خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من0%

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من نویسنده:
گروه: سایر کتابها

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد امینی گلستانی
گروه: مشاهدات: 21029
دانلود: 2541

توضیحات:

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 151 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21029 / دانلود: 2541
اندازه اندازه اندازه
خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

خاطرات زندگی یاسرگذشت تلخ وشیرین من

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خاطرات سال ۱۳۶۰

در این سال شماره کاروان ۲۳۰۱.

منزل مکه: مطوف: مهدی مغازل.

منزل مدینه: شارع المطار بین شارع اباذر و مستشفی نرسیده بابالمجیدی عمارت السید صدقه و سراج الکعکی مبلغ اجاره: ۳۱۰۰۰ ریال سعودی مزوّر:

حسنی بافقیه مدینه بعد.

در این سال، اسامی کارکنان کاروان من به قرار ذیل است.

۱- حجّت الإسلام آقای حسین پورصدقی آلانقی: روحانی.

۲- آقای دکتر مسعود زرگران: پزشک.

۳- آقای فتح الله صالح زاده: معاون.

۴- آقای محمد خراط بیرامی: سر آشپز.

۵- آقای نقد علی حبیب زاده: کمک آشپز.

۶- آقای دولتعلی سروی اوبه زرگر: خدمتکار.

۷- آقای پرویز عبرانی: آبدار.

۸- آقای محمد نوراللهی گنزق: کمک آبدار.

۹- آقای عظیم سلیمان زاده: مأمور پذیرایی.

۱۰- خانم آصفه فیاضی گلستان (مادرم): مأمور پذیرائی بانوان.

۱۱- آقای عسکرعزیزی کیا: مأمور پذیرائی.

۱۲- امیرخان دانشورنیا (پسرعمو): مأمور پذیرائی.

۱۳- راضیه صفاری همسر معاون گروه: دستیار زن.

در این سال حجاج سال گذشته که در اثر بمباران صدام حسین دیکتاتور عراق از فرودگاه برگشته و نتوانستند مشرف شوند، به حج رفتند.

در این سال یک نفر از حجاج به نام آقای حاج اصلان صفری سقاواز متولد ۱۲۸۱ ش ش ۳۲۱ ۱۳۶۰ پس از پیاده شدن ازماشین در پیاده رو سکته قلبی کرد و پس از انجام مراحل قانونی در قبرستان بقیع دفن گردید و چون امسال مدینه بعد بودیم اعمال حج را بطور کامل انجام داده بودرحمه‌الله .

در این سال در تاریخ ۱۰/ ۱۲/ ۱۳۶۰ شمسی پدر خانمم آیت اللّه آقای حاج شیخ علی عرفانی وفات نمود و به رحمت خدا رفترحمه‌الله و در قبرستان علی آباد اردبیل به خاک سپرده شد.

شماره کاروان ۲۳۰۱ و حجاج برگشته از تبریز سال قبل، امسال مشرف شدند عظیم سلیمان زاده آبمیوه گیر یکی از خدمه هاکه با اصرار و خواهش تمنّا در گروه من، به مکه رفت و در آنجا با حجاج بد رفتاری نمود و در نتیجه میانه ما گل آلود شد و به شکایت کشید.

امسال مغازه پاساژ پیرانی را در بازار قیصریه، به مبلغ چهارصد و پنجاه هزار تومان خریداری و مشغول کاسبی شدم.

خاطرات سال ۱۳۶۱

ادامه جنگ خانمانسوز و شهدای بیمشمار جنگ

در این سال وسایل کاروان خود را طبق صورت حساب در حضور چند شاهد به آقای صالح زاده که معاون چندین ساله من بود و خود رئیس کاروان شده بود، به صد هزار تومان فروختم.

در این سال حوادث ناگوار متعددی پیش آمد که به چندتای آن اشاره می کنم.

۱- به علت نامعلومی لغو امتیازات کلّیّه رئیس کاروان هائی که در لباس روحانیت بودند و محروم شدن از خدمت به زائرین بیت اللّه الحرام و تشرف من با کاروان «دمیرچی» برای جا به جائی وسایل کاروان و فروش آن.

۲- فوت پدر در این سال در تاریخ ۱۱/ ۵/ ۱۳۶۱ شمسی بود که در اردبیل در خانه پیر عبدالملک من، هرچه معالجه کردیم کارگر نیفتاد چون دکترها سرطان تشخیص داده بودند و جنازه را به گلستان بردیم و پس از تغسیل و تکفین درکنار قبر پسر جوانمرگش احمد به خاک سپردیمرحمه‌الله .

۳- پس از وفات پدرم، آقای حاج قربان نامزدی دخترش را با برادرم حسن لغو کرد و گفت: اگر حاجی محمد در زیرزمین خانه خود یا هرجا که باشد به دختر من جا بدهد مانعی ندارد و گرنه من به حسن دختر نمی دهم خلاصه لغو شد.

عید نوروز به مناسبت فوت پدر، عید سیاه ما بود و در گلستان مجلس یاد بود و دسته دسته مردم برای فاتحه خوانی آمدند و فردایش هم به این منابست در اردبیل مجلس داشتم.

شورای خانوادگی

با توجه به مطالب بالا من با اعضای خانواده مجلس مشورتی تشکیل دادم که چکنم از تیر رس این فامیل دور و نزدیک من که چشم دیدن زندگی مرا ندارند و چون خودشان نمی توانند در زندگی من مداخله نمایند، هر از چند گاهی، نادان و نفهمی مانند برادرم را با دست مرموز و نامرئی خود تحریک کرده و به جان من خواهند انداخت وزندگی مرا تباه خواهند کرد؛

پس از صحبت ها و مشاوره های زیاد به این نتیجه رسیدیم که باید به جای دور از دست رس اینها کوچ کرده و گم و گور بشویم، و مشهد مقدس مورد تصویب قرار گرفت چون آنجا هم فال است و هم تماشا، هم شهر امام رضاعليه‌السلام و هم دور از تیر رس اینهاست!.

سفری به مشهد مقدس

روی تصمیم قبلی از گاراژ «تی بی تی» ساعت یک روز پنجشنبه، از اردبیل مستقیماً به مشهد حرکت کردم و فردا ساعت یازده به مشهد رسیدم و یک اطاق دو تختخوابی در مهمان پذیر پارس خیابان تهران کوچه حوض نو، رزو کردم و بعد از تشرف به حرم، نُه روز تمام به بنگاههای معاملاتی سر زدم و به قیمت خانه و مغازه ها رسیدگی کردم، دیدم من به جای خانه و مغازه اردبیل می توانم معادل آن را در مشهد مقدس بخرم، از این رو با هوا پیما به تهران پرواز کردم و با عموزاده حاجی امیرخان هم مشورت نمودم او هم خیلی تشویق کرد ولی صادقه خانم برادر زنم آقای امین عرفانی مخالفت کرد، البته مخالفت ایشان روی بعضی از مصالحی بود که نمی توانست در تصمیم من، تغییری بدهد و از تهران به قلعه حسنخان رفتم، چند روزی در خانه دختر بزرگم «حمیده» خانم ماندم و با آنها هم مشورت کردم، آنها هم رفتن از اردبیل را مصلحت دیدند.(۱)

مراجعت به اردبیل

از تهران به اردبیل برگشته و به بنگاه ها فروش خانه و مغازه را، سفارش دادم اما دو عامل سبب کُندی پیش رفت شد

۱- قیمت خانه و مغازه روز به روز پایین آمد بطوری که در زمستان به سه میلیون ندادم و در خرداد ماه، به دو و نیم هم دادم، کسی نخرید.

۲- زمزمه هائی به گوش می رسید که امسال می خواهند ما را روی کار آورند و تشکیل کاروان بدهیم، من با دوستان قدیم در اوقاف، تماس گرفتم، گفتند: هنوز خبری نیست تا اینکه روزی ساعت ۸ آقای منصور ذاکر یکی از رئیس کاروان اردبیل به من زنگ زد به خانه من بیا، رفتم دیدم آقای «قدرتی» رئیس اداره شکایات راهنمایان حج درخانه ایشان نشسته است چون ایشان از آشنایان و دوستان قدیمی ما بود برای بررسی و تحقیق عازم تبریز بودند و راهش را از اردبیل انتخاب کرده هم با ما ملاقات و دیداری داشته باشد و هم به ما نوید داد که امسال انتخاب می شوید و قرار شد بعد از چند روز با ایشان تماس داشته باشیم، مشروط بر اینکه رمزی صحبت کنیم، چون در اداره، استراق سمع گذاشته اند.

__________________________________

۱- بعد از انقلاب نام قلعه حسنخان را به« شهر قدس» تغییر داده اند.

مژده انتخاب به ریاست کاروان!

بعد از یک هفته ساعت ۷ صبح تلفن من به صدا در آمد آقای قدرتی بود که مژده داد پرونده من و آقای ذاکر و آقای مکارمی مورد بررسی و تصویب قرار گرفت و به مدیریت گروه انتخاب شدید، من آقایان را در جریان گذاشتم آقای مکارمی گفت:

من می دانم، گویا به او هم اطلاع داده اند؛ پس از شنیدن این خبر مسرّت بخش، از شدت عمل هجرت به مشهد مقدس، کاسته شد، چون در این بحران نمی شد کار بر خلاف مسیر، انجام داد فعلًا لطف خداوند شامل حال ما شده است، نباید عجله کرد و شنیدیم که ما را جزء مدیر گروه مشهد قرار داده اند و بعد دروغ از آب در آمد؛

این صفت گذشت و فراموش کاری من، دوباره مرا وادار کرد به آقای راثی معاون ۵۱ من که آن کارشکنی ها را کرد، تلفن زده و در جریان گذاشتم که زود به تهران حرکت کند و فعالیت نماید، ما هم همگی از آقای محبوب تربیت که اردبیلی و مدیر کل حج بود، خواهش کردیم در باره آقای راثی توجهی نماید و قول داد؛

دو روز بعد از تلفن آقای قدرتی همگی به تهران رفتیم و در هتل ورسای (که بعدها به هتل «بستان» تغییر نام کرد، در خیابان پهلوی که نزدیک سازمان حج بود، منزل گرفتیم و در اطاق ۴۱۹ مستقر شدیم و فردا در سازمان حج که کمی بالاتر از هتل بود رفته و برای اطمینان، حضوراً سؤال کردیم گفت: بابا معطل چه هستید بروید کارهایتان را انجام دهید، من دوباره خصوصی گفتم: آقای قدرتی من سال گذشته وسایل کاروانم را فروخته ام بروم دوباره بخرم؟!، گفت: برو بخر ونگران نباش با خوشحالی تمام به اردبیل برگشتیم و آقای تربیت هم به آقای راثی مژده داد او هم انتخاب شد؛

در این روزها بود که عظیم سلیمان زاده آبمیوه گیر که شنیده بود من باز هم به حج می روم، شروع به داد و فریاد کرد که باید مرا هم باخود ببری، با اینکه پزشک حنجره من قدغن کرده است من عصبانی نشوم و بلند حرف نزنم، آن نامرد طوری

مرا عصبانی کرد و مرا تهدید کرد یا ترا می کشم یا باید مراهم ببری، گلویم مجدداً شروع به درد کرد، چون سال گذشته در مکه خیلی بی ادبی و نابخردی نموده و به حجاج زحمت زیاد داده بود که ابداً حاضر به بردنش نبودم و از کجا معلوم شاید از بد خواهان، او را تحریک کرده بود!؛

سفری به تهران

کارها روال عادی خود را پیدا کرده، حاجی ها دسته دسته می آیند و در دفتر من ثبت نام می کنند و با خوش حالی تمام بر می گردند، در این روزها با رفقاء دوباره به تهران رفتیم وباز در همان هتل منزل گرفتیم، البته یک علت رفتنم به تهران، ناراحتی حنجره ام که در بگو مگو با دائی سیف اللّه سر ازدواج حسن برادرم، تارهای صوتی ام ضربه سختی دید که قادر به صحبت نبودم، خواستم به پزشکان تهران مراجعه نمایم چون از دکترهای اردبیل مأیوس شده بودم فردا به سازمان حج رفته و باز جواب مثبت شنیدیم و از آنجا به مطب دکتر محسن مقدم متخصص گلو و حنجره در اول خیابان کاخ مراجعه و روز دوشنبه ناشتا در بیمارستان «آسیا» درخیابان بخارست، بستری شدم و از رفقا جدا شدم و بعد از ظهر به حنجره ام عمل کردند؛

عصر من به هوش آمدم دیدم دنیا در نظرم تیره و تار است و گلویم به شدت درد می نماید با اینکه دکتر تأکید کرده بود غذای نرم دهند ولی متأسفانه غذای خشک دادند که دردم بیشتر شد، فردا دکتر آمد و گفت: گوشت بریده شده را برای آزمایش فرستادم و فعلًا نمی توانم نسخه بنویسم تا ۱۴ روز بعد ۱۷ تیر جواب آزمایش بیاید

عصر روز عمل آقایان حیدری و راثی به عیادتم آمدند، چون پولهای من پیش آقای حیدری بود گفتند: ما فردا به اردبیل برمی گردیم، من گفتم: تلفنی به عمو زاده اطلاع دهند، چون عملم را به کسی نگفته بودم، اتفاقاً فردا پسر عمو آمد و مرا هم با اخذ پنج هزار و چهار صد تومان برای یک شب و یک روز، از بیمارستان مرخص کردند.

با این حال روزها گذشت و من در موعد مقرر به دکتر مراجعه کردم و دیدم با خوشحالی گفت: خدارا شکر گلویت سالم است من خیلی می ترسیدم سرطان حنجره باشد اما جواب آزمایش منفی بود؛

از دوا و درمان نتیجه نگرفتم، تا اینکه روزی مادرم فرمود: حاجی محمد این همه برای گلویت خرج کردی و زجر کشیدی من برایت یک درمان بگویم که هیچ ضرر ندارد، گفتم: بگو مادر، فرمود: من که در جوانی که حامله می شدم، صدایم بکلی می گرفت و پدرت برای من «ایدرقاخ» می خرید و من آن را می کوبیدم و به گلویم می کشیدم، صدایم باز می شد؛ به بازار رفته از حاجی تسلیم داننده عطار در راسته بازار اردبیل سؤال کردم نام علمی این دارو چیست؟ گفت: عرب ها آن را «عاقر قرحا» می نامند و فارس ها «ریشه تلخون» و ترک ها ایدرقاخ می گویند، پرسیدم از آن داری گفت: داشتم تمام شده است، اصرار کردم به تَه شیشه نگاه کن، شیشه را آورد در ته آن خورده ریزه هائی بود و آن را گرفتم گفت: به زیر زبان بگذار خودش حلّ می شود؛

آن را زیر زبانم گذاشتم هرچه آب می شد صدای من هم باز می شد ولی متأسفانه از هیچ جا پیدا نکردم و دوستی داشتم در قریه شاه نشین به نام حاجی محمد فرویل که در یکی از سالها او را به عنوان خدمتکار به مکه برده بودم، برای دیدار من آمده بود جریان را گفتم: گفت نگران نباش من فردا برایت می آورم چون در ده ما، زنها زیاد دارند، فردا ایشان مقداری آورد و من با زیر زبان گذاشتن و آب شدن آن، سلامتی خود را باز یافتم (این از برکت پزشکی و طبابت مادرم بود). نومیدی پس از امید

در اردبیل به تنظیم کارهای حج هستم و حجاج دسته دسته به دفترم آمده و برمی گردند عده ای با واسطه و بی واسطه تقاضای خدمه رفتن را می کنند تا اینکه

روز ۱۷ تیر برای نتیجه آزمایش به تهران رفته و با دکتر در مطب ملاقات نمودم و از نتیجه آزمایش مرا مطلع ساخت و نسخه نوشت و توصیه کرد که از صحبت کردن پرهیز کنم.

و شب آن روز به خانه آقای قدیمپور یکی از رفقا و همسایه آقای قدرتی رفتم چون پدر آقای قدیمپور وفات نموده بود، فاتحه خوانده با اینکه در شاه نشین اردبیل به مجلس ترحیمش رفته بودم، با آقای قدرتی تماس گرفتم، اظهار داشتند، اخیراً چهل نفر از معاونین گروهها که (مربوط به سردمداران هستند) انتخاب کرده و می خواهند با چهل نفر از شماها جایگزین کنند، پس باید دست به کارشوید و با پارتی بازی و توصیه، خودتان را ثابت نگهدارید و گرنه خطر تهدیدتان می کند؛

خلاصه پس از گذشت چند روز معلوم شد، آقای ذاکر و راثی مانده اند و من وآقای مکارمی را رد کرده اند (عجب روزگاری من آقای راثی را به فعالیت وا داشتم و او در آمد و من مردود شدم!!).

با آن همه به کار افتادن و تکاپو و نام نویسی و تعیین خدمه وو در آخر با یک کلمه «نه» کنار رفتیم و با آبروی من بازی کردند، پس از چند روز آقای ذاکر با سمت معاونت گروه حاج احمد اصفهانی، پیش پرواز به جده رفت و آقای راثی هم به عنوان ذخیره رفته که اگر مدیر گروهی تخلف کرد، او را به جای او بگذارند و خلاصه اقلًا به زیارت موفق شدند و من ماندم و آقای مکارمی و از دور تماشاگر شدیم!.

با اینکه در این سال بعد از یأس از ریاست کاروان آقای حاج اسماعیل حیدری یکی از مدیران گروه اردبیل از سازمان حج تقاضای کتبی نمود که مرا به معاونت گروه بپذیرند با اینکه کمسیون حج موافقت کرد ولی چه عواملی باعث شد که آن هم نشد، اما باز او یک کار مثبت کرد ولی معاون خودم آقای حاج فتح اللّه صالح زاده را که به جای من انتخاب کرده بودند (چون درسال ۶۰ پس از دوندگی زیاد، که می خواست علت عدم انتخاب شدنم را بدانم پاسخی که شنیدم گفتند: چون اخلاق معاون شما غیر اسلامی است، لذا شما را رد کرده اند) لا اقل این نامرد یک تعارف دروغین هم نکرد و وسایلم را هم به او دادم که در واقع غیر از گلستانی، چیزی عوض نشد و صالح زاده به جای او نشست!.

باعث تعجب است اولًا اگر اخلاق معاونم بد بود او را اجازه نمی دادند و عوض می کردند چرا مرا، و ثانیاً مرا به خاطر بد اخلاقی او ردّ کردند ولی خود او را انتخاب به مدیریت کاروان نمودند!! آیا این کارهابا چه منطقی جور می آید!، بلی قبول دارم در هر رژیمی حق کشی هست و روابط جای ضوابط را می گیرد.

صدای دلنواز چاوشهای حاجیان به گوش می رسد

حاجی های امیدوار که عطف به سوابق درخشان من، باچه دلخوشی می خواستند در گروه من به حج بروند، با یأس و افسردگی، متفرق شدند و در کاروانهای دیگر، ثبت نام نمودند، دائی حاج سیف اللّه فیاضی را که عازم مکه بود در کاروان حاجی رشید نوری که قبلًا از خدمه کاروان من بود و سال ۱۳۶۱ به مدیریت انتخاب شد، ثبت نام کردم، روز ۳۱ مرداد ماه در اطاقم در خانه سه طبقه سبز پیر عبدالملک نشسته ام و گروهها در مسجد اوچ دکان، برای وداع و خداحافظی نشسته اند و صدای چاوش ها از هر طرف، به گوش می آید و دلها را می نوازد.

مادرم آمد و گفت: دائیت گلایه می کند که حاجی محمد اقلًا این دو قدم را نمی آید با من خداحافظی کند و بدرقه ام نماید، گفتم: مادر! دائی حق دارد اما به خدا طاقت نمی آورم این ظلم را تحمل نمایم که، مرا به خاطر کسی حذف و خود اورا به جای من انتخاب کنند، ولی باز به خاطر مادر خواستم بلند شوم بروم، ولی دیدم زانوهایم یارائی نمی کند آخر تا دیروز یکی از اینها من بودم، چرا توفیق از من سلب شده و دیگر قسمت نمی شود!!.

خاطرات سال ۱۳۶۲

ادامه جنگ خانمانسوز و شهدای بیمشمار جنگ، و من روزها در پاساژ پیرانی، مشغول کار و شبها در منازل دوستان، به نوبت، مشغول گفتن درس تفسیر قرآن مجید هستم و روزها و شب ها می گذرد و سال دیگر می آید.

خاطرات سال ۱۳۶۳

ادامه جنگ خانمانسوز و شهدای بیمشمار جنگ

خاطرات سال ۱۳۶۴

ادامه جنگ خانمانسوز و شهدای بی شمار جنگ

خاطرات سال ۱۳۶۵

ادامه جنگ خانمانسوز و شهدای بی شمار جنگ

در نیمه اول امسال دخترم وحیده باآقای جهانبخش (نادر آقا) عسکری در خانه سبز پیر عبدالملک، نامزد و به عقد همدیگر در آمدند و بعد از مهاجرت ما به تهران، عروسی شان انجام گرفت و به مشهد رفته و برگشتند، خداوند شیرین کام و موفق نماید مبارک است انشاءالله.

پس از گذشت ماهها و سالها دارای چندین اولاد به شرح ذیل شدند.

در نیمه دوم امسال مجدداً مهاجرت تهران پیش آمد، ناگفته نماند علت اصلی این تحریک و جابجایی من این بود که چون من یک فرد بلند پرواز و توسری نخور بودم و همیشه سعی می کردم با دست خالی یک وجب گردنم را از دیگران بالا بگیرم، خود را بی احتیاج و متمول جلوه دهم برای اینکه از هیچ کس انتظاری نداشتم تا خود را فقیر بشناسانم تا چیزی بتراشم زیرا من چیزی از دیگران کم نداشتم، حتی در دوران تحصیلم هم مانند دیگران از شهریه طلبگی استفاده نمی کردم و از مصرف سهم امامعليه‌السلام پرهیز داشتم، با اینکه روزهای سختی را می گذراندم (که در ماجراهای دوران تحصیلم قسمتی از این سختی ها را در نجف و قم و حتی در اردبیل شرح دادم)؛

بدینجهت برای اینکه شیرازه زندگیم از دستم خارج نشود، خود را بنا به اقتضای ضروری زندگی ام تطبیق می دادم، مکرراً شغل عوض می کردم و منزل می خریدم و می فروختم تا به نوعی گذران زندگیم را بچرخانم و از آن طرف هم بعد از انقلاب،

دلم نمی خواست میراث خوار انقلاب باشم، روی پای خود ایستادم تا نگذارم احتیاج و نیاز، مرا به شغل و مقام هایی که مسؤلیت آور دینی و اخروی بود، وادارم کند و تن دردهم آخر یادتان نرفته که من غیر از کفالت مادر و برادر و خرج های جنبی دیگر، دارای دوازده سر عائله بودم و چرخاندن این همه عائله با این تورم روز مره و بدون پشتوانه، هنر می خواهد و همت و دوندگی خستگی ناپذیر.

خدا را شکرگذارم تا این لحظه که این مطالب را می نویسم، جز خدا احدی از کیفیت مدیریت زندگی من، اطلاعی ندارد حتی پسر کوچکم آقای طاهر داداش، روزی در میان جمع خانواده گفت: اگر بابام پولهایش را از بانکها بیرون بکشد، بانک ها ورشکست می شوند!، بالاتر از این، خانم و همسر عزیز خودم هیچ وقت باور نکرد که من روی فقر و نداری را لمس کرده باشم و در طول زندگی اش بامن، نفهمید من چه دارم و ندارم اگر چیزی می خواست و اتفاقاً می گفتم ندارم، گوشه مقنعه اش را با دست خود می آورد به جلوی چشمم و می گفت: «وای نَنُونْ اوُلسون گَتی گوزوون یاشینْ سلیمْ آغلاماآغلاما ایسته مدوک» (وای مادرت بمیرد الهی بیار اشک چشمانت را پاک کنم گریه نکن گریه نکن دگه نخواستیم بابا)!!.

یعنی این بلند پروازی ها و غرور با جا یا بیجای من کار خودش را کرد، دیگر کسی از دور و نزدیک، هیچ وقت باور نکرد که من روزی ندار شده ام با این که خدا می داند چه روزهای سخت و کمر شکن را گذرانده ام اما نگذاشته ام افراد خانواده ام پی ببرند و ناراحت و دلگیر شوند بلکه همه را تاحد توان باعزت و کرامت بزرگ کرده ام للّه الحمد و المنّه.

در نیمه اول سال ۱۳۶۵ مقدمات هجرت به تهران را بدین گونه آماده کردم، مغازه واقع در پاساژ پیرانی را با مغازه ای در تهران، بازار عباس آباد کوچه حمام چال سرای روحی پلاک ۱۱ همکف با آقایان محمد آرامش و شریکانش که در پاساژ پیرانی همسایه بودیم، معاوضه نمودیم و مغازه من به یک میلیون و ششصد هزار تومان و مغازه تهران را به یک میلیون و چهارصد هزار تومان، قیمت نموده و دویست هزار تومان سر گرفته و به هم تحویل دادیم.

طبقه همکف خانه فردی به نام آقای منصوری را در محله شهران تهران بالاتر از شهر زیبا، اجاره نمودم و در نیمه دوم سال به تهران هجرت نمودم و در خانه مذکور ساکن شدیم و بچه ها را در قریه «کَنْ» به مدرسه ثبت نام کرده و خودم نیز در بازار، به کار قماش فروشی مشغول شدم.

البته این نقل وانتقالها در روزهائی انجام گرفت که صدام حسین با هواپیماهای جنگی، تهران و همه شهرهای تیررس را، بمباران می کرد و ویران می ساخت و کشته های زیاد روی دست مردم مانده بود و شهرها به ویرانه ای تبدیل شده بود و در این سال مادرم را از گلستان، پیش خودم می آوردم که در کنار ورزشگاه آزادی، آژیرهای خطر به صدا در آمد و من ماشین را کنار کشیده و چراغها را خاموش کردم و همه جای تهران به تاریکی فرورفت؛

وقتی که بمباران تمام شد و هواپیماهای عراق برگشتند، چراغ های شهرروشن شد و ما به راهمان ادامه دادیم و به خانه شهران رسیدیم.

خاطرات سال ۱۳۶۶

ادامه جنگ صدام و شهدای بی شمار شهداء

خرید خانه خیابان دانشگاه

جنگ در این سال قیمت خانه ها بطور سرسام آور بالا می رفت؛ من خانه اردبیل را

فروخته بودم و می خواستم در تهران خانه بخرم، پیش از ظهر یک خانه را به قیمت قطعی می رساندیم و طرف می گفت: بعد از ظهر و اگر بعداز ظهر بود می گفت: فردا قولنامه می نویسیم و در موعد مقرر چون قیمت بالا رفته بود: زیر قولش می زد و یا نمی آمد خلاصه مستأصل و بیچاره شدم و نتوانستم خانه بخرم و پولی که در دست داشتم با این وضع نا بسامان مسکن، به هیچ دردی دوا نمی شد و من هم با ۱۰ نفر عائله، کجا به ما جا می دادند وانگهی آخر تا کی باید آواره این در و آن در شویم از این رو آقا طاهر پسرکوچکم را برداشته با هواپیما به مشهد مقدس برده و به امام هشتم امام رضاعليه‌السلام پناهنده شدم چون او بچه کوچک وطفل معصوم بود و من یک فرد گناهکار، به اویاد دادم به ضریح مقدس امام رضاعليه‌السلام بچسبد، و فقط این حرف را بگوید که، آقا من خانه می خواهم و آن هم خانه وسیع باشد!؛

سه روز ماندیم و در این سه روز این بچه سر به ضریح مقدس گذاشته و از آن حضرت خانه می خواست!!؛

بعد از سه روز به تهران برگشتیم از توجه آن حضرت در مدت سه روز خانه ۲۵۰ متری میدان حرّ خیابان دانشگاه جنگ کوچه قادری پلاک ۱۲۳ را به آسانی خریداری کرده و در نیمه دوم سال از خانه اجاره ای جنت آباد به آنجا منتقل شده و راحت شدیم خدایا شکرت.

خاطرات سال ۱۳۶۷

جنگ ادامه داشت و شهدای بی شمار! و دراین سال قطعنامه متارکه جنگ شورای امنیت وسیله امام خمینی (با جمله من این جام زهر را سر می کشم) پذیرفته شده و جنگ تحمیلی خانمانسوز هشت سال با خسارات جبران ناپذیر، پایان یافت

خاطرات سال ۱۳۶۸

در این سال ۲۹/ ۱۱/ ۱۳۶۸ دخترم رضوانه خانم با آقای علی (اصغر) آقاازدواج کرد به خانه بخت رفت و مبارک است و خوشبخت باشند انشاءالله.

پس از گذشت سال ها دارای دو پسر به نام های آقااحسان و آقا رضا شدند.

در این سال ماشین «لندرور» شاسی بلند مدل ۱۹۷۱ را به مبلغ یکصد و هفتاد هزار تومان خریدم و تعمیر کامل نموده و دوازده سال تمام با آن یک تعمیر، از او کار کشیدم و فقط دوبار رینگ پیستون عوض کردم و در نهایت در نیمه دوم سال ۱۳۷۵ بعد از انتقال به شهر مقدس قم، به یک نفر از اهل قم به مبلغ یک میلیون و دویست هزار تومان فروختم.

خاطرات سال ۱۳۶۹

در این سال نیز در سرای روحی بازار مشغول کسب و کار قماش فروشی بوده و عمر را سپری می کردیم.

خاطرات سال ۱۳۷۰

در این سال خانه «ویره» (شهرک مصطفی خمینی) شهریار را خریداری نمودم که دارای یک مغازه و یک حیاط بود که ما هم در آن یک باب خانه ساختیم و دست تمام شد.

خاطرات سال ۱۳۷۱

در این سال در خانه پسر عمو مشهدی قربانعلی دانشور نیا در چهار راه عباسی، مستقر شده و خانه خیابان دانشگاه جنگ کوچه قادری پلاک ۱۲۳ را تخریب و شروع به ساختمان جدید نمودم البته اخذ جواز از شهرداری و ساختن این خانه، به علت ناپختگی برای من سخت بود و هزینه سنگین می طلبید، بدینجهت سرمایه بازار و فروش خانه و مغازه «شهرک مصطفی خمینی» ویره، به مبلغ یک میلیون و هفتصد هزار تومان و فروش خانه ای در سرعین متصل به خانه آقای مشهدی احد حسینی به مبلغ هفتصد و پنجاه هزار تومان(۱) و چهار میلیون تومان از بانک صادرات وام برداشتم، با صرف این مبالغ در طول دو سال و نیم، ساختمان در هشت واحد ۶۶ متری به پایان رسید و مورد بهره برداری قرار گرفت، بانک صادرات گفت: باید چهار واحد به نام چهار نفر از فرزندانت ثبت کنی تا وام را به چهار نفر تقسیم کنیم چون برای هر نفر، بیش از یک میلیون تومان وام نمی دهیم روی این دستور، چهار واحد به نام حسن و حسین و علیرضا و طاهر، به ثبت رساندم ولی متأسفانه حسین و علیرضا در مدت کوتاه آپارتمان خود را فروختند و جمع ما به پراکندگی مبدّل شد، زیرا هدف من از ساختن این ساختمان این بود که اینها در یک مجتمع، دورهم گرد آمده و من هم چوپان زن و بچه این ها باشم اگر یکی به سفر رفت و یا حوادثی پیش آمد، یار و یاور همدیگر باشند؛

حسین یک قطعه زمین در قلعه حسنخان خرید و با هزاران مصیبت که به قیمت جانش تمام شد، ساخت و نشست، علیرضا هم یک قطعه زمین سه بر نزدیک حسین خرید و بعد به نادر آقا داماد سوم فروخت و او هم به رسول آقا داماد دوم

_____________________________________

۱- این خانه را در سال ۱۳۸۴ به یک صد و شصت میلیون تومان بانک کشاورزی خریداری کرد.

فروخت(۱) و علیرضا هم یک خانه با وام بانکی در یافت آباد خرید، آن را فروخت با طاهر یک مغازه در جلوی خانه دانشگاه جنگ خرید.(۲)

حسن هم قبلًا دیپلم گرفته و در دانشگاه تربیت معلم قبول شد، ولی چون رشته روحانیت را اختیار کرد، به مدرسه آقای مجتهدی در تهران و بعد به مدرسه آقای هاشمی در چیذر و بعد برای ادامه تحصیل به قم رفت و در مدرسه دارالشّفا مستقر گردید که بعداً به داستانش می رسیم.

خاطرات سال ۱۳۷۲

در این سال حسین با عروس بزرگم بی بی شهربانو (مهشید) خانم ازدواج نمود و خوش بخت باشند انشاء اللّه.

خانم ایشان از شهرستان «نور» مازندران است.

پس از گذشت سالها دارای یک پسر بنام آقا محمدرضا و دختری به نام معصومه (ساناز) خانم شدند.

در این سال ۱۳۷۲ شمسی مادرم به مهمانی به اردبیل رفته بود، نزد برادرکوچکم حسن وفات کرد و من پس از شنیدن وفات مادر بلا فاصله به اردبیل حرکت کرده و مادر را در قبرستان غریبان اردبیل نزدیک دَر ورودی قبرستان به خاک سپردیم و مشغول برپائی مجالس ترحیم و احسانات او شدیمرحمه‌الله .

ساخت خانه تا پایان سال ادامه داشت و من هم طبق روال در بازار مشغول

__________________________________

۱- او هم اخیراً در خیابان شهید عالمی با خانه ای معاوضه کرد و بیست میلیون تومان سر داد چون زمین این خانه سیصد و چهل متر و بهتر از محل قبلی اش است.

۲- آن را نیز در تاریخ ۱/ ۱/ ۱۳۸۹ فروخت و یک مغازه در خیابان آذربایجان تهران، رهن و اجاره کرد.

کسب و کار بودم؛در نیمه دوم سال کار ساختمان به پایان رسید.

خاطرات سال ۱۳۷۳

در این سال من طبق معمول در بازار مشغول بودم و حسین و علیرضا هم بازار را ترک کرده و مرا تنها گذاشتند.

در این سال آپارتمان خودم و پسرم حسن را فروختم و در جنت آباد یک باب خانه بطور اشتراکی باحسن: خریداری نمودم و از خانه خیابان دانشگاه جنگ به آنجا منتقل شدیم.

این خانه چون سند رسمی نداشت، زحمت زیاد و دوندگی فراوان کردم تا سند ششدانگ اخذ کردم و تغییرات اندکی در آن دادم.

خاطرات سال ۱۳۷۴

من در بازار مشغول بودم ولی به فکر افتادم که برای زندگی ام، تجدید نظر کنم از این رو سفری به قم کرده و به قیمت خانه ها، رسیدگی کردم، البته این موقعی بود که املاک در حال رکود بود و کسی خرید و فروش نمی کرد مگر اندکی؛خانه اشتراکی من و حسن آقا در جنت آباد به فروش نرسید در حالی که در بهترین و باموقعیت خوب ترین محل جنت آباد (میان اتوبان همت و شاهین و میدان نور) قرار داشت، از طرفی هم تصمیم جدی گرفته بودم به قم منتقل شویم و در قم هرچه گشتم، همه فروشنده بود نه خریدار، آخر در اوایل سال ۱۳۷۵ شمسی توسط

بنگاه آقای گرجی در خیابان ۴۵ متری صدوقی قم، کسی را پیدا کردیم که او هم نمی توانست در قم خانه اش را در پشت صدا وسیما ۲۰ متری اسحاقی کوچه گل لادن(۱) پلاک ۱۰ را بفروشد و به تهران انتقال یابد و هردو آماده شدیم معاوضه کنیم، پس از گفتگوها قیمت خانه مرا به سی و پنج میلیون تومان و خانه قم که نوساز و دوطبقه، به سی وپنج میلیون و پانصد هزارتومان قیمت نمودند یعنی پانصد هزار تومان سر بدهیم؛

اسناد نوشته شد و قرار براین شد که روز چهاردهم شعبان المعظم هردو حرکت نموده و در خانه مقابل مستقر شویم و نیمه شعبان روز ولادت حضرت بقیّه اللّه الأعظم روحی و أرواح العالمین لتراب مقدمه الفداء، هر کسی در خانه نوخرید خود باشد و برای تیمّن و تبرّک در آن روز شریف شیرینی خورانی نمائیم.

خاطرات سال ۱۳۷۵

در نیمه دوم این سال روز چهاردهم شعبان المعظم یک روز قبل از ۱۵ شعبان که عید مهم جهان تشیّع است، به خانه قم، نقل مکان کردیم و فردایش را، در خانه تازه خرید مستقر شدیم.

در این سال به علت ترک کردن بچه ها بازار را، مغازه بازار را از نیمه دوم به اجاره دادم. در این سال زلزله ویرانگر و خانمان سوز در مناطق مختلف اردبیل به وقوع پیوست و عالمی را غرق عزا و مصیبت نمود.

________________________________

۱- بعداً این کوچه به کوچه ۷ و پلاک خانه به ۴۴ تغییر کرد.

خاطرات سال ۱۳۷۶

در این سال نوشتن کتاب «سرچشمه حیات» را شروع نمودم و به تحقیق در موضوع آن پرداختم و تا در سال بعد فارغ شده و در سال ۱۳۷۹ به چاپ رساندم. در این سال کتاب «آغلار ساوالان» که درباره زلزله زدگان گلستان سروده ام، به چاپ رسید و پخش شد.

خاطرات سال ۱۳۷۷

در این سال علیرضا با شیدا خانم دانشورنیا عروس دومم ازدواج نمودند و خوش بخت باشند انشاءاللّه.

شیدا خانم نوه پسر عموی بزرگوارم جناب آقای حاج امیرخان دانشورنیا می باشد که قبل از ازدواج ایشان به رحمت خدا رفترحمه‌الله .

پس از گذشت تقریباً چهار سال دارای یک دختر به نام مبینا خانم شدند.

خاطرات سال ۱۳۷۸

شروع به نوشتن از مباهله تا عاشورا در ۶۸۹ صفحه و «فلسفه قیام و عدم قیام امامانعليهم‌السلام » در ۲۰۰ صفحه و غیره و اتمام آنها بعد از دوسال و به چاپ رساندن آنها و تمام شدن آنها در ۴۵ روز و تجدید چاپ و کارهای روزمره.