داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 8652
دانلود: 2212


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8652 / دانلود: 2212
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

شیعه واقعی

محمد بن ابی عمیر از پرورش یافتگان مکتب اهل بیتعليهم‌السلام و از روات مورد وثوق و اعتماد است او مدتی به شغل بزازی اشتغال داشت و دارای تمکن مالی بود ولی بر اثر پیش آمدهائی اموالش از دست رفت و به فقر و بی چیزی مبتلا گردید. از مردی ده هزار درهم طلب داشت مدیون برای آنکه بدهی خود را بپردازد خانه مسکونی خویش را به ده هزار درهم فروخت و با پول آن روانه خانه ابن ابی عمیر شد. در را کوبید، ابن ابی عمیر از منزل بیرون آمد. مدیون ، پولها را تسلیم وی نمود و گفت این مبلغی است که از شما به ذمه من است پرسید این پول را چگونه بدست آوردی ؟ آیا از کسی ارث برده ای ؟ گفت نه ، آیا شخصی بتو بخشیده است ؟ جواب داد نه ، آیا متاعی داشتی

که فروخته ای ؟ باز هم پاسخ نفی داد و گفت خانه مسکونیم را برای اداء دین خود فروخته ام و پولش را برای شما آورده ام ابن ابی عمیر گفت : ذریح محاربی از امام صادقعليه‌السلام حدیث کرده که فرموده است :

مرد مدیون بجهت اداء دین ، از منزل مسکونیش رانده نمیشود.(۳۳)

سپس گفت بخدا قسم با آنکه هم اکنون آنقدر در مضیقه مالی هستم که حتی به یک درهم احتیاج دارم اما این پول را نمیگیرم

عیبجو

شخصی نزد عمر بن عبدالعزیز آمد و در خلال سخنان از مردی نام برد، او را به بدی یاد کرد و عیبی از وی به زبان آورد. عمر بن عبدالعزیز گفت اگر مایلی پیرامون سخنت بررسی و تحقیق میکنم

در صورتیکه گفته ات دروغ درآمد فاسق و گناهکاری و خبری که داده ای مشمول این آیه است

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا ) (۳۴)

در صورتیکه راست گفته باشی عیبجو و سخن چینی و مشمول این آیه هستی :

( هَمَّازٍ مَّشَّاءٍ بِنَمِيمٍ .) (۳۵)

اگر میل داری تو را می بخشم و مورد عفوت قرار میدهم مرد که از گفته خود سخت پشیمان و منفعل بود با سرافکندگی و ذلت درخواست عفو نمود و متعهد شد که دیگر از کسی عیبجوئی نکند و این عمل ناپسند را تکرار ننماید.(۳۶)

اهانت

معاویه بن ابی سفیان از بنی امیه بود و عقیل از بنی هاشم آل هاشم سادات قریش بودند و همواره مورد تکریم و احترام آل امیه در مقابل بنی هاشم احساس حقارت میکردند، از بزرگواری و شرافتشان رنج میبردند، نسبت به آنان کینه داشتند و در هر فرصتی دشمنی خود را اعمال مینمودند.

روزی در مجلس معاویه جمعی از رجال شام نشسته بودند و عقیل نیز در آن مجلس حضور داشت ، معاویه برای آنکه نیشی بزند، زهری بریزد، و عقیل را در حضور دگران تحقیر نماید بدون مقدمه بحضار مجلس رو کرد و گفت : آیا میدانید ابولهبی که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباه اش فرموده است :

( تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ ) .(۳۷)

کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عموی

این مرد است و به عقیل اشاره کرد.

عقیل نیز بلافاصله گفت آیا میدانید زن ابولهب که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباره اش فرموده است :

( وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ ﴿ ٤ ﴾ فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ ) .(۳۸)

کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عمه این مرد است و به معاویه اشاره کرد.(۳۹)

با این خانواده رابطه پیدا کنید

در اعلام الوری از محمد بن اسماعیل و او نیز از محمد بن فضیل نقل کرده که اختلاف نمودند رواه اصحاب ما در مسح دو پا که آیا از سر انگشتان تا ساق پا است یا از ساق پا تا سرانگشتان است علی بن یقطین نامه ای بموسی بن جعفرعليه‌السلام نوشت که یا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخط شریف خود چیزی بنویسید تا بر آن عمل کنیم بسیار خوبست

جواب رسید که ای علی بن یقطین باید اینطور وضو بگیری سه مرتبه مضمضه میکنی و سه مرتبه اشتنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو میدهی و آب را به داخل محاسن خود میرسانی بعد تمام سر و روی گوش و داخل آنرا مسح میکنی و سه مرتبه دو پایت را تا ساق میشوئی مبادا مخالفت با دستوریکه دادم بنمائی همینکه نامه به علی بن یقطین رسید از فرمایش امامعليه‌السلام در شگفت شد زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود؛ ولی گفت امام و پیشوای منست هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و بهمان طریق عمل میکرد تا اینکه از او پیش هرون الرشید سخن چینی کردند.

هارون به یکی از خواص خود گفت درباره علی بن یقطین خیلی حرف میزنند و من چندین. مرتبه او را آزمایش کرده ام و خلاف آن ظاهر شده است آن شخص گفت چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمیشویند خوبست امیرالمؤ منین بطوریکه او مطلع نشود از محلی ببینند چگونه وضو میگیرد با این آزمایش کشف واقع خواهد شد. هارون مدتی صبر کرد تا اینکه روزی علی بن یقطین را بکاری در منزل واداشت و وقت نماز رسید. علی بن یقطین در اطاق مخصوصی وضو می گرفت و نماز میخواند. همینکه موقع نماز شد هارون در محلی که علی او را نمی دید ایستاده و مشاهده میکرد.

علی بن یقطین آب خواست و بطوریکه امامعليه‌السلام دستور داده بود وضو گرفت هارون دیگر نتوانست صبر کند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچکس را درباره تو قبول نمی کنم از این رو علی بن یقطین در نزد هارون بمقام ارجمندی رسید.

پس از جریان نامه موسی بن جعفرعليه‌السلام باو رسید در آن نامه نوشته بود یا علی بعد از این وضو بگیر بطوریکه خداوند واجب کرده

صورتت را یک مرتبه از روی وجوب بشوی و مرتبه دوم از جهت آنکه شاداب شود و دستهایت را از مرفق همانطور شستشو ده و با بقیه رطوبت دستها سرو پاهایت را از سر انگشتان تا ساق مسح کن آنچه بر تو می ترسیدم برطرف شد.

پیروان ائمهعليهم‌السلام در هنگام مرگ

صدوق از حضرت عسکریعليه‌السلام و ایشان از رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل کردند که آنجناب فرمود مؤ منین همیشه از عاقبت خود در ترسند و یقین ندارند که مشمول رضایت خدا واقع میشوند یا نه تا موقع مرگ

مؤ من وقتی که ملک الموت را دید در آن شدت درد بسیار متاءثر است که اکنون از خانواده و اموال خود جدا میشود با اینکه به آرزوهایش نرسیده ملک الموت باو میگوید آیا هیچ عاقلی برای مال و ثروتی که فایده ندارد غصه می خورد با اینکه خداوند بجای آن چندین هزار برابر باو داده است میگوید نه ملک الموت اشاره میکند بطرف بالا نگاه کن : می بیند قصرهای بهشت و درجات آنرا که از حدود آرزوهم خارج است باو می گوید اینجا منزل تو است و اینها را خداوند بتو عنایت کرده و افراد صالح از خانواده ات با تو در همینجا ساکن میشوند آیا راضی هستی در عوض ثروت و مال دنیا این مقام را بتو بدهند؟

میگوید آری بخدا قسم راضیم سپس میگوید باز نگاه کن وقتی توجه میکند حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امیرالمؤ منین و فرزندان ارجمند ایشان را در اعلا علیین می بیند ملک الموت میگوید اینها همنشین و انیس تو هستند آیا بجای کسانیکه در این جهان از آنها مفارقت میکنی راضی نیستی اینها با تو باشند؟ می گوید چرا به خدا قسم راضیم

همین است تفسیر و معنای آیه شریفه(إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ رَّحِيمٍ ) (۴۰)

گردنبند قیمتی

در زمان حکومت عضدالدوله دیلمی مردی ببغداد آمد و با خود گردنبند جواهری داشت که قیمتش هزار دینار بود. آنرا برای فروش عرضه کرد اما خریداری پیدا نشد. چون عازم حج بیت الله بود تصمیم گرفت گردنبند را نزد شخص متدین و مورد اعتمادی امانت بگذارد و در مراجعت از وی بگیرد. نزد عطاری رفت که عموم مردم او را باایمان می شناختند و به پاکی و نیکیش یاد میکردند. گردنبند را به وی سپرد و خود بعزم مکه حرکت کرد. پس از مراجعت نزد عطار آمد، سلام کرد، و خواست هدیه ای را که در سفر حج برایش خریده بود تقدیم نماید. ولی عطار او را ناآشنا تلقی کرد و گفت شما کیستی ؟ از کجا آمده ای ؟ چکار داری ؟ پاسخ داد من صاحب گردنبندم عطار که خود را در مقابل اظهارات او بیگانه نشان میداد چند جمله موهن و تمسخرآمیز به وی گفت و دست بسینه اش زد و از دکان بیرونش انداخت امانت گذار با ناراحتی فریاد زد، رهگذرها گردش جمع شدند، همه از عطار پشتیبانی کردند و به او گفتند وای بر تو که این شخص پاک و درستکار را تکذیب میکنی بیچاره با حالت بهت و تحیر دکان عطار را ترک گفت و روزهای بعد چندین بار مراجعه کرد و هر بار جز ضرب و شتم چیزی عایدش نشد.

کسانی به وی گفتند جریان کار خود را به اطلاع عضدالدوله برسان شاید با فراست و هوشی که دارد برای تو راه چاره ای بیندیشد. قضیه خود را مشروحا نوشت عضدالدوله او را بحضور طلبید

و سخنانش را با دقت شنید. دستور داد از فردا تا سه روز متوالی همه روزه مقابل دکان عطار بنشین ، روز چهارم من از آنجا میگذرم ، مقابل تو توقف میکنم ، سلام میگویم ، تو از جای خود حرکت نکن ، فقط جواب سلام مرا بده پس از آنکه من از آنجا گذشتم مجددا از عطار گردنبند را مطالبه کن و نتیجه کار به اطلاع من برسان

امانت گذار، طبق دستور، برنامه را اجراء کرد. روز چهارم موکب عضدالدوله با شکوه و عظمت از آنجا عبور کرد موقعیکه مقابل آنمرد رسید عنان کشید، توقف نمود، و به وی سلام گفت او که همچنان بی تفاوت در جای خود نشسته بود فقط جواب سلام داد. عضدالدوله گفت : برادر، به عراق وارد میشوی نزد ما نمیائی و حوائج خود را با ما در میان نمیگذاری ، او با سردی جواب داد نتوانستم بملاقات شما بیایم و دیگر چیزی نگفت

چند دقیقه ای که عضدالدوله با وی گفتگو داشت تمام امراء ارتش و افسرانی که در رکابش بودند نیز توقف کردند. عطار از مشاهده این منظره سخت نگران شد و خود را در خطر مرگ دید. پس از آنکه عضدالدوله از آن نقطه گذشت عطار، مرد امانت گذار را صدا زد و گفت برادر چه وقت گردنبندرا نزد من امانت گذاردی و آنرا در چه پارچه ای پیچیده بودی ، توضیح بده شاید بیاد بیاورم توضیح داد، عطار در دکان به جستجو پرداخت ، گردنبند را پیدا کرد و تسلیم وی نمود و گفت خدا میداند که فراموش کرده بودم و اگر متذکرم نمیکردی بیاد نمیاوردم مرد، امانت خود را گرفت و نزد عضدالدوله رفت و جریان را به اطلاعش رساند. عضدالدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آویختند و او را جلو دکانش بدار زدند و ماءمورین ندا در دادند این است مجازات کسیکه از مردم امانت می پذیرد و آنرا انکار میکند. سپس امانت گذار، گردنبند را گرفت و رهسپار بلد خود گردید.(۴۱)

مقدس اردبیلی

سید نعمه الله جزایری دانشمند جلیل شاگرد مولی مقدس اردبیلی میگوید در سال قحط مولی آنچه خوراکی از گندم و غیره داشت با فقرا تقسیم میکرد و از برای خانواده خود نیز یک سهم مانند هر یک از فقرا باقی میگذاشت ، تا اینکه در یکی از روزها زوجه اش آشفته شد و بر اینکار مولی اعتراض نمود که شما رعایت بچه های خود را نمیکنید تا بمردم محتاج نشوند و هرچه دارید با فقرا تقسیم مینمائید.

مولی برای این اعتراض از منزل کناره گرفت و در مسجد کوفه اعتکاف (سه شبانه روز در مسجد جامع بعبادت گذران ) کرد. روز دوم اعتکاف مردی درب منزل مولی آمد و چند بار گندم و آرد خیلی خوب برای ایشان آورد و گفت مولی فرستاده پس از بازگشت مولی زوجه اش گفت این گندمیکه فرستاده بودید بسیار خوب بود مولی از این پیش آمد سپاسگزاری و شکر کرد، گفت چنین مرد عربی را هیچ ندیده ام و اطلاعی از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام.(۴۲)

ریاکار

چادرنشینی مسلمان به شهر آمد داخل مسجد شد، دید مردی با خشوع نماز میگذارد. توجهش به وی معطوف گردید. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز میخواندی ، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار غیر صائم است مرد اعرابی که مجذوب او شده بود گفت در شهر کاری دارم که باید آنرا انجام دهم ، بر من منت بگذار و قبول کن که شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم او پذیرفت و چادرنشین با اطمینان

خاطر شتر را به وی سپرد و از پی کار خود رفت نمازگزار ریاکار با دور شدن اعرابی بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترک گفت پس از ساعتی مرد چادرنشین برگشت ولی نه از نمازگزار اثری دید و نه از شتر. در اطراف و نواحی مسجد جستجو کرد، نتیجه ای نگرفت بیچاره سخت ناراحت و متاءثر گردید و یک شعر گفت که مفادش این بود: نمازش بشگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت ، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.(۴۳)

پیروان ائمهعليهم‌السلام فقیر نیستند

مردی از شیعیان خدمت حضرت صادقعليه‌السلام آمد و شکایت از فقر و تنگدستی نمود حضرت فرمود (انت من شیعتنا و تدعی الفقر و شیعتنا کلهم اغنیاء) تو از دوستان مائی و اظهار فقر و تنگدستی میکنی با اینکه تمام شیعیان ما بی نیاز و غنی هستند. آنگاه فرمود ترا تجارت پرفایده ایست که بی نیازت کرده عرضکرد آن تجارت چیست ؟

فرمود اگر کسی از ثروتمندان بگوید روی زمین را برای تو پر از نقره میکنم و از تو میخواهم دوستی و ولایت اهل بیت پیغمبر را از قلب خود خارج کنی و نسبت بدشمنان آنها دوستی و محبت پیدا نمائی آیا حاضر میشوی این کار را بکنی ؟ عرض کرد نه یابن رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید!

فرمود پس تو فقیر نیستی : بینوا کسی است که آنچه تو داری نداشته باشد، حضرت مقداری مال باو بخشیدند و مرخص شد.(۴۴)

خالد برمکی و منصور

منصور دوانیقی خالد برمکی را از کارهای دیوان برکنار نمود، ابوایوب را بجای وی گمارد و خالد را بولایت فارس ماءموریت داد و دو سال خدمتش در آنجا بطول انجامید.ابوایوب که از مراتب فضل و دانش خالد آگاهی داشت همواره نگران بود از اینکه مبادا منصور دوباره امر دیوان را بخالد محول کند و او را از این منصب بزرگ معزول نماید. برای حفظ مقام و قدرت خود بفکر افتاد علیه خالد دسیسه کند، او را از نظر خلیفه بیندازد، و از هر راهی که ممکن است به شخصیت وی آسیب برساند.

تحریکات پنهانی و نقشه های غیرانسانی ابوایوب مؤ ثر افتاد، منصور دوانیقی بخالد بدبین شد، او را از ولایت فارس عزل نمود، و با مطالبه سه هزار هزار درهم (سه میلیون ) وی را مورد تعقیب قرار داد. خالد به اطلاع خلیفه رساند که تمام موجودیش از هفتصد هزار درهم تجاوز نمیکند اما منصور گفته اش را نپذیرفت و دستور داد همچنان سه میلیون درهم را از او طلب کنند.

((صالح )) صاحب مصلی پنجاه هزار دینار و ((مبارک ترکی )) یک هزار هزار درهم به او کمک کردند، ((خیزران )) به خاطر هم شیری ((فضل )) پسر خالد با ((هارون )) پسر خود یک قطعه جواهر به ارزش یکهزار هزار و دویست هزار درهم برای خالد فرستاد. چون خبر به منصور رسید و از صحت گفته خالد در مبلغ نقدی که داشت مطمئن شد از مطالبه پول دست کشید.

این امر بر ابوایوب گران آمد، یکی از صرافان را که مسیحی بود طلبید، پولی به او داد و از وی خواست اعتراف کند که آن پول به (خالد) تعلق داشته است و سپس به منصور خبر داد که (خالد) نزد چه کسی پول دارد. خلیفه صراف را احضار نمود و راجع به پول از وی پرسش کرد. جواب داد فلان مبلغ پول از آن (خالد) نزد من است آنگاه خالد را به حضور خواند و از آن پول سؤ ال کرد. خالد قسم یاد نمود که پولی پس اندازه نکرده و آن صراف را نمیشناسد. منصور، خالد را نزد خود نگاهداشت و دستور داد صراف نصرانی را بمجلسش آوردند. به او گفت : اگر خالد را ببینی میشناسی ؟ گفت آری یا امیرالمؤ منین اگر او را ببینم می شناسم منصور بخالد رو کرد و گفت خداوند برائت تو را ساخت ، سپس بمرد نصرانی گفت این مرد که در اینجا نشسته خالد است پس چگونه او را نشناختی ؟ صراف گفت یا امیرالمؤ منین امان میخواهم تا حقیقت را بگویم امانش داد، او تمام مطالب را بیان نمود. از آن پس منصور دوانیقی نسبت به ابوایوب بدبین شد و به اظهارات او ترتیب اثرنمیداد.(۴۵)

جاسوس در لباس دین

در ایامی که مسلم بن عقیل به نمایندگی حضرت حسین بن علیعليهما‌السلام در کوفه بود و بنام آنحضرت از مردم بیعت میگرفت عبیدالله بن زیاد، بسمت استاندار، از طرف یزید وارد آن شهر شد و فعالیت خود را برای درهم کوبیدن نهضت شیعیان آغاز نمود. مسلم بن عقیل روی مصلحت اندیشی خانه مختار را که مرکز علنی فعالیتش بود ترک گفت و پنهانی در منزل هانی بن عروه مستقر گردید و بخواص شیعیان خاطر نشان ساخت که این محل را مکتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.

عبیدالله برای آنکه از محل اختفای مسلم آگاه گردد مرد محیل و مکارم بنام ((معقل )) را احضار نمود، سه هزار درهم به وی پول داد و او را موظف نمود جستجو کند، بعضی از اصحاب مسلم بن عقیل را بشناسد، با آنان تماس بگیرد خود را از شیعیان اهل بیت قلمداد نماید، و این مبلغ را بعنوان خرید اسلحه در اختیارشان بگذارد. پس از آنکه اطمینانشان را جلب نمود خواستار ملاقات مسلم گردد و برنامه کار آنانرا گزارش نماید.

معقل دستور عبیدالله را بموقع اجراء گردد و مسلم بن عوسجه را که یکی از دوستداران اهل بیتعليهم‌السلام بود شناسائی کرد. اولین بار او را در مسجد در حال نماز ملاقات نمود کنارش نشست پس از آنکه نماز را تمام کرد پیش آمد و گفت من از اهل شام و محب خاندان پیغمبرم و سه هزار درهم با خود دارم شنیده ام مردی از طرف حضرت حسینعليه‌السلام به این شهر آمده و برای آنحضرت از مردم بیعت میگیرد، محل او را نمیدانم و کسی را هم نمیشناسم که مرا به وی راهنمائی کند. هم اکنون که در مسجد بودم بعضی به شما اشاره کردند و گفتند این شخص از وضع شیعیان اهل بیت آگاه است نزد شما آمده ام این مبلغ را برای خرید اسلحه بگیری و مرا نزد فرستاده حضرت حسینعليه‌السلام ببری سپس گفت من از برادران صمیمی شما هستم و برای آنکه مطمئن شوی و بدانی که راست میگویم میتوانی قبل از ملاقات آنحضرت از من بیعت بگیری

معقل ، آنچنان گرم و نافذ سخن گفت که مسلم بن عوسجه اظهاراتش را باور کرد، از دیدنش ابراز مسرت نمود، و خدای را شکر گفت آنگاه از وی بیعت گرفت و او را متعهد و ملتزم نمود که این راز پنهان نگاهدارد و توصیه کرد چند روزی در منزلم رفت و آمد کن تا در فرصت مناسب برای تو استجازه کنم بوعده خود وفا کرد، اجازه ملاقات گرفت ، و معقل در موعد مقرر حضور یافت مسلم از وی برای حضرت حسینعليه‌السلام بیعت گرفت و به ابوثمامه صائدی که متصدی امور مالی مسلم بود دستور داد سه هزار درهم را دریافت نماید.

این عنصر خائن و این جاسوس کثیف هر روز پیش از همه بحضور مسلم میرفت و بعد از همه مجلس را ترک میگفت و با رفت و آمدهای متوالی و حضور ممتد در مجلس آنحضرت ، دوستان حسینعليه‌السلام را در کوفه شناخت ، به اسرارشان پی برد، از برنامه کارشان آگاه گردید، و هر روز اطلاعاتی را که کسب میکرد به عبیدالله گزارش میداد.(۴۶)

قیام علوی

ابوجعفر محمد بن قاسم علوی از ذراری رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود سلسله نسبش از طرف پدر و مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زین العابدینعليه‌السلام میرسید. او مردی بود عالم ، فقیه ، با ایمان ، آزاده و شجاع در کوفه میزیست و همواره بر ضد حکومت خودکامه معتصم عباسی فعالیت میکرد. موقعیکه عمال حکومت بدفع او تصمیم گرفتند ناچار کوفه را ترک گفت و به منطقه وسیع خراسان رفت چندی از یک شهر به شهر دیگر منتقل میشد و سرانجام ، در مرو، مستقر گردید و مردم را بقیام علیه حکومت معتصم دعوت نمود. مسلمانان رنج دیده برای آنکه از ظلم و بیداد رهائی یابند گردش جمع شدند و در اندک زمانی چهل هزار نفر با او بیعت کردند.

شبی تمام لشکریان را فرا خواند تا پیرامون قیام صحبت کند و آنانرا برای پیکار با عمال معتصم آماده نماید. پیش از آنکه سخن بگوید و برنامه کار را به اطلاع سپاهیان برساند صدای گریه مردی را شنید، بشگفت آمد، پرسید گریه از کیست و چرا میگرید؟ پس از تحقیق به اطلاعش رساندند که یکی از سربازان ، نمد مرد جولائی را بقهرو غلبه گرفته و او بر اثر این ستم بلند بلند گریه میکند. محمد بن قاسم آن سرباز را طلبید و پرسید چرا به این کار زشت دست زدی در پاسخ گفت ما با تو بیعت کردیم که بتوانیم اموال مردم را ببریم و هر چه میخواهیم بکنیم محمد امر نمود نمد را از او گرفتند و بصاحبش پس دادند. آنگاه فرمود: از چنین مردمی برای دین خدا نمیتوان یاری جست و فرمان داد لشکریان متفرق شدند.(۴۷)

انتقامجوئی

در ایامی که عبدالله بن زبیر، بعنوان خلافت ، بر مکه و مدینه حکومت میکرد یکی از منشیهای عبدالملک مروان که مهردار خلیفه بود از شام بزیارت بیت الله رفت و در آنجا با یک نفر از خواص عبدالله زبیر برخورد نمود و ضمن بحث و گفتگو بین آن دو سخنانی تند و زننده رد و بدل گردید و رنجیده خاطر از یکدیگر جدا شدند. پس از آنکه حجاج بن یوسف با سپاهیان عبدالملک مکه را فتح نمود و عبدالله زبیر را کشت جمعی از خواص او را دستگیر و زندانی کرد و آنانرا با خود بکوفه برد. یکی از دستگیر شدگان همان مردی بود که در گذشته با مهردار خلیفه برخورد تند و خشن داشت

حجاج از عراق نامه ای به عبدالملک نوشت و درباره زندانیان که همه از خواص عبدالله زبیر بودند کسب تکلیف نمود. عبدالملک به منشی خود دستور داد به حجاج پاسخ دهد که عدد بازداشت شدگان را تعیین کن و نام آنانرا یک بیک بنویس منشی جواب نامه را تهیه کرد و دستور عبدالملک را با این عبارت نوشت ((احصیهم واکتب اسامیهم )). نامه پاکنویس شد، به امضاء خلیفه رسید، و برای مهر شدن آنرا به مهردار عبدالملک دادند. او نامه را با دقت مطالعه کرد و از مضمون آن آگاه شد.

مهردار قبلا شنیده بود مردی که در مکه با او به تندی سخن گفته هم اکنون با سایر خواص عبدالله زبیر در زندان حجاج است خواست از این فرصت استفاده کند و برای تشفی خاطر، بگونه ای از او انتقام بگیرد. فکر شیطانی عجیبی بخاطرش آمد و فورا آنرا بموقع اجراء گذارد. با صدای بلند گفت در نامه نقطه ای فراموش شده آیا اجازه هست آنرا بگذارم ؟ اجازه داده شد. او نقطه ای رو ((ح )) احصیهم گذار و آنرا اخصیهم نمود سپس نامه را مهر کرد و جزء سایر نامه ها برای توزیع فرستاد.

((احصاء)) در لغت عرب بمعنی شمارش نمودن است و ((اختصاء)) بمعنی اخته کردن با اضافه یک نقطه معنی دستور عبدالملک این شد که تمام خواص و نزدیکان عبدالله زبیر را که در زندانند اخته کن و سپس اسمهای آنانرا یک بیک بنویس با وصول نامه ، حجاج بن یوسف این عمل غیرانسانی را تحت عنوان دستور خلیفه بموقع اجراء گذارد، تمام زندانیان را ناقص العضو نمود و همه آنانرا با اخته کردن از زندگی طبیعی محروم ساخت.(۴۸)

سگ گرسنه

در سال قحط که مردم سخت در فشار و مضیقه بودند یکی از دانشجویان دینی (طلبه ) ماده سگی را دید افتاده و بچه هایش بپستان او آویخته اند هر قدر ماده سگ می خواست برخیزد از ضعف نمی توانست ، نیرو و حرکت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حیوان بسیار سوخت و غریزه ترحم و حس معاونت در او تحریک شد، چون چیزی نداشت که باو بدهد ناچار کتاب خود را فروخت و نان تهیه کرده پیش او انداخت

سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشک تشکر از دیده فرو ریخت گویا دعا کرد برای او شب در خواب باو گفتند. دیگر زحمت تحصیل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطیناک من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه کردیم(۴۹)

حجاج و مرد دانشمند

قبعثری ، در عصر حجاج بن یوسف زندگی میکرد، او مردی بود تحصلیکرده و ادیب روزی با چند نفر از دوستان در یکی از باغهای خارج شهر مجلسی انسی داشتند. در خلال گفتگوها سخن از حجاج بمیان آمد، قبعثری بطور کنایه جملاتی چند درباره اش گفت و مراتب نارضائی خود را از وی ابراز کرد. این خبر بگوش حجاج رسید تصمیم گرفت قبعثری را بجرم گفته هایش کیفر دهد احضارش نمود و با تندی به او گفت : (لا حملنک علی الادهم ) یعنی زندانیت میکنم و قید در پایت میگذارم (کلمه ادهم در لغت عرب بمعانی متعددی آمده است از آنجمله پابند زندانی و اسب سیاه .)

قبعثری ادیب و باهوش مقصود حجاج را بخوبی درک کرده بود و میدانست او بزندان و قید تهدید میکند ولی برای رهائی از خطر تغافل نمود، آنرا که فهمیده بود برو نیاورد و چنین وانمود کرد که از کلمه (ادهم ) اسب سیاه فهمیده است بهمین جهت در جواب با گشاده روئی و تبسم گفت : (مثل الامیر یحمل علی الادهم والاشهب) البته شخص مقتدر و صاحب مقامی مانند امیر میتواند اشخاص را مشمول عنایت خود قرار دهد و آنانرا با اسب سیاه و سفید روانه نماید (اشهب ) به اسب سفید رنگی اطلاق میشود که مختصر رگه های سیاه داشته باشد.

حجاج ، برای توضیح مقصود خود گفت : (اردت الحدید) آهن اراده کردم یعنی قبعثری چه میگوئی ؟ مرادم از ادهم ، آهن بود نه اسب سیاه اتفاقا کلمه (حدید) هم در لغت عرب معانی متعددی دارد یکی آهن است و یکی هوش و ذکاوت قبعثری دوباره تغافل کرد و بلافاصله گفت : (الحدید خیر من البلید) البته اسب باهوش و فطن بهتر از اسب کودن است.(۵۰)

فرمانده نادان

رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لشکری را برای ماءموریتی تجهیز نمود، مردی را بفرماندهی گمارد و به سپاهیان دستور داد از او اطاعت کنند و اوامرش را اجراء نمایند. فرمانده در آغاز مسافرت به آزمایش عجیبی دست زد. برای آنکه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود یا مراتب فهم و درک آنانرا تشخیص دهد یا برای هدف دیگر، دستور داد آتشی افروختند و به آنها امر کرد که خویشتن را در آتش بیفکنند. بعضی از سربازان ، خود را برای اجراء دستور مهیا ساختند، گروهی این دستور را نادرست تلقی نمودند و از اطاعت سرباز زدند.

سرباز جوانی گفت در تصمیم عجله نکنید تا به رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مراجعه نمائید، اگر آنحضرت دستور فرمانده را تاءیید کرد و به آتش رفتن را امر فرمود اطاعت نمائید و داخل آتش شوید. شرفیاب شدند و شرح جریان را بعرض رساندند. حضرت فرمود: اگر در آتش رفته بودید هرگزاز آن خارج نمیشدید یعنی برای همیشه جهنمی می بودید. سپس فرمود اطاعت ، در کارهائی جایز است که بحکم عقل و شرع پسندیده و مستحسن باشند و کسی حق ندارد از مخلوقی در معصیت خالق اطاعت نماید.(۵۱)

آزمایش مردم شام

ابن شهر آشوب میگوید: پس از آنکه معاویه بن ابی سفیان بمخالفت علیعليه‌السلام تصمیم گرفت بفکر افتاد مردم شام را آزمایش کند تا از مراتب اطاعت و فرمانبرداری آنان آگاه گردد. عمروبن عاص برای آزمایش ، راهی را ارائه کرد و به معاویه گفت دستور بده که مردم باید کدو را مانند بره ذبح کنند و پس از تذکیه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها یار و پشتیبان تو هستند و گرنه نه معاویه دستور داد و مردم هم بدون کوچکترین اعتراض اجراء نمودند و این امر بنام ((بدعه امویه )) در سراسر شام معمول گردید.(۵۲)

طولی نکشید که خبر آن بدعت بسمع مردم عراق رسید و کسانی آنرا مورد پرسش قرار دادند.

ان امیرالمؤ منین سئل عن القرع یذبح ؟ فقال : القرع لیس یذکی فکلوه و تذبحوه و لا یستهو ینکم الشیطان لعنه الله(۵۳)

از علیعليه‌السلام درباره کدو سؤ ال شد که آیا باید آنرا ذبح کرد؟ در جواب فرمود: خوردن کدو تذکیه و ذبح لازم ندارد. مراقب باشید که شیطان عقلتان را نبرد و افکار شیطانی حیرت زده و سرگردانتان ننماید.

مسلمانانیکه آنروز فرمان غیرمشروع معاویه را بموقع اجراء گذاردند و بدستور او که مخالف امر الهی بود عمل نمودند همانند آن گروه از اهل کتاب بودند که احبار و رهبانشان حلال خدا را حرام ، و حرام خدا را حلال میکردند و آنان کورکورانه اطاعت مینمودند و ناآگاه بشرک گرایش می یافتند.

و قد بلغ من امرهم فی طاعتهم له انه صلی بهم عند مسیرهم الی صفین الجمعه یوم الاربعاء و اعادوه رئوسهم عند القتال و حملوه بها.(۵۴)

نمازجمعه و معاویه

مسعودی میگوید: کار فرمانبرداری و اطاعت کورکورانه مردم از معاویه بجائی رسید که وقتی بطرف صفین میرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه کرد و تمام سپاهیانش به وی اقتدا کردند و با وجود این بدعت آشکار، مورد اعتراض واقع نشد و در میدان جنگ بفرمانش از سرمیگذشتند و او را سرور و مطاع خود میدانستند.

بعد از جنگ صفین سلطه و قدرت معاویه افزایش یافت و مردم ، بی چون و چرا، دستورش را بکار می بستند و بیش از پیش در راه اجراء اوامرش بشرک در اطاعت تن میدادند. اهالی شام آنچنان تسلیم معاویه شدند که فرمانش را بر فرمان خدا و پیغمبر، حتی فرمان عقل و وجدان مقدم میداشتند، گوئی فقط بخواسته ها و دستورهای او فکر میکردند و برای عدل و انصاف ، حق و فضیلت ، شرافت و درستکاری ، و دیگر سجایای انسانی ارزش قائل نبودند.

یکی از سربازان کوفی که با شتر خود به جبهه جنگ صفین آمده بود در مراجعت ، مصمم شد سفری بشام نماید و از نزدیک حوزه حکومت معاویه را ببیند. تصمیم خود را عملی نمود و رهسپار شام گردید. روزی که وارد دمشق شد با سربازی از لشکریان معاویه مواجه گردید که او را در صفین دیده بود و میدانست از دوستان علیعليه‌السلام است نزدیکش آمد، با وی گلاویز شد و گفت این ناقه که تو بر آن سواری متعلق به من است و تو در صفین از من گرفتی ، مردم جمع شدند، اختلاف و گفتگو بین آن دو بالا گرفت و ناچار به معاویه مراجعه کردند. دمشقی دعوی خود را طرح نمود و برای اثبات گفته خود، پنجاه شاهد آورد و همه گواهی دادند که ناقه متعلق بمرد دمشقی است معاویه بنفع او حکم داد و به کوفی امر نمود که شتر را تسلیم وی نماید.

در لغت عرب ((ناقه )) اسم شتر ماده است و ((جمل )) نام شتر نر. پس از صدور حکم ، مرد کوفی بمعاویه گفت این شتر ((جمل )) است نه ((ناقه )) و مرد دمشقی از آغاز مدعی ناقه بود و پنجاه شاهد نیز بعنوان ناقه ، شهادت دادن و در واقع خواست با این تذکر، معاویه را بحقیقت امر متوجه کند و به او بفهماند که این هیاهو یک صحنه سازی بیش نبود و حکمی که داده ای ناصحیح و برخلاف حق است ولی معاویه به اظهارات او اعتنا نکرد و گفت حکمی که صادر شده و باید اجراء شود.

مجلس قضا پایان یافت طرفین دعوی و شهود متفرق شدند، لکن معاویه در پنهان ، مرد کوفی را احضار نمود، قیمت شترش را پرسید و در برابر آن به وی پرداخت نمود، بعلاوه مورد عنایت و احسانش قرار داد.

و قال له ابلغ علیا انی اقابله بمائه الف مایهم من یفرق بین الناقه و الجمل.(۵۵)

به او گفت از قول من این مطلب را به علیعليه‌السلام برسان که من میتوانم با صد هزار سربازی که بین ناقه و جمل فرق نمیگذارند با شما مقابله نمایم

مرد دمشقی و پنجاه نفر شهودش مانند دیگر مردم شام ، طرفدار معاویه و مطیع بی قید و شرط او بودند. اینان بحق و باطل ، حلال و حرام ، و خشنودی و خشم خدا فکر نمیکردند، فقط در این اندیشه بودند که با هر صورت ممکن از معاویه و طرفدارانش حمایت نمایند و به علیعليه‌السلام و یارانش آسیب برسانند. بفرموده امام صادقعليه‌السلام ، بنی امیه بمردم آزادی ندادند که شرک را بشناسند و تعالیم اسلام را بدرستی فراگیرند برای آنکه بتوانند در مواقع لازم آنانرا به اعمال مشرکانه وادار کنند و معنویات ناروا و غیرمشروع خویش را بر آنها تحمیل نمایند.