تو آن را به زمین خود ملحق کرده ای , به همین علت , خدای تعالی دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدی و اگر کاری که دستور داده ایم , انجام ندهی , حق تعالی تورا در فشار قرار می دهد, به طوری که متوجه نشوی

حـسـن بـن مـثـله می گوید,عرض کردم : سیدی و مولای , برای این مطالبی که فرمودیدنشانه و دلیلی قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامة (ما علامتی قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده های چند ساله ای را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بنای مسجد را شروع کـنـنـد.

کسری آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.

ما نـصـف رهق را برای این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.

به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامی بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.

دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتی به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.

وقتی نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند.

بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلشعليه‌السلام صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلی فی البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمکرانی می گوید: من وقتی این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند که برو.

مـقـداری از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانی گله دار, بزی هست که باید آن را بخری

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـی

فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن

آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانی که مرض سختی دارند بده , زیرا خدای تعالی همه را شفا می دهد.

آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهای زیادی دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.

بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان می باشد.

اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعدة الحرام و روزبزرگی است ).

حـسن بن مثله می گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم

بـعـد از نـماز, سراغ علی بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم

با هم تاجایی که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانی و علامتی که امامعليه‌السلام این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایی است که دراین جا هست

سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم

وقتی به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم

آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست

آیا اهل جمکرانی ؟ گـفـتـم : بـلـی

همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم

ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامی داشت و پیش از آن که چیزی بگویم , گفت : ای حسن بن مثله من خواب بـودم

در عالم رؤیا شخصی به من گفت : کسی به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو می آید.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنی

از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام

در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت

سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.

وقتی نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, می برد.

حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزی که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او می آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز می بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمی شد, تا الان که پیش شما آمد.

بـز را هـمان طوری که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.

بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.

استفاده های زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.

سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت

همه بیماران و دردمندان به منزلش می رفتند و خود را به آن زنجیرها می مالیدند و خدای تعالی آنان را به سرعت شفا می داد و خوب می شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر می گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است

بعد از او یکی از فرزندانش مریض شد.

خواستند از همان زنجیرها برای شفایش بهره بگیرند.

در صندوق را باز کردند, اماچیزی نیافتند

۱۴ - تشرفی به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه

سید بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـی روز یـکـشـنبه ای در بیداری خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را با این جملات زیارت می نمود.

الـسـلام علی الشجرة النبویة و الدوحة الهاشمیة المضی ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام علیک و علی ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و علی اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و علی الملائکة المحدقین بک والحافین بقبرک یامولای یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنی یا مولای و اجرنی فانک کریم تحب الضیافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین

[روزهای یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهراعليه‌السلام است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]

۱۵ - تشرف زهری در غیبت صغری

زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به این خواسته نرسیدم

تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروی نایب دوم حضرت در غیبت صغری رفتم و مدتی ایشان را خدمت نمودم

روزی التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نکرد, ولی چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم

دیدم شخصی آمد که جوانی خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسی با خود داشت

در این جا عمروی به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که می خواهی

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم

بعدحضرت , به درخـانه ای که خیلی مورد توجه نبود, رسیدند و خواستند داخل آن خانه شوند که عمروی گفت : اگر سؤالی داری بپرس , که دیگر او را نخواهی دید.

رفـتـم که سؤالی بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسی که نماز مغرب را تا وقتی که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.

ملعون است , ملعون است , کسی که نماز صبح را تا وقتی که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد))

۱۶ - تشرف ازدی در غیبت صغری

ازدی می گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانی خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت می فرمود, به طوری که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم

نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکی به او گردید.

از مردی پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , که سالی یک بار برای خواص (دوستان خصوصی ) خود ظاهر می شود و برای آنها حدیث می فرماید.

وقـتـی ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من برای هدایت به خدمت شما آمده ام و می خواهم مرا راهنمایی کنید.

تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه های مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتی به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایی است

بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم

نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کوری از چشم تو رفت

آیا مراشناختی ؟ عرض کردم : نه , نشناختم

فرمود: منم مهدی

منم قائم زمان

منم آن که زمین را پر از عدل و داد می کنم , همان طوری که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستی که زمین از حجت خالی نخواهد بودو خدای تعالی مردم را در حیرت و سرگردانی رها نمی کند.

بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدی نزد تو امانت است , آن را برای برادران مؤمنت نقل کن

۱۷ - تشرف ابوسعید کابلی در غیبت صغری

ابن شاذان می گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلی در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوی آن هدایت شده است و از کابل , برای تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.

به همین جهت در فکر بودم او را ببینم

تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من برای رسیدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زیادی کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتی در آن جا اقامت نمودم

در این باره با هرکس صحبت می کردم , مرا نهی می نمود.

تـا آن کـه شیخی از بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات نمودم

او گفت :آن کسی که تو به دنبالش هستی , در صاریا می باشد.

باید به آن جا بروی

وقـتـی این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم

در آن جا به دهلیزی که آن راآب پاشی کرده بـودنـد, وارد شـدم

ناگاه غلام سیاهی از خانه ای بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهی کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمی روم و به التماس افتادم

وقتی این حالت مرا دید, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتی داخل شدم , مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.

همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامی که کسی غیر از نزدیکانم در کابل نمی دانستند, خواندند.

عرض کردم : مولاجان خرجی من از بین رفته است - در حالی که این طور نبود -وقتی حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجی ات هست , اما به خاطراین دروغی که گفتی , از بین خواهد رفت

بعد هم مبلغی عطا فرمودند و من هم برگشتم

طولی نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغی را که به من عطا کرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالی یافتم و کسی در آن جانبود

۱۸ - تشرف غانم هندی در غیبت صغری

ابوسعید غانم هندی می گوید: مـن در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند.

ما برکرسیهایی کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, می نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.

روزی در خصوص سید انبیاء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتی شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم

مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی که با خود, مال و ثروت زیادی برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم

دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم

به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم

آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند.

به کابل وارد شدم

حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.

والی در آن زمان , داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.

مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام , لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.

فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام , خارج شده ام

گفتند: نام آن پیامبر چه می باشد؟ گفتم : نام او محمد است

گفتند: این شخص , پیغمبر ما است

از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم

آنها تا حدی مرا آگاه نمودند.

گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است , اما نمی دانم این که شما می گویید, همان است یا نه

جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی که به یاد دارم , جویا شوم

اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم , به او ایمان می آورم

گفتند: او از دنیا رفته است

گفتم : وصی و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.

گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است

گفتم : نسب پیغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگویید.

نسب او را بیان کردند.

گـفـتـم : آن پـیـغمبری که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پی اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموی او در نسب , شوهر دخترش در سبب می باشد.

ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولادخلیفه خود ندارد.

وقـتـی این سخنان را شنیدند, آشوبی به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است

گـفتم : ای مردم , من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم

مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر برای یافتن او, و این که شمامی گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.

والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکریعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندی مناظره کن

حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.

گـفت : نه , بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.

حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو می خواهی همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.

وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است

او همسر فاطمهعليها‌السلام - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزندپیامبر - است

غـانـم مـی گـویـد: وقـتی این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـی خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که می خواستم , پیدا کردم

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش

هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت

تا آن که روزی به او گفتم : ما در کتابهای خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست

دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است

پس از آن با وصی بعد از وصی ,یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست

حال بگو وصی وصی محمد چه کسی است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین می باشد و بعد از او پسران حسینعليه‌السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسید.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکری نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم

بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم می گوید: بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمی کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومة بوده است ) رفتم

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم

ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت : تو فلانی هستی ؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله

گـفـت : مولای خود را اجابت کن

وقتی این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم

او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم

تا آن که وارد خانه و باغی شد.

من هم داخل شدم

در آن جا مـولای خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدی ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.

بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی ؟ عرض کردم : آری , مولای من

فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.

پس از آن کیسه ای که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانی - نام او را ذکر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نکن

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است ) برگشته اند.

و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد

۱۹ - تشرف عیسی بن مهدی جوهری در غیبت صغری

عیسی بن مهدی جوهری می گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثری از حضرت به دست آمده بود.

در بـین راه مریض شدم و وقتی که از فید (منزلی در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادی به خوردن ماهی و خرما پیدا کردم

تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم

ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.

لـذا بـه صاریا رفتم

وقتی به آن جا رسیدم , کاخی را مشاهده کردم و دیدم تعدادی بزماده , داخل قصر می گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس برای زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم

ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولی عصرعليه‌السلام صدا می زند: ای عیسی بن مهدی جوهری داخل شو.

تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثنای الهی به طرف قصر براه افتادم

وقتی به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره ای را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولای من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتی (وقتی که از فید خارج شدی ), از این سفره بخور.

این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزی که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافی است , یعنی یقین می کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولای خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: ای عیسی , از غذا بخور که مرا خواهی دید.

وقـتـی بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهی تازه پخته هست , به طوری که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایی در یک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبیه به خرماهای خودمان بود.

کنار خـرمـا, شیر بود.

با خود فکر کردم که من مریض هستم

چطورمی توانم از این ماهی و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک می کنی ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را می شناسی ؟ وقتی این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم

عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر می داشتم , جای دستم را در آن نمی دیدم ,یعنی گویا از آن , چیزی برنداشته ام

آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمی دیدم

آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: ای عیسی , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهای بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است

من هم خوردم و هر قدر می خوردم , سیر نمی شدم

عرض کردم : مولای من , دیگر مرابس است

فرمودند: به نزد من بیا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: ای عیسی می خواهی دست خود را از چه چیزی بشویی ؟ این غذا که آلودگی ندارد.

دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است

به نزد آن بزرگواررفتم

دیدم نـوری ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است

آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسی , گاهی برای شما امکان پیدا می شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانی می گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـی وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسی او را دیده ویا چه چیزی از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایی را به شما خبر داده و چه معجزه ای برایتان آورده ؟ یعنی به خاطر این که آنـها این سخنان را می گویند, ما خود راگاهی اوقات برای بعضی از شما ظاهر می کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکی به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسی ما را نبیند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگی ندارد.

سـپس فرمودند: ای عیسی , دوستان ما را به آنچه دیدی خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنی

عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت , مرا نمی دیدی , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردی به رشد و هدایت رسیده ای

بعد از فرمایش حضرت , در حالی که خدا را به خاطر این نعمت شکر می کردم , خارج شدم

۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغری

ابومحمد حسن بن وجناء می گوید: سـالـی کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا می آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع می نمودم

ناگاه شخصی مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.

سـر بـرداشتم

دیدم زنی زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالی کنم , روانه شدم

تا آن که به خانه حضرت خدیجهعليها‌السلام رسیدیم

خـانـه , اتـاقـی داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانی گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا می رفت

آن زن بالا رفت و صدایی آمد که یا حسن بالا بیا.

من هم رفتم و کناردر ایستادم

در این موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: یا حسن بر من نترسیدی ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودی ؟) به خدا قسم در هیچ سالی به حج مشرف نشدی ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم

تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روی زمین افتادم

بعد ازدقایقی به خود آمدم و برخاستم

فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمی خواهد به فکر باشی , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است

حسن بن وجناء می گوید عرض کردم : مولای من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.

فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, می بینی و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم

پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بیرون نمی رفتم ,مگر برای وضو یـا خـواب یا افطار.

وقتی هم برای افطار وارد خانه می شدم , می دیدم کاسه ای گذاشته شده و هر غـذایـی که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر کفایت می خوردم

لباس زمستانی و تابستانی هم در وقت خود می رسید.

از طـرفـی مردم برای من آب می آوردند و من آب را در میان خانه می پاشیدم

غذا هم می آوردند, ولـی چـون احـتـیـاجـی نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسی بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق می نمودم


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22