خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 21027
دانلود: 2541

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21027 / دانلود: 2541
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

با این صد تومان که به نجف رسیدم بعد از آن چه؟! ازکدام وسیله امرار معاش خواهم نمود، ماشین راه می پیماید و من با این افکار مغشوش و پریشان، به کوههای زیبا و دشت و بیابان و جاده های پر پیچ و خم راههاتماشا می کنم ولی به طرف سرنوشت نامعلومی پیش می روم و تنها مایه دلخوشی من به خون خفتگان دشت کربلا و نجف و سبب دلگرمی ام شهیدان کاظمین و سامراست که خدا را شکر هرچه پیش آید تحمل کرده و به خاطر وصال معشوق، با جان و دل پذیرا خواهم شد، باران تند می بارید و هوا تیره و تار و ماشین راههای خاکی و گل آلود را با آه و ناله پیش می رود و میان کرمانشاه و قصر شیرین را طیّ می کنیم، نرسیده به گردنه خطرناک، «کرند» ناگهان ماشین ازجاده خارج شد و در میان گل و لای اطراف تا دیفرانسیل فرو رفت و به گل نشست!، دیگر از حرکت ایستاد و قدرت جلو رفتن نداشت!.

راننده پیاده شد و علت نقص فنی را جویا شد و اعلام داشت، آقایان! ماشین سگ دست بریده باید امشب را که سه ساعت به غروب می ماند، در اینجا بیتوته کنید تا من به کرمانشاه برگشته و میکانیک بیاورم ولی من تا به شهر برسم میکانیکی ها بسته است باید در آنجا بمانم تا فردا مغازه هاباز شود و من اهل فن بیاورم!.

مسافرین با شنیدن این جملات متوحش شدند که ما در دل این بیابان مخوف و پر از حیوانات وحشی و هوای سرد و طاقت فرسای بیرون و درون، چکنیم و چگونه به صبح برسانیم و چه بخوریم وو ساعت های عجیب و غریبی بود؟!.

من از کمک راننده پرسیدم در این دور و برها آبادی وجود ندارد؟! گفت: نه فقط چند خانوار از علی اللّهی هاهستند نمی دانم آنها شما را می پذیرند و کمکی از دستشان می آید یانه؟!.

راننده که تقریباً بارو و قیافه وحشت زده بود گفت: آقایان! با اینکه برای من خسارت زیاد متوجه شده است اما خدا را سپاسگزارم که به ما خیلی رحم کرد اگر کمی جلوتر این حادثه پیش می آمد، تکه پاره ما هم پیدا نمی شد به جهت اینکه گردنه های خطرناک «کرند» در چند قدمی ماست وانگهی من که از خانه بیرون می آمدم بچه کوچکترم (که عکسش را به ما نشان داد) گفت: بابانرو!، بعد عکس عمه بچه ها را به ما نشان داد و گفت: خدا به اینها رحم کرد که حتی از بینی یک نفر از این همه مسافر خون نیامد و ماشین هم مال خودم است و از هیچ کس هم شرمنده نیستم، خدایا شکرت.

بعضی از مسافرها به کرمانشاه برگشتند و بعضی توی ماشین ماندند و من همراه رفیقم آقای اورومیان باچند نفر دیگر به سوی آبادی علی اللّهیان راه افتادیم، به خانه محقّر و کوچکی رسیدیم که یک نفر پیر مرد سبیل بلند و سفید مو، نشسته، مارا که دید با کمال بی اعتنائی، سرد بر خورد نمود و حق هم داشت!، اولًا توی دل آن بیابان و با آن وضع فلاکت بار چه می توانست بکند، و ثانیاً عقیده مخالف با ما داشت، من دیدم با این وضع بی نانی و بی جائی و بی چائی، نمی شود به صبح رسانید، با لطایف الحیل شروع کردم به بیان فضایل امیرمؤمنانعليه‌السلام تا رسیدم به حدیث بساط آن حضرت و روضه مفصّلی خواندم، یک وقت دیدم پیر مرد بلند شد با خوشحالی زنش را صدا زد آهای عورت!!، اینها هم از ما هستند، مقامات «عالی» (علی) را می گویند: زود برای اینها نان و سرشیر بیاور!، خلاصه درد سرتان ندهم قشنگ خوردیم اما به حال نشسته چرتی زدیم و نیم خوابی کردیم تا به صبح رساندیم، اما شب چند مرتبه بیرون آمده به سوی ماشین نگاه می کنیم و برمی گردیم و در حیاط پیر مرد سگ بد قلقی هم بود که اگر کسی به دست شوئی احتیاج داشت، از ترس سگ نمی توانست برود، با این وضع رقّت بار ولی به یاد ماندی ظلمت شب دامن کشید و روشنائی روز همه جا را فرا گرفت؛

نزدیک خانه چشمه کوهستانی زلالی بود با دوستم کنار چشمه آمده وضو گرفته و میان شبنم ها و روی سبزی های خیس نماز صبح را خواندیم و دعا کرده به خانه برگشتیم، دیدیم زنهای همسفر چایی درست کرده و منتظر ما هستند! چایی خوردیم و آفتاب نیز مانند عروسان پرعشوه و ناز از پشت کوهها سرزد و باد ملایم ابرها را پراکند و هوا آفتابی شد و دیگر از طوفان و باران دیشب خبری نبود. به پیر مرد مبلغی به عنوان کرایه منزل دادیم و از میان گل و لا به سوی اتومبیل، حرکت کردیم، نزدیک ظهر راننده از کرمانشاه آمد و سگدست را جا انداخت با هزاران زحمت و هُل دادن: ماشین را از میان گل ولا بیرون آورده و کنار جاده ایستادیم تا همه مسافرها جمع شدند و راه افتادیم، با این تفاوت آنها پیش از وقوع حادثه راننده را به سرعت رفتن تشویق می کردند، حالا دستور آرام رفتن را صادر می نمایند!.

شب را در قصر شیرین به صبح رسانیدیم و فردا در گمرک قصر شیرین و خسروی ایران و خانقین و منظریه عراق از بغداد گذشته شکر خدا را به کاظمین رسیدیم و پیاده شده و در یکی از مسافرخانه اطاق دونفری گرفتیم، وسایل و اثاثیه را جابجا کرده با یک دنیا شوق و ذوق شبانه به حرم کاظمینعليهم‌السلام مشرّف شدیم و به یکی از آرزوهایمان رسیدیم، از حرم برگشته و در میان راه ده فلس به بقالی دادیم که پنیر بخریم به خیال اینکه ده فلس دو ریال ایران است پنیر می دهند، بقال ده فلس را انداخت و با عصبانیت گفت: آقا اینجا ایران نیست در اینجا به این پول ها پنیر نمی دهند! گفتیم: اقلًا ماست بده، یکی دوقاشق ماست داد و به منزل برگشتیم ولی با افسردگی توأم با شوخی که بارفیقم به همدیگر می گفتیم: با این ماست هم خود و هم فقرای کاظمین و بغداد را سیر می کنیم، اگر زیادی آمد به فقرای نجف هم می بریم و می خندیدیم.

درد سرتان ندهم، قرار بود که سه چهار روز در کاظمین و چند روزی هم در کربلا بمانیم بعد به نجف برویم، وضع گرانی را که دیدیم یک وقت دیدیم در گاراژ نجف اشرف، از ماشین پیاده می شویم و نفری نیم دینار کرایه ماشین را داده و به مدرسه آخوند خراسانی (صاحب کفایه الأصول» به منزل آقای شیخ علی اکبر اصغری مراغه ای رفتیم(۱) و چند روزی در منزل او مهمان بودیم تا اینکه روزی در جلوی مقبره آیت اللّه اصفهانی در صحن مقدس حیدریعليه‌السلام با دو نفر از اردبیلیها (شیخ علی عزیزیان و میرزا رجب شایقی) دیدار کردم و پس از زحمات زیاد با توصیه آقای شیخ نصرالله خلخالی(۲) در مدرسه خلیلیه کبری طبقه دوم در حجره شماره ۴۵ با آقای مستقیم رشتی، هم منزل شدیم چون ایشان متأهل بودند شبها به خانه می رفتند و در واقع منزل مستقلی گیر من آمد.

درسهایم را شروع کرده و باقیمانده سطوح عالیه قم را در درسهای آقایان، شیخ حسین آل رازی و شیخ میرزارضای توحیدی تبریزی(۳) و سید فخرالدین موسوی

______________________________________________

۱- من در سالهای سکونتم در سرعین بعد از سالها ایشان را بعد از نماز مغرب و عشاء دیدم و تجدیددیدار شد ولی پس از مدتی شنیدم در مراغه به رحمت الهی رفته است روحش شاد باد.

۲- ایشان در لباس روحانیت یکی از تجّار معتبر بازار نجف و نماینده تام الإختیار آیتاللّه العظمی بروجردی بودند و از اولیاء و صاحب کرامات بودند که بعداً به دو جریان آن اشاره می کنم که خودم درایتاً دیدم نه روایتاً و خیلی وقت است فوت شده اند رضوان اللّه تعالی علیه.

۳- ایشان در سال ۱۳۸۵ شمسی در تبریز وفات یافته و جنازه اش را به قم، حمل نمودند و در مقبره آیت اللّه العظمی سید کاظم شریعتمداری، دفن گردید و کتابی به نام« قرآن و آخرین حجت» در باره امام زمان روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء که چاپ شده است، از خود به یادگار گذاشت، رحمهاللّه علیه.

اردبیلی و شیخ مجتبی لنکرانی حاضر می شدم وروزهای تعطیل به درس نهج البلاغه آیت اللّه شیخ محمدعلی سرابی(۱) و تفسیر قرآن آیت اللّه آقای سید اسداللّه مدنی آذر شهری(۲) حضور می یافتم و درس منظومه سبزواری و اسفار ملّا

___________________________________

۱- ایشان از اولیاء و اوتاد و سالکان راه حق بودند به طوری تا سن ۵۵ سالگی قدرت ازدواج نداشتند ودر مدرسه سیّد کاظم یزدی قدس سره ساکن بودند و آن یکی استادم شیخ مجتبی لنکرانی قدس سره دخترش را برای رضای خدا باشرایط سهل و آسان به ایشان تزویج نمودند ولی جائی برای سکونت نداشتند، یک نفر از حاجیان تبریز مقبره خانوادگی خود را، در اختیار ایشان قرار داد که در قسمت جلوی مقبره ساکن شود و در همان مقبره یک دختر به دنیا آورد و در همان مقبره نیز از دنیا رفت، این جریان ها موقعی بود که در بعضی از بیوت فقهاء، ریخت و پاش وجوهات سربه فلک می کشید رضی الله عنه و نوّراللّه مضجعه. البته من هنگام وفات ایشان در نجف نبودم ولی نقل می کردند از صفای باطن ایشان تشییع جنازه شان خیلی باشکوه بوده است، حتی می گفتند: از حسن تصادف آن روز آفتاب هم گرفت. هروقت برای بنده نامه می نوشتند با لطف کامل از من التماس دعا می کردند، فراموش نمی کنم، روزی بعد از درس نهج البلاغه که در مقبره آیت اللّه اصفهانی می گفتند: بعد از درس باهم نشستیم یک دفعه مرد با این عظمت گفت:( گلستانی! کاش به دنیا خر می آمدیم و خر از دنیا می رفتیم و هیچ چیز نمی فهمیدیم!!). من با تعجب گفتم: آقا این چه فرمایشی است می فرمایید؟! فرمود: زمان فهمیدن نیست هرکس بفهمد،« دق» مرگ می شود.( آن زمان آن هم در نجف اشرف، حال بیاد ببیند چه خبره). من به یاد فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم افتادم که فرموده است« یأتی علی النّاس زمانٌ یذوب فیه قلب المؤمن فی جوفه کما یذوب الملح فی الماء زمانی می آید دل مؤمن در اندرونش آب می شود مانند ذوب شدن نمک در آب».

۲- ایشان از أجلّه سادات و از سالکان و اسوه تقوی بودند که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در محراب نماز جمعه تبریز اولین شهید محراب شدند.

صدرا در حکمت را از محضر استاد فن شیخ اسکوئی و اساتید دیگر، استفاده می کردیم تا اینکه در طول سال های اقامتم در نجف اشرف درس خود را به خارج اصول آیت اللّه العظمی آقای سیّد ابوالقاسم موسوی خوئی و فقه آیت اللّه العظمی حاج سیّد محسن حکیم ارتقاء داده و در دروس این بزرگواران، حضور یافتم قدّس اللّه أرواحهم أجمعین آمین.

هم بحث های من آقایان سیّد ابوالقاسم حصاری رضائیّه ای(۱) و شیخ محمد علی شاهی مراغه ای(۲) و میرزا جلیل جوادی و رفقای دیگر بودند.

زندگی پرماجرای نجف اشرف و سفرهای پیاده به کربلاء

من در پاییز تاریخ ۱۳۳۴ شمسی مطابق با ۱۳۷۴ قمری که به نجف اشرف وارد

______________________________________

۱- ایشان بعد از سالها به رضائیه برگشته مدت ها در آنجا بوده اند که تا آخر عمر ازدواج نکرده، وفات می کند رحمه اللّه علیه من به خاطر رفاقت سابق و بی ورثه بودن ایشان، هرشب به او طلب مغفرت و در اماکن مقدسه نائب الزیاره می شوم.

۲- ایشان ساکن قم هستند که بعد از پیروزی انقلاب، خلع لباس کردند و بعدها هم خیلی اصرار کردند لباسش را بپوشد قبول نکرد و هر روز به حرم کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومهعليها‌السلام مشرّف شده و نماز ظهر و عصر را در آنجا به جا می آورد، و صاحب تألیف مهمی در ولایت امیرمؤمنان و اولاد طاهرینش که بنا به اظهار خودشان تقریباً پنجاه جلد خواهد شد و در تاریخ ۱/ ۱۰/ ۱۳۸۵ از حرم کریمه اهل بیت بیرون آمدیم و به منزلش در دور شهر رساندم و حدود دوساعت در داخل ماشین من، باهم درد دل کردیم و تعدادی از تألیفات خودم را به ایشان دادم، گویا شهرتش را از شاهی به معزّی تغییر داده است. در سال ۱۳۹۳ در قم وفات کرد رحمه اللّه علیه من هروقت به حرم مشرّف می شوم دربالای سر جای اورا خالی می بینم و منتظرم کی پشت سر آنها خواهم رفت خدابمن هم رحمت کند انشاءاللّه.

شدم، زندگی پرشور و پر ماجرائی داشتم مخصوصاً ایّام وقفه یعنی روزهای اربعین و عرفه و نیمه رجب و نیمه شعبان و عاشورا و غیره را پیاده به کربلا می رفتیم، چه روحیه ای به ما می داد و چه صفای باطنی فراموش نشدنی متوجه ما می کرد؛

برای نمونه شرح یکی از آن مسافرت ها و به بیان ماجراهای آن می پردازم،

درنجف اشرف مرسوم است که روزهای وقفه را، علماء و اقشار مختلف مردم، هرکس در توان دارد پا پیاده به کربلا مشرّف می شوند و هرکس به فراخور حال خود خرجی راه برمی دارد، ما هم سه نفر رفیق به نام آقایان شیخ عبدالحمید بنابی(۱) و سیّد موسی بنابی و شیخ جواد علیاری تبریزی شتربانی(۲) مانند دیگران مخارج جزئی برداشته، از راه کنار فرات که سه روز راه است، راهی کربلا شدیم، البته از راه خشکی دوروز راه یعنی دوازده فرسخ ولی ازکنار فرات هیجده فرسخ می باشد، چون این مسافت را بانعلین و کفش معمولی نمی شد طی کرد، به زیر جوراب هایمان چرم می دوختیم و آن را به پا کرده و راه می رفتیم؛

از وادی السلام گذشته و دو فرسخ از نجف دور شده بودیم که من خواستم جوراب ها را بپوشم، دیدم در راه افتاده و گم شده است، با پای برهنه به راه خود ادامه دادیم تا اینکه در سه فرسخی نجف کنار فرات به محلّی که آن را «ابوفشیگه»

_______________________________________

۱- ایشان فرزند ارشد آقای حاج شیخ یوسف علی بنابی از علمای بناب و خانواده معروف و شریفی هستند، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هرسه نفر در تبریز و تهران مصدر کاری هستند، بعدها درقم ملاقات نمودم و از من تقاضا نمود تا عکس های جوانی و راه کربلا و چهل سال پیش او را به او بدهم که از روی آن چاپ نمایند و کردند.

۲- ایشان مقیم شرق تهران( نارمک) و رساله هم نوشته است و درقم تقسیمات متفرقه و دفتر و دستک هم دارند، روزی از قم با او تماس گرفته و مقداری حال و احوال جوانی وقدری هم شوخی کردیم.

می گفتند، رسیدیم و صبحانه را خوردیم و به راه خود ادامه دادیم، هواگرم و از زیر نخلها و درختان در امتداد فرات راه می رویم و می خوانیم و دعا می کنیم و می خندیم و به حال و هوای کربلا گریه می کنیم، تا به شش فرسخی نزدیک شهری به نام «ذوالکفل» پیغمبرعليه‌السلام رسیدیم، آفتاب غروب کرد و رفقاء خسته، به «مُضیفی» که کنار راه قرار داشت رفتیم؛

ناگفته نماند ایّام زیارتی پیاده زوّار، عرب های مسیر مهمانخانه هائی درست می کنند و به آن «مُضیف» یعنی ضیافت خانه می گفتند، و از در آمد باغهای موقوفه و یا نذر هائی که داشتند برای پیاده زوار امام حسینعليه‌السلام غذاهای متنوّع درست می کردند و بطور رایگان با افتخار در اختیار آنان قرار می دادند و اگر پیاده زواری می خواست رد شود و عبور نماید، التماس و خواهش و تمنا می کردند اقلًا یک لقمه از غذاهای آنها، میل کنند (ای به قربان نام مبارکتان ای حسین فاطمه و ابوالفضل علیعليهم‌السلام ) چه عاشقانه پذیرائی می کردند و تشک های ضخیم پشمی رویهم می انداختند که پیاده زوار خسته «حسینعليه‌السلام » استراحت کامل نمایند و در مقابل برای استشفای مریضان لاعلاج خود، از نان خشکهای پیاده زوار ملتمسانه می گرفتند و قسم می خوردند از کرامت امام حسینعليه‌السلام با همین غذاهای خشک، بیمارانمان را معالجه می کنیم و به آنها می خورانیم و شفا می یابند و در «مضیف» نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام خوردیم، افراد قبیله که خبردار شدند پیاده زوار امام حسینعليه‌السلام رسیده اند همراه رئیس قبیله به دیدن ما آمدند و نشستند و از هر دری صحبت به میان آمد، دیدیم چوپان قبیله هم آمد؛

یکی از رفقا شیخ عبدالحمید به آنها موعظه و نصیحت می کرد، رئیس قبیله گفت: آقا این چوپان نماز نمی خواند لطفاً به او نصیحتی بکنید، شیخ مقداری برایش نصیحت کرد و او نیز خواه و ناخواه قبول کرد که نماز بخواند، رئیس گفت: او روزه هم نمی گیرد باز شیخ نصیحت کرد به اکراه روزه گرفتن را هم پذیرفت، ولی پس از زمان کمی فکری کرد و گفت: آقا من نه نماز می خوانم و نه روزه می گیرم و به خدا هم مدیون نیستم!!؛

شیخ رو کرد به رئیس قبیله و گفت: شما که قدرت دارید و فرمانروای اینها هستید، به زور وادارشان کنید نماز بخوانند و روزه بگیرند!، گفت: آقا من خودم از اینها می ترسم چون چیزی سرشان نمی شود، اگر به اینها زور بگویم: خودمرا می کشند! شیخ گفت: چگونه ترا می کشند حرف از دهان شیخ تمام نشده بود، چوپان قمه کمری اش را کشید به شیخ حمله نماید و نزدیک بود او را بکشد که افراد قبیله جلویش را گرفتند و چوپان را بیرون کردند؛

رختخواب آوردند بخوابیم اما چه خوابیدنی تا نزدیکی های صبح از ترس چوپان خواب به چشمان ما نیامد، با اینکه یک نگهبان مسلح به تفنگ برای محافظت از ما گمارده بودند، نزدیکی های صبح کمی خوابیدیم و برای نماز صبح بیدار شده و من اذان صبح را در بیرون مهمانخانه با صدای بلند گفتم، و نماز خواندیم و دیدیم شیخ عبدالحمید نیست!!، ترس ما را فرا گرفت که نشود شبانه چوپان دهان اورا گرفته از آن طرف چادر برده باشد، این طرف و آن طرف آخر متوجه شدیم که او زودتر از ما بیدار شده و یا اصلًا نخوابیده حرکت کرده و فرار نموده است؛

ما هم خدا حافظی کرده به راه افتادیم و پس از طی تقریباً دو فرسخ راه، دیدیم شیخ در محلی مخفیانه منتظز ماست، باهم به راهمان ادامه دادیم، گاه بحث علمی می کنیم و گاهی شعر می خوانیم و گه دعا و نیایش و به منظره های دلفریب و زیبای نخلستانهای کنار فرات و آن دشت دوست داشتنی، تماشا می کنیم و به زیبائی های طبیعت و قدرت خداوند محو گشته ایم و زیر آفتاب سوزان راهپیمائی می نماییم و می خندیم و می گرییم تا اینکه به محلّی به نام قنطره اوّل رسیدیم و از یک عرب کبکی را که شکار کرده بود خریدیم و چون دیگ نداشتیم در زیر درختی نشسته، در کاسه بار گذاشتیم که پخته شود؛(۱)

نماز ظهر راادا کرده و غذا را با گوارائی و شوخی میل کردیم و به راه خود ادامه دادیم.

آفتاب نزدیک است غروب کند و رخ زیبا و درخشان خود را از ما پنهان نماید، نور خود را از بالای درختان و سبزه زارها و دشت و دمن فراخواند و دامن کشان از ما دور شد و رقص کنان، ما را در تاریکی و ظلمت شب رها ساخت؛ ظلمت شب ما را فرا گرفت و در آغوش خود جا داد و پرندگان به آشیانهای خود باز می گردند و چرندگان به آغول ها سینه گستردند و مرغان خوش الحان به خاموشی گرائیدند ولی صداهای جوراجور قورباغه های فرات، آهسته آهسته بلند می شود و گوش ها را می خراشد و هنوز ما تازه از قنطره دوّم عبور می کنیم!؛

دو نفر از رفقای میان راه به نام های شیخ عبدالرحیم مازندرانی و شیخ عباس قوچانی هم به جمع ما پیوستند و باهم راه می رویم و حدود یک ساعت از شب گذشته به مُضیفی که از لیف خرما و حصیر ساخته بودند رسیدیم و پس از صرف شام همه خسته و کوفته خوابیدیم، شب از نیمه گذشته بود، من از خواب بیدار شدم دیدم رفقا همه بیدارند و متحیرانه به همدیگر می نگرند، من پرسیدم چه شده است؟! گفتند: مگر نمی دانی؟ گفتم: نه، یکی گفت: شما که همگی که به خواب رفتید، من از شدت درد پا و خستگی طول راه نخوابیده بودم، ناگهان دیدم یک

______________________________________

۱ - عکسهای این مسافرت ها الان ۱۰/ ۲/ ۱۳۸۶ شمسی بعد از ۵۲ سال هنوز هم موجود است و خاطرات دوران جوانی را در ذهنم زنده می کند.

عرب مسلح به محل خواب ما وارد شد و با چراغ قوه یک یک ما را بازدید کرد و خواست لحاف مرا از رویم بکشد و ببرد! من فکر کردم اگر بخواهم بلند شوم مرا با قمه کمری می زند و می کشد، ناچار کبریتی را که در دست رس من بود یواشکی برداشتم و به بهانه روشن کردن حرکت دادم، او که صدای کبریت را شنید از مُضیف زد بیرون و در میان درختان ناپدید شد ومن جیغ کشیدم و داد و فریاد راه انداختم، صاحب مهمانخانه خود را رساند و پس از اطلاع از ماجرا یک تفنگدار برای ما مستحفظ گذاشت و تا صبح کشیک داد و ما هم صبح زود نماز را ادا کرده به راه افتادیم؛

زنهای عرب بالباسهای محلی در کنار راه زوار پیاده، نشسته بانان و ماست و خرما پذیرائی می کنند و در مقابل از آنها نان خشک برای شفای مریضان خود، درخواست می نمایند؛

شیخ عبدالحمید از یک عرب سر راهی پرسید «یا خُویَ کم أئمّتک» برادر امامانت چندتاست!؟ گفت «هُوایَ» زیاد است، (البته این نوع ادای کلمات شکسته و محلی است) گفت: بشمار، گفت: عباس، علی، مسلم، رضا وغیرهم، گفت: خدا چند است؟! باز گفت: زیاد!، گفت بشمار، گفت: ابراهیم خلیل، مکه، سیّد باقر که روضه خوان مااست؛

شیخ چون شب گذشته از چوپان ترسیده بود دیگر چیزی نگفت نزدیک ظهر به قنطره سوم رسیدیم، نزدیکی قنطره زمینی به مساحت تقریباً صد متر را با حصیر محصور کرده و نامش را حسینیه گذاشته بودند، در آنجا نزول کردیم، نماز خوانده و نهار خوردیم، چون شیخ عبدالرحیم در اثر خستگی از راه رفتن بازمانده بود، نزدیکی بخشی به نام طویرج بود، او را به آنجا فرستادیم تا با ماشین، خود را به کربلا برساند و ما به حرکت خود ادامه دادیم و از جنگلها و نخلستانها گذشتیم و از باتلاقهای فراوان عبور کردیم، به غروب آفتاب تماشا می کردیم تا روی خود را از ما پنهان نمود و عشوه کنان متواری شد.

میزبان امشب ما مرد نجفی مقلد آیت اللّه سید عبدالهادی شیرازی بود، ازماپذیرائی گرمی نمود و شب را به راحتی به صبح رساندیم، و پس از راه پیمائی کم، به نیم فرسخی کربلا رسیدیم و دیوارهای شهر کربلا دیده می شود، گنبدهای امام حسین و حضرت ابوالفضلعليهم‌السلام و سایر امام زادگان ازمیان شاخسارهای خرما و نخلها، خود نمائی کرده و جلوه گری می کند، هنوز صبحانه نخورده ایم!؛

در کنار جاده بغداد نزدیک کوره آجرپزی، نشستیم و مشغول صرف صبحانه بودیم، ناگهان اتومبیل جیپی با سرعت سرسام آور، از سوی کربلا رسید و به چند قدمی ما پیچید و توقف نمود؛

رئیس شهربانی کربلا با چند نفر شرطه و عکاس، پیاده شدند از محل توقف، عکس برداری نموده و اطراف را به همدیگر نشان می دهند، چادرهای سیاه قبایل از دور دیده می شد، دو نفر از شرطه ها را به آن طرف فرستادند، ما به خیال اینکه شاید ماشین تصادف کرده، راه خود را به آن طرف پیچانده و خواستیم از قضیه سر در آوریم، دیدیم یک نفر جوان عرب در حدود بیست و پنج ساله کشته شده و با منظره دلخراشی، آنجا انداخته اند و یکی از دندانهایش شکسته روی لب پایین افتاده و خون در دهنش خشک شده است، واقعاً آن منظره فراموش نشدنی است، رئیس شرطه از ما پرسید از کجا می آیید؟ گفتیم: از نجف اشرف، گفت: دروغ می گویید شما از کشته شدن این جوان باخبرید چون تازه کشته شده است؟! گفتیم:

شاهد ما صاحب مهمانخانه ایست که دیشب آنجا بودیم و صبح از آنجا حرکت کرده ایم و همچنین مهمانخانه های سر راهها که در آنجاها خوابیده ایم، خواست ما را با مأمور برگرداند، نویسنده اش با زبان فارسی به ما گفت: این مرد سنّی است زود از اینجا رد شوید تا دچار درد سر نشوید؛

به سوی کربلا روانه شدیم اما چند قدمی رفته بودیم، متوجه شدیم که یک پلیس مخفی پشت سر ما قدم به قدم می آید و به سخنان ما گوش می دهد و رفقا هم از آن جوان صحبت می کنند، من به بهانه اینکه طناب بار پشت، گردنم را می بُرد ایستادم و رفقا هم ایستادند و به آنها گفتم: بابا این پلیس است چرا از صحبت آن مرده دست برنمی دارید؟!؛

به کربلا وارد شدیم و چیزی دست گیرش نشد، پس از استراحت و زیارت، چون آن زمان من دوربین عکس برداری داشتم و در طول راه عکس های مختلف برداشته بودیم، آنها را بردیم به عکاسی بدهیم ظاهر نماید، اتفاقاً دیدم همان عکاس است که از آن مرده عکس برداری می کرد، جریان را پرسیدم؟ گفت: پس از تحقیقات معلوم شد، جوان کشته شده از قبایل اطراف بوده است، شب دزد وارد چادرش شده و آن جوان هم خواسته دفاع نماید، او را کشته و آورده به آنجا انداخته بودند که دیدید؛

خلاصه در هر سفر زیارتی پیاده، خاطرات شیرین و تلخ شنیدنی داشتیم و نوشتن آنها کتاب قطور و وقت زیاد می طلبد ولی دوران تحصیلات من در نجف اشرف از قم به مراتب سخت تر و شیرین تر بود.

فراموش نمی کنم یکی از رفقاء که به او شیخ الطایفه می گفتیم و صدای بلند و دلنشین عجیب داشت حتی در روز ولادت امیرمؤمنانعليه‌السلام در مدرسه سیدکاظم یزدیرضي‌الله‌عنه صاحب کتاب «عروه الوثقی» جشن برپا کرده بودند این شیخ خوش صدا در آنجا مدح مولا می خواند و صدایش از بلندگو که به خیابان های اطراف پخش می شد، تعدادی از زنان و دختران عرب، گردن بند خود را درآورده به او هدیه فرستادند!!.

همین آقا دریکی از سفرهای پیاده همراه ما بود، در طول راه برای ما با آواز بلندش اشعار می خواند مخصوصاً شبها و صدایش به نخلستان طول راه که می پیچید و به ما روح تازه ای می دمید و ما لذت می بردیم، واقعاً سفرهای فراموش نشدنی و معنوی داشتیم خدا قبول فرمایدانشاءاللّه تعالی.

خلاصه ای از دوران تحصیل در نجف اشرف

من در پاییز تاریخ ۱۳۳۴ شمسی مطابق با ۱۳۷۴ قمری به نجف اشرف وارد شدم، و زندگی پر از حوادث و شور و نوا و پر از ماجراهای شنیدنی داشتم؛

۱- دروس سطح و خارج را: از اساتید مطّلع و پاک و متدیّن و دلسوز بهره ها برده و از ارزش وقت دانان و غنیمت شماران استفاده نمودم، به طوری که درس تعطیلات ما بیش از روزهای تحصیل و بدون فوت وقت و خالی از بطالت بود بگونه ای که روز شهادت حضرت زهراءعليها‌السلام را ازاستاد «سرابی» استدعا کردیم درس را تعطیل نماید قبول نکرد و قسم خورد که حضرت زهراءعليها‌السلام خود راضی است شما درس بخوانید و با بطالت و بیکاری نگذرانید و می فرمود: مدت عمر کوتاه است و آن قدر نیست که نصف آن را با تعطیلی و بیکاری، سپری نمائید.

۲ - رفقای هم بحث و هم درسم نیز از نخبگان و کوشش کنندگان در درس خواندن بودند.

۳ - رفقاو همسفرانم به کربلا و کاظمین و سامرا، عشّاق و دلباختگانی بودند که حد اکثر استفاده را از وقت خود می بردند.

۴ - از نظر معیشت در مدت نزدیک پنج سال اقامتم در نجف، از طرف پدر فقط ششصد تومان برای من پول آمد که حتی به یک دهم کتاب های لازم درسی و

تاریخی و غیره کفایت نمی کرد، بقیه مخارجم را از راه صنعت صحّافی کتاب تأمین می کردم!، از کتابفروشی ها مخصوصاً کتاب فروشی مرتضوی، کتاب های از چاپ خارج شده را می آوردم و صحّافی می کردم و با دست مزد آن درس می خواندم، رفقای زیاد داشتم ولی خیلی مقیّد بودم به کسی اظهار درد کنم.

من با این وضع به درس و بحثم ادامه می دادم کم کم وجودم به تحلیل می رفت و قدرت مقاومت در برابر گرمای طاقت فرسای عربستان را از دست دادم و دیدم از بین می روم، دوستان و آشنایان، مصلحت در این دیدند که تابستان را به ایران سفر کنم و تغییر آب و هوا و تجدید قوا نمایم؛

به هرصورت تابستان سال ۱۳۳۷ شمسی برابر با ۱۳۷۷ هجری قمری فرا رسید و مسافرت به ایران صورت جدّی گرفت و تشریفات به پایان رسید و باجمع آشنایان به گاراژ نجف رسیدیم و با حال اسف انگیز و چشمان گریان و تأثر دوستان، سوار ماشین شده و با بدرقه آنها آماده حرکت شدم،

در آخرین لحظات رفیق گرامی و سید بزرگوار آقای سید ابوالقاسم حصاری گفت: آقای گلستانی! در برابر ما ایستاده یک لحظه به ما بنگر تا ما صورت غمگین ترا به دل خودمان عکس برداری نموده و برای همیشه به یادگار نگهداریم!.

بالأخره با هزاران ناراحتی و دلهره ماشین به سوی کاظمین به حرکت در آمد اما هرچه از نجف دورتر می شدم به همان اندازه غم و غصه گلو گیرم می شد، تااینکه بعد از چند ساعت وارد کاظمین شدم و ساعت ۸ صبح از گاراژ با بنز بی دماغ اتو شهپر از کاظمین حرکت نموده و شب اول را در قرنطینه قصر شیرین و شب دوم را در گاراژ اتو شهپر در تهران پیاده شده و به خانه پسر عموی محترمم حاجی امیر خان دانشورنیا وارد شدم و در روز ورود، فامیلها و دوستان به ملاقاتم آمدند و همه اظهار شادی و خوشحالی می کردند، اما من در عالم خیال در حرم مطهر امیرمؤمنانعليه‌السلام

مشغول دعا و نیایش و راز و نیاز با معبود و همچنین با موالی خود بودم؛

به شداید و سختی های سالهای گذشته و مخصوصاً به دوری از رفقاء و دوستان فکر می کردم و در همان روز نامه ای به آنها نوشتم و سلامت رسیدن خود را، ابلاغ نموده و التماس دعا کردم، بعد از ورود به تهران به ملاقات جناب سروان نعیما رفته و تجدید دیدار کردیم، (البته در نجف هم میان ما، نامه رد و بدل می شد) و در همان دیدار بود که در بالا خانه اش با صراحت کامل گفت: آقا من در دنیا از قسمت اولاد یک دختر دارم به نام «عفت نعیما» و می خواهم او را به شخص متدیّنی بدهم و شما را در نظر گرفته و انتخاب نموده ام که صاحب مایملک و هست و نیست من بشوی و اموالم در دست نا اهل نیفتد!!؛

من گفتم: خودتان می دانید باید در این باره با پدرم صحبت کنم که بزرگ خانواده است، و در نظر داشتم به استخاره موکول نمایم، که استخاره کردم و آیه شریفه( إذْأَنْتُمْ بالْعُدْوَه الدُّنْیا وَ هُمْ بالْعُدْوَه الْقُصْوی وَ الرَّکْبُ أَسْفَلَ منْکُمْ وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فی الْمیعاد ) .(۱) به نظرم بد آمد و دیگر پی گیر قضیه نشدم

در ۱۷ شعبان بعد از چند روز ورودم به تهران، از رفقا نامه هائی داشتم و جویای حال من بودند، آقایان رضائی و حصاری و محامدی و نظری همدانی و شاهی مراغی و علی غروی از شاگردان ممتاز آقای خوئی بودند.(۲)

ماه شعبان و رمضان را در تهران با مجالس متعدد که منبر می رفتم، گذراندم در

__________________________________

۱- انفال: ۴۲.

۲- آقای غروی بعدها رساله نوشتند و مرجع تقلید شدند و در قم نیز دفتری داشتند که پسرانش اداره می کردند، و در سال ۱۳۷۷ خورشیدی در زمان فرمانروائی صدام حسین دیکتاتور و ستمگر، همراه دامادش از زیارت کربلا که بر می گشتند، در میان کربلا و نجف وسیله دژخیمان به شهادت رسیدند رحمهاللّه علیه.

۱۸ ماه شوال ساعت ۲ بعد از ظهر از گاراژ میهن نور در خیابان سپه، به سوی وطن عزیزم اردبیل- گلستان- حرکت نمودم، وقتی که ماشین به «نیر» که از بخشهای اردبیل و یک فرسخی گلستان است رسید، از اطراف و از گلستان زن و مرد زیادی به استقبال من آمده بودند و با کمال عزت و احترام، وارد گلستان شدم؛

مادرم را میان پیشواز کنندگان ندیدم و دل نگران شدم ولی همه گفتند: نگران نباشید، در خانه مانده تا وسایل پذیرائی مهمانان را فراهم سازد، همان طور هم بود بقیه تابستان را مشغول تبلیغ و ارشاد بودم و پس از انقضای تابستان و سپری شدن فصل گرما باز آماده تهیه وسایل حرکت به نجف اشرف شدم.