خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 20888
دانلود: 2465

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20888 / دانلود: 2465
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خاطرات سال ۱۳۵۵

در این سال شماره کاروان- ۲۵۳۵ بود.

منزل مکه: شعب عامر قرب مسجد الجفالی ساختمان مصطفی بن سالم باخزاد مبلغ اجاره ۶۰۰۰۰ یال سعودی مطوف: حسن جمال.

منزل مدینه: شارع المطار مقابل مدرسه سعودی و پمپ بنزین عمارت سرلشکر شریف منصور مبلغ اجاره: ۳۰۰۰۰ ریال سعودی (ایشان از سادات بنی هاشم در مدینه و درجه سرلشکری در ارتش داشت). مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر میر اسماعیل مصطفوی: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای موسی مهدی زاده مؤمن: کمک آشپز.

۶- آقای اکبر احمدی اصل: آبدار.

۷- آقای عسکر عزیزی کیا: خدمتکار.

۸- آقای مهدیقلی قاسمی زرگر: خدمتکار.

۹- آقای نصراللّه نظرزاده فردوس: مأمور پذیرائی.

۱۰- آقای مصر عدل گرده: مأمور پذیرایی.

۱۱- خانم عفت عرفانی: مأمور پذیرائی بانوان.

در این سال داماد بزرگم آقای حاج مهدیقلی قاسمی را جزو پرسنل کاروان، همراه خود به مکه معظمه بردم تا از این نعمت عظما محروم نباشد

از خاطرات فراموش نشدنی سفر حج امسال در این ساختمان جریان هائی پیش آمد که بد نیست به بعضی ها اشاره شود.

۱- پس از گذراندن روزهای زیارتی مدینه منوره، آماده سفر به مکه معظمه می شویم، من حاجی خانمها را برای اینکه در اتوبوس ناراحت نشوند، با پنچ دستگاه سواری باراهنمائی آقای حاج عسکر عزیزی کیا، اول صبح به مکه معظمه اعزام کردم که در مسجد شجره احرام بسته زود به منزل برسند تا رسیدن حاجی آقاها حمام کنند و استراحت نمایند و مزاحم مردها نشوند با اینکه قسمت بانوان حمام جداگانه داشت.

ما طبق روال عادی از مدینه حرکت کرده و در مسجد شجره احرام بستیم و در آنجا نهارشان را دادیم و حرکت کرده شب وارد مکه شدیم، متأسفانه دیدیم هنوز حاجی خانمها نرسیده اند!!.

همه بهت زده شدیم آنها را که صبح فرستادیم باید تاظهر می رسیدند چون مسافت ۴۵۰ کیلومتر بود و برای سواری های ۸ سیلندر با آن راه مجهز، راهی نبود. از قضا آن سال حاجی خانم خودم همراهم بود و منهم پشت سر اتوبوس های حجاج با وانت خودم می رفتم و مراقب کاروان و اعضای کاروان بودم.

وقتی که صاحبان بانوان دیدند خانمها نرسیده اند یک پارچه آتش شدند که زنان ما را چه کردی؟!! بلی زن خودش را همراه خود آورده و زنان مارا به امان خدا به دشت و بیابان عربستان رها ساخته است و نگذاشت دراتوبوس همراه خود بیاوریم من هرچه قسم می خورم که باباجان من نخواستم آنها ناراحت شوند و خوبی آنها را خواستم، گوش هیچ کس بدهکارنبود می گویند: پس چه شدند اگردر راه تصادف می کردند، می دیدیم به آسمان که نرفته اند.

البته حق داشتنداین قدر آتشی شوند چون در راه که اثری از آنها نبود اگر در اثر ترافیک و یاشلوغی راه گم می کردند باز باید تا بحال می رسیدند!!.

خلاصه من هی بیرون می روم و برمی گردم و با آنها روبرو می شوم و خودم را هم ترس برداشته است که زنان مردم را چه کردم من رفاه آنها را می خواستم برعکس شد و ساعتها گذشت نزدیک نیمه شب بود که دیدم صدای حاج عسکر آمد برق آسا خود را بیرون انداختم دیدم ماشین ها رسیده اند و همه صحیح و سالم پیاده می شوند!! من به سر حاجی عسکر داد زدم کدام جهنم رفتی و این چه کاری بود کردی؟!! دیدم واقعاً او هم داغون شده است دیگر سخت نگرفتم تا آرامش خود را به دست آورد و بانوان به اطاقهای خود رفتند، پرسیدم چه شده بود؟ گفت: در میان راه نزدیک منزل «رابُغ» شوفرمصری ما زد یک نفر حاجی خانم عراقی را کشت!!.

به گونه ای که زن از روی کاپوت و سقف و صندوق عقب ماشین پرت شد و به زمین افتاد ولی راننده حالیش نبود و به راه خود ادامه داد تا اینکه پلیس راه سر رسید و اورا متوقف کرد و به محل تصادف برگردانید!!.

حاجی عسکر گفت: من صحنه تصادف و متلاشی شدن آن زن و جمع شدن حجاج عراقی، اطراف جنازه و به سر زدن فرزندان آن خانم را که دیدم، مرا وحشت برداشت، نقشه ای به نظرم رسید به حاجی خانمهای خودمان که بیست و پنج نفر بودند به زبان ترکی گفتم: حاجی خانمها اگر می خواهید از این مرحله هولناک و خطرناک نجات یابیم و این عراقی ها به ما حمله نکنند فقط یک چاره داریم وقتی که به کنار جنازه رسیدیم گریه و ناله سرداده و خودتان را بزنید و اشک بریزید و آرام نگیرید تا من به شما اشاره نمایم!!.

خانمها با این نقشه از ماشین پیادشده اطراف جنازه را گرفته خود را می کوبند و شاخصی می روند و اشک می ریزند تا کار بجائی رسید که پسران آن خانم همگی آمده به حاجی خانمهای ما دلداری می دادند ولی اینها آرام نمی گیرند و در آخر گفتند: حاجی خانمها ناراحت نشوید مادر ما قربانی این راه شد و اجرش باخداست؛

در این حال موقعیت را مناسب تشخیص داده به آنها اشاره کردم و آرام گرفتند و راننده بازداشت شد و پلیس از شرکت، ماشین دیگر با راننده دیگر خواست و ما را به مکه رسانید تا این تشریفات انجام گیرد، ما این همه معطل شدیم و دیر رسیدیم.

البته من خدا را شکر کردم که همگی صحیح و سالم رسیدند اما ماجرای راننده مصری؛

این شوفر اهل مصر بود و تنومند و هیچ چیز سرش نمی شد ازآن عربهای نتراشیده و نخراشیده بود، با راننده های چهار ماشین دیگر، شب گذشته بدون اجازه آمده روی تختخواب خدمه کاروان در منزل آنها خوابیده اند و این راننده هم روی تخت حاجی عسکر خوابیده خُرناس می کشد؛

حاجی عسکر و رفقا از حرم بر می گردند و جریان را می بینند، حاجی عسکر یک حشره کش پیف پاف را برمی دارد و زیر تختخواب می رود اما مرتب بلند شده حشره کش را به بینی این راننده خالی می کند تا او بیدار شود این می رود زیر تخت!! عرب است متوجه نمی شود که جریان چیست، خلاصه تا صبح این حشره کش را کاملًا به دماغ او خالی می کند و اورا بنگ و منگ می کند و آن بیچاره هم با آن حال حرکت می کند و آن تصادف هولناک را می کند اما خود متوجه نمی شود و به راه خود ادامه می دهد.

۲- امسال یکی از خدمه گروه بنام حاجی مصر عدل بود، مرد پاک و متدین و مؤمن و ساده از اهالی ده «گرده» بود اعضای خدمه از او خوششان می آمد و بعد از برگشتن از حرم با او سربه سر می گذاشتند و شوخی می کردند و خستگی کار را از تن خود بیرون می ریختند چون به خدمه کاروان منزل جداگانه اختصاص می دادم.

شبی در همین ساختمان تقریباً شب از نیمه گذشته و من در طبقه چهارم خوابیده بودم دیدم در حیاط ساختمان هیاهو بلند شده و مردم از پنجره ها به پایین می نگرند و من هم سرم را بیرون آوردم دیدم آن حاجی مصر یک چوب کلفتی را برداشته و حاجی عسکر را تعقیب می کند مردم مانع می شوند او هم داد می زند شما را به خدا بگذارید این بی دین را بکُشم بابا این دین ندارد و ایمان ندارد من در اردبیل نوحه خوانی این لامذهب را که می دیدم و می شنیدم، خیال می کردم از اولاد امامان است نگو که دین نداشته از این مقوله ها می گوید و می خواهد به سوی حاجی عسکر هجوم کند و مردم نمی گذارند و حاجی عسکر هم آن طرف تر ایستاده و به خود می لرزد و می ترسد چون او یک روستائی قوی و این هم یک بچه ناغولا و شیطان شهری؛

من پایین آمدم جریان را پرسیدم حاجی مصر که مرا دید یک پارچه آتش شد، حاجی آقا در دنیا آدم قحطی بود این بی دین و لامذهب را آوردی آخر حیف نبود ای خدا؟!! پرسیدم چه شده است؟ گفت: از خود آن بی دین بپرس، بچه ها گفتند:

حاجی آقا حاجی عسکر شوخی اش گل کرده از حاجی خانمها یک کلاه گیس زنانه گرفته و به سرش گذاشته و چادری پوشیده یواشکی به رختخواب حاجی مصر وارد می شود!!؛

با قلقلک های نرم نرم اورا از خواب بیدار می کند و با او شروع به بازی کردن می شود، حاجی مصر بیدار شده می بیند خانمی در رختخواب اوست از تختخواب پایین پریده و می گوید: ملعونه اینجا حرم خداست از من دور شو و الا فریاد می کشم آبروی تو وشوهرت را می ریزم از خدا بترس ملعونه؛

یک وقت متوجه می شود که ما داریم می خندیم به قضیه پی می برد و چوب را برداشته و می خواست او را لت و پار کند!!.

۳- در همان ساختمان بودیم در دفترم نشسته ام یک وقت دیدم چند نفر از

حاجی ها به دفتر وارد شدند صورت همه آغشته به کره نباتی است و در وضع آشفته ای هستند پرسیدم قضیه چیست؟!، گفتند: حاجی آقا ما از خواب بلند شدیم رفتیم صورتمان را با صابون بشوییم دیدیم به جای صابون قالب کره های نباتی را گذاشته اند و بدین صورت در آمدیم!.

من فهمیدم کار حاج عسکر است احضارش کردم و اعتراض دادم آخر این چه کاریست کرده ای؟! گفت: حاجی آقا به خدا خسته شده ام شما دستور می دهید دستشوئی هارا بی صابون نگذارید من هر روز چندین بار صابون می گذارم تا به طبقه بالا برسم بر می گردم می بینم صابون نیست یا برداشته اند یا لباس می شویند با اینکه بهمه حمام ها صابون و پودر رختشویی گذاشه ام، این کار را کردم تا اینها تنبیه شوند و به خود آیند خلاصه آشتی دادم و رفتند و دیگر تکرار نشد. (این هم از دسته گل های حاجی عسکر).

البته ناگفته نماند حاجی عسکر از نوحه خوان مشهور اردبیل بودند در طول سالیانی که عضو خدمه گروه من بودند، خدمات زیادی انجام داد و هنوز صدای نوحه و مداحی او از گوشم نرفته است صدای سوزان و آوای دلنشین داشت، مرد خوب و زنده دل بود اما روزگار در آخر دل او را هم سوزاند اخیراً شنیدم یک پسرجوانش که پزشک بود در جوانی وفات کرده و ناکام ازدنیا رفته است خدایش رحمت کند و به پدر و مادرش صبر جمیل و اجرجذیل عنایت فرماید آمین.

در این سال مغازه بازار بزرگ اردبیل را از آقای دکتر جلائی به مبلغ دویست و پنجاه هزار تومان خریدم و تحویل گرفتم.

شبهای ماه رمضان را می گذرانم؛ در یکی از شبها دیدم آقای صالح زاده آمد و با اظهار ناراحتی و تأسف زیاد گفت: حاجی آقا من بیچاره شدم!، چرا؟ گفت: تمام زندگیم را در «نمین» فروخته و به اردبیل نقل مکان کرده ام و در اینجا هم نتوانسته ام کاری برای خودم فراهم نمایم.

باز دلسوزی من گُلْ کرد همان شب شبانه او را برای مغازه بازار شریک کردم(۱)

در این سال شماره کاروان ۲۵۳۵ بود و مانند سال ها گذشته، حجاج را برده و طبق روال برگرداندم.

پس از بازگشت از مکه مغازه بازار را دایر کرده و به قماش فروشی مشغول شدیم. البته پرواضح است من یک فرد روحانیم باید به جای خود یک نفر را در مغازه جای گزین کنم تا با آقای صالح زاده همکاری نماید، پسرهایم خرد سال و بچه هستند و به درد این کار نمی خورند، بدینجهت دامادم آقای حاجی مهدی را در مغازه مستقر کردم یعنی در واقع با یک تیر دو نشان زدم، هم برای دامادم که به منزله پسرم است کار فراهم کردم و هم عوض خودم کسی را در مغازه گماشتم.

چند ماهی بدین منوال گذشت تا اینکه شنیدم خواهران آقاداماد، اظهار ناراحتی می کنند که حاجی آقا برادر ما را در زیرسایه سقف بازار کاشته و آفتاب نمی بیند این چه کاری است به او داده است در مدت کمی مریض خواهد شد!!؛

از طرف دیگر دیدم آقای صالح زاده از دست حاجی مهدی سینه چاک می کند و می گوید: حاجی آقا آخر خودت می بینی من با یک دم پایی این طرف و آن طرف می پلکم و نهار را از خانه می آورم و یا با چیز کمی نهار را سپری می کنم اما داماد شما با کفش واکس زده روی صندلی می نشیند و پا روی پا می اندازد و تلفن را بر می دارد و به چلو کبابی زنگ می زند (الو چلو کبابی حقیقت، به فروشگاه امین یک پورس

________________________________

۱- درواقع اشتباهات سال اول کاروان داری و شریک کردن آقای راثی، تکرار شد من نمی دانم چرا این جورم آیا ساده ام یا زودباورم یا دل نازکم یا از سرگذشت خود عبرت نمی گیرم و در حافظه خود نگه نمی دارم یایایا نمی دانم!!.

چلو کباب بفرستید!!) حاجی آقا این داماد شما مرا پیر کرده است!! حتی شنیدم گفته است (اگر من بمیرم بدانید که حاجی مهدی مرا دق مرگ کرده است!!).

بلی با این زمزمه ها بوی مخالفت و جدائی به مشام می رسید تا این که امسال هم به پایان رسید.

درد سرتان ندهم عدم توافق این دو نفر به جایی رسید که من تصمیم گرفتم مغازه را بفروشم و به صالح زاده گفتم: اگر خودت مشتری هستی به قیمت روز بلکه پایینتر به خودت بفروشم، آقای صالح زاده گفت: من نمی خواهم ششدانگش را بفروش، به دلال سپردم وقتی که مشتری پیدا شد و قیمت مشخص گردید دیدم آقای صالح زاده غیبش زد و پدر خانمش را فرستاده است که حاجی آقا نان بچه های مرا نبرّد بیچاره می شوم و از این حرفها!!.

نگو که ایشان منتظر باز شدن سر قیمت بوده است، خلاصه با میانجیگری ریش سفیدان بازار مغازه را بعد از گذشت دوسال به مبلغ چهارصد و پنجاه هزار تومان از چنگ من در آورد و تصاحب نمود!!.(۱)

از وقایع ناگوار امسال فوت برادر جوانم «احمد» در ۱۹ سالگی بود، او در اتوبان

___________________________________

۱- همین مغازه را بعدها بعد از آنکه از برکات و در آمد این مغازه، خود را به بالا کشید به مبلغ یکصد میلیون تومان صافی و کلیدی فروخت و شنیدم به کار بساز بفروشی مشغول شده است اقلًا دست شما درد نکند هم نگفت هیچ بعد از هفت سال به عنوان معاون کاروان بردم و با این سوابق که به ریاست کاروان رسید و مرا کنار گذاشتند و تمام وسایل کاروانم را در عربستان به او دادم حد اقل تعارفی نکرد که حاجی آقا بیا به عنوان زایر یا روحانی کاروان با هم به مکه برویم!!! عجب دنیائی؛ گاه زین به پشت و گهی پشت به زین گفتنی ها زیاد است که خلاصه کردم تا ناراحتی های فراموشده دوباره زنده نشود.

تهران قزوین با شیرانی ها نزدیک شهرستان «آبیک» قزوین مشغول کار بود و رانندگی کمپرسی می کرد، من از مشهد بر می گشتم، به تهران که رسیدم در خانه پسر عمو حاج امیرخان، خبر دادند احمد فوت شده است! من بلا فاصله از تهران ماشین گرفته به محل کار او رفتم، دیدم بلی در سرد خانه و گواهی پزشکی هم گرفته اند که موقع آب تنی در یکی از کانال های آب لیز خورده و سرش به سیمان کانال خورده و مرده است، البته سرش جراحت عمیق داشت و از اصابت ضربه سخت حکایت می کرد، بعدها بعضی از کارگران آنجا گفتند: زیر ماشین جک زده بود و جک کنار رفته و ماشین روی سرش افتاده و فوت شده بود، بعد از چند سال بعضی دیگر گفتند: او چون راننده کامیون بود و اشتباهاً از کنار چادر برادر پیمانکار که اهل روستای شیران، هم مرز گلستان بود، عبور می کرده و اوهم در چادر خوابیده بوده اشتباهاً از روی سر او رد شده و کشته شده بود، برادران او هم احمد را به طرز مرموزی کشته بودند، من ماجرای کشته شدنش را شنیدم خواستم شکایت کنم و با کالبد شکافی قضیه مشخص شود، پدرم اجازه نداد و گفت: محاکمه من و قاتلین او به قیامت و دادگاه خداوند عالم ماند لازم نیست دوباره نبش قبر شود و نظریه پزشکی قانونی را بخواهیم.خلاصه جنازه را تحویل گرفته و با آمبولانس، به گلستان می برم ولی در طول راه جریان هائی یادم می آمد که روزی پدرم، همین بچه را زده بود و از دماغش خون به زمین ریخته بود، مادر با دیدن خون او، به زمین نشسته خون را با زبانش لیسیده و بلعیده بود، یعنی طاقت نیاورده بود خون ریخته شده احمد را ببیند، من حالا جنازه مجروح او را می برم، غرق در فکرم که چگونه به مادر خبر خواهم داد و مادر به چه حالی خواهد افتاد و پدر همچنین و خواهرها همچنان وو

خلاصه به گلستان رسیدیم و محشر و غوغائی برپا شد که چشمها نبیند و گوشها نشنود و مادر پشت سر هم غش می کند و به هوش می آورند و خواهرها به سر و صورت خود زده و شاخصی می روند و سینه چاک می کنند که من از نوشتن و بیان آن منظره ناتوانم.

خاطرات سال ۱۳۵۶

در این سال شماره کاروان نبود چون امسال از حج محروم شدم، شرح ماجرا؛

از روزی که من آقای راثی را به عنوان معاون باخود به مکه بردم تا دلشکسته و ناراحت نشود، ولی از آن روز ببعد، این بنده خدا هرچه می توانست در هر مقطعی، برای من کار شکنی می کرد و در غیاب من، برعلیه من بدگوئی می کرد حتی آن حاجیه خانمی را که من در سال ۵۴ برده بودم، او را پیدا کرده و بنا به گفته او، برعلیه من تحریک می کرد که چرا برعلیه گلستانی شکایت نمی کنی که دیگر به تو توجهی ندارد!.

به هر حال سال ۱۳۵۶ مرا از ریاست کاروان، حذف نمودند، به سازمان حج مراجعه کردم، گفتند: توسال گذشته در منی نزدیک چادر شاپور غلام رضا پهلوی برادر شاه، بر علیه محمد رضا شاه، سخنرانی کرده ای و پرونده را آوردند، یک نواری ضمیمه پرونده است، هرچه بود و آن نوار را چه کسی به آنجا داده بود خدا می داند، به هر ترتیب سال ۵۶ مرا از کار انداختند و از حج محروم نمودند.

در این سال به مبارکی و میمنت دخترم امینه خانم با آقای سروان رسول جودی ازدواج کرد و به مرزن آباد چالوس رفت مبارک باشد و خوشبخت باشی دخترم آمین.

خاطرات سال ۱۳۵۷

در این سال شماره کاروان من- ۱۲۵۵ بود.

در این سال خانه سبز سه طبقه را به مبلغ هفتصد و پنجاه هزار تومان خریداری کردم و مقداری از قیمت آن را پرداخت کردم و بقیه را قرار شد سال آینده پس از بازگشت از سفر حج، یکجا پرداخت نمایم، چون همه مرا می شناختند اعتماد داشتند و احترام می گذاشتند.

از پیشامد زندگی این سال کوچ کردن ما به تهران است.

پس از محرومیت سال ۵۶، دیدم نمی توانم در اردبیل بمانم، چون چندین نفر از خدمه کاروان من، به مدیریت گروه رسیده اند، ولی این نامردها هیچ کدامشان ولو به ظاهر، به من تعارف هم نکردند، البته من به ریاست رسیدن ایشان بخیل نبودم و خوشحال هم بودم که دست پرورده های من، موفق شده اند اما این سردی و بی عاطفگی آنها مخصوصاً صالح زاده معاون هشت ساله من، مرا زجر می داد و به دنیا و مافیها بدبین کرده و بادید منفی می نگرستم!؛

که نهایتاً سبب هجرت من به تهران شد آن هم در بحبوحه انقلاب و جوشش عموم ملت بر علیه شاه ولی هرچه بود به تهران کوچیدیم و در خانه ۱۲۰ متری واقع در نازی آباد تَه خط کوچه حسینی پلاک ۴۵ ساکن شدم.

در عین حال از فعالیت هم نماندم و کاروان داری را تعقیب کردم، بالأخره موفق شدم و کاروان شماره ۱۲۵۵ را در این سال به من اختصاص دادند خدا را شکر باموفقیت حجاج گروه خود را بردم و برگرداندم.

منزل مکه: شارع الحرم پشت مسجد جنّ ساختمان شاهر ابراهیم زینی. مبلغ

اجاره ۸۰۰۰۰ ریال سعودی مطوف: مهدی مغازل.

منزل مدینه: شارع المطار مقابل مدرسه سعودی و پمپ بنزین عمارت سرلشکر شریف منصور مبلغ اجاره: ۵۱۰۰۰ ریال سعودی (ایشان از سادات مدینه و درجه سرلشکری داشت). مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال یکی از حاجی ها به نام آقای رحمن شیر گیر عنگوت در مدینه سخت مریض شد و با صورت جلسه کمسیون پزشکی به ایران برگرداندند.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر میر اسماعیل مصطفوی: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای موسی مهدی زاده مؤمن: کمک آشپز.

۶- آقای قدیر عازمی زینال: مأمورپذیرائی.

۷- آقای اصغر رشیدی نظامی: خدمتکار.

۸- آقای عوض پیاب: خدمتکار.

۹- آقای پرویز عبرانی: خدمتکار.

۱۰- آقای حسین دلپذیر: مأمور پذیرائی.

۱۱- آقای بابا زربار: مأمور پذیرایی.

۱۲- خانم زهرا منعمی خواهر منعم شاعر مشهور اردبیل: مأمور پذیرائی بانوان ۱۳- عسکرعزیزی کیا: مأمور پذیرائی.

خلاصه ای از سکونت دوره اول اردبیل!

در تابستان سال ۱۳۵۲ از سرعین به اردبیل هجرت نمودم و در خانه وسیع کوچه میرزا بخشعلی که خودم ساخته بودم، ساکن گشتم و چند سال در آنجا بودیم و بعد از آن به خانه پیر عبدالملک پشت حمام میرزا حبیب که از آقای فرج اللهی خریده بودم، نقل مکان کردیم؛

بعد آن را فروخته در منزل نوسازی که در کوچه اصلی اوچدکان خریده بودم، ساکن گشتیم، باز آن را فروخته و یک منزل کلنگی ۴۵۰ متری در تازه میدان خریده و رحل اقامت افکندیم، در همین منزل بود که نوه اولم حمیدرضا پسر حمیده خانم چهار دست و پا راه می رفت فیلم او و حسین دوچرخه سوار و حسن و گربه بالای درخت را برداشتم و در همسایگی این خانه حاجی آقاپدر خانمم در منزلی سکونت داشتند، چون مسافرخانه هزار متری با چندین مغازه برخیابان اصلی با سند ششدانگ سرعین را به مبلغ پانصد و ده هزار تومان به بانک ملی فروختند و یک خانه در تهران خیابان بریانک خریده به پسر بزرگش آقای امین آقا دادند و مبلغی هم به این خانه کوچک اردبیل در جوار خانه ما دادند و ساکن شدند و در همین خانه از دنیا رفتند و در قبرستان علی آباد اردبیل دفن گردیدند رحمت خدا براوباد.

بالأخره من خانه تازه میدان را نیز فروخته و منزل مجلل سه طبقه سبز رنگ دارای دوباب مغازه آقای رسولی را در جلوی حمام میرزا حبیب راه اوچدکان را خریدم و در سال ۱۳۵۷ از آن خانه به تهران کوچ کرده و طبقه پایین آن را به اجاره دادم تا از خانه مواظبت نمایند؛

این خانه چون درنبش کوچه قرار داشت دو دَر ورودی داشت، درب ماشین رو و درب ورود از شمال ساختمان؛

این هجرت ما مصادف با بحران سال انقلاب بود بیش از ۱۱ ماه در تهران نماندیم و دوباره به شرحی که در حوادث سال ۱۳۵۸ می خوانید پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به اردبیل برگشتیم و در پاساژ پیرانی مغازه ای خریده و برای گذران معیشت عائله ام، به کار و کاسبی پارچه فروشی مشغول شدم.

در طول سال های سکونتم در اردبیل زندگی روال عادی خود را طی می کرد؛

۱- کاروان داری؛

۲- تبلیغات دینی و سخنرانی مذهبی در اردبیل و بعضی از اوقات درسرعین؛

۳- جلسات نوبه ای سخنرانی و درس تفسیر شبانه؛

تقریباً ۸ سال بدین منوال گذشت تا هجرت دوم به تهران پیش آمد که در حوادث سال ۱۴۶۵ به شرح ماجرای آن می پردازیم.

خاطرات سال ۱۳۵۸

در ۲۲ بهمن ماه امسال، انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی، به پیروزی رسید و نظام سلطنت و شاهنشاهی ۲۵۰۰ ساله ایران برچیده شده و نظام جمهوری اسلامی، به جای آن نشست که مشروح این جریان ها را در تاریخ انقلاب می خوانید.

در این سال شماره کاروان ۲۳۰۱ بود و مثل سالهای گذشته، افراد کاروان را باسلامتی بردم و وسایل آسایش آن ها را فراهم کردم و برگرداندم و هرکسی به محل خود رفت. منزل مکه: شعب عامر بئرالحمام قرب مسجد الجفالی ساختمان احمد محمد المعتوق مبلغ اجاره ۸۰۰۰۰ ریال سعودی مطوف: مهدی مغازل. بتاریخ

۸/ ۱۰/ ۱۳۵۸.

منزل مدینه: باب التّمّار عمارت عبدالرحمن اصغر قبلان مبلغ اجاره: ۶۰۰۰۰ ریال سعودی. مزوّر: حسنی بافقیه مدینه قبل.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای احمد امیرزاده: روحانی.

۲- آقای دکتر آیدین غمام نو: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای موسی مهدی زاده مؤمن: سر آشپز.

۵- آقای حبیب علی نژادی: کمک آشپز.

۶- آقای علی دهقانی: مأمورپذیرائی.

۷- آقای آقا علیپور گلستان: خدمتکار.

۸- آقای پرویز عبرانی: آبدار.

۹- آقای درویش گنجه بیله درق: کمک آبدار.

۱۰- آقای رحمان جلایری: مأمور پذیرایی.

۱۱- خانم ام کلثوم درآبادی: مأمور پذیرائی بانوان.

۱۲- آقای عسکرعزیزی کیا: مأمور پذیرائی.

۱۳- آقای قلی یوسف صدیق معمار: مأمور پذیرایی.

۱۴- آقای غفور وثیق: مأمورپذیرائی.

در این سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی و اقامت تقریباً نُه ماه در تهران، دوباره به فکر بازگشت به وطن «اردبیل» افتادیم و با مشورت خانوادگی، به اردبیل بازگشته و در خانه سبز سه طبقه واقع در جلوی حمام حاج میرزا حبیب پیرعبدالملک که به اجاره داده بودم تخلیه کرده و ساکن گشتیم.

جریان دزدیده شدن پول!

در این سال باز شکر خدا به حج مشرف شدم و باکمال افتخار، خدمت به میهمانان خانه خدا را، به عهده گرفتم و با عشق و علاقه، مانند هرسال، همه را صحیح و سالم، از فرودگاه جده به ایران پرواز دادم و با وانت خود به یکی از دستشوئی های فرودگاه رفتم و با خوشحالی وصف ناپذیر که مأموریتم را با موفقیت به پایان رسانیده ام، مشغول شستن شلوارم که چرک بود شدم و کیف دستی ام که محتوی معادل یک میلیون تومان پول ایرانی و سعودی و دلار آمریکائی بود و چند ساعت سوغاتی و غیره و گذرنامه ام بود؛ به جلوی پنجره ثابت دستشوئی گذاشتم و حصیر نمازم را هم به جلویش گذاشتم که دیده نشود و از دستشوئی بیرون رفتم و شلوارم را، روی میله های وانتم پهن کرده و برگشتم، ناباورانه دیدم کیف دستی ام به سرقت رفته است!!.

طوری خودم را گم کردم چند دقیقه درجا به دور خودم چرخیدم و این طرف آن طرف دویدم کسی را هم ندیدم و به دستشوئی برگشتم، باز کسی نبود، وا ماندم به ذهنم نرسید که جلوی دَرورودی را بگیرم و از مردم استمدادکرده آنهائی که بیرون می روند بگردیم، البته دستشوئی ها متعدد بود هم برای استحمام «دوش» گذاشته بودند و هم اجاق تطهیر؛

ناگفته نماند یکی از بد بیاری آن بود که آن سال سازمان حج در جده باما تصفیه حساب کرده و همه پولها هم توی آن کیف بود برعکس سال های قبل که در تهران تصفیه حساب می کردند، و این فکر مرا زجر می داد که پول خانه را به مردم قرض دارم و قول داده ام بعد از برگشتن از حج پول آن ها را پرداخت نمایم، حالا من هرکه

بگویم پول را دزد برد، کسی باور نمی کند وانگهی، جواب طلبکارها را چه بگویم؛

وضع بدی پیش آمد و به هرجا شکایت کردم، نتیجه نگرفتم چون پول نقد نشانه ندارد و به کسی هم نمی توان ثابت نمود، اتفاقاً رفقا که از جریان قرض من مسبوق بودند خیلی اصرار کردند که بابا چرا پول نقد را به ایران می بری در اینجا جنس بخر و ببر و بفروش با استفاده کامل قرضهایت را پرداخت کن، من نپذیرفتم گفتم: به مردم قول داده ام پس از برگشت، قرض آنها را بپردازم، شاید اجناس دیر فروخته شود و من شرمنده طلبکارها می شوم، که این بلا به سرم آمد، تازه پس از سوار شدن به هواپیما، متوجه شدم، من که برای پهن کردن شلوار بیرون رفتم کسی بیرون نرفت حتماً، یکی از حاضرین که مرا زیر نظر داشته کیف را برداشته و داخل حمام شده و با باز کردن شیر دوش حمام رد گم می کرده و پول ها را جابجا می نموده است، ولی کار از کار گذشته بود و من در آسمان به سوی وطن هرچه بود گذشت و تیر از کمان رهاشد.

پس از بازگشت بگونه ای طلبکارها را قانع کرده و بتدریج در مدت کمی قرضهارا پرداخت نمودم.

خاطرات سال ۱۳۵۹

در این سال شماره کاروان ۲۳۰۱.

در این سال به علت بمباران فرودگاهها، اجاره منازل فسخ گردید.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای حسین پورصدقی آلانقی: روحانی.

۲- آقای دکتر مسعود زرگران: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای نقد علی حبیب زاده: کمک آشپز.

۶- آقای دولتعلی سروی اوبه زرگر: خدمتکار.

آقای پرویز عبرانی: آبدار.

۸- آقای محمد نوراللهی گنزق: کمک آبدار.

۹- آقای عظیم سلیمان زاده: مأمور پذیرایی.

۱۰- خانم آصفه فیاضی گلستان (مادرم): مأمور پذیرائی بانوان.

۱۱- آقای عسکرعزیزی کیا: مأمور پذیرائی.

در این سال من در پاساژ تختی در خیابان سی متری، مغازه پارچه فروشی داشتم و مشغول کسب و کار بودم.

در این سال پسرم «طاهر» در خانه پیر عبدالملک، به دنیا آمد

از خاطرات به یاد ماندنی این بچه (طاهر) این بود که در دو سه سالگی با دختر همسایه هم سنّ خود، طرح آشنائی ریخته و عاشق همدیگر شدند و هر روز در ساعت معین هردو از خانه بیرون می آمدند و در کوچه قدم زنان باهم صحبت می کردند!!!؛

روزی از پنجره طبقه دوم به کوچه نگاه می کردم با اینکه هوای یخبندان اردبیل و هوا به سختی سرد و حداقل ۲۴ درجه زیر صفر بود این دو دلداده دو و سه ساله، بازو به بازو، به نوعی سرگرم راز و نیاز بودند که من حاجی خانم و بچه ها را صدا زدم، همگی به تماشا ایستاده بودیم و باتعجب می گفتیم: آخر اینها به همدیگر چه می گویند و مشغول چه صحبتی هستند که این گونه تنگاتنگ بدون احساس سردی هوا باهم در میان برفها قدم می زنند ۰باز یک روز درسن سه سالگی از مغازه همسایه، ماشین اسباب بازی خریده بود ولی پشیمان شد، آن را برد که پس دهد؛

تقریباً بعد از نیم ساعتی دَرْ زدند حاجی آقا بیا، من با ناراحتی پایین آمده بیرون رفتم دیدم تمام مغازه دارهای آن راسته به تماشا ایستاده اند و می خندند پرسیدم چه شده است؟ گفتند: مغازه دار ماشین فروش، اسباب بازی او را پس نمی گیرد طاهر هم رفته به کلانتری آن طرف خیابان شکایت کرده و پاسبان آورده است و با تحکم زیاد می گوید: باید پس بگیری و آخرهم پس داد و همه خوشحال بودند و رئیس کلانتری هم از این شاکی سه ساله، خوشش آمده و گفته بود پسرم اگر کسی اذیتت کرد بیا شکایت کن، من پاسبان بدهم ببر حق خودت را بگیر!!.

در این سال شماره کاروان باز ۲۳۰۱ و مدینه بعد بودیم که بمب باران شهرها و فرودگاهها توسط صدام حسین رئیس جمهور جنایتکار عراق، شروع شد و حجاج از تبریز به اردبیل باز گشتند ولی رئیس کاروان ها باهوا پیمای اختصاصی از مسیر هوائی دیگر با بدرقه دو جت جنگی «فانتوم» تا مرز عربستان سعودی برای جابجائی اثاثیه کاروان و پرداخت اجاره بهاء به حج مشرف شدند!.

در روز ۲۹ شهریور همین سال، صدام جنایت کار با تحریک آمریکا و اذنابش، به جمهوری نوپای ایران حمله کرد و در تلویزیون عراق ظاهر شده و گفت: من تا سه روز دیگر در تهران هستم، با این آرزو وارد جنگ تمام عیار شد و باتمام نیروی قهاره خود و هم پیمانانش به خاک ایران تجاوز کرد و با نیروی مردمی و بسیجی و ارتش تضعیف شده، اما فداکار و از جان گذشته، روبرو گردید و هشت سال تمام جنگ را ادامه داد و بر ملت ایران تحمیل نمود و از همان روز اول تمام شهرهای تیر رس را، وحشیانه بمباران می کند، بدون اینکه به زن و بچه و پیر و جوان رحم نماید.

خلاصه در مدت این هشت سال ضرر و خسارت جبران نا پذیری، به ملت مظلوم ایران، متوجه ساخت و تمام تأسیسات زیربنائی کشور را به آتش کشید و ویران ساخت و با خاک یکسان نمود!!.