تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 30980
دانلود: 3621

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30980 / دانلود: 3621
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۸ - شنیدن صدای حضرت توسط رجاء مصری

رجاء مصری , که نامش عبد ربه بوده , می گوید: سـه سـال بعد از وفات حضرت امام حسن عسکریعليه‌السلام وارد مدینه شدم و به صاریارفتم

در آن جا زیـر سـایـه بـانـی , که مربوط به آن حضرت بود, نشستم و با خود فکرمی کردم که اگر چیزی بود (فرزندی برای امام حسن عسکریعليه‌السلام بود) لابد بعد از سه سال ظاهر می شد.

نـاگاه بدون آنکه کسی را ببینم , صدای هاتفی را شنیدم که مرا صدا زد و فرمود: ای عبدربه پسر نصیر, به اهل مصر بگو آیا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دیده اید که به او ایمان آورده اید؟ رجاء مصری می گوید: من اسم پدر خود را نمی دانستم , چون وقتی از مصر خارج شده بودم طفلی بیش نبودم و از این که نام پدرم را از او شنیدم فهمیدم که صاحب صداحضرت صاحب الزمانعليه‌السلام اسـت , لذا عرض کردم : شما بعد از امام حسن عسکریعليه‌السلام صاحب الزمانی

و دانستم که ایشان امام بر حق است و این که غیبت او حق است و شکم از بین رفت و یقینم ثابت شد

سوره زمر, آیه ۶۹:( وَأَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا ) هنگامی که امام عصر - ارواحنا فداه - قیام می کنند, زمین با نور و تجلیات ایشان روشن می شود.

امام صادقعليه‌السلام المحجة فیما نزل فی القائم الحجة , صفحه ۱۸۴

بخش پنجم : توسلات

در این بخش , قضایائی را می خوانید که در آنها اشخاصی به ساحت مقدس حضرت بقیة اللّه ارواحنا فداه متوسل شده و از توسل خود به نتایجی رسیده اند.

۱ - توسل ملا محمود عراقی و امام جمعه تبریز

ملا محمود عراقیرحمه‌الله در کتاب دارالسلام می فرماید: سـال ۱۲۶۶, بـا امـام جمعه تبریز, حاج میرزا باقر تبریزیرحمه‌الله , در تهران بودم و در خانه آقا مهدی ملک التجار تبریزی منزل داشتیم

من مهمان امام جمعه بودم , ولی ایشان به خاطر این که از طرف شـاه اجازه نداشت به تبریز مراجعت کند و با من هم انسی داشت , مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خـورد و خـوراکم را می داد.

من هم چون فکرنمی کردم مسافرت طول بکشد, تهیه ندیده بودم به هـمـیـن جهت از نظر مخارج جانبی از قبیل حمام و امثال اینها در فشار بودم و چون کسی را هم نمی شناختم , نمی توانستم قرض بگیرم

روزی در میان تالار حیاط, با امام جمعه نشسته بودم برای استراحت و نماز برخاستم و به اتاقی که در بالای شاه نشین تالار واقع است , رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر وعصر شدم

بعد از نماز, در طـاقـچـه اتـاق کتابی دیدم

آن را برداشته و گشودم دیدم ترجمه جلد سیزدهم بحار است که در احـوالات حـضرت حجةعليه‌السلام می باشد. وقتی نظر کردم , قضیه ابی البغل کاتب در باب معجزات آن حضرت را دیده و خواندم

بعداز خواندن قضیه با خود گفتم : با این حالت و شدتی که دارم , خوب اسـت ایـن عمل راتجربه نمایم برخاستم , نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خدای متعال برای خودفرج را طلب کردم

بعد هم از غرفه پایین آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم نـاگـاه مـردی از در وارد شـد و نامه ای به دست ایشان داد و دستمال سفیدی جلویش گذاشت وقتی نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت : اینها مال تو می باشد.

ملاحظه کردم دیدم آقـا عـلـی اصـغـر تاجر تبریزی , که در سرای امیر تجارتخانه داشت ,بیست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه ای به امام جمعه نوشته که این را به فلانی بدهید.

وقتی خوب دقت کردم , دیدم کـه از زمـان تمام شدن دعا و استغاثه , تازمان ورود نامه و دستمال , بیشتر از آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد ونامه ای بنویسد و به این جا بفرستد, وقت نگذشته بود. جریان را که دیدم تعجب کردم و سبحان اللّه گویان خندیدم امام جمعه از علت تعجب من پرسید. واقعه را برای او نقل کردم گفت : سبحان اللّه پس من هم برای فرج خود این کار راانجام دهم گفتم : زود برخیز. او هـم برخاست و به همان اتاق رفت نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز, عمل مذکور را انجام داد. خیلی نگذشت , امیری را که سبب احضار او به تهران شده بود,ذلیل و معزول کرده و به کاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهی نزد امام جمعه آمد و ایشان را با احترام به تبریز برگردانید. بعد از آن , این عمل را ذخیره کردم و در مواقع شدت و حاجت به کار می بردم و آثارسریع و غریبی مشاهده می نمودم دیگر, از جمله این که : سـالـی در نـجف اشرف مرض وبای شدیدی آمد بعضی از مردم را هلاک و بعضی دیگررا مضطرب کرده بود.

وقتی این وضع را دیدم از دروازه کوچک شهر نجف بیرون رفتم و در خارج دروازه , این عمل را تنها بجا آوردم (در قضیه قبل به آن اشاره شد) ورفع وبا را از خدا خواستم

روز بعد به آشنایان خبر دادم که وبا رفع شد. گفتند: از کجا می گویی ؟ گفتم : دلیلش را نمی گویم , اما تحقیق کنید, اگر از دیشب به بعد کسی مبتلا نشده باشد,راست است گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند. گفتم : نباید این طور باشد, بلکه باید پیش از ظهر دیروز و قبل از آن بوده باشد. وقـتی تحقیق نمودند همان طور بود که من گفته بودم و بعد از آن , دیگر مرض در آن سال دیده نشد و مردم آسوده شدند, ولی علت را ندانستند.

مـکرر اتفاق افتاده است که برادرانی را در شدت دیده ام و به این عمل واداشته و آنهاسریعا به فرج رسـیده اند.

حتی یک روز در منزل بعضی از برادران بودم آن جا برشدت و مشکلاتش مطلع شدم این عمل را به او تعلیم نموده , به منزل آمدم بعد ازمدتی صدای در بلند شد دیدم همان مرد است و می گوید: از برکت دعای فرج , برای من فرجی حاصل شد و پولی رسید تو هم هر قدر لازم داری بردار. گفتم : من از برکت این عمل به چیزی احتیاج ندارم , اما بگو ببینم جریان چیست ؟ گـفت : من بعد از رفتن تو, به حرم امیرالمؤمنینعليه‌السلام مشرف شدم و این عمل را بجاآوردم

وقتی بیرون آمدم , در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد و آن قدری که نیازداشتم در دست من پول نهاد و رفت خـلاصـه من از این عمل آثار سریعی دیده ام اما در غیر موارد حاجت و اضطرار به کسی نداده و به کـار نـبـرده ام , زیـرا از ایـن کـه آن بـزرگوار عجل اللّه تعالی فرجه الشریف این دعا را دعای فرج نامیده اند, معلوم می شود که در وقت فشار و شدت اثر می نماید

۲ - توسل سید محمد باقر شفتی و جزیره خضراء

حـضرت حجة الاسلام , حاج سید محمد باقر شفتی رشتیرحمه‌الله در پشت کتاب تحفة الابرار (رساله عملیه خودشان ) و به خط خود این جریان را نوشته بودند: من همیشه از حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه می خواستم که مرا به مشاهده جزیره خضراء وبحر ابیض و شـهـرهـایی که اولاد آن حضرت در آن جا بر خلق زیادی که در نهایت عظمت هستند, حکومت دارند, موفق گرداند و خدا را به حق ولی خود عجل اللّه تعالی فرجه الشریف قسم دادم که صحت این امر بر من معلوم شود.

تـا ایـن کـه شـب عـیـد غـدیـر کـه شب جمعه بود, ثلث آخر شب کنار باغچه ای که در خانه مادر بیدآباداصفهان است , راه می رفتم

ناگاه سید مجللی را دیدم که به سیمای علماءبود.

ایشان مرا به تمام آنچه که در دل داشتم , خبر داد و همچنین به صحت آن شهرها و بلادی که در جزیره خضراء اسـت آگـاه نـمـود و گـفـت : آیـا مـی خواهی به چشم خودببینی , تا برای تو و سایر اولی الابصار (صاحبان بصیرت ) عبرتی باشد؟ گفتم : بلی , آقای من و در این صورت منت بزرگی بر من می گذارید. فرمود: بیا دو چشمت را بر هم بگذار و هفت مرتبه بر جدت محمد و آل او صلوات بفرست

آنـچه دستور داد, انجام دادم

بعد فرمود: دو چشمت را باز کن و نظر کن ببین از آیات ونشانه های الهی چه می بینی ؟ چـشـمها را گشودم شهری را دیدم که خانه هایش دور و طرف راست و چپ آن ازدرخت و گل , سبز و خرم بود کانها جنات تجری من تحتها الانهار. (مانند بهشتی که نهرهایی در آن جاری است ) بـعـد فرمود: به آخر آن درختها نظر کن و به آن جا برو, مسجد و امامی را می بینی که نماز صبح را بجا می آورد. پشت سر او جماعت و صفوفی است که نهایت ندارد.

نمازخود را به آن امام اقتداء کن , کـه او از طـبـقـه هـفتم اولاد صاحب الزمانعليه‌السلام و نامش عبدالرحمان است بعد از نماز مرا آن جا می بینی حـسـب الامـر بـراه افتادم و دیدم زمین خود به خود زیر پای من طی می شود تا به آن مسجد و به هـمـان کیفیتی که گفته بود, رسیدم

آن امام , مثل ماه شب چهارده نورانی ودر محراب ایستاده بود.

ایشان مرا دید و من او را زیارت کردم فرمود: مرحبابک (خوش آمدی ) به درستی که خدا بر تو منت گذارد. مسائلی که در رابطه با احکام مشکل بود, از ایشان سؤال کردم و جواب گرفتم بعد هم مرا اکرام و انعام نمود. آنگاه نماز فجر را بجا آورد. به او اقتداء نمودم و مشغول به تعقیباتی که داشتم شدم تا آن کـه نـزدیـک طـلـوع آفـتـاب شـد. ایـن جا از ذهنم گذشت که در چنین وقتی من با مردم نماز مـی خـوانده ام و آنها لابد به عادت هر روز منتظرم می باشند, اما امروز گذشت و به آنها نمی رسم

در ایـن وقـت , شنیدم آن سید و امام که در محراب نشسته بود, می گوید: مترس و محزون مباش که به زودی تو را به جای خود می رسانیم و با آنها نماز می خوانی نـاگاه دیدم آن سید اولی نزد من است دست مرا گرفت و گفت : به برکت امام زمان خود برویم

فورا خود را در مسجد بیدآباد دیدم

با جماعت نماز خواندم و آن سید را هم دیگر ندیدم

۳ - توسل ورام بن ابی فراس

سید بن طاووسرحمه‌الله می گوید: رشید ابوالعباس بن میمون واسطی قضیه ای در مسیرسامرا برای من نقل کرد و گفت : زمـانـی شـیخ ورام بن ابی فراسرحمه‌الله (جد من ) به خاطر ناراحتی که از مغازی (ظاهرا نام شخصی اسـت ) پیدا کرده بود, از حله به کاظمین رفت و روزی که من به قصد زیارت سامرا حرکت کردم , در کاظمین ایشان را دیدم

هوا بسیار سرد بود و من مقصد خود رابرای شیخ گفتم

ایشان فرمود: می خواهم با تو رقعه ای بفرستم که آن را به همراه خود داشته باشی وقتی به سرداب مـقـدس رسـیـدی و وارد آن جـا شدی آخرین نفری باش که خارج می شود همان وقت نامه را در سرداب بگذار و بیرون بیا. صبح به آن جا برو اگر رقعه را در جای خود ندیدی به احدی چیزی نگو. ابـوالـعباس واسطی می گوید: من این دستورات را انجام دادم صبح هم رقعه را نیافتم وبه طرف منزل برگشتم شـیـخ , پـیـش از رسـیدن من با میل خود به حله برگشته بود.

بعدا در موسم زیارت او رادر حله ملاقات کردم و فرمود: آن حاجت را به من مرحمت کردند. سپس ابوالعباس گفت : این حدیث را بعد از فوت شیخ تا به حال به احدی نگفته بودم

۴ - توسل آقا سید رضا, عالم اصفهانی

آقا سید رضا, که از علمای موثق اصفهان است , فرمود: زمـانی به خاطر قرضهایی که داشتم , به اموات متوسل شدم و برای دویست نفر از آنها- تقریبا - به اسم , طلب مغفرت و آمرزش نمودم بعد هم به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم و بخشهایی از دعای ندبه مثل هل الیک یا بن احمد سبیل فتلقی رامی خواندم

نـاگاه دیدم اتاق به نور مخصوصی , که حتی از نور آفتاب بیشتر بود, منور و روشن شدو در همان روز فرج کاملی رسید

۵ - توسل شیخ ابراهیم روضه خوان

جناب آقا شیخ ابراهیم ترک روضه خوان , از اتقیاء و ابرار بود و سالها پناهنده ناحیه مقدسه در سامرا بـود و عـلاقـه خاصی به حضرت ولی عصر ارواحنافداه داشت و دائم درذکر آن بزرگوار بود و به همین جهت , معروف به شیخ ابراهیم صاحب الزمانی شده بود.

ایشان می گفت : من هر روز برای حضرت گریه می کنم

او در یکی از سفرهای زیارت حضرت ثامن الائمهعليه‌السلام , معجزاتی از توسل به حضرت ولی عصر عجل اللّه تـعـالی فرجه الشریف دیده بود از جمله جناب آقا میرزا هادی بجستانی ایده اللّه تعالی از ایشان نقل نمود که : در مراجعت از مشهد مقدس , یکی از سادات , که به همراهی من از رشت به سمت ترکستان حرکت می کرد, یک لنگه جوال ابریشم حمل نموده بود و با هم از کنار رودارس می رفتیم

مسیر راه در آن چـند فرسخ , در خاک روسیه است

آن سید بسته ابریشم را به من واگذاشت و خود پیاده از طرف خاک ایران رفت شیخ گفت : من از ممنوعیت ورود ابریشم به خاک روسیه غافل بودم و آن که ابریشم ,به گمرک و مجوز احتیاج دارد. در بین راه , ناگهان چهار نفر از ماموران روسیه با اسلحه از میان درختان بیرون آمدند وصدا زدند که نگه دارید. مکاری ما, که مرد ترک مؤمنی بود, به آنها گفت : این آقا آخوند است و چیز گمرکی ندارد بگذارید برویم یکی از آن سربازان کافر, با شنیدن این حرف با چوب به پای آن بیچاره زد, او هم نعره ای کشید و بر زمین خورد و پایش شکست

بعد به سراغ من آمدند.

مـن با عیال جوان خود و طفل کوچکی که به همراه داشتیم , در بیابان تنها بودیم بچه ازمشاهده سربازان می ترسید و گریه می کرد. به مامورین گفتم : چه می گویید و چه می خواهید؟ گفتند: بارها و اثاثیه را باز کن , ببینیم چه دارید. بقچه ها را باز کردم

همه لباسها وخرده ریزه ها را, نگاه کردند و می پرسیدند: آیا ابریشم دارید؟ مـن چون دیدم تمام بازرسی اینها برای ابریشم است , فهمیدم که کار مشکل شد. به کناری رفتم و یقین کردم الان به سر بسته ابریشم سید می آیند و مرا خواهند برد. برای خودم نترسیدم , بلکه برای عیال و بچه که در این بیابان در چنگ این کافران چه خواهند شد. اشـک از چـشـمـم سـرازیر و امیدم از همه جا قطع گردید, لذا قرآن مجید را به دست گرفتم و مـتـوسـل بـه حـضـرت ولی عصر ارواحنافداه شدم , عرضه داشتم : این جا محلی است که جز شما پناهگاهی نیست بعد به کناری ایستادم و تسلیم شدم آن چـهار نفر خودشان همه اثاثیه را زیرورو کردند تا به بسته ابریشم رسیدند آن را بازکردند. دیدم هر چه ابریشم خوب و خوشرنگ بوده , سید با خود برداشته است مـامـوران , کـلافـهـای ابـریشم را یکی یکی بیرون می کشیدند و نگاه می کردند و به یکدیگر نشان می دادند و می گفتند: این چیست ؟ و آن را می انداختند, تا به آخررسیدند, اما هیچ کدام از کلافها را نـگفتند که ابریشم است , یعنی متوجه آن نمی شدندتا آن که از همه گذشته و به کناری رفتند. بعد گفتند: آخوند بار کن و برو, چیزی نبود. اثاثیه را که بستم دیدم نمی توانم آنها را بار کنم سراغ مکاری آمدم , دیدم پایش آن قدرباد کرده که بیچاره نزدیک به مرگ رسیده است صدایش زدم و گفتم : برخیز. گـفـت : پـایـم شـکسته و الان می میرم

فریاد زدم : بگو یا صاحب الزمان و برخیز وهمچنان اشکم جاری و سرازیر می شد. گفت : محال است نمی توانم برخیزم دست او را گرفته وگفتم : بگو یا صاحب الزمان مکاری برخاست

مامورین به ما نظر می کردند که چه می کنیم

آن مکاری بیچاره کم کم پا بر زمین گذاشت و راه افتاد و همان طور که پایش باد کرده بود بارها را سوارنمودیم و براه افتادیم چند قدمی که راه رفتیم پای او گویا مشکی بود که سرش را باز کرده اند, زیرا ورم پایش به سرعت خوابید. پـرسیدم : پایت چطور است ؟ آن را نشان داد که اصلا نه دردی داشت و نه نشانی از درد و در کمال آرامش و راحتی بقیه مسیر را طی نمودیم

آن مکاری بعد از آن , اعتقاد عجیبی به من پیدا نمود.

پس از دو ساعت که از خاک روسیه خارج شدیم , وقتی ایرانیان ما را دیدند خیلی تعجب کردند که چـطور ابریشم را از آن راه آوردید, زیرا اگر شما را به این جرم می گرفتند, ده سال زندان و فلان مقدار جریمه نقدی می نمودند

۶ - توسل دیگری از شیخ ابراهیم روضه خوان

شیخ ابراهیم می گوید: بعد از آن واقعه , در مسیر راه به محلی رسیدیم که لازم بود عابرین از آن جا, پیاده عبور کنند, زیرا کوه و کمر سختی بود.

هوا هم بی نهایت سرد شد. پیاده شدیم و با عیال و طفل براه افتادیم مکاری هم مشغول به حیوانهای خود شد تا آن که بعد از مدتی دیدیم , تنها در میان بیابان مانده ایم بـاد بـلند و سرما چنان شدید شد که ما را از حرکت باز داشت مقداری تامل کردم و نظربه اطراف نـمـودم , دیـدم وقـت هم تنگ است و امشب را در این جا خواهیم ماند و ازسرما و صدمه حیوانات درنـده تـلف خواهیم شد. امیدم از راه نجات قطع و جز توسل به درگاه حضرت امام زمانعليه‌السلام راه دیگری برایم نمانده بود.

با نهایت خضوع و گریه و زاری , دست تمسک به عنایت آن حضرت زدم و رو به درگاه آن نجات دهنده درماندگان آوردم

نـاگـهـان دیـدم چهار نفر از مردان ترک , که اهل آن نواحی بودند, می آیند.

به هزارزحمت و تانی قدری نزدیک شدند.

دیدم اسبی یک پای خود را بلند گرفته و بر زمین نمی گذارد و آن چهار مرد حیوان را بر کتف خود راه می برند. چون به ما رسیدند رو به ایشان نموده و گفتم : من ملا هستم و مـجـاور نـجف اشرف می باشم

به زیارت امام رضاعليه‌السلام مشرف شده ام و الان هم در راه مراجعت به نجف هستم برای خدا, من و عیال وبچه ام را از مردن نجات دهید.

یـکـی از آنـهـا صـدا زد: مـگـر نـمـی بینی که ما چگونه مبتلا هستیم ؟ این اسب پایش را برزمین نمی گذارد و ما چهار نفر او را می بریم

قـدری از مـا گـذشـتند خیلی متاثر شدم یکی از آنها گفت : بیا عیال خود را سوار اسب کن اگر پـایش را بر زمین گذاشت و راه رفت , ما شما را نجات می دهیم والا بهتر است که همه شما امشب طعمه گرگ شوید. و به رفقایش گفت : اگر ما برویم و قدری از آنهادور شویم فورا درندگان بر سـرشـان می ریزند. بالاخره صبر کردند.

اثاثیه را بلندکردیم و بر روی اسب گذاشتیم همسرم هم سوار شد اسب فورا پای خود را که ابدا برزمین نمی گذاشت و بالا می گرفت , بر زمین نهاد و هنوز شلاق به او نخورده بود که براه افتاد.

در این جا مرد ترک صدا زد: ملا بیا بچه را به مادرش بده

بچه را هـم سـوارکـردیـم

آنـهـا خیلی فریفته من شدند و مرا تشویق به حرکت می کردند و از این که پـیـاده ام عـذرخـواهـی می نمودند.

تا آن که ساعت هفت شب از آن دره خلاص شدیم و ازسنگلاخ بیرون رفتیم وقـتی نزدیک روستای آنها رسیدیم , دیدیم همه مردان و زنان آنها بیرون آمده , انتظارمی کشند و زنی گریه می کند و برای پسر خود فریاد می زند چشمش که به پسرش افتاد, دوید و می گفت : ما مایوس بودیم و گفتیم درندگان شما را خورده اند.

آنها گفتند: ما از برکت این ملا نجات یافتیم در این جا آن زن آمد و از من تشکرنمود

۷ - توسل سوم شیخ ابراهیم روضه خوان

شیخ ابراهیم نقل کرد: در همین سفر چند نفر با من همراه بودند که از یک مکاری مال گرفته و راه می پیمودیم

در بین راه , بـه مـحـلی که غالبا مخوف و جای دزدان است , رسیدیم یک مرتبه مکاری آشفته حال جلوی اسب مرا گرفت و گفت : به آن طرف نظر کن این سوارها که می بینی فلان دزدها هستند محال اسـت بـه طـور عـادی از ایشان به سلامت بگذریم و من مالی غیر از این حیوانها ندارم اگر آنها را بـبـرنـد روزی مـن قـطـع خـواهـد شد. چاره ای بیندیش

گفتم : ای مرد از دست من چه کاری برمی آید؟ گفت : اگر این قدر عرضه نداشته باشی پس چه ملایی هستی ؟ این کلمه حقیقة در دل من تاثیر نمود.

همان وقت قلبا دست شفاعت و توسل به حبل المتین , امام زمان ارواحنافداه بر آوردم و بعد به آنها گفتم : هر چه می گویم شما قبول می کنید؟ گفتند: بلی

مکاری گفت : من راضی ام این اسبی که در زیر پای تو است و پنجاه تومان خریده ام به آنها بدهی تا از ما بگذرند.

گـفتم : من از وسط راه به سمت آنها می روم شما به سرعت از خارج مسیر بروید تا قبل از رسیدن من به ایشان از دره بیرون رفته باشید و اگر هم مرا بکشند اعتنا نکنید و باکمال سرعت راهتان را ادامه دهید, چون نجات عیال اولی است آنها حرکت کردند و من از ایشان جدا شدم و صدایم را به قرائت سوره مبارکه الرحمن بلند کرده و دامـنه کوه را پر از صدا کردم

دزدها هم منتظر بودند که قافله در میان دره محاصره شود تا فرود آیـنـد و کاروان را غارت نمایند.

چون دیدند من به سمت آنهامی روم و صدا را بلند کرده ام , تعجب کردند و نگاه می کردند و من هم با کمال اطمینان و خیلی طبیعی راه می رفتم , تا این که به ایشان رسـیـدم

سلام کردم پیرمردی را در میان آنها دیدم که بر روی زمین نشسته و یک پای خود را به بغل گرفته است چون از ایشان گذشتم به زبان ترکی , به جوانان گفت : بروید او را لخت کنید و اعتنایش نکنید. جوانی گفت : ما این طعمه را به تو اختصاص دادیم و با تو در آن شریک نخواهیم بود. خودت برو او را لخت کن و غنیمتش را صاحب شو. تـا چـنـد مـرتـبـه آن پـیـر خـبـیث , ایشان را بر غارت اثاثیه من تشویق می کرد, ولی جوانها قبول نمی نمودند و بالاخره گفتند: ما جوانیم و بر خود می ترسیم به همین جهت او راغارت نمی کنیم پیرمرد گفت : آن قدر مهلت می دهید تا قافله از چنگ شما بیرون رود. بروید این ملا را لخت کنید.

بـالاخره دزدها به من مشغول نشدند و در انتظار آمدن قافله ماندند, تا آن که قافله ازمحل ترس و دره به محل باز و امن رسیدند و من به ایشان ملحق شدم مکاری خیلی خدای تعالی را شکر کرد و ارادت غریبی به من پیدا نمود, به طوری که بعد از رسیدن بـه مـقـصـد خـواست پنج تومان از کرایه را به خاطر سلامتی حیوانهایش و نجات از دزدان , از من نگیرد, ولی من قبول نکردم و حمد و شکر خدا را بجای آوردم

۸ - توسل سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران

سید عبدالرحیم , خادم مسجد جمکران می گوید: شـب جـمعه ای , جمعیت زیادی به مسجد جمکران آمده بودند.

من از الاغ خود غافل بودم و وقتی متوجه شدم و به سر وقتش رفتم , حیوان و کره اش را ندیدم

الاغ حدودچهل تومان ارزش داشت مدتی در اطراف شهر به دنبالش می گشتم از شخصی شنیدم که می گفت : الاغی را بااین نشانی بـه طـرف کاشان می بردند. کسی را به آن طرفها فرستادم , ولی دید حیوان مانیست بعد از آن که مـایـوس و ناامید شدم , به مسجد آمدم و عرض کردم : یا حجة اللّه (حضرت ولی عصرعليه‌السلام ) من خادم این مسجد هستم جزای خدمت من آن است که الاغ مرا ببرند؟ من نابینا هستم , سوار او می شدم و بـرای خدمت به مسجد می آمدم حال جزای من این است ؟ حتما باید تا جمعه آینده کاری کنید که الاغ خـودش بـیـاید و سوار آن شده و به منزل بروم و تا نیاید از این مکان نخواهم رفت , و گریه ام گرفت

روز جـمـعه شد و تا ظهر خبری نشد, لذا بعد از ظهر به مسجد رفته و باز عرض کردم :یا حجة اللّه روز جمعه شد و الاغ من نیامد. صبر کردم تا عصر شد. نـاگـاه کـسی آمد و گفت : دامادت سوار بر الاغ می آید. وقتی رسید, سؤال کردم : از کجاپیدایش کردی ؟ گـفـت : شـخـصی از اهل ساوه آن را به قبرستان بزرگ قم آورده بود تا بفروشد. همین که تا نگاه کـردم حـیوان را شناختم و آن را گرفتم مرد ساوه ای گفت : شخصی در ساوه این الاغ را آورد و مـن خـریـدم , اما تعجب کردم که چرا به این ارزانی به من داده است , چون قیمتش زیادتر از اینها است لذا آن را آوردم تا در قم بفروشم , شاید استفاده ای بکنم بالاخره دزد را پیدا کرده و پول را پس گرفتند و سید عبدالرحیم از برکت این مسجد وتوسلش به امام عصرعليه‌السلام به مراد خود رسید

۹ - توسل آقا محمد مهدی تاجر و شفای او

علامه , آقا میرزا محمد حسین شهرستانی اعلی اللّه مقامه در زوائد الفرائد ذکر فرموده است : از جـمله کرامات حضرت حجت منتظر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف , که در سرداب مقدس ظاهر شد, آن است که شخص لالی در آن جا شفا یافت این خبر کم کم شایع شد تااین که شنیدیم که آن شخص وارد کربلا شده است به قصد ملاقات او و تحقیق حال به منزلش رفتیم , اما در خانه نبود و چون بعد ازمراجعت به خانه خبردار شد که حقیر به قصد ملاقات او رفته بودم , عصر خود بارفقایش به منزل ما آمدند. از جـمـلـه رفـقای او حاج کربلایی اسماعیل تاجر شیرازی , ساکن کاظمین است غالب رفقایش از مـعـتـمـدیـن هستند و با او از هند در کشتی بوده و کمال معاشرت را با هم داشتند. همه شهادت دادند که او لال بوده و از قراین هم یقین به لال بودن او حاصل شد. اسم خود آن شخص آقا مهدی است شیرازی الاصل , که ساکن ملینه , از نواحی چین بود. حـاج کـربـلایـی اسماعیل بیان کرد: آقا مهدی پسر عموی من است حدود دو هزارتومان سرمایه تجارت داشت ولی کم کم در طی معاملات مختلف تلف شد و حالش به خاطر غصه این امر و فکر و خـیـالات کـم کـم منجر به جنون گردید و مدتی مجنون بود تا این که با معالجه و غیره , به مرور جـنـون او تـخـفیف یافت , ولی لکنت در زبان اوپیدا شد تا این که جنون کاملا رفع شد, ولی زبان کـاملا لال گشت و به جز با اشاره نمی توانست مطالب را تفهیم کند. سه سال و اندی به این حالت بود. تا این که ما عازم زیارت عتبات شدیم

او هم به قصد توسل و استشفاء و ملاقات مادرش که در عتبات بود, طالب زیارت گشت , لذا با ما به کشتی نشست تا به بغداد رسیدیم در این حال قطار به سامرا می رفت من او را به زیارت آن جا روانه کردم و خود در کاظمین ماندم بعد خود آقا مهدی در بیان قضیه سامرا گفت : روز پـنج شنبه , نهم ماه جمادی الثانیه سال ۱۲۹۹, که همین امسال است وارد سامراشدم و بعد از زیارت حرم مطهر, پای منبر روضه خوانی , نشستم سید عباس بغدادی روضه خواند و من گریه کردم و در دل ملتجی و متوسل بودم صبح جمعه نیز بـه مـنـزل بعضی از طلاب که مجلس روضه خوانی داشتند رفتم و ازآن جا به منزل حجة الاسلام حـاج مـیـرزا مـحـمد حسن شیرازی سلمه اللّه تعالی رفته , و بااشاره التماس دعا کردم ایشان نیز اظهار محبت نمودند و دعا کردند. بـعد ازمنزل میرزای شیرازی , به سرداب مشرف شدم اما کسی را نیافتم که برایم زیارت بخواند. به مـنزل مراجعت کردم و دوباره رفتم و کنار در سرداب ایستادم و بردیوار نوشتم که من لالم , برای من زیارت بخوانید. شیخ علی روضه خوان از سرداب بیرون آمد آن نوشته را به ایشان نشان دادم او به سیدی گفت : این شخص را زیارت بده گفت : پول بیاورد. شیخ علی پولی از خود به او داد و سید مرا به سرداب برد و زیارت داد. بـعـد از زیارت مرا نزد صفه غیبت خواستند و چون تاریک بود و من غریب و تنهابودم , می ترسیدم عاقبت رفتم و دیدم در آن جا چاهی است دو نفر که آن جا نشسته بودند, برای من زیارتی خواندند و چیزی خواستند. من یک قمری به ایشان دادم بعدخم شدم و لب چاه را بوسیدم و حاجت خود را عرض کردم پس از زیارت , به صحن سرداب آمدم و ایستادم که نماز زیارت را بخوانم تکبیر را مثل همیشه به اشاره گفتم و شروع به قرائت کردم در این هنگام ناخودآگاه زبانم به بسم اللّه الرحمن الـرحیم جاری شد قرائت و اذکار را به تجوید خواندم و بعد از نماز دو تسبیح استغفار کرده وصیغه تـوبـه را خواندم

بیرون آمدم و به هر که رسیدم , سلام کردم تا آن که اشخاصی که حالت قبلی مرا دیده بودند, رسیدند و مطلب را فهمیدند.

آنها اطرافم را گرفتند وجامه ام را پاره کردند و ازدحام نمودند. عاقبت به منزل گریختم صبح به منزل جناب حجة الاسلام میرزای شیرازی رفتم , چون به دنبال من فرستاده بودند. قضیه را سؤال نمودند و فرمودند: قرائت خود را بخوان وقتی خواندم , عرض کردم : من چند سال است که قرائت نکرده ام , طبعا پسند سرکارنخواهد بود. فرمودند: بسیار خوب خواندی جمعی از زوار که در آن جا بودند, خواهش کردند که چراغان کنند و چون اجازه یافتند, چراغانی با شکوهی انجام دادند.

آقا میرزا محمد عسکری تهرانی , صاحب مستدرکات بحارالانوار, فرمودند: در شب اول چراغانی که مرحوم آیة اللّه مجاهد, مرحوم میرزای شیرازی , نیز حضور داشتند,طنابی که از گلدسته شرقی به گـلـدسته غربی بسته بودند و تعداد زیادی فانوسهای شیشه ای به آن آویخته بود, گسیخته شد, ولـی فـانوسها چه آنها که روی پشت بام ایوان افتادند و چه آنها که روی هم ریختند, از اعجاز ائمه عسکریینعليه‌السلام هیچ آسیبی ندیدند

۱۰ - توسل حاج ملا باقر بهبهانی و شفای فرزندش

مرحوم حاج ملا باقر بهبهانی , در کتاب دمعة الساکبة نوشته است : فـرزندم , علی محمد که تنها پسرم بود, مریض شد و روزبه روز هم مرضش شدت پیدا می کرد و بر حـزن و انـدوه من می افزود, تا آن که مردم از او ناامید شدند و یقین به مردنش نمودند, لذا علما و سادات در دعاهایشان برای او طلب شفا می کردند. تا آن که شب یازدهم مرضش , حال او سخت شد و مرضش سنگین و اضطراب و التهابش شدید گردید.

راه چاره ای نداشتم به همین جهت ملتجی و متوسل به حضرت قائمعليه‌السلام شدم و با ناراحتی و اضطراب از نزد پسرم خارج شدم و بر بام خانه بالا رفـتـم بی قرارانه به حضرتش متوسل گشته و با ذلت و مسکنت عرض می کردم : یا صاحب الزمان ادرکـنی یا صاحب الزمان اغثنی و خود را به خاک عجز و مذلت مالیدم

بعد هم از بام پایین آمدم و نـزد پـسرم رفتم و پیش رویش نشستم , با کمال تعجب دیدم نفسش آرام , حواسش بجا و عرق او را گرفته بود.

خدا را بر این نعمت بزرگ شکرگزاری کردم

۱۱ - توسل آقا نجفی اصفهانی

مرحوم آقا نجفی اصفهانی فرمودند: در سفر حج و مکه معظمه , روزی به خارج شهر رفته و مشغول عبادت بودم

در بین نماز, که آنرا با کـمـال شـرایـط و آداب بجا می آوردم , یکی از اعراب و اشقیاء از بالای کوه مرا دید و آتش بغض در سـیـنه پر کینه اش سرشار گردید.

دست به خنجر برد و به سویم دوید, چون فضا خلوت از مردم و فـارغ از ازدحـام بود, یقین نمودم الان است که آن نابکار کار را تمام خواهد ساخت در همان حال نـمـاز و تـوجه به مناجات حضرت کارساز بی نیاز, دست توسل به ملجا کل , حضرت ولی عصرعليه‌السلام , زدم

فورا پای آن خبیث به سنگی گرفت و واژگون گردید.

گویا کسی دستی بر قفایش زده و او را از بالای کوه به زمین افکند و همان دم به جهنم فرستاد

۱۲ - توسل حاج ملا علی تهرانی در سرداب غیبت

محدث نوریرحمه‌الله فرمود: عـالـم عـامـل , حاج ملا علی تهرانی , مجاور نجف اشرف بود و اکثر سالها به زیارت ائمه سامراعليه‌السلام مـشرف شده , انس عجیبی به سرداب مطهر داشت

ایشان از آن مکان استمداد فیوضات می کرد و امید داشت در آن جا به مقامات عالیه دست پیدا کند.

ازجمله مطالبش این که می فرمود: ((هیچ وقتی نشد که زیارتی کنم و کرامتی نبینم .)) در ایـام مـجـاورت مـن , ده مـرتبه به سامرا مشرف شد و در منزل ما, مستقر شد, ولی آنچه را که مـی دیـد, پـنـهـان مـی کرد و اصرار داشت که مخفی نماید و بلکه سایر عبادات خودرا هم مخفی می کرد. روزی به ایشان التماس کردم که از آنچه دیده , چیزی بگوید. فـرمـود: مـکـرر اتفاق افتاده که در شبهای تاریک , زمانی که همه مردم در خواب وصدای حس و حرکتی از کسی نبوده , به سرداب مطهر مشرف می شدم کنار سرداب ,پیش از ورود و پایین رفتن از پـلـه ها, نوری را می دیدم که از سرداب غیبت بر دیوار ودهلیز اول می تابد و حرکت می کند و از مـحـلـی بـه محل دیگر می رود, مثل این که دردست کسی شمعی باشد و از مکانی به مکان دیگر حـرکـت مـی کـنـد و پرتو آن نور دراین جا متحرک می شود. پایین می روم و داخل سرداب مطهر می شوم نه کسی را درآن جا می بینم و نه چراغی مشاهده می کنم مرحوم حاج ملا علی تهرانی در همین اواخر, که آن جا مشرف بود, آثار استسقاء درایشان پیدا شد و خـیـلی از آن صدمه می دید, لذا به سرداب مطهر مشرف شد. بعدا فرمود: امشب شفای عوامانه ای گـرفـتـم , یعنی به سرداب مطهر رفته و در آن گوشه نشستم بعد هم پاهای خود را به قصد شفا داخـل چـاهی که عوام آن را چاه غیبت می گویند, کردم و خود را آویزان نمودم طولی نکشید که مرض تماما رفع شد. آن مـرحوم تصمیم داشت در سامرا بماند, ولی پس از مراجعت به نجف اشرف ,نزدیکان مانع شدند.

در آن جا دوباره مرض عود کرد و در آخر ماه صفر سال ۱۲۹۰ ازدنیا رفت

۱