داستانها و پند ها جلد ۱

داستانها و پند ها0%

داستانها و پند ها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پند ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 8540
دانلود: 2140


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 98 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8540 / دانلود: 2140
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پند ها

داستانها و پند ها جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خطیب خود فروخته

بعد از حادثه خونین کربلا در ایامی که اهل بیت حضرت حسینعليه‌السلام در شام بودند روز جمعه ای مردم برای نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجادعليه‌السلام نیز بمسجد آمده بود. یزید برای اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطیب به منبر رفت ، پس از حمد و ثنای الهی ، کلام خود را با بدگوئی بحضرت علی بن ابیطالب و حضرت حسینعليهما‌السلام آغاز کرد و درباره آن دو مرد الهی جسورانه سخن گفت ، آنگاه زبان بمدح و تمجید معاویه و یزید گشود و آن دو را واجد صفات حمیده و خصال پسندیده معرفی نمود.

فصاح به علی بن الحسیی علیی السلام ، و یلک ایها الخاطب اشتریت مرضات المخلوق بسخط الخالق(۵۶)

در این موقع فریاد حضرت سجادعليه‌السلام سکوت مجلس را شکست و بصدای بلند فرمود: وای بر تو ای سخنران که رضای مخلوق را با سخط خالق خریداری کردی و برای خشنودی یزید خدا را بخشم آوردی

پیر زندانی

ابوالعتاهیه از شعراء نامی و از ادبا زبر دست دوران عباسی بود و قصائد و اشعارش در مجالس خلیفه وقت و رجال کشور با حسن قبول تلقی میشد. او مدتی بر اثر آزردگی و رنجش خاطر از گفتن شعر خودداری نمود و این امر برای مهدی عباسی گران آمد، دستور داد زندانیش کردند. میگوید: چون به محیط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانیان را از نزدیک مشاهده کردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه ای نشستم و اطراف و جوانب زندان را مینگریستم ، در این فکر بودم که یکی از محبوسین را به همصحبتی برگزینم ، با او انس بگیرم ، از تنهائی برهم ، و تشویش خاطرم کاهش یابد.

در یکی از زوایای زندان ، پیرمردی را دیدم خوش سیما و جذاب ، لباس پاکیزه ای در برداشت و آثار فهم و فراست در قیافه اش خوانده میشد. بنظرم آمد مرد شایسته و صالحی است بسویش رفتم و بی آنکه سلام گویم در کنارش نشستم ، خواستم آغاز سخن کنم که او پیش از من بحرف آمد و دو شعر خواند که مفادش این بود:

((رنج و ناملایمات فراوان ، مرا بصبر و بردباری ماءنوس نموده است ناامیدی از مردم ، امید و اتکاء مرا بلطف الهی افزون ساخته است .))

ابوالعتاهیه میگوید: شنیدن این دو شعر حکیمانه و پرمحتوی و مشاهده سکون و اطمینان پیر مرد در من اثر عمیق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانیم زایل گردید، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند.

پیرمرد که ابوالعتاهیه را می شناخت و میدانست خشم خلیفه نسبت به او برای نگفتن شعر است نگاه تندی به وی کرد و گفت : ای اسماعیل ، مثل اینکه در عقل و اخلاقت نقصانی پدید آمده است چرا وقتی نزد من آمدی سلام نکردی ، سنت اسلام را در اول ملاقات ، رعایت ننمودی و از علت گرفتاری من نپرسیدی ؟ اکنون که دو بیت شعر خواندم مانند کسی که با من سخن میگوئی که سالها رفیقم بوده و روی سوابق ممتد و دوستی دیرینه ، درخواست میکند دوباره آنرا بخوانم

ابوالعتاهیه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطای خویش اعتراف نمود، از وی معذرت خواست و گفت : حقیقت اینستکه زندان در من ایجاد وحشت و دهشت نموده ، گوئی نیروی درکم را از دست داده ام و دچار بهت و حیرت شده ام

پیرمرد تبسمی کرد و گفت : جرم تو سهل است و گناه تو بیش از این نیست که شعر نگفته ای احترام تو نزد آنان برای اشعارت بود و برای نگفتن شعر به زندانت افکنده اند و اگر دوباره شعر بگوئی و کارت را ادامه دهی از زندان خلاص میشوی اما کار من دشوار است ، زیرا اینان در جستجوی یکی از فرزندزادگان زید هستند، تصمیم دارند او را که از ذراری پیغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهراعليها‌السلام است دستگیر کنند و بقتل برسانند. میدانم عنقریب احضارم میکنند و از من میخواهند که بگویم او در کجا است و در چه نقطه ای پنهان شده است اگر آنها را بمحل اختفای وی دلالت نمایم بطور قطع او را میکشند و در پیشگاه الهی مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنین گناهی بزرگی دست نمیزنم ، خدا را از خود خشمگین نمیکنم و آن طاقت را ندارم که در قیامت ، خصم من رسول خدا باشد، و اگر از راهنمائی آنان خودداری کنم قطعا مرا خواهند کشت بنابراین من بیش از تو سزاوار نگرانی و اضطرابم ، با اینحال صبر و سکون مرا مشاهده میکنی ، آنگاه دو بیت شعر را مجددا خواند و آنقدر تکرار کرد که من نیز یاد گرفتم

در این موقع ابوالعتاهیه از پیرمرد تقاضا کرد که خود را معرفی کند گفت : من از دودمان حضرت علی بن الحسینعليه‌السلام که ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور وارد شدند و مستقیما نزد آن دو رفتند و گفتند خلیفه ، شما دو نفر را احضار نموده است ابوالعتاهیه میگوید: من و پیرمرد حرکت کردیم ، از زندان خارج شدیم ، حضور مهدی عباسی آمدیم و در مقابلش سرپا ایستادیم از پیرمرد پرسید عیسی کجا است ؟ جواب داد من در زندانم و از محل او اطلاع ندارم ، سؤ ال کرد از چه وقت او را ندیده ای ؟ گفت از موقعیکه متواری شده نه او را دیده ام و نه از وی خبری شنیده ام مهدی عباسی قسم یاد کرد اگر نگوئی عیسی در کجا پنهان شده است و ما را بمحل اختفای او راهنمائی نکنی تو را خواهم کشت پیرمرد در کمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه میخواهی بکن میگوئی تو را بفرزند رسول خدا دلالت کنم تا او را بکشی و در عرصه قیامت ، پیامبر اسلام خون او را از من طلب نماید؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نمیکنم و اگر عیسی در جامه من پنهان باشد تو را از وی آگاه نخواهم کرد. مهدی از شنیدن سخنان پیر، سخت خشمگین شد، فرمان قتلش را داد و ماءمورین او را برای کشتن ، از مجلس خلیفه بیرون بردند. سپس رو بمن کرد و گفت شعر میگوئی یا از پی پیر میروی ، گفتم شعر میگویم دستور داد آزادم کردند.

گردن بند پربرکت

عمادالدین طبری در بشاره المصطفی مینویسد که جابر بن عبدالله انصاری گفت یکروز پس از نماز عصر پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باصحابه نشسته بودند. در این موقع پیرمردی با لباسهای کهنه در کمال ضعف و سستی که معلوم میشد راه دوری را با گرسنگی پیموده وارد شد. عرض کرد من مردی پریشان حالم ، مرا از گرسنگی و برهنگی و گرفتاری نجات ده ، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود اکنون چیزی ندارم ولی ترا بکسی راهنمائی میکنم که این حوائج را برآورد، و راهنمای بر نیکی ، همانند کسی است که آنرا انجام داده ، برو بدر خانه کسی که محبوب خدا و رسول است و او نیز دوستدار آنها است ، به بلال دستور داد پیرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائی کند. وقتی که آن مرد بدرخانه علیعليه‌السلام رسید گفت (السلام علیکم یا اهل بیت النبوه ) سلام بر شما ای خاندان نبوت او را جواب داده و پرسیدند تو کیستی ؟ گفت مرد عربی هستم که بخدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدم و تقاضای کمک نمودم ایشان مرا بدر خانه شما راهنمائی کردند، آن روز سومین روزی بود که خانواده علی (عليه‌السلام ) بگرسنگی گذرانده بودند(۵۷) و پیغمبر از این جریان اطلاع داشت

دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون چیزی نمی یافت همان پوست گوسفندی که فرزندانش حسن و حسینعليهما‌السلام را بر روی آن میخوابانید بمرد عرب داد و فرمود امید است خداوند ترا گشایشی عنایت نماید پیرمرد گفت دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من از گرسنگی بی تابم شما پوست گوسفندی بمن میدهی ؟! این سخن را که فاطمهعليه‌السلام شنید گردن بندی که دختر عبدالمطلب به او هدیه داده بود همان را بمرد عرب داد، پیرمرد گردنبند را گرفت و بمسجد آورد.

پیغمبر را در میان اصحاب نشسته دید عرضکرد یا رسول الله این گردنبند را دخترت بمن داده و فرموده است آنرا بفروشم شاید خداوند گشایشی دهد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گریان شد و فرمود چگونه خدا گشایش نمیدهد با اینکه بهترین زنان پیشینیان و آیندگان گلوبند خود را بتو داده است ؟.

عمار یاسر عرض کرد اجازه میفرمائی این گردنبند را بخرم فرمود خریدار این گردنبند را خداوند عذاب نمیکند. عمار بعرب گفت بچند میفروشی ؟ پیرمرد گفت بسیر شدن از غذائی و یک برد یمانی جهت پوشاک و دیناریکه صرف مخارج بازگشت خود نمایم عمار گفت من به بهای این گردنبند دویست درهم میدهم و ترا از نان و گوشت سیر کرده و بردی هم برای پوشاک میدهم و با شتر خود ترا بخانواده ات میرسانم ، عمار از غنائم خیبر هنوز مقداری داشت پیرمرد را بخانه برد و بوعده خویش وفا کرد.

عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتی و سیر شدی ؟ عرض کرد بلی بی نیاز هم شدم آنگاه حضرت مقداری از فضائل زهرا را بیان کردند که بجهت اختصار از ذکر آنها خودداری شد، تا بجائیکه فرمودند دخترم فاطمه را که میان قبر میگذارند از او میپرسند خدایت کیست میگوید (الله ربی ) سؤ ال میکنند پیغمبرت کیست جواب میدهد: پدرم ، میپرسند امام و ولی تو کیسست ؟ میگوید (هذا القائم علی شفیر قبری ) همین کسیکه کنار قبرم ایستاده (یعنی علیعليه‌السلام ) عمار گردنبند را خوشبو کرد و با یک برد یمانی به غلامی که سهم نام داشت داد و گفت خدمت پیغمبر ببر ترا هم بایشان بخشیدم ، حضرت او را پیش فاطمه فرستادند. دختر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گردنبند را گرفت و غلام را آزاد کرد، غلام خندید فاطمهعليه‌السلام از سبب خنده اش سؤ ال کرد. گفت از برکت این گردنبند میخندم که گرسنه ای را سیر و مستمندی را بی نیاز و برهنه ای را با لباس و بنده ای را آزاد کرد و بدست صاحب خود بازگشت

خیانت

سرپرست و نگهبان بیت المال علیعليه‌السلام ، علی بن ابی رافع گفت در میان اموال موجود در بیت المال گردنبند مرواریدی وجود داشت که از بصره بدست آورده بودند. دختر امیرالمؤ منینعليه‌السلام یک نفر پیش من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست میخواهم آنرا برسم عاریه چند روزی بمن دهی تا روز عید قربان بآن خود را زیور نمایم من خبر فرستادم برسم عاریه مضمونه (در صورت تلف شدن بعهده گیرنده باشد) بایشان میدهم آن بانوی محترمه با این شرط بمدت سه روز گردنبند را از من گرفت

اتفاقا علیعليه‌السلام آن را در گردن دختر خود مشاهده کرده بود پرسید این گردنبند را از کجا بدست آورده ای ؟ عرضکرد از علی بن ابی رافع تا سه روز بعنوان عاریه ضمانت شده گرفته ام تا در عید بآن زینت کنم و بعد از سه روز باو رد نمایم

علی بن ابی رافع گفت امیرالمؤ منینعليه‌السلام مرا خواست فرمود آیا در بیت المال مسلمانان بدون اجازه آنها خیانت میکنی ؟ گفتم به خدا پناه می برم از خیانت کردن فرمود پس چگونه گردنبند را به دختر من دادی ؟ عرضکردم دختر شما آنرا برسم عاریه از من درخواست کرد تا در عید با آن آراسته شود من گردنبند را به این شرط تا سه روز باو دادم و بر خود نیز ضمان آنرا گرفته ام ، بر من لازم است که بجای خود برگردانم ، علیعليه‌السلام فرمود امروز باید آن را پس بگیری و بجای خود بگذاری ، و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی شد و چنانچه دختر من آن گردنبند را برسم عاریه ضمانت شده نگرفته بود البته نخست زنی از بنی هاشم بود که دست او را بعنوان دزدی می بریدم این سرزنش و تهدید بگوش دختر امیرالمؤ منینعليه‌السلام رسید به پدر خویش عرضکرد مگر من دختر تو نبودم و یا به من نمیرسد که چند روز بخاطر زینت از آن گردنبند استفاده کنم ؟ امیرالمؤمنینعليه‌السلام فرمود دخترم انسان نباید بواسطه اشتهای نفسانی و خواهش دل خود پای از مرحله حق بیرون نهد. مگر زنان مهاجرین که با تو یکسانند بمثل چنین گردنبندی خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته از ایشان کمتر نباشی ؟(۵۸)

هارون و بهلول

روزی هارون بهلول را ملاقات کرد و گفت مدتیست آرزوی دیدارت را داشتم بهلول پاسخ داد که من بملاقات شما بهیچ وجه علاقه ندارم هارون از او تقاضای پند و موعظه ای کرد بهلول گفت چه موعظه ای ترا بکنم ؟! آنگاه اشاره بسوی عمارتهای بلند و قبرستان کرد و گفت این قصرهای بلند از کسانی است که فعلا در زیر خاک تیره در این قبرستان خوابیده اند. چه حالی خواهی داشت ای هارون روزیکه برای بازخواست در پیشگاه حقیقت و عدل الهی بایستی و خداوند باعمال و کردار تو رسیدگی کند. با نهایت دقت از تو حساب بگیرد و چه خواهی کرد در آنروزیکه خداوند جهان باندازه ای دقت و عدالت در حساب بنماید که حتی از هسته خرما و از پرده نازکی که آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باریکی که در شکم هسته است و از آن خط سیاهی که در کمر آن هسته میباشد بازخواست کند و در تمام این مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشی در میان جمعیت محشر، روسیاه و دست خالی در چنین روزی بیچاره خواهی شد و همه بتو می خندند، هارون از سخنان بهلول بی اندازه متاءثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت(۵۹)

غذای خلیفه

روزی هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائی فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد. بهلول گفت من نمی خورم ببر پیش سگهای پشت حمام بینداز، غلام عصبانی شد و گفت ای احمق این طعام ، مخصوص خلیفه است اگر برای هر یک از امنا و وزرای دولت میبردم بمن جایزه هم

میدادند، تو این حرف را میزنی و گستاخی به غذای خلیفه میکنی ! بهلول گفت آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند از خلیفه است نخواهند خورد.(۶۰)

یک نمونه

حضرت عیسیعليه‌السلام را گذر بر سر قبری افتاد، از خداوند درخواست کرد که صاحب قبر را زنده فرماید. همینکه زنده شد از او سؤ ال کرد حال و وضع تو چگونه است ؟ عرض کرد من حمال و باربر بودم روزی هیمه ای برای کسی میبردم ؛ خلالی از آن جدا کردم تا دندان خود را با آن ، خلال کنم از آن زمان که مرده ام عذاب همان خلال را میکشم.(۶۱)

اسماعیل سامانی

اسماعیل بن احمد سامانی در ماوراءالنهر حکومت میکرد. عمرو بن لیث صفاری تصمیم گرفت با او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حکومت وی را در قلمرو فرمانروائی خود درآورد. لشکر نیرومندی در نیشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گردید. اسمعیل بن احمد برای او پیامی فرستاد که هم اکنون تو بر منطقه بسیار وسیعی حکومت میکنی و در دست من جز محیط کوچک ماوراءالنهر نیست از وی خواسته بود که به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولی عمرو بن لیث به پیام اسماعیل اعتنا نکرد، همچنان راه پیمود، از جیحون گذشت ، منازل را طی کرد و به بلخ رسید. سرزمینی را برای عسکرگاه برگزید، خندق حفر نمود نقاط مرتفعی را برای دیده بانی مهیا کرد، و ظرف چندین روز تمام مقدمات فنی جنگ را آماده نمود. در خلال این مدت لشکریانش تدریجا از راه میرسیدند و هر گروهی در نقطه پیش بینی شده مستقر میشدند.(۶۲)

جمعی از افسران و خواص اسماعیل بن احمد که آوازه جراءت و شهامت عمروبن لیث را شنیده بودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تکان خوردند بایکدیگر شور نمودند و گفتند اگر بخواهیم با عمرو سپاه نیرومندش پیکار کنیم یا باید همگی از زندگی چشم پوشیم و کشته شویم یا آنکه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت کنیم ، میدان جنگ را ترک گوئیم و به ذلت فرار، تن در دهیم و هیچیک از این دو بر وفق عقل و مصلحت نیست بهتر آنستکه از فرصت استفاده کنیم و پیش از شکست قطعی به وی تقرب جوئیم و امان بخواهیم چه او مردی است دانا و توانا و هرگز دامن خویشتن را بکشتن و بستن این و آن که عمل عاجزان و ابلهان است لکه دار نمیکند. یکی از حضار گفت این سخنی است عاقلانه و نصیحتی است مشفقانه و باید طبق آن تصمیم گرفت قرار شد در شب معینی گرد هم آیند و به این نظریه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسید، با هم نشستند و هر یک نامه جداگانه ای به عمرو نوشتند، مراتب وفاداری خود را نسبت به او اعلام نمودند، و از وی امان خواستند، نامه های افسران و خواص اسماعیل به عمرو رسید، آنها را خواند، از مضامینشان آگاه شد، و در خرجینی جای داد. در آنرا بست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت کرد.

جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، موجبات غلبه اسماعیل بن احمد فراهم گردید. سپاهیان عمرو، در محاصره واقع شدند و خیلی زود شکست خوردند. عده ای کشته ، گروهی دستگیر، و جمعی گریختند. عمروبن لیث نیز فرار کرد ولی دستگیر شد. ساز و برگ نظامیان عمرو بغنیمت رفت ، اموال اختصاصی او و همچنین خرجین نامه های افسران بدست اسماعیل افتاد. از مشاهده خرجین و مهر عمرو بن لیث و یادداشتی که روی آن بود به مطلب پی برد و دانست محتوای خرجین نامه هاایست که افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آن را بگشاید، نامه را بخواند و بداند نویسندگان آنها کیانند، ولی فکر صائب و عقل دور اندیشش او را از این کار بازداشت با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم و نویسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبین میشوم و آنان را نیز اگر بدانند رازشان فاش شده است از عهدشکنی و خیانتی که بمن کرده اند دچار خوف و هراس میشوند، ممکن است از ترس جان خود پیشدستی کنند، بر من بشورند و قصد جانم نمایند یا آنکه بمخالفتم تصمیم بگیرند، نظم سپاه را مختل کنند، پیروزی را به شکست مبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غیرقابل جبرانی ببار آورند.

خرجین را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجین بسته را که مهر عمرو بر آن بود به ایشان ارائه داد و گفت اینها نامه هائی است که جمعی از افسران و خواص من بعمرو نوشته اند، به وی تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا بذمه من باد اگر بدانم در این نامه ها چیست و نویسنده آنها کیست در صورتیکه امان خواهی نویسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار میکنم ، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجین سربسته را با همه محتویاتش در آتش افکندو سوزاند و اثری از نوشته ها باقی نگذارد نویسندگان نامه از این کرامت نفس و گذشت اخلاقی بحیرت آمدند و از اینکه نوشته ها خاکستر شد و عیبشان برای همیشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، از عمل خود پشیمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خویش گردیدند، و از روی صداقت و راستی تصمیم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.(۶۳)

انتقاد نابجا

محمد بن منکدر میگوید: روزی در ساعت شدت گرمی هوا بخارج مدینه رفته بودم دیدم امام باقرعليه‌السلام در آفتاب سوزان سرگرم کار کشاورزی است و چون مسن بود به دو نفر از خدمتگزاران تکیه داده بود و در حالیکه عرق از پیشانیش میریخت بکارگران دستور میداد. با خود گفتم پیرمردی از بزرگان قریش در این ساعت و با این حال در طلب دنیا است ، تصمیم گرفتم او را موعظه کنم پیش رفتم سلام کرد و گفتم آیا شایسته است یکی از شیوخ قریش در هوای گرم ، با اینحال از پی دنیاطلبی باشد؟ چگونه خواهی بود اگر در اینموقع و با چنین حال مرگت فرا رسد و حیاتت پایان پذیرد؟ حضرت دستهای خود را از دوش خدمتگزاران برداشت و فرمود:

بخدا قسم اگر در این حال بمیرم در حین انجام طاعتی از طاعات خداوند جان سپرده ام من میخواهم با کار و کوشش ، خود را از تو و دگران بی نیاز سازم زمانی باید بترسم که مرگم در حال گناه فرا رسد و با معصیت الهی از دنیا بروم محمد بن منکدر عرض کرد مشمول رحمت الهی باش ، من میخواستم شما را نصیحت گویم شما مرا موعظه ای کردی

عمر ابن عبدالعزیز

مسلمه بن عبدالملک از امراء ارتش بود و در جبهه جنگ روم سمت فرماندهی داشت موقعیکه عمر بن عبدالعزیز بخلافت رسید او را بشام احضار نمود و اجازه داد همه روزه بحضورش بیاید.

در خلال آن ایام گزارشی بخلیفه رسید که مسلمه در زندگی خود به زیاده روی و اسراف گرائیده و برای تهیه غذاهای گوناگون روزی هزار درهم خرج سفره دارد. عمر بن عبدالعزیز از این خبر سخت ناراحت شد، تصمیم گرفت از مسلمه انتقاد کند و او را از این روش نادرست بازدارد.

برای آنکه تذکرش مفید افتد و به اصلاح وی موفق گردد شبی را به این کار اختصاص داد و از مسلمه دعوت نمود که آن شب شام را بطور خصوصی با خلیفه صرف نماید. این دعوت برای او مایه سربلندی و افتخار بود و با کمال میل آنرا پذیرفت

عمر بن عبدالعزیز قبلا به آشپز خود دستور داد که در آن شب انواع طعامها را تهیه کند، بعلاوه آشی از عدس و پیاز و زیتون آماده نماید و موقعیکه دستور سفره داده میشود اول آش را بیاورد و سپس با مقداری فاصله ، سایر غذاها را. شب موعود فرا رسید مسلمه شرفیاب شد، مجلس بسیار خصوصی بود و جز میزبان و مهمان کسی حضور نداشت عمر بن عبدالعزیز پیرامون اوضاع روم و جنگهای آن منطقه از مسلمه پرسشهائی کرد و او پاسخهائی داد. مجلس به درازا کشید و از موقع شام خوردن مسلمه یکی دو ساعت گذشت ، آنگاه خلیفه دستور غذا داد. سفره گسترده شد و طبق قرار قبلی اول آش را حاضر کردند. مسلمه که سخت گرسنه شده بود به انتظار دیگر غذاها نماند و خود را با آش سیر کرد. موقعیکه طعامهای رنگارنگ آوردند اشتها نداشت و چیزی از آنها نخورد. عمر بن عبدالعزیز گفت چرا نمیخوری ، جواب داد سیر شده ام خلیفه گفت سبحان الله تو از این آش که یکدرهم خرج آن شده است سیر میشوی ولی برای رنگین کردن سفره خود روزی هزار درهم خرج میکنی ، از خدا بترس ، اسراف مکن و این پول گزافی را که برای تجمل صرف مینمائی به مستمندان بده که رضای خدا در آن است

موعظه خصوصی و تذکر خیرخواهانه عمر بن عبدالعزیز در مسلمه اثر گذارد، بعیب خود متوجه گردید، از خلیفه سپاسگزاری و تشکر نمود و با فکر تحول یافته بمنزل خویش بازگشت(۶۴)

پیرمرد و کودکان

حضرت حسن و حضرت حسینعليهما‌السلام بر پیرمردی گذر کردند که مشغول وضو ساختن بود اما خوب وضو نمی گرفت ، بجای آنکه او را مورد انتقاد قرار دهند خودشان با هم به کشمکش پرداختند و درباره وضوی خویش گفتگو کردند و به پیرمرد گفتند ما دو نفر وضو میگیریم و تو حکم باش و بگو کدامیک از ما وضوی خوب گرفته است سپس وضو گرفتند و هر کدام از وضوی خود پرسش نمودند. پیرمرد که مطلب را فهمیده بود گفت : شما هر دو خوب وضو گرفتید، این پیر نادان است که وضوی خود را نمیدانست و هم اکنون از شما دو نفر آموخت ، بدست شما توبه کرد، و از برکت و شفقتی که بر امت جد خود دارید برخوردار گردید.

روش امام در انتقاد

شقرانی در عصر حضرت صادقعليه‌السلام زندگی میکرد. او با آنکه خود را از دوستان و پیروان آن اهل بیتعليهم‌السلام میدانست شراب میخورد و به این گناه بزرگ آلوده بود. روزی امامعليه‌السلام در رهگذر تنها با وی برخورد کرد: برای آنکه از عملش انتقاد کند و از شراب خمرش بازدارد آهسته به او فرمود:

ان الحسن من کل احد حسن و انه منک احسن لمکانک منا و ان القبیح من کل احد قبیح انه منک اقبح(۶۵)

عمل خوب از هر کس که باشد خوب است و از تو خوبتر زیرا وابسته بمائی و عمل بد را هر کس انجام دهد بد است و از تو بدتر و ناپسندتر.

روش ناجوانمردانه

معاویه بن ابی سفیان در ایامی که در کشور پهناور اسلام فرمانروائی میکرد سب علی بن ابیطالبعليه‌السلام را در جامعه مسلمین پایه گذاری نمود و با این عمل ظالمانه و ناپاک ، به گناهی بسیار بزرگ و نابخشودنی دست زد. هدفش از این کار آن بود که مردم را نسبت به آنحضرت بدبین کند، مهرش را از دلها بزداید، تا بدینوسیله از طرفی لکه های ننگ و بدنامی خود و خاندان بنی امیه را بپوشاند و از طرف دیگر در بیدادگری و ستم ، آزادی عمل داشته باشد و کسی حکومت علیعليه‌السلام را به رخش نکشد و از عدل آنحضرت سخنی بمیان نیاورد.

برای آنکه سب و بدگوئی آنحضرت هر چه سریعتر در سطح کشور گسترش یابد تمام افسران ارشد و اعضاء عالیرتبه دولت را در سراسر مملکت ، ماءمور این کار نمود و به آنان دستور داد که در

مجامع و مجالس نام علیعليه‌السلام را بزشتی یاد کنند، خطبا را وادارند که ضمن خطبه نماز جمعه ، آنحضرت را سب نمایند، از شعراء بخواهند که در این باره شعر بگویند و بین مردم نشر دهند، و خلاصه همه ماءمورین دولت را مکلف نمود که این برنامه را جدا بموقع اجراء بگذارند و کاری کنند که مردم به سب علی بن ابیطالبعليه‌السلام گرایش یابند و آنرا یکی از وظائف دینی خود تلقی نمایند.

همزمان با اجراء برنامه سب و ناسزاگوئی ، نقشه سرکوبی شیعیان را طرح کرد و آنرا نیز بموقع اجراء گذارد. در آغاز جمعی از دوستان شناخته شده و ثابت قدم آنحضرت را که از ممتازترین مردان تقوی و از بهترین شاگردان مکتب اسلام بودند دستگیر نمود و پس از اهانت و تحقیر، بعضی از آنان را با وضع فجیع و دردناکی کشت ، بعضی را با زجر و شکنجه از پا درآورد، و گروهی را زندانی نمود. بر اثر این جنایات بزرگ و خشونت آمیز، محیط رعب و وحشت بوجود آمد، دیگر کسی جراءت نداشت آشکارا به علیعليه‌السلام ابراز علاقه کند و از فضائلش سخنی بگوید یا بهتانهای معاویه و ماءمورینش را رد کند و از آن حضرت دفاع نماید.

تا زمانی که معاویه حیات داشت وضع بهمین منوال بود پس از مرگ او نیز چند نفر از خلفاء که یکی پس از دیگری روی کار آمدند همان برنامه را دنبال نمودند به سب علیعليه‌السلام ادامه دادند. متجاوز از نیم قرن این گناه بزرگ در سراسر کشور معمول بود و افراد پاکدل و باایمان قادر نبودند باآن مبارزه کنند و از این بدعت شرم آوری که معاویه بنیانگذاری کرده بود انتقاد نمایند.

در سال ۹۹ هجری عمر بن عبدالعزیز بمقام خلافت رسید و فرمانروای کشور اسلام شد. او موقعیکه نوجوان بود و در مدینه تحصیل میکرد مانند سایر افراد گمراه ، نام علیعليه‌السلام را بزشتی میبرد، ولی بر اثر تذکر مرد عالمی بحقیقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غیرمشروع و موجب غضب باریتعالی است ، اما نمیتوانست آنرا که فهمیده بود به دگران بگوید و آنانرا از گناهی که مرتکب میشوند باز دارد. با نیل بمقام حکومت و دست یافتن به قدرت تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند، سب علیعليه‌السلام را از صفحه صفحه مملکت براندازد و این لکه ننگین را از دامن ملت اسلام بزداید.

برای آنکه در جریان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنی امیه و معاریف خودخواه شام مواجه نشود و سدی در راهش ایجاد نکنند لازم دید مطلب را با آنان در میان بگذارد، افکارشان را مهیا کند، توجهشان را به لزوم این مبارزه جلب نماید و آنها را با خود هم آهنگ سازد. به این منظور نقشه ای در ذهن خود طرح کرد و یک طبیب جوان کلیمی را که در شام بود برای پیاده کردن آن نقشه در نظر گرفت ، محرمانه احضارش نمود و برنامه کار را به وی آموخت و دستور داد که در روز و ساعت معین بقصر خلیفه بیابد و آنرا اجراء نماید. قبلا عمر بن عبدالعزیز دستور داده بود که آنروز تمام بزرگان بنی امیه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور بهم رسانند

و پیش از آمدن طبیب کلیمی همه آنها آمده بودند و مجلس برای اجراء نقشه خلیفه ، آمادگی کامل داشت در ساعت مقرر جوان کلیمی آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وی معطوف گردید. عمربن عبدالعزیز پرسید برای چه کار آمده ای ؟ پاسخ داد آمده ام دختر خلیفه مسلمین را خواستگاری کنم سؤ ال کرد برای کی ؟ جواب داد برای خودم حاضران مجلس بهت زده به او نگاه میکردند. عمربن عبدالعزیز لختی جوان را نگریست سپس گفت : من نمیتوانم با این تقاضا موافقت کنم چه آنکه ما مسلمانیم و تو غیر مسلمان و چنین وصلتی در شرع اسلام جایز نیست طبیب کلیمی گفت : اگر حکم اسلام اینست چگونه پیغمبر شما دختر خود را به علی بن ابیطالب داد؟ خلیفه برآشفت و گفت علی بن ابیطالب یکی از بزرگان اسلام بود. طبیب گفت : اگر او را مسلمان میدانید پس چرا در تمام مجالس لعن سبش میکنید؟ عمربن عبدالعزیز با قیافه تاءثر بحضار محضر رو کرد و گفت به پرسش او پاسخ گوئید. همه سکوت کردند، سر خجلت بزیر انداختند و طبیب کلیمی بدون آنکه جوابی بشنود از مجلس خارج شد.(۶۶)

ابن ابی العوجاء و مفضل

ابن ابی العوجاء، در عصر امام صادقعليه‌السلام زندگی میکرد. او پیرو افکار مادی بود و مکرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پیرامون مسائل مختلف بحث کرد. مفضل بن عمر میگوید: روزی طرف عصر در مسجد رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بین قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پیشوای گرامی اسلام فکری می کردم که ابن ابی العوجاء وارد شد،

نزدیک من به فاصله ای نشست که اگر حرف می زد سخنش را می شنیدم ، طولی نکشید که یکی از دوستان وی نیز وارد مسجد شد و آمد نزد او نشست ابن ابی العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگی پیامبر اسلام جملاتی چند گفت ، سپس رفیقش رشته کلام را بدست گرفت و رسول اکرم را فیلسوفی دانا و توانا خواند که عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ، دعوتش را اجابت کردند و از پی آنان ، دیگر مردم نیز به وی گرویدند و آئینش را پذیرفتند. ابن ابی العوجاء گفت : سخن رسول اکرم را واگذار که عقل من در کار او حیران است سپس بحث جهان را بمیان کشید و اظهار کرد عالم ازلی و ابدی است ، همیشه بوده و همیشه خواهد بود و صانع مدبری آنرا نیافریده است

سخنان ابن ابی العوجاء عنان صبر را از کف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگین ساخت و با تندی گفت : ای دشمن خدا دین الهی را نفی میکنی ؟ آفریدگار جهان را انکار مینمائی ؟ و آیات حکیمانه او را که حتی در ساختمان خودت وجود دارد نادیده میگیری ؟

ابن ابی العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و کلامی با تو سخن میگوئیم و در صورتیکه دلیل محکمی بر ادعای خود بیاوری می پذیرم ، اگر اهل بحث و استدلال نیستی با تو سخنی نداریم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدی او با ما این چنین حرف نمیزند و همانند تو بحث نمی کند. امامعليه‌السلام بیشتر از

آنچه تو شنیدی سخنان ما را شنیده است و هرگز با کلام رکیکی مخاطبمان نساخته و در پاسخ ما از مرز اخلاق و ادب تجاوز نکرده است او مردی است بردبار، سنگین ، عاقل و کامل در بحث و گفتگو، خود را گم نمی کند و دچار دهشت و اضطراب نمی شود. گفته های ما را با توجه کامل گوش میدهد و از دلائلی که اقامه می کنیم بخوبی آگاه می گردد، وقتی سخنانمان پایان می پذیرد پیش خود تصور می کنیم که حجت را تمام کرده ایم و راه پاسخگوئی را برویش بسته ایم ، ولی او با کلام کوتاهی ، ما را ملزم می کند و راه عذر را چنان می بندد که نمی توانیم پاسخش را رد کنیم و دری به روی خود بگشائیم اگر تو از اصحاب امام صادقعليه‌السلام هستی همانند او با ما حرف بزن(۶۷)

چشم پوشی بهرام

بهرام ، روزی بعزم شکار با گروهی از رجال به خارج شهر رفت و از دور شکاری را دید. برای آنکه خود آنرا به تنهائی صید کند مرکب تاخت ، مقدار زیادی راه پیمود و از همراهان دور ماند. چوپانی را دید که زیر درختی نشسته است پیاده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار کنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به کناری رفت تسمه های دهنه اسب بهرام با قطعاتی از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهیدست بیدار کرد، بفکر افتاد چیزی از آنها را برباید و به زندگی خود بهبود بخشد کاردی را که با

خود داشت بیرون آورد و با عجله قسمتی از طلاهای اطراف دهنه را جدا کرد. بهرام از دور نگاهی کرد، بعمل چوپان پی برد ولی فورا روی گردانید، سر بزیر افکند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه میخواهد بردارد، سپس از جا حرکت کرد در حالی که دست روی چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزدیک بیاور غبار به چشمم رفته و نمیتوانم آنرا باز کنم چوپان اسب را پیش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پیوست و فورا مسؤ ل اسبها را احضار نمود و به وی گفت قسمتی از طلاهای اطراف دهنه اسب را در بیابان بخشیده ام ، به احدی گمان بد مبر و کسی را در این کار متهم مکن(۶۸)