داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 8539
دانلود: 2138


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8539 / دانلود: 2138
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بهشت شدّاد

حضرت هودعليه‌السلام در زمان پادشاهی شداد بود و پیوسته او را دعوت به ایمان میکرد. روزی شداد گفت اگر من ایمان بیاورم خداوند بمن چه خواهد داد؟ هود گفت جایگاه ترا در بهشت برین قرار میدهد و زندگانی جاوید بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسید آنحضرت شمه ای از خصوصیات بهشت برایش بیان نمود شداد گفت اینکه چیزی نیست من خود میتوانم بهشتی بهتر از آنچه تو گفتی تهیه نمایم

از اینرو در صدد ساختمان شهری برآمد که شبیه بهشت برین باشد. یک نفر پیش ضحاک تازی که خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاک بر مملکت جمشید (ایران ) حکومت میکرد و از او خواست هر چه طلا و نقره میتواند فراهم سازد ضحاک بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زیور تهیه نمود و بشام فرستاد شداد به اطراف مملکت خویش نیز اشخاصی فرستاد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر جدیت فراوان نمود و استادان و مهندسین ماهر برای ساختمان شهر بهشتی آماده کرد و در اطراف شام محلی را که از نظر آب و هوا بی مانند بود انتخاب نمود دیوار آن شهر را دستور داد با بهترین اسلوب بسازند و در میان آن قصری از طلا و نقره بوجود آوردند و دیوارهای آنرا به جواهر و گوهرهای گران قیمت بیارایند و در کف جویهای روان آن شهر بجای ریگ و سنگ ریزه جواهر بریزند و درختهائی از طلا ساختند که بر شاخه های آنها مشک و عنبر آویخته بود و هر وقت باد میوزید بوی خوشی از آن درختها منتشر میشد.

گفته اند دوازده هزار کنگره از طلا که به یاقوت و گوهرهای آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت که برای هر یک فراخور مقامش در اطراف قصر کوشک بلند مناسب با آن قصر تهیه نمودند در بهشت مصنوعی خود جای داد و از هر نظر وسائل استراحت و عیش را فراهم کرد. در مدت پانصد سال هر چه سیم و زر و قدرت بود برای ایجاد آن شهر بکار برده شد تا اینکه به شداد خبر دادند آن بهشت که دستور داده بودید آماده گردید.

شداد در حضر موت بسر می برد پس از اطلاع با لشگری فراوان برای دیدن آن شهر حرکت کرد چون به یک منزلی شهر رسید آهوئی بچشمش خورد که پاهایش از نقره و شاخهایش از طلا بود از دیدن چنین آهوئی در شگفت شد و اسب از پی او بتاخت تا از لشگر خود جدا گردید.

ناگاه در میان بیابان سواری مهیب و وحشت آور پیش او آمد و گفت ای شداد خیال کردی با این عمارت که ساختی از مرگ محفوظ میمانی ؟ از این سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو کیستی ؟ جواب داد من ملک الموتم پرسید بمن چه کار داری و در این بیابان چرا مزاحم من شده ای ؟ عزرائیل گفت برای گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس کرد که مهلت بده یک بار باغ و بستان خود را به بینم آنگاه هر چه می خواهی بکن عزرائیل گفت بمن این اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطید و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائی آسمانی از میان رفتند و آرزوی دیدار بهشت را به گورستان برد.

و نیز نقل شده که از عزرائیل پرسیدند این قدر که تا کنون قبض روح مردم را کرده ای آیا ترا بر کسی ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آری یکی بر بچه ای که در میان یک کشتی متولد شد و دریا طوفانی گردید و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره ای مانده و به جزیره ای افتاد

دیگری ترحّم بر شداد کردم که بهشتی با آن زحمت در سالیان دراز ساخت و او را اجازه ندادند که یک مرتبه بهشت خود را ببیند.

در این موقع به عزرائیل خطاب شد آن نوزادی که در کشتی متولد شد و در جزیره افتاد همان شداد بود که در کنف حمایت خود بدون مادر او را پروریدیم و آن همه نعمت و قدرت باو عنایت کردیم ولی او از راه دشمنی ما درآمد و با ما در راه ضدیت قیام نمود(۱۶) اینک نتیجه دشمنی و کفر خود را فعلا در این دنیا دید تا چه رسد بعالم آخرت

بشر قوی تر است

هنگامیکه نمرود نتوانست با آتشی که افروخت ابراهیم خلیلعليه‌السلام را بیازارد و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکی را بصورت بشر بسوی او فرستاد که او را نصیحت کند ملک پیش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از این همه ستم که بر ابراهیم روا داشتی و او را از وطن آواره کردی و در میان آتش بدنش را افکندی اکنون دیگر رو بسوی خدای آسمان و زمین آوری و دست از ستم و فساد برداری زیرا خداوند را لشگری فراوان است و میتواند با ضعفترین مخلوقات خود ترا با لشگرت در یک آن هلاک کند.

نمرود گفت در روی زمین کسی را بقدر من لشگر نیست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خدای آسمان را لشگری هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم فرشته گفت تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه میتوانست لشگر تهیه کند آماده نمود و در میان بیابانی وسیع با آن لشگر انبوه جای گرفت آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیمعليه‌السلام صف کشیدند نمرود به ابراهیم از روی تمسخر گفت لشگر تو کجا است ؟ ابراهیم جواب داد در همین ساعت خداوند خواهد فرستاد. ناگاه فضای بیابان را پشه های فراوانی فرا گرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوی نمرود را در هم شکست و آنها را بفرار وادار نمود و مقداری از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله کردند. نمرود بسیار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملک آمد و گفت دیدی لشگر آسمان را که به یک آن لشگر ترا درهم شکستند با اینکه از همه موجودات ضعیفترند اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا ترا هلاک خواهد کرد.

نمرود باین سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ایکه از همه کوچکتر بود. روز اول لب پائین او را گزید و در اثر آن گزش لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیاری کشید. بار دیگر آمد لب بالایش را گزید بهمان طریق تورم حاصل شد و بسیار ناراحت گردید عاقبت همان پشه ماءمور شد که از راه دماغ به مغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شدیدی مبتلا شد.

هرگاه با چیز سنگینی بر سر خود میزد پشه از کار دست میکشید و نمرود مختصری از سر درد راحت میگردید. از اینرو کسانیکه در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده میکردند بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که

با چکش مخصوصی در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد و مقربترین اشخاص آنکس بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند بالاخره با همین عذاب رخت از جهان بربست و نتیجه کفر و عناد خویش را مقدار مختصری دریافت(۱۷)

چه کسی بینا است

ابوبصیر گفت در خدمت حضرت امام محمد باقرعليه‌السلام به مسجد رفتم جمعیت بسیاری می آمدند و میرفتند حضرت فرمود از مردم بپرس آیا محمد باقر را می بیند یا نه ؟ بهر کس میرسیدم از او می پرسیدم که ابوجعفر را دیدی میگفت نه با اینکه آنحضرت در محل سؤ ال من ایستاده بود تا آنکه ابوهارون مکفوف (نابینا) آمد حضرت فرمود از او بپرس گفتم امام محمد باقر را دیدی گفت آری ایشان همینجا ایستاده اند گفتم تو از کجا فهمیدی گفت چگونه ندانم در صورتیکه آنجناب نوریست درخشان و آفتابیست تابان

خانه مؤ منین در بهشت

هشام بن حکم نقل میکند که مردی از کوهستان خدمت حضرت صادقعليه‌السلام آمده و ده هزار درهم بایشان داد و گفت تقاضای من اینست که خانه ای خریداری فرمائید تا از حج که برگشتم با عیال و اطفال خود در آنجا مسکن کنم و بعزم مکه معظمه خارج شد. چون مراجعت نمود حضرت او را در منزل خود جای داد و طوماری باو لطف کرد.

فرمود خانه ای برایت در بهشت خریدم که حد اول آن متصل است بخانه محمد مصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حد دوم بمنزل علی مرتضیعليه‌السلام و حد سوم بخانه حسن مجتبی و حد چهارم بخانه حسین بن علیعليه‌السلام .

مرد کوهستانی که این سخن را شنید گفت قبول کردم و راضی شدم حضرت مبلغ را میان تنگدستان از فرزندان امام حسن و امام حسینعليهما‌السلام تقسیم کردند و کوهستانی بمحل خود بازگشت

چون مدتی گذشت آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده گفت من میدانم آنچه حضرت صادقعليه‌السلام فرموده راست است و حقیقت دارد خواهش میکنم این طومار را با من دفن کنید. پس از زمان کوتاهی از دنیا رفت ، بنا به وصیتش طومار را با او دفن کردند، روز دیگر که آمدند دیدند همان طومار بر روی قبر اوست و به خط سبز روی آن نوشته شده خداوند بآنچه ولی او حضرت صادقعليه‌السلام وعده داده بود وفا کرد.(۱۸)

مادر قهرمان

ام سلیم ، از جمله زنان با ایمان در عهد رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است شوهرش ابی طلحه نیز از مسلمانان واقعی و از اصحاب صدیق و باارزش پیشوای اسلام بود و در جنگهای بدر، احد، خندق ، و دیگر غزوات حضور داشت و در رکاب آنحضرت صمیمانه انجام وظیفه میکرد. او در اوقاتی که مسئولیت سربازی بعهده نداشت در مدینه بسر میبرد، قسمتی از وقت خود در عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامی صرف میکرد و قسمتی را به کسب معاش اختصاص میداد و در قطعه زمینی سرگرم کار و فعالیت میشد.

محصول ازدواج این زن و شوهر با فضلیت فرزند پسر بود که متاءسفانه در سنین نوجوانی بیمار شد، در منزل بستری گردید، و مادر از او پرستاری میکرد. شب هنگام موقعیکه ابی طلحه از کار برمیگشت و بمنزل میآمد ابتداء بر بالین فرزند بیمار میرفت و مورد مهر و عطوفتش قرار میداد و سپس در اطاق خود بمصرف غذا و استراحت میپرداخت چندی بر این منوال گذشت تا روزی طرف عصر در غیاب پدر، نوجوان از دنیا رفت مادر با ایمان بدون اینکه خود را ببازد و در مرگ فرزند بی تابی و

جزع کند جنازه را کناری کشید و رویش را پوشاند.

شب فرا رسید. ام سلیم برای آنکه خواب و آسایش شوهر خسته اش در آنشب مختل نشود تصمیم گرفت مرگ فرزند را تا صبح از وی پنهان نگاهدارد. ابی طلحه وارد منزل شد و طبق معمول خواست بر بالین فرزند برود، ام سلیم منعش نمود و گفت طفل را بحال خودش بگذار که امشب با سکون و راحتی آرمیده است این سخن را طوری ادا کرد که شوهر آنرا مژده تخفیف بیماری تلقی نمود و مطمئن شد مرض فرزندش کاهش یافته و هم اکنون بدون التهاب خوابیده است رفتار ام سلیم آنقدر جالب و اطمینان بخش بود که شوهر در آن شب با وی درآمیخت

صبح شد. ام سلیم گفت ابی طلحه ، اگر کسانی به بعضی از همسایگان خود چیزی را به عاریه دهند و آنان مدتی از آن بهره مند باشند اما موقعیکه صاحبان مال ، عاریه خود را طلب کنند، عاریه داران اشک ببارند که چرا متاع عاریتی را پس میگیرید بنظر تو حال این قبیل اشخاص چگونه است ؟ ابی طلحه جواب داد دیوانگانند. ام سلیم گفت پس ما نباید از دیوانگان باشیم ، خداوند امانت خود را پس گرفت و فرزندت از دنیا رفت ، در این مصیبت صبر کن ، تسلیم قضاء الهی باش و برای تجهیز جنازه اقدام نما.

ابی طلحه حضور رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفیاب شد و جریان امر را بعرض رساند. حضرت از کار زن بشگفت آمد و درباره اش دعا کرد و از پیشگاه الهی برای زن و شوهر در آمیزش آن شب درخواست خیرو برکت نمود.

زن باردار شده بود، فرزند پسری بدنیا آورد و نامش را عبدالله گذاردند. بر اثر مراقبتهای والدین با ایمان ، بشایستگی پرورش یافت و از حسن تربیت برخوردار گردید. پاک زندگی کرد و بپاکی از دنیا رفت او عبدالله بن ابی طلحه از اصحاب حضرت علی بن ابیطالبعليه‌السلام بود.(۱۹)

علیعليه‌السلام و کاسب بی ادب

در ایامی که امیرالمؤ منینعليه‌السلام زمامدار کشور اسلام بود اغلب به سرکشی بازارها میرفت و گاهی بمردم تذکراتی میداد. روزی از بازار خرمافروشان ، گذر میکرد دختر بچه ای را دید گریه میکند ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. در جواب گفت آقای من یک درهم داد خرما بخرم از این کاسب خریدم بمنزل بردم نپسندیدند آورده ام که پس بدهم قبول نمیکند. حضرت بمرد کاسب فرمود: این دختربچه خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد شما خرما را بگیر و پولش را برگردان مرد از جا حرکت و در مقابل کسبه و رهگذرها با تمام دست به سینه علیعليه‌السلام زد که او را از جلو دکان رد کند. کسانیکه ناظر جریان بودند به او گفتند چه میکنی ؟ این امیرالمؤ منین است مرد خود را باخت و رنگش زرد شد، فورا خرمای بچه را گرفت و پولش را داد.

ثم قال یا امیرالمؤ منین : ارض عنی ، فقال ما ارضانی عنک ان اصلحت امرک(۲۰)

سپس گفت یا امیرالمؤ منین مرا ببخشید و از من راضی باشید حضرت فرمود: چیزیکه مرا از تو راضی میکند اینستکه روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمائی

دروغگو

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود برای مردی امیرالمؤ منینعليه‌السلام پنج بار شتر خرما فرستاد و او شخصی آبرومند بود که جز از علیعليه‌السلام از دیگری درخواست و سؤ الی نمیکرد. یکنفر خدمت حضرت بود گفت یا علی آنمرد از شما تقاضائی نکرد و هم از پنج بار شتر یکی او را کفایت مینمود. ایشان فرمودند

(لا کثر الله فی المؤ منین مثلک ) مانند تو در میان مؤ منین هرگز زیاد نشود، من می بخشم و تو بخل میکنی ، اگر بکسی کمک کنم بعد از آنکه سؤ ال نماید در این صورت آنچه باو داده ام قیمت همان آبروایست که ریخته و سبب آبروریزی او من شده ام ، در صورتی که رویش را فقط در موقع عبادت و پرستش به پیشگاه خداوند بر زمین میگذارد.

هر کس چنین کاری با برادر مسلمان خود بنماید با توجه باحتیاج و موقعیت داشتن از برای دستگیری بخدای خویش دروغ گفته زیرا برای همان برادر دینی خود درخواست بهشت میکند ولی از کمک مختصری بمال بی ارزش دنیا مضایقه مینماید. چنانچه بسیار اتفاق می افتد بنده مؤ من در دعای خود میگوید ((اللهم اغفر للمؤ منین والمؤ منات )) وقتی طلب مغفرت برای برادر خویش نماید یعنی برای او بهشت را درخواست میکند چنین شخصی دروغ میگوید که در زبان بهشت را میخواهد ولی در عمل از مال بی ارزشی مضایقه دارد و کردار او مطابقت با گفتارش ندارد.(۲۱)

از علیعليه‌السلام بیاموزید

صاحب دررالمطالب مینویسد که علیعليه‌السلام در بین راه متوجه زن فقیری شد که بچه های او از گرسنگی گریه میکردند و او آنها را به وسائلی مشغول میکرد و از گریه بازمیداشت برای آسوده کردن آنها دیگی که جز آب چیز دیگری نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه میکند. به این وسیله آنها را خوابانید. علیعليه‌السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب به همراهی قنبر بمنزل رفت ظرف خرمائی با انبانی آرد و مقداری روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولی حضرت راضی نشدند. وقتی که بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقداری از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذای مطبوعی تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا به آنها داد تا سیر شدند.

علیعليه‌السلام برای سرگرمی آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صدای مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع !) بچه ها نیز یاد گرفتند و از پی آنجناب همینکار را کرده و می خندیدند مدتی آنها را سرگرم داشت تا ناراحتی قبلی را فراموش کردند و بعد خارج شد.

قنبر گفت ای مولای من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکی را میدانم سبب دومی بر من آشکار نیست اینکه توشه بچه های یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم برای چه کردید؟

فرمود وقتی که وارد بر این بچه های یتیم شدم از گرسنگی گریه میکردند خواستم وقتی خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند.(۲۲)

پاداش صابران

مرد نابینائی حضور پیامبر گرامی آمد و تقاضای دعا کرد، گفت از خدا بخواه که پرده نابینائی را از چشمم بر کنار کند و قدرت دیدم را بمن برگرداند. حضرت فرمود: اگر میل داری دعا میکنم امید است مستجاب شود و چشمت بینا گردد و اگر میخواهی در قیامت بی آنکه مورد محاسبه واقع شوی خدا را ملاقات کنی بوضع موجود راضی و صابر باش. عرض کرد ملاقات بدون محاسبه را برگزیدم ، آنگاه رسول گرامیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند بزرگتر از این است که در دنیا هر دو چشم کسی را بگیرد سپس در قیامت عذابش نماید.

امام به فکر شیعیان است

در اعلام الوری طبرسی می نویسد که عبدالله بن سنان گفت : برای هارون الرشید لباسهای فاخر و گران قیمتی آورده بودند هارون آنها را به علی بن یقطین وزیر خود بخشید و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت که به لباس پادشاهان شباهت داشت علی بن یقطین آن لباسها را باضافه اموال زیاد دیگری برای موسی بن جعفرعليه‌السلام فرستاد. حضرت دارعه(۲۳) را توسط شخص دیگری غیر کسیکه آورده بود برای خودش فرستادند علی بن یقطین از پس فرستادن دراعه بشک افتاد و علت آنرا نمیدانست حضرت در نامه ای نوشتند دراعه را نگهدار و از منزل خارج مکن یک وقت مورد احتیاج تو واقع میشود علی بن یقطین آنرا نگهداشت

پس از چند روز بر یکی از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد همان غلام پیش هارون الرشید سخن چینی نمود که علی بن یقطین قائل به امامت موسی بن جعفرعليه‌السلام است و خمس اموال خود را در هر سال برای او می فرستد و همان دراعه ایکه امیرالمؤ منین به او بخشیدند برای موسی بن جعفرعليه‌السلام در فلان روز فرستاده هارون بسیار خشمگین شد. گفت باید این کار را کشف کنم هماندم فرستاد از پی علی بن یقطین ، هنگامیکه حاضر شد گفت چه کردی

آن دراعه ایکه بتو دادم ؟ گفت در خانه است و آنرا در پارچه ای پیچده ام و هر صبح و شام باز می کنم و نگاه می نمایم و از لحاظ تبرک آنرا می بوسم هارون گفت هم اکنون آنرا بیاور.

علی بن یقطین یکی از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اطاق داخل فلان صندوق دراعه ای در پارچه پیچیده است فورا بیاور غلام رفت و آورد. هارون دید دراعه در میان پارچه ای گذاشته شده و عطر آلود است خشم او فرونشست و گفت آنرا بمنزل خود برگردان دیگر سخن کسی را درباره تو قبول نمیکنم و جایزه زیادی باو بخشید. غلامی را که سخن چینی کرده بود دستور داد هزار تازیانه بزنند هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مرد.(۲۴)

درخواست عقیل

در صواعق محرقه مینویسد: روزی عقیل از علیعليه‌السلام درخواست کمک مالی کرد و گفت من تنگدستم مرا چیزی بده حضرت فرمود صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم سهمیه ترا خواهم داد، عقیل اصرار ورزید. علیعليه‌السلام بمردی گفت دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانی را بشکند و آنچه در میان دکانست بردارد. عقیل در جواب گفت میخواهی مرا بعنوان دزدی بگیرند. علیعليه‌السلام فرمود پس تو میخواهی مرا سارق قرار دهی که از بیت المال مسلمین بردارم و بتو بدهم ؟! عقیل گفت پیش معاویه میروم فرمود تو دانی و معاویه پیش معاویه رفت و از او تقاضای کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت بالای منبر برو و بگو علی با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم عقیل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از علی دینش را طلب کردم علی مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت ولی از معاویه درخواست نمودم مرا در دینش مقدم داشت صاحب روضات الجنات میگوید در روایت دیگری است که معاویه گفت بر منبر رو علی را لعن کن عقیل بالا رفت و گفت مردم معاویه مرا گفته که علی را لعنت کنم پس شما معاویه را لعنت کنید.(۲۵)

قضاوت

ابوحمزه ثمالی از حضرت باقرعليه‌السلام نقل میکند که ایشان فرمودند در بنی اسرائیل عالمی بود میان مردم قضاوت میکرد. همینکه هنگام مرگش رسید به زن خود گفت وقتی که من مردم مرا غسل ده و کفن کن و در سریر بگذار، رویم را بپوشان بعد از فوت او زنش همان کار را کرد و رویش را پوشانید؛ پس از مختصر زمانی روی او را باز کرد تا یک بار دیگر او را ببیند. چشمش به کرمی افتاد که بینی شوهرش را می خورد و قطع میکرد خیلی ترسید شبانگاه او را خواب دید. گفت از دیدن کرم ترسیدی ؟ زن جواب داد بسیار ترسیدم قاضی گفت اگر ترسیدی بدان آنچه از گرفتاری بمن رسید فقط بواسطه میل و علاقه ام بود نسبت به برادرت روزی به اطراف مورد نزاع خود برای قضاوت پیش من آمد و من در دل میل داشتم حق با او باشد و گفتم خدایا حق را با او قرار بده ، اتفاقا پس از محاکمه حق هم با او بود و آشکارا مشاهده کردم

که حق با برادر تست ولی آنچه تو دیدی از رنج و عذاب آن کرم بواسطه همان میل بود که داشتم بحقانیت برادرت در منازعه اگر چه واقع هم همانطور بود.(۲۶)

عدالت

عالم جلیل آقای حاج ملا محمد کزازی در قم قضاوت میکرد حاج میرزا ابوالفضل زاهدی گفت که برادر ایشان یکنفر را کشته بود اولیاء مقتول پیش ملا شکایت برده و تقاضای قضاوت کردند، ولی شهودیکه برای اثبات ادعای خویش آوردند کافی نبود از اینرو ادعای آنها به درجه اثبات شرعی نرسید و در حال رکود ماند. اولیاء مقتول از مرافعه دست برداشتند. ششماه از این جریان گذشت ، برادر ملا محمد بگمان اینکه خویشاوندان مقتول دست برداشته اند و دیگر از اقرار و اعتراف او زیانی وارد نمیشود خصوصا در نظر گرفت که قاضی برادر من است و قطعا پرده از روی کار برنمیدارد.

روزی بر سبیل اتفاق داستان قتل را پیش برادر خود اقرار کرد. ملا محمد همان ساعت به ورثه مقتول اطلاع داد و حکم قصاص درباره برادر خویش صادر نمود اولیاء مقتول حکم آن مرحوم را پیش حاکم و والی برده و درخواست اجرا نمودند، والی گفته بود از انصاف دور است که خاطر چنین شخص بی آلایشی را به اندوه قتل برادر مبتلا نماید. چنانکه او دیانتش اقتضا کرده و این حکم را داده ، شما هم جوانمردی کنید و گذشت نمائید آنها نیز فتوت کرده هم از قصاص و هم از خونبها گذشتند.(۲۷)

تصفیه حساب

سید نعمت الله جزائری در انوار نعمانیه باب احوال بعد از مرگ می نویسد: که در اخبار است مرد مستمندی از دنیا رفت و از صبح که جنازه او را بلند کردند تا بشام از دفنش فارغ نشدند بواسطه کثرت ازدحام و انبوه جمعیت بعدها او را در خواب دیدند، پرسیدند خداوند با تو چه کرد؟ گفت خداوند مرا آمرزید و

نیکی و لطف زیادی درباره من فرمود، ولی حساب دقیقی کرد، حتی روزی بر در دکان رفیقم که گندم فروشی داشت نشسته بودم با حال روزه ، هنگام اذان که شد یکدانه از گندمهای او را برداشته و با دندان خود دو نیمه کردم ، در اینموقع بخاطر آمدم که گندم از من نیست آن دانه شکسته را بروی گندمهای او افکندم خداوند چنان حسابی کرد که از حسنات من به اندازه نقص قیمت گندمیکه شکسته بودم گرفت.(۲۸)

مستمند حقیقی

روزی رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باصحاب خود فرمود فقیر و بینوا کیست ؟ اصحاب جواب دادند کسیکه درهم و دینار نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد، فرمود آنکه شما میگوئید فقیر نیست بینوا کسی است که در عرصات قیامت بیاید و حق اشخاصی بگردن او باشد، به این طریق که یکنفر را زده و دیگری را ناسزا گفته حق شخص ثالثی را ضایع نموده و یا غصب کرده ، اگر حسنات و کار خوبی داشته باشد در قبال حقوق مردم از او میگیرند و میدهند به صاحبان حقوق و چنانچه حسناتی نداشته باشد از گناهان کسانیکه بر این شخص حقی دارند برداشته میشود و آن گناهان را بر او بار میکنند و بینوا و فقیر چنین کس است همین موضوع منظور خداوند تبارک و تعالی در این آیه شریفه است( وَلَيَحْمِلُنَّ أَثْقَالَهُمْ وَأَثْقَالًا مَّعَ أَثْقَالِهِمْ ) بارهای سنگین خود را برمیدارند و بارهای سنگین دیگری را بردوش آنها میگذارند.(۲۹)

قیامت

پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روزی به سلمان و اباذر هر کدام درهمی داد سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوائی بخشید ولی اباذر صرف در مخارج خانواده خود کرد، روز بعد حضرت دستور داد آتشی افروختند و سنگی را بر روی آن گذاردند همینکه سنگ گرم شد و حرارت شعله های آتش در دل آن اثر کرد سلمان و اباذر را پیش خواند و فرمود هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را بدهید. سلمان بدون درنگ و ترس پای بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فی سبیل الله ) در راه خدا دادم

وقتیکه نوبت به اباذر رسید ترس او را فراگرفت

، از اینکه پای برهنه را روی سنگ بگذارد و تفصیل مصرف یک درهم را بدهد از اینرو در تحیر بود پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود از تو گذشتم زیرا تاب گرمای این سنگ را نداری و حسابت بطول میانجامد ولی بدان صحرای محشر از این سنگ گرمتر است و تابش آفتاب قیامت از شعله های فروزان آتش سوزان تر سعی کن با حساب پاک و دامنی نیالوده به معصیت وارد محشر شوی.(۳۰)

امانت و خیانت

یکی از تجار نیشابور چون خیال مسافرت داشت کنیز خود را به شیخ ابی عثمان حمیری برسم امانت سپرده بود. روزی غفلتا نظر شیخ به چهره او افتاد و چون زنی زیبا و با ملاحت بود و اندامی دلربا داشت ، شیخ بی اختیار اسیر عشق و پایبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگی او افزوده گردید و آتش عشق و اشتیاق در دل او هر آن بیشتر شعله ور میگشت ، شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموریت پیدا نمود از نیشابور بطرف ری حرکت کند و چندی افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک کند.

ابوعثمان بجانب ری حرکت کرد هنگامیکه بآنجا رسید در کوچه ها از منزل شیخ یوسف جستجو مینمود. همه مردم با شگفتی تمام در او دقیق میشدند که چرا مثل این شخصی از منزل مرد فاسق و بدکاری سؤ ال مینمایند! او را سرزنش و ملامت میکردند، شیخ از این وضع متحیر و سرگردان شد و از روی ناچار بطرف نیشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جریان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر کرد که به هر طریق ممکن است باید شیخ یوسف را ملاقات کنی و از روحانیت و انفاس قدسیه او استفاده نمائی ، این مرتبه چون اراده حرکت کرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانی که گرفته بود منزل شیخ یوسف را در محله باده فروشان پیدا کرد.

همینکه وارد اطاق شد در یکطرف شیخ ، بچه ای زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او شیشه ای که محتوی آن شراب مینمود مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال کرد علت انتخاب منزل در چنین محلی که همه مشروب فروش و یا باده نوشند چیست ؟ با اینکه هیچ مناسبتی با مقام شما ندارد؟ شیخ گفت این خانه ها متعلق به دوستان و بستگان ما بود یکی از ستمکاران از آنها خرید و باین کارها اختصاص داد، ولی خانه مرا نخریدند، از آن پسرک زیبا و شیشه شراب نما سؤ ال کرد شیخ یوسف گفت این پسر فرزند واقعی منست و داخل شیشه جز سرکه چیزی نیست ابی عثمان گفت در اینصورت پس چرا با مردم طوری رفتار میکنید که نسبت بمقام شما سوءظن پیدا کرده و خود را در معرض تهمت قرار میدهید؟

شیخ یوسف گفت برای اینکه مردم درباره من عقیده مند نشوند و مرا به امانت دارای و وثوق و خوبی نشناسند تا کنیزهای خود را به رسم امانت بمن بسپارند و من هم عاشق آنها بشوم و در این دلباختگی بسوزم و داروی خاموش کردن شعله های فروزان عشق را بخواهم از شنیدن این سخن ابوعثمان بشدت گریه اش گرفت و در خدمت او درد خویش را به درمان رسانید.(۳۱)

راه نجات

علی بن ابی حمزه میگوید: دوستی داشتم که در دیوان بنی امیه منشی بود. روزی بمن گفت از امام صادقعليه‌السلام استجازه کن ، تا بمحضر مبارکش شرفیاب شوم اجازه گرفتم ، در موعد مقرر حضور امام آمد سلام کرد و نشست سپس گفت من در دیوان بنی امیه عضویت داشتم ، در حکومت آنان اموال بسیاری گرد آوردم و در این کار از مقررات اسلام دیده فروبستم و بی پروا هر مال غیر مشروعی را طلب میکردم امامعليه‌السلام فرمود: اگر بنی امیه در اداره امور خود کسانی را در خدمت خویش نمی یافتند حقوق اهل بیت رسول اکرم را پایمال نمی نمودند.

سپس دوستم سؤ ال کرد: آیا برای من راه نجاتی هست ؟ حضرت در پاسخ از او پرسید: اگر بگویم عمل میکنی ؟ جواب داد عمل میکنم امامعليه‌السلام فرمود: باید از تمام اموالی که در اداره آنها بدست آورده ای دل برگیری و از خود دور کنی ، قسمتی را که میدانی از آن کیست به صاحبش برگردانی و آنرا که نمیدانی به مستمندان صدقه بدهی و با انجام این وظیفه ، من بهشت جاودان و سعادت ابدی را برای تو ضمانت میکنم دوست من پس از شنیدن سخنان امامعليه‌السلام مدتی دراز ساکت شد و درباره دستور امام فکر کرد سرانجام تصمیم گرفت و با قاطعیت بعرض رساند که دستورتان انجام شده است

علی بن ابی حمزه میگوید: آن مرد در معیت ما به کوفه برگشت و فرموده امام را در مورد تمام اموالی که در اختیار داشت حتی جامه ای که در برش بود اجراء نمود و همه آنها را رد کرد و ما از رفقا و دوستان پولی جمع آوری کردیم ، از آن پول لباسی برای او خریدیم و باقیمانده آنرا برای مصارف روزانه اش تسلیم وی نمودیم

او با اجراء برنامه درمانی امام صادقعليه‌السلام بیماری اخلاقی خود را علاج نمود، غریزه حرص و طمع خویش را مهار کرد از بندگی مال آزاد شد، بسلامت فکر و پاکی اخلاق نائل آمد، و از خوی تجاوزکاری بحقوق دگران رهائی یافت پس از جریان چند ماهی بیش نگذشت که مریض شد و بستری گردید و دوستان مکرر از وی عیادت کردند. روزی نزد او رفتم دیدم در حال احتضار است و لحظات آخر زندگی را میگذراند، چشم گشود و بمن نگاهی کرد و گفت : علی بن ابی حمزه ، امام صادق بوعده خود وفا کرد و سپس دیده بربست و از دنیا رفت

ابی حمزه میگوید از کوفه به مدینه بازگشتم حضور امام صادقعليه‌السلام رسیدم تا چشم آنحضرت بمن افتاد فرمود علی بن ابی حمزه بخدا قسم وعده ای را که به دوستت داده بودیم وفا کردیم عرض کردم راست است ، والله او خود در موقع مرگ این مطلب را بمن اعلام کرد.

دعای فرمانده لشکر

در یکی از جنگها لشکریان اسلام قلعه ای را محاصره کردند تا با نیروی نظامی آنرا بگشایند و بر دشمن پیروز شوند، قلعه بسیار محکم بود و ایام محاصره به درازا کشید. با آنکه سربازان مسلمین در طول این مدت ، مجاهده بسیار کردند و رنج فراوان دیدند ولی به فتح قلعه موفق نشدند. روحیه سربازان

رفته رفته ضعیف و ضعیفتر میشد و تصمیمشان به سستی میگرائید، فرمانده لشکر که در شرائط موجود، پیروزی سربازان خود را بعید میدانست بخدا متوجه شد و به پناه او رفت چند روزی روزه گرفت ، از صمیم قلب درباره سپاهیان اسلام دعا کرد، و از خداوند غلبه آنان را درخواست نمود. دعای فرمانده ، مقبول درگاه الهی واقع شد و خلیی زود به اجابت رسید. روزی در نقطه ای نشسته بود مشاهده کرد، سگ سیاهی در لشکرگاه می دوید. توجه فرمانده به آن حیوان جلب شد و در خصوصیاتش دقت کرد، چند ساعت بعد دید همان سگ بالای دیوار قلعه است ، دانست که قلعه راهی بخارج دارد و این سگ برای آنکه طعمه ای به دست آورد از آن راه به عسکرگاه میآید و دوباره برمیگردد. محرمانه به افرادی ماءموریت داد جستجو کنند و آن راه را بیابند اما موفق نشدند. دستور داد انبانی را با روغن چرب کنند که برای سگ طعمه مطبوعی باشد، مقداری ارزن در آن بریزند و جدار انبان را سوراخ سوراخ کنند بطوریکه وقتی سگ آنرا با خود میبرد با حرکت حیوان تدریجا ارزنها به زمین بریزد. طبق دستور، عمل کردند، انبان را در عسکرگاه انداختند فردای آنروز سگ از قلعه بیرون آمد، در جستجوی غذا به انبان رسید آنرا به دندان گرفت ، راهی حصار شد، و دانه های ارزن کم کم روی زمین میریخت ، ساعتی بعد ماءمورین ، با علامت ارزن خط سیر سگ را دنبال کردند، در پایان به نقب بزرگی رسیدند که میشد به آسانی از این راه به داخل قلعه رفت به دستور فرمانده ،

سربازان مسلمین در ساعت مقرر از آن راه زیرزمینی عبور نمودند و وارد قلعه شدند، دشمن ناچار تسلیم گردید و جنگ با فتح و پیروزی مسلمانان پایان یافت(۳۲)

این سگ ، همه روزه به عسکرگاه مسلمین رفت و آمد مینمود و افسران و سربازان توجه نداشتند، و اگر بفرض کسی هم متوجه میشد هرگز تصور نمیکرد که این حیوان رمز پیروزی لشکر اسلام و کلید گشودن آن قلعه محکم است اما خداوند برای آنکه دعای فرمانده را مستجاب نماید توجه او را به سگ معطوف نمود و بطور سبب سازی مشکل بزرگ سپاه اسلام را حل کرد، راه پیروزی را بروی آنان گشود و از خطر ذلت و شکست محافظتشان فرمود.