داستانها و پندها جلد ۲

داستانها و پندها0%

داستانها و پندها نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانها و پندها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مصطفی زمانی وجدانی
گروه: مشاهدات: 7515
دانلود: 1991


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7515 / دانلود: 1991
اندازه اندازه اندازه
داستانها و پندها

داستانها و پندها جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

متواضع باش تا بلند شوی

مردی خواست خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برسد درب خانه را کوبید حضرت پرسید کیست ؟ جواب داد من (انا) آنجناب خارج شد فرمود: کیست ؟ که می گوید من با اینکه چنین سخنی سزاوار نیست مگر برای خداوند جل و علا که می فرماید انا الجبار انا القهار الخالق پس از آن فرمود: هر کسی دو رشته بر سر او است که یکی از آنها به عرش منتهی می شود و بردست ملکی است در آنجا، دیگری منتهی بزیر زمین می گردد آن نیز بدست ملکی است

اگر تواضع کرد برای خدا خطاب می رسد به ملکی که در عرش است بنده ما تواضع کرد او را در میان مردم بلند کن تا اینکه مرتبه اش بعرش برسد. هر گاه تکبر نمود خطاب می رسد به ملک دیگر او را پائین بیاور تا اینکه منتهی بزیر زمین شود.(۶۲)

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر بخاک اندر افرازت

امام علیعليه‌السلام و انتخاب لباس

امیر المومنینعليه‌السلام با قنبر غلامش به بازار آمد تا پیراهنی تهیه کند به مردی فرمود دو پیراهن لازم دارم ، آن مرد عرض کرد یا امیر المؤ منینعليه‌السلام هر نوع پیراهن بخواهی من دارم همینکه علیعليه‌السلام فهمید این شخص او را میشناسد از او گذشت به جامه فروش دیگری رسید که پسرش مشغول خرید و فروش بود. دو پیراهن یکی به سه درهم و دومی را به دو درهم خرید. به قنبر فرمود: جامه سه درهمی برای تو باشد. عرض کرد مولای من این پیراهن برای شما سزاوارتر است به منبر تشریف میبرید و مردم را وعظ و خطابه میفرمائید. فرمود: تو نیز جوانی و آراستگی سنین جوانی داری ، از طرفی من شدم دارم از پروردگارم که خود را بر تو برتری دهم از پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم که فرمود: (البسوهم مماتلبسون واطعموهم مماتا کلون ) از همانکه می پوشید و می خورید بغلامان خود بدهید)

علیعليه‌السلام پیراهن را که پوشید آستین آنرا کشید، از دستش بلندتر بود، مقدار زیادی را پاره کرد دستور داد کلاه برای

مستمندان درست کنند: پسر بچه پیش آمده عرض کرد اجازه بفرمائید تا سر آستین را بدوزم ، فرمود: بگذار همین طور باشد، گذشت زمان سریعتر از آراسته کردن جامه ایست پس از رفتن آن جناب صاحب دکان آمد بعد از اطلاع ،خود را بحضرت رسانیده عذر خواست عرض کرد پسرم شما را نشناخته اینک تقاضا دارم سود دو جامه زیرا من و پسرت در تعیین قیمت بمقدار لازم صحبت کردیم و کم زیاد نمودیم تا بهمین مقدار هر دو راضی شدیم(۶۳)

از شیطان بشنوید

حضرت نوحعليه‌السلام هنگامی که کشتی را درست کرد و در آن انواع حیوانات را جای داد، الاغ در خارج کشتی ماند. هر چه نوح او را به سوار شدن در کشتی وادار می کرد سوار نمیشد بالاخره خشمگین شده گفت (ارکب یا شیطان ) سوار شو ای شیطان

شیطان این سخن را شنید، خود را در پی الاغ آویزان نموده داخل کشتی شد حضرت نوح خیال میکرد سوار نشده ، همینکه کشتی به حرکت در آمده مقداری بر روی آب سیر کرد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتی نشسته پرسید چه کس بتو اجازه داد گفت تو مگر نگفتی سوار شو ای شیطان آنگاه گفت ای نوح تو بر من حقی داری و نیکی درباره من کرده ای میخواهم آنرا جبران نمایم نوح پرسید آن خدمت چه بوده در پاسخ گفت : تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شدند اگر اینکار را نمیکردی من حیران بودم به چه وسیله آنها را منحرف و گمراه کنم ، از این زحمت مرا راحت کردی

حضرت نوح دانست شیطان او را سرزنش میکند. شروع بگریه نمود، بعد از طوفان پانصد سال گریه میکرد از اینرو نوح لقب یافت پیش از آن عبدالجبار نام داشت

خداوند به او وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن نوح به شیطان گفت آنچه میخواستی بگوئی بگو. گفت : از چند خصلت ترا نهی می کنم : اول اینکه از کبر پرهیز کن زیرا اول گناهیکه نسبت بخداوند انجام شد سجده کنم را تکبر نمیکردم و سجده مینمودم مرا از عالم ملکوت خارج نمیکردند. دوم از حرص دوری گزین ، زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید از یک درخت او را نهی کرد، حرص آدم را واداشت تا از آن درخت خورد و دید آنچه باید بییند.

سوم - هیچگاه با زن بیگانه و اجنبی خلوت مکن مگر اینکه شخص ثالثی ؛ با شما باشد اگر بدون کسی خلوت کنی من در آنجا حاضر می شوم ، آنقدر وسوسه می نمایم تا به زنا وادارت کنم خداوند به نوح وحی کرد که گفته شیطان را قبول کن(۶۴)

خود پسندی با لشکر اسلام چه کرد

موقعیکه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مکه را فتح کرد خبر به هوازن رسید که پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خیال جنگ با شما را دارد روساء هوازن پیش مالک بن عوف آمده او را رئیس خود قرار دادند اموال زنان و بچه های خویش را همراه آوردند تا دل از همه چیز بشویند و با تمام نیرو جنگ کنند این لشکر حرکت کرد تا به اوطاس(۶۵) رسید خبر به پیغمبر دادند که هوازن در اوطاس جمع شده اند آن حضرت مردم را ترغیب به جهاد نموده وعده نصرت و غنیمت داد.

مردم با میل به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیوستند پرچم بزرگ را بدست امیرالمومنینعليه‌السلام داده با دوازده هزار نفر به جنگ هوازن آماده شد، ده هزار نفر از لشکریان خود آنحضرت بودند که در رکابش مکه را فتح کردند دو هزار نفر از مکه و اطراف لشکر پیغمبر نزدیک هوازن رسید در این موقع مسلمین جمعیت انبوه و لشکر فراوان خود را که مشاهده کردند، برخود بالیدند که ما دیگر مغلوب نخواهیم شد.

ابوبکر از این کثرت چنان بالیده و عجب بر او مستولی شد که گفت (لن نغلب الیوم ) هرگز ما مغلوب نمی شویم مالک بن عوف به سپاه خود گفت هر کسی خانواده ای خود را پشت سرش جای دهد. در میان شکافهای این دره پنهان شوید غلاف شمشیر خود را بشکنید همینکه سفیدی صیح نمایان شد بصورت یک مرد متحد حمله کنید محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با کسی که نیکو جنگ نماید روبرو نشده هنگامیکه پیغمبر نماز صبح را خواند از دره اوطاس سرازیر شدند. دره گود بود و سراشیبی زیاد داشت بنوسلیم در مقدمه و طلایه لشکر بودند، در این موقع دسته های هوازن از هر طرف دره یک مرتبه به آنها کردند و بنوسلیم فرار نمودند دیگران هم از پی آنها فراری شدند بطوری که با پیغمبر بیش از ده نفر نماند. حضرت صدا زد ای انصار کجا فرار می کنید؟ بسوی من آئید. نسیبه دختر کعب مازنیه برصورت فرایها خاک می پاشید می گفت کجا فرار می کنید؟ عمر بر او گذشت ، نسیبه گفت وای بر تو کجا فرار می کنی

این چه کاریست از تو؟ پاسخ داد (هذا امر الله ) این فرار را خدا خواسته ! آن ده نفر باقی ماند نه نفر از بنی هاشم و یک نفر ایمن بن ام ایمن بود که شهید شد.

امیر المومنین علیعليه‌السلام در مقابل پیغمبر شمشیر میزد، همین که پیغمبرعليه‌السلام فرار و هزیمت لشکر را مشاهده فرمود قاطر خود را بطرف علیعليه‌السلام رانده دید شمشیر بردست گرفته چون سربازی جانباز مشغول مدافعه است حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عباس که صدائی بس غرا و بلند داشت فرمود صدا بزن یا اصحاب سوره البقره و یا اصحاب بیعه الشجره کجا فرار می کنید، بیاد آورید پیمانیکه بستید با پیغامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

در آن هنگام ار اطراف دره چنان مشرکین حمله کرده بودند و کار را بر پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اصحابش دشوار نمودند که حضرت دست ها را بسوی آسمان بلند کرده گفت :

اللهم لک الحمد والیک المشتکی و انت المستعان اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد

خدایا تو پشتیبان و کمک مائی اگر این جمعیت را هلاک کنی پرستش نمی شود اگر بخواهی پرستش نشوی خواسته تو است

صدای عباس در میان دره پیچیده ؛ تمام مسلمین فهمیده اند، غلافهای شمشیر خود را شکسته صدا زدند لبیک و بازگشتند ولی خجالت می کشند گرد پیغمبر بیایند لذا اطراف پرچم جمع شده شروع به مبارزه کردند. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به عباس فرمود اینها کیستند؟ عرض کرد اینها انصارند پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پا در رکاب نمودند بلند گردید تا از دور آنها را مشاهده کرد.

فرمود (الان حمی الوطیس ) اکنون

جنگ شدت یافت این رجز را نیز خواند:

انا النبی لاکذب انا ابن عبد المطلب

چیزی نگذاشت که هوازن فرار کردند، خداوند غنائم بی شماری نصیب مسلمین کرد زنان و فرزندان آنها را اسیر نمودند این آیه درباره جنگ حنین نازل شد.

( لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّـهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْئًا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ ) .

خداوند یاری کرد شما را در موارد زیادی و در روز حنین که از کثرت و انبوه جمعیت نخویش بالیدند آن زیادی لشکر شما را بی نیاز نکرد، در تنگنای زمین واقع شدید با آن وسعتش آنگاه پشت کرده فرار نمودند. در جنگ حنین شش هزار نفر زن و مرد اسیر شدند چهل هزار گوسفند بدست آمد، معادل بیست و چهار هزار شتر و چهار هزار اوقیه(۶۶) طلا حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بین مهاجرین و انصار تقسیم کرد. قریش چون تازه اسلام اختیار کرده بودند بواسطه دلخوشی و تشویق به آنها مقدار زیادی بخشید. در خبری است که غنائم حنین را به قریش و بنی امیه و اهل مکه داد برای انصار مقدار کمی گذاشت بعضی از انصار خشمگین شدند این خبر به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید میان ایشان فریاد کرد جمع شوید، فرمود بنشستند و غیر از انصار کس دیگری اینجا نباشد همینکه نشستند حضرت تشریف آورد امیر المومنینعليه‌السلام نیز در پشت سر آنجناب بود هر دو وسط انصار نشستند فرمود من چیزی از شما می پرسم جواب دهید گفتند بدیده منت ، فرمود شما قلیل بودند خداوند بواسطه من شما را زیاد کرد، عرض کردند بلی، فرمود با یکدیگر دشمن نبودند بواسطه من خداوند بین شما محبت انداخته ؟ گفتند آری منت خدا و پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر گردن ما است

آنگاه حضرت ساکت شد، پس از مختصر سکوت فرموند شما چرا جوابهائیکه دارید نمی گویید گفتند چه جواب بگوئیم پدر و مادرمان فدایت باد عرض کردیم فضل و منت و نعمت از طرف خدا و شما بر گردان ما است ، فرمود:

اما لوشتم لقلتم و انت قد جئتنا طریدا فا و یناک و جئتنا خائفا فامناک و جئتنا مکذبا فصد قناک ، فارتفعت اصواتهم بالبکاء.

اگر بخواهید شما هم می گوئید؟ تو هم موقعی آمدی که مطرود قومت بودی ما بتو پناه دادیم ، هنگامی آمدی که از قوم و خویشانت ترسان بودی ما ترا تاءمین دادیم ، زمانی آمدی که ترا تکذیب کرده بودند ما تصدیقت نمودیم در این موقع صدای انصار به گریه بلند شد.

عده ای از بزرگان آنها حرکت کردند دست و پای پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بوسیدند، عرض کردند از خدا و پیغمبرش راضی شدیم اینک اموال ما را هم میان آنها تقسیم فرما، بخدا قسم اگر بعضی سخنی گفته باشند نه از باب دشمنی و غیظ بوده لکن خیال کرده بودند مورد غضب شما واقع شده اند و یا کوتاهی از آنها سر زده ، از گناه خود توبه نمودند و استغفار کردند یا رسول الله شما هم برای آنها طلب مغفرت فرما.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت :

اللهم اغفر للانصار و لا بناء الانصار ولابنا ابناء الانصار یا معشر الانصار اما ترضون ان یرجع غیر کم با لشاه و النعم )) ترجعون انتم و فی سهمکم رسول

الله قالوا بلی رضینا).

خداوندا انصار و فرزندان آنها و فرزندان فرزندانشان را ببخش ای گروه انصار آیا راضی نیستند دیگران بوطن برگرند با گوسفند و امتعه دنیا ولی شما بر گردید اما در سهم و نصیبتان پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد عرض کردند چرا راضی شدیم(۶۷)

چرا فرزندان یوسفعليه‌السلام پیامبر نشدند

هنگامیکه حضرت یوسف پیراهن خود را بوسیله برادران برای پدرش فرستاد یعقوب پس از بینا شدن بوسیله آن پیراهن ، دستور داد همان روز برای حرکت به طرف مصر آماده شوند. از شادی و انبساطیکه این کاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. این مسافرت نه روز طول کشید پدر رنج کشیده به دیدار فرزند می رود.

یوسفعليه‌السلام با شوکت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصریها به همراهی سپاه سلطنتی با او بودند. همین که یعقوب چشمش به یوسف با این وضع افتاد به پسرش یهودا گفت : این شخص فرعون مصر است ؟ عرض کرد نه پدر جان او یوسف فرزند شما است

حضرت صادقعليه‌السلام (۶۸) فرمود: وقتی یوسف پدر را دید خواست به احترام او پیاده شود ولی توجهی به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از سلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات ) جبرئیل بر او نازل گردید، گفت : یوسف خداوند می فرماید چه باعث شد که برای بنده صالح ما پیاده نشدی اینک دست خود را بگشا. ناگاه نوری از بین انگشتانش خارج شد، پرسید این چه بود؟ چبرئیل پاسخ داد این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید به کیفر پیاده نشدنت برای پدرت یعقوب

خداوند نبوت را در فرزندان لاوی برادر یوسف قرارداد زیرا هنگامیکه برادران خواستند یوسف را بکشند، او گفت :( لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ ) نکشید او را بیاندازید در قعر چاه و نیز موقعی که یوسف برادر مادری خود ابن یامین را نگه داشت ، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوی چون خود را پیش پدر شرمنده می دید بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت :( فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا ۖ قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقًا مِّنَ اللَّـهِ وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ ۖ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّىٰ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّـهُ لِي ۖ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ) من از این زمین (مصر) حرکت نمی کنم مگر اینکه پدرم اجازه بازگشت دهد یا خداوند حکمی (برجوع یا مرگ ) بنماید او بهترین حکم کنندگان است

خداوند به پاس این دو عمل لاوی پیغمبری را در صلب او قرار داد، حضرت موسیعليه‌السلام با سه واسطه از فرزندان اوست(۶۹) .

گویند روزی یوسف(۷۰) آینه ای بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده کرد، زیبائی بی مانند، دیدگان خود یوسف را خیره نمود با خود گفت : اگر من غلام و بنده بودم چه قیمت گزافی داشتم ! به مال بسیار زیادی معامله می شدم ، از این رو کارش به جائی رسید که برادران او را به بیست و دو درهم ناقص و بی ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدوده ) هنوز چنانچه قرآن گواه است خیرداران میل زیادی به این معامله نداشتند( دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ) درباره خریدش بی میل بودند.

کبر خسروپرویز

در میان سلاطین و زمامدارانی که پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها نامه نوشت و ایشان را دعوت به اسلام نمود یکی خسرو پرویز پادشاه ایران بود نامه ی او را بوسیله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامی که عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانید پادشاه ایران دستور داد ترجمه نمایند چون ترجمه شد، خسرو پرویز دید پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمد رسول الله الی کسری عظیم فارس ) این موضوع بر او گران آمد نامه را پاره کرد و به عبدالله هیچ توجهی ننمود، از جواب دادن نیز خودداری کرد، وقتی خبر به پیغمبر رسید که نامه اش را خسروپرویز از کبر و خودخواهی پاره کرده گفت : (اللهم مزق ملکه ) خدایا تو نیز پادشاهی او را قطع فرما.

خسروپرویز نامه ای به باذان پادشاه یمن نوشت که شنیده ام در حجاز شخصی دعوی نبوت کرده دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را بسته به خدمت ما آورند. باذان دو نفر از میان مردان خود بنام بابویه و خرخسره انتخاب نمود، نامه ایکه متضمن دستور خسروپرویز بود نوشته بوسیله آنها فرستاد.

فرستادگان باذان شرفیاب خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند و نامه او را تقدیم نمودند.

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از روبرو شدن با آنها کراهت داشت زیرا بازوبندهای طلا بر بازو بسته کمربندهای سیمین بر کمر داشتند ریشهای خود را تراشیده و سبیل گذاشته بودند به آنها فرمود (و یلکما من امر کما بهذا) وای بر شما که دستور داده ریش بتراشید و سبیل بگذارید؟ عرض کردند پروردگار ما کسری آن جناب فرمود ولی پروردگار من امر کرده شارب را بزنیم و ریش بگذاریم

فرمود اینک استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم روز دیگر که شرفیاب شدند فرمود به بازان بگوئید دیشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من رب او خسروپرویز را بوسیله فرزندش شیرویه به قتل رسانید و ما بر مملکت آنها مسلط خواهیم گشت ، اگر تو نیز بخواهی بر محل حکومت خویش مستقر باشی ایمان بیاور.

این پیش آمد در شب سه شنبه دهم جمادی الاول سال هفتم هجری واقع شد. فرستادگان با ضبط این تاریخ مراجعت کردند. پس از چندی نامه ای از شیرویه به باذان رسید مضمون نامه حاکی بود که در همان تاریخ خسروپرویز را بواسطه جرایمی که داشت من به قتل رسانیدم اینک با مردی که در حجاز دعوی نبوت می کند کاری نداشته باش تا به تو دستور دهم شرح مشاهدات بابویه و خرخسره از تواضع پیغمبر و در عین حال عظمت و ابهت زایدالوصف آن جناب و برابر شدن تاریخ قتل خسروپرویز با آنچه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود باعث شد که باذان و بسیاری از مردم یمن ایمان آوردند(۷۱) .

پس از شکست یزدجرد دو دختر از او اسیر کرده به مدینه آوردند زنان مدینه به تماشای آنها می آمدند ایشان را وارد مسجد پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم کردند عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان تماشا کنند شهربانو زیردست او زده گفت : ((بپارسی )): صورت پرویز سیاه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمی کرد دخترش به چنین وضعی دچار نمی شد. عمر چون زبان او را نمی فهمید خیال کرد دشنام می دهد تازیانه از کمر کشید تا او را بزند، گفت

: این دخترک مجوس مرا دشنام می دهد.

امیرالمؤ منینعليه‌السلام پیش آمده فرمود آرام باش او به تو کاری ندارد جد خود را دشنام می دهد گفته شهربانو را برایش ترجمه کرد، عمر آرام گرفت

به نقل دیگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امیرعليه‌السلام فرمود: (ان بنات الملوک لا تباع ولو کانوا کفارا) دختران پادشاهان به فروش نمی رسند اگر چه کافر باشند لکن ایشان را اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمین انتخاب نمایند آنگاه به ازدواج آن شخص درآورده و مهریه او را از بیت المال از سهم همان مرد محسوب کنید. شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه امام حسینعليه‌السلام گذارد گفت : اگر به اختیار من است این پرتو درخشان و این مهر تابان را انتخاب کردم ، با سیدالشهداء ازدواج کرد از آن بانوی محترمه حضرت زین العابدینعليه‌السلام متولد شد(۷۲) .

نویسنده خودپسند رسوا می شود

قاضی ابوالحسن علی بن محمد ماوردی فقیه شافعی مذهب که معاصر با شیخ ابی جعفر طوسیرحمه‌الله بوده می گوید: من در اقسام بیع و مسائل مختلف این باب کتابی نوشتم آنچه توانستم از نوشته های دیگران تکاپو نموده جمع آوری کردم در این راه زحمات فوق العاده ای کشیدم به اندازه ایکه مطالب کتاب در خاطرم ثبت شد و به جزئیات مسائل آن وارد شدم با خود خیال کردم از هر کسی در موضوع بیع وارد ترم و عجب و خودپسندی مرا فراگرفت ، اتفاقا روزی دو نفر عرب بادیه نشین به مجلسم آمدند مسئله ای

راجع به معامله ایکه در بادیه انجام شده بود سئوال کردند. این معامله بستگی به چند شرط داشت که چهار مسئله از آن استخراج می شد من هیچ کدام از آن مسائل را وارد نبودم سر بزیر انداخته مدتی در فکر شدم و از وضع خود عبرت گرفتم که تو خیال می کردی به تمام قسمتهای بیع واردی اینک به بین در مقابل دو عرب بادیه نشین چگونه فروماندی سکوت من به طول انجامید بادیه نشینان گفتند به جواب این مسئله وارد نیستی با اینکه خود را پیشوای این مردم می دانی ؟! گفتم نه ، گفتند هنوز باید زحمت بکشی و بیشتر کار کنی تا وارد شوی از جا حرکت کرده رفتند پیش شخصیکه عده از شاگردانم بر او ترجیح و تقدم داشتند مسئله را از او سئوال کردند، بدون درنگ جواب کافی به آنها داد با خشنودی تمام برگشتند، در بین راه از علم و دانش او با خود تعریفها می کردند. این پیش آمد اندرز بسیار با ارزشی بود، که بعد از این مهار نفس را در اختیار داشته باشم تا دیگر به خود پسندی و خودستائی میل نکند

مدارا و بردباری حضرت باقرعليه‌السلام

شیخ طوسی از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل می کند که مردی از اهل شام خدمت حضرت باقرعليه‌السلام رفت و آمد داشت مرکزش در مدینه بود به مجلس امامعليه‌السلام نیز فراوان می آمد. می گفت : محبت و دوستی با شما مرا به این مجلس نمی آورد، در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. میدانم فرمان برداری خدا و رسول و اطاعت امیرالمؤ منین به دشمنی کردن با شما است ولی چون ترا مردی فصیح زبان و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده می بینم ازاینرو به مجلست می آیم با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقرعليه‌السلام به خوشروئی و گرمی با او صحبت می کرد می فرمود (لن تخفی علی الله خافیه ) هیچ چیز از خدا پنهان نیست

پس از چند روز مرد شامی رنجور گردید، درد و رنجش شدت یافت ، آنگاه که خیلی سنگین شد یکی از دوستان خود را طلبید و گفت هنگامیکه من از دنیا رفتم و جامه بر روی من کشیدی برو خدمت محمد بن علیعليه‌السلام از آن جناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. عرض کن به ایشان که این سفارش را قبل از فوت من خودم کرده ام

شب از نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته و رویش را پوشیدند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تا حضرت باقرعليه‌السلام از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد، جلو رفته عرض کرد یا اءبا جعفرعليه‌السلام فلان مرد شامی هلاک شد از شما خواسته است که بر او نماز بگزاری فرمود نه ، اینطور نیست سرزمین شام سرد است ولی منطقه حجاز گرم ، شدت گرمای حجاز زیاد است ، برگرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم ، آنگاه حضرت دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر که می خواست در مقابل صورت گرفت ، دعا کرد پس از آن به سجده رفت تا هنگامیکه آفتاب برآمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامی آمد وقتی داخل منزل شد شامی را صدا زد، مریض جواد داد ((لبیک یابن رسول الله )) حضرت او را نشانید و تکیه اش داد شربت سویقی(۷۳) طلب کرد، با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سینه اش را با غذای سرد خنک نگه دارید از منزل خارج شد، طولی نکشید مرد شامی صحت یافته شفا داده شد هماندم خدمت حضرت آمد، عرض کرد می خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم ، ایشان برایش خلوت کردند.

مرد شامی گفت شهادت می دهم که تو حجت خدائی بر خلق و تو آن باب و دری هستی که باید از آن در داخل شد، هر کس جز این راه برود ناامید و زیانکار است حضرت فرمود (مابدالک ) ترا چه رسید شامی گفت هیچ شک و شبهه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم ، در این هنگام ناگاه صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت روح او را برگردانید محمد بن علیعليه‌السلام بازگشت او را از ما خواسته ، حضرت فرمود: (اءما علمت اءن الله یحب العبد و یبغض عمله و یبغض العبد و یحب عمله ) نمی دانی مگر؟ خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد. برخی را دوست ندارد ولی عملشان را می خواهد.

یعنی تو در نزد خدا دشمن بودی اما محبت و دوستی ات با من نزد خدا محبوب بود راوی گفت

مرد شامی پس از آن جزء اصحاب حضرت باقر گردید(۷۴) .

بردباری حضرت موسی جعفرعليه‌السلام

مردی از اولاد خلیفه دوم در مدینه بود که پیوسته حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام را آزار می کرد و دشنام می داد هر وقت با آن جناب روبرو می شد به امیرالمؤ منینعليه‌السلام جسارت می کرد. روزی بعضی از بستگان حضرت عرض کردند اجازه دهید تا این فاجر ار به سزایش برسانیم و از شرش راحت شویم موسی بن جعفرعليه‌السلام آنها را از این کار نهی کرد. محل کار آن مرد را پرسید. معلوم شد در جائی از اطراف مدینه به زراعت اشتغال دارد حضرت سوار شد از مدینه برای ملاقات او خارج گردید. هنگامی به آنجا رسید که شخص در مزرعه خود کار می کرد موسی بن جعفرعليه‌السلام همانطور سواره با الاغ داخل مزرعه شد آن مرد بانگ برداشت که زراعت ما را پایمال کردی از آنجا نیا. موسی بن جعفرعليه‌السلام ، همانطور می رفت تا به او رسیدکه با گشاده روئی و خنده شروع به صحبت کرد، سئوال نمود چقدر خرج این زراعت کرده ای ، گفت صد اشرفی ، پرسید چه مقدار امیدواری بهره برداری کنی ، جواب داد غیب نمی دانم فرمود گفتم چقدر امیدواری عایدت شود گفت امیدوارم دویست اشرفی عاید شود.

حضرت کیسه زری که سیصد اشرفی داشت به او داد فرمود این را بگیر، زراعتت در جای خود باقی است خداوند آنچه امیدوار هستی به تو روزی خواهد کرد. مرد برخاسته سر آن حضرت را بوسید از ایشان درخواست کرد که از تقصیرش بگذرد و او را عفو فرماید.

حضرت تبسم نموده بازگشت بعد از این پیش آمد روزی آن مرد را دیدند در مسجد نشسته همینکه چشمش به موسی بن جعفرعليه‌السلام افتاد گفت (الله اعلم حیث یجعل رسالته ) خدا می داند رسالتش را در کجا قرار دهد همراهان او گفتند ترا چه شده پیش از این رفتارت این طور نبود.

گفت شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید، شروع کرد به دعا کردن نسبت به آن حضرت همراهانش با او از در ستیز وارد شدند. او نیز با آنها مخاصمه نمود. موسی بن جعفرعليه‌السلام به کسان خود فرمود کدامیک بهتر بود آنچه شما میل داشتید یا آنچه من انجام دادم همانا من اصلاح کردم امر او را به مقدار پولی و شرش را به همان کفایت نمودم(۷۵) .

بردباری حضرت امام حسن مجتبیعليه‌السلام

علامه مجلسی در جلد بحار در احوال حضرت امام حسنعليه‌السلام نقل می کند که روزی ایشان از راهی سواره می گذشتند، مردی شامی با آنجناب مصادف گردید شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ایشان هیچ نگفتند تا اینکه شامی هر چه خواست گفت آنگاه پیش رفته با تبسم به او فرمود گمان می کنم اشتباه کرده ای

اگر اجازه دهی ترا راضی می کنم ، چنانچه چیزی بخواهی به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده ای من نشانت دهم ، اگر احتیاج ببار برداری من اسباب و بار ترا بوسیله ای به منزل می رسانم ، اگر گرسنه ای ترا سیر کنم ، اگر احتیاج به لباس داری ترا می پوشانم ، اگر فقیری بی نیازت کنم ، اگر فراری هستی ترا پناه می دهم ، هر آینه حاجتی داشته باشی برمی آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بیاوری برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه ای وسیع و وسائل پذیرائی از هر جهت در اختیار داریم

مرد شامی از شنیدن این سخنان در گریه شده گفت ((اشهد انک خلیفه الله فی ارضه )) گواهی می دهم که تو خلیفه خدا در روی زمینی ، تو و پدرت ناپسندترین مردم در نزد من بودید، اینک محبوبترین خلق در نظرم شدید، آنچه به همراه خویش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل کرد، میهمان ایشان شد تا موقعیکه از آن جا خارج گردید و اعتقاد به ولایت حضرت پیدا کرد.

ناسزا یا بردباری

در سفینه البحار جلد اول ص ۴۲۳ از توحید مفضل نقل می کند: که چون مفضل از ابن ابی العوجاء کلمات کفرآمیز شنید نتوانست خودداری کند خشمگین شده با تندی گفت : ای دشمن خدا کفر می گوئی و انکار خدا می نمائی ابن ابی العوجاء گفت اگر اهل استدلالی با تو صحبت کنیم در صورتیکه غالب شدی پیرو تو می شویم و اگر اهل مناظره نیستی با تو حرفی نداریم ، از اصحاب حضرت صادقعليه‌السلام اگر باشی هیچگاه آن آقا با ما اینطور گفتگو نکرده و نه این چنین مجادله می کند.

بسا اتفاق افتاده که بزرگتر از اینکه تو شنیدی از ما شنیده هرگز در جواب ما ناسزا نفرموده (و انه لحلیم الرزین العاقل الرصین لا یعتریه خرق و لا طیش و لا نزق ) آن جناب بردباری با وقار و سنگین و عاقلی استوار است هیچگاه اندیشه از کسی ندارد و نه سبکی از او سر می زند. گفتار ما را گوش می دهد و کاملا به استدلال ما توجه دارد تا هر چه دلیل داریم می آوریم بطوری به سخنانمان متوجه است که خیال می کنیم تحت تاءثیر دلائل ما واقع شده و بر او پیروز شده ایم ، در آخر با چند جمله ی کوتاه ما را مغلوب می نماید و سخن خود را ثابت می کند جواب دلائل او را هرگز نمی توانیم بدهیم ، اگر تو از اصحاب چنین شخصی هست مانند او با ما سخن بگوی

علیعليه‌السلام برای خدا خشمگین می شود

سعید بن قیس همدانی گفت روزی امیرالمؤ منینعليه‌السلام را در پناه دیواری دیدم ، عرض کردم یا علی در چنین موقعی اینجا ایستاده ای ؟ فرمود آمده ام بیچاره ای را دستگیری و یا مظلومی را فریادرسی کنم ، در همین موقع زنی با عجله فرا رسید به اندازه ای آشفته بود که از خود فراموش کرده راه را تمیز نمی داد، چشمش به علیعليه‌السلام که افتاد با حالتی تضرع آمیز، عرض کرد یا علی شوهرم به من ستم کرده ، سوگند خورده مرا بزند با من بیا شفاعت فرما. مولی سر بزیر انداخت پس از مختصر زمانی سر برداشته گفت نه ، به خدا قسم باید حق مظلوم را بی درنگ گرفت پرسید منزلت کجاست ؟ نشانی منزل خود را داد.

با علیعليه‌السلام آمد تا به در خانه رسید و نشان داد مولی به صاحب منزل سلام کرد جوانی با پیراهنی رنگین بیرون آمد، به او فرمود از خدا بترس زن خود را ترسان کرده ای جوان با درشتی گفت ترا چه با زن من اکنون بواسطه حرف تو او را خواهم سوخت

علیعليه‌السلام هر گاه از منزل خارج می شد تازیانه ای در دست داشت و شمشیر نیز حمایل می کرد هر که مستوجب تازیانه بود تاءدیبش می نمود اگر کسی نیز استحقاق شمشیر داشت کیفر می داد، جوان توجه کرد که شمشیر به حرکت آمد. فرمود ترا امر به معروف و نهی از منکر می کنم سرپیچی می نمائی و رد می کنی ، اینک توبه کن و الا ترا می کشم در این هنگام مردم در طلب امیرالمؤ منینعليه‌السلام کوچه به کوچه می آمدند تا ایشان را پیدا کردند هر یک سلام کرده می ایستادند، جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصی روبرو است عرض کرد مرا ببخش خدا نیز ترا ببخشد. به خدا سوگند مانند زمین آرام می شوم تا زنم بر من قدم بگذارد دستور داد آن زن وارد خانه شود و برگشت با خود این آیه تلاوت می کرد( لَّا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِّن نَّجْوَاهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلَاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا )

و گفت سپاس خدای را که بوسیله ی من بین زن و شوهری اصلاح نمود هر که برای رضای خدا بین مردم اصلاح نماید بزودی او را خداوند پاداش بزرگی خواهد داد(۷۶).