خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 21026
دانلود: 2541

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21026 / دانلود: 2541
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سفر دوم به سرزمین عشق و ایمان

ساعت ۶ روز ۲۲ محرم ۱۳۷۸ به سوی تهران حرکت کردم و بعد از ۲۶ ساعت وارد تهران شدم، اما قیافه نگران پدر و اشک چشمان مادر را، هیچ وقت فراموش نمی کنم، عجب دنیای بی وفا و بی پایه و فانی، چه چیزهای عبرت انگیز دارد!!.

وارد تهران شدم و به ملاقات سروان نعیما رفتم باز هم با ضمانت ایشان و با بدرقه دوستان، از گاراژ (سی- ال- ام) ساعت ۵/ ۶ صبح روز دهم صفرالمظفر ۱۳۷۸ شمسی، به سوی کاظمین حرکت کردم و پس از تشریفات گمرکی از مرز گذشته وارد بغداد و کاظمین شدم، دلم شور حرم مجلّل مولا و قیافه دوستان عزیز منتظر و چشم براه، جلوی چشمم، رژه می رود و جلوه می کند؛ فوراً به زیارت حرم مطهر کاظمینعليهما‌السلام مشرّف شده و از حرم بیرون آمده و به سوی سرزمین عاشقان رهسپار شدم و از راه حلّه به نجف وارد شدم چون دوقطعه سجاده دست بافت داشتم مرا به گمرک نجف فرستادند و بانام آیت اللّه شیخ عبدالکریم زنجانی(۱) ترخیص نموده و آزاد کردند.

یک راست به مدرسه بادکوبه که آقای شیخ مسلم دارابی ویرسقی در آنجا منزل داشت وارد شدم و از همان روز رفقاء دسته دسته به دید و ملاقات می آمدند، تا تشریفات دید و باز دید تمام شد و مجدداً در مدرسه خلیلیه کبری حجره جدید گرفته و با روحیه جدید و آزاد، درسها را شروع نمودم.

به پدر نامه نوشته و از سلامت وارد شدن خود آنها را آگاه کردم، روزها سپری می شود و مانند سالهای قبل زندگی مشابهی پیش می رود؛

تا اینکه در تاریخ ۲۷ ذی الحجه ۱۳۷۸ قمری، انقلاب عراق و کودتای بغداد با دست سرلشکر عبدالکریم قاسم رخ داد ورژیم سلطنتی که آخرین پادشاه آن فیصل دوم پادشاه جوان بیست و دو ساله هاشمی بود باتمام تشکیلاتش و خانواده سلطنتی اش که از سادات حسنی هاشمی شاخه عراق بودند قتل عام شدند؛زیرا دو برادر از حجاز حرکت کرده یکی به اردن وارد شد و در آنجا تشکیل حکومت داد و هنوز پایدارند و فعلًا ملک عبدالله جوان بعد از پدرش ملک حسین زمام امور را به دست گرفته و ادامه دارد؛

برادر دوم هم در عراق تشکیل حکومت داد، غازی اول و دوم و فیصل اول و در زمان فیصل دوم که نو جوان بود و دائیش عبدالإله کشور را اداره می کرد، به دست سرلشکر عبدالکریم قاسم که زیر فرمان او برای کمک به شام و فلسطین می رفت، لشکر را بر گردانده شبانه وارد بغداد شده و کودتا را شروع نمود، بطوریکه تمام

__________________________________________

۱- می گفتند: ایشان با حکومت سلطنتی بغداد که هنوز، انقلاب عبدالکریم قاسم پیش نیامده بود، میانه خوبی داشت و سخنش نفوذ داشت.

خانواده سلطنتی را از کوچک و بزرگ و زن ومرد حتی دائی نائب السلطنه شاه ونخست وزیر نوری سعید را قتل عام نموده و از صفحه روزگار برچید و محو و نابود ساخت که دیگر نشانه ای از آنها باقی نگذاشت و زنده نماند.

بعد از کودتا که ۲۷ ذیحجه بود ماه محرم ماه عزای خامس آل عباعليهم‌السلام شروع شد و به علت نوپا بودن رژیم جمهوری، دولتیان و مسؤلین امر، به اجتماعات حساسیت داشتند!، از این رو قدغن شدید نمودند که در روز عاشورا نباید قمه زنی باشد

(چون از قدیم الأیام در عراق مخصوصاً در کربلا داخل خیمه گاه و در نجف در صحن مقدس امیرمؤمنانعليه‌السلام قمه زنی مرسوم بود و مفصلًا قمه می زدند).

تا اینکه روز عاشورا سر رسید و مردم به طورعادی می آمدند و سینه زنان و زنجیر زنان، از صحن مقدس عبور می کردند و مأمورین دولتی آماده باش و تادندان مسلح، کاملًا مراقب اوضاعند من هم در ایوان مقبره آیت اللّه اصفهانیرضي‌الله‌عنه ایستاده و به دسته جات نگاه کرده و اشک می ریختم، ناگهان دیدم از یک طرف صحن مقدس صدای بلند برخواست و گفت: «لبّیک حسین لبّیک» یک وقت دیدم از هرگوشه صحن مردم لباس روئی را به زمین ریختند و زیر لباس کفن پوشیده اند و قمه ها برق زنان رفت بالا و مکرر به سرها فرود آمد و می گفتند «لبّیک حسین لبّیک» تمام صحن مقدس شد یک پارچه قمه زن خونین و کفن پوشان عاشق و هیچ مأموری جرأت نزدیک شدن به اینها را نداشتند و خون چشمانشان را گرفته و تمام صحن مقدس باخون عاشقان «حسین» رنگین شد و پراز خون.

جریان را فوراً به بغداد مخابره کرده و اوضاع را تشریح کردند و کسب تکلیف نمودند، از بغداد دستور آمد که مانع نشوند و کنار رفته، از دور مراقب اوضاع باشند!!.

در کربلا نیز اوضاع بدین منوال بوده و قمه زنان و عزاداران حسینی ممنوعیت را شکسته و آزادانه مشغول عزاداری شدند البته ناگفته نماند برای جمهوری یک هفته ای و نوپای دولت هم از نظر سیاسی، صحیح نبود که با مردم جبهه گیری نماید آن هم با عقاید عزاداران حسینی و از جان گذشته!!.

این دو مطلب را بخوانید

از جریانات شنیدنی که در این دوران داشتم به دو مطلب ذیل توجه فرمایید.

مطلب اول: بعد از انقلاب «عبدالکریم قاسم» که در زمان تحصیلات من در عراق اتفاق افتاد بعد از این کودتا ارتباط با ایران قطع کامل شد و هر روز عربها به دَر مدرسه ما آمده و عربده می کشیدند که ایرانی ها همه شما را قتل عام خواهیم کرد، چون پادشاه شما و ایرانی ها آمریکائی و نوکر آنها هستید!!.

حالا دقت کامل لازم است، با این شرایط و با آن تنگدستی، من چگونه زندگی می کردم، حتی کار به جائی رسید که من نزدیک سه روز یک لقمه نان و یا چیزی جز آب، خوردنی دیگر پیدا نکردم، که سدّ جوع کرده و شکمم را سیر نمایم؛

یک کتاب کهنه چرم جلد قدیمی به نام «حیوهالقلوب» مرحوم مجلسی را داشتم، برای اینکه خودم را سرگرم کنم، آن را باز کردم مطالعه نمایم، اتفاقاً دیدم یک چهارم، یک مهر نان که مراجع به طلاب می دادند، لای کتاب هست، من بناچار آن را برداشته و در جلوی خانه آیت الله حکیمرضي‌الله‌عنه (۱) نانوائی بود به نام شاطر عبّود برده و

___________________________________________

۱- فعلا از خانه و نانوائی و اساساً از محله و مدارس دینی، نشانی وجود ندارد چون صدام دیکتاتور، همه را ویران و مسافرخانه و هتل ساخته اند، من سال های ۱۳۸۳ و ۸۴ و ۸۵ و سالهای بعد را که سفرهائی به زیارت عتبات عالیات داشتم و خواستم از آن محل که هتل ما هم در آنجا ساخته شده بود، نشانی بیابم، پیدانکردم ولی خاطرات جوانی من در آنجا زنده شده بود و مانند فیلم سینمایی از جلوی چشمم رد می شد!!.

به او دادم که برایم یک قرص نان بدهد، او با تعجب به من خیره شد چون تا آن روز ندیده بود که من از آن گونه مهر نان استفاده نمایم؛

نان را داد من با عجله آمدم از سبزی فروش جلوی مدرسه، یک آنه تقریباً یک ریال ایران سبزی خریدم و شسته و خود را به حجره رساندم، نان را روی میز مطالعه ام گذاشتم و با شتاب تمام یک لقمه برداشتم و سبزی لای آن گذاشته خواستم به دهنم ببرم، دیدم دَر حجره را زدند، گفتم: تفضّل، (بفرمایید)، ناگهان عرب سیاه چهره و لاغر اندام و لوچ چشم (هنوز هم آن قیافه جلوی چشمم است) در را باز کرد و گفت: یاشیخ أنا جوعان و اللّهی أموت من الجوع ای شیخ من گرسنه ام و به خدا از گرسنگی میمیرم!!.

ببین من به چه حالی میمانم، آن یک لقمه را هم گذاشتم روی میز و گفتم: واللّه ماعندی غیر هذا تفضّل و کُل به خدا پیش من جز این، چیزی نیست بفرمایید بخورید. و عرب هم باکمال آرامش، آن یک قرص نان را با سبزی، چند لقمه کرد و خورد و رفت!!؛

من بیحال افتادم که خدایا این چه امتحان و گوشمالی است که به من می دهی، چیزی که به نظرم رسید بلند شده به حرم رفته از حلّال مشکلات راه حلّی بخواهم؛

به حرم که رسیدم دوحالت داشتم، یکی قهر و دیگری التماس، با کمال پر روئی و با سوز دل ملتمسانه و باصدای ضعیف و جسورانه که از یک لاعلاج و بیچاره سر

می زند عرض کردم «یا امیرمؤمنان آیا مرا با آن مقدمات اعجازآمیز(۱) به اینجا آوردی که ازگرسنگی بمیرانی» این را گفتم، و باسوز و گداز، زدم زیر گریه و دلم را خالی کرده و افتان و خیزان خود را به منزل رساندم؛

به جان آن مولا قسم، بیش از نیم ساعت از برگشتنم نگذشته بود، باز دیدم در را زدند، گفتم «تفضّل، بفرمایید» من به خیالم گدای دیگریست، یک وقت دیدم یک روحانی باوقار وارد شد و بدون اینکه بنشیند، پولی را روی میز گذاشت و این پیغام را داد، «آقای شیخ نصراللّه خلخالی فرمود: این پول را خرج کن و دیگر نرو از امیر مؤمنانعليه‌السلام گلایه کنی» این را گفت و از در بیرون رفت، من بی حال افتادم وقتی که به خود آمدم دیدم عرق شرم از سر و صورت من می ریزد!!؛

پول را شمردم دیدم چهارصد تومان آن زمان است و پول زیادی بود.

حال ای عزیز با دقت کامل در زوایای این جریان تفکر نما؛

۱ - آیا این جریان از ابتدا تا انتها برای آزمایش و امتحان من بود؟!.

۲- آیا آن مرد خدا چه رابطه ای با امیر والائیانعليه‌السلام داشت که با آن سرعت حواله را دریافت داشت و هرچه زودتر به روسیاهی مثل من رسانید که به اصطلاح صدایم در نیاید!!.

۳- این اهل بیتعليهم‌السلام به گناهکار و بی گناه توجه کامل دارند و نیاز نیازمندان را بر طرف می کنند و هیچ کس را از دَر خود مأیوس و محروم بر نمی گردانند!!.

۴ - اگر کسی دامن اینها را صادقانه بگیرد، بلا شک دیر یازود به نتیجه می رسد، حال به کیفیت گفتن و خواستن و در چه حالی باشد، بستگی دارد.

۵ - انسان در مواقع استثنائی و پیشامدهای ناگوار تحمل نموده و صبر خود را از

۱- در تهیه گذرنامه، جریانش گذشت.

دست ندهد وو

مطلب دوم:

روزی دیدیم یک نفر شخص موقر و محترمی، جوانی حدود بیست ساله را، به ضریح امیرمؤمنانعليه‌السلام بسته و به اصطلاح دخیل انداخته است و بی سر و صدا، اشک می ریزد، ما از حال او جویا شدیم، گفتند: از تجّار بغداد است از قسمت اولاد همین یک پسر را دارد این هم ناگهان مانند یک تکه گوشت افتاده است و قدرت حرکت ندارد (به اصطلاح امروزی ها، سکته مغزی کرده است) و هرچه در توان داشته، برای این بچه خرج نموده است و آن را به لندن و اسرائیل و به تمامی دکترهای بغداد برده و نتیجه نگرفته است!؛ در نهایت به او گفته اند: این بچه خوب شدنی نیست و اورا زجر نده، ببر اطاقی و خدمتکاری به او اختصاص بده تا عمرش به سر آید!؛ او هم این کار را کرده است ولی روزی در کنار سفره، پیر زن خدمتکار که خدمت خانه می کرد، ناراحتی اینها را که می بیند می گوید: آقا تو این آقازاده را به هرجا بردی و خرج کردی و نتیجه نگرفتی، اجازه می دهی من هم یک پیشنهادی بکنم!؛

بلی مادر تو هم بگو غرق شونده به هر خس و خاشاک دست می زند گوش می دهم بگو، می گوید: آقا خودت می دانی مریض های لاعلاج دنیا را به مملکت ما می آورند و به عتبات عالیات امامان وبزرگان دین دخیل می بندند، چه مانعی دارد تو هم این بچه را ببری و در کوفه به حضرت مسلمعليه‌السلام دخیل کنی؛ این مرد مثل اینکه خواب بوده بیدار شد، بلافاصله صندلی پشت ماشینش را آماده کرده و بچه را در آن خوابانده به سوی کوفه حرکت می کند و می گوید: وقتی که به کوفه رسیدم، به خود گفتم: من که تا به اینجا آمده ام ببرم به بزرگ خانواده امیرعليه‌السلام دخیل دهم و آورده و دخیل کرده است ما معمولًا هر هفته پنجشنبه ها بعد از ظهر به کربلا می رفتیم و بعد از زیارت حرمین شریفین نماز مغرب و عشا را خوانده به نجف بر می گشتیم و به حرم رفته و به منزل می آمدیم، آن هفته هم طبق معمول برگشتیم و من در حرم پس از زیارت به نماز زیارت ایستادم وسط نماز بودم دیدم از طرف قبله ضریح مقدس که آن جوان به آنجا بسته شده بود، جیغ و داد زن و مرد بلند شد و ضجه و ناله به حرم پیچید زنها لی لی گفته فریاد تکبیر بلند می کنند، من با تعجب دیدم آن جوان یک تکه گوشت به دور ضریح مقدس طواف می کند و مردم لباس تن او را برای تبرک تکه پاره می کنند، تامن از نماز فارغ شوم، جوان را از حرم بیرون بردند و دور ساختند؛

من بعد از نماز از مشروح جریان جویا شدم و سؤال کردم؟ آنهائی که آنجا بودند گفتند: ما به طور عادی مشغول زیارت بودیم، ناگهان دیدیم این جوان آن گونه که تمام قد دراز کرده بودند با همان وضع از زمین کنده شد و به شبکه سمت قبله حرم که تا ضریح مقدس شش متر فاصله داشت، خورد و به زمین افتاد و بلند شد آن گونه که دیدید!؛

ما با تعجب از توجه حضرت، به منزل یکی از رفقاء در مدسه بروجردی برگشتیم و از این اعجاز صحبت می کردیم، یکی از رفقاء به نام میرزا حسین بهبهانی که شوخ طبع بود گفت: بابا چرا گوشم را می برید، پدر آن جوان چند روز بود بیخ گوش حضرت زار زار می گریست، حضرت لگدی به او زد که گوشم را نبر بلند شو پسرت را ببر، از قدرت لگد امام بود که تمام قد به شبکه ای که شش متر با ضریح مقدس فاصله داشت، خورد و بلند شد و رفت؛

قضیه شنیدنی

بعد از گفتگو در باره این جریان، یکی از رفقا گفت:

دوستان! من می خواهم یک مسئله خدا پسندانه پیشنهاد کنم، آقای شیخ علی بادکوبه ای داماد آیت اللّه العظمی سید ابوالحسن اصفهانیرضي‌الله‌عنه را که می شناسید؟

گفتیم: بلی، گفت: او چهار نفر دختر دم بخت دارد ولی به خاطر فقر و کمی جهازیه کسی آنها را نمی گیرد، ما چهار جوانیم بیایید هر یک از ما با یکی از دخترهای این مرد ازدواج کنیم، همگی آفرین گفته و به گفته او تسلیم شدیم؛

در همان مجلس دختر بزرگ را به آقای میرزا ضیاءالدین ایشگه سوئی نامزد کردیم و دومی را برای من و تقسیم کردیم و فردای آن روز برای خواستگاری دختر بزرگ رفتیم و گرفتیم و عروسی کرده و منزلی اجاره کردیم و آوردیم تمام شد، حال نوبت من است، از شما چه پنهان، من که آهی در بساط ندارم، عروسی کنم و دختر مردم را به خانه خالی بیاورم؛

چون ماه محرم نزدیک بود قرار گذاشتیم من به ایران سفر کنم و در روستاهای خودم روضه خوانده و براتی از دربار مولایم امام حسینعليه‌السلام بگیرم و برگردم عروسی نمایم، حالا باچه پول مسافرت کنم و کرایه ماشین و خرج سفر نمایم، مصلحت در این دیدیم بروم پیش آقای حاج شیخ نصراللّه خلخالی سابق الذکر، قرض بگیرم و بعد از برگشتن پرداخت نمایم، با این هدف به تالار پذیرائی ایشان رفتم چون ایشان دارای مناصب متعدد و دائم سرش شلوغ بود، به تالار که وارد شدم دیدم جائی برای نشستن نیست فقط بغل دست خود آقا که احتراماً به فاصله نشسته بودند جا هست، من با کمال پر روئی راست رفتم و طرف چپ ایشان نشستم، بدون اینکه من حرفی بزنم و یا اظهار مطلب نمایم، دیدم دست چپش را از آستین عبایش پنهانی و مخفیانه، بیرون آورد و از آستین عبای من داخل کرد و پولی به دست من داد و یواشکی گفت: این پول تا دهتان برایت بس می کند، بلند شدم وبا تعجب بیرون آمدم دیدم آن هم مانند جریان قبل دقیقاً چهارصد تومان آن روز است و دقیقاً تومان آخرش در گلستان روستای خودم تمام شد

حال ای خواننده گرامی باز مانند مطلب اول در اطراف این قضیه هم، درست فکر کن که انسان می تواند خود را به چه مقام و به کجاها برساند که این مرد خدائی خود را رسانده بود از مافی الضمیر مردم باخبر می شد.

دومین حرکت به سوی ایران

خلاصه بعد از هشت ماه از حکومت عبدالکریم قاسم، عازم ایران شدم و وسایل منزل را به آقای سید ابوالقاسم حصاری تحویل دادم و به حرم مطهر مشرّف شده و زیارت وداع خوانده و با بدرقه کنندگان خدا حافظی کرده به سوی کاظمین حرکت نمودم،

وقتی که به کاظمین رسیدم بارها را در حسینیه گذاشته، به رایزن فرهنگی ایران در بغداد رفتم که گواهی دانشجوئی خود را بگیرم، سراغ این اداره را از هرکس گرفتم، با اینکه آدرس داشتم، کسی جواب درد بخوری نداد، چون وضع عراق به خاطر کودتا بهم ریخته و رنگ جمهوریت گرفته و هنوز سر و سامان پیدا ننموده و به وضع اجانب کاملًا مراقبند مخصوصاً ایرانی ها که آمریکائی به حساب می آیند که جمهوری نوپا رنگ کمونیستی به خود گرفته است، اتفاقاً یک نفر که به نظر پلیس می آمد، کاخ سفیدی را به من نشان داد و گفت: «ذاک اداره الثّقافه الإیرانیّه امش الی هناک» آنجا اداره رایزنی ایران است برو آنجا!؛

به آن کاخ وارد شده و از پله ها بالا رفتم بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد، به اطاق مجلّلی وارد شدم و با یک فرد متشخص روبرو شدم نه زبان عربی و فارسی ونه ترکی بلد بود، برگشته پایین آمدم که اطراف کاخ را جستجو می کردم که اداره خودمان را پیدا کنم به نتیجه ای نرسیدم و در محله کرخ از این و آن سؤال می کردم،

ناگهان کسی مچ مرا گرفت وگفت: در جستجوی چه هستی؟! گفتم: اداره رایزنی ایران را، گفت: مدارک هویت خود را نشان بده، نشان دادم، گفت: بفرمائید، یک درشکه نگهداشت و گفت: سوار شو، گفتم: کجا؟ گفت: «الی اداره الأمن العام» به اداره ساواک! گفتم: «لأیش» برای چه؟ گفت: تو جاسوسی، گفتم: به چه دلیل؟! گفت: من مراقب تو بودم و تو مرتباً به ادارات سرزدی و در دستت یک کاغذ پاره گرفته ای که آدرس است مخصوصاً آن کاخ سفیدی که رفتی سفارت شوروی بود که به همه جایش سر زدی، باید در شهربانی کل پاسخگو باشی و توضیحات لازم را بدهی، به زور مرا به درشکه سوار کرد و ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که رئیس شهربانی در اداره نبود، و مرا بازداشت نمودند، من داد و فریاد راه انداختم و در گذرنامه مهر خروجی و پروانه خروج از کشور عراق را نشان دادم و قبول نکردند، بالأخره به خانه رئیس شهربانی زنگ زدند «أیّها الرّئیس انّ شاباً ایرانیاً فی لباس المؤمنین ورد الی سفاره الجماهیر الشّوروی و یظهر بأنّه یفحص عن اداره الثّقافه الإیرانیه» آقای رئیس یک جوان ایرانی بالباس روحانیت به سفارت جماهیر شوروی وارد شد و به جاهائی سرزد و اظهار می دارد که اداره رایزنی ایران را، جستجو می کند!!؛

رئیس شهربانی دستور داد مرا بازجوئی کرده و مدارکم را ببینند، درد سرتان ندهم با چندین س و ج مرا رها ساخته و اداره رایزنی فرهنگی ایران را به من نشان دادند، اتفاقاً در آن نزدیکی ها هم بوده است؛

پس از استراحت کوتاه و اخذ مدارک تحصیل به کاظمین برگشته و به ایران حرکت کردم، در خانقین تمام کتابهای مرا بررسی دقیق نمودند و اتفاقاً در لابلای کتاب های من جریده و تبلیغات «جماعه العلماء» که بر علیه دولت چاپ می شد و توقیفش کردند، وجود داشت اما آنها را ندیدند با اینکه در حاشیه کتاب ها مطالب

علمی نوشته بودم بررسی کردند خلاصه از آن خطر هم گذشتیم و به مرز خسروی خودمان رسیدیم و از آن محیط خفقان آور نجات یافتم و نفس عمیقی کشیدم؛

شب را در کرمانشاه به سر برده فردا عازم تهران شدم و خدا را شکر به سلامت وارد پایتخت کشور خودمان شدم، و بدین ترتیب یک دوره زندگی پر ماجرای من پایان یافت و پس از پنج سال زحمات زیاد نجف، زندگی من رنگ نووی به خود گرفت، پس از توقف کوتاه در تهران، عازم اردبیل شدم و به گلستان رسیده و دید و بازدید و همچنین مانند سفر اول که از «نیر» آمده بودم، این دفعه از اردبیل و شیران و با استقبال پر شور و قربانی های متعدد، با حضور رفقائی مانند آقای قدیم پور و میرزا التفات صولتی و میرزا بیت الله عبداللهی سرعینی وارد خانه ای شدم که در آن چشم به دنیا، گشوده ام، البته به ظاهر راحت شدم، اما نمی دانستم چه حوادثی و سرنوشت وحشتناکی، در انتظار من است.

آغاز فصل نوین زندگی

خانه ای که من در آن دیده به دنیا گشوده ام، خانه ایست واقع در دامنه دو کوه کوچک به نام «سنگر داغی» و «قوروقچی داغی»، این خانه دارای دو باب بالا خانه گلی و هفت باب عمارت دیگر قدیمی ساز می باشد، یکی از این باب ها خانه قدیمی نیمه تاریک نمناکی است که در سمت شرقی ساختمان قرار گرفته است

پس از درگذشت پدر درتاریخ ۱۱/ ۵/ ۱۳۶۱ شمسی، داداش کوچکم حسن آن را تخریب و نوسازی کرده بود که در اثر زلزله ویرانگر ۱۰/ ۱۲/ ۱۳۷۵ اردبیل که ۱۱۲ بخش و روستا را از سی در صد تا صد در صد ویران کرد و گلستان هم از ویران شدگان صد در صد بود، خانه ها و نشانه های پدری، از صفحه روزگار، محو و نابود گردید و بعدها محل روستا را از داخل درهّ به محل فعلی انتقال دادند.

در یکی از بالاخانه ها دراز کشیده ام، مادر کنار رختخوابم نشسته، آهسته آهسته، به گوشم زمزمه ازدواج می خواند و می گوید: پدر به او مأموریت داده است که حتماً ازدواج کردن و متأهل شدن را، به من بقبولاند، مثل اینکه متوجه شده است که من در صدد تهیه مبلغی پول و برگشتن به نجف و ازدواج با نوه آیت اللّه اصفهانیرضي‌الله‌عنه هستم و در نتیجه برای همیشه درد فراق را به دل آنها می نشانم، بدینجهت اصرار دارد هرچه زودتر، با تأهل، دست و پای مرا ببندد و به چهار میخ بکشد!!.

مادر واقعاً مهربان و فداکارم، با احتیاط و دقت کامل، راه پذیرفتن مرا هموار می سازد، طبیعی است او هم به مراتب بیش از پدر نگران من و ناراحت برگشتن من به نجف است، تا جائی که پای خود پدر به میان کشیده شد بدون رو در بایستی و بی پرده خودش وارد مذاکره شد و متقاعد ساختن مرا به عهده گرفت؛

اصرار پدر، مرا برای اجرای هدف هایش آماده ساخت پدر پیشنهاد جدیدی نمود؛

در روستای سرعین(۱) عالم زاهد و پاک و موجّه و سالک الی اللّهی بود به نام آیت اللّه شیخ «علی عرفانی»(۲) و از شاگردان علامه بزرگوار استادالفقهاء شیخ محمدحسین نائینی در نجف اشرف و از هم دوره های آیات عظام سید ابوالقاسم

.______________________________________________

۱- ( ۱)- شهر توریستی« سرعین» فعلی که از مناطق خوش آب و هوای کشور و هرسال محل تردد میلیون ها مسافر و جهانگرد داخل و خارج کشور می باشد و به سرعت رو به ترقی گذاشته است.

۲- ایشان در تاریخ ۱۰/ ۱۲/ ۱۳۶۰ شمسی وفات نمود و در قبرستان علی آباد اردبیل به خاک سپرده شدرحمه اللّه علیه.

خوئی و سید محسن حکیم بود، و از زمره علمائی بود که شبها را با عبادت و قرآن خوانی و مناجات، به صبح می رسانید و پدرم با او عقد اخوّت داشت و به خانه ما رفت و آمد می کرد و به او احترام بیشتری می نمود و اگر می گفتند: امام سیزدهم وجود دارد، پدر می گفت: او شیخ علی است!!

ایشان دختری داشتند، پیشنهاد پدر ازدواج با آن دختر بود، به این نظریه تسلیم شدم و اعلام موافقت کردم و فردای آن روز خود پدر برای فیصله دادن به کارها، شخصاً به سرعین رفت و جریان را به اطلاع شیخ رسانید، گویا در سفر اول که من از نجف اشرف آمده بودم، همچون قراری میان این دو برادر بوده است؛

عصر همان روز پدر از سرعین برگشت و فرمود: فردا خودت به سرعین رفته مستقیماً با شیخ وارد مذاکره شو و صحبت نما، فردا پیش از ظهر من عازم سرعین شدم و خانم خدمتکاری داشتند به نام «ساری گل ننه»(۱) ایشان به خیال اینکه من غریبه هستم گفت: کسی درخانه نیست ولی بعد از آنکه خود را معرفی کردم با اجازه حرمسرا، فوراً در اطاق شیخ را باز کرد و مرا راهنمایی نمود و چایی آورد و بعد رشته پلو به سفره گذاشته شد و پس از صرف غذا، شیخ بی پرده سر سخن را باز کرد و سریعاً رفتیم سر اصل مطلب و گلایه کرد و فرمود: من خودم نامه ای در این باره به نجف اشرف فرستاده بودم ولی جواب دریافت نکردم و خیال کردم شما به این

__________________________________________

۱- او نیز اخیراً به رحمت خدا رفته است و زحمات بزرگ کردن بچه های مرا، مانند یک مادر مهربان، متحمل شد مخصوصاً در بزرگ نمودن پسرم« حسین» که علاقه زیاد به او داشت و در پشت و گردن خود، نشو ونما داد، من هرشب درقنوت نماز شب و زیارتگاهها همیشه او را دعا می کنم، خداوند غریق رحمت خود نماید آمین.

وصلت راضی نیستید بدینجهت خواستم با خود شما مستقیماً صحبت نمایم!!.(۱)

پس از مذاکرات لازم، قرار براین شد فردا ما از گلستان و ایشان از سرعین به اردبیل رفته بقیه ماجرا را پی گیری نماییم.

عصر به گلستان برگشته و جریان را به اطلاع پدر رساندم، او هم باخوشروئی استقبال نمود، فردا هنگام حرکت فرمود: مصلحت در این است که خودت تنها بروی، اگر لازم بود ماهم می آییم، آماده حرکت بودم که خبر آوردند زن جوان دائیم وفات کرد، دود از کله ام بالا رفت که اول کار با چه قضیه ای روبرو شدم، میّت را با تشریفات اسلامی به خاک سپردیم، از آنجا که همه فامیل در جریان کار من بودند، گفتند: چون شیخ با خانواده به اردبیل رفته و در آنجا منتظر است، شما بروید و ایشان را از وفات زن دائی مطلع کرده با عذر خواهی، قضیه را به وقت دیگر موکول نمایید، و عصر برگردید و پس از پایان یافتن مجالس ترحیم زن دائی، باز به کار اقدام می کنیم، پیشنهاد عاقلانه و مورد پسند بود؛

با این صلاحدید من به اردبیل رفتم شیخ را در جریان امر قرار دادم و پس از گذشت چند روز.

مجلس عقد خوانی و شیرنی خورانی!!

عنوان بالا چه قدر شیرین و نشاط آور و شادی آفرین است و هرکسی در دوران عمر، همچون روزی را انتظار می کشد و یک بار اتفاق می افتد، روزی که به دو سوم عمر، ارتباط دارد و دوران جوانی قربانی نتیجه این روز (خوب یا بد) بوده و زمان

________________________________

۱- البته نامه ایشان به دست من نرسیده بود و گرنه بی پاسخ نمی گذاشتم.

پیری نان و نمک همچون مجلسی را خواهند خورد!!.

در این مجلس است که پیوند زناشوئی دو جوان و دو انسان، به هم گره می خورد و بسته می شود، آیا نباید در آرزوی چنین روزی و انتظار این روز را کشید، فصل نوین زندگی از این رهگذر شروع می شود و آینده هر انسانی (زن و مرد) با پیشامدن این روز رقم می خورد و مرتبط می گردد، آیا نباید شاد و خرّم شد؟!!؛

روز بیستم شهریور ماه ۱۳۳۸ خورشیدی کارتهای زرّین عروسی که مزیّن با امضای شخص شیخ و امضای از طرف پدر، پخش شد (علماء و اعیان شهر در حدود صد و چند نفر) دعوت شدند،

من داماد و پدر عروس را، برای همیشه بخواند و ازخود براند؟!!؛

بعد از ظهر مدعوّین حضور بهم رسانیده اند.

شیرنی های الوان و شیر کاکائو و چای پر رنگ به مجلس، رونق بیشتری بخشیده است و معرّفی من (آقا داماد) به حضّار، مجلس را گرمتر کرده است، چون خواسته شیخ (یعنی پدرخانمم) این بود؛

اجرای عقد به وسیله دو عالم بزرگوار شهر خوانده شد و در دفتر رسمی آقای عالم سردفتر، به ثبت رسید

حاضرین مشغول شادی و غرق در سرورند، نزدیک غروب آفتاب فرا رسیده و دعوت شدگان برای حضور در نماز جماعت مغرب و عشاء با تبریک گویان متفرق و مجلس را ترک می کنند؛

بشقاب های خالی شیرنی ها و فنجان های شیرآلود و کاکائو دار جمع شد و صدای خروشان سماور به خاموشی گرایید و شیخ پس از تعیین ملاقات فردا، از من خدا حافظی نمود و چراغهای رنگا رنگ و الوان با زدن یک دکمه، به رخ خود نقاب زد و مجلس جشن و سرور به تاریکی مطلق، فرو رفت و بدین ترتیب محفل شادی و نشاط عروسی و عقد خوانی و شیرنی خورانی یک عمر آرزو و انتظار پدر و مادر و فامیل که (چون من آن زمان تنها فرزند ذکور والدین، بزرگ فامیل بودم)،(۱) برچیده شد و پایان یافت!!.

«قربانی عروس»

چند روز بعد با فرا رسیدن عید قربان دهم ذی الحجه یعنی درست ده روز بعد این جریان هاکه (مختصر از مطول نوشتم!!) قربانی های زوجهای خوشبخت با گلوبندهای رنگارنگ، با قوطی شیرنی های خوشمزه از خانه های آقا دامادها، به خانه های عروس خانم ها توأم با شادی و پایکوبی در حرکتند، به محض رسیدن این تحفه ها به خانه عروس، فک و فامیل عروس با شادی و خرّمی برای خوش آمد گوئی، دور مهمان ها را می گیرند و قوطی ها را باز می کنند و با صدای خنده های گوناگون و قاه قاه خود، فضای خانه عروس را پر از عطر خوش حالی های خود می کنند و عروس را در میان ایل و تبار، سر بلند می سازند!!.

اصولًا باید قربانی عروس ما هم!!، حد اقل با تشریفات معمول فرستاده شود و موجبات شادی و غرور او را فراهم ساخته و این آرزوهای جوانی، در دل او کاشته شود، پدر با در دست گرفتن مهار قربانی و مادر با پوشیدن لباسهای نو و فامیل باکف زدن های حاکی از احساسات درونی خود و استقبال دوست داران خانواده عروس (من و عروس) این دو زوج جوان را سربلند نموده و در زندگی آینده ما مخصوصاً در ماه عسل مثمر ثمر و اثر خواهد بخشید!!؛

___________________________________

۱- احمد برادر جوانمرگم در آن زمان تازه چهار دست و پا راه می رفت و برادر کوچکم حسن هم درسال های بعد به دنیا آمد.

ناگهان پیک شادی آور ومسرّت بخش!!، از در وارد و رو به پدر و مادرم نمود و گفت: خانواده عروس دستور فرمودند: کسانی که قربانی عروس را می آورند، باید یک شال سرخ پر قیمت به گردن قربانی آویخته با غرور تمام از جلوی چشم زن و مرد اهالی سرعین گذشته و موقرانه، به خانه ما وارد شوند، در غیر این صورت مایه سرافکندگی و اندوه ما و سبب شادی دشمنان و بد خواهان، خواهد شد،

چند نفر از ریش سفیدان و بزرگان محل، پدر را متقاعد کردند که، قربانی عروس را با شرایط مذکور، با یک نفر به خانه عروس، بفرستد و پدر هم این کار را کرد.

با فرا رسیدن ایام سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبداللّه الحسین علیه و علی أصحابه، آلاف التّحیّه و الثّنا، این رفت و آمد متوقف گردید، و با سپری شدن ماه صفر و ورود ماه ربیع الأوّل، ماه عیدالزّهراءعليها‌السلام و به تخت امامت نشستن حضرت بقیّه اللّه الأعظم امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف، روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء زمزمه عروسی و آوردن عروس، توسط مادر و اقوام گوش پدر را می نوازد،

روز نهم ربیع الأول روز پایان آرزوها

طبق قرار داد قبلی فیما بین، روز نهم ربیع الأول همان سال یعنی روز به امامت رسیدن امام زمانعليه‌السلام و روز به درک رفتن عمر، روز عروسی و پایان انتظارها بود،

روز هفتم ربیع، برای خرید مخارج عروسی، باید به شهر برویم پس از خرید لوازم عروسی، به گلستان برگشتیم.

شب نهم ربیع الأول به پایان رسید و روز نهم رفقا و مهمانان متفرق شدند و با یک دنیا شادی به خانه هایشان برگشتند.

از خاک عزیز وطن چشم می پوشم

بعد از نُه ماه تمام با کمی تأمل در یافتم که خاک گلستان، خاکی که در آن چشم به دنیا گشوده ام و دوران بچه گیم را با خاطرات تلخ و شیرین، در آن گذرانده ام و هرچه باشد وطن مادری و زادگاهم است، برای من جای ماندن و زندگی کردن نیست زیرا من تصمیم به ادامه درس و بحث دارم از این رو تصمیم گرفتم به سرعت از آنجا به یکی از مراکز علمی یا حد اقل به اردبیل منتقل شوم.

سنگر داغی برای همیشه خدا حافظ!

کوه سنگر از قدیم الأیام برج دفاعی و سنگر اهالی گلستان بود ولی با مرور زمان و امنیت کشور و در اثر بی نیازی از آن، رو به ویرانی گذاشت و آن زمان ها که مردم به آن احتیاج داشتند آباد و سرپا بود و مردم را از حملات و هجوم اشرار و خان خانی، نجات داده بود و درست دردامنه این کوه، خانه پدر واقع شده است؛

کم کم دیوارهای وطن، از نظرم ناپدید می شود و از دشت های سبز و خرم گلستان، به سوی اردبیل، رهسپارم، عروس را به سرعین فرستادم تا من در اردبیل به کارهایم، سر وسامانی دهم

من رفتم اما یک مادر فداکار که همه وجودش را سپر بلای من ساخته بود، با یک دنیا غم، ماند مادری که همه امید هایش به یأس و شادی هایش، به پریشانی گرائید اف بر دنیای بی وفا.

همان روز خاک وطن را، بدرود گفته به اردبیل رفتم ولی سه روز طول نکشید، تصوّرات گوناگون، افکار متغیّر، خیالات وارونه، وادارم نمود تا پشت سر عروس به سرعین رفته و از کیفیت ورودش به خانه پدرش، اطلاع یابم،

در ۱۵ شوال ۱۳۷۹ قمری برابر با ۱۷/ ۶/ ۱۳۳۹ شمسی رفته و وارد سرعین شدم چون پدر خانم عازم زیارت بیت اللّه الحرام بود و به محرمی نیاز داشت که تابرگشتنش، از زندگی و خانه او، مواظبت و مراقبت نماید؛

مادر زن با محبت و مهربانی های خود، به زندگی ما، گرمیت بخشید و گشاده روئی او، برای ما مایه خوشحالی و دلگرمی بود.