تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 30989
دانلود: 3622

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30989 / دانلود: 3622
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۲۷ - تشرف ملا ابوالقاسم قندهاری و جمعی از اهل سنت

فاضل جلیل ملا ابوالقاسم قندهاری فرمود: در سـال ۱۲۶۶, هـجری در شهر قندهار, خدمت ملا عبدالرحیم (پسر مرحوم ملا حبیب اللّه افغان ) کتاب هیئت و تجرید را درس می گرفتم (این دوکتاب از دروسی است که سابقا در حوزه خوانده می شد و الان هم کم و بیش آنها رامی خوانند).

عـصـر جـمـعه ای به دیدن ایشان رفتم

در پشت بام شبستان بیرونی او, جمعی از علماء وقضات و خـوانـیـن افـغان نشسته بودند.

بالای مجلس , پشت به قبله و رو به مشرق ,جناب ملا غلام محمد قـاضی القضات , سردار محمد علم خان و یک نفر عالم عرب مصری و جمعی دیگر از علماء نشسته بودند.

بـنـده و یک نفر از شیعیان که پزشک سردار محمد بود, و پسرهای مرحوم ملاحبیب اللّه , پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـی القضات و مفتی ها برعکس ما, یعنی رو به قبله و پشت به مشرق که پایین مجلس می شد, به همراه جمعی از خوانین نشسته بودند.

سـخـن در مـذمـت و نکوهش مذهب تشیع بود, تا به این جا کشید که قاضی القضات گفت : ((از خرافات شیعه آن است که می گویند: [حضرت ] م ح م د مهدی پسر[حضرت ] حسن عسکری [عليه‌السلام ] سال ۲۵۵ هجری در سامرا متولد شده و در سال۲۶۰ در سرداب خانه خود غایب گردیده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است )).

هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقاید شیعه هم زبان شدند, مگر عالم مصری , که قبل از این سخن قاضی القضات بیشتر از همه , شیعه را سرزنش می کرد.

اودر این وقت خاموش بود و هـیـچ نـمـی گفت , تا این که سخن قاضی القضات به پایان رسید.

در این جا عالم مصری گفت : ((سـال فـلان , در مـسـجـد جـامـع طـولون , پای درس حدیث حاضر می شدم فلان فقیه حدیث مـی گـفـت

سـخـن به شمایل [حضرت ] مهدی [عليه‌السلام ] رسید. قال و قیل برخاست و آشوب بپا شد. نـاگـهـان هـمـه ساکت شدند, زیراجوانی را به همان شکل و شمایل ایستاده دیدند, در حالی که قدرت نگاه کردن به او رانداشتند)).

چـون سـخـن عـالـم مـصری به این جا رسید, ساکت شد.

بنده دیدم اهل مجلس ما همگی ساکت شـده انـد و نـظرها به زمین افتاده است و عرق از پیشانیها جاری شد. از مشاهده این حالت حیرت کردم

ناگاه جوانی را دیدم که رو به قبله در میان مجلس نشسته است

به مجرد دیدن ایشان حالم دگـرگـون شـد. تـوانـایـی دیدن رخسار مبارکشان رانداشتم و مانند بقیه اهل جلسه بی حس و بی حرکت شدم

تقریبا ربع ساعت همه به این حالت بودیم و بعد آهسته آهسته به خود آمدیم

هر کس زودتر به حال طـبیعی بر می گشت , بلند می شد و می رفت

تا آن که همه جمعیت به تدریج و بدون خداحافظی رفتند.

من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگین بودم : شادی برای آن که مولای عزیزم رادیدار کرده ام , و اندوه به خاطر آن که نتوانستم بار دیگر بر آن جمال نورانی نظر کنم وشمایل مبارکش را درست به ذهن بسپارم

فـردای آن روز بـرای درس رفـتـم

مـلا عـبدالرحیم مرا به کتابخانه خود خواست و درآن جا تنها نـشـستیم

ایشان فرمود: دیدی دیروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمدعليه‌السلام تشریف آوردند و چنان تـصـرفـی در اهـل مجلس نمودند که قدرت سخن گفتن و نگاه کردن را از آنها گرفته و همگی شرمنده و درهم و پریشان شدند و بدون خدا حافظی رفتند.

مـن ایـن قضیه را به دو دلیل انکار کردم : یکی این که از ترس , تقیه کرده و دیگر آن که ,یقین کنم آنـچه را دیده ام خیال نبوده است , لذا گفتم : من کسی را ندیدم و از اهل مجلس هم چنین حالتی را مشاهده نکردم

گـفت : مطلب از آن روشن تر است که تو بخواهی آن را انکار کنی

بسیاری از مردم دیشب و امروز برای من نوشتند. برخی هم آمدند و شفاها جریان را نقل کردند.

روز بعد پزشک سردار محمد را که شیعه بود دیدم , گفت : چشم ما از این کرامت روشن باد.

سردار محمد علم خان هم از دین خود سست شده و نزدیک است او راشیعه کنم

چند روز بعد, اتفاقا پسر قاضی القضات را دیدم

گفت : پدرم تو را می خواهد.

هر قدرعذر آوردم که نـروم , نـپـذیـرفت

ناچار با او به حضور قاضی القضات رفتم

در آن جاجمعی از مفتی ها و آن عالم مـصـری و افـراد دیـگـر حـضور داشتند.

بعد از سلام و تحیت با قاضی القضات , ایشان چگونگی آن مـجـلـس را از من پرسید.

گفتم : من چیزی ندیده ام و غیر از سکوت اهل مجلس و پراکنده شدن بدون خداحافظی , متوجه مطلب دیگری نشدم

آنهایی که در حضور قاضی القضات بودند, گفتند: این مرد دروغ می گوید, چطورمی شود که در یک مجلس در روز روشن , همه حاضرین ببینند و این آقا نبیند؟ قـاضی القضات گفت : چون طالب علم است , دروغ نمی گوید.

شاید آن حضرت فقط خود را برای منکرین وجودش جلوه گر ساخته باشد, تا موجب رفع انکار ایشان شود.

و چون آن که مردم فارسی زبان این نواحی , نیاکانشان شیعه بوده اند و از عقاید شیعه ,اعتقاد کمی به وجود امام عصرعليه‌السلام برای آنها باقی مانده است , ممکن است او هم ندیده باشد.

اهـل مـجـلـس بعضی از روی اکراه و برخی بدون آن , سخن قاضی القضات را تصدیق کردند.

حتی بعضی مطلب او را تحسین نمودند

۲۸ - تشرف سید مهدی عباباف نجفی

سـیـد مـهـدی عـباباف نجفی , که مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهای چهارشنبه راداشت فرمود: شـبی با جمعی از رفقا به مسجدسهله مشرف شدیم

دیدیم رکن قبله مسجد, طرف شرقی , همان جا که مقام((۳۵)) حضرت حجتعليه‌السلام واقع میباشد, روشن است

پیش رفتیم

سید بزرگواری در محراب مشغول عبادت بودند.

معلوم شد آن روشنی ,روشنی چراغ نـیست , بلکه نور صورت مبارک آن سرور, در و دیوار را منور ساخته است

به جای خود برگشته و بـاز نـظـر کردیم

آن صفه((۳۶)) را روشن دیدیم , گویا چراغ نوربخشی در آن گذارده اند.

چون نـزدیـک شـدیـم هـمان حال سابق را یافتیم تا یقین کردیم که آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه اطهارعليه‌السلام است

هیبت آن حضرت همه ما را گرفت

هر یک در جای خود مانند چوب از حس وحرکت افتادیم , جز مـن کـه چند قدمی از رفقا جلوتر رفتم

هر چه خواستم نزدیک شوم یا عرضی کنم , در خود یارایی ندیدم , مگر این که مطلبی به خاطرم آمد و عرض کردم : لطفا استخاره ای برای من بگیرید.

آن حضرت دست مبارک خود را باز نموده و با آن تسبیحی که مشغول به ذکر بودند,مشتی گرفته و بـعـد از حـساب کردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )).

بعد هم روی مبارک خود را به سـوی مـا انـداخـتـه و نظر پر فیض خویش را برای لحظاتی بر ماادامه داد.

گویا انتظار داشت که حاجت دنیا و آخرت خویش را از درگاه لطف وعطایش درخواست نماییم , ولی سعادت و استعداد, ما را یاری نکرد و قفل خاموشی دهان ما را بست

سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گردید, چون قدری تشریف برد قدرت در پای خودیافته به دنبالش روانه شدیم

وقتی خواست از در مسجد بیرون رود, دوباره روی مقدس خود را به طرف ما نـمـود و مدتی به همین حال بود.

ما چند نفر بدون حس وحرکت بودیم و هیچ قدرتی نداشتیم

تا آن کـه بـالاخره از مسجد خارج شدیم و به فاصله ای که بین دو در بود رسیدیم

آن بزرگوار از در دوم خـارج شدند.

به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت

فورا و با سرعت هر چه بیشتر بـه سـمـت دردوم دویـدیـم

بـه چـشـم بـهـم زدنـی از در دوم خـارج شـدیـم و نظر به اطراف بـیـابـان انـداخـتـیـم , ولـی هـیچ کس را نیافتیم

هر چه به اطراف و اکناف دویدیم به هیچ وجه اثری نیافتیم و برای ما معلوم شد که به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفی شده اند.

بر بی لیاقتی و از دست دادن فرصتی که برای ذکر حاجاتمان پیش آمده بود, افسوس خورده و متاثر شدیم

۲۹ - تشرف جده سید محمد علی تبریزی

عالم فاضل , سید محمد علی تبریزی فرمود: مـادربـزرگ ایشان در تبریز, شبی به واسطه عارضه ای , خیلی در غم و اندوه فرو رفته ومشغول به گریه و زاری و توسل گردید.

در میان حسینیه که یکی از اتاقهای منزل ایشان است و دائما در آن اقـامه عزا و ماتم می شود, درختی مانند قندیل چراغی ظاهرگردیده و تمام آن شب می درخشید, بحدی که تمام خانه و خانه همسایگان را نورمی بخشید.

سحر همان شب , حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف برای آن مکرمه ظاهر شدند ویک اشرفی عنایت فرمودند که از برکت آن اشرفی , خیرات و برکات بر او و بر نسل اوروی آورد و به مکه و مشهد مشرف شده و ثروتمند گردید

۳

۳۰ - تشرف مؤذن و خادم مدرسه سامرا

آقـا مـیرزا هادی بجستانی می گوید: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسیدم : این چندسال که در جوار این ناحیه مقدسه به سر برده ای آیا معجزه ای مشاهده کرده ای ؟گفت : بلی , شبی برای گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم

چند نفر را در آن جادیدم

بـعـد از گـفتن این مطلب ساکت شد.

گفتم : تمام قضیه را ذکر کن

گفت : الان حال مساعدی ندارم سر فرصت آن را بیان می کنم

ایـن بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جریان را می کردم , ولی ایشان همان جواب را می دادند.

تـا شب بیست و دوم ماه صفر سال ۱۳۳۵, در حرم عسکریینعليه‌السلام مقابل ضریح مقدس به او گفتم : حکایت را بگو.

گفت : تا به حال قضیه را به احدی نگفته ام

پنج سال قبل شب جمعه ای وارد صحن مـطهر شدم

در پله های پشت بام همیشه قفل است

آن را باز کردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضای پـشت بام رسیدم

درفلان محل , هفت نفر از سادات را دیدم که رو به قبله نشسته اند و بزرگواری کـه عمامه سیاه بر سر مبارک دارد, مانند امام جماعت جلوی آنهانشسته است

من پشت سرایشان قرار گرفته بودم

از یکی سؤال کردم : ایشان کیستند؟ گفت : این بزرگوارحضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است و نماز صبح را به ایشان اقتدامی کنیم مشهدی ابوالقاسم گفت : من از هیبت نام مبارک آن حضرت , یارای ماندن نداشتم , لذاروانه سمت مـقـابـل گشته , بالا رفتم

صبح که طالع شد, اذان گفتم و وقتی به زیر آمدم درفضای بام هیچ کس را ندیدم

۳۱ - تشرف صدیق الذاکرین تهرانی

آقای میرزا هادی بجستانی سلمه اللّه , به نقل از مؤمن متقی , صدیق الذاکرین تهرانی , که به فرموده مـیـرزا هـادی , چـنـد سـال است که مجاور سیدالشهداءعليه‌السلام است و کمال رفاقت را با من دارد, و همیشه بعد از نماز جماعت من در جوار آن حضرت , با حال خوشی ذکر مصیبت می کند و در همه جا اهم حوائج او فرج حضرت ولی عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است , گفت : تقریبا بیست سال پیش می شود, به کربلا مشرف شدم

مرکب من قاطری راهوار وملک خودم بود.

مبالغی نقدینه طلا در همیانی به کمر بسته و خورجین و اسباب لازم همراهم بود.

در هر منزلی که قافله توقف می کرد, شبانه ذکر مصیبت می کردم , لذاوضعم خوب بود.

در آخرین منزل بین راه , که مـسـیـب است , قافله سحرگاه حرکت کرد و ما هم براه افتادیم

در بین راه عربی اسب سوار با من رفـیق شد.

مشغول صحبت شدیم و از قافله جلو افتادیم

بعد از ساعتی , آن مرد عرب گفت : اینک دزدها قصد مارا دارند.

این راگفت و اسب را دوانید. مـن قدری با او همراهی کردم , ولی به او نرسیدم و همان جا ماندم دزدها رسیدند وفورا مرا هدف نـیـزه و گـرز و خـنجر خود قرار دادند. بر زمین افتادم و از هوش رفتم بعد از مدتی که به هوش آمـدم , شـنـیـدم کـه درباره تقسیم پولها نزاع می کردند. وقتی ازمن حرکتی دیدند و دانستند که زنده ام , یکی فریاد زد: اذبحوه (سرش را از بدن جداکنید). یک باره متوجه من شدند و خنجر را بر گـلـوی خـود دیـدم و مـرگ را مـشاهده نمودم

در همان حال یاس و انقطاع , توجه قلبی به ولی کـارخـانه الهی , یعنی ناموس عصر عجل اللّه تعالی فرجه الشریف , جسته و فقط با ارتباط روحی , نه زبانی از آن حضرت کمک خواستم

فورا در کمتر از چشم بهم زدنی , دیدم نور است که از زمین به آسـمـان بـالا مـی رود و دور آن قطعه زمین مثل کوه طور محل تجلی حضرت نورالانوارگردیده اسـت

صدای دلربای آن معشوق ماسوی بلند شد که می فرمود: برخیز. با آن که سر و پیکرم مجروح بود و مشرف به موت بودم و خون از جراحاتم جاری بود, برکت فرمایش آن جان جهانیان و زندگی بخش ارواح اهل ایمان , حیات تازه در جسم وجان من دمید و از بستر مرگ برخاستم

آن حضرت فرمود: این است قبر جد بزرگوارم , روانه شو. نـگـاه کـردم , دیدم چراغهای گلدسته ها و گنبد مطهر پیداست و هیچ اثری از اعراب واسباب و اثـاثـیه ام نیافتم و همه ناراحتی ها را فراموش کرده , راحت راه را طی می کردم تا آن که خود را در کـوچـه بـاغهای کربلا دیدم , در حالی که هوا روشن شده بود گفتم :برای نماز به کربلا نمی رسم هـمین جا تیمم کرده , نماز می خوانم چون نشستم وتیمم کردم , احساس ضعف و درد نموده , دو رکـعت نماز رابه طور نشسته و به هزارزحمت خواندم و همان جا از هوش رفتم و چشم باز نکردم مگر در خانه مرحوم آقاشیخ حسین فرزند حجة الاسلام مازندرانیرحمه‌الله .

معلوم شد گاریهایی که از کاظمین و بغداد وارد کربلا می شوند, مرا با خود حمل نموده و به خانه شـیـخ آورده انـد.

وقـتـی شیخ مرا زنده دید, گفت : غم مخور, شهداء کربلاهفتاد و سه نفر شدند (یعنی تو یکی از ایشانی ).

چـنـد مـاهـی زخـمها رامعالجه کردم تا از برکت نفس مبارک حضرت صاحب الزمان روحی فداه سلامتی و عافیت یافتم

۳۲ - تشرف عمه مکرمه سید علی صدرالدین

جناب آقای سید علی صدرالدین از علویه مکرمه عمه شان نقل فرمودند که ایشان گفت : در سرداب مقدس غیبت , مشرف بودم

چون مشغول نماز گردیدم , دیدم شخصی ازنور به شکل و هیئت یک انسان کامل نمودار گردید, لکن جسم و جسد او رانمی دیدم

خواستم نماز را بهم زنم و خـود را به حضرتش برسانم , ترسیدم که ایشان ازشکستن نماز ناراحت شوند.

از طرفی می ترسیدم کـه اگـر نـماز را تمام کنم شایدتشریف ببرند, لذا با عجله نماز را تمام کردم , ولی به مجرد سلام دادن از نظرم غایب گردیدند و غم و اندوه , سراسر وجودم را در خود گرفت

۳۳ - تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه می فرماید: مـن در سـال ۳۳۷, هـجری که اوایل غیبت کبری بود, (همان سالی که قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زیارت بیت اللّه , وارد بغدادشدم و بیشترین هدفم دیدن کـسـی بـود کـه حجرالاسود را به جای خود نصب می کند,زیرا در کتابها خوانده بودم که آن را از جـایـش کـنـده و بـیـرون مـی بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولی رحمان حضرت بقیة اللّه ارواحـنافداه آن را در جایش نصب می کنند.

[چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه علیه از جایش کنده شـد و هر کس خواست آن را در جای خود نصب کند ممکن نشد تا آن که امام زین العابدین و سید الساجدینعليه‌السلام به دست مبارک خود, آن را بر جایش قرار دادند.

] در بغداد سخت بیمار شدم , به طوری که خود را در شرف مرگ دیدم , لذا از آن مقصدی که داشتم (تـشـرف بـه بیت اللّه الحرام ) ناامید شدم

مردی را که به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نایب نـمودم , نامه ای سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال کرده بودم و این که , آیا در این بیماری از دنیا می روم یا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است که این رقعه را به کسی که حجرالاسود را به جای خودنصب می کند, برسانی و جوابش را از او بگیری , زیرا من تو را فقط برای همین کارمی فرستم

ابـن هـشـام گفت : وقتی به مکه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جای خود نصب نـمـایند, مبلغی به خدام دادم تا بتوانم کسی که آن سنگ را بر جای خود قرارمی دهد ببینم

چند نـفـر از ایشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعیت حفظ نمایند.

هرکس که می خواست حجرالاسود را در جای خود نصب نماید, سنگ اضطراب داشت و بر جای خود قرار نمی گرفت

در آن حال جوانی گندمگون وخوشرو پیدا شد.

ایشان آمد و حجر را بر جای خود گذارد.

سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طوری که گویا اصلا و ابدا از جای خود برداشته نشده است

بـعـد از مـشـاهـده این حال , صدای جمعیت به تکبیر بلند گردید و آن جوان پس از این کار از در مسجد الحرام خارج شد.

من نیز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوی خوددور می کردم و راه را باز می نمودم , به طوری که آنها گمان کردند دیوانه یا مریض هستم و راه را باز می نمودند.

چشم از آن جوان بر نمی داشتم تا آن که از بین مردم به کناری رفت و با وجودی که من با سرعت راه می رفتم و ایـشان با کمال تانی حرکت می کرد, باز به او نمی رسیدم , تا به جایی رسید که جز من کسی نبود که او را ببیند.

توقف نمود و فرمود: چیزی را که همراه داری بیاور.

رقعه را به او دادم

بدون آن که آن را باز و نگاه کند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در این بیماری فوت نمی کند, بلکه سی سال دیگر, از دنیا خواهد رفت

ابن هشام گفت : آنگاه چنان گریه ای بر من غلبه کرد که قادر بر حرکت کردن نبودم

جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن که از نظرم غایب شد.

ابوالقاسم بن قولویه می فرماید: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , این واقعه را به من خبر داد.

نـاقـل اصل قضیه می گوید: پس از آن که سی سال از جریان گذشت , ابن قولویه مریض شد و در صـدد تـهیه کارهای آخرت خود برآمد: وصیت نامه خود را نوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر خود را معین نمود.

به او گفتند: چرا از این بیماری می ترسی ؟ امید داریم که خداوند تفضل کرده و تو راعافیت دهد.

جواب داد: این همان سالی است , که خبر فوت مرا در آن داده اند.

در آن سال , و با همان مرض وفات کرد و به رحمت الهی رسید

۳۴ - تشرف یکی از شیعیان صالح اهل بیتعليه‌السلام

مردی صالح از شیعیان اهل بیتعليه‌السلام نقل می کند: سـالـی بـه قـصـد تـشرف به حج بیت اللّه الحرام , براه افتادم

در آن سال , گرما بسیار شدیدبود و بادهای سموم خیلی می وزید.

به دلایلی از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم , ازشدت تشنگی و عـطـش از پـای درآمـده و بر زمین افتادم و مشرف به مرگ شدم

ناگهان شیهه اسبی به گوشم رسـیـد, وقـتی چشم باز کردم , جوانی خوشرو و خوشبو دیدم که بر اسبی شهبا (خاکستری رنگ ) سـوار بـود.

آبـی به من داد, آن را آشامیدم و دیدم ازبرف خنک تر و از عسل شیرین تر است

آن آب مرااز هلاکت نجات داد.

گفتم : مولای من , تو کیستی که این لطف را نسبت به من نمودی ؟ فـرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقیة اللّه (باقی مانده خیرات الهی ) در زمین

منم آن کسی که زمین را از عدل و داد پر می کند, همان طوری که از ظلم و ستم پر شده است

منم فرزند حسن بـن علی ابن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبعليه‌السلام .

بعد فرمود: چشمهایت را ببند.

چشمهایم رابستم

فرمود: بگشا, گشودم

ناگاه , خود را در پیش روی قافله دیدم و آن حضرت از نظرم غایب شدند

۳۵ - تشرف سید حمود بغدادی

حاج شیخ عبدالحسین بغدادی فرمود: سـیـد حمود بن سید حسون بغدادی , از اخیار و رفقای ایشان و در کمال تدین و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن کـه مـبتلا به شعار صالحین , یعنی فقر بود, بااین حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولی عصر ارواحنافداه تصمیم گرفت که چهل شب جمعه به زیارت حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام از بغداد به کربلا, برود.

به همین جهت حیوانی را برای این امر خریداری نموده و متحمل مخارج آن گردیده بود و خیلی وقـتـهـا می شد که بیشتر از یک قمری نداشته , ولی به زاد توکل و توشه توسل بیرون می آمد.

حق تـعـالی چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود که اهل محمودیه , که اغلب ایشان اهل سنت و جماعتند, همیشه به انتظار آمدن ایشان بوده , و دیده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع می شدند و وی را تکریم نموده , آب و غذا برای خودش و علوفه برای مرکبش مهیا می کردند.

اهل اسکندریه که همگی , سنیان متعصب می باشند هم به این شکل با ایشان , برخورد می کردند.

زمـانـی که یک چله آن بزرگوار به اتمام رسید, در آخر, مردد شد که این شب , شب چهلم است یا شب سی و نهم , و آن شب مصادف با زیارت مخصوصه امیرالمؤمنینعليه‌السلام بود.

وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعی از رفقا به مسجد سهله مشرف گردید, تا آن که روز چهارشنبه به سمت کربلا روانه شود.

اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتی به مسجد صع صعه مشرف شدند.

در آن جا دو رکعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعای نوشته شده بر تابلو شدند.

رفقای او به سجده رفتند و سیددعای سجده را برای ایشان خواند.

بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعای سجده را برای من بخوانید.

آنها چون سواد نداشتند و خط روی سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.

جناب سید که قدری تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندی کرد و گفت : این چه وضعی است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار کبریایی و لمعات جمال الهی در و دیوار مسجد را چون وادی مقدس طور و ذی طـوی پر نور و ضیاء کرد.

ندای روح افزای امام , چون ندای رب رحیم با موسی کلیم , به گوش سـیـد و رفـقایش رسید که فرمود: ولدی حمود انا اتمم لک الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برایت مـی خـوانـم ) و شروع به قرائت دعای سجده نمود.

در آن حال در و دیوار مسجد به همراه او قرائت مـی کـردنـد و تـمام مؤمنین حاضر این انوار و اسرار و قرائت اذکار را می شنیدند و لکن , شخص را نمی دیدند.

سـیـد بزرگوار می خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائکه دست توسل برآورد, ولـی عـقـل او را منع کرد و فرمایش امام را, که تمام کردن دعا بود, به خاطر آورد.

خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند کرد.

در این وقت جمال دل آرای آن امام مهربان را دید که تمام مسجد را مثل چراغی که نورش به آسمان می رفت , نورافشانی می کند.

آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سید فرمود: شکر اللّه سعیک (خدا قبول کند).

اشاره به این که , این عمل عظیم و مداومت بر زیارت حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام از تو قبول باد و به مقصود خود نایل گشتی

این مطلب رافرمود و غایب شد و آن نور هم ناپدید گشت

افـرادی کـه هـمـراه سـید بودند, دوان دوان به اطراف و اکناف رفتند, ولی هر جای صحرارا نگاه کردند هیچ اثری نیافتند.

عده ای در مسجد سهله بودند, از جمله شیخ محمد حسین کاظمیرحمه‌الله , مصنف کتاب هدایة الانام ایشان همان جا انواری رااز مسجد صعصعه دیدند.

همگی بیرون دویدند و دیدند که مؤمنین سراسیمه به دنبال آن ماه تابان می دوند, لذا لباسهای سید را برای تبرک قطعه قطعه کردند و بردند, مگرقبای ایشان که بجای ماند.

به همین جهت , سید حمود زیارت شب جمعه کربلا را ترک نکرد و بر آن مواظبت داشت

تا چندی قبل که وفات یافت

۳۶ - تشرف محمد بن ابی الرواد و ابن جعفر دهان

محمد بن ابی الرواد رواسی می گوید:

روزی در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوی مسجدسهله براه افتادیم

محمد به من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.

[امیرالمؤمنین و ائمه اطهارعليه‌السلام در این مسجد نماز خوانده و قدمهای شریف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با برکتی است .]

به سوی آن مسجد حرکت کردیم

در آن جا در حال نماز خواندن دیدیم , مرد شتر سواری از راه رسید.

از شتر خود پیاده شد و در زیر سایه ای زانویش را عقال کرد (زانویش را بست ).

آنگاه داخل مسجد شدو دو رکعت نماز خواند, ولی آن دو رکـعت را طول داد بعد هم دستهای خود را بلندکرد و گفت : اللهم یا ذا المنن السابغه

تا آخـر دعا.

[این دعا در کتب ادعیه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ] آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.

محمد بن جعفر دهان به من گفت : آیا برنخیزیم و نرویم تاسؤال کنیم که ایشان کیست ؟ مـن قبول کردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتیم و گفتیم : تو را به خداوند قسم می دهیم به ما بگو که کیستی ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم می دهم , فکر می کنید که باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فکر کردم خضر هستید.

آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنین تصوری داشتی ؟ عرض کردم : من هم فکر کردم که خضر هستید.

فـرمـود: واللّه مـن کـسـی هـسـتم که خضر محتاج به دیدن او است

برگردید که منم امام زمان شما

۳۷ - تشرف سید عطوه علوی حسنی

سید باقر بن عطوه علوی حسنی می گوید: پدرم - عطوه - زیدی مذهب بود.

ایشان مریض شد و مرضش طوری بود که اطباء ازعلاج آن عاجز بـودند.

در ضمن از ما - پسران خود - به جهت این که شیعه دوازده امامی بودیم آزرده بود.

و مکرر مـی گـفـت : من شما را تصدیق نمی کنم و به مذهبتان روی نمی آورم , مگر وقتی که صاحب شما مهدیعليه‌السلام بیاید و مرا از این مرض نجات دهد.

اتـفـاقـا شـبـی در وقـت نـماز عشاء, ما همه یک جا جمع بودیم

ناگهان فریاد پدر راشنیدیم که مـی گـویـد: بشتابید.

وقتی با سرعت به نزدش رفتیم , گفت : بدوید و صاحب خود را دریابید, که همین لحظه از پیش من بیرون رفت

مـا هـر قدر دویدیم کسی را ندیدیم

برگشتیم و سؤال کردیم : جریان چیست ؟ گفت :شخصی به نزد من آمد و گفت : یا عطوه

گـفتم : تو کیستی ؟ فرمود: من صاحب الزمان و امام پسرانت هستم , آمده ام تو را شفابدهم

بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع درد کشید و من چون به خود نگاه کردم اثری از آن ناراحتی ندیدم

بعد از آن سید عطوه علوی مدتهای مدیدی زنده بود و با قوت و توانایی زندگی کرد

۳۸ - تشرف شیخ ابن ابی الجواد نعمانی

شـیخ ابن ابی الجواد نعمانی از کسانی است که - به فرمایش بعضی از بزرگان - به حضور حضرت ولـی عـصـر ارواحـنافداه رسیده است و در آن جا به حضرت عرض می کند:مولای من , برای شما مقامی در نعمانیه و مقامی در حله است , چه اوقاتی در این دومکان تشریف دارید؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانیه , و شب و روز جمعه در حله می باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمی کنند.

هیچ شخصی نیست که به مقام من واردشود و به آداب آن عمل کند, یعنی بر من و ائمه اطهارعليه‌السلام سلام کند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو رکعت نماز با دو سوره بخواند و در آن دو رکعت با خدای تعالی مناجات کند, مگر آن که خدای تعالی آنچه را که می خواهد به او عطامی فرماید.

عـرض کـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعلیم فرمایید.

فرمودند: اللهم قد اخذالتاءدیب منی حـتـی مـسـنـی الـضر و انت ارحم الراحمین و ان کان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنی به و انت حلیم ذو انات تعفو عن کثیر حتی یسبق عفوک و رحمتک عذابک

و سه مرتبه این دعا را بر من تکرار فرمود, تا حفظشدم