تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 31035
دانلود: 3637

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31035 / دانلود: 3637
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۲۱ - تشرف ابو راجح حمامی

در حـلـه بـه مـرجـان صغیر, که حاکمی ناصبی بود, خبر دادند ابو راجح , پیوسته صحابه را سب و سرزنش می کند.

دسـتـور داد کـه او را حـاضر کنند.

وقتی حاضر شد, آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هـلاکـت شد و تمام بدن او خرد گردید, حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت

بعد هـم زبان او را بیرون آوردند و با زنجیر آهنی بستند.

بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو داخـل سـوراخ بینی او کردند.

سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در کوچه های حله بگردانند و بزنند.

آنـهـا هـم همین کار را کردند, به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید.

وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند.

آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد.

حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نـیـست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای در می آورد و احتیاج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نکن

خلاصه آن قدربا او صحبت کردند, تا دستور رهایی ابوراجح را داد.

بـسـتـگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است ودندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است , به طوری که اثری از آنهانیست

تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند.

گـفـت : مـن بـه حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم

زبانی برایم نمانده بود که از خداچیزی بـخـواهـم , لـذا در دل با حق تعالی مناجات و به مولایم حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام استغاثه کردم

ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید, وفرمود: از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن , چون حق تعالی به تو عافیت مرحمت کرده است

پس از آن به این حالت که می بینید, رسیدم

شـیـخ شـمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه ) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف انـدام و زرد رنـگ و بـدصـورت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود ومن همیشه برای نـظـافـت به حمامش می رفتم

صبح آن روزی که شفا یافت , او را درحالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم

ریش او بلند و رویش سرخ ,به طوری که مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد.

و به همین هیئت و جوانی بود, تاوقتی که از دنیا رفت

بـعـد از شفا یافتن , خبر به حاکم رسید.

او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد, رعب و وحشتی به او دست داد.

از طرفی قبل از این جریان , حاکم همیشه وقتی کـه در مـجلس خود می نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدیعليه‌السلام که در حله است می کرد, ولی بعد از این قضیه , روی خودرا به سمت آن مقام کرده و با اهل حله , نیکی و مدارا مـی نـمـود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد, در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تاثیری نداشت

۲۲ - تشرف علی بن مهزیار اهوازی

جناب علی بن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام برسم , به حج مشرف شدم , اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم

تا آن که شبی در رختخواب خودخوابیده بودم , ناگاه صدایی شنیدم که کسی می گفت : ای پسر مهزیار, امسال به حج برو که امام خود را خواهی دید.

شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری کردم

صـبـحـگاهان , چند نفر رفیق راه پیدا کردم , و به اتفاق ایشان مهیای سفر شدم و پس ازچندی به قـصـد حـج براه افتادیم

در مسیر خود وارد کوفه شدیم

جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نـمـودم , امـا خـبـری نـشـد, لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم

چـنـد روزی در مدینه بودیم

باز من از حال صاحب الزمانعليه‌السلام جویا شدم , ولی مانند گـذشـتـه , خـبـری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.

مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوی دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.

با همین حال به سوی مکه خارج شده و جستجوی بسیاری کردم , اماآن جا هم اثری به دست نیامد.

حج و عمره ام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم

روزی مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم

ناگاه در کعبه گشوده شد.

مردی لاغر که با دوبرد (لباسی است ) محرم بود, خارج گردید و نشست

دل من با دیدن او آرام شد.

به نزدش رفتم

ایشان برای احترام من , برخاست

مرتبه دیگر او را در طواف دیدم

گفت : اهل کجایی ؟ گفتم : اهل عراق

گفت : کدام عراق((۲۶))

؟ گفتم : اهواز.

گفت : ابن خصیب را می شناسی ؟ گفتم : آری

گـفـت : خدا او را رحمت کند, چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت می گذرانید وعطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.

بعد گفت : ابن مهزیار را می شناسی ؟ گفتم :آری , ابن مهزیار منم

گفت : حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی تو را حفظ کند).

سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن , کجاست آن امانتی که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکریعليه‌السلام ) بود؟ گفتم : موجود است و دست به جیب خود برده , انگشتری که بر آن دو نام مقدس محمد و علیعليه‌السلام نـقش شده بود, بیرون آوردم

همین که آن را خواند, آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت : خدا تو را رحمت کند یاابامحمد, زیرا که بهترین امت بودی

پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.

ما هم به سوی تو خواهیم آمد.

بعد از آن به من گفت : چه را می خواهی و در طلب چه کسی هستی , یا اباالحسن ؟ گفتم : امام محجوب از عالم را.

گفت : او محجوب از شما نیست , لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است

برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش

وقتی که ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد, آن جا من در انتظار تو, میان رکن و مقام ایستاده ام

ابـن مـهـزیـار مـی گـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خدای تعالی به من تفضل فـرمـوده است , لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم , تا آن که وقت معین رسید.

از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم , ناگاه متوجه شدم آن شخص مراصدا می زند: یا اباالحسن بیا.

به طرف او رفتم

سلام کرد و گفت : ای برادر, روانه شو.

و خودش براه افتاد.

در مسیر, گاهی بیابان راطی می کرد و گـاه از کـوه بالا می رفت

بالاخره به کوه طائف رسیدیم

در آن جا گفت : یااباالحسن , پیاده شو نماز شب بخوانیم

پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندیم

بـاز گفت : روانه شو ای برادر.

دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی نمودیم , تا آن که بـه گـردنـه ای رسـیـدیـم

از گردنه بالا رفتیم , در آن طرف , بیابانی پهناوردیده می شد.

چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویی داشت

آن مرد به من گفت : نگاه کن

چه می بینی ؟ گفتم : خیمه ای از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است

گفت : منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است

چشم تو روشن باد.

وقـتـی از گردنه خارج شدیم , گفت : پیاده شو که این جا هر چموشی رام می شود.

ازمرکب پیاده شدیم

گفت : مهار حیوان را رها کن

گفتم : آن را به چه کسی بسپارم ؟ گفت : این جا حرمی است که داخل آن نمی شود, جز ولی خدا.

مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم , تا نزدیک خیمه نورانی رسیدیم

گفت :توقف کن , تا اجازه بگیرم

داخل شد و بعد از زمانی کوتاه بیرون آمد و گفت : خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.

وارد خـیـمـه شـدم

دیـدم اربـاب عـالم هستی , محبوب عالمیان , مولای عزیزم ,حضرت بقیة اللّه الاعـظـم , امام زمان مهربانم روی نمدی نشسته اند((۲۷) )نطع سرخی برروی نمد قرار داشت , و آن حضرت بر بالشی از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم

بـهـتـر از سـلام من , جواب دادند.

در آن جا چهره ای مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده ,پیشانی گـشـاده با ابروهای باریک کشیده و به یکدیگر رسیده

چشمهایش سیاه وگشاده , بینی کشیده , گونه های هموار و برنیامده , در نهایت حسن و جمال

بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای از مشک که بر صفحه ای از نقره افتاده باشد.

موی عنبربوی سیاهی داشت , که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان , نه قدی بسیار بلند و نه کوتاه , اما کمی متمایل به بلندی , داشت

آن حضرت روحی فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال , زیارت کردم ,ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.

عرض کردم : آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقت و ذلت و خواری زندگی می کنند.

فـرمـود: ان شـاءاللّه روزی خـواهد آمد که شما مالک بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.

بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز, در جاهایی که مخفی ترو دورتر از چشم مـردم اسـت , سـکـونـت نکنم , به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی که خدای تعالی اجازه ظهور بفرماید.

و به من فرموده است : فرزندم , خدا در شهرها و دسته های مختلف مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم از او پـیـروی کنند و حجت بر خلق تمام شود.

فرزندم , تو کسی هستی که خدای تعالی او را برای اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان , ذخیره و آماده کـرده است

پس در مکانهای پنهان زمین , زندگی کن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتی نداشته باش , زیراکه دلهای اهل طاعت , به تو مایل است , مثل مرغانی که به سـوی آشـیـانـه پـرواز مـی کنند واین دسته کسانی هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند, ولی در نزدخدای تعالی گرامی و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارتعليه‌السلام و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـی بـاشـند.

با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث می کنند و حجتهاو خاصان درگاه خـدایند, یعنی در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خدای تعالی , آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل می کنند.

فرزندم , بر تمامی مصایب و مشکلات صبر کن , تا آن که خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهای زرد و سفید را بین حطیم((۲۸))

و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوی نـزد حـجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند.

ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.

آن زمان است که باغهای ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین بر می اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر می نماید.

احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز وخرم می سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداری

ابـن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم

آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم

در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.

مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دوری در پیش داری

بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـیاری فرمودند.

پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم

۲۳ - تشرف سید جعفر قزوینی با پدر بزرگوار خود

سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینی می گوید: بـا پدرم - مرحوم آقای سید باقر قزوینی - به مسجدسهله می رفتیم

وقتی نزدیک مسجد رسیدیم , به او گفتم : این حرفهایی که از مردم می شنوم , یعنی هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بیاید حضرت مهدیعليه‌السلام را می بیند, پایه و اساسی ندارد.

پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسی نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده ای ؟ آیـا هـر چیزی که تو ندیده ای اصل ندارد؟ و خیلی مرا سرزنش کرد, به طوری که از گفته خویش پشیمان شدم

داخل مسجد شدیم

هیچ کس در آن جا نبود.

وقتی پدرم در وسط مسجد, برای خواندن دو رکعت نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصی از طرف مقام حضرت حجتعليه‌السلام متوجه او شد و از کنارش عبور نـمـود.

بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.

دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا کیست ؟ گفتم : آیا او حضرت مهدیعليه‌السلام است ؟ فرمود: پس کیست ؟ من به دنبال آن حضرت دویدم , ولی احدی را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم

۲۴ - تشرف زنی صالحه از مازندران

زنی صالحه , که معروف به تقوی و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه ای , برای زیارت اهل قبور, به مصلی (مکانی است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلی گریه کردم , به طوری که ضعف بر من مستولی شد و دنیا درنظرم تاریک آمد.

برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم

نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواری را با رنگهای مختلف مشاهده کردم

این نورها مواج بوده و بالا و پایین می آمدند.

مقداری که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولی مردی را دیدم که در آن مکان نماز می خواند و در حال سجده است

بـا خـود گفتم , باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد.

سلام کردم و او جواب داد.

عرض کردم : شما کیستی ؟ توجهی به من نکرد.

اصرار نمودم

فرمود: چه کار داری ؟ اسم من که ارتباطی به تو ندارد.

من غریبم

او را قـسـم دادم

بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارتعليه‌السلام رسید,فرمود: من عبدالحمیدم

عرض کردم : برای چه تشریف آورده اید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام

عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است

و به سمت بقعه ای اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی , و شبهای چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادی روشن می کنند.

عـرض کـردم : مـی گویند خضر هنوز زنده است

فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است

بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبی است

او را راضی می کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد.

در حـالـی کـه لبهایش به دعایی متحرک بود, از جای خود برخاست که تشریف ببرد.

گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه هستند و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـی دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , برای امتحان وتصدیق آن خطور قلبی , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روی صورت خویش گذاشتند.

عرض کردم : نشانه ای از شما می خواهم

فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.

در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـوری دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است

مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.

عرض کردم : قربانت گردم کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است

و براه افتاد. از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد. نمی دانستم چه بگویم و چه حاجتی بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پای مبارکتان را ببوسم

پای مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم

گویا کف پای حضرت هموار بود و مانند پاهای مردم معمولی پست و بلند نبود. آن حضرت براه افتادند. هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـی فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد.

فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خدای تعالی به من پنج فرزند بدهد تا به اسامی پنج تن آل عبا نام گذاری کنم

در بین راه , دستهای مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه

دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایی نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طوری که گویا راه مرا بسته باشند.

وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود می لرزیدم

یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند.

اتـفـاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به قبرستان برود.

او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم

قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم

از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثری ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگری نداشت

بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند.

در همان ماه به برکت دعای آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم

بعد به علی ,فاطمه و حسن , ولی پس از چندی حسن فوت شد.

بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم

بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد

۲۵ - تشرف حاج سید عبداللّه ملایری

حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایری , که از علمای مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقای حاج سید عبداللّه ملایریرحمه‌الله , که دارای همتی عالی بود, نقل فرمودند: هنگامی که برای تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم , از تمامی وابستگیهای دنیوی صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم

مقداری از مسیر را که طی کردم , به یکی ازآشنایان خود برخورد نمودم , کـه سـابـقا دارای منصبی در ارتش بود, عده ای هم همراه او بودند.

ایشان مرا احترام کرده و تا قم رساند.

در قـم عالم جلیل آقای حاج سید جواد قمی را, که از بزرگان علمای آن جا بود زیارت کردم

بین من و ایشان مذاکراتی واقع شد, به طوری که از من خوشش آمد و در وقت خداحافظی هزینه سفر تا تهران را به من دادند.

در راه , با یکی از اهل تهران برخوردکردم

ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگری نروم ,لذا در تهران میهمان ایشان بودم

او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامی می داشت

بحدی که از کثرت احترام او خجل شدم

از طرفی جـای دیگری هم که نمی توانستم میهمان شوم , لذا به خانه امیرکبیر, یعنی صدر اعظم میرزا علی اصغرخان , رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.

در بـیرونی خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونی خارج شود.

وقتی ظهر شد,مؤذن روی بام رفـت تـا اذان بگوید.

با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم برای اذان روی بام خانه او نـمـی رود, و او هـم چـنین دستوری نمی دهد, مگر برای آن که خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانی که از اغیارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا می برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوتعليه‌السلام محترمی , به خانه اغیار آمده ای و از آنان توقع کمک داری ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزی درخـواسـت نـکـنـم

پـس از ایـن معاهده قلبی , امیرکبیر به بیرونی آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.

من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم

او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد, امـا مـن اعـتـنـایی به او ننمودم

دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد, اما من به حال خود بودم و اعتنایی نمی کردم وقـتـی دیـدم مـکـرر آمد و برگشت , خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولی اعتنایی به او نکنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم

ایشان گفت : آقا فرمایشی دارید؟ گفتم : نه عرضی ندارم

گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضای خود را بگویید.

گفتم : تقاضایی ندارم

گفت : باید هر امری داشته باشید آن را حتما بفرمایید.

چـون دیدم دست بر نمی دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه ای که کنار حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام است به من بدهند, ممنون خواهم شد.

به کاتبش گفت : برای صدر الحفاظ, - که ریاست مدرسه به دست او بود - بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست , حجره ای برای ایشان معین نمایید.

بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقی که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود, برد.

بعد از صرف نهار, به خادمش امر کرد که مقداری پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت

من چون تصرف در آنها را خالی از اشکال نمی دانستم , پولها را نزد شخصی به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام مشرف شدم

بعدا از آن وجهی که آقای حاج سید جواد قمی داده بود مصرف می نمودم , تا آن که پول ایشان تمام شد.

یـک روز صـبـح دیـدم حـتی پول خرید نان را ندارم

گفتم : دیگر با این حال اشکالی ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم , اما کسی را که برود و آن وجه را بیاورد, نیافتم

پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : ای بنده خدا از توسؤالی مـی نمایم در حالی که در حجره غیر از خودت کسی نیست

بگو آیا به خدامعتقد هستی یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستی , پس معنی اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستی , بگو ببینم خدا را با چه اوصافی می شناسی ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خدای تعالی هستم و او را مسبب الاسباب می دانم ,بدون آن کـه حـتـی هـیـچ وسـیله ای وجود داشته باشد.

و مفتح الابواب به هر طوری که خودش می داند, می شناسم , بنابراین از حجره بیرون نیا, چون آنچه مقدر شده که واقع بشود, همان خواهد شد.

در حـجـره را بـه روی خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم

حجره هیچ منفذی حتی به قدراین که گـنجشکی وارد شود نداشت

تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجی نشد.

روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم , با حال عزت از دنیا رفته ام

وقـتـی بـه سـجده رفتم , حالت غشی پیدا کردم ومشخص است کسی که از گرسنگی غش کند, حالش خوب نمی شود مگر بعد از آن که غذایی به او برسد.

نـاگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلی مقابل من ایستاده است

به دراتاق نگاه کـردم , دیـدم بـسته است

آن شخص در من تصرف کرده بود, به طوری که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـی , مردی از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ,ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیمعليه‌السلام متحصن گشته , اسم رفیقش هم سلیمان است

این دو نفر در حجره ات نهار می خورند.

تو با آنها غذا بخور.

سه روزدیگر تجاری از تهران می آیند و کار او را اصلاح می کنند.

بـعد از این که این مطلب را فرمود, احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمی کنند, اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد, به طوری که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت , یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت

پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر می زدم و مـی گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولی از دستم رفت

اما فایده ای در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشی پیدا کرده بودم , گفتم :از حجره بیرون می روم تا تجدید وضو کنم

حـالـی مـثـل آدمهای مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمی کردم

از حجره بیرون آمدم تابه وسط مـدرسـه رسـیدم , بر سکویی که روی آن چای می فروختند, شخصی نشسته بود.

وقتی خواستم از کنار او بگذرم , گفت : آقا بفرمایید چای بخورید.

گفتم : مناسب من نیست که این جا چای بخورم

اگر میل دارید, بیایید در حجره چای بخوریم

چون خودم مقداری قند و چای داشتم

گـفـت : اجـازه می دهید نزد شما نهار بخوریم

گفتم : اگر تو ابراهیم هستی و نمی پرسی که چه کـسـی اسـم تو را به من گفته است , اجازه داری والا نه

اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمی کنید, که چه کسی این مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه داری به حجره ام بیایی

باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا, به دلیل این است که ورشکست شده ای , می توانی بیایی وگرنه مجاز نیستی

تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر می دهد.

اگربرای مشکل ما راه حلی وجود داشته باشد, به دست این سید است

نـان و کبابی خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.

من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگی , خواب درستی نداشتم , بعد از صرف غذاخوابیدم

وقتی بیدار شدم , دیـدم چای درست کرده اند.

چای را که خوردند, سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـی کـارشـان اصلاح می شود.

گفتم :سه روز دیگر تجار تهران می آیند و مشکل شما حل می شود.

بعد از سه روز تجاری از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.

آن دو نـفـر, ایـن مـطلب را برای مردم ذکر نمودند.

مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.

دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طوری که حتی پاشنه در رامی بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.

وقتی این وضع را دیدم , از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم

۲۶ - تشرف ملا حبیب اللّه و حاج سید محمد صادق قمی

مـلا حـبیب اللّه , که از متقین و مورد اعتماد است , مؤذن مسجدی بود که مرحوم حاج سید محمد صادق قمیرحمه‌الله آن را تاسیس کرد.

ایشان فرمود: عـادت مـن ایـن بود, که یک ساعت قبل از طلوع فجر, به مسجد می آمدم و نافله شب رادر آن جا مـی خـوانـدم و وقتی هوا گرم می شد بر پشت بام مسجد بجا می آوردم و بعد ازاداء نافله بر سطح ایـوان مـرتـفع مسجد می رفتم و قبل از اذان قدری مناجات می کردم

وقتی که صبح می شد اذان می گفتم و برای نماز پایین می آمدم

ایـن بـرنامه را نزدیک به بیست سال اجرا می کردم

شبی از شبها که تاریک بود و بادمی وزید, بنابر عـادت بـه مـسـجد آمدم

دیدم در مسجد باز است و یک روشنایی درآن جا دیده می شود.

گمان کـردم خـادم , در مـسـجـد را نـبـسته و چراغ را خاموش نکرده است

داخل شدم که ببینم جریان چـیـسـت , دیـدم سیدی به لباس علماء ایران درمحراب مشغول نماز است و آن روشنایی از چهره مبارک ایشان ساطع می شود نه ازچراغ ! درباره آن سید و صورت نورانیش تفکر می کردم

وقتی از نماز فارغ شد, رو به من نمود و مرا به اسم صدا زد و فرمود: به آقای خود (سید محمد صادق قمی ) بگوبیاید.

بـدون تـامل امر او را اطاعت نمودم و رفتم که مرحوم حجة الاسلام سید محمد صادق قمی را خبر کنم

چون به خانه اش رسیدم در را به آرامی کوبیدم

دیدم , آن مرحوم درحالی که عمامه خود را به سـر کرده , پشت در ایستاده و می خواهد از خانه خارج شود.

سلام کرده و عرض کردم : سید عالمی در مسجد است و شما را احضار نموده است

فرمود: آیا او را شناختی ؟ گـفـتـم : نه , نشناختم , ولی از علماء ولایت ما نیست

آقا! چقدر صورت او نورانی است ,من چنین صورت نورانی در مدت عمرم ندیده ام

اما مرحوم سید محمد صادق به من جوابی نمی داد.

با ایشان بودم , تا داخل مسجد شد.

دیدم نسبت به آن سید, ادب خاصی را رعایت می کند و خضوع کاملی در برابر ایشان دارد.

سلام کرد و نزدیک ایشان نشست و با آن شخص مذاکره ای نمود.

بعد از مدت زمانی , آن سید از مسجد خارج شد.

مـن کـه از خـضوع ایشان تعجب کرده بودم پرسیدم این سید که بود؟ و چرا تا این حدنسبت به او خضوع می کردید؟ رو به من نمود و فرمود: او را نشناختی ؟ گـفـتـم : نه , از من تعهد گرفت که در مدت حیاتش , این جریان را بروز ندهم

بعد فرمود:آن آقا, مولای من و تو, حضرت صاحب العصر و الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف بود.

در ایـن جـا مـن بـه سوی در مسجد دویدم

دیدم در بسته و مسجد تاریک است و احدی در آن جا نیست

از سـخنان حضرت با ایشان چیزی نفهمیدم , جز آن که امر به اقامه نماز جماعت صبح در اول فجر فرمودند.

مـلا حبیب اللّه این مطلب را بروز نداد, مگر بعد از وفات حجة الاسلام سید محمدصادق قمی , و بر صدق این قضیه , سه بار به قرآن کریم قسم خورد