آشنایی با زنان قرآنی

 آشنایی با زنان قرآنی 0%

 آشنایی با زنان قرآنی نویسنده:
گروه: زنان

 آشنایی با زنان قرآنی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: فواد حمدو الدقس
گروه: مشاهدات: 9854
دانلود: 2244

توضیحات:

آشنایی با زنان قرآنی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 74 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9854 / دانلود: 2244
اندازه اندازه اندازه
 آشنایی با زنان قرآنی

آشنایی با زنان قرآنی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

داستان بلقیس و سلیمان‌

سلیمان نبیعليه‌السلام بر تخت نشسته بود و گرداگرد او سپاهیانش از جن و انس بر روی تخت‌هایی نشسته بودند. باد درآمد و آنها را بالا برد و در سرزمین حجاز و یمن فرود آورد. همواره هدهد همراه سایر پرندگان، با قراردادن پرهایشان لابه‌لای هم، برای سلیمان سایبان می‌ساختند. آن روز آفتاب بر سلیمان افتاد، سلیمان نگاه کرد و دید هدهد نیست. علت غیبت او را پرسید:

( وَ تَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ ما لِیَ لا ارَی الْهُدْهُدَ امْ کانَ مِنَ الْغائِبِینَ* لُاعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً اوْ لأَذْبَحَنَّهُ اوْ لَیَأْتِیَنِّی بِسُلْطانٍ مُبِینٍ ) (نمل: ۲۰ و ۲۱)

و [سلیمان] در جست‌وجوی آن پرنده [هدهد] برآمد و گفت: چرا هدهد را نمی‌بینم، یا اینکه او از غایبان است؟ قطعاً او را کیفر شدیدی خواهم داد، یا او را ذبح می‌کنم، مگر آنکه دلیل روشنی [برای غیبتش] برای من بیاورد.

چون هدهد بازگشت، یکی از مرغان به او گفت: «کجایی که سلیمان، خونت را حلال کرد». هدهد از مرغ پرسید: «آیا استثنایی قایل شد؟» مرغ گفت: «بله». هدهد پرسید: «سلیمان درباره غیبت من چه گفت؟» مرغ گفت: «سلیمان گفت: فقط در صورتی او را امان خواهم داد که برای غیبتش دلیلی موجه بیاورد».

چندان درنگ نکرد (که هدهد آمد و) گفت:

( فَمَکَثَ غَیرَ بَعیدٍ فَقالَ احَطتُ بِما لَم تُحِط بِه وَ جِئتُکَ مِن سَبَأٍ بِنَبَأٍ یَقینٍ ) من بر چیزی آگاهی یافتم که تو بر آن آگاهی نیافتی، من از سرزمین سبا یک خبر قطعی برای تو آورده‌ام.

سلیمانعليه‌السلام گفت: «زود بگو بدانم». هدهد گفت: «ای پیامبر خدا! من می‌خواهم به تو خبری بدهم که پیش از این، از آن بی‌خبر بودی. باید مرا در مقام عزت بنشانی تا با تو بگویم آنچه دیده‌ام».

هدهد با گفتن این سخن، کنجکاوی سلیمانعليه‌السلام را تحریک کرد. سلیمان او را بر مقام خویش و کنار خویش به عزت بنشاند. هدهد آن‌قدر سخن گفتن را به درازا کشاند که سلیمانعليه‌السلام به خشم آمد، زیرا سلیمان می‌خواست زودتر بداند آن چیست که هدهد می‌داند و سلیمان از آن بی‌خبر است. هدهد گفت:

( انّی وَجَدتُ امرَاهً تَملِکُهُم وَ أوتِیَت مِن کُلِّ شَی‌ءٍ وَ لَها عَرشٌ عَظیمٌ ) (نمل: ۲۳)

من زنی را دیدم که بر آنان حکومت می کند و همه چیز در اختیار دارد و [به ویژه] تخت عظیمی دارد!

بلقیس زنی پادشاه‌زاده بود. آن تخت را نیز از پدران خود به ارث برده بود و به هیچ چیز از متاع دنیا نیازی نداشت. تخت او مرصع به انواع و اقسام گوهر و یاقوت‌ها بود. هفتصد کنیز داشت که در پیش تخت او، به خدمت ایستاده بودند. این تخت بر بالای قصری استوار شده بود که ۳۹۰ طاق کوچک داشت که مرصع به انوع گوهرها در شرق و همین مقدار در غرب بود. این بنا به شکلی ساخته شده بود که چون آفتاب برمی‌آمد، ابتدا شعاع آن به این گوهرها می‌خورد و سپس منعکس می‌شد و در این برخورد، نور بسیار شدیدی تولید می‌کرد و از آنجایی که اهل سبا آفتاب‌پرست بودند، با دیدن این تصویر زیبا و جالب، بر آن سجده می‌کردند، اما سجده کردن آنها به گونه‌ای بود که گویی بلقیس را سجده می‌کنند. آنها دوبار در روز، یک‌بار موقع طلوع و دیگر بار به هنگام غروب، بر آفتاب سجده می‌کردند.

سلیمان نبیعليه‌السلام ، از گفته‌های هدهد بسیار تعجب کرد و خطاب به هدهد گفت: «اگر راست گفته باشی ایمن هستی و اگر دروغ گفته باشی تو را عذاب خواهم کرد». سپس سلیمان با آب طلا نامه‌ای نوشت و آن را به هدهد داد تا آن را به بلقیس و قوم او برساند و ببیند که آنها چه پاسخ می‌دهند.

هدهد نامه را برداشت و به سوی قصر بلقیس رفت. بلقیس خواب بود. هدهد نامه را به روی سینه او انداخت و خود در گوشه‌ای نشست تا بیند آنها چه می‌کنند. بلقیس بیدار شد و از دیدن نامه تعجب کرد. قوم خود را صدا زد و گفت: ای گروه بزرگان! این نامه به سوی من افکنده شده است.

( إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ* الَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ ) (نمل: ۳۰- ۳۱)

این نامه از سلیمان و چنین است: «به نام خداوند بخشنده مهربان، توصیه من این است که نسبت به من برتری‌جویی نکنید و به سوی من آیید، در حالی که تسلیم حق هستید».

بلقیس دانست که آن نامه از رسول خدا، سلیمان است. آن نامه در نهایت ایجاز، فصاحت و بلاغت نگاشته شده بود و سلیمانعليه‌السلام در کوتاه‌ترین جمله‌ها منظور خود را رسانده بود. علما می‌گویند: «قبل از نبی اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تنها سلیمان نبی بود که جمله «بسم الله الرحمن الرحیم» را نوشت و دیگران همیشه بر بالای نامه‌ها می‌نوشتند: «باسمک اللّهم»، تا اینکه این آیه نازل شد که کارها و نامه‌های خود را با «بسم الله الرحمن الرحیم» آغاز کنید».

پس از آنکه نامه سلیمانعليه‌السلام خوانده شد، وزرا، امرا و بزرگان دولت، با هم شور کردند.

( قالَتْ یا ایُّهَا الْمَلأُ افْتُونِی فِی امْرِی ما کُنْتُ قاطِعَةً امْراً حَتَّی تَشْهَدُونِ* قالُوا نَحْنُ اولُوا قُوَّةٍ وَ اولُوا بَأْسٍ شَدِیدٍ وَ الامْرُ إِلَیْکِ فَانْظُرِی ما ذا تَأْمُرِینَ ) (نمل: ۳۲ و ۳۳)

بلقیس گفت: ای اشراف [و ای بزرگان]! نظر خود را در این مهم به من بازگو کنید که من هیچ کار مهمی را بدون حضور [و مشورت] شما انجام نداده‌ام. آنها گفتند: ما دارای نیروی کافی و قدرت جنگی فراوانی هستیم، ولی تصمیم نهایی با توست، ببین چه دستور می دهی.

بلقیس از محتوای کلام آنها دریافت که آنها میل به جنگیدن دارند و می‌خواهند از کشورشان دفاع کنند. اما بلقیس با خود فکر کرد که آنها اشتباه می‌کنند، زیرا او، سلیمان نبیعليه‌السلام را پیش از آن می‌شناخت و می‌دانست که او پادشاهی است که صاحب سپاه و ادوات است و از آن گذشته نیروهای بسیاری از جن و انس و پرنده و باد را در اختیار دارد و همان‌گونه که نامه را توسط هدهد برای او فرستاده، قادر به هر کار دیگری نیز هست.

بلقیس خطاب به قومش گفت:

( إِنَّ الْمُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً افْسَدُوها وَ جَعَلُوا اعِزَّةَ اهْلِها اذِلَّةً وَ کَذلِکَ یَفْعَلُونَ* وَ إِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیْهِمْ بِهَدِیَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ ) (نمل: ۳۴ و ۳۵)

پادشاهان چون به شهری درآیند، آن را تباه و عزیزانش را خوار می‌گردانند و این‌گونه عمل می‌کنند. و من [اکنون جنگ را صلاح نمی‌بینم] هدیه گران‌بهایی برای آنان می‌فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر می‌آورند [و از این طریق آنها را بیازمایم].

باید ببینم او این هدایا را از من خواهد پذیرفت و به همان اکتفا خواهد کرد و یا اینکه برای ما خراج معین خواهد نمود تا به‌وسیله آن ترک جنگ نماییم.

بلقیس هدایای فراوانی از غلام و کنیز و حله‌های رنگارنگ، خشتی زرّین و خشتی سیمین و برای سلیمانعليه‌السلام فرستاد.

هدهد به سوی سلیمان بازگشت و از تصمیم بلقیس و قومش به او خبر داد. سلیمان ترتیبی داد تا دویست هزار سوار آدمی را باد برگرفت و در هوا با گروه جنیان مشغول جنگ شدند. هنگامی که فرستادگان بلقیس این نبرد را مشاهده کردند، چندین بار از شدت وحشت از هوش رفتند و دوباره به هوش آمدند. سلیمانعليه‌السلام امر کرد جهت استقبال از فرستادگان بلقیس، زمین را با خشت‌های زرین و سیمین فرش کنند. سلیمان فرستادگان بلقیس را به حضور پذیرفت. فرستادگان آمدند و تمامی هدایا را در برابر سلیمانعليه‌السلام عرضه کردند، اما سلیمان به هیچ کدام از آنها اعتنایی نکرد و فرمود: «مرا به مال می‌فریبید، آنچه که خدا از نبوت و حکمت و ملکت و نعمت و سپاه به من داده بسیار بهتر از چیزهایی است که شما آورده‌اید. من به مال دنیا شاد نخواهم شد، بلکه این شمایید که به مال دنیا شادمانید و من از شما غیر از تسلیم در برابر حق نمی‌خواهم، در غیر این صورت شمشیر میان ما حکم خواهد کرد».

سپس سلیمان به نیروهای تحت فرمانش دستور داد که هزار قصر از طلا و نقره برایش بنا نهند.

( فَلَمَّا جاءَ سُلَیْمانَ قالَ ا تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِیَ اللهُ خَیْرٌ مِمَّا آتاکُمْ بَلْ انْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ* ارْجِعْ إِلَیْهِمْ فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها اذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ ) (نمل: ۳۶ و ۳۷)

هنگامی که (فرستاده ملکه سبا) نزد سلیمان آمد، گفت: می‌خواهید مرا با مال کمک کنید [و فریب دهید!] آنچه خدا به من داده، بهتر است از آنچه به شما داده است، بلکه شما هستید که به هدیه‌هایتان خوشحال می‌شوید. به سوی آنها بازگرد [و اعلام کن] با لشکریانی به سراغ آنها می‌آییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آنها را از آن [سرزمین آباد] با خواری بیرون می‌رانیم.

هنگامی که فرستادگان بلقیس بازگشتند، آنچه سلیمانعليه‌السلام فرموده بود را به او گفتند. بلقیس و قومش نیز آن را پذیرفتند و خواستند که متواضعانه به سوی او بروند و سر اطاعت فرو آورند. بلقیس قومش را پیش از آنکه به‌سوی سلیمانعليه‌السلام برود، جمع کرد و به آنها گفت: «خدا می‌داند که ما در برابر سلیمان و خدم و حشم او طاقت نخواهیم آورد، ما باید همگی به سوی او برویم و نسبت به او ابراز اطاعت و وفاداری نماییم تا خود و سرزمینمان را از هلاکت نجات دهیم».

بدین ترتیب بلقیس و قومش به سوی سلیمان به راه افتادند. سلیمانعليه‌السلام گروهی از اجنه را در مسیر آنها گمارده بود تا اخبار آنها را به ایشان برسانند.

سلیمان نبیعليه‌السلام ، داستان تخت بلقیس را شنیده و بسیار شگفت‌زده شده بود. سلیمان با خود اندیشید که اگر به نحوی پیش از آمدن بلقیس تخت او را نزد خود آورد، آنها با دیدن این معجزه به او ایمان خواهند آورد و تسلیم او خواهند شد. از این رو، خطاب به اطرافیانش گفت:

( یا ایُّهَا الْمَلَؤُا ایُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ انْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ ) (نمل: ۳۸)

ای گروه! کدام‌یک از شما تخت آن زن را برای من می‌آورد، پیش از آنکه آنها خود را به من تسلیم کنند.

دیوی که نام او کوزن بود، گفت:

( أنَا آتیکَ بِه قَبلَ أن تَقومَ مِن مَقامِکَ وَإنّی عَلَیهِ لَقَوِیٌّ أمینٌ ) (نمل: ۳۹)

من آن را نزد تو می‌آورم پیش از آنکه از جایت برخیزی و من نسبت به این امر، توانا و امینم.

ولی سلیمانعليه‌السلام می‌خواست آن تخت در زمان کمتری به نزدش برسد، چرا که دیو گفته بود من تخت او را برایت می‌آورم، پیش از آنکه از جایت برخیزی، در حالی که همه می‌دانستند که سلیمان، اول روز بر تخت می‌نشست و هنگام غروب آفتاب برمی‌خواست و در این مدت به امور بنی‌اسراییل می‌پرداخت.

کوزن گفت: «من بر این کار توانایم»، زیرا تخت بسیار سنگین بود و گفت: «امینم»، زیرا جواهر بسیاری بر روی آن بود. به هر حال، سلیمانعليه‌السلام گفت: «این وقت درازی است و من می‌خواهم این کار در کمترین زمان ممکن انجام شود». سلیمان می‌خواست تخت را در کمترین زمان ممکن بیاورد تا بتواند عظمتی که خداوند به عنوان پادشاه به او عطا کرده است را به بلقیس و اطرافیانش ابراز کند و نشان دهد که سپاهیان بسیاری مسخر اویند که هیچ کس چنین چه پیش و چه پس از او سپاهی نداشته است. همچنین می‌خواست تا بدین‌وسیله برای بلقیس و قومش برهانی بر نبوتش بیاورد و نشان دهد که او می‌تواند آن تخت سنگین را از مسافتی دور و در کمترین زمان به نزد خود منتقل کند، پیش از آنکه بلقیس و قومش سربرسند.

پس از آن دیو، آصف بن برخیاء- پسر دایی و وزیر سلیمانعليه‌السلام - که اسم اعظم را می‌دانست( الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ ) «کسی که نزد او دانشی از کتاب بود» (نمل: ۴۰) رو به سلیمان گفت:( ا نَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ انْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ ) «من آن تخت را برایت می‌آورم، پیش از آنکه چشم بر هم زنی» (نمل: ۴۰).

سلیمانعليه‌السلام پذیرفت و گفت: «بیاور». آصف برخواست، وضو گرفت و این‌گونه دعا کرد:

( یا إلهَنا وَ إلهَ کُلّ شَیْ‌ء إلهاً واحِداً لا إله إلّا أنْتَ إیتِنِی بِعَرْشِها یا ذَا الْجَلالِ وَ الإکْرامِ .)

ای خدای ما و ای خدای همه چیزها، ای خدای یکتا که جز تو خدایی نیست، تخت را به سوی ما بیاور، ای صاحب جلال و کرامت.

بی‌درنگ تخت نزد آنها جای گرفت. وقتی سلیمان آن را نگریست که در نزد او جای گرفته است، گفت:

( هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی ا اشْکُرُ امْ اکْفُرُ وَ مَنْ شَکَرَ فَإِنَّما یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ رَبِّی غَنِیٌّ کَرِیمٌ ) ( (نمل: ۴۰)

این از فضل پروردگارم است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را به جا می‌آورم یا ناسپاسی می‌کنم؟ و هر کس شکر کند به نفع خود شکر می‌کند و هر کس کفران نماید [به زیان خویش نموده است، که] پروردگار من غنی و کریم است.

سلیمانعليه‌السلام چون تخت را بدید، متوجه شد که هر چه درباره آن شنیده، درست بوده است. سلیمانعليه‌السلام گفت:

( نَکِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ ا تَهْتَدِی أَمْ تَکُونُ مِنَ الَّذِینَ لا یَهْتَدُونَ ) (نمل: ۴۱)

تخت او را برایش ناشناس سازید، تا ببینیم آیا متوجه می‌شود یا از کسانی است که هدایت نمی‌شوند؟

هنگامی که بلقیس آمد، به او گفته شد:

( ا هکَذا عَرْشُکِ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ وَ اوتِینَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ* وَ صَدَّها ما کانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللهِ إِنَّها کانَتْ مِنْ قَوْمٍ کافِرِینَ ) (نمل: ۴۲- ۴۳)

آیا تخت تو این‌گونه است؟ گفت: گویا خود آن است! و ما پیش از این هم آگاه بودیم و اسلام آورده بودیم و او را آنچه غیر از خدا می‌پرستید بازداشت، که او [ملکه سبا] از قوم کافران بود.

سپس سلیمان به بلقیس گفت: «به این قصر داخل شو». سلیمانعليه‌السلام دستور داده بود تا آن قصر بزرگ را با آبگینه بسازند و در زیر آن، آب جاری کنند، طوری‌که وقتی کسی می‌دید، گمان می‌کرد آب است و باید از داخل آب رد شود. بلقیس نیز، دچار این اشتباه شد. وقتی داخل قصر شد پنداشت که باید داخل آب شود، پایین لباسش را بالا زد تا خیس نشود. سلیمان به او گفت: «این کاخی است لغزنده و ساخته شده از بلور».

همچنین گفته‌اند که سلیمان با این کار قصد داشت حشمت خود را به بلقیس نشان دهد، تا او در برابر امر خدا تسلیم شود و بداند که سلیمان پیامبر خداست و به او ایمان آورد، توبه کند و مانند اسلاف کافرش، خورشید را نپرستد و تنها عبادت خداوند را به جای آورد.

سلیمانعليه‌السلام بر کسانی که خدا را می‌پرستیدند درود فرستاد و بلقیس را سرزنش کرد که چرا خورشید را می‌پرستد و چیزی جز خدا را بندگی می‌کند. سپس به او گفت: «به خدای ما ایمان بیاور تا رستگار شوی». بلقیس گفت:

( رَبِّ انِّی ظَلَمتُ نَفسِی وَ أسلَمتُ مَعَ سُلَیمانَ لِلّهِ رَبِ العالَمینَ )

(نمل: ۴۴)

پروردگارا! همانا من ستم کردم به خودم، و اینک با سلیمان تسلیم خداوند و پروردگار جهانیان می‌شوم.

پس از آنکه بلقیس به خداوند ایمان آورد، سلیمان نبی با او ازدواج کرد و او را دوباره بر سبا مستقر ساخت و ماهی یک‌بار به دیدار او می‌رفت و سه روز نیز پیش او می‌ماند.

خوله، دختر ثعلبه‌

اشاره

( قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَی اللهِ وَ اللهُ یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ* الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْکُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِی وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَیَقُولُونَ مُنْکَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ* وَ الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ یَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَتَمَاسَّا ذلِکُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ* فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ شَهْرَیْنِ مُتَتابِعَیْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّینَ مِسْکِیناً ذلِکَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْکَ حُدُودُ اللهِ وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ أَلِیمٌ ) (مجادله: ۱- ۴)

خداوند سخن زنی را که درباره شوهرش به تو مراجعه کرده بود و به خداوند شکایت می‌کرد را شنید [و تقاضای او را اجابت کرد]، خداوند گفت‌وگوی شما را با هم [و اصرار آن زن را درباره حل مشکلش] می‌شنید و خداوند

شنوا و بیناست. کسانی که از شما نسبت به همسرانشان ظهار می‌کنند [و می‌گویند: «انتِ علی کظهر امّی» تو نسبت به من به‌منزله مادرم هستی]، آنان هرگز مادرانشان نیستند، مادرانشان تنها کسانی هستند که آنها را به دنیا آورده‌اند. آنها سخنی زشت و باطل می‌گویند و خداوند بخشنده و آمرزنده است. کسانی که همسران خود را ظهار می‌کنند، سپس از گفته خود بازمی‌گردند، باید پیش از آمیزش جنسی با هم، برده‌ای را آزاد کنند. این دستوری است که به آن اندرز داده می‌شوید و خداوند به آنچه انجام می‌دهید، آگاه است. و کسی که توانایی [آزاد کردن برده‌ای] نداشته باشد، دو ماه پیاپی قبل از آمیزش روزه بگیرد و کسی که این را هم نتواند، شصت مسکین را اطعام کند، این برای آن است که به خدا و رسولش ایمان بیاورید، اینها مرزهای الهی است و کسانی که با آن مخالفت کنند، عذاب دردناکی دارند.

شأن نزول آیات‌

این آیه‌ها، درباره خوله بنت ثعلبه، که همسرش به علت عصبانیت با لفظ ظهار او را طلاق گفته و سپس پشیمان شده بود، نازل گردید.«۱»

خوله کیست؟

اشاره

خوله دختر ثعلبه بن اصرم بن فهر بن ثعلبه بن غنم بن عوف است. این زن، زیبایی ظاهر و باطن را با هم داشت و در فصاحت و بلاغت کم‌نظیر و از خاندانی بزرگ و بلندمرتبه بود. پس از بعثت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ایمانی که به خداوند تبارک و تعالی داشت، به سوی ایشان شتافت و با گفتن شهادتین با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بیعت نمود.

همسر خوله، اوس بن صامت بن قیس، از صحابی بزرگ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود که در جنگ‌های بدر، احد و همراه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با کفار جنگیده بود. خوله و اوس، فرزندانی داشتند که ربیع بن اوس بزرگ‌ترین فرزند آنها بود.

داستان خوله‌

خوله و همسرش، سر مسئله‌ای با هم اختلاف پیدا کردند که بگو مگوها بالا گرفت. اوس بن صامت در حالت عصبانیت، فریاد برآورد و گفت: «انْتَ مِنِّی کَظَهرِ امِّی»؛ «تو برای من مثل پشت مادرم هستی».

خوله با شنیدن این حرف، اشک از چشمانش جاری شد و خطاب به اوس گفت: «به خدا قسم که حرف بزرگی زدی و عواقبش را نمی‌دانی». اوس از شدت عصبانیت خانه را ترک کرد. پس از مدتی که عصبانیتش فروکش کرد به خانه بازگشت، اما نمی‌دانست چه کند و چه بگوید، چرا که طبق قوانینی که از گذشته‌ها سراغ داشت، همسرش

اکنون بر او حرام شده بود. نمی‌دانست حکمش چیست و چه باید بکند؟! و تکلیف خود را نمی‌دانست. با سردرگمی در حالی که تنش از خشم خدا می‌لرزید و حسرت از دست دادن همسر بر قلبش مستولی شده بود، ترسان و لرزان گفت: «ای خوله! فکر می‌کنم برای همیشه بر من حرام شدی؟!»

خوله گفت: «چنین مگو، خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برو و حکم این مسئله را از او بپرس، به یقین ایشان راهی پیش پایمان خواهند نهاد».

اوس گفت: «به خدا من خجالت می‌کشم، نمی‌دانم با چه رویی این مسئله را با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطرح کنم».

خوله گفت: «پس اجازه بده من نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بروم».

خوله نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و در برابر ایشان نشست و به ایشان گفت: «ای رسول خدا! همسر من اوس را خوب می‌شناسی. او پدر فرزند من و پسر عموی من است، او را از همه بیشتر دوست می‌دارم. خصوصیات او را خوب می‌شناسم، امور مربوط به او را خوب درک می‌کنم و او نیز، مرا به خوبی درک می‌کند. اما امروز او به ناگهان به هنگام خشم، جمله طلاق را بر زبان آورد و به من گفت که تو برای من مثل پشت مادرم هستی. او اکنون از به زبان آوردن این کلام، پشیمان شده و نمی‌دانیم چه باید بکنیم. او برای حضور شرم داشت، من خود به دیدار شما آمدم تا مگر مشکل ما را حل کنید. ما زندگیمان را دوست داریم و نمی‌خواهیم از هم جدا شویم».

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مکثی کرد و سپس خطاب به خوله فرمود: «ای خوله! تو را نمی‌بینم، مگر آنکه بر همسرت حرام شده‌ای».

خوله سر به زیر انداخت، این بار مصمم‌تر جمله‌های خود را تکرار کرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز هم پاسخ فرمود: «تو را نمی‌بینم، مگر آنکه بر همسرت حرام شده‌ای و من دستور دیگری در این زمینه ندارم».

خوله ناامید از برابر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخواست و رو به سوی خانه کعبه ایستاد و دستانش را به سوی آسمان بالا برد و گفت: «خداوندا! شوهرم از جوانی من استفاده کرد، من رحم خود را در اختیار او گذاشتم تا اینکه امروز که پیر شدم و دیگر فرزندی نمی‌آورم، مرا ظهار کرده، او اکنون پشیمان است و حکمی برای ما نیست، ما باید تن به جدایی دهیم، من از این امر به تو شکایت می‌کنم. خداوندا! فرمانی بر پیامبرت نازل فرما و این مشکل را حل کن».

عایشه می‌گوید: «خوله این جمله‌ها را بر زبان می‌آورد و می‌گریست و همه کسانی که در خانه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند، بر حال او گریان شدند. ناگهان صورت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برافروخته گردید، دندان‌هایش از شدت سرما به هم می‌خورد. سرش را پوشانید و عرق از سر و رویش ریزان گشت».

عایشه رو به خوله گفت: «ای خوله! بر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحی نازل می‌شود، گویا در مورد توست».

خوله گفت: «ان شاء الله که خیر است، چرا که ما از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم غیر از خیر ندیده‌ایم».

ناگهان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستار از سرگرفت و با تبسم صدا زد: «خوله! خوله! ...»

خوله از جا جهید و با شادی گفت: «بله یا رسول‌الله!».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «مژدگانی ای خوله! خداوند درباره تو و همسرت آیه نازل فرمود ...»

سپس این‌گونه تلاوت فرمود:

( قَدْ سَمِعَ اللهُ قَوْلَ الَّتِی تُجادِلُکَ فِی زَوْجِها وَ تَشْتَکِی إِلَی اللهِ وَ اللهُ یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ* الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْکُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ امَّهاتِهِمْ إِنْ امَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِی وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَیَقُولُونَ مُنْکَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ* وَ الَّذِینَ یُظاهِرُونَ مِنْ نِسائِهِمْ ثُمَّ یَعُودُونَ لِما قالُوا فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ انْ یَتَمَاسَّا ذلِکُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ* فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ شَهْرَیْنِ مُتَتابِعَیْنِ مِنْ قَبْلِ انْ یَتَمَاسَّا فَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَإِطْعامُ سِتِّینَ مِسْکِیناً ذلِکَ لِتُؤْمِنُوا بِاللهِ وَ رَسُولِهِ وَ تِلْکَ حُدُودُ اللهِ وَ لِلْکافِرِینَ عَذابٌ الِیمٌ ) (مجادله: ۱- ۴)

چهره خوله غرق در شادی شد و سر بر سجده شکر نهاد.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از بیان این آیه‌ها، کسی را به دنبال اوس فرستاد. اوس آمد و شرمنده و غمگین در برابر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشست. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: «چرا چنین کردی ای اوس! تو صحابی جلیل‌القدر مایی؟».

اوس با شرمندگی پاسخ داد: «به خدا سوگند! نمی‌دانم چه شد، شیطان بر عقل و جان من مستولی شد و من در حالت خشم، این‌چنین گفتم».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسمی کرد و سپس آیه‌ها را بر او نیز تلاوت فرمود. سپس فرمود: «آیه‌ها را شنیدی؟ حال بگو بدانم آیا می‌توانی یک برده را به عنوان کفاره ظهار آزاد کنی؟» گفت: «خیر، استطاعت آن را ندارم». فرمود: «آیا می‌توانی دو ماه روزه بگیری؟».

اوس گفت: «ای پیامبر! من اگر در طول روز چندین بار آب ننوشم، چشمم بینایی خود را از دست می‌دهد و می‌ترسم نابینا شوم و همانند زمین سخت گردم».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «آیا می‌توانی شصت مسکین را اطعام کنی؟».

پرسید: «چگونه؟».

فرمود: «اینکه غذای یک وعده آنها را بدهی؟»

عرض کرد: «نه، مگر اینکه شما کمک کنید».

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: «من به تو کمک می‌کنم، می‌توانی به سراغ امّ‌منذر (دختر سلیط بن قیس) بروی و از او درخواست نیمه میوه یک درخت خرما بنمایی».

اوس چنین کرد و به فرموده قرآن و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شصت مسکین را اطعام کرد. بدین‌ترتیب، این زوج یک بار دیگر بر هم حلال گردیدند و این عادت جاهلی در میان مسلمانان از بین رفت. انوار نورانی اسلام، بار دیگر تیرگی‌های جاهلی را کنار زد و این اخلاق ناپسند را از بین برد و طرحی نو در زندگی مسلمانان درانداخت و این خود مثلی واضح است که اسلام سختی‌ها و مشکل‌ها را به راحتی تبدیل می‌کند.

خداوند در پی مجادله خوله با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر سر حفظ زندگی مشترکش با اوس، با نزول چند آیه هم برای اسلام و مسلمانان احکامی روشن نازل فرمود و هم نام خوله و همسرش اوس را در کنار این آیه‌ها جاودانه و ماندگار کرد و هم حکم یک رسم جاهلی، با نام ظهار برای همیشه روشن شد.

ظِهار چیست؟

«ظِهار» مشتق از ظهر به معنای پشت است. در اصطلاح، در عرب جاهلی یکی از اقسام طلاق بوده است. به این صورت که وقتی فردی می‌خواسته زنش را بر خود حرام کند، این کلام را به زبان جاری می‌کرده: «انْتَ مِنِّی کَظَهر امّی»؛ «تو نسبت به من مثل پشت مادرم هستی».

با گفتن این کلام، زنش از او جدا شده و تا ابد بر او حرام می‌شده است. این حکم در اعراب باقی مانده بود، تا آنکه بین اوس و همسرش خوله بنت ثعلبه، به نحوی که اشاره شد، مسئله‌ای پیش آمد و خداوند با نزول آیه‌های نخستین سوره مجادله، به روشنی اشاره می‌فرمود که ظِهار، نمی‌تواند حکم طلاق باشد، زیرا هیچ زنی همچون مادر آدمی نمی‌شود. مادر کسی است که آدمی را زاییده است. سپس برای عمل ظِهار، کفاره‌ای قرار می دهد که اگر کسی به ناخواست این کلام را بر زبان آورد، از سه طریق می‌تواند کفاره بپردازد: آزاد کردن برده، یا دو ماه پی در پی روزه گرفتن پیش از تماس با زن و یا اطعام شصت فقیر.

داستانی از خوله‌

روزی خوله در برابر «عمر بن خطاب» ایستاد، در حالی که می‌خواست او را به عمل صحیح به دستورهای اسلام، نصیحت کند. از این رو، خطاب به وی گفت: «ای عمر! تو را از کودکی می‌شناسم، هنگامی که در بازار عکاظ، سوار بر چوب می‌شدی و آن هنگام تو را عمیر صدا می‌زدند. پس از گذشت روزگاران، تو را عمر نامیدند و امروز تو را امیر مؤمنان می‌خوانند.

زمانی گشایش خداوند نصیب تو می‌شود که تو با مردم مدارا کنی. بدان‌که کسی که از عذاب می‌ترسد، به خداوند نزدیک می‌شود. کسی که از مرگ می‌ترسد، از گذشت فرصت‌ها نیز هراسان است و کسی که به حساب روز قیامت ایمان دارد، از عذاب می‌ترسد».

عمر در برابر خوله ایستاده بود و با دقت به حرف‌های او گوش می‌داد و گردنش را در برابر او کج کرده بود، تا اینکه «جارود عبیدی» که از اطرافیان عمر بود، صبرش سرآمد و با خشم رو به خوله گفت:

«زیاد حرف می‌زنی ای زن!»

عمر گفت: «خاموش! مگر او را نمی‌شناسی؟ او خوله است، کسی که خداوند از آسمان هفتم صدای او و سخن او را شنید. به خدا قسم که حاضرم تا هر وقتی که بخواهد در برابرش بایستم و جز برای ادای فریضه نماز از برابر او کنار نروم و سخن او را بشنوم».