داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 8648
دانلود: 2210


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8648 / دانلود: 2210
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

.داستانها و پندها

نویسنده:مصطفی زمانی وجدانی

. تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

مقدمه

جلد اول از مجموعه داستانها و پندها که اکنون پیش روی شماست چیزی جز ادامه راه شهید فرزانه راه علم و فضیلت ، آیت الله مرتضی مطهری در دو جلد کتاب نفیس و ارزنده داستان راستان نیست

، زیرا همانطور که آن شهید عزیز در مقدمه کتاب داستان راستان اشاره کردند تاریخ پرماجرای اسلام و مسلمین چون گنجینه ای گرانبهاست که به علت غفلت مسلمانان و دسیسه های ناجوانمردانه دشمنان اسلام سالیان متمادی در پس پرده فراموشی فرو رفته بود، بویژه در کشور ما که با وجود رژیم وابسته و فرهنگ سوز شاهنشاهی این فاجعه ابعاد گسترده تری بخود گرفت و در دوران حکومت این نوکران اجنبی ، قلم بدستان و سردمداران ایدئولوژی شرقی و غربی که عمدتا هدفی جز مقابله با اسلام نداشتند میدان باز و بدون حریف بدست آوردند و با جامعه و شئون فرهنگی ما آن کردند که مغول و چنگیز نیز چنین جنایتی مرتکب نشدند، بویژه آنکه این روشنفکران شرق زده و غرب گرا اعم از توده ای و لیبرال و ملی گرا و سلطنت طلب و فراماسونها مورد محبت و حمایت رژیم سرسپرده ابرقدرتها نیز بودند و بسخن دیگر، هم از توبره می خوردند و هم از آخور!! بگذاریم اکنون که با توفیقات حق تعالی ، و تحت رهبری ولی فقیه ، نایب امام زمان ، حضرت امام خمینی ، ارواحنا فداه دست دشمنان اسلام از کشور ما کوتاه گردیده است و زمینه ترویج و ارائه مکتب حیاتبخش اسلام فراهم آمده است لازم است تا نویسندگان و هنرمندان متعهد و مکتبی با استفاده از روشهای مختلف هنری و ادبی به ارائه تعالیم انسان ساز اسلام بپردازند.

برای گردآوری داستانها از کتاب پند تاریخ و اخلاق بیشترین استفاده را برده ایم ، در عین حال منبع اصلی هر داستان در پاورقی ها آمده است والسلام علی من اتبع الهدی

درسی از ششمین امامعليه‌السلام

عبدالرحمن بن سیابه گفت هنگامیکه پدرم از دنیا رفت یکی از دوستان او بدر خانه ما آمد پس از تسلیت گفتن پرسید آیا پدرت از مال و ثروت چیزی گذاشته ؟ گفتم نه ، کیسه ایکه در آن هزار درهم بود بمن داد. گفت این پول را بگیر و در خرید و فروش سرمایه خود قرار ده برسم امانت در دست تو باشد سود آنرا بمصرف احتیاجات زندگی برسان و اصل پول را بمن برمی گردانی بسیار خرسند شدم ، پیش مادرم آمده و جریان را شرح دادم ، شبانگاه نزد کس دیگری از دوستان پدرم رفتم ، او سرمایه مرا پارچه های مخصوصی خرید و دکانی برایم تهیه کرد، در آنجا بکسب مشغول شدم

اتفاقا خداوند بهره زیادی از اینکار مرا روزی فرمود؛ تا اینکه ایام و موسم حج رسید، در دلم افتاد که امسال به زیارت خانه خدا بروم پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او صحبت کردم ؛ گفت اگر چنین خیالی داری اول امانت آن مرد را رد کن و پول او را بده بعد برو من هزار درهم را فراهم نموده پیش او بردم گفت شاید آنچه من دادم ، کم بوده اگر مایلی زیادتر بدهم گفتم نه ، خیال دارم به مکه مسافرت کنم مایل بودم امانت شما مسترد شود.

پس از آن به مکه رفتم ، در بازگشت با عده ای خدمت حضرت صادقعليه‌السلام در مدینه رسیدم ، چون من جوان و کم سن بودم در آخر مجلس نشستم هر یک از مردم سؤ الی می کردند و ایشان جواب می داد. همینکه مجلس خلوت شد مرا پیش خواند، جلو رفتم فرمود کاری داشتی ؟ عرض کردم فدایت شوم من عبدالرحمن پسر سیابه هستم ، از پدرم پرسید گفتم او از دنیا رفت ، حضرت افسرده شد و برایش طلب آمرزش نمود آنگاه پرسید آیا ثروت و مالی گذاشته است ؟ گفتم چیزی بجای نگذاشته سؤ ال فرمود پس چگونه به حج رفتی ؟ من داستان رفیق پدرم و هزار درهمی که داده بود بعرض ایشان رساندم ولی آنجناب نگذاشت همه آنرا بگویم ، در بین پرسید آیا هزار درهم او را دادی ؟ گفتم بلی بصاحبش رد کردم فرمود احسنت خوب کردی اینک ترا وصیتی بکنم عرض کردم بفرمائید (قال علیک بصدق الحدیث و اداء الامانه تشرک الناس فی اموالهم هکذا و جمع بین اصابعه ) فرمود بر تو باد براستی و درستی و رد امانت که اگر حفظ این سفارش را بکنی در اموال مردم شریک خواهی شد این سخن را که گفت انگشتان مبارک خویش را در هم داخل کرد. فرمود اینچنین شریک آنها می شوی ، من دستور آنجناب را مراعات نموده و عمل کرده ، وضع مالیم بجائی رسید که زکات یک سالم یکصد هزار درهم شد.(۱)

کلید نجات

مردی خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و عرض کرد مرا راهنمائی کن به نافع ترین کارها حضرت فرمود: اصدق و لا تکذب و اذنب من المعاصی ما شئت راستگوئی را پیشه کن و از دروغ بپرهیز هر گناه دیگری می خواهی انجام ده ، از این سخن مرد در شگفت شد و فرمایش آنجناب را پذیرفته و مرخص گردید. با خود گفت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا از غیر دروغگوئی نهی نکرده پس اکنون بخانه فلان زن زیبا می روم و با او زنا می کنم همینکه بطرف خانه او رفت فکر کرد اگر این عمل را انجام دهد و کسی از او بپرسد از کجا میآئی نمی توانم دروغ بگوید و بر فرض راست گفتن به کیفر شدید و بدبختی بزرگی مبتلا می شود. لذا منصرف شد. باز فکر کرد گناه دیگری انجام دهد همین اندیشه و خیال را نمود در نتیجه از همه گناهان بواسطه ترک و دروغ دوری جست(۲)

عذاب دروغگو

روزی رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود دیشب در خواب دیدم که مردی نزد من آمد و گفت برخیز برخاستم دو مرد را دیدم که یکی ایستاده و در دست خود چیزی شبیه به عصای آهنین دارد و آنرا بر گوشه دهان مرد دیگری که نشسته است فرو می برد باندازه ای فشار می دهد تا میان دو شانه اش می رسد آنگاه بیرون آورد و در طرف دیگر دهان او داخل می کند، طرف اول خوب می شود این قسمت دیگر را هم مانند قبلی پاره می کند بآنشخص که مرا حرکت داد گفتم این چه کسی است و برای چه اینطور عذاب می کشد، گفت این مرد دروغگو است که در قبر او را تا روز قیامت اینطور کیفر می دهند.(۳)

خداشناسی کودک

چون هنگام آن رسید که آفتاب دولت ابراهیم خلیلعليه‌السلام از مشرق سعادت طلوع کند منجمان نمرود را اطلاع دادند که امسال پسری بوجود خواهد آمد که ملت تو بر دست او زایل می شود نمرود دستور داد هر پسری که در عرصه ملک او بوجود آید او را بکشند تا موقع ولادت ابراهیم رسید. و ذات مبارک او از حرم رحم به فضای وجود خرامید. مادر ابراهیم از بیم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطی پیچید و به غاری برده در آنجا نهاد و در غار را محکم کرده بازگشت روز دیگر فرصت پیدا نموده به غار رفت تا حال فرزند خود را مطالعه کند ابراهیمعليه‌السلام را در حال سلامتی یافت و دید انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهن گرفته می مکد و بوسیله آن تغذی می نماید

او را شیر داد و بازگشت و هر وقت فرصت می یافت به غار رفته او را شیر می داد و از حالش اطلاع حاصل می نمود تا هفت سال بر این وضع گذشت آثار عقل و نشانه های فراست از پیشانی مبارک او ظاهر گشت روزی از مادر خود سؤ ال کرد آفریدگار من کیست مادر جواب داد نمرود پرسید که آفریدگار نمرود کیست مادر از جواب او فرو ماند و دانست که این پسر همانست که بواسطه وجود مبارک او بناء ملک نمرود خراب خواهد شد.(۴)

خداشناسی پیرزن

امیرالمؤ منینعليه‌السلام با جمعی از پیروان در معبری عبور می نمود، پیرزنی را دید که با چرخ نخ ریسی خود مشغول رشتن پنبه است پرسید پیرزن (بماذا عرفت ربک ) خدای را به چه چیز شناختی ؟ پیرزن بجای جواب دست از دسته چرخ برداشت طولی نکشید پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حرکت ایستاد عجوزه گفت یا علیعليه‌السلام چرخی بدین کوچکی برای گردش احتیاج بچون منی دارد آیا ممکن است افلاک باین عظمت و کرات باین بزرگی بدون مدیری دانا و حکیم و صانعی توانا و علیم با نظم معینی بگردش افتند و از گردش خود باز نایستند؟

علیعليه‌السلام روی باصحاب خود نموده فرمود (علیکم بدین العجائز) مانند پیرزنان خدا را بشناسید.

جنایت یک پدر

قیس بن عاصم ، در ایام جاهلیت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزی در سنین پیری بمنظور جستجوی راه مغفرت الهی و جبران خطاهای گذشته خود شرفیاب محضر رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گردید و گفت : در گذشته ، جهل و نادانی ، بسیاری از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بی گناه خود را زنده بگور سازند من نیز دوازده دخترم را در فواصل نزدیک بهم زنده بگور کردم ، سیزدهمین دخترم را زنم پنهانی بزائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مرده بدنیا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.

سالها گذشت تا روزی هنگامیکه ناگهان از سفری بازگشتم دختری خردسال را در سرای خود دیدم و چون شباهتی تام بفرزندانم داشت درباره اش بتردید افتادم و بالاخره دانستم دخترمن است بی درنگ دختر را که زار زار میگریست کشان کشان به نقطه دوری برده و بناله ها و تضرعهای او و اینکه بنزد دائیهای خود باز میگردم و دیگر بر سر سفره تو نمی نشینم اعتنا نکردم و زنده بگورش نمودم

قیس پس از نقل ماجرای خود به انتظار جواب ، سکوت کرد در حالیکه از دیده های رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قطرات اشک فرو می چکید و با خود زمزمه می فرمود: (من لایرحم لایرحم ) آنکه رحم نکند بر او رحم نشود، و سپس به قیس خطاب کرده و فرمود: روز بدی در پیش داری قیس پرسید اینک برای تخفیف بار گناهم چه کنم ؟ حضرت پاسخ داد بعدد دخترانی که کشته ای کنیز آزاد کن

نامه محبت آمیز

علی اسکافی میگوید: من منشی امیر بغداد بودم و مدتها در این سمت انجام وظیفه می کردم ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تیرگی گرائید.

امیر نسبت بمن بدبین و متغیر شد، دستور داد زندانیم کردند و تمام اموال منقول و غیر منقولم را ضبط نمودند. چندی در زندان ماندم و پیوسته از ذلت و خواری و یاءس و ناامیدی رنج میبردم روزی ماءمورین زندان بمن خبر دادند که اسحاق بن ابراهیم طاهری رئیس شهربانی بغداد بزندان آمده و تو را احضار کرده است سخت نگران شدم ، بر جان خود ترسیدم ، و از زندگی دست شستم مرا نزد او بردند، ادای احترام نمودم اسحاق به روی من خندید و گفت برادرم عبدالله طاهر از خراسان نامه نوشته و درباره تو شفاعت کرده است امیر شفاعت او را پذیرفته و دستور داده است از زندان آزاد شوی و تمام اموال و املاکت مسترد گردد. اینک می توانی بمنزل بروی خدای را شکر کردم و از شدت شادی بگریه افتادم همان ساعت رهسپار منزل شدم ، آنروز را در خانه ماندم و بکارهای پریشانم سر و صورتی دادم

روز بعد بحضور اسحاق طاهری رفتم ، از وی تشکر کردم ، درباره اش دعای نمودم ، و گفتم من هرگز حضور امیر عبدالله طاهر شرفیاب نشده ام و سعادت زیارت و شناسائی ایشان نصیبم نگردیده است چه باعث شد که مرا مشمول عنایات خویش ساخته و از من شفاعت کرده است ؟

جواب داد: چند روز قبل نامه ای از برادرم بمن رسید و در آن نوشته بود: پیش از این ، مکاتیب امیر بغداد مشحون از لطف و دلجوئی و آمیخته بمهر و محبت بود و منشی امیر با جملات گرم و مؤ دبی که در خلال نامه بکار می برد روابط حسنه ما را محکم می کرد و عواطف و الفت فیمابین را تقویت می نمود و اینک چندی است که وضع نگارش تغییر کرده و نامه ها فاقد مضامین گرم و مهرانگیز است میگویند این دگرگونی از آنجهت است که امیر، نویسنده خود را معزول و زندانی نموده و دیگری را بجای وی گمارده است

با توجه باینکه منشی سابق ، شخص وظیفه شناس و خلیقی بود و در نامه نگاری ، مراتب ادب و احترام را رعایت میکرده ، دور از مروت است که در اینحال او را فرو گذاریم و از وی حمایت ننمائیم از شما میخواهم نزد امیر بروی و جرم کاتب را مشخص نمائی اگر گناهش قابل عفو است از طرف من شفاعت کن و اگر طرد او از جهت مالی است پول مورد نظر را در حساب من بپردازی و جدا از امیر درخواست نمائی او را ببخشد و بشغل سابقش منصوب نماید. من این رسالت را انجام دادم و پیام برادرم را بعرض رساندم خوشبختانه شفاعتش نزد امیر مقبول افتاد و تمام درخواستهای او را در مورد شما اجابت فرمود.

اسحاق طاهری پس از شرح جریان ، در همان مجلس ده هزار درهم بمن داد و گفت این انعام امیر است که بمنظور دلجوئی بشما اعطاء فرموده است چند روزی بیش نگذشت که شغل سابقم را نیز بمن محول نمودند و به سمت منشی امیر دوباره مشغول کار شدم آبروی رفته ام بازگشت ، مشکلاتم یکی پس از دیگری حل شد، و از همه ناراحتیهای طاقت فرسا و جانکاه رهائی یافتم(۵)

دنیای شگفت انگیز آفریده ها

سیّاحی از جنگلی میگذشت چشمش بگنجشکی افتاد که بر روی درختی نشسته و با وضعیکه اضطراب و وحشت از آن آشکار بود صداهای پی درپی می داد آشفتگی گنجشک توجّه سیاح را بخود جلب نمود و دقت کرده دید در هر چند ثانیه آن حیوان حرکت مینماید و بر گرد درخت دیگری میپرد در این هنگام مشاهده کرد مار سیاهی از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشک است فهمید این مار قصد آشیانه و بچه های گنجشک را کرده در این بین دید گنجشک یک نوع برگ مخصوص با عجله تمام میچیند و بر گرد لانه خود قرار می دهد.

همینکه اطراف آشیانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روی شاخه ای نشسته منتظر نتیجه بود. مار بالا آمد و بسوی آشیانه رسید وقتی که بوی برگها بمشامش خورد با شتاب زیاد بازگشت نموده از درخت بزیر آمد سیّاح دانست که آن برگها برای مار سم کشنده ای بوده و خداوند عزیز گنجشک را برای حفظ از دشمن بآنها راهنمائی کرده و مکتبی از مافوق طبیعت متکفل آموزش و پرورش این جاندارنست(۶)

بهلول و ابوحنیفه

روزی بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر می کرد او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه می گفت حضرت صادقعليه‌السلام مطالبی میگوید که من آنها را نمی پسندم اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنکه خدا را نمی توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزیکه هستی و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنی آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخی برداشت و بسوی ابوحنیفه پرت کرده و گریخت اتفاقا کلوخ بر پیشانی ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند بهلول پرسید از طرف من بشما چه ستمی شده است ؟ ابوحنیفه گفت کلوخی که پرت کردی سرم را آزرده است بهلول پرسید آیا میتوانی آن درد را نشان بدهی ابوحنیفه جواب داد مگر درد را می توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقیقت دردی در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزی و آیا تو خود نمی گفتی هر چه هستی دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده ای و عقیده نداری که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمی شود و آزرده نمی گردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتی هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیری نیست

ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.(۷)

حسن خلق امام

امام سجادعليه‌السلام با جمعی از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردی از بستگان آنحضرت آمد در کنار جمعیت ایستاد و با صدای بلند، زبان به ستم و بدگوئی امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زین العابدینعليه‌السلام حضورا به او حرفی نزد و پس از آنکه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان این مرد را شنیدید، میل دارم با من بیائید و پاسخ مرا نیز بشنوید. همه موافقت کردند. اما گفتند دوست داشتیم که فی المجلس به او جواب می دادید و ما هم با شما همصدا می شدیم آنگاه از جا برخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پیش گرفتند.

بین راه متوجه شدند که حضرت سجادعليه‌السلام آیه( الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّـهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ) را می خواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن می گوید و از عفو و اغماض نام می برد. دانستند که آنحضرت در فکر مجازات وی نیست و کلام تندی نخواهد گفت چون به در خانه اش رسیدند، امام بصدای بلند او را خواند و به همراهان خویش فرمود: بگوئید اینکه تو را می خواهد علی بن الحسین است مرد از خانه بیرون آمد و خود را برای مواجه با شرّ و بدی آماده کرده بود. زیرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال ، تردید نداشت که امام سجاد برای کیفر او آمده است ولی برخلاف انتظارش به وی فرمود: برادر تو رودرروی من ایستادی و بدون مقدمه سخنان ناروائی را آغاز نمودی و پی درپی گفتی و گفتی اگر آنچه بمن نسبت دادی در من هست از پیشگاه الهی برای خویش طلب آمرزش می کنم و اگر نیست از خدا می خواهم که تو را بیامرزد.

بزرگواری مالک اشتر

مالک اشتر که از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه علیعليه‌السلام بود روزی از بازار کوفه عبور میکرد. پیراهن کرباسی در بر و عمامه ای از کرباس بر سر داشت یک فرد عادی و بی ادب که او را نمی شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روی اهانت پاره کلوخی را به وی زد. مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتی ، راه خود را ادامه داد.

بعضی که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند وای بر تو، آیا دانستی چه کسی را مورد اهانت قرار دادی ؟ جواب داد: نه گفتند این مالک اشتر دوست صمیمی علیعليه‌السلام است مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد، نمیدانست چه کند. قدری فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را بمالک برساند و از وی عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل ناروای خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائی یابد. در مسیری که مالک رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز یافت صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روی پاهای مالک افکند و آنها را می بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که می کنی ؟ جواب داد از عمل بدی که کرده ام پوزش می خواهم

فقال لاباءس علیک فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لک(۸)

مالک با گشاده روئی و محبت به وی فرمود: خوف و هراسی نداشته باش بخدا قسم به مسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهی برای تو طلب آمرزش نمایم

یتیمان مسلم

هنگامیکه خبر شهادت مسلم بن عقیل بحضرت اباعبداللهعليه‌السلام رسید به خیمه مخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پیش خواند، او دختری سیزده ساله بود که همیشه با دختران سیدالشهداءعليه‌السلام مصاحبت میکرد و با آنها میزیست

وقتی آن دختر خدمت حضرت رسید او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانی اضافه بر آنچه معمولا میکرد نمود. دختر مسلم بفراست دریافت که ممکن است پیش آمدی شده باشد. از اینرو گفت یابن رسول الله با من ملاطفت یتیمان و کسانیکه پدر ندارند میکنی مگر پدرم را شهید کرده اند؟ اباعبداللهعليه‌السلام نیروی مقاومت از دست داد و شروع بگریه کرد. فرمود ای دخترک من اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدروار از تو پذیرائی میکنم خواهرم مادر تو است و دختران و پسرانم برادر و خواهر تواند.

دختر مسلم از ته دل شروع بگریه کرد و های های گریست پسران مسلم سر را برهنه کردند و بزاری پرداختند. اهل بیتعليهم‌السلام در این مصیبت با آنها موافقت نموده و بسوگواری مشغول شدند سیدالشهداءعليه‌السلام از شهادت مسلم بسیار اندوهگین شد.(۹)

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اینگونه بود

پیراهن پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کهنه شده بود شخصی دوازده درهم بایشان هدیه کرد، آنجناب پول را به علیعليه‌السلام دادند تا از بازار پیراهنی بخرد، امیرالمؤ منینعليه‌السلام جامه ای بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورد، فرمودند این جامه پربهاست پیراهنی پست تر از این مرا بهتر است ، آیا گمان داری که صاحب جامه پس بگیرد؟ عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضی شود.

علیعليه‌السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم میفرماید این پیراهن برای من پربها است و جامه ای ارزان تر از این می خواهم ، صاحب جامه راضی شد و دوازده درهم را رد کرد. فرمود وقتی پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنی بگیرد. در بین راه بکنیزی برخورد که در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد، جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید. گفت یا رسول الله مرا برای خریداری

به بازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم کرده ام پیغبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنی نیز بچهار درهم خریداری کرد در بازگشت مرد مستمندی از ایشان تقاضای لباس کرد همان پیراهن را باو دادند، باز به بازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگری خریدند وقتی که به محل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد، پیش رفته فرمود دیگر برای چه گریه می کنی ؟ گفت دیر شده می ترسم مرا بیازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائی کن همینکه بدر خانه رسیدند. به صاحب خانه سلام کردند، ولی آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادی نعمت و سلامتی گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضای بخشش او را کردند. صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود دوازده درهمی ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزی را آزاد کرد.(۱۰)

بی نیازی از مردم

در صدر اسلام مکرر اتفاق افتاده که افراد بی بضاعت و احیانا ناقص عضو، حضور رسول اکرم و ائمه طاهرینعليهم‌السلام شرفیاب شده و اوضاع و احوال خود را شرح داده اند ولی اولیاء گرامی اسلام بجای کمکهای بلاعوض آنانرا بکار و فعالیت تشویق نموده اند.

زراره میگوید: مردی بحضور امام صادقعليه‌السلام آمد، عرض کرد دستم ناسالم است و نمی توانم با آن بخوبی کار کنم ، سرمایه ندارم تا با آن تجارت نمایم و فرد محروم و مستمندی هستم

فقال اعمل و احمل علی راءسک واستغن عن الناس(۱۱)

امامعليه‌السلام که می دید آن مرد، سر سالمی دارد و می تواند طبق رسوم محلی با آن کار کند و بار برد راضی نشد عزّ و شخصیتش با ذلت سؤ ال در هم شکسته شود و در زندگی کل بر مردم باشد. به وی فرمود: با سرت باربری کن و خویشتن را از مردم بی نیاز ساز.

غیرت شما کجاست

گزارشی به علیعليه‌السلام رسید که سپاهیان معاویه به شهر انبار هجوم آوردند، حسان بن حسان بکری فرماندار شهر را کشتند و پاسداران شهر را پراکنده ساختند. بعضی از سربازان معاویه بمنزل زنان مسلمان و غیرمسلمان وارد شدند و خلخال ، دست بند، گردنبند، و گوشواره را از برشان بیرون آوردند و آنان برای دفاع از خود وسیله ای جز زاری و استرحام نداشتند. سپس لشکریان معاویه با غنائم فراوان از شهر خارج شدند و در این جریان ، نه کسی از آنان زخم برداشت و نه خونی از آنها بزمین ریخت این گزارش رنج آور و دردناک ، آنحضرت را بسختی ناراحت و متاءلم نمود و ضمن خطابه ای تند و مهیج شرح جریان را به اطلاع مردم رساند و در خلال سخنان خود فرمود:

فلو ان امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندی جدیرا.

اگر مرد مسلمانی بر اثر این قضیه ، از شدت اندوه و تاءسف بمیرد ملامت ندارد بلکه در نظر من چنین مرگی شایسته و سزاوار است

فرماندار بصره در مجلس عروسی

عثمان بن حنیف انصاری در حکومت علیعليه‌السلام فرماندار بصره بود. یکی از خانواده های محترم شهر، او را به مجلس عروسی دعوت نمود، فرماندار آن را پذیرفت و در مجلس ولیمه شرکت کرد. مدعوین همه از ثروتمندان و متمکنین شهر بودند، و از محرومین و تهیدستان کسی در آن مجلس دعوت نداشت

سفره رنگینی گسترده شد و فرماندار و سایر مهمانها در کنار آن نشستند و صاحبخانه با غذاهای فراوان و رنگارنگ از فرماندار بگرمی پذیرائی کرد. خبر این مجلس مجلل ، به علیعليه‌السلام رسید. نامه تندی به فرماندار نوشت و عمل او را این چنین مورد انتقاد قرار داد:

وم ظننت انک تجیب االی طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو.(۱۲)

من گمان نمی کردم که دعوت مردمی را برای صرف طعام اجابت می کنی که فقیر و محرومشان را میرانند و غنی و توانگرشان را میخوانند.

امام صادق و مشکلات جامعه

معتب که عهده دار خدمات منزل امام صادقعليه‌السلام بود میگوید: بر اثر کمیابی مواد غذائی در بازار مدینه قیمت اجناس بالا رفت

امامعليه‌السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خواربار داریم ؟ گفتم بقدر مصارف چندین ماه فرمود: همه آنها را در بازار برای فروش عرضه کن معتب از سخن امام بشگفت آمد، عرض کردم این چه دستوری است که میفرمائید؟ حضرت سخن خود را دوباره تکرار کرد و با تاءکید فرمود: تمام خواربار موجود منزل را ببر و در بازار بفروش برسان معتب گفت :

فلما بعته قال اشتر مع الناس یوما بیوم و قال : یا معتب اجعل قوت عیالی نصفا شعیرا و نصفا حنطه(۱۳)

پس از آنکه امر حضرت را اجراء نمودم و خواربار موجود منزل را فروختم بمن فرمود: اینک وظیفه داری احتیاجات غذائی منزل مرا، مانند اکثریت متوسط مردم ، روزبروز خریداری کنی بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام باید از مخلوطی تهیه شود که نیمش جو و نیمش گندم باشد.

پیرمرد بهشتی

انس می گوید: روزی در محضر رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بودیم ، حضرت بطرفی اشاره کرد و فرمود: عنقریب مردی از این راه میآید که اهل بهشت است طولی نکشید که پیرمردی از آن راه رسید در حالیکه آب وضوی خویش را با دست راست خشک میکرد و به انگشت دست چپش نعلین خویش را آویخته بود. پیش آمد و سلام کرد. فردای آنروز و همچنین پس فردا، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همان جمله را تکرار کرد و همچنین پیرمرد از راه آمد.

عبدالله بن عمرو بن عاص که هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبی گرامی را شنیده بود تصمیم گرفت با وی تماس بگیرد و از عبادات و اعمال خیرش آگاه گردد و بداند چه چیز او را بهشتی ساخته و باعث رفعت معنویش شده است از پی او راه افتاد و با وی گفت من از پدرم قهر کرده ام و قسم یاد نموده ام که سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت میکنی بمنزل شما بیایم و این مدت را نزد تو بگذرانم پیرمرد قبول کرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله می گوید: در این سه شب ندیدم که پیرمرد برای عبادت برخیزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعیکه در بستر پهلو به پهلو میشد ذکر خدا میگفت او تمام شب را میآرمید و چون فجر طلوع میکرد برای نماز صبح برمیخاست ، اما در طول این مدت از او درباره کسی جز خیر و خوبی سخنی نشنیدم

سه شبانه روز منقضی شد و اعمال پیرمرد آنقدر در نظرم ناچیز آمد که میرفت تحقیرش نمایم ولی خود را نگاهداشتم موقع خداحافظی به او گفتم که بین من و پدرم تیرگی و کدورتی پدید نیامده بود برای این نزد تو آمدم که سه روز متوالی از نبی اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره ات چنین و چنان شنیده بودم ، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم اکنون متوجه شدم عمل بسیاری نداری ، نمیدانم چه چیز مقام تو را آنقدر بالا برده که پیامبر گرامی درباره ات سخنانی آنچنانی گفته است پیرمرد پاسخ داد جز آنچه از من دیدی عملی ندارم پسر عمرو بن عاص از وی جدا شد و چند قدمی بیشتر نرفته بود که پیرمرد او را صدا زد و گفت : اعمال ظاهر من همان بود که دیدی اما در دلم نسبت بهیچ مسلمانی کینه و بدخواهی نیست و هرگز به کسیکه خداوند به او نعمتی عطا نموده است حسد نبرده ام پسر عمرو بن عاص گفت : همین حسن نیّت و خیرخواهی است که تو را مشمول عنایات و الطاف الهی ساخته و ما نمی توانیم این چنین پاکدل و دگر دوست باشیم(۱۴)

مرد طبیعی

روزی علی بن میثم که به دو واسطه نسبت به میثم تمّار دارد و مردی بسیار دانشمند و با فضیلت است وارد مجلس حسن بن سهل وزیر ماءمون گردید. مشاهده کرد مردی دهری و طبیعی در صدر مجلس نشسته و حسن ، نسبت باو احترامی شایان میکند و تمام اعیان و دانشمندان در مقامی پست تر از او نشسته اند و آن مرد با کمال جراءت در مسلک و مرام خود گستاخانه سخن میگوید و دیگران گوش فرا داده اند این وضع علی بن میثم را آشفته نمود و پیش رفته گفت ای وزیر امروز در خارج منزل شما چیز بسیار عجیبی دیدم حسن بن سهل جریان را سؤ ال نمود. گفت در کنار دجله دیدم یک کشتی بدون ملاح و ناخدا مردم را رسوا کرده از اینطرف رود بطرف دیگر می برد و از آنطرف بهمین طریق بجانب ما میآورد مرد طبیعی از موقعیت بخیال خود استفاده کرده گفت ای وزیر گویا این شخص در عقلش نقصی پیدا شده که سخن دیوانگان را میگوید و چنین ادعای محال و غیرقابل وقوعی را میکند علی بن میثم رو به طبیعی کرده گفت ممکن نیست یک کشتی بدون ناخدا مسافرینی را از رودی بگذراند مرد مادی فاتحانه و با تمسخر گفت هرگز نمیشود. علی بن میثم گفت پس چگونه در این دریای نامتناهی وجود این موجودات بیشمار در جو لایتناهی این کرات درخشان و اختران فروزان و ماه و ستارگان هر یک در مدار و مسیر معینی بدون خدا و خالقی به سیر و گردش خود ادامه میدهند ای مرد تو برای حرکت یک کشتی از رودی بطرف دیگر ناخدائی را لازم میدانی آیا برای سیر موجودات گوناگون در دریای آفرینش خدائی لازم نمی بینی اکنون تاءمل کن و فکر نما بین کدامیک از ما ادعای محال می کنیم مرد دهری دیگر جواب نتوانست بگوید و شرمنده سر بزیر افکند و دانست علی بن میثم داستان کشتی را وسیله ای قرار داده از برای مجاب کردن و مغلوب نمودن او، حسن بن سهل از این مناظره شیرین بسیار خرسند گردید.(۱۵)