داستانها و پندها جلد ۲

داستانها و پندها0%

داستانها و پندها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پندها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 7508
دانلود: 1990


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7508 / دانلود: 1990
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پندها

داستانها و پندها جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستانها و پندها

نویسنده:مصطفی زمانی وجدانی

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

مقدمه

اینک جلد دوم کتاب داستانها و پندها شما رسیده است امید است انشاءالله این کتاب مانند جلد اول مورد پسند و مفید فایده جامعه قرار گیرد، زیرا جلد اول در مدت یکماه و اندی به اتمام

رسید و به چاپ دوم رسید.

انشاءالله از نظر کیفی نیز فایده و سازندگی لازم را در جامعه داشته است تنوع داستانها که در برگیرنده مسائل اخلاقی - سیاسی - اجتماعی - عقیدتی و... آنهم در قالب داستان و بصورت ساده بیان است دلیل براینست که این مجموعه برای همه قشرهای جامعه می تواند مفید باشد.

این داستانهای کوتاه که بخشی از گنجینه گرانبهای تاریخ مسلمانان است اکنون به یمن و برکت جمهوری اسلامی از گوشه انزوا خارج شده و به صور مختلف در خدمت فرهنگ جامعه قرار می گیرد. بدین لحاظ با داشتن چنین گنجینه گرانبهای فرهنگی ، امید است انشاءالله فیلم سازان - قصه نویسان و تاءترنویسان ما با استفاده از سوژه های متنوع این داستانها از دست درازی به فرهنگهای بیگانه برای ارائه کارهای هنری چشم بپوشید. چندی پیش در سیمای جمهوری اسلامی شاهد یک فیلم بصورت سریال بودیم که داستان آن را در جلد ۲ از مجموعه داستانها و پندها مشاهده خواهید فرمود، البته نکته مهم اینجاست که این سریال از جمله فیلمهائی بود که بوسیله سیمای جمهوری اسلامی از خارج خریداری گردیده بود، در حالیکه ما در کشور خود هنرمندان و فیلم سازانی داریم که با بودجه ای بسیار اندک می تواند این گونه فلیمهای داستانی را تهیه نمایند. برادر محسن مخملباف (به گفته خودشان ) فیلم (توبه نصوح ) را با بودجه ای نزدیک به هشتصد هزار تومان تهیه نمودند. آیا این برای دیگران حجت نیست که خود ما می توانیم با توجه به گنجینه سرشار و گرانبهای فرهنگ اسلامی جامعه خود را از قید فرهنگ بیگانه برهانیم و اینچنین شاهد نمایش فیلم های خارجی که نوعا بدآموزی را نیز در بردارد از سیمای جمهوری اسلامی نباشیم آیا بهتر نیست بودجه های گزافی که برای خرید فیلمهای خارجی بصورت ارز از کشور خارج می شود در اختیار هنرمندان متعهدی که بعنوان نمونه اکنون بخشی از آنها در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی آمده اند (و کم و بیش کمبود بودجه یکی از موانع اصلی کار آنهاست ) داده شود که صد البته فیلمی که در ایران ساخته می شود بر پایه فرهنگ مکتبی است نه به عنوان سرگرمی ! که خود سازنده و بسا یک فیلم خوب اثر صدها کتاب را در سازندگی جامعه داشته باشد. بهر صورت مقدمه جلد دوم به اینجا کشیده شد که با توجه به روش معمول در مقدمه نویسی یک کتاب بسیار بی ربط می نماید ولی این داستانها، برای خواندن و عبرت گرفتن است ، برای تعریف کردن است ، برای قصه نوشتن است ، برای فیلم ساختن است ، برای تاءتر نوشتن است و برای

و السلام علی من اتبع الهدی

تیرماه ۱۳۶۴ با یاد شهیدان ۷ تیر

با یاد شهید مظلوم و یارانش

با یاد ۷۲ تن یاران امام

یادشان گرامی - و راهشان پر رهرو باد

سپاه اسلام

روزی متوکل خود را بر امام علی النقی حضرت هادیعليه‌السلام عرضه داشت و دستور داد هر اسب سواری توبره اسب خود را پر از خاک نماید.

و در محل معینی بریزند، در اثر انباشته شدن پشته و تل بلندی مانند کوه درست شد که آنرا تل المخالی (پشته توبره اسبها) نامیدند.

متوکل و حضرت هادیعليه‌السلام بر فراز آن تل بالا رفتند متوکل گفت میدانید از چه رو شما را خواستم ؟ برای اینکه سپاه مرا مشاهده نمائید تمام لشگریان او لباسهای مخصوص پوشیده ؟ غرق در سلاح با بهترین زینتها و تمام آرایش سان می دادند. این عمل را برای ترسانیدن کسانی که اراده مخالف با او را داشتند کرده بود و متوکل از حضرت هادیعليه‌السلام می ترسید که مبادا یکی از اهل بیت و بستگان خود را امر بخروج کند. حضرت پس از مشاهده سپاه متوکل فرمودند می خواهی من هم سپاه خود را بتو نشان دهم گفت دهید تا لشگر شما را به بینم

دستهای خود را بدر گاه بی نیاز دراز کرد و دعا نمود در این هنگام متوکل دید از شرق تا غرب تمام آسمان را فرشتگان فرا گرفته اند و مانند ابر فضا را پوشانیده اند از ترس بر زمین افتاد و غش کرد. پس از آنکه بهوش آمد حضرت فرمودند ما در دنیا اظهار چیره دستی با شما نمی کنیم و مشغول به امر آخرت هستیم نگرانی و ترس نداشته باش از آنچه خیال کرده بودی مرا تو در این جهان مزاحمتی نیست

همنشین حضرت موسیعليه‌السلام

روزی حضرت موسیعليه‌السلام در ضمن مناجات به پروردگار خود عرض کرد خدایا می خواهیم همنشینی که در بهشت دارم ببینم چگونه شخصی است جبرئیل بر او نازل شد و عرض کرد یا موسی فلان قصاب در محله فلانی همنشین تو خواهد بود. حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده ، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است

شامگاه که شد جوان مقداری گوشت برداشت و بسوی منزل روان گردید. موسی از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمی خواهی ؟ جوان گفت خوش آمدید او را بدرون برد حضرت موسی دید جوان غذائی تهیه نمود آنگاه زنبیلی از سقف بزیر آورد و پیرزنی بس فرتوت و کهنسال را از درون زنبیل خارج کرد. او را شستشو داده غذایش را با دست خویش به او خورانید. موقعیکه خواست زنبیل را بجای اول بیاویزد زبان پیرزن بکلماتی که مفهوم نمیشد حرکت نمود بعد از آن جوان برای حضرت موسی غذا آورد و خوردند حضرت پرسید حکایت تو با این پیرزن چگونه است ؟ عرض کرد این پیرزن مادر منست چون مرا بضاعتی نیست که جهت او کنیزی بخرم ناچار خودم کمر بخدمت او بسته ام

حضرت پرسید آن کلماتیکه بزبان جاری کرد چه بود؟(۱) جوان گفت هر وقت او را شستشو میدهم و غذا باو میخورانم میگوید: (غفرالله لک و جعلک جلیس موسی یوم القیمه فی قبته و درجنه ) خداوند ترا ببخشد و همنشین حضرت موسی در بهشت باشی بهمان درجه و جایگاه

موسیعليه‌السلام فرمود ای جوان بشارت میدهم بتو که خداوند دعای او را درباره ات مستجاب گردانیده جبرئیل بمن خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستی

این علاقه چگونه توبه کرد

حنان ابن سدیر گفت یزید بن خلیفه از قبیله بنی حارث ابن کعب بود، گفت در مدینه خدمت حضرت صادقعليه‌السلام رسیدیم پس از عرض سلام و نشستن عرض کردم من مردی از طایفه بنی حارث ابن کعبم خداوند مرا بدوستی ما هدایت یافتی با اینکه بخدا سوگند در میان بنی حارث بن کعب دوستی ما کم است

عرضکرد غلامی خراسانی دارم که شغلش گازری و شستشوی لباس است چهار نفر همشهری دارد. این پنج نفر در هر جمعه یکدیگر را دعوت می کنند و هر پنج جمعه یک مرتبه نوبت غلام من میشود. همشهریان خود را میهمانی کرده برای آنها گوشت و غذا تهیه مینماید پس از خوردن غذا ظرفی را پر از شراب نموده آفتابه ای نیز میآورد هر کدام اراده خوردن کردند میگوید باید قبل از آشامیدن صلوات بر محمد و آل او بفرستی (همین کار را میکند) بوسیله این غلام هدایت یافته ام فرمود: ترا نسبت به او سفارش میکنم و از طرف من سلامش برسان بگو جعفر بن محمدعليه‌السلام گفت این آشامیدنی که میخورید توجه داشته باش اگر زیاد خوردنش باعث سکر و مستی میشود از یک قطره آن نیز نیاشام زیرا پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود هر مسکری حرام است

آن مرد گفت بکوفه آمدم سلام حضرت صادقعليه‌السلام را به غلام رسانیدم گریه اش گرفت گفت : آنقدر حضرت صادقعليه‌السلام بمن اهمیت داده که مرا سلام رسانده ؟! گفتم آری و نیز فرموده توجه داشته باش آنچه می آشامی اگر زیادش سکرآور است از کمش پرهیز کن (فرمایش پیغمبر را هم بیان کرد) سفارش ترا بمن کرده اینک منهم در راه خدا آزادت کردم

غلام گفت سوگند بخدا آن آشامیدنی شراب بوده ولی حال که چنین است عمر داشته باشم دیگر ذره ای نمی آشامم

شیر درنده

شیخ ابی حازم ابن عبدالغفار گفت من و ابراهیم ادهم وارد کوفه شدیم در زمان منصور دوانیقی جعفر بن محمدعليه‌السلام پیش از ما وارد شده بود

روزیکه حضرت صادقعليه‌السلام برای بازگشتن بمدینه از کوفه خارج می شد علماء و ارباب دانش او را مشایعت کردند و در میان مشایعت کنندگان ابن ثوری و ابراهیم ادهم جلوتر رفته بودند ناگاه کسانیکه پیش رفته بودند مصادف با شیری شدند، ابراهیم ادهم گفت بایستید تا جعفر بن محمدعليه‌السلام بیاید به بینیم با این شیر چه میکند. وقتیکه حضرت تشریف آورد جریان را بعرض رسانیدند آن جناب پیش رفت تا نزدیک شیر رسید. گوش او را گرفته از جلو راه دورش کرد؛ سپس روی به جمعیت کرد و گفت اگر مردم اطاعت کنند خدای را آنطور که باید بارهای سنگنین خود را بر چنین حیوانی میتواند بار نمایند.

امانت

دانشمند معظم جناب مقدس اردبیلی بسیار اتفاق میافتاد که از نجف اشرف به کاظمین مشرف میشد و این مسافت را همیشه باالاغ یا مرکب دیگری میپیمود. در یکی از اوقات مردی خدمت ایشان رسید و در خواست کرد این نامه را در کاظمین بشخصی برسانند مولی مال سواری کرایه کرده بود و صاحب آن مال در آنجا نبود تا اجازه بگیرد بدینجهت در این سفر پیاده راه پیمود و الاغ را در جلو داشت و میفرمود از صاحب نگرافته ام برای حمل این کاغذ.(۲)

خداوند بهمه دوستان امیرالمؤ منینعليه‌السلام توفیق چنین زندگی شرافتمندانه عنایت کند.

خشم را مهار کنید

امام سجادعليه‌السلام با جمعی از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردی از بستگان آنحضرت آمد در کنار جمعیت ایستاد و با صدای بلند، زبان به ستم و بدگوئی امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زین العابدینعليه‌السلام حضورا به او حرفی نزد و پس آنکه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان این مرد را شنیدید، میل دارم با من بیائید و پاسخ مرا نیز بشنوید. همه موافقت کردند. اما گفتند دوست داشتیم که فی المجلس باو جواب میداید و ما هم با شما هم صدا میشدیم آنگاه از جا برخاستید و راه منزل آن مرد جسور را در پیش گرفتند. بین را متوجه شدند که حضرت سجادعليه‌السلام آیه( الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّـهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ ) را میخواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن میگوید و از عفو و اغماض نام میبرد. دانستند که آنحضرت در فکر مجازات وی نیست و کلام تندی نخواهد گفت چون به در خانه اش رسیدند،

امام بصدای بلند او را خواند و بهمراهان خویش فرمود: بگوئید اینکه تو را میخواهد علی بن الحسین است مرد از خانه بیرون آمد و خود را برای مواجهه با شر و بدی آماده کرده بود. زیرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال ، تردید نداشت که امام سجاد برای کیفر او آمده است ولی برخلاف انتظارش به وی فرمود:

برادر تو رو در روی من ایستاد و بدون مقدمه سخنان ناروائی را آغاز نمودی و پی در پی گفتی و گفتی اگر آنچه که بمن نسبت دادی در من هست از پیشگاه الهی برای خویش طلب آمرزش میکنم و اگر نیست از خدا می خواهم که تو را بیامرزد.

صبر جمیل مومن

حضرت موسیعليه‌السلام عصای خود را بزمین انداخت ، آنچه سحره برای غلبه بر او تهیه دیده بودند به یک بار بلعید، آنگاه عصا را از زمین برداشت بحالت اولیه خود برگشت

ساحران داستان عصا را به رئیس خود که مردی نابینا بودگفتند پرسید بینید هیچ اثری از ریسمانها و چوب دستیهای ما باقیمانده و پس از بلعیدن بصورت اولیه خود برگردیده اید؟ جواب دادند: نه ، ریسمانها و چوبدستیهای ما بکلی نابود شده ، با تعجب گفت : این چنین عملی سحر نیست ، که یک عصا تمام این ریسمانها را ببلعد و از آنها اثری باقی نماند. خود را برزمین انداخت و به سجده رفت ، بقیه سحره نیز به پیروی از رئیس خود در سجده شدند.

( قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿ ١٢١ ﴾ رَبِّ مُوسَىٰ وَهَارُونَ ﴿ ١٢٢ ﴾ قَالَ فِرْعَوْنُ آمَنتُم بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ ۖ إِنَّ هَـٰذَا لَمَكْرٌ مَّكَرْتُمُوهُ فِي الْمَدِينَةِ لِتُخْرِجُوا مِنْهَا أَهْلَهَا ۖ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿ ١٢٣ ﴾ لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَأَرْجُلَكُم مِّنْ خِلَافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ أَجْمَعِينَ ) در حال سجده گفتند ایمان آوردیم به پروردگار جهانیان همان خدای موسی و هارون فرعون ناراحت شد. گفت قبل از اینکه من اجازه دهم ایمان آوردید؟ موسی رئیس شما بود که سحر را از او آموخته بودید دستها و پاهای شما را چپ و راست جدا خواهم کرد و بر شاخه های خرما شما را میآویزم این عمل را انجام داد آنها را با دست و پای بریده بدار آویخت در آن حال می گفتند( رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَتَوَفَّنَا مُسْلِمِينَ ) پروردگار ما را شکیبائی ده و مسلمان بمیران ! همین ساحران صبحگاه همه کافر بودند که در مقابل پیغمبر مانند موسیعليه‌السلام قد برافراشته خیال داشتند بر او غلبه نمایند اینک که شامگاه است شهید راه اعتقاد و دین شدند.

حزقیل مومن آل فرعون ، قبلا ایمان آورده ولی ایمان خود را مخفی میداشت گویند او همان نجاری بود که صندوق برای حضرت موسی ساخت تا مادرش او را در میان رود بیاندازد. در این هنگام که دید موسیعليه‌السلام بر سحره پیروز شد تحت تاثیر احساسات قرار گرفت ، ایمان خود را آشکار نمود، چون فرعون درصدد برآمد که موسیعليه‌السلام را بکشد حزقیل نتوانست خودداری کند گفت( أَتَقْتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ اللَّـهُ وَقَدْ جَاءَكُم بِالْبَيِّنَاتِ مِن رَّبِّكُمْ ۖ ) میخواهد کسی را بکشد که میگوید پروردگار من خداست و از طرف او دلائل واضحی آورده است ؟حزقیل نیز بجزم دین کشته شد و با سحره بدار آویخته گردید زن او که ایمان خود را پیوسته مخفی مینمود آرایشگر دختر فرعون بود. روزی در آن حال که دختر فرعون را آرایش می کرد و گیسوانش را شانه می کرد شانه از دستش بر زمین افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسید منظورت پدر من است ؟ جواب داد نه منظورم پروردگارم بود که پروردگار تو و پدرت میباشد این جریان را دختر فرعون به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هایش را حاضر نمود، پرسید پروردگار تو کیست ؟ جواب داد خدا پروردگار من است دستور داد تنوری که از مس ساخته شده بود بیافروزند تا او و بچه هایش را در آتش اندازد. زن حزقیل گفت : من خداست و از طرف او دلائل واضحی برای شما آورده است ؟ حزقیل نیز بجرم دین کشته شد و با سحره بدار آویخته گردید زن او که ایمان خود را پیوسته مخفی مینمود آرایشگر دختر فرعون بود. روزی در آن حال که دختر فرعون را آرایش میکرد و گیسوانش را شانه میزد شانه از دستش بر زمین افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسید

منظورت پدر من است ؟

جواب داد به منظورم پروردگار بود که پروردگار تو و پدرت میباشد این جریان را دختر به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هایش را حاضر نمود، پرسید پروردگار تو کیست ؟ جواب داد خدا پروردگار من است دستور داد تنوری که از مس ساخته شده بود بیافروزند تا او و بچه هایش را در آتش اندازد. زن حزقیل گفت : من یک تقاضا دارم پرسید چیست ؟ گفت استخوان من و بچه هایش را جمع کنید و دفن نمائید. فرعون قبول نمود.

فرمان داد یک یک بچه هایش او را میان تنور انداختند. آخرین فرزندش نوباوه کوچکی بود. پسرک در آن حال که میخواستند درتنورش افکنند گفت : اصبری یا اماه فانک علی الحق ، مادر جان شکیبا باش مبادا از عقیده خود برگردی که اعتقاد تو بر حق است آن زن را با نوباوه اش در آتش انداحتند.

آسیه زن فرعون نیز ایمان خود را پنهان میکرد. آنگاه که زن حزقیل را فرعون میآزرد او مشاهده می نمود، خداونددیده او را بینا نمود در حال شهادت زن حزقیل دید ملائکه روح آن زن آرایشگر را به آسمانها می برند. از دیدن ملائکه ایمانش قوی تر شد.

آسیه در عالمی از نیایش و راز و نیاز با خدای خود بود که ناگاه فرعون وارد شد. جریان زن آرایشگر را بعنوان افتخار نقل کرد. آسیه بدون هیچ اندیشه و بیم گفت وای بر تو چقدر بر خداوند جری شده ای ؟ فرعون گفت شاید تو هم دیوانه شده ای

جواب داد دیوانه نیستم ایمان بخدای جهانیان آورده ام گفت باید به پروردگار موسی کافر شوی ، مادرش را خواست و به او گوشتزد کرد که دخترت مانند موسی کافر شود وگرنه کشته خواهد شد.

مادر آسیه دختر را بگوشه ای برد و بموافقت فرعون ترغیب نمود آسیه گفت هرگز بخدا کافر نخواهم شد، فرعون دستور داد پیکر آن زن با ایمان را بچهار میخ کشیدند. چهار طرف بدنش را بزمین میخکوب کردند آنقدر او را شکنجه نمودند تا جان داد.

آسیه آن هنگام که با مرگ روبرو شد گفت :( رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ) .(۳)

خداوند پرده از چشم او برداشت ملائکه را مشاهده نمود و مقام خود را دیده خندان گردید. فرعون گفت مشاهده کنید جنون این زن را که در چنین حالی میخندد چیزی نگذشت که آسیه از دنیا رفت(۴) در تفسیر مجمع جلد دهم ص ۳۱۹ مینویسد فرعون او را در آفتابی سوزان قرار داد و چهار میخ بدو دست و پایش بزمین کوبید، آنگاه دستور داد سنگی گران بر روی سینه اش قرار دادند در این موقع گفت :( رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ ) الخ

پیامبر بسلامت باشد

پس از پایان جنگ احد و بازگشت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بطرف مدینه ، مرد و زن از هر قبیله بر سر راه آمده بودند و بر سلامتی پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدای را سپاسگزاری میکردند. از قبیله بنی عبدالاشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از دیگران میآمد. در این هنگام عنان اسب پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در دست سعد بود. عرض کرد: یا رسول الله مادر من است که خدمت میرسد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: (مرحبابها) آفرین بر او.

مادرسعد نزدیک شد پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به شهادت فرزندش عمروبن معاذ تسلیت فرمود. عرض کرد یا رسول الله همینکه مصیبت و ناراحتی دیگر بر من اثر نخواهد کرد و دشوار نخواهد بود.(۵)

موکب پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزدیک بزنی از انصار رسید که شوهر و پدرش کشته شده بودند. مسلمین او را به شهادت پدر و شوهرش تسلیت دادند در جواب آنها گفت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چطور است ؟ آنطور که خواسته تو است بحمدالله سلامت است

گفت مایلم خودم آنجناب را مشاهده کنم و با این دیدگان او را به بینم تقاضا کرد آنجناب را نشانش بدهند. همینکه چشمش به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افتاد ((قالت کل مصیبه بعدک جلل )) یا رسول الله با سلامتی شما هر مصیبتی هر چند دشوار باشد کوچک و آسان است(۶)

مقاومت مسلمانان

در جنگ احد سپاه مسلمین تلفات فراوان داد. علاوه بر اینکه هفتاد نفر شهید شدند عده بسیاری نیز جراحت یافتند. مشرکین وقتی مقداری راه بطرف مکه پیمودند از بر گشتن خود پشیمان شدند ابوسفیان گفت مردی کردیم و مردان دلیر محمد را از پای درآوردیم ولی بمقصود نرسیده بر گشتیم ، بهتر اینست که قبل از فرصت یافتن مسلمین برای تهیه لشگر بر گردیم و کار آنها را یکسره نمائیم

از طرف دیگر پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیز باین فکر شد که مبادا قریش بر گردند و به مدینه بتازند، روز دوم که ششم شوال بود صبحگاه فرمان داد بلال فریاد زند که : بامر خدا مسلمانان در پی دشمنان بیرون روند، در ضمن دستور داد که جز آنهائیکه در احد حضور داشتند کس دیگری همراه سپاه نشود.

فرمان انتشار یافت ، هر یک از بزرگان قبائل در میان قبیله خود رفتند و آنها را به آماده شدن برای حرکت اغلام نمودند، سعد بن معاذ میان قبیله بنی عبدالاشهل رفت ، با اینکه آنها از همه بیشتر مجروح داشتند اسید بن حضیر هفت زخم سخت در بدن داشت از معالجه دست کشید و سلاح جنگ بر تن نمود.

از بنی سلمه چهل تن مجروح آماده جنگ شدند طفیل بن نعمان سیزده زخم داشت ، خراش انصاری ده زخم و کعب بن مالک بیش از ده جراحت یافته بود. عبدالله بن سهل و رافع بن سهل زخمهای گرانی داشتند. رافع که از برادر خود عبدالله بیشتر جراحت داشت باو گفت والله ترکنا غزاه مع رسول الله لغبنا و لله ماعندنا دابه نرکبها ماندری کیف نصنع بخدا سوگند در این جنگ اگر بهمراه پیغمبر نرویم زیان بزرگی کرده ایم از طرفی وسیله سواری نداریم نمیدانیم چه بکنیم ؟!

عبدالله در پاسخ او گفت اکنون حرکت کنیم تا از این نعمت بزرگ بی بهره نمانیم هر دو براه افتادند در بین راه رافع بواسطه شدت ناراحتی که از جراحتها داشت از پای افتاد و بیهوش شد، عبدالله او را بر پشت خود گرفت و بدینوسیله خود را خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساندند.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جراحت یافتگان را مشاهده نمود، فرمود ((اللهم ارحم بنی سلمه )) تمام مجروحین دست از معالجه برداشند و با سپاهیان در تعقیب دشمن رهسپار شدند.

علیعليه‌السلام با اینکه نود زخم کاری داشت باز بهمراه پیغمبر حرکت نمود. سپاه اسلام تا محلی بنام حمراء الاسد از پی مشرکین رفتند. ولی ابوسفیان هم شنید که مسلمین به تعقیب آنها می آیند صلاح در بازگشت ندیده ، دو مرتبه بطرف مکه رفتند.(۷)

عماریاسر

یاسر پدر عمار با دو برادر خود بنام حارث و مالک بجستجوی برادر دیگرشان وارد مکه شدند، پس از چندی مالک و حارث به یمن مراجعت نمودند ولی یاسر در مکه ماند و با ابوحذیقه بن مغیره که از طایفه بنی مخزوم بود هم سوگند شد تا کنیز او را که سمیه نام داشت به ازدواج خویش در آورد. عمار از او متولد شد ابوجذیقه او را آزاد کرد یاسر پس از سی و چند نفر، مسلمان شد.

آیه( مَن كَفَرَ بِاللَّـهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ وَلَـٰكِن مَّن شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْرًا فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللَّـهِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ) درباره ی عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه و صهیب و بلال و خباب نازل شد چنان مورد شکنجه کفار واقع شدند که مادر پدر عمار در زیر شکنجه جان دادند و بخواسته مشرکین تن ندادند ولی عمار با زبان به آنچه منظور آنها بود اعتراف نمود وقتی آیات بر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل گردید. بعضی گفتند عمار کافر شده پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: هرگز! عمار از پای تا سر غرق در ایمان است ، با گوشت و خون او آمیخته

عمار با اشک جاری بسوی پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد آنجناب پرسید چه شده ؟ عرضکرد: پیش آمد ناگواری روی داد. آنقدر مرا آزردند که مجبور شدم نسبت بشما چیزهائی بگویم و خدایان آنها را بخوبی یاد کنم

پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دست مبارک اشک از دیدگان عمار پاک نموده فرمود اگر باز ترا آزردند و گفتند چنین چیزی بگو؛ آنچه گفته بودی تکرار کن

مادر عمار را قبیله ی بنی مخزوم در زیر شکنجه قرار میدادند هر چه اصرار داشتند که دست از ایمان بردارد امتناع میورزید تا شهید شد. روزی پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم میگذشت عمار و مادرش سمیه و پدرش یاسر را مشاهده فرمود در ریگستان ابطح (دهی است بین مکه و منی ) بر روی ریگهای سوزان آنها را شکنجه میکنند فرمود (صبرا آل یاسر موعد کم الجنه ) خانواده یاسر! شکیبا باشد پاداش شما بهشت است

سعید بن جبیر گفت از این عباس پرسیدم آیا مشرکین آنقدر مسلمانان را میآزردند که جایز میشد آنها ظاهرا اظهار کفر کنند؟ جواب داد: آری بخدا سوگند آنقدر میزدند و گرسنگی و تشنگی میدادند که از شدت ناراحتی یارای نشستن نداشت و بااندازه ای شکنجه را ادامه میدادند تا منظورشان حاصل شود. میگفتند لات و عزی خدای تست مجبور بود بگوید آری ، گاهی یک سوسک را میدیدند میگفتند این سوسک خدای تست از شدت ناراحتی و آزاری که دیده بود اعتراف می کرد.

زن شجاع

ام حبییه دختر ابوسفیان ابتدا زن عبدالله بن جحش بود و رمله نام داشت زن و شوهر با هم مسلمان شدند. از عبدالله دختری آورد که او را حبیبه نام گذاشت از اینرو به ام حبیبه کنیه گرفت

ام حبیبه با شوهر خود به حبشه مهاجرت کرد عبدالله در آنجا مرتد شده نصرانی گردید و با ارتداد از دنیا رفت در زمان برگشتن از اسلام هر چه زوجه خود را اصرار کرد که از دینش دست بردارد نپذیرفت و از او جدا گشت شبی در خواب دید شخصی به او گفت (یا ام المومنین ) همینکه بیدار شد تعبیر کرد که به ازدواج پیغمبر در خواهد آمد.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمروبن امیه را به حبشه فرستاد، نامه ای که در آن از ام حبیبه خواستگاری میکرد همراهش نمود. عمرو وارد مجلس نجاشی شده نامه را تسلیم نمود. نجاشی کنیز خود ابرحه را پیش ام حبیبه فرستاد تا این مژده را به او بدهد ام حبیبه همینکه مژده ازدواج با پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنید هر چه زینت و زیور در برداشت

بعنوان جایزه به ابرحه پیش کش نمود. برای اجرای عقد، و کالت به خالد بن سیعد بن عاص داد.

نجاشی مجلسی آراست جعفر بن ابیطالب و سایر مسلمین در آن مجلس حضور داشتند. خودش بوکالت از طرف پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ام حبیبه را عقد نمود و خطبه را قرائت کرد.

گفت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا دستور داده که ام حبیبه را به ازدواجش درآورم منهم چهارصد دینار برای او مهریه قرار دادم آنگاه خالد بن سعد نیز خطبه ای خواند و ازدواج را از طرف ام حبیبه قبول نمود و چهارصد دینار را گرفت ، نجاشی دستور داد غذا بیاورند حاضرین پس از خوردن غذا متفرق شدند.

خالد بن سعد چهارصد دینار را پیش ام حبیبه آورد، ام حبیبه پنجاه دینار آنرا برای ابرحه کنیز نجاشی فرستاد، در ضمن پیغام داد آن روز که بشارت این روز را دادی نقدینه ای در دست نبود که جایزه ترا بدهم

ابرحه پنجاه دینار را با تمام زینت و زیوری که ام حبیبه باو بخشیده بود پس فرستاد گفت : تو امروز که نوعروسی و بخانه شوهر میروی باین مال بیشتر احتیاج داری ، و هم از طرف دیگر مادر دختری هستی ، فقط از تو تقاضا دارم وقتی خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسیدی سلام مرا برسان و بگو ابرحه میگوید من بردین شمایم و درود بر شما می فرستم

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرحبیل را فرستاد، ام حبیبه را به مدینه آورد. با او زفاف نمود. ام حبیبه را به آنجناب رسانید، رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جواب فرمود (علیها السلام و رحمه الله و برکاته ).

گویند وقتی خبر ازدواج ام حبیبه به ابوسفیان رسید گفت ((ذاک الفحل لایقرع انفه )) این مرد بینی اش کوبیده نخواهد شد.

در صلح حدیبیه که بین پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قریش پیمان بسته شد یکی از شرایط صلح این بود که هیچکدام به قبایل هم پیمان با آن دیگری زیان نرسانند. اتفاقا مردی از قبیله بنی بکر که هم پیمان قریش بودند چند شعری در هجو پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواند. شخصی از قبیله خزاعه شنید، بین آندو نزاع شد و کار به جنگ دو قبیله کشید. در این جنگ قریش مخالفت با پیمان کرده به کمک بنی بکر بر سر قبیله بنی خزاعه شبیخون زدند و عده ای از آنها را کشتند.

پس از نقض پیمان عمرو بن سالم خزاعی وارد مدینه شد و اشعاری در حضور پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواند که در اشعار اشاره می کرد به پیمان شکنی قریش و طلب یاری از پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

از طرفی ابوسفیان فهمید که بواسطه این پیمان شکنی پیغمبر اکرم به مدد خزانه بر سر آنها خواهد آمد ازینرو پس از مشورتی که نمود قرار بر این گذاشت که به مدینه آید و صلح نامه را تجدید نماید و بر مدت آن بیفزاید، پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسلمین می فرمود: به همین زودی ابوسفیان خواهد آمد که پیمان را برای مرتبه دوم ببندد و مدت را زیاد نماید ولی ناامید برخواهد گشت

ابوسفیان وارد مدینه شد، بخانه دختر خود ام حبیبه که زوجه پیغمبربود داخل گردید همینکه خواست بر روی تشک پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنشیند دخترش تشک را جمع کرده برداشت ابوسفیان به دختر خود گفت : نفهمیدم !! مرا شایسته نشستن بر روی این تشک ندانستی ؟ یا تشک را شایسته من نمی دانی ؟

ام حبیبه با صراحت لهجه بدون تردید گفت (بل هو فراش رسول الله و انت مشرک نجس فلم احب ان تجلس علیه ) این تشک مخصوص پیامبر است تو مردی کافر و نجسی میل ندارم بر جایگاه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنشینی گفت دخترم مثل اینکه یک نوع ناراحتی برایت پیش آمده جواب داد هیچ چیز نشده جز اینکه خداوند مرا با سلام هدایت نموده

ابوسفیان خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید، هر چه اصرار کرد نتیجه نگرفت به هر کس متوسل گشت که چاره ای بیاندیشد ممکن نشد ناامید به مکه بازگشت نموده پس از آن پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عازم فتح مکه شد لشگری آماده نموده بسوی مکه کوچ کرد.(۸)