تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 32467
دانلود: 4130

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 32467 / دانلود: 4130
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۱۳ - تشرف حسن بن مثله جمکرانی

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانیرحمه‌الله , می گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم

ناگاه نیمه شب جـمعی به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدی صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم

صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنی این پیراهن مال تو نیست

خـواستم شلوار را بپوشم

صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنی این شلوار, شلوار تو نیست

شلوار خودت را بپوش

من هم شلوار خودم را پوشیدم

خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم

صدایی آمد که الباب مفتوح , یعنی در بازاست

وقتی از منزل خارج شدم , عده ای از بزرگان را دیدم

سلام کردم

جواب دادند وخوش آمد گویی کردند.

بعد هم مرا, تا جایی که الان محل مسجد است , رساندند.

وقتی خوب نگاه کردم , دیدم تختی گذاشته شده و فرش نفیسی بر آن پهن است وبالشهای خوبی روی آن قـرار دارد.

جـوانـی سی ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است

پیرمردی در مـحـضـرش نشسته و کتابی در دست دارد و برایش می خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز می خوانند: بعضی از آنها لباسهای سفید و بعضی لباس سبز به تن داشتند.

آن پیرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانید.

امام زمان , حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد می کنی و می کاری و ما آن را خراب می کنیم و پنج سال است که در آن کشت می کنی

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه ای و مشغول آباد کردنش می باشی , ولی دیگر اجازه نداری در این زمین کـشـت کـنی و باید هر استفاده ای که از آن به دست آورده ای برگردانی , تا در این محل مسجدی بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفی است و حق تعالی آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالی که تو آن را به زمین خود ملحق کرده ای , به همین علت , خدای تعالی دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدی و اگر کاری که دستور داده ایم , انجام ندهی , حق تعالی تورا در فشار قرار می دهد, به طوری که متوجه نشوی

حـسـن بـن مـثـله می گوید,عرض کردم : سیدی و مولای , برای این مطالبی که فرمودیدنشانه و دلیلی قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامة (ما علامتی قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده های چند ساله ای را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بنای مسجد را شروع کـنـنـد.

کسری آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.

ما نـصـف رهق را برای این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.

به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامی بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.

دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتی به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.

وقتی نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند.

بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلشعليه‌السلام صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلی فی البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمکرانی می گوید: من وقتی این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند که برو.

مـقـداری از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانی گله دار, بزی هست که باید آن را بخری

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـی

فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن

آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانی که مرض سختی دارند بده , زیرا خدای تعالی همه را شفا می دهد.

آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهای زیادی دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.

بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان می باشد.

اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعدة الحرام و روزبزرگی است ).

حـسن بن مثله می گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم

بـعـد از نـماز, سراغ علی بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم

با هم تاجایی که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانی و علامتی که امامعليه‌السلام این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایی است که دراین جا هست

سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم

وقتی به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم

آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست

آیا اهل جمکرانی ؟ گـفـتـم : بـلـی

همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم

ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامی داشت و پیش از آن که چیزی بگویم , گفت : ای حسن بن مثله من خواب بـودم

در عالم رؤیا شخصی به من گفت : کسی به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو می آید.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنی

از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام

در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت

سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.

وقتی نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, می برد.

حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزی که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او می آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز می بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمی شد, تا الان که پیش شما آمد.

بـز را هـمان طوری که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.

بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.

استفاده های زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.

سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت

همه بیماران و دردمندان به منزلش می رفتند و خود را به آن زنجیرها می مالیدند و خدای تعالی آنان را به سرعت شفا می داد و خوب می شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر می گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است

بعد از او یکی از فرزندانش مریض شد.

خواستند از همان زنجیرها برای شفایش بهره بگیرند.

در صندوق را باز کردند, اماچیزی نیافتند

۱۴ - تشرفی به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه

سید بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـی روز یـکـشـنبه ای در بیداری خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را با این جملات زیارت می نمود.

الـسـلام علی الشجرة النبویة و الدوحة الهاشمیة المضی ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام علیک و علی ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و علی اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و علی الملائکة المحدقین بک والحافین بقبرک یامولای یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنی یا مولای و اجرنی فانک کریم تحب الضیافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین

[روزهای یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهراعليه‌السلام است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]

۱۵ - تشرف زهری در غیبت صغری

زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به این خواسته نرسیدم

تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروی نایب دوم حضرت در غیبت صغری رفتم و مدتی ایشان را خدمت نمودم

روزی التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نکرد, ولی چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم

دیدم شخصی آمد که جوانی خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسی با خود داشت

در این جا عمروی به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که می خواهی

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم

بعدحضرت , به درخـانه ای که خیلی مورد توجه نبود, رسیدند و خواستند داخل آن خانه شوند که عمروی گفت : اگر سؤالی داری بپرس , که دیگر او را نخواهی دید.

رفـتـم که سؤالی بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسی که نماز مغرب را تا وقتی که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.

ملعون است , ملعون است , کسی که نماز صبح را تا وقتی که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد))

۱۶ - تشرف ازدی در غیبت صغری

ازدی می گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانی خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت می فرمود, به طوری که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم

نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکی به او گردید.

از مردی پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , که سالی یک بار برای خواص (دوستان خصوصی ) خود ظاهر می شود و برای آنها حدیث می فرماید.

وقـتـی ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من برای هدایت به خدمت شما آمده ام و می خواهم مرا راهنمایی کنید.

تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه های مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتی به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایی است

بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم

نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کوری از چشم تو رفت

آیا مراشناختی ؟ عرض کردم : نه , نشناختم

فرمود: منم مهدی

منم قائم زمان

منم آن که زمین را پر از عدل و داد می کنم , همان طوری که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستی که زمین از حجت خالی نخواهد بودو خدای تعالی مردم را در حیرت و سرگردانی رها نمی کند.

بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدی نزد تو امانت است , آن را برای برادران مؤمنت نقل کن

۱۷ - تشرف ابوسعید کابلی در غیبت صغری

ابن شاذان می گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلی در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوی آن هدایت شده است و از کابل , برای تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.

به همین جهت در فکر بودم او را ببینم

تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من برای رسیدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زیادی کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتی در آن جا اقامت نمودم

در این باره با هرکس صحبت می کردم , مرا نهی می نمود.

تـا آن کـه شیخی از بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات نمودم

او گفت :آن کسی که تو به دنبالش هستی , در صاریا می باشد.

باید به آن جا بروی

وقـتـی این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم

در آن جا به دهلیزی که آن راآب پاشی کرده بـودنـد, وارد شـدم

ناگاه غلام سیاهی از خانه ای بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهی کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمی روم و به التماس افتادم

وقتی این حالت مرا دید, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتی داخل شدم , مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.

همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامی که کسی غیر از نزدیکانم در کابل نمی دانستند, خواندند.

عرض کردم : مولاجان خرجی من از بین رفته است - در حالی که این طور نبود -وقتی حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجی ات هست , اما به خاطراین دروغی که گفتی , از بین خواهد رفت

بعد هم مبلغی عطا فرمودند و من هم برگشتم

طولی نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغی را که به من عطا کرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالی یافتم و کسی در آن جانبود

۱۸ - تشرف غانم هندی در غیبت صغری

ابوسعید غانم هندی می گوید: مـن در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند.

ما برکرسیهایی کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, می نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.

روزی در خصوص سید انبیاء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتی شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم

مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی که با خود, مال و ثروت زیادی برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم

دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم

به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم

آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند.

به کابل وارد شدم

حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.

والی در آن زمان , داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.

مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام , لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.

فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام , خارج شده ام

گفتند: نام آن پیامبر چه می باشد؟ گفتم : نام او محمد است

گفتند: این شخص , پیغمبر ما است

از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم

آنها تا حدی مرا آگاه نمودند.

گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است , اما نمی دانم این که شما می گویید, همان است یا نه

جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی که به یاد دارم , جویا شوم

اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم , به او ایمان می آورم

گفتند: او از دنیا رفته است

گفتم : وصی و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.

گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است

گفتم : نسب پیغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگویید.

نسب او را بیان کردند.

گـفـتـم : آن پـیـغمبری که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پی اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموی او در نسب , شوهر دخترش در سبب می باشد.

ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولادخلیفه خود ندارد.

وقـتـی این سخنان را شنیدند, آشوبی به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است

گـفتم : ای مردم , من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم

مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر برای یافتن او, و این که شمامی گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.

والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکریعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندی مناظره کن

حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.

گـفت : نه , بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.

حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو می خواهی همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.

وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است

او همسر فاطمهعليها‌السلام - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزندپیامبر - است

غـانـم مـی گـویـد: وقـتی این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـی خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که می خواستم , پیدا کردم

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش

هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت

تا آن که روزی به او گفتم : ما در کتابهای خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست

دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است

پس از آن با وصی بعد از وصی ,یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست

حال بگو وصی وصی محمد چه کسی است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین می باشد و بعد از او پسران حسینعليه‌السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسید.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکری نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم

بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم می گوید: بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمی کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومة بوده است ) رفتم

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم

ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت : تو فلانی هستی ؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله

گـفـت : مولای خود را اجابت کن

وقتی این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم

او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم

تا آن که وارد خانه و باغی شد.

من هم داخل شدم

در آن جا مـولای خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدی ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.

بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی ؟ عرض کردم : آری , مولای من

فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.

پس از آن کیسه ای که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانی - نام او را ذکر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نکن

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است ) برگشته اند.

و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد

۱۹ - تشرف عیسی بن مهدی جوهری در غیبت صغری

عیسی بن مهدی جوهری می گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثری از حضرت به دست آمده بود.

در بـین راه مریض شدم و وقتی که از فید (منزلی در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادی به خوردن ماهی و خرما پیدا کردم

تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم

ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.

لـذا بـه صاریا رفتم

وقتی به آن جا رسیدم , کاخی را مشاهده کردم و دیدم تعدادی بزماده , داخل قصر می گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس برای زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم

ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولی عصرعليه‌السلام صدا می زند: ای عیسی بن مهدی جوهری داخل شو.

تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثنای الهی به طرف قصر براه افتادم

وقتی به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره ای را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولای من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتی (وقتی که از فید خارج شدی ), از این سفره بخور.

این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزی که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافی است , یعنی یقین می کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولای خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: ای عیسی , از غذا بخور که مرا خواهی دید.

وقـتـی بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهی تازه پخته هست , به طوری که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایی در یک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبیه به خرماهای خودمان بود.

کنار خـرمـا, شیر بود.

با خود فکر کردم که من مریض هستم

چطورمی توانم از این ماهی و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک می کنی ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را می شناسی ؟ وقتی این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم

عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر می داشتم , جای دستم را در آن نمی دیدم ,یعنی گویا از آن , چیزی برنداشته ام

آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمی دیدم

آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: ای عیسی , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهای بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است

من هم خوردم و هر قدر می خوردم , سیر نمی شدم

عرض کردم : مولای من , دیگر مرابس است

فرمودند: به نزد من بیا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: ای عیسی می خواهی دست خود را از چه چیزی بشویی ؟ این غذا که آلودگی ندارد.

دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است

به نزد آن بزرگواررفتم

دیدم نـوری ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است

آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسی , گاهی برای شما امکان پیدا می شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانی می گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـی وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسی او را دیده ویا چه چیزی از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایی را به شما خبر داده و چه معجزه ای برایتان آورده ؟ یعنی به خاطر این که آنـها این سخنان را می گویند, ما خود راگاهی اوقات برای بعضی از شما ظاهر می کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکی به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسی ما را نبیند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگی ندارد.

سـپس فرمودند: ای عیسی , دوستان ما را به آنچه دیدی خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنی

عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت , مرا نمی دیدی , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردی به رشد و هدایت رسیده ای

بعد از فرمایش حضرت , در حالی که خدا را به خاطر این نعمت شکر می کردم , خارج شدم

۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغری

ابومحمد حسن بن وجناء می گوید: سـالـی کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا می آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع می نمودم

ناگاه شخصی مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.

سـر بـرداشتم

دیدم زنی زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالی کنم , روانه شدم

تا آن که به خانه حضرت خدیجهعليها‌السلام رسیدیم

خـانـه , اتـاقـی داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانی گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا می رفت

آن زن بالا رفت و صدایی آمد که یا حسن بالا بیا.

من هم رفتم و کناردر ایستادم

در این موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: یا حسن بر من نترسیدی ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودی ؟) به خدا قسم در هیچ سالی به حج مشرف نشدی ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم

تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روی زمین افتادم

بعد ازدقایقی به خود آمدم و برخاستم

فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمی خواهد به فکر باشی , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است

حسن بن وجناء می گوید عرض کردم : مولای من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.

فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, می بینی و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم

پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بیرون نمی رفتم ,مگر برای وضو یـا خـواب یا افطار.

وقتی هم برای افطار وارد خانه می شدم , می دیدم کاسه ای گذاشته شده و هر غـذایـی که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر کفایت می خوردم

لباس زمستانی و تابستانی هم در وقت خود می رسید.

از طـرفـی مردم برای من آب می آوردند و من آب را در میان خانه می پاشیدم

غذا هم می آوردند, ولـی چـون احـتـیـاجـی نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسی بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق می نمودم