تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 31042
دانلود: 3639

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31042 / دانلود: 3639
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۳۹ - تشرف حاج محمد حسین تاجر

تاجر متقی حاج محمد علی گفت : روزی در بـازار بـودم

حـاج محمد حسین که از تجار بود, به من رسید و سؤال کرد: اهل کجایید؟ گفتم : اهل دزفول هستم

هـمـیـن کـه اسـم دزفـول را از من شنید, بنای مصافحه و معانقه و اظهار محبت کردن به من را گذاشت و گفت : امشب برای صرف غذا به منزل من تشریف بیاورید.

کمی ترسیدم که بدون هیچ سابقه ای به منزل او بروم , لذا تامل نمودم

ایشان از حال من , مطلب را دریافت , لذا گفت : اگر هم می ترسید, می توانید هر کس را بخواهید باخود بیاورید, مانعی ندارد.

من وعده دادم و ایشان نشانی خانه را داد.

شب به آن جا رفتم , دیدم تشریفات وتدارکات زیادی بجا آورده است

ایشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به این کیفیت , آن است که من از دزفـول شـمـا فـیضی عظیم برده ام , لذا چون شنیدم شما از اهل آن جایید,خواستم قدری تلافی کرده باشم

جریان این است که من ثروت زیادی دارم , ولی قبلاهیچ اولادی نداشتم و به این دلیل مـحزون بودم و غصه می خوردم , تا آن که به کربلا ونجف مشرف شدم

در آن جا از اهل علم سؤال کردم : برای حاجات مهم , چه توسلی در این جا مؤثر است

گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , که اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصرعليه‌السلام می شود)).

مـن مـدتی شبهای چهارشنبه را به آن جا می رفتم و اعمالش را آن گونه که یاد گرفته بودم , بجا مـی آوردم

تـا آن کـه شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مشکل تو نزدمشهدی محمد علی نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است

من تا آن روز, اسم دزفول رانشنیده بودم , لذا از بعضی افراد, نام و راه آن جا را پرسیدم , و به آن طرف حرکت کردم

وقتی به آن جا رسیدم , نزدیک صبح به نوکر خـود گـفـتـم : من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم تو در منزل بمان اگر هم دیر شد, به جستجوی من بیرون نیا تا خودم برگردم

از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر کوچه و محله ای که رفتم و سراغ مشهدی محمد علی نساج را گرفتم , کسی او را نمی شناخت , تا آن که آخرالامر به کوچه ای رسیدم و از شخصی پرسیدم : مغازه مشهدی محمد علی بافنده کجا است ؟ گفت : سر این کوچه دکان او است

وقتی به آن جا رسیدم , دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و در همان جا هم نشسته است

به مجرد آن که مرا دید, فرمود: حاج محمد حسین , سلام علیک

خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت می کند و تعداد آنها را گفت که الان به همان تعداد, اولاد پسردارم

من بسیار تعجب کردم که ایشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت

در دکان او نشستم

دانست که من غذا نخورده ام لذا یک سینی و کاسه چوبی آورد که در آن قدری مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.

وقتی خوردم و نماز خواندم , به ایشان گفتم :من امشب مهمان شما می باشم

فرمود: حاجی منزل من همین جا است و هیچ رواندازی ندارم

گفتم : من به همین عبای خود اکتفا می کنم

او هم اجازه ماندن داد.

همین که شب شد, دیدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.

بعد از آن هم سینی و کاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابید ومن هم خوابیدم

اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر کار خود نشست

من پرسیدم : شما اسم و مقصد مرا از کجا دانستید؟ فرمود: حاجی به مقصد خود رسیدی دیگر چه کار داری ؟ اصرار کردم

فـرمود: این خانه عالی را می بینی ؟ [از دور خانه مجللی دیده می شد].

این جا منزل یکی از اعیان و اشـراف لـر است

هر سال پنج الی شش ماه می آید و چند سرباز به همراه خود می آورد.

یک سال در مـیـان سـربـازها, شخصی لاغر اندام بود که روزی نزد من آمدو گفت : تو برای تهیه نان خود چه می کنی ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزی چهار دانه نان جو که لازم دارم , جو می خرم و آردمی کنم و از آن آرد, هر روز می دهم برایم نان بپزند.

گفت : ممکن است من هم پول بدهم و همان قدر برای من جو تهیه کنی و نان مراتامین نمایی ؟ قبول کردم

او هر روز می آمد و چهار دانه نان جو از من می گرفت

تا آن که یک روز ظهر نیامد.

قدری طول کشید.

رفتم و از رفقای او پرسیدم

گفتند: امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است

به آن مسجد رفتم , تا او را عیادت کنم

وقتی حالش را پرسیدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـیا می روم و کفن من فلان جا است و تو در دکان خود مواظب باش هر کس آمد و تو را خواست , اطاعت کن

هر چه هم از جو باقی مانده , خودت بردار.

بـه دکـان آمدم

چند ساعتی که از شب گذشت , شخصی آمد و مرا صدا زد.

برخاستم و بااو و چند نفر دیگر که همراهش بودند, به مسجد رفتم

جـوان از دنـیـا رفته بود.

آن شخص دستوری داد و او را با کفن برداشتیم تا بیرون شهرنزد چشمه آبی آوردیم

بعد هم غسل و کفن کرده , به خاک سپردیم

آنها رفتند من هم بدون این که سؤالی از ایشان بنمایم به دکان خود برگشتم

تقریبا یک ماه گذشت

یک شب دیدم , باز کسی مرا صدا می زند.

در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.

برخاستم و با ایشان تا بیرون شهر آمدم

دیدم درصحرای وسیعی جمع بسیاری از آقـایان دور یکدیگر نشسته اند.

به قدری آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت که به وصف نمی آید.

آن آقـایی که میان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: می خواهم تو را به جای آن سرباز به پاداش خدمتی که به او کرده ای (در امر تهیه نان او را کمک کردی ) نصب کنم

مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض کردم : من کجا از عهده سربازی برمی آیم ؟ تازه ایـن چـه کـاری است , یعنی اگر خیلی ترقی داشته باشد منصب سلطانی پیدا می کند.

[آن هم که فایده ندارد.]

فـرمـوند: این طور نیست که تو فکر می کنی

در این جا شخصی که با ایشان آمده بودم ,فرمود: این بزرگوار حضرت صاحب الامرعليه‌السلام می باشند.

من به حضرتش عرض کردم : سمعا و طاعة

فرمودند: تو را به جای او گماشتم

به جای خود باش هر زمان به تو فرمانی دادیم ,انجام بده

من برگشتم

یکی از آن فرمانها پیغامی بود که به تو دادم

۴۰ - تشرف یوسف بن احمد جعفری

یوسف بن احمد جعفری می گوید: در سـال ۳۰۶ بـه حج بیت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مکه ماندم

بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم

اتفاقا یک روز در بین راه , نماز صبحم قضا شد, در عین حال ازمحمل بیرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم

نـاگـهـان دیـدم , چهار نفر بر یک محمل سوارند!تعجب کرده , به ایشان نگاه می کردم

یک نفر از آنها به من گفت : از چه چیز تعجب می کنی ؟ دیدی نمازت قضا شد؟ گفتم : از کجا فهمیدی ؟ گفت : می خواهی صاحب زمان خود را ببینی ؟ گفتم : آری

او به یکی از چهار نفر که روی محمل سوار بودند, اشاره کرد.

گفتم : برای یقین به این مساله , دلائل و علامتهایی لازم است

گـفـت : دلـیـل درستی این را می خواهی چه باشد؟ می خواهی این محمل و هر که در آن است به سوی آسمان بالا رود؟ یا آن که محمل به تنهایی بالا رود؟ گفتم : هر یک از این دو امر واقع شود, قبول است

ناگهان دیدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت

ضمنا آن مردی که به اواشاره شد, مـردی بـود گـنـدمگون که رنگ مبارکش از زردی به طلایی می نمود و درمیان دو چشم او اثر سجده بود

۴۱ - تشرف جنگجوی غزوه صفین

یکی از شیعیان خاندان عصمت و طهارتعليه‌السلام می گوید: روزی نزد پدرم بودم

مردی را دیدم که با او صحبت می کرد.

ناگاه در بین سخن گفتن ,خواب بر او غلبه کرد و عمامه از سرش افتاد.

اثر زخم عمیقی بر سرش ظاهر شد.

از اوسؤال کردم جریان این جراحت که به ضربات شمشیر می ماند چیست ؟ گفت : اینها از ضربه شمشیر در جنگ صفین است

حـاضرین تعجب کرده به او گفتند: جنگ صفین مربوط به قرنها پیش است و یقینا تودر آن زمان نبوده ای , چطور چنین چیزی امکان دارد؟ گـفـت : بله , همین طور است که می گویید.

من روزی به طرف مصر سفر می کردم و دربین راه مـردی از طـایـفه غره با من همراه شد.

با هم صحبت می کردیم و در بین صحبت از جنگ صفین , یـادی شـد.

آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشیر خود رااز خون علی و اصحابش سیراب می کردم

من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشیر خود را از خون معاویه و یارانش رنگین می کردم

آن مرد گفت : علی و معاویه و آن یاران که الان نیستند, ولی من و تو که از یاران آنهاییم

بیا تا حق خـود را از یـکـدیـگر بگیریم و روح ایشان را از خود راضی نماییم

این را گفت و شمشیر را از نیام خارج نمود.

من هم شمشیر خود را از غلاف کشیدم و به یکدیگردرآویختیم

درگیری شدیدی واقع گردید.

ناگاه آن مرد ضربه ای بر فرق سرم وارد کرد که افتادم واز هوش رفتم

دیگر ندانستم که چه اتفاق افتاد, مگر وقتی که دیدم مردی مرا با ته نیزه خود حرکت می دهد و بـیـدار مـی نـمـاید, چون چشم گشودم , سواری را بر سر بالین خود دیدم که از اسب پیاده شد.

دستی بر جراحت و زخم من کشید, گویا دست اودارویی بود که فورا آن را بهبودی بخشید و جای ضربه را خوب کرد.

بعد فرمود: کمی صبر کن تا برگردم

آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غایب گردید.

طولی نکشید که مراجعت نمودو سر آن مرد را کـه بـه من ضربه زده بود, بریده و در دست داشت و اسب او و اثاثیه مرا باخود آورد.

فرمود: این سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را یاری کردی , ما هم تو رایاری نمودیم( وَلَيَنصُرَنَّ اللَّـهُ مَن يَنصُرُهُ ) (یقینا خدای تعالی , کسی که او را یاری کند,یاریش می نماید.

) وقتی این قضیه را دیدم مسرور گشته و عرض کردم : ای مولای من تو کیستی ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم

بعد فرمودند: اگر راجع به این زخم از تو پرسیدند: بگو آن را در جنگ صفین به سرم زده اند.

این جمله را فرمود و ازنظرم غایب شد

۴۲ - تشرف مادر عثمان در حله

شیخ شمس الدین می فرماید: مـردی از دربـاریـان سـلاطـیـن , به نام معمر بن شمس بود که او را مذور می گفتند.

این شخص هـمیشه روستای برس را که در نزدیکی حله است , اجاره می کرد.

آن روستاوقف علویین (سادات ) بود.

نایبی داشت که غله آن جا را جمع می کرد و نامش ابن الخطیب بود.

ابن الخطیب غلامی به نام عثمان داشت که مسئول مخارج او بود.

ابن الخطیب از اهل ایمان و صلاح بود, ولی عثمان برخلاف او و از اهل سنت این دوهمیشه درباره دین با یکدیگر بحث و مجادله می کردند.

اتـفـاقا روزی هر دوی ایشان نزد مقام ابراهیم خلیلعليه‌السلام در برس , که نزدیکی تل نمرود بود, حاضر شـدنـد.

در آن جـا جمعی از رعیت و عوام حاضر بودند.

ابن الخطیب به عثمان گفت : الان حق را واضح و آشکار می نمایم

من در کف دست خود نام آنهایی را که دوست دارم (علی و حسن و حسینعليه‌السلام ) مـی نـویسم تو هم بر دست خود نام افرادی را که دوست داری (فلان و فلان و فلان ) بنویس , آنگاه دستهای نوشته شده مان را با هم می بندیم و بر آتش می گذاریم

دست هر کس که سوخت , او بر باطل است و هر کس دستش سالم ماند, بر حق است

عثمان این مطلب را قبول نکرد و به این امر راضی نشد.

به همین علت رعیت و عوامی که در آن جا حـاضـر بـودند, عثمان را سرزنش کردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است ,چرا به این امر راضی نمی شوی ؟ مـادر عثمان که شاهد قضایا بود, در حمایت از پسر خود مردم را لعن کرد و ایشان راتهدید نمود و ترسانید, و خلاصه در اظهار دشمنی نسبت به ایشان مبالغه کرد.

ناگهان همان لحظه چشمهای او کور شد به طوری که هیچ چیز را نمی دید! وقتی کوری را در خود مشاهده کرد, رفقای خود را صدا زد.

هنگامی که به اتاقش رفتند, دیدند که چـشمهای او سالم است , ولی هیچ چیز را نمی بیند, لذا دست او راگرفته و از اتاق بیرون آوردند و بـه حله بردند.

این خبر میان خویشان و دوستانش شایع شد.

اطبایی از حله و بغداد آوردند تا چشم او را مـعـالـجـه کـنـند, اما هیچ کدام نمی توانست کاری کند.

در این میان زنان مؤمنه ای که او را مـی شـنـاختند و دوستان اوبودند, به نزدش آمدند و گفتند: آن کسی که تو را کور کرد, حضرت صـاحـب الامرعليه‌السلام است

اگر شیعه شوی و دوستی او را اختیار کنی و از دشمنانش بیزاری جویی , ماضامن می شویم که حق تعالی به برکت آن حضرت تو را شفا عنایت فرماید وگرنه ازاین بلا برای تو راه خلاصی وجود ندارد.

آن زن بـه ایـن امر راضی شد و چون شب جمعه فرا رسید, او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده خودشان کنار در خوابیدند.

همین که ربع شب گذشت , آن زن با چشمهای بینا از مقام خارج و به طرف زنهای مؤمنه آمد, در حـالـی کـه یک یک آنها را می شناخت , حتی رنگ لباسهای هر یک را به آنها می گفت

همگی شاد شدند و خدای تعالی را حمد و سپاس گفتند و کیفیت جریان را از او پرسیدند.

گفت : وقتی شما مرا داخل مقام نمودید و از آن جا بیرون آمدید, دیدم دستی بر دست من خورد و شـخصی گفت : بیرون رو که خدای تعالی تو را شفا عنایت کرده است و ازبرکت این دست , کوری من رفع شد و مقام را دیدم که پر از نور شده بود.

مردی را درآن جا دیدم

گفتم کیستی ؟ فرمود: منم محمد بن الحسن و از نظرم غایب گردید.

آن زنها برخاستند و به خانه های خود برگشتند.

بـعـد از ایـن قضیه , عثمان پسر او هم شیعه شد و این جریان شهرت پیدا کرد و قبیله شان به وجود امامعليه‌السلام یقین کردند.

نـظـیـر این معجزه , در سال ۱۳۱۷ هجری هم اتفاق افتاد, یعنی زمانی که من مجاورامیرالمؤمنینعليه‌السلام در نجف اشرف بودم و این مورد نیز زنی از اهل سنت بود که کورشده بود.

او را به مقام حضرت مـهـدیعليه‌السلام در وادی الـسلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شریف چشمهای او بینا شد

۴۳ - تشرف اخوی آقا سید علی داماد

اخوی سید جلیل , مرحوم آقا سید علی تبریزی داماد فرمود: اوقاتی که در پرکنه هندوستان بودم , روزی در منزل نشسته بودم

ناگاه زن مجلله ای ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را کنار زد و صورتش را به من نشان داد.

دیدم زنی است جوان و در نهایت حسن و جمال که شدیدا لاغر است

آن زن گفت : علت لاغری من این است که گرفتار یکی از اجنه شده ام

او مرا به این حالت رسانده است

من برای رهایی خودم چاره ای ندیدم , جز آن که به شما متوسل شوم , به خاطر این که سید و از دودمان پیغمبرید.

بـعـد از صحبتهای این زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآیة الکرسی را قرائت کن , او از تو فرار خواهد کرد.

گفت : آیة الکرسی را بلد نیستم

مدتی زحمت کشیدم تا بالاخره آیة الکرسی را به او تعلیم دادم

بعد از چند روز آمد و اظهار تشکر کرد که به برکت این آیه مبارکه , هر وقت او نمایان می شود و آن را می خوانم , از شرش خلاص می شوم

مـدتـی از ایـن جـریان گذشت

روزی دیدم چیز سیاهی مانند قورباغه به سقف اتاق مسکونی من چـسـبـیـده و کم کم رو به پایین می آید و همین طور بزرگ می شود, تا آن که به سطح اتاق رسید.

ناگاه دیدم هیکلی عجیب و هیولایی غریب است که من ازدیدنش به وحشت افتادم

با صدایی رسا و با تندی و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعلیم آیة الکرسی به محبوبه ام او را از من جدا کردی و بالاخره تو را خواهم کشت

مـن شـروع به خواندن آیة الکرسی نمودم

ناگاه آن هیکل عجیب , کم کم کوچک شد, تابه صورت اول برگشت و ناپدید شد.

چـنـدین مرتبه به همین کیفیت به سروقت من آمده و قصد کشتنم را نمود, اما من باخواندن آیة الکرسی از شر او نجات یافتم

تا آن که روزی برای تفریح از شهر خارج شدم

در آن نزدیکی جنگلی بـود وقتی نزدیک جنگل رسیدم , ناگاه اژدهای عظیم الجثه ای از بین درختان بیرون آمد و فریاد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاک می کنم

ببینم کیست آن که تو را از چنگ من رهایی بخشد؟ تـا ایـن کـلام را از او شـنـیـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فریادرس بیچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گردیدم و به آن جن گفتم :حضرت حجتعليه‌السلام مرا نجات خواهد داد.

تـا ایـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سیدی را که عمامه ای سبز بر سر و تبری دردست داشت , مقابل خود دیدم

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: این اژدها رابکش

عـرض کـردم : مـولای مـن , از تـرس و وحشت در اعضای خود رمقی نمی بینم , چه رسدبه آن که بتوانم تبر را به کار گیرم

در این جا خود ایشان نزدیک رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم کوبید و به درک فرستاد.

بعد هم فرمود: برو که از شر او خلاص شدی

سؤال کردم : شما که می باشید؟ فرمودند: تو چه کسی را به کمک خواستی و به که متوسل شدی ؟ عرض کردم : به امام عصرعليه‌السلام متوسل شدم

فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان

بعد هم از نظرم غایب شدند.

من هم خداوند متعال را به خاطر این نعمت بزرگ , بسیار شکر نمودم

۴۴ - تشرف زاهد کوفی در مسجد جعفی

حسین بن علی بن حمزه اقساسی در خانه شریف علی بن جعفر بن علی مداینی فرمود: در کـوفـه گـازری (کـسی که شغلش لباسشویی است ) بود که به زهد مشهور و از اهل عبادت به حساب می آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزی در مجلسی با آن شخص ملاقات کردیم

در آن جا او با پدرم صحبت می کرد.

در بین صحبت گفت : شبی در مسجد جعفی , که از مساجد قدیمی خارج کوفه بود, تنهایی خلوت کرده و عبادت می کردم

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

یکی از ایشان میان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمین کـشـیـد.

آبـی ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت

به آن دو نفر اشاره کرد.

ایشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ایستاد و مشغول نماز شد.

ایشان هم به او اقتداء کردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر کردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از یکی از آن دو نفرکه طرف دست راست من نشسته بود, پرسیدم : این مرد کیست ؟ گفت : او حضرت صاحب الامرعليه‌السلام و پسر امام حسن عسکریعليه‌السلام است

همین که این مطلب را شنیدم , به خدمت آن حضرت رسیده دست ایشان را بوسیدم وعرض کردم : یا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شریف چه می فرمایید؟ آیا او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدایت می شود و نمی میرد, مگر آن که قبل از فوتش مرا خواهد دید.

راوی (حـسـین بن علی بن حمزه اقساسی ) می گوید: این جریان جالب و عجیب بود.

بعد از مدتی طولانی عمر بن حمزه وفات کرد, ولی نشنیدیم که آن حضرت را دیده وملاقات نموده باشد.

تا آن کـه اتـفاقا در مجلسی , آن شیخ (گازر) را ملاقات کردم

مجددا قضیه را از او پرسیدم

بعد از ذکر آن , ما انکار نمودیم و گفتیم : مگر نگفته بودی که آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر کار مرا خواهد دید.

پس چرا ندید؟ گفت : تو چه می دانی که ندیده است ؟ شاید دیده و تو نفهمیده باشی ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر علی بن حمزه ) ملاقات کردم و راجع به حکایت پدرش گفتگو مـی کـردم

در بـین , قضیه فوت پدرش را گفت , که اواخر یک شب , نزد پدرم نشسته بودم در آن وقـتـی کـه پدرم مریض بود و مرض هم شدت داشت , به طوری که قوایش تحلیل رفته و صدایش ضـعـیـف شـده بـود.

درهای خانه را هم بسته بودیم

ناگاه مردی نزد ما حاضر شد که از مهابت و عظمت او ترسیده و بر خود لرزیدیم و از داخل شدنش از درهای بسته تعجب کردیم

این حالت او, مـا را از ایـن کـه راجـع به کیفیت داخل شدنش از درهای بسته سؤال کنیم , غافل کرد.

قدری نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گریه می کرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غایب شد.

پـدرم بـا سـنـگـیـنـی حـرکت نمود و به جانب من نگریست و گفت : مرا بنشانید. او رانشانیدیم

چشمهایش را باز کرد و گفت : آن کسی که نزد من بود کجا رفت ؟ گفتیم : از همان راهی که آمده بود, رفت

گفت : بگردید.شاید او را پیدا کنید.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو کردیم , ولی درها را بسته دیدیم و اصلا اثری از آن شخص نیافتیم

برگشتیم و پدرم را از درهای بسته و نیافتن او خبر دادیم و از او پرسیدیم :ایشان چه کسی بود؟ گفت : مولای ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت کرد و دار فانی را وداع گفت

۴۵ - تشرف حسین مدلل

سید جلیل علی بن عبدالحمید نیلی می فرماید: شـخـصـی , کـه مـورد اطـمینان من می باشد, قضیه ای را نقل کرد که نزد بیشتر اهل نجف اشرف مشهور است

او می گفت : خانه ای که من الان (سال ۷۸۹ هجری ) در آن ساکنم , ملک مردی ازاهل خیر و صلاح بود که به او حسین مدلل می گفتند.

این منزل از سمت غربی وشمالی به قبر مطهر امیرالمؤمنینعليه‌السلام و به دیوار صحن مقدس متصل است

حـسـیـن صاحب عیال و فرزند بود که مبتلا به فلج شد, به طوری که قدرت ایستادن نداشت , لذا عـیـال و اطـفـالش در وقت حاجت او را حمل می کردنند.

از طرفی به خاطرطول کشیدن مدت مـرض , خـود و خانواده اش در شدت و فشار افتادند و به فقر وتنگدستی مبتلا و محتاج خلق شده بودند.

سال ۷۲۰, یک شب , بعد از آن که ربع شب گذشته بود, پسر و عیال او از خواب بیدارشدند, دیدند کـه از خـانه و بام نور می درخشد, به طوری که چشم را خیره می کند.

ازحسین پرسیدند: چه خبر است ؟ گفت : امام زمانعليه‌السلام نزد من تشریف آوردند و فرمودند: برخیز ای حسین عرض کردم : آقاجان من نمی توانم برخیزم دسـت مـرا گرفت و از جا بلند کرد. همان لحظه مرض من از بین رفت و خوب شدم ایشان به من فرمود: این ساباط (طاقهای قدیمی را ساباط می گویند) راه من است که از این راه به زیارت جدم می روم درب آن را هر شب ببند. عرض کردم : شنیدم و اطاعت کردم , مولای من سپس آن حضرت برخاسته و به زیارت حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام رفتند.

بعد از این قضیه , آن ساباط, به ساباط حسین مدلل مشهور شد. و مردم برای آن نذرهامی کنند و به برکت حضرت ولی عصر ارواحنافداه به مراد خود می رسند

۴۶ - تشرف مشهدی علی اکبر تهرانی

آقا سید عبدالرحیم - خادم مسجد جمکران - می گوید: در سـال وبا (سال ۱۳۲۲) بعد از گذشتن مرض , روزی به مسجد جمکران رفتم

دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است احوال او را پرسیدم گـفـت : مـن سـاکـن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است در تهران کاسبی وخرید و فـروش دخانیات داشتم , اما پس از مدتی سرمایه ام تمام شد, چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبـا آمـد آنـهـا از بین رفتتند و دست من خالی شد, لذا به قم آمدم در آن جا اوصاف این مسجد را شـنـیـدم مـن هم آمدم که این جا بمانم , تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنافداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.

سـیـد عبدالرحیم می گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید, از قبیل : گرسنگی و عبادت و گریه کردن روزی بـه من گفت : قدری کارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسیده است به کربلامی روم

یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می رفتم در بین راه دیدم , او پیاده به کربلا می رود. شـش مـاه سـفر او طول کشید. بعد از شش ماه , باز روزی در بین راه , همان شخص را که از کربلا برگشته بود, در همان محلی که قبلا دیده بودم , مشاهده کردم با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد.

او گفت : در کربلا برایم این طور معلوم شدکه حاجتم در همین مسجد جمکران داده می شود, لذا برگشتم این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود. تـا آن که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند. در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد. گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدی برایت نقل می کنم و حال آن که برای هیچ کس نقل نکرده ام من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم روزی برای گرفتن نان رفتم گفت :دیگر به تو نان نمی دهم مـن ایـن مـساله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که ازعلف کنار جـوی مـی خـوردم , بـه طـوری که مبتلا به اسهال شدم این باعث شد که من بی حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر برای عبادت که قدری به حال می آمدم نـصـف شـبـی کـه وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه دو برادران (نام دو کوه دراطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می شود, بحدی که تمام بیابان منور شد. نـاگهان کسی را پشت در اتاقم دیدم , مثل این که در را می کوبد (منزلم در یکی ازحجرات بیرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز کردم سیدی را باجلالت و عظمت پشت در دیدم به ایـشـان سـلام کـردم , اما هیبت ایشان مرا گرفت ونتوانستم حرفی بزنم تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن راگذاشتند, و فرمودند: جـده ام فـاطمهعليها‌السلام نزد پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند.

جدم نیز به من حواله نموده اند.

برو به وطن که کار تو خوب می شود.

و پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می باشند و بر آنها سخت می گذرد.

مـن پـیـش خـود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجتعليه‌السلام باشد, لذا عرض کردم : سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شما شفایش بدهید.

فرمودند: صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نمازبخوانیم بـرخـاسـتـم و با حضرت بیرون آمدیم , تا به چاهی که نزدیک درب مسجدمی باشد,رسیدیم دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم , شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد. ایـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم عرض کردم : یا بن رسول اللّه چه وقت ظهور می کنید؟ حضرت با تندی فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری ؟ عرض کردم : می خواهم از یاوران شما باشم فرمودند: هستی , اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند, اما صـدای حـضـرت را از مـیان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است , شنیدم که فرمودند: برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می باشند. در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه می باشد

۴۷ - تشرف جعفر بن زهدری و شفای پای او

عبدالرحمن قبایقی می گوید: شـیخ جعفر بن زهدری , به فلج مبتلا شد, به طوری که قادر نبود از جا برخیزد.

مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـیخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولی هیچ فایده ای ندید.

اطبای بغداد را آوردند.

مدت مدیدی معالجه کردند, باز هم سودی نبخشید, لذا به مادر بزرگش گفتند: شیخ را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام در حله ببر وبخوابان شاید حق تعالی او را از این بلا رهایی بخشد و بـلـکـه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام از آن جا عبور نمایند و به او نظر مرحمتی فرمایند و به این شکل , مرضش خوب شود.

مادر بزرگ شیخ جعفر بن زهدری , به این موضوع توجه کرد و او را به آن مکان شریف برد.

در آن جا حضرت صاحب الامرعليه‌السلام شیخ را از جایش بلند کردند و فلج را از او مرتفع نمودند.

عبدالرحمان قبایقی (ناقل قضیه ) می گوید: بعد از شنیدن این معجزه , میان من و او رفاقتی ایجاد شد, به طوری که نزدیک بود ازشدت ارتباط هـیچ گاه از یکدیگر جدا نشویم

او خانه ای داشت که در آن جا,شخصیتهای حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع می شدند.

مـن خـودم قـضیه را از شیخ جعفر پرسیدم

او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.

و بقیه جریان را نقل کرد تا به این جا رسید که حضرت حجتعليه‌السلام در آن حالی که جده ام مرا در مقام خوابانیده بود به من فرمودند: برخیز.

عرض کردم : مولای من , چند سال است که قدرت برخاستن را ندارم

فرمودند: برخیز به اذن خدا. و مرا در برخاستن کمک کردند.

وقـتـی بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود ندیدم و مردم هجوم آوردند و نزدیک بود مرابکشند. برای تبرک , لباسهایم را تکه تکه کرده و بردند و به جای آن لباسهای خود را به تن من پوشانیدند. بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهایشان را برای خودشان ,فرستادم