داستانهاى صاحب دلان جلد ۲

داستانهاى صاحب دلان0%

داستانهاى صاحب دلان نویسنده:
گروه: سایر کتابها

داستانهاى صاحب دلان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد محمدى اشتهاردي
گروه: مشاهدات: 10110
دانلود: 2000


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 162 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10110 / دانلود: 2000
اندازه اندازه اندازه
داستانهاى صاحب دلان

داستانهاى صاحب دلان جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥٢ - علاقه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حسين عليه‌السلام وخبر از شهادت او

ام سلمه (يكى از همسران رسول خدا) گويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حجره من بود (و آن روز نوبت من بود) پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در را ببند كه كسى وارد نگردد، در اين ميان كه كنار در بودم ناگهان ديدم حسينعليه‌السلام (كه آن وقت كودك بود) آمد، در را فشار داد و باز كرد و وارد خانه شد، و مى خواست بر پشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سوار گردد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را مى بوسيد و از ديدار او شاد مى شد.

فرشته اى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: آيا حسينعليه‌السلام را دوست دارى ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آرى ، فرشته گفت : امت تو او ار مى كشند و اگر بخواهى محل قتل و شهادت او را به تو نشان مى دهم

آن فرشته ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برد و محل شهادت حسينعليه‌السلام (كربلا) را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشان داد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و مقدارى خاك سرخ آورده بود، ام سلمه آن خاك را گرفت و در دستمالى ريخت و براى خود نگهداشت(٣٣٦)

روزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نماز مى خواند، حسن و حسين نزد آن حضرت آمدند، و بر پشت آن حضرت سوار شدند، مردمى كه آنجا بودند آنها را دور مى كردند، پس از نماز، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مردم فرمود: حسن و حسينعليهما‌السلام را آزاد بگذرايد، آنها محبوب من هستند، پدر و مادرم بفداى آنها و پدر و مادرشان باد، بدانيد كسى كه مرا دوست دارد اين دو (حسن وحسين ) را دوست خواهد داشت(٣٣٧)

٥٣ - انتخاب انقلابى و سرنوشت ساز

زيد بن حارثه كه از اصحاب نزديك پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، در دوران ، كودكى با مادرش سعدى دختر ثعلبه كه از طايفه معان بود، به خانه بستگان خود مى رفت ، در دوران جاهليت كه دوران زور و استعمار بود، و هر كسى زورمندتر بود بيشتر غارت مى كرد، طايفه بتى قين به بستگان مادرى زيد حمله برده و اموال آنها را غارت كردند و زيد را جزء كالاهاى غارت شده ، به اسارت گرفتند و به عنوان برده به بازار آورده و فروختند.

حكيم بن حزام (برادر زداده خديجه كبرى ) زيد را براى عمه اش خديجهعليهما‌السلام خريد، پس از آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به پيامبرى رسيد، زيد را دعوت به اسلام كرد، او اسلام را پذيرفت از اينرو زيد، سومين يا چهارمين نفرى است كه قبول اسلام كرده است

حارثه پدر زيد از فراق زيد خيلى ناراحت بود و در اين باره شعرهاى غم انگيزى سروده بود و به بستگان سفارش كرده بود كه بگردند هر كجا او را يافتند خبر دهند. تا اينكه در مراسم حج ، چند نفر از طايفه كلب ، زيد را ديه بودند و همديگر را شناخته بودند، زيد به آنها گفت : مى دانم كه پدر و مادرم براى سخت ناراحتند، ولى اين شعر را از قول من به آنها برسانيد:

فانى بحمدالله فى خير اسرة

كرام معد كابرا بعد كابر

من به حمد خدا درميان بهترين و گراميترين خاندان هستم كه همه جوانمردى وبزرگوارى و نيكوكارى در آن جمع است

آن چند نفر از طايفه كلب ، پس از مراسم حج به وطن (كه در حدود يمن بود) برگشتند و جريان ديدارشان را با زيد را به پدر زيد گفتند و موقعيت زيد را شرح دادند و سوگند خوردند كه راست مى گويند.

حارثه پدر زيد همراه برادرش كعب (عموى زيد) و فديه (مال و ثروتى ) براى خريدن زيد برداشتند وبه سوى مكه رهسپار شدند.

در مكه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سراغ گرفتند، به آنها گفته شد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد است ، آنها به مسجد رفته و به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شرفياب شدند، و گفتند:

اين پسر عبدالله اى پس عبدالمطلب اى پسر هاشم اى پسر بزرگ و آقاى قوم خود، شما اهل حرم خدا و همسايه آن هستيد و كنار خانه خدا بسر مى بريد، شما كسى هستيد كه محبوسان را آزاد مى كنيد و به اسيران غذا مى دهيد ما به حضورت در مورد فرزندمان كه نزد شما است آمده ايم ، بر ما مننت بگذار و به ما احسان كن ، و او را به اين فديه (اموال ) تعويض فرما. و هر چه فديه بيشتر بخواهى ادا مى كنيم

پيامبر فرمود: فرزندتان كيست ؟

گفتند: زيد پسر حارثه

پيامبر فرمود: پيشنهاد مرا مى پذيرد؟

گفتند آن چيست ؟

فرمود: زيد را بطلبيد و اختيار را به خود او واگذار كنيد، اگر شما را برگزيد ت او بدون فديه ، مال شما باشد، واگر مرا برگزيد، سوگند به خدا من كسى نيستم كه هر كس مرا برگزيد، او را از خود برانم ، بهر حال او آزاد است

آنها گفتند با ما با كمال احسان و انصاف سخن فرمودى

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زيد را احضار كرد، و به او فرمود: اينها را مى شناسى ، عرض كرد: آرى ، فرمود: كيستند؟ گفت اين پدرم و اين عمويم مى باشد.

فرمود: اكنون تو آزاد هستى ، پدر و مادرت را اختيار كنى يا ما را زيد گفت : من تو را برگزيدم و هيچكس را بر تو مقدم نمى دارم ، تو بجاى پدو عمويم هستى

پدر و عموى زيد به زيد گفتند: واى بر تو، تو بردگى را بر آزادى و بر پدر و عمو خويشانت ترجيح مى دهى ؟ زيد گفت : پدرم ! آرى ، انى قد رايت من هذا الرجل شيئا ما انا بالذى اختار عليه احدا ابدا

من از اين مرد چيزى ديدم كه هرگز هيچكس را بجاى حضور و خدمت او بر نمى گزينم

از اين پس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعلام كرد: كه زيد پسر من است ، من از او ارث مى برم و او نيز از من ارث مى برد، و مسلمانان طبق اين اعلام به او زيد بن محمد مى گفتند.

وقتى پدر و عموى زيد، زيد را در كمال راحتى و آسايش در نزد شخصى بزرگوار ديدند، خوشحال شدند و با كمال خرسندى و رضايت از مكه به وطن خود بازگشتند.(٣٣٨)

٥٤ - كار خرك چى هاى كاشان

روزى شخصى به مرجع تقليد بزرگ مرحوم شيخ انصارى (متوفى ١٢٨١ ه .ق مدفون در نجف اشرف ) گفت : آقا شما خيلى هنر مى كنيد، كه اينهمه وجوهات (سهم امام ) به شما مى رسد در آن هيچ تصرف نمى كنيد؟!

شيخ در پاسخ گفت : حداكثر كار ما كار خرك چى هاى كاشان است كه پول به آنها مى دهند كه بروند از اصفهان كالا بخرند و بياورند به كاشان ، آيا ديده اى كه به مال مردم خيانت كنند؟، آنها امين هستند، اين مساله امر مهم نيست بلكه بنطر شما مهم آمده است(٣٣٩)

گر در طلب گوهر كانى ، كانى

ور در پى جستجوى جانى ، جانى

من فاش كنم حقيقت مطلب را

هر چيز كه در جستن آنى ، آنى

٥٥ - ملاقات ناصرالدين شاه با ملا هادى

ملا هادى سبزوارى از حكماى برجسته صاحب كتاب منظومه سبزوارى و...در سبزوار در محيطى بسيار ساده و در كمال زهد مى زيست ، ناصرالدين شاه بعضى از آثار او را ديده بود، مى خواست با او ملاقات كند، در يكى از سفرهاى خود از تهران به مشهد، سر راه در سبزوار خبر ندهد، تا بدون اطلاع قبلى بر او وارد گرديم ، به همين ترتيب شاه وارد خانه او شد، هنگام نهار بود، شاه نگاه كرد ديد، غذاى ملا هادى تنها يك گرده نان اتس ، و لقمه هاى نان را در يك ظرف كوچك كه مايعى در آن بود فرو مى كرد و در دهان مى گذاشت ، فهميد كه در آن ظرف سركه است ، شاه كنار سفره او نشست ، از حال ، او پرسيد و در ضمن به اطراف اطاق نگاه كرد و نمدهاى كهنه و پاره را ديد..گفت : من تصور مى كردم حال و وضع شما خوب باشد...چرا به زندگى محقر براى خود ساختى ؟

ملا هادى گفت : همين سه نمد را نيز كه در كف اطاق انداخته ام بايد بگذارم و بروم ولى نمدها در دنيا مى ماند.

شاه گفت : با اين سنى كه داريد نبايد غذاى شما نان و سركه باشد.

ملا در پاسخ گفت : كسانى هستند كه مستحق مى باشند، من به آنها كمك مى كنم از اين رو به خود من بيشتر از اين نمى رسد(٣٤٠)

جان را بلند دار كه اين است برترى

پستى نه از زمين و بلندى ، نه از سما است

آن را كه ديبه هنر و علم در بر است

فرش سراى او چه از غم از آنكه بوريا است

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر تفاوت انسان با چارپا است

٥٦ - دلاور مرد آگاهى از ديار ديمامه

طفيل بن عمرو از اهالى يمامه(٣٤١) بود، در آغاز بعثت ، در سفرى به مكه آمد و جريان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دعوت او، كارشكنى كافران را شنيد، طفيل شخص دورانديش و شاعر و خوش فهم بود، با خود گفت : به حضور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بروم و از نزديك سخنش را بشنوم ، ببينم چه مى گويد:

ولى مشركان اجازه نزديك شدن به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نمى دادند، طفيل به شرط اينكه گوشهايش را با پنبه محكم بگيرد، تا صدايى نشنود، وارد مسجد الحرام گرديد. و به حضور محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و از آن جا كه خدا مى خواست ، چند جمله از سخن آنحضرت را شنيد.

خودش مى گويد بقدرى اين چند جمله ، شيرين بود كه هرگز چنين سخنى نشنيده بودم

سرانجام او در همان سفر، در خانه به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسيد و گفتار ديگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را شنيد و گم شده اش را يافت و مسلمان گرديد، او اشعارى در اين مورد سرود كه از جمله آنها اشعار زير است :

يحذرنى محمدها قريش

و ما انا بالهيوب لدى الخصام

فقام الى المقام وقمت منه

بعيدا حيث انجو من ملام

واسمعت الهدى وسمعت قولا

كريما ليس من شجع الانام

و صدقت الرسول و هان قوم

على رموه بالبهت العظام

مشركان قريش مرا از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر حذر مى دارند، و من هنگام نزاع ، ترسو نيستم

او پيامبر كنار مقام (جوار كعبه ) بود، و من دورا دور او را مى نگريستم ، و كم كم - براى نجات از سرزنش كننده - خود را به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساندم ، راه هدايت را دريافتم و سخن بلند معنايى از او شنيدم ، كه شجاعان را ياراى گفتن (يا شنيدن آن سخن در آن شرايط سخت نيست

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تصديق نمودم ، هر چند مرا هدف تهمت هاى ناجوانمردانه قرار دادند.

طفيل به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد: از خداوند بخواه تا نشانه اى بر صدق گفتارم قرار دهد، و در پرتو آن ، قوم خود، (قبيله دوس ) را به اسلام جذب كنم

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خدا خواست كه براى او علامتى قرار دهد.

طفيل به سوى وطن بازگشت همينكه بالاى تپه اى كه نزديك قبيله دوس بود رسيد، نورى در سر تازيانه اش ظاهر شد كه مانند چراغ مى درخشيد.

طفيل وقتى به وطن رسيد، مردم را دعوت به اسلام كرد، نخست خانواده و بستگانش به اسلام گرويدند، طفيل به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در كه و سپس مدينه رفت و آمد مى كرد و در جنگ خندق كه رد سال پنجم هجرت واقع شد با جمعيتى از خاندانش در حدود هشتاد نفر به مدينه آمده و در جنگ ، بيارى مسلمانان شتافتند.

و خودش در جنگ بدر و احد، شركت نمود، و در فتح مكه به تقاضاى خودش ، از طرف پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مامور ويران كردن و آتش زدن بتخانه ذى الكفين و شكستن بتهاى آن گرديد و با شجاعت اين ماموريت را انجام داد.

از آن جا كه شاعر بود، وقتى كه بتها را مى شكست : اين اشعار را سروده و مى خواند:

يا ذا الكفين لست من عبادك ميلادنا اقدم من ميلادك انا حشوت النار فى فوادك

يعنى : اى بت ذوالكفين من از پرستش كنندگان تو نيستم ، چرا كه تاريخ تولد ما جلوتر از پيدايش تو است ، اكنون شكم تو را پر از آتش مى كنم

او همچنان در مدينه بود، تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رحلت كرد، بعد از آنحضرت جزء سپاهيان اسلام براى سركوبى مرتدين نجد رفت و جنگيد، و سپس به يمامه رفت و در آنجا دار دنيا را وداع گفت(٣٤٢)

٥٧ - بياد شاعر آزاده اهلبيتعليهما‌السلام

در عصر خفقان خلافت بنى عباس ، شعر گفتن در مدح امامان اهلبيتعليهما‌السلام و بيان حقايق در ضمن اشعار، از شمشير برنده براى طاغوتهاى عباسى ، برنده تر بود، و همچون صاعقه اى بود كه به خرمن هستى آنها مى خورد.

اسماعيل بن محمد معروف به سيد حميرى از آزادمردانى است كه در شان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، قصائد و اشعار بسيار سروده و خواند. و از مدائنى نقل شده : سيد حميرى سواره در ميدان كوفه ايستاد و اعلام كرد: هر كس يك فضيلتى از علىعليه‌السلام نقل كند كه من آنرا به شعر در نياورده باشم يك اسب و آنچه دارم به او جايزه مى دهم

محدثين و راويان ، فضائل علىعليه‌السلام را از هر كتاب و سندى ديده بودند نقل كردند، او اشعار خود را كه متضمن همان فضيلتها بود مى خواند.

تا آنكه شخصى گفت : از ابوالرعل المرادى شنيدم گفت : در حضور علىعليه‌السلام بودم ، براى نماز مشغول وضو گرفتن شد، كفشش را بيرون آورد كه پايش را مسح كند، مارى داخل كفش شد، وقتى كه آن حضرت (بدون توجه ) خواست كفش را بپوشد، كلاغى آمد و كفش را ربود و بالا برد و به زمين افكند و آن مار بيرون آمد، آن گاه علىعليه‌السلام كفشش را پوشيد...

سيد حميرى تا اين فضيلت را شنيد، آنچه وعده كرده بود به او داد، چون آن را نشنيده بود تا به شعر در بياورد.

و در اين مورد اشعارى گفت كه شعر اولش اين است :

الا يا قوم للعجب العجاب

لخف ابى الحسين و للحباب

هان اى مردم ، از شگفت ترين شگفتيها داستان كفش پدر حسين (يعنى علىعليه‌السلام و مار است(٣٤٣)

٥٨ - مرگ گوارا

شخصى از امام جوادعليه‌السلام پرسيد، چرا اين مسلمانان مرگ را ناگوار و ناپسند مى دانند.

امام فرمود: زيرا به جريان بعد از مرگ آگاهى ندارند، اگر آنها شناخت مى داشتند و از اولياء خدا بودند، آنرا دوست داشتند و مى دانستند آخرت براى آنها بهتر از دنيا است

سپس افزود: آيا مى دانى چرا كودك و ديوانه از خوردن دوايى كه براى درمان او است ، ممانعت مى كنند و نمى خورند؟

او عرض كرد: چون به سود دوا، ناآگاهند.

امام فرمود: سوگند به خدايى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به حق مبعوث كرد: ان من استعد للموت حق الاستعداد فهو انفع به من هذا الدواء لهذا المتعالج : كسى كه بطور كامل آماده مرگ است ، مرگ براى او سودمندتر از اين دوا براى آن كسى كه مورد درمان قرار مى گيرد.

اگر مومنين به آنهمه نعمتهاى الهى كه براى آنها وجود دارد آگاه بودند، براى مرگ آماده مى شدند و آن را دوست داشتند، بيش از دوست داشتن انسان عاقل هوشمندى كه خواهان دوا را براى دفع آفات ، و جلب سلامت است(٣٤٤)

آرى مرگ براى مومنان بحق همچون آزادى پرنده از قفس ، و پرگشودن او به سوى باغستان است

٥٩ - گريه عبدالله بن رواحه ، سردار شهيد موته

عبدالله بن رواحه از برجستگان اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، كه در جنگ بزرگ موته (كه در سال هشتم هجرت در سرزمين موته از نواحى شام كه در قلمرو حكومت روم بود اتفاق افتاد - با توجه به اينكه - لشكر اسلام ، سه هزار نفر بودند و لشكر كفر صد هزار نفر) شهيد شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عبدالله بن رواحه را پرچمدار سپاه اسلام نمود و فرمود اگر او شهيد شد جعفر بن ابيطالب ، پرچم را بدست بگيرد و اگر او نيز شهيد شد زيد بن حارثه پرچمدار گردد، اين سه سردار يكى بعد از ديگرى در اين جنگ به شهادت رسيدند.

نكته اينجا است كه عبدالله بن رواحه هنگام وداع با ياران و دوستان ، گريه مى كرد، علت پرسيدند، در پاسخ گفت : من هيچگونه دلبستگى به اين دنيا ندارم (و خيال نكنيد كه گريه ام براى اين جهت است كه ممكن است در اين جنگ كشته شوم ) بلكه آنچه مرا به گريه انداخته اين است كه شنيدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آيه اى از قرآن كه درباره دوزخ است خواند كه آن آيه مرا گريان نموده است و آن اين كه (در آيه ٧١ و ٧٢ مريم ) مى خوانيم :( وَإِن مِّنكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا ﴿ ٧١ ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوا وَّنَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيهَا جِثِيًّا ) (٣٤٥)

يعنى : همه شما (بدون استثناء) وارد جهنم مى شويد، اين امرى حتمى و فرمانى است قطعى سپس آنها را كه پرهيزكارند، از آن ، رهايى بخشيم و ستمگران را در حالى كه (از ضعف و ذلت ) به زانو درآمده اند در آن وا مى گذاريم

عبدالله گفت : من نمى دانم پس از ورود به دوزخ ، چگونه از آن خارج مى شوم ؟ (آيا جزء پرهيزكارانم يا نه ؟) گريه ام براى اين جهت است

مسلمانان گفتند: خداوند يار و نگهدار شما است و شما را بطور شايسته به ما بر مى گرداند و بلا را از شما دفع مى فرمايد.

عبدالله سه شعر زير را خواند و به سوى جبهه حركت كرد و در جنگ موته به شهادت رسيد، سه شعر او هنگام وداع اين است :

لكننى اسئل الرحمان مغفرة

و ضربة ذات فرغ تقذف الزبدا

او طعنة بيدى حران مجهزة

بحربة تنفذ الاحشاء والكبدا

حتى يقال اذا مروا على جدثى

يا ارشد الله من غاز قود رشدا

(اگر دعا مى كنيد كه من سالم به سوى شما بازگردم ) ولى من از خداوند خواهان دو چيزم ١ - آمرزش گناهانم ٢ - ضربتى كارى و فراگير كه كف به لب آورد و خونم را بريزد، يا سر نيزه اى در دست آدمى كه تشنه كشتن است ، به زندگى من خاتمه دهد و در درون و جگرم نفوذ نمايد، آرى اين را مى خواهم تا وقتى كه در قبرم گذارند، بگويند آفرين بر اين جنگجو كه خداوند او را هدايت فرمود، و او را به كمال رساند(٣٤٦)

٦٠ - آزادى سه نفر متخلف

در سال نهم هجرت كه جنگ تبوك واقع شد و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با دهها هزار مسلمان به سوى شام براى سركوبى روميان كارشكن ، بهحركت درآمدند.

ابوحمزه ثمالى گويد:

براى ما نقل شده كه سه نفر به نامهاى : ١ - ابولبابة بن عبدالمنذر ٢ - ثعلبة بن وديعه ٣ - اوس بن خدام ، مخالفت كرده و از سپاهه اسلام كناره گرفتند.

وقتى كه فهميدند آيات سختى از طرف خدا بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد متخلفين نازل شده ، سخت پشيمان شدند، به مسجد رفتند و خود را با طناب (يا زنجير) به ستونهاى مسجد بستند و به راز و نياز با خدا پرداختند، تا توبه آنها پذيرفته گردد.

وقتى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از سفر جنگ بازگشت و از حال آنها جويا شد، به عرض پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساندند كه آنها سوگند ياد نموده اند كه خود را از استوانه هاى مسجد آزاد نكنند، تا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بياد و آزاد سازد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: من نيز سوگند ياد مى كنم كه آنها را آزاد نكنم تا خداوند به من دستور دهد

پس از مدتى آيه ١٠٢ سوره توبه نازل گرديد كه قسمت آخر آيه اين است

( عَسَى اللَّـهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ . إِنَّ اللَّـهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) رحيم اميد آنكه خداوند توبه آنها را بپذيرد و خداوند آمرزنده و مهربان است(٣٤٧)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنها را از بند استوانه هاى مسجد آزاد ساخت آنها كه توبه واقعى كرده بودند، براى جبران گناه خود، همه اموال خود را در اختيار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گذاشتند و عرض كردند: متاسفيم كه تخلف نموديم ، اين اموال ما را در راه خدا انفاق كن

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: در اين باره ، از طرف خدا، دستورى به من نرسيده است و بعد آيه ١٠٣ سوره توبه نازل شد:

( خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَكِّيهِم بِهَا وَصَلِّ.... ) قسمتى از اموال آنها را بگير و در راه خدا انفاق كن ، و بوسيله آن ، آنان را پاك و پاكيزه گردان(٣٤٨)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قسمتى از اموال آنها را پذيرفت و در راه خدا به مستحقين ، انفاق كرد.(٣٤٩)

٦١ - يادى از نواب صفوى شير مرد خدا

حجة الاسلام نواب صفوى ، شهيد راه خدا و قهرمان پر صلابت كه معتقد به تشكيل حكومت اسلامى بود و مى گفت : اسلام بايد موبه مو اجرا گردد.

وى جوان خوش فهم و طلبه آگاه و متعهد در نجف اشرف بود، وقتى كه در ايران ، كسروى (يكى از عمال استمعار) با كتاب و روزنامه به جنگ با اسلام برخاست ، نواب ، (كه با علماى برجسته نجف اشرف در اين مورد بخصوص تماس داشت ) به ايران آمد، و با كسروى به بحث و گفتگو پرداخت ، دريافت كه استعمار توسط نيش قلم كسروى به جنگ اسلام آمده ، و اساس و مبانى تشيع را بباد استهزاء گرفته است و حتى در يك جلسه به طرف كسروى پريد و او را مضروب ساخت

در اين جا لازم بود سازمانى تشكيل شود كه مزدوران مهدور الدم را اعدام انقلابى نمايد، چرا كه اتمام حجت شده بود ديگر راهى جز نابود كردن آنان نبود.

نواب صفوى اين سازمان را بنام سازمان فداييان اسلام ، بنيان نهاد، و قهرمانانه به افشاگرى بر ضد دشمنان مزدور پرداخت

نواب صفوى بنمايندگى از يكى از مراجع تقليد عصر خود، افراد مخلص و جانبازى مانند ١ - سيد حسين امامى ٢ - خليل طهماسبى ٣ - واحدى ٤ - محمد مهدى عبدخدايى ٥ - ذوالقدرو... به گرد خود آورد.

به دستور نواب ، روز دوشنبه ٢٠ اسفند ١٣٢٤ شمسى ، كسروى بدست برادران امامى اعدام انقلابى شد.

با تبعيد آيت الله كاشانى به لبنان ، و انتخابات فرمايشى محمد رضا شاه معدوم ، هژبر كه وزير دربار بود و نقش مهمى در اجراى سياستهاى استعمارگران داشت بدستور شهيد نواب ، توسط سيد حسين امامى اعدام انقلابى گرديد.

سومين اعدام انقلابى آنها قتل رزم آرا بود، وى در مقابل ملى كردن صنعت نفت ، مانع بزرگى بود و سرانجام به دستور شهيد نواب ، توسط شهيد خليل طهماسبى با يك گلوله از پاى درآمد.

تصميم ديگر، اعدام انقلابى ، اعدام پير كفتار انگليس حسين علاء بود كه به دستور شهيد نواب توسط شهيد ذوالقدر انجام گرفت ، ولى نافرجام بود.

از آن پس ، اعضاء فداييان اسلام در راس آنها شهيد نواب صفوى دستگير شدند.

و نواب صفوى در ٢٧ دى ١٣٣٤ شمسى در حالى كه صداى تكبيرش بلند بود، در زندان محمد رضا شاه جلاد، به شهادت رسيد.

قبر منورش در قبرستان ابن بابويه شهر رى است

از ويژگيهاى شهيد نواب صفوى ديد نه شرقى و نه غربى او بود، و روى اسلحه هايى كه جنايتكاران را اعدام انقلابى مى كردند، نوشته بود: نه روس ‍ و نه انگليس و نه آمريكا.

و پس از مدتى خاموشى ، روح پاك نواب صفوى ، باز عده اى را برانگيخت ، و شهيد مهدى عراقى ، بين برنامه نواب صفوى و انقلاب اسلامى پيوند داد، و در جريان كاپيتولاسيون و تبعيد امام خمينى در سال ١٣٤١ توسط يكى از اين افراد (شهيد بخارايى ) منصور نخست وزير مزدور شاه ، اعدام انقلابى گرديد.

از سخنان نواب صفوى است : اسلام بايد مو به مو اجرا شود... استعمارگران نقشه مى كشند و تا پس از طرحها و نقشه ها اين افراد (جنايتكار) را روى كار آورند ولى تمام اين نقشه ها را اينها (فداييان اسلام ) با يك گلوله نقش بر آب مى ساختند و تزشان این بود كه ما نقشه هاى شرق و غرب را با يك گلوله از بين مى بريم

درود بر تو اى شير مرد از سلاله پاكان نواب صفوى ، امروز روح پرفتوح تو ناظر است كه در ايران حكومت اسلامى تشكيل شده كه هدف مجاهدتهاى تو همين بود.(٣٥٠)

٦٢ - خنثى شدن توطئه ستون پنجم دشمن

اواخر سال سوم هجرت و اوائل سال چهارم هجرت ، بعد از جنگ احد قبل از جنگ احزاب بود، يهود بين نضير حدود هزار نفر بودند كه در نزديك مدينه در قلعه اى سكونت داشتند، يكى از مسلمانان ، دو نفر از آنها را با اينكه در پيمان صلح با اسلام بودند، اشتباها گشتند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت ، ديه آنها را از يهوديان قرض كند و بپردازد و بعدها، قرض خود را ادا نمايد.

آنها در ظاهر از اين پيشنهاد استقبال گرم ، نشان دادند كه به رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرض بدهند و آن حضرت را به قلعه خود دعوت كردند، ولى توطئه مخفيانه بر آن داشتند ه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به قتل برسانند.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از رفتن به قلعه آنها خوددارى كرد، و به ديوار قلعه تكيه نمود.

جبرئيل بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شد و توطئه آنها را به آن حضرت خبر داد، و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حركات آن ها نيز دريافت كه توطئه در كار است و آن اين بود كه يكى از آنها نيز دريافت كه توطئه در كار است و آن اين بود كه يكى از آنها به پشت بام قلعه برود و سنگ (بزرگى ) بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه به ديوار تكيه كرده بود بيندازد و آن حضرت را به شهادت برساند.

رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قبل از آن كه از يهود بنى نضير قرض ‍ بگيرد، به مدينه بازگشت ، و پيكى به سوى يهود بنى نضير فرستاد و توسط او به آنها پيام داد: اگر بناى نقض پيمان و توطئه و نيرنگ داريد از اين منطقه خارج گرديد، و تا ده روز به شما مهلت مى دهم

يهود در بن بست سختى قرار گرفته و چاره اى جز كوچ كرده از آن منطقه نداشتند.

ولى بعضى از منافقان آنها را از بيرون رفتن از منطقه بازداشتند و به آنها وعده پيروزى و كمك در جنگ دادند، و اين وعده هاى منافقان باعث شد كه تصميم گرفتند در محل سكونت خود بمانند.

در اينجا بود كه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همراه جمعى از مسلمانان در حالى كه پرچم اسلام در دست علىعليه‌السلام بود، از مدينه به سوى يهود بنى نضير حركت كردند، و قلعه هاى آنها را محاصره نمودند، يهود به دست و پا افتادند و از قلعه اى به قلعه ديگر مى رفتند و خود را در خطر جدى ديدند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى قطع اميد آنها دستور داد قسمتى از درختان نخلستان آنها را قطع نمودند.

يهود كه خود را در معرض هلاكت ديدند شخصى را به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستادند و از آن حضرت خواستند كه در خروج از منطقه به آنها مهلت دهد و لطف بيشترى كند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنها مهلت و لطف كرد و فرمود: مشروط به اينكه از اموال خود هر كدام بيش از آنكه شترشان حمل مى كند بر ندارند.

يهود بنى نضير اين شرط را نپذيرفتند و همچنان در قلعه هاى خود ماندند، وقتى كه زندگى بر آنها سخت و تنگ شد، شرط رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را پذيرفتند، ولى اين با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در برابر لجاجت آنها دستور داد كه آنها هيچ چيز با خود حمل نكنند.

آنها ناگزير با كمال ذلت بدون آنكه از اموال خود چيزى بردارند از منطقه خارج شدند، و اموالشان در اختيار حكومت اسلامى قرار گرفت ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن اموال را عادلانه بين مسلمانان تقسيم نمود(٣٥١) به اين ترتيب اين يهوديان فرصت طلب و زر اندوز، دربه در شدند، عده اى به نواحى شام عده اى به حيرة عراق و عده اى به جاهاى ديگر رفتند، و منطقه از وجود اين ستون پنجم دشمن ، و جاسوسان نيرنگ باز، پاكسازى شد، و اين حادثه به ما اين درس را آموخت كه بايد منطقه اسلامى را از وجود صهيونيستهاى جنايتكار كه كشور غصب شده اسرائيل را پايگاه توطئه خود قرار داده اند پاكسازى نمود.

٦٣ - زرنگتر از زرنگ

عتيقه فروشى به روستايى رفت ، در خانه يكى از روستائيان ، تغار بسيار زيبايى را ديد كه گربه اى در داخل آن نشسته و مشغول آشاميدن آب بود. عتيقه فروش در همان نگاه اول ، ارزش بسيار زياد تغار را دريافت و تصميم گرفت به هر قيمتى شده آن را از چنگ مرد روستايى بيرون آورد، نيرنگ عجيبى به كار برد و آن اين بود: به مرد روستايى رو كرد و گفت : عموجان ! اين گربه را مى فروشى ؟ روستايى جواب داد: بله

و بعد قيمت آن را تعيين كرد، و گربه را به عتيقه فروش داد و پول آن را گرفت و گفت : خيرش را ببينى !.

عتيقه فروش بى آنكه به تغار زيبا بنگرد، گربه را گرفت و از خانه خارج شد، هنگام خروج ، به مرد روستايى گفت : عموجان اين گربه ممكن است در راه تلف شود، اگر ممكن است براى اين تغار هم قيمتى تعيين كن تا آن را بخرم و با آن اين حيوان زبان بسته آب بدهم

مرد روستايى كه به زرنگى عتيقه فروش پى برده بود، با زيركى خنده اى كرد و گفت : نه عموجان ، من اين تغار را نمى فروشم ، اگر بفروشم از نان خوردن مى افتم ، چون تا اينجا دوازده گربه را بوسيله اين تغار فروخته ام !!(٣٥٢) آرى بايد مسلمان ، هشيار باشد و در برابر رندان كهنه كار، كلاه به سرش ‍ نرود.