تشرفات

تشرفات0%

تشرفات نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

تشرفات

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علی اکبر نهاوندی
گروه: مشاهدات: 31039
دانلود: 3638

توضیحات:

تشرفات
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 194 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 31039 / دانلود: 3638
اندازه اندازه اندازه
تشرفات

تشرفات

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

۹ - تشرف تاجر اصفهانی و طی الارض با جناب هالو

آقای حاج آقا جمال الدینرحمه‌الله فرمودند: من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف اللّه , که در میدان شاه اصفهان واقع است , می آمدم

روزی نـزدیـک مـسجد, جنازه ای را دیدم که می برند و چند نفر ازحمالها و کشیکچی ها همراه او هـسـتـنـد.

حاجی تاجری , از بزرگان تجار هم که ازآشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می کرد و اشک می ریخت

من بسیار تعجب کردم چون اگر این میت از بستگان بسیار نـزدیـک حـاجـی تـاجـر اسـت که این طور برای او گریه می کند, پس چرا به این شکل مختصر و اهـانـت آمـیـز او راتـشـیـیع می کنند و اگر با او ارتباطی ندارد, پس چرا این طور برای او گریه می کند؟ تا آن که نزدیک من رسید, پیش آمد و گفت : آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمی آیید؟ باشنیدن این کـلام , از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصـفـهـان رفـتم

(این محل سابقا غسالخانه مهم شهر بود) وقتی به آن جا رسیدیم , از دوری راه و پـیـاده روی خـسـتـه شده بودم

در آن حال ناراحت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقت و جـمـاعـت را تـرک کـردم و تـحـمـل ایـن خستگی رانمودم آن هم به خاطر حرف حاجی

با حال افـسـردگـی در ایـن فـکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت : شما نپرسیدید که این جنازه از کیست ؟ گفتم : بگو.

گفت : می دانید امسال من به حج مشرف شدم

در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم ,آن بسته ای را کـه هـمـه پـول و مـخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود, دزد برد ودر کربلا هم هیچ آشـنـایـی نـداشـتـم کـه از او پـول قرض کنم

تصور آن که این همه دارایی را داشته ام و تا این جا رسیده ام , ولی از حج محروم شده باشم , بی اندازه مرا غمگین وافسرده کرده بود. در فـکـر بودم که چه کنم تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم در بین راه که تنها و از غم و غصه سـرم را پـایـیـن انداخته بودم , دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجودمبارک حضرت صاحب الامرعليه‌السلام توصیف شده , در برابرم پیدا شده و فرمودند: چرااین طور افسرده حالی ؟ عرض کردم : مسافرم و خستگی راه سفر دارم فرمودند: اگر علتی غیر از این دارد, بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم در این حال صدا زدند: هالو. دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. (در اصفهان دربازار, نزدیک حـجـره مـا یک کشیکچی به نام هالو بود) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد, خوب نگاه کردم , دیـدم همان هالوی اصفهان است به او فرمودند:اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر و خود ناپدید شدند.

آن شخص به من گفت : در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اثاثیه ات را به توبرسانم وقـتی آن جا حاضر شدم , او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد وفرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است ؟ دیدم چیزی از آنها کم نشده است فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم من سر موعد حاضر شدم او هم حاضر شد.

فرمود: پشت سر من بیا.

به همراه او رفتم مقدار کمی از مسافت که طی شد, دیدم در مکه هستم فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خودبگو با شخصی از راه نزدیکتری آمده ام , تا متوجه نشوند. ضمنا آن شخص در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت می زدند, ولی هـر وقـت مـی خـواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید, هیبت اومانع از پرسیدن این سؤال می شد. بعد از اعمال حج , در مکان معین حاضر شدم و مرا, به همان صورت به کربلابرگرداند. در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم : بلی فرمود: تقاضایی از تو دارم که موقعی از تو خواستم انجام بدهی و رفت تـا آن کـه بـه اصـفـهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم روز اول دیدم همان هالووارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم , و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و درآن جا مانند همان کشیکچی ها قلیان کشید و چای خورد. بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم ایـن اسـت : در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده , من از دنیا می روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست به آن جا بیا و مرا با آنها دفن کن در این جا حاجی تاجر فرمود: آن روزی که جناب هالو فرموده بود, امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچی ها جمع شده بودند. در صندوق او, همان طورکه خودش فرمود, هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الان برای دفن اوآمده ایم بـعد آن حاجی گفت : آقا! با این اوصاف , آیا چنین کسی از اولیاءاللّه نیست و فوت اوگریه و تاسف ندارد

۱۰ - تشرف شیخ انصاری

عالم ربانی آقا میرزا حسن آشتیانی , که از جمله شاگردان فاضل شیخ انصاریرحمه‌الله است فرمود: روزی بـا عده ای از طلاب در خدمت شیخ انصاریرحمه‌الله به حرم حضرت امیرالمؤمنینعليه‌السلام مشرف شدیم

بـعـد از دخول به حرم مطهر, شخصی به ما برخورد و بر شیخ انصاری سلام کرد و برای مصافحه و بـوسـیـدن دست ایشان جلو آمد.

بعضی از همراهان برای معرفی آن شخص به شیخ عرض کردند: ایشان نامش فلان و در جفر یا رمل ماهر است و ضمیر اشخاص را هم می گوید.

شـیـخ چـون ایـن مـطلب را شنید, متبسم شد و برای امتحان , به آن شخص فرمود: من چیزی در ضمیرم گذراندم اگر می توانی بگو چیست ؟ آن شـخص بعد از کمی تامل , عرض کرد: تو در ذهن خود گذرانده ای که آیاحضرت صاحب الامرعليه‌السلام را زیارت کرده ای یا نه ؟ شـیـخ انـصاریرحمه‌الله وقتی این را شنید حالت تعجب در ایشان ظاهر گشت , اگر چه صریحا او را تصدیق نفرمود. آن شخص عرض کرد: آیا ضمیر شما همین است که گفتم ؟ شیخ ساکت شد و جوابی نفرمود. آن شـخص اصرار کرد که درست گفتم یا نه ؟ شیخ اقرار کرد و فرمود: خوب , بگو ببینم که دیده ام یا نه ؟ آن شخص عرض کرد: آری , دو مرتبه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای : یک مرتبه در سرداب مطهر و بار دوم در جای دیگر.

شـیـخ چـون ایـن سـخـن را از او شـنـیـد, مثل کسی که نخواهد مطلب بیشتر از این ظاهرشود, براه افتاد

۱۱ - تشرف حجة الاسلام آقا نجفی اصفهانی

مرحوم حجة الاسلام , آقا نجفی اصفهانی در کتاب خود مرقوم فرموده است : مـرتـبـه اول کـه بـه محضر مولایم مشرف شدم این بود که در کشتی نشسته بودم دیدم شخصی آهسته بر روی آب دریا راه می رود و امواج دریا را همچون زمین هموارمی پیماید.

در اثناء مشاهده ایـن امـر عـجـیـب , به خاطرم رسید که شاید این بزرگوارحضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالی فرجه الشریف باشد.

به مجرد خطور این مطلب به ذهنم آن بزرگوار ناپدید شد.

مـرتـبـه بـعدی تشرفم این بود که شبی بعد از اداء فریضه و نوافل , از مسجد الحرام به سمت منزل مـی رفتم در بین راه که خالی از رفت و آمد بود, بزرگواری خود را به من نشان دادند و فرمودند: شـیـخ مـحـمـد تـقی انت فقیه اصفهان (تو فقیه و عالم اصفهانی ها هستی ).

از استماع این سخن روح افـزا جانم تازه و شادیم بی اندازه گشت ,ولی در حیرت ماندم که در این شب تار, این غریب از شهر و دیار را که می شناسد وچه کسی نام و حال مرا می داند.

و متعجب بودم که ایشان از کجا علم و موقعیت مرامی داند! در دل خیال کردم که شاید حضرت ولی عصر و ناموس دهر عجل اللّه تعالی فـرجـه الـشـریـف بـوده بـاشـد, چون نظر کردم هیچ کس را ندیدم

پس دانستم که بیش از این , قابلیت تشرف به خدمت آن سرور را نداشته ام

۱۲ - تشرف علامه حلی در راه کربلا

آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه , از خط علامه حلی , که درحواشی بعضی کتبش آورده , نقل می کند: عـلامـه حـلـی در شـبـی از شبهای جمعه تنها به زیارت قبر مولای خود ابی عبداللّه الحسینعليه‌السلام مـی رفـت ایشان بر حیوانی سوار بود و تازیانه ای برای راندن آن به دست داشت اتفاقا در اثنای راه شخصی پیاده در لباس اعراب به ایشان برخورد کرد و باایشان همراه شد. در بین راه شخص عرب مساله ای را مطرح کرد. علامه حلیرحمه‌الله فهمید که این عرب ,مردی است عالم و با اطلاع بلکه کم مانند و بی نظیر, لذا بعضی از مشکلات خود را ازایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابی برای آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است بـاز مـسـائلی را که بر خود مشکل دیده بود,سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است , زیرا تا به حال کسی را مثل خود ندیده بود ولی خودش هم در آن مسائل متحیر بود. تا آن که در اثناء سؤالها, مساله ای مطرح شد که آن شخص در آن مساله به خلاف نظر علامه حلی فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت : این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتی را که مستند آن شود, نداریم آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم , حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب خود نوشته است علامه گفت : چنین حدیثی در تهذیب نیست و به یاد ندارم که دیده باشم که شیخ طوسی یا غیر او نقل کرده باشند. آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو داری از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا می کنی علامه با خود گفت : شاید این شخص که در رکاب من می آید, مولای عزیزم حضرت بقیة اللّه روحی فـداه بـاشـد, لـذا بـرای این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالی که تازیانه از دستش افتاد, پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام امکان دارد یا نه ؟ آن شـخـص چون این سؤال را شنید, خم شد و تازیانه را برداشت و با دست با کفایت خود در دست عـلامـه گـذاشـت و در جواب فرمود: چطور نمی توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو می باشد؟ همین که علامه این کلام را شنید, بی اختیار خود را از بالای حیوانی که بر آن سوار بودبر پاهای آن امام مهربان , انداخت تا پای مبارکشان را ببوسد و از کثرت شوق بیهوش شد.

وقتی که بهوش آمد کسی را ندید و افسرده و ملول گشت

بعد از آن که به خانه خودرجوع نمود, کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایی که آن بزرگوار فرموده بود, مشاهده کرد در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت : این حدیثی است که مولای من صاحب الامرعليه‌السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند:در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر می باشد.

آقـا سـیـد محمد, صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه , مضمون این جریان را مشاهده کردم

۱۳ - تشرف علامه حلی و کتاب عالم سنی

شهید ثالث , قاضی نوراللّه شوشتریرحمه‌الله , می فرماید: بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت , که در بعضی از فنون علمی ,استاد علامه حـلـیرحمه‌الله اسـت کتابی در رد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس ومحافل آن را برای مردم مـی خـوانـد و آنـان را گمراه می نمود, و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را رد نماید, آن را به کسی نمی داد که نسخه ای بردارد. عـلامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و رد کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به اوامانت دهد.

آن شخص چون نمی خواست که دست رد به سینه علامه حلی بزند, گفت : سوگند یادکرده ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جـایی که می تواند از آن نسخه بردارد. وقتی به نوشتن مشغول شد و شب به نیمه آن رسید, خواب بر ایشان غلبه نمود. همان لحظه حضرت صاحب الامر روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء حاضر شدند و به او فرمودند: کتاب را به من واگذار و توبخواب عـلامـه حلی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد, نسخه کتاب از کرامت و لطف حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

الـبته این قضیه را به صورتهای دیگری هم بیان کرده اند, از جمله در کتاب قصص العلماء این طور آمده است که : عـلامـه حـلـیرحمه‌الله کتاب را توسط یکی از شاگردان خود که نزد آن عالم مخالف درس می خواند برای یک شب به عنوان عاریه به دست آورد و مشغول نسخه برداری از آن شد.

همین که نصف شب گذشت , علامه بی اختیار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد. وقتی صبح شد و وضع را چنین دید اندوهناک گردید, ولی وقتی کتاب راملاحظه کرد, دید تمامش نوشته و نسخه برداری شده است و در آخـر آن نـسخه این جمله نوشته شده : کتبه م ح م د بن الحسن العسکری صاحب الزمان (این نسخه راحجة بن الحسن العسکری صاحب الزمانعليه‌السلام نوشته است ). علامه فهمید که آن حضرت تشریف آورده و نسخه را به خط مبارک خود تمام نموده اند

۱۴ - تشرف شهید ثانی

مرحوم شهید ثانی می فرمایند: در مـنـزل رمـلـه (نـام محلی است ) به مسجد آن جا, که معروف به جامع ابیض است برای زیارت پیامبرانی که در غار آن جا مدفونند, رفتم

وقتی رسیدم , دیدم در مسجد قفل است و احدی در آن جا نیست دست خود را بر قفل گذاشته و کشیدم در باز شد و من وارد غار شدم در آن جا مشغول نـمـاز و دعـا گردیدم و بحدی توجه قلبی به خدای تعالی برایم پیدا شد که از حرکت قافله ای که همراهش بودم , فراموش کردم مـدتـی در آن جـا نشستم پس از آن داخل شهر شدم و بعد هم به سوی مکان قافله رفتم ,اما دیدم آنها رفته اند و هیچ کدام از ایشان نمانده است در کار خویش متحیر ماندم وبه فکر فرو رفتم , چون بـا پـای پـیـاده کـه نمی توانستم به قافله ملحق شوم از طرفی اثاثیه و حیوان مرا همراه خود برده بـودنـد. بناچار تنها و پیاده به دنبال آنها براه افتادم تا آن که از پیاده روی خسته شدم و به قافله هم نـرسـیـدم حـتی از دور هم کاروان را نمی دیدم در این احوال که در تنگی و مشقت افتاده بودم , مردی را دیدم که رو به طرف من آمد,او بر استری سوار بود و وقتی به من رسید, فرمود: پشت سر من بر استر سوار شو.

سـوار شـدم مـانند برق راه را طی کرد و طولی نکشید که به قافله ملحق شدیم آن شخص مرا از استر پیاده کرد و فرمود: به نزد رفقای خود برو. من هم داخل قافله شدم شهید ثانی می فرماید: بین راه در جستجویش بودم که او را ببینم , اما اصلا ایشان راندیدم و قبل از آن نیز ندیده بودم

۱۵ - تشرف سید بحرالعلوم و ارزش گریه بر امام حسینعليه‌السلام

سید بحرالعلومرحمه‌الله به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.

در بین راه راجع به این مساله , که گریه بـر امـام حسینعليه‌السلام گناهان را می آمرزد, فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.

بعدپرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته ای ؟ و در چه اندیشه ای ؟ اگر مساله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام می دهد, مثلا در هرقدمی که در راه زیارت بـرمـی دارد, ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته می شود و برای یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده می شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل شود.

سـلـطـانـی بـه همراه درباریان خود به شکار می رفت در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد.

خیمه ای را دید و وارد آن خیمه شد. در آن سیاه چـادر, پیرزنی را با پسرش دید. آنان در گوشه خیمه عنیزه ای داشتند (بز شیرده ) و از راه مصرف شیر این بز, زندگی خود را می گرداندند. وقـتی سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولی به خاطر پذیرایی از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند, زیرا چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد, از ایشان جدا شد و به هر طوری که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را برای اطرافیان نقل کرد. در نـهـایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملی باید انجام بدهم ؟ یکی از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید. دیگری که از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفی بدهید. یکی دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید. سـلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند. من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود. بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام هرچه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نباید تعجب نمود, چون خدا که خـدائیش را نمی تواند به سیدالشهداءعليه‌السلام بدهد, پس هر کاری که می تواند, انجام می دهد, یعنی با صـرف نظر از مقامات عالی خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتی عنایت می کند.

در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند. چون شخص عرب این مطالب را فرمود, از نظر سید بحرالعلوم غایب شد

۱۶ - تشرف آخوند ملا محمود عراقی

عالم معاصر, آخوند ملا محمود عراقیرحمه‌الله , فرمود: مـن در اوایـل جـوانـی , در بروجرد در مدرسه شاهزاده , مشغول تحصیل علم بودم

هوای آن شهر مـعتدل است و در ایام نوروز باغات و اراضی آن سبز و خرم می شود وآثار زمستان و برف و سرمای هـوا از بـین می رود ولی دو فرسخ از شهر که به سمت اراک برویم بلکه کمتر از دو فرسخ , زمستان غالبا تا اول خرداد ثابت و برقراراست

اوایـل فـروردین چون هوا را معتدل دیدم و درسها هم به خاطر رسومات نوروزتعطیل بود, با خود گـفـتـم قـبـر امـامزاده سهل بن علیعليه‌السلام را که در روستای آستانه است , زیارت کنم

(آستانه از روسـتـاهـای کزاز است و کزاز از بخشهای اراک می باشدو این امامزاده در هشت فرسخی بروجرد واقع شده است ) جمعی از طلاب هم بعد از اطلاع از قصد من , همراه من شدند و با لباس و کفشی که مناسب هوای بـروجـرد بـود پـیـاده بـیرون آمدیم و تا پایه گردنه , که تقریبا در یک فرسخی شهر واقع است راه پیمودیم در مـیـان گـردنـه بـرف دیـده می شد, ولی به خاطر آن که در کوهستان تا ایام تابستان هم برف می ماند, اعتنایی نکردیم وقتی از گردنه بالا رفتیم , صحرا را هم پر از برف دیدیم , ولی چون جاده کـوبـیده بود و آفتاب می تابید و تا رسیدن به مقصد بیش از شش فرسخ باقی نمانده بود, براه خود ادامـه دادیـم بـا خـود حـسـاب کردیم که دو فرسخ دیگررا در آن روز می رویم و شب را که شب چـهـارشـنـبـه بود, در یکی از روستاهای بین راه می خوابیم فقط یک نفر از همراهان از همان جا بـرگـشـت عصر به روستایی رسیدیم و در آن جا توقف کردیم و شب را همان جا خوابیدیم صبح وقـتـی بـرخـاستیم , دیدیم برف باریده و راه را بسته و مخفی نموده است با وجود این وقتی نماز خواندیم وآفتاب طلوع کرد, آماده رفتن شدیم صـاحـب مـنزل مطلع شد و ممانعت نمود و گفت : جاده ای نیست که از آن بروید و این برف تازه , همه راهها را بسته است گفتیم : باکی نیست , زیرا هوا خوب است و روستاها به یکدیگر متصل هستند ومی توانیم راه را پیدا کنیم , لذا اعتنایی نکرده و براه افتادیم آن روز را هم با سختی تمام رفتیم عـصـر وارد روسـتـایی شدیم که از آن جا تا مقصد, تقریبا کمتر از دو فرسخ مسافت بود. شب را در خانه شخصی از خوبان , به نام حاجی مراد خوابیدیم صبح وقتی برخاستیم هوا به شدت سرد شده و برف هم بیشتر از شب گذشته باریده بود, اما ابری دیده نمی شد. نـمـاز صبح را خواندیم و چون مقصد نزدیک و شب آینده , شب جمعه و مناسب بازیارت و عبادت بود و در وقت خروج , هدف ما درک زیارت این شب بود, باز به راه افتادیم , به این حساب که بین ما و مـقـصد روستایی است که متعلق به بعضی ازبستگان من می باشد, اگر هم نتوانستیم به امامزاده بـرسـیـم , مـی توانیم در آن روستاتوقف کنیم و من صله رحم کنم

وقتی صاحب منزل قصد ما را فـهـمـیـد, مـا را از حرکت باز داشت و گفت : احتمال از بین رفتن شما وجود دارد, بنابراین جایز نیست بروید.

گـفـتـیـم : از ایـن جا تا روستای بستگان ما مسافت چندانی نیست و بیشتر از یک گردنه فاصله نـداریم و هوای آن طرف هم که مثل این طرف نیست , بنابراین فقط یک فرسخ از راه برفی است و در یک فرسخ راه هم ترس از بین رفتن نمی باشد.

بـه هـر حال از او اصرار و از ما انکار و بالاخره وقتی اصرار کردن را بی فایده دید, گفت :پس کمی صبر کنید تا برگردم این را گفت و رفت و در اتاق را بست وقـتی رفت , به یکدیگر گفتیم مصلحت در این است که تا نیامده برخیزیم و برویم ,زیرا اگر بیاید باز هم ممانعت می کند, لذا برخاستیم تا خارج شویم , اما دیدیم در بسته است فهمیدیم که آن مرد مـؤمـن بـرای آن کـه از رفتن ما جلوگیری کند, حیله ای بکاربرده و در را بسته است , لذا مجبور شدیم همان جا بنشینیم در همین لحظات طفلی رامیان ایوان دیدیم که کاسه ای در دست دارد و می خواهد از کوزه ای که آن جا بود, آب ببرد به او گفتیم : در را باز کن او هـم بـی خبر از موضوع در را باز کرد. به سرعت بیرون آمدیم و براه افتادیم بعد ازآن که از اتاق و حیاط, که بالای تلی قرار داشت , خارج شدیم , صاحب منزل , که برای انداختن برف بالای بام رفته بود, ما را دید و صدا زد: آقایان عزیز, نروید که تلف می شوید. بیچاره هر قدر اصرار کرد که حالا کجا می روید؟ فایده ای نداشت و ما اعتنانمی کردیم وقـتـی اصـرار را بـی فایده دید, دوید و صدا زد راه بسته و ناپیدا است و شروع به نشان دادن مسیر نـمـود که از فلان مکان و فلان طرف بروید و تا جایی که صدایش می رسید,راهنمایی می کرد و ما راه می رفتیم مـسـافتی که از آن روستا دور شدیم , راه را که کاملا بسته بود, نیافتیم و بیخود می رفتیم گاه تا کـمر یا سینه به گودالهایی که برف آنها را هموار کرده بود فرو می رفتیم و گاه می افتادیم و بدتر از هـمـه آن کـه , رشته قنات آبی در آن جا بود که برف و بوران اثرچاههای آن را بسته بود و ترس افـتـادن در آن چـاهـهـا را هـم داشـتـیـم بـعلاوه آن که , راه نامشخص و برف هم غالبا از زانوها می گذشت کفش و لباس هم مناسب با هوای تابستان بود. گاهی بعضی از رفقا چنان در برف فرو مـی رفـتـند که نمی توانستند خارج بشوند, مگر این که بقیه او را بیرون بکشند. با وجود این حالت چون هوا آفتابی وروشن بود, می رفتیم در بین راه , ناگاه ابرها به یکدیگر پیوسته و هوا تاریک شد, بـرف و بـوران هم شروع شد و سر تا پای ما را خیس نمود, اعضای بدنمان , از وزیدن بادهای سرد و وجـود بـرف و بـوران از کار افتاد, به همین جهت همگی از زندگی خودناامید شدیم و به هلاکت خـود یـقـین پیدا کردیم با پیش آمدن این حالت انابه و استغفارکرده و شروع به وصیت کردن به همدیگر نمودیم بعد از وصیتها و آمادگی برای مردن , من گفتم : نباید از فضل و کرم خداوند مایوس شدما بزرگ و ملجا و پناهی داریم که در هر حال و زمانی قدرت یاری و کمک ما را دارد,بهتر آن است که به او استغاثه کنیم دوستان گفتند: این شخصی که می گویی , کیست ؟ گـفـتـم : امـام عـصـر و صـاحـب امر, حضرت قائم عجل اللّه تعالی فرجه الشریف را می گویم تا ایـن سـخن را از من شنیدند, همگی به گریه افتادند و ضجه زدند و صداها را به واغوثاه وادرکنا یا صاحب الزمان , بلند نمودند. ناگاه باد, آرام و ابرها پراکنده و آفتاب ظاهر شد. وقتی این وضع را دیدیم بسیارخوشحال و مسرور شـدیـم , اما همین که اطراف را نگاه کردیم , دیدیم در چهار طرف غیر از کوه و تپه چیزی مشاهده نـمی شود و آن راهی که باید می رفتیم , مشخص نبود. از ترس آن که اگر برویم شاید راه را اشتباه کنیم و طعمه درندگان شویم , متحیرماندیم در هـمـیـن حـال ناگهان دیدیم که از طرف مقابل بر بالای بلندی , شخصی پیاده ظاهر شدو به طرف ما آمد. همه خوشحال شده و به یکدیگر گفتیم : این همان گردنه ای است که بین ما و منزل باقی مانده است و این شخص هم از آن جا می آید. او بـه طرف ما و ما به سمت او روانه شدیم تا آن که به یکدیگر رسیدیم شخصی بود به لباس مردم آن نواحی که ما تصور کردیم از اهالی آن جا است و از او راه راپرسیدیم گـفـت : راه همین است که من آمدم و با دست اشاره به آن جایی که اول دیده شد, نمود وگفت : آن هم اول گردنه است بعد از این صحبتها از ما گذشت و رفت ما هم از محل عبور و جای پای او رفتیم تا به اول گردنه رسیدیم و نفس راحتی کشیدیم , اما اثر قدم او را از آن مکان به بعد ندیدیم , با آن که از زمان دیدن او و رسیدن ما به آن جا, هواکاملا صاف و آفتاب نمایان و برف تازه ای غیر از بـرف قـبـلی نباریده بود و عبور از میان گردنه هم بدون آن که قدم در برف اثر کند, ممکن نبود. ضمن این که از بلندی , تمام آن صحرا نمایان بود, و ما هر چه نگاه کردیم آن شخص را در آن بیابان هموار ندیدیم تمام همراهان از این موضوع تعجب کردند! هر قدر در اطراف نظر انداختیم که شایدجای پایی پیدا کـنـیم , دیده نشد. حتی از بالای گردنه تا ورود به روستای خودمان که نزدیک به نیم فرسخ بود, همت را بر آن گماشتیم که اثر پایی پیدا کنیم , ولی با کمال تعجب پیدا نکردیم و ندیدیم پس از ورود به آن روستا پرسیدیم : امروز این جا و این طرف گردنه , برف تازه باریده ؟ گـفـتند: نه , بلکه از اول روز تا به حال هوا همین طور صاف و آفتاب نمایان بوده است ,جز آن که شب گذشته برف کمی بارید. از دیـدن ایـن امـور غـیـر طبیعی و آن اجابت و دستگیری بعد از استغاثه ما, برای من وبلکه همه هـمراهان هیچ شکی در این که آن شخص , آقا و مولا حضرت ولی عصرارواحنافداه , یا آن که مامور خاصی از آن درگاه بوده است , نماند

۱۷ - تشرف شیخ حسین آل رحیمرحمه‌الله

شیخ باقر کاظمیرحمه‌الله فرمود: در نجف شخصی به نام شیخ حسین آل رحیم زندگی می کرد که مردی پاک طینت و ازمقدسین و مـشـغـول بـه تـحـصـیل علم بود. ایشان به مرض سل مبتلا شد, به طوری که باسرفه کردن از سـیـنـه اش اخلاط و خون خارج می شد. با همه این احوال در نهایت فقرو پریشانی بود و قوت روز خـود را هـم نـداشت غالب اوقات نزد اعراب بادیه نشین درحوالی نجف اشرف می رفت تا مقداری قوت , هر چند که جو باشد بدست آورد. باوجود این دو مشکل , دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا کـرد, امـا هـر دفـعـه که او راخواستگاری می کرد, نزدیکان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمی دادند وهمین خود علت دیگری بود که در هم و غم شدیدی قرار بگیرد. مـدتـی گـذشـت و چـون مـرض و فقر و ناامیدی از آن زن , کار را بر او مشکل کرده بود,تصمیم گـرفـت عـمـلـی را کـه در بین اهل نجف معروف است انجام دهد, یعنی چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود و متوسل به حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بشود, تا به مقصدبرسد. شـیخ حسین می گوید: من چهل شب چهارشنبه بر این عمل مواظبت کردم

شب چهارشنبه آخر شد. آن شب , تاریک و از شبهای زمستان بود. باد تندی می وزید وباران اندکی هم می بارید. من در دکه مسجد که نزدیک در است نشسته بودم , چون نمی شد داخل مسجد شوم , به خاطر خونی که از سـیـنه ام می آمد و چیزی هم نداشتم که اخلاط سینه را جمع کنم و انداختن آن هم که در مسجد جـایـز نـبود.

از طرفی چیزی نداشتم که سرما را از من دفع کند, لذا دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد گشت و دنیاپیش چشمم تاریک شد.

فـکـر می کردم شبها تمام شد و امشب , شب آخر است , نه کسی را دیدم و نه چیزی برایم ظاهر شد.

ایـن هـمـه رنـج و مـشقت دیدم بار زحمت و ترس بر دوش کشیدم تابتوانم چهل شب از نجف به مسجد کوفه بیایم با همه این زحمات , جز یاس وناامیدی نتیجه ای نگرفتم

در ایـن کار خود تفکر می کردم در حالی که در مسجد احدی نبود. آتشی برای درست کردن قهوه روشـن کـرده بـودم و چون به خوردن آن عادت داشتم , مقدار کمی با خودم از نجف آورده بودم , نـاگاه شخصی از سمت در اول مسجد متوجه من شد. از دور که او را دیدم , ناراحت شدم و با خود گـفـتم : این شخص , عربی از اهالی اطراف مسجداست و نزد من می آید تا قهوه بخورد. اگر آمد, بی قهوه می مانم و در این شب تاریک هم و غمم زیاد خواهد شد. در ایـن فـکـر بـودم کـه بـه مـن رسید و سلام کرد. نام مرا برد و مقابلم نشست از این که اسم مرا مـی دانـسـت تـعـجب کردم ! گمان کردم او از آنهایی است که اطراف نجف هستند ومن گاهی میهمانشان می شوم از او سؤال کردم از کدام طایفه عرب هستی ؟ گفت : از بعضی از آنهایم اسم هر کدام از طوایف عرب را که در اطراف نجف هستند بردم , گفت : نه از آنهانیستم در این جا نـاراحـت شـدم و از روی تـمـسخر گفتم : آری , تو از طری طره ای ؟(این لفظ یک کلمه بی معنی است ) از سـخـن مـن تـبـسـم کرد و گفت : من از هر کجا باشم , برای تو چه اهمیتی خواهدداشت ؟ بعد فرمود: چه چیزی باعث شده که به این جا آمده ای ؟ گفتم : سؤال کردن از این مسائل هم به تو سودی نمی رساند. گفت : چه ضرری دارد که مرا خبر دهی ؟ از حـسـن اخـلاق و شـیرینی سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و طوری شد که هر قدر صحبت می کرد, محبتم به او زیادتر می شد, لذا یک سبیل (یکی از دخانیات )ساخته و به او دادم گفت : خودت بکش من نمی کشم برایش یک فنجان قهوه ریختم و به او دادم گرفت و کمی از آن خورد و بعد فنجان رابه من داد و گفت : تو آن را بخور. فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم که تمام آن را نخورده است خلاصه طوری بود که لحظه به لحظه محبتم به او زیادترمی شد. بـه او گفتم : ای برادر امشب خداوند تو را برای من فرستاده که مونس من باشی آیاحاضری با هم کنار حضرت مسلمعليه‌السلام برویم و آن جا بنشینیم ؟ گفت : حاضرم حال جریان خودت را نقل کن گـفتم : ای برادر, واقع مطلب را برای تو نقل می کنم از روزی که خود را شناخته ام شدیدا فقیر و مـحـتـاجم و با این حال چند سال است که از سینه ام خون می آید وعلاجش را نمی دانم از طرفی عیال هم ندارم و دلم به زنی از اهل محله خودمان درنجف اشرف مایل شده است , ولی چون دستم از مـال و ثـروت خـالـی اسـت گـرفتنش برایم میسر نمی شود. ین آخوندها مرا تحریص کردند و گفتند: برای حوائج خودمتوجه حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد کـوفـه بیتوته کن , زیرا آن جناب را خواهی دید و حاجتت را عنایت خواهد کرد و این آخرین شب از شـبـهـای چـهارشنبه است و با وجود این که این همه زحمت کشیدم اصلا چیزی ندیدم این است علت آمدنم به این جا و حوائج من هم همینها است در این جا در حالی که غافل بودم , فرمود: سینه ات که عافیت یافت , اما آن زن , پس به همین زودی او را خواهی گرفت , و اما فقرت , تا زمان مردن به حال خود باقی است در عـین حال من متوجه این بیان و تفصیلات نشدم و به او گفتم : به طرف مزار جناب مسلمعليه‌السلام نرویم ؟ گفت : برخیز. بـرخـاسـتم و ایشان جلوی من براه افتاد. وقتی وارد مسجد شدیم , گفت : آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد را نخوانیم ؟ گفتم : چرا. او نـزدیـک شـاخـص (سنگی که میان مسجد است ) و من پشت سرش با فاصله ای ایستادم تکبیرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشغول خواندن فاتحه شدم ناگاه قرائت فاتحه اورا شنیدم به طوری که هـرگـز از احـدی چـنین قرائتی را نشنیده بودم از حسن قرائتش باخود گفتم : شاید او حضرت صـاحـب الزمانعليه‌السلام باشد و کلماتی شنیدم که به این مطلب گواهی می داد. تا این خیال در ذهنم افـتـاد بـه سـوی او نظری انداختم , اما در حالی که آن جناب مشغول نماز بود, دیدم نور عظیمی حضرتش را احاطه نمود, به طوری که مانع شد که من شخص شریفش را تشخیص دهم همه اینها وقتی بود که من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را می شنیدم و بدنم می لرزید, اما از بـیم ایشان نتوانستم نماز را قطع کنم , ولی به هر صورتی که بود نماز راتمام کردم نور حضرت از زمین به طرف بالا می رفت

مشغول گریه و زاری و عذرخواهی از سوء ادبی که در مسجد با ایشان داشتم , شدم وعرض کردم : آقای من , وعده شما راست است مرا وعده دادید که با هم به قبرمسلمعليه‌السلام برویم این جا دیدم که نور متوجه سمت قبر مسلمعليه‌السلام شد. من هم به دنبالش براه افتادم تا آن که وارد حرم حضرت مسلمعليه‌السلام گـردیـد و تـوقف کرد وپیوسته به همین حالت بود و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد و آن نور عروج کرد. صـبح , متوجه کلام آن حضرت شدم که فرمودند: اما سینه ات که شفا یافت , و دیدم سینه ام سالم و ابدا سرفه نمی کنم

یک هفته هم طول نکشید که اسباب ازدواج با آن دختر من حیث لا احتسب (از جـایـی که گمان نداشتم ) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقی است , همان طوری که آن جناب فرمودند.

والحمدللّه