روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق0%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن موسوی اصفهانی
گروه: مشاهدات: 18081
دانلود: 2289

توضیحات:

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18081 / دانلود: 2289
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

از استانبول تا جده

ورود به استانبول

امروز که روز دوشنبه بیست و هشتم ماه [شوال] است و روز عید سلطانی است. (۱) تخمیناً چهار به غروب مانده وارد اسلامبول شدیم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمد لله که تا اینجا آمدیم و از بلاد روسیه و معاشرت خارجین از اسلام آسوده شدیم.

دیشب و امروز هوا خیلی خوب بود و از صبح تا حال آفتاب سوزنده ای بود. حالا که ظاهراً یک به غروب مانده باشد فی الجمله ابر شده، اما هوا نسبت به شهرهای سابق خیلی تفاوت کرده، بالاپوش، سنگینی می کند و زحمت می دهد، آدم باکش نیست که لباده و عبارا بیندازد. دیشب کشتی خیلی آسوده آمد. تلاطمی نداشت. یک و دویی از روز بر آمده رسیدیم به دو کوه از طرف یمین و یسار که مشتمل بود برخانه ها و عمارت های سر بازی که جای [١۴٨] قراول و سربازهای عثمانی بود. گفتند اینجا دهنه اسلامبول و سرحد عثمانی است. از هر دو طرف جاهای مسطح منقّحی با سنگ بالا برده بودند در دامنه کوه لب دریا؛ و توپ های بسیار گذاشته بودند و قلعه ها و برج های بسیار محکم با سنگ بالای کوه در هر دو طرف ساخته بودند و سرباز مستعد، در هر دو سمت ایستاده بود. کشتی به جایی رسید، ایستاد. گفتند نگاه داشته اند تا تذکره امان که از قنصل رومی در باطوم گرفته اند، نشان دهند، و بروند. نشان دادند و چیزی نگذشت که راه افتادند. گفتند اگر کشتی بعد از ظهر و عصر به اینجا برسد، نمی گذارند رد شود. نگاه می دارند تا صبح. اگر چه

_________________________________

۱- دوشنبه ساعت ١٧:٣۶:٣٧ سال تحویل شده و بنابرین همین روز، عید بوده است.

سلطانی در آن باشد. دیگر اینجاها دریا مابین دو کوه می گذشت و مابین دو کوه چندان مسافتی نبود و هرچه پیش می آمدیم، خانه ها و عمارت ها زیاد می شد. گفتند اینجا اسلامبول است، اما خیلی راه رفتیم تا جایی که لنگر را انداختند و عمارت ها خیلی عالی و منقح و باشکوه بود و هرچه پیش می آمدیم پاکیزه تر و عالی تر می شد. غالب لب دریا بود بلکه بعضی تا نصف یا کمتر در خود آب واقع بود. مسجدهای متعدد با مناره ها خوش ترکیب زیاد در هر دو طرف دیده شد. گفتند: روس، عمارت ها و شهرهای خود را از روی عمارت ها و شهرها رومی برداشته. خیلی تعریف داشت این عمارت ها که در این دو طرف دیده می شد. یکی از یکی بهتر بود. آدم از مشاهده آنها حیران می شد. کشتی های بسیار که یکی از یکی بزرگتر و بهتر بود، از جنگی و غیر جنگی هم خیلی دیده شد. هرچه نزدیکتر می شدیم زیادتر می شد. از ملاحظه آنها هم آدم حیران می شد.ظهر شده یا نشده رسیدیم به جایی که لنگر انداختند و طرادهای متعدد پای کشتی حاضر شد و عثمانی ها آمدند بالا به کشتی و خرجین ها و بارهای مردم را به شانه کشیدند و بردند پایین توی طراده ها گذاشتند. خیلی معطل شدیم تا ما هم رفتیم پایین و با چند نفر از حاجی های سبزواری و نیشابوری و حمله دارها در یک طراده قرار گرفتیم، و مسافت چندانی نرفتیم که پای گمرک خانه پایین آمدیم. آنجاها خیلی ماندیم تا تذکره ها رادیدند و بار و بنه را دیدند. حاجی فنیخ یه رفیقی داشت. گفت فلانی را ببر به منزل. مرا با خود آورد در توی کالسکه کوچکی نشانید و آمد در سرای فنجان چی در حجره ای از حجرات فوقانی منزل داد. میرزا رضا سر بنه و اسباب ماند تا ببینند و بعد بیاید. حقیر لباده خود را در آن حجره پهن کرده ایستادم به نماز تا میرزا با بنه آمد.

الحمدلله خوب [١۵٠] منزلی است. پاکیزه و خالی از اغیار است. غیر از حقیر و میرزا رضا کسی دیگر نیست. از اولی که از ارض اقدس بیرون آمدیم تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده. الحمدلله علی آلائه و له الشکر علی نَعمائه.

حمام گرفتن

امروز که روز سه شنبه بیست و نهم [شوال] است، در اسلامبول نزدیک غروب است. تازه از چای خوردن فارغ شده ایم. سفره را در راه، کباب داشت، گربه پاره کرده بود، خودم عصری او را دوختم و یک کیسه هم برای نمک دوختم، و یک سفره هم میرزا رضا امروز از بازار خریده با یک حوله به جهت لنگ و قطیفه خودش، و از برای آن که اگر در حال احرام هوا سرد باشد روی جامه احرامش به دوش بیندازد. اینجا همه چیزش گران است مگر قند و شمع گچی. قند را می دهند یک من شاه شش قران و شمع را دسته ای هفده شاهی، اما یک نان و ماست و تربچه دیشب گرفتیم دو نفری به یک قران و نیم، و امروز دو دانه نان با حلوای ارده و پنیر گرفتیم به یک قران.

دلاکی از اهل طهران مسمی به حاجی عبادالله عصری آمد به جهت سرتراشی و وعده کرد که فردا صبح بیاید ما را ببرد به یک حمام خوبی، و بعد از آن ببرد ما را به گردش. آدم بسیار خوبی بود. هنوز من از کاروانسرا به جای دیگر نرفته ام. امروز که روز چهارشنبه آخر ماه [شوال] یا اول ماه ذی قعده است، در اسلامبول هستیم. صبح تخمیناً دو سه ساعتی از روز برآمده، حاجی عبدالله آمد که برویم حمام، رخت های خود را از پیراهن و زیر جامه و قبا عوض کردیم، و به اتفاق او رفتیم حمام. مسافت چندانی نرفتیم که رسیدیم به حمام. عجب حمام پاک و پاکیزه و باصفایی بود. وارد صحن رختکن که شدیم گفتند از پله ها بروید بالا. کفش های چوبی پای پله ها بود. کفش های خود را کندیم و آنها را پا کردیم. روی پله ها فرش بود. رفتیم بالا فرش. قالی و گلیم پهن بود و نیمکت ها گذاشته بود.

بقچه نفیسی آوردند، روی نیمکت پهن کردند. رخت ها را در آن کندیم و سرش را بستیم. لنگ بسیار نفیسی آوردند، بستیم. بعد حوله بسیار تمیزی در جلو بالای لنگ بستند که تا توی گرمخانه که می رویم سرما نخوریم، و همان کفش های چوبی را پا کردیم، رفتیم در گرمخانه. آنجاها نیمکت گذاشته بود، مخطه بر رویش داشت و روی آن حوله بسیار تمیزی بود. گفتند اینجا بنشینید و اگر نوره می کشید بیاوریم. گفتیم می کشیم، رفتند و دو ظرف تمیز پاکیزه نوره آوردند، و در یکی از خلوت های گرمخانه گذاشتند، این گرم خانه چهار خلوت داشت و تمام سنگ های گرمخانه و خلوت ها از مرمر بود، مثل بلور از پاکیزگی می درخشید، و در چند [١۵٢] جای هر خلوتی سنگاب مرمر بسیار خوش ترکیبی گذاشته بود، و در توی هر سنگابی به شکم دیوار، دو شیر برابر هم نصب بود. پایینی آب بسیار گرم داشت و بالایی، آب بسیار سرد و هوای هر خلوت عقبی گرم تر بود از خلوت جلویی. در آن خلوت اولی که گرمیش کمتر بود، نوره کشیدیم و شیر آب گرم را گشوده ریختیم در سنگاب. زیاد داغ بود. شیر آب سرد را گشودیم و بعد از آن خود را شستیم. آمدیم بیرون. رفتیم در خلوت آخری، هر کدام پای سنگابی نشستیم و شیرها را گشوده آب بر سر خود ریختیم. زیاد هوا گرم بود که طاقت نیاوردیم بند شویم. آمدیم بیرون. مدتی توقف کردیم.

حاجی عبادالله خیلی زحمت برای ما کشید. اولاً که با ما آمد به حمام و نگذاشت دلاک های عثمانی کار ما را بکنند. بعد حنا آب زد و به ریش ما بست با آنکه توی عثمانی ها منع است حنا به حمام بردن و ریش و دست و پا را رنگ کردن. و بعد از آن به اندازه ای که می دانست و می توانست دقت در چرک کردن و صابون زدن کرد سه چهار مرتبه پیش از چرک کردن، و بعد، صابون زد از صابون بنفشه و غیر. بعد رفتیم توی آن خلوتی که نوره کشیده بودیم. خزانه کوچکی مثل یک کر از سنگ مرمر داشت. رفتیم توی آن خود را شسته، بعد غسل جمعه را به اعتبار آنکه، شاید روز جمعه آب گیرمان نیاید تقدیم داشتیم. بعد لنگ و حوله بسیار تمیز آوردند، به خود گرفتیم. آمدیم بالا روی نیمکت ها و مخطه های بالا، آمدند ما را خشک کردند و قلیان آوردند و قهوه بسیار خوبی آوردند. یک غلیان هم توی گرمخانه آوردند. بعد وجه دادیم به حاجی عبادلله برای خودش و آنها. دو نفری هفت هزار و دهشاهی مخارجمان شد. و اگر حاجی عباد نبود بسا زیادتر گرفته بودند.

وقتی آمدیم به منزل ظهر نشده بود. چیزی نگذشت که ظهر شد و نماز کرده فی الجمله راحت شده، برخاسته چای طبخ کرده، صرف نمودیم. در این اثنا حاجی عباد آمد رخت های چرک خود را دادیم که بدهد بشویند. گفت پیراهن و زیر جامه را هر یک نیم قروش که یک عباسی ما زیادتر باشد می گیرند، و قبا را یک قروش.

امروز همه اش ابر بود و از دیشب تا خیلی از روز برآمده، بارش می آمد. حاجی عباد گفت من پنج سال است که اینجا هستم و مثل امسال این قدر برف و بارش نیامده بود و سرد نشده بود. اغلب روزها همین طور بود. صبح شخصی چند فقره ساعت آورد از دو لیره و یک لیره و زیادتر [١۵۴] و کمتر قیمت که ما بخریم. از بی پولی نخریدیم.

شخصی دیگر از این فین های عربی سفید و قرمز سنگین و سبک آورد. باز از بی پولی نخریدیم. همه حاجی ها خریدی اینجا کردند، مگر من که از بی پولی و پرمخارجی نتوانستم چیزی بخرم، با آنکه بعضی چیزها خیلی لازم دارم. از حمام که بیرون آمدیم احوال خوشی نداشتیم. الان هم میرزا رضا سرش درد می کند. گفتم برای شب چلو و زرده تخم مرغ بپزد. دیشب پلو عدس خوبی درست کرده بود. خدا اولاً صحّت ایمان عطا فرماید، بعد صحت بدن. امشب را حاجی عباد گفته بیاید ما را جایی ببرد روضه، نمی دانم موفق می شویم برویم یا خیر.

اول ذی قعده ١٣١۵ همچنان در استانبول

امروز که روز پنجشنبه غرّه ماه ذی قعده است در اسلامبول هستیم. الان که یک و نیم به غروب داریم، باران می آید، زیاد از اندازه شدید بود. حالا تخفیف یافته. دیشب هم خیلی باران آمد. هوا از صبح تا حال وا نشده و گاهی خیلی تاریک می شود، بسیار بد آب و هوا است. از آن روزی که وارد شده ایم حال خوشی نداریم. به خصوص حقیر که از دیروز عصر تا حال سرم به جای خود نبود، و همه اش خوابیده ام. حالا به کمال کسالت این چند کلمه را نوشتم. امروز ظهر آش شوید بسیار رقیقی با کمال بی میلی چند قاشق خوردم. خداوند به حق محمد و آل محمدعليهم‌السلام عنایتی فرماید که ناخوش نشویم که در دریا و بلاد غربت، وانگهی خارجی مذهب بسیار بسیار مشکل است ناخوشیش.

امروز که یک قبله نما خریدیم با زنجیرش به دهشاهی خودمان، خیلی لازم بود. یک فین عربی قرمز رنگ هم خریدیم. حاجی عباد دیشب چون باران می آمد نیامد که برویم روضه، امروز هم نیامده. ترک است، و ساکن در طهران بوده. امروز که روز جمعه دویم ماه [ذی قعده] است، در اسلامبول هستم. الحمدلله از برکت حضرت بقی الله فی الارضین عجلّ الله تعالی فرجه احوالم بهتر از دیروز است. دیشب قدری حریره خوردم، و شب عرق کاملی کردم، و امروز به حکم استخاره آش پراسفناج با گردِ سماق خوردم.امروز که پنجم عید نوروز است، باقلا در اینجا فراوان دیده می شود. یک حقه آن را صد درم دهنار [نار ۴ مثقال] کم باشد، یک قران می دهند. دیروز قند خریدیم چهار حقه به چهار هزار و دهشاهی. چای لمسه خریدیم نیم حقه به شش هزار. یک پارچه سبز به جهت عمامه و شال قد به دو منات. وجه تذکره عثمانی هر نفری سه مجیدی. و سه قروش مجیدی نه هزار ما هست، کرایه منزل یک قروش به روایتی دو قروش وجه طراده که سوار شدیم وقتی که از کشتی پایین آمدیم. دو قروش وجه یک ساعت از مغازه عمر خریدیم به چهار مجیدی. می گویند در این مغازه، قول یک قول است، هر چه را به هر قیمت گفتند کم و زیاد ندارد. غلیان نعلگیر بزرگ سه دانه خریدیم. هر دانه به سینزده هزار و دهشاهی. کوچک یک دانه به هشت هزار.امروز هم هوا ابر بود. گاهی فی الجمله وا می شد. [١۵۶] دیروزی که روز شنبه سیوم [ذی قعده] بود، در اسلامبول بودیم. حالت زکام عارض بود. صبح آب آلو و آلو خوردم. از شب آب انداخته بودیم. یک دست اجابت شد. دیگر غذایی نخوردم تا شب، چلو خوردم. میرزا رضا قورمه سبزی خوبی درست کرده بود. گویا تره اش را دو قروش گرفته بود که چهار عباسی یا نهصد دینار ما باشد.عصر رفتیم باغچه خان، منزل حاجی محمد ترک به جهت بازدید عید او. بسیار جای با صفایی بود. گلهای رنگارنگ بسیار تعریفی داشت. درخت ها شکوفه کرده بود. هوا از صبح تا شام آفتاب بود. بالا پوش زیادتی می کرد. امروز که روز یکشنبه چهارم [ذی قعده] است در اسلامبول هستیم. صبح به اتفاق حاجی محمد و حاجی عباس پسرش و حاجی علی بابای ترک رفتیم به تماشای مسجد ایاصوفیه. در راه که می رفتیم خانه های بسیار عالی پاکیزه ای دیدیم. سه طبقه و چهار طبقه و پنج طبقه و زیادتر و کمتر. از آن جمله رسیدیم به خانه بسیار عالی که گفتند این خانه دختر سلطان عبدالعزیز است که سابق بر این سلطان بود، و الحال پسر برادرش که پسر عموی دختر می شود، سلطان عبدالحمید سلطان است. روز جمعه سلطان عبدالحمید با جلال زیاد از اندازه با عسگر و سرباز زیاد از شماره با طبل و شیفور رفت به مسجد. من نرفتم به تماشا، اما آنها که رفته بودند نقل کردند جمعیت خلق و ارکان و ولات از حوصله بیرون بوده، و خودش زینتی نداشت. فین قرمزی در سر داشته و جثه چندانی هم ندارد، و خود امامت نمی کند، نائبی دارد که امامت می کند، و خطبه می خواند، و خودش در محلی از مسجد منفرد است که گویا دیده نمی شود. آنها که او را دیده بودند وقتی خواسته در کالسکه بنشیند که مراجعت کند، او را دیده بودند.اما من عصر از کاروانسرا بیرون رفتم. دیدم جمعی از سربازهای او از مسجد برمی گردند و طبل و شیفور می زنند. بسیار جوان های رشید قوی بلند قامتی بودند و تمام فین های قرمز پی هم چیز بر سر دارند، بلکه تمام اهل اسلامبول و سکنه او بی استثنا، همه همین طور فین های قرمز و کمی سفید بر سردارند. چه ملا، چه کاسب، چه تاجر، چه سلطان، چه عمال او. نهایت ملاها و طلاب شال کوچک سفیدی دور کلاه پیچیده اند و نادری شال سبز.ما هم که وارد اینجا شدیم، همه گفتند این عمامه ها را از سر بردارید والاّ آلت مضحکه خواهید بود، و نمی توانید جائی بروید. ما هم فین قرمز رنگی بی منگوله گرفتیم و دبیت سبزی هم یک دو زرع دور او پیچیدیم. عبا هم رسم نیست. تمام از ملا و غیر لباده در بر دارند یا پالتو پوشیده اند.متّصل در کوچه ها کالسکه بزرگ و کوچک در آمد و رفت است. اعزه یک نفر یا دو نفر در کالسکه های کوچک خیلی پاکیزه و پاک و منقح نشسته اند، و در آمد و رفت اند. کالسکه دو طبقه سه طبقه هم هست که در هر طبقه جمعی نشسته اند می آیند و می روند. همه جور مذهبی هم در آن پیدا می شود. از گبر، یهودی و ارمنی، ارس، بابی. سنی که جای خود. اثنی عشری هم بسیار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.

تحصیل طلبه ها در استانبول

مشهور است که اسلامبول دوازده هزار مسجد دارد. دوازده هزار حمام دارد. نمی دانم راست است یا خیر. ما دو مسجد او را امروز [١۵٨] صبح دیدیم. در مسجد اول که رفتیم، دیدیم گنبد بسیار بزرگی است و مفروش به فرش قالی، و تخمیناً سی چهل مجلس درس به طور متفرقه منعقد بود، و مدرّس بر روی یک مخطّه بسیار کلفتی نشسته بود، و در جلو کرسی گذاشته بود که کتابش را رویش بگذارد و بگوید، و بعضی پنجاه طلبه، و بعضی چهل، و بعضی سی، و بعضی بیست، و بعضی ده، و بعضی زیادتر و بعضی کمتر دورشان تخمیناً جمع بودند. حتی آنکه بعضی یک نفر و دو نفر هم داشتند و مسجد پر بود از صدای تدریس. همه ترکی می گفتند. و تمام فین عربی بر سرداشتند و شال کوچکی دورش پیچیده بودند. و مسجد دویم مسجد ایاصوفیه مشهور بود. عجب مسجد غریبی است. باید دید. به نوشتن نمی آید. ستون های بسیار داشت، در نهایت قطر و بلندی. ته هریک برنج و بر روی پایه مرمری نصب کرده بودند. همه یکپارچه بود. بعضی سنگ سماق بود. و بعضی سنگی دیگر. کسی گفت سنگ یشم است که از سماق بالاتر است. سنگ غریبی بود. ما ندانستیم تحقیقاً چه سنگی است. بسیار بسیار گنبدش بزرگ و مرتفع بود. و در راست و چپ، شاه نشین های بسیار عریض طویل فوقانی داشت. آنها هم همه ستون ها به همین نحو کوتاه تر داشت، و تمامش فرش حصیر در زیر و در روی، قالی های بسیار کلفت داشت. و باز ملاها و طلاب اینجا هم جمع بودند؛ جوقه جوقه و درس می گفتند؛ اما غیر از صدای مدرّس ها صدای دیگر بلند نبود. طلاب مستمع بودند. صدا و ندایی نمی کردند. و چنبره ها زیاد بند بود و بر هر چنبره ای تخمیناً صد یا زیادتر یا کمتر چراغ گیلاسی نفطی بند بود. اینها را، همه را شب می گیرانند. شکوه غریبی پیدا می کند، و در دم گنبد در داخل، در راست و چپ، سنگاب گردی از مرمر گذاشته بودند که شیر داشت، و در وسط صحن مسجد، سقاخانه بسیار بزرگی بود که در اطرافش همه شیر نصب بود [به جهت] وضو. و همچنین در کنار مسجد به دیوار، شیرهای بسیار نصب بود، به جهت وضو. و در اثنای راه که می رفتیم رسیدیم به جای بسیار عالی. گفتند اینجا محل دفن سلطان عبدالعزیز است. درش بسته بود و اطرافش مشبّک های آهنی بود، و در پشتش از تو شیشه هایی نصب بود که درست قبر دیده نمی شد.عجب این است که شهر به این عظیمی که از وصف بیرون است، بیشترش بلکه همه بر روی کوه است. کوچه هاش غالب سرازیری و سرابالایی است، و می گویند دریا از میانش می گذرد؛ یعنی بعضی از دریا و باقی در اطرافش واقع است که کانّه در میان دریا واقع است. اینها بنابر آن چیزی هست که از بعضی استماع شده، و العلم عندلله.

امروز که روز دوشنبه پنجم [ذی قعده] است، در اسلامبول هستیم. امروز هنوز جایی نرفته ام. حاجی علی بابا وعده کرده بیاید برویم بیرونها. تا حال نیامده روز بدی نبود. گاهی آفتاب بود، گاهی ابر. بیشتر آفتاب بود. گرم هم بود. برای بیرون رفتن بد نبود. دیروز عصر آمد که برویم بیرون که تا لب دریا که رفتیم بنا کرد خرده خرده، بارش آمدن. می خواستیم بر طراده بنشینیم یا از جسر بگذریم برویم آن سمت که مقر سلطنت است. ترسیدیم بارش شدت کند. برگشتیم.

می گویند اینجایی که ما منزل داریم تا آنجا که سلطان است، یک فرسخ و نیم مسافت دارد. این شهر به این عظیمی و پرنعمتی، همه چیز در او پیدا می شود، مگر والله علم و دین، بلکه تمام این شهرها که دیدیم و آنها که ندیده ایم که از قبیل اینهاست، نه علم در آنها یافت می شود نه دین. اگر کسی طالب دنیا باشد، باید اینجاها پیدا کند، و اگر طالب علم و دین است، باید به موضع آن رود، و او کم است کم. خیار سبز امروز در اینجا دیده شد. کاهوی فرنگی که [١۶٠] فراوان است، اما نه به آن فراوانی که باید باشد. خیار معلوم می شود بیش از این هم آمده به بازار، ولی میرزا رضا امروز در بازار متعدد دیده بود، گفت می گویند: دانه ای دو قروش و نیم است. تنباکوی اصفهانی را گفت پرسیدم چند می دهند؟ گفتند: حقه ای سی و شش قروش که یک من شاه، هفت تومان و نیم می شود.

حرکت به اسکندریه

امروز که روز سه شنبه ششم [ذی قعده] است، صبح دو از روز برآمده تخمیناً آمدیم لب دریا، به جهت نشستن به کشتی روسی، برای رفتن به اسکندریه. کشتی را تا اسکندریه کرایه کرده اند، هر نفری به دو لیره که هر لیره در اسلامبول چهار تومان و سه هزار ما باشد یعنی. اطاق وسیعی درخن کشتی اجاره کرده، حاجی جاسم برای ما و جمعی دیگر از اهل سبزوار و غیرهم. کرایه آنجا هر نفری دولیره است، اما در اطاق های بالا هر نفری را گفتند هفت لیره است. کسی آنجا نرفته مگر یک و دویی دیگر. سایرین در همین اطاق های خن یا در سطح هستند. جمعیت زیاد است.اول حقیر با حاجی علی بابای ترک آمدم لب دریا. یک نمدی هم از ما حاجی علی بابا با خود آورده که پیش برویم به کشتی به جهت جا گرفتن، و میرزا رضا عقب ماند که با بنه و اسباب بیاید. حاجی جاسم هم بعد آمد. تذکره مرا گرفت بدهد قل بکشند. داد کشیدند و به من رد کرد و تغیّری هم کرد که چرا صبر نکردی خودت بگیری. من هم بی اختیار شدم؛ تغیّر سختی به او کردم و گفتم با این عصا به سرت می زنم. جمعی میان افتادند و خواهش کردند که از او بگذرم. تغیّر بی فایده نبود. الحمدلله قدری آرامی در او پیدا شد. و بعد آمد به منزل ما و استمالت از حقیر کرد. خدا عاقبت امر ما را با این حمله دارها به خیر گرداند. خلاصه دو قروش داد. حقیر به طراده نشسته آمدم پای کشتی، و آمدم بالا به کشتی. کشتی بسیار بزرگ بسیار خوبی بود. از کشتی های سابق بلندتر و بزرگتر و پرجاتر است.

عجالتاً کشتی ایستاده و مشغول بار بالا آوردن هستند. می گویند فردا سه از روز برآمده، راه می افتد، امروز که چای و قلیان هر دو درست کردیم در خن. بعد از این را نمی دانم چه می شود؛ عمله جات قدری متعرض هستند، اگر بدانند. امروز که روز چهارشنبه هفتم [ذی قعده] است، در کشتی هستیم. سه و نیم از آفتاب برآمده راه افتاد. مدت زمانی به کمال سرعت می رفت و هنوز از مقابل اسلامبول نگذشته بودیم. می گویند اسلامبول سه شهر است؛ به این طوری که در کشتی بودیم، و می رفت، یکی در پشت سر واقع بود، و یکی در راست و یکی در چپ، و تمام در روی کوه است و اطرافش یا سه طرفش دریا، و بعضی جاهاش دیم کاری کمی هم دارد. کسی گفت طول اسلامبول [١۶٢] هیجده فرسخ است، و عرضش شانزده فرسخ. عجالتاً کشتی در نهایت تندی می رود و ابداً تکانی نمی دهد. هیچ نمی شود فهمید که راه می رود.اطاقهای فوقانی بسیار بسیار تمیز پاکیزه دارد. سه چهار تا بیت الخلاء دارد، همه وسیع و پاکیزه. همه چیزش بهتر از کشتی های پیش است. جمعیت هم کمتر ازکشتی پیش است. این دو روز هوا خوب است. آفتاب است. آدم میل به بیرون و سطح دارد. کوه بزرگی در وسط دریا الان دیده می شود. دیشب گویا چاییده ام. با پوستین تنها خوابیدم. امروز هیچ احوالی نداشتم. ابداً غذایی نخوردم. آقامیرزا احمد سبزواری امروز ساعتش را گم کرده، تازه در اسلامبول خریده بود.امروز که روز پنجشنبه هشتم ماه [ذی قعده] است در کشتی در نهایت کسالت هستم. میل نکردم به هیچ چیز. چند قاشق آش آلو خوردم و چند دانه پرتقال. صبح هم دو پیاله آب گرم و لیمو خوردم و همچنین عصر. خدا رحم کند، دیشب شخصی از اهل جوینان سبزوار فوت شد. سدر و کافور در کشتی پیدا نشد. از همان آب قراح(۱) غسلش دادند و کفن کردند و نماز بر او کردند. و آهنی، روسی ها دادند به پاش بستند و در آبش انداختند. یعنی آمدند از حقیر سؤال کردند. این طور دستورالعملشان دادم. آنها هم عمل کردند. نائبی هم برای او گرفتند از اینجا تا مکه.

ازمیر

امروز تخمیناً سه ساعت و نیم از روز برآمده کشتی رسید مقابل شهر کور اضمیر [!] صحیحش را نمی دانم چیست. یکی از شهرهای عثمانی است و بسیار خوش عمارت و آباد است. روی کوه است. عمارتها از ابتدای کوه دست راست دیده می شد تا کوه پشت سر تا کوه دست چپ. دیم کاری و درخت زیاد هم دیده می شد. در آن چند نفری رفتند به جهت خرید به آنجا. از کسبه آن هم بسیار آمدند در کشتی اسباب و مأکولات از قبیل فندق و پسته و تخم کدو و قرص نعناع و پارتقال [پرتقال] و غیر از اینها آورده بودند. شربت آب لیمو هم فراوان آورده بودند. دو عدد فرش بالا اطاق [کذا] تابستانی خریدیم دانه ای پانزده قروش. چیزهای ارزان پیدا می شد، پول نداشتیم بخریم. حاجی جواد حمله دار با دو نفر حاجی دیگر رفتند به شهر. چیزی نگذشت که کشتی راه افتاد. عقب ماندند. احتمال دارد با کشتی دیگر بیایند به اسکندریه. شخصی قدم کرده بود، این کشتی از صدر تا ذیلش، گفت دویست قدم بود. تخمیناً دو و نیم به غروب مانده کشتی راه افتاد. امروز که روز جمعه نهم ماه [ذی قعده] است، ما در کشتی هستیم. الحمدلله

_______________________________________

۱- آب صاف و پاکیزه.

احوالم [١۶۴] بهتر است. زکام شدیدی شده ام. حرارت و خون هم گویا غلبه داشته باشد. به هیچ چیز میل ندارم. باز اگر ترشی یا میوه ای باشد، فی الجمله میل می کنم. خداوند به حق محمد و آل محمدعليهم‌السلام ما را از ناخوشی و موت و فوت در این سفر حفظ فرماید. جمعی به انتظارند و از این سخت تر برای آنها نمی شود که خبر مرگ برای آنها ببرند، و از فضل و کرم خود سفری دیگر روزی فرماید که به پای خودم بروم به کربلا و آنجا ناخوش شوم و بمیرم. از زمانی که خود را شناخته ام تا حال، این خواهش را از امام زمان عجل الله تعالی فرجه دارم. امیدوارم که مرا مأیوس نفرماید و از فضل خود به مراد برساند. دو شب است که در کشتی، ترکها و رشتی ها روضه خوانی می کنند. دیشب از حقیر وعده خواستند، رفتم خیلی احترام کردند. سیدی ترک از اهل اردبیل روضه ترکی و کمی فارسی خواند. بسیار خوش حالت خواند. آدم خوبی است. زیاد اظهار میل به حقیر کرد و امروز به اتفاق حاجی محمد ترک آمد دیدن. آدم فهیم معقولی است. آخوندی هم از اهل دهات نیشابور روضه خواند. آن هم بد نخواند.

هیره

امروز تخمیناً دو یا سه از روز برآمده کشتی رسید مقابل هیره که سرحد مملکت یونان است. جای بسیار معمور معتبری است. در روی کوه است. از کوه دست راست تا کوه مقابل تا کوه دست چپ، دامنه اش کشیده است، و دریا ما بین این کوه ها خیلی تنگ و کوتاه شده. کشتی را بعد از نگاه داشتن و بار پایین دادن از این محوطه بیرون بردند، و راه انداختند. چند نفر رفتند به شهر به جهت خرید، پس آمدند، و غیر از سبزیجات چیز دیگری نخریده بودند.

گفتند تمام اهلش ارس و ارمنی بودند. یک مسلمان نداشت. اما گفتند جای بسیار تمیزی است. درخت نارنج و لیمو بسیار در آن دیده بودند. گفتند زمین بازارش را با سنگ های تراشیده فرش می کنند. اولی که کشتی را نگاه داشتند بیست و سی نفری بی مهابا ریختند توی کشتی. بعضی گفتند اینها آمده اند ببینند در این کشتی عسگر و اهل حرب نباشد، چون چندی قبل از اینها عثمانی با آنها جنگ کرده و آنها را از قرار مذکور شکست داده، حالا اینها خوف دارند. کشتی های بسیار از همه جوری پای آنجا ایستاده بود. از آن جمله کشتی قرمز رنگی بود که سر تنوره های آن بسته بود. کسی گفت این کشتی است که در حین جنگ تیر و توپ از آن خالی می کنند، و بعد می برند زیر آب و باز پر کرده، بیرون می آیند، و خالی می کنند. و باز گفتند کشتی های خیلی معتبر را در اینجا می سازند، و بعضی گفتند بلاد یونان پادشاه مستقل دارد، هفده شهر، عثمانی از او گرفته و هر سالی هم چیزی از او از بابت مخارج جنگی که با او کرده، باز از او می گیرد، و بعضی گفتند کلیتاً با عثمانی است، و بعضی گفتند با روس است، حقش را نفهمیدم کدام است.

امروز که روز شنبه دهم [ذی قعده] است، روز پنجم است که در کشتی هستیم. الحمدلله احوالم امروز بهتر است. دیشب تا حال باد شدید بسیار سختی می آید. موج های بسیار عظیم برمی خیزد. اگر کشتی بادی بود یا کشتی کوچکی بود، غرق شده بود، ولی الحمدلله از حسن مراحم حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه کشتی ما به نهایت سلامت و استقامت می رود. فی الجمله حرکتی گاهی می دهد. همین قدر که بعضی که زیاد خورده اند، منقلب می شوند و قی می کنند.

دیشب قریب دو ساعت به صبح مانده کشتی رسید مقابل شهر کریت [جزیره کرت] نگاه داشتند که گویا آب شیرین بالا بیاورند. طراده سربسته پای آن حاضر کردند از آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحیر می شود که در شب تار و در دریای متلاطم چه طور به این آسانی این کارهای به این گرانی می کنند. در این شهر چراغ های بسیار نمایان بود. از آن جمله یک چراغ برق هم بود. خیلی تماشا داشت. بعینه مثل قرص خورشید می درخشید و در حرکت و قوت و ضعف بود. گاهی چنان شدت می کرد که تمام دریا و کشتی و آن طرف کشتی روشن می شد که می شد چیزی در آن ببینی و بخوانی و بنویسی. عمود سفیدی در طرف مقابل آن در آن طرف کشتی، در طرف آسمان نمایان بود مثل سفید صبح. نمی دانم این شدت و ضعفش از جهت آن بود که گاهی به سبب باد، پرده کشتی روی آن را می گرفت، و گاهی پس می رفت یا آنکه کسی در آنجا، گاهی زیادش می کرد و گاهی کم.

علی ایّ حال طولی نکشید که کشتی راه افتاد و تا حال که تخمیناً دو به غروب داریم، ابداً باد سبک نشده و نهایت شدّت را دارد. دیشب چند لقمه طعام عدس خوردم و امروز چند لقمه نان و کشک، ولی با نهایت بی میلی. امشب را گفتم میرزارضا زحمت کشیده، جزئی آش سماق یا آش قوره ترتیب دهد. امروز صبح ما بین دو کوه واقع شدیم که خیلی نزدیک به هم بود، و آب دریا به جهت ضیق مکان خیلی متراکم و متلاطم بود. الان از شدت باد، تموج دریا آب از سوراخ خن ریخت در خن، با آنکه خیلی مسافت دارد تا به آب برسد. خیلی خدا ترحم فرمود، در این تلاطم و تموج بی اندازه ما خلاصی یافتیم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمدلله.

اسکندریه

دیروز که روز یکشنبه یازدهم ماه [ذی قعده] و سینزدهم(۱) عید نوروز بود، با نهایت کسالت و افسردگی در کشتی بودیم. روز ششم بود که گرفتار کشتی بودیم، و همه اش دریا در تلاطم و انقلاب بود، و اهل کشتی غالباً افتاده بودند؛ اما بعد از ظهر خیلی تخفیف پیدا کرد، و آرام گرفت، اما هوا زیاد گرم شد، و گاهی نسیم بسیار گرمی می آمد، و ابر شدیدی هم بود. مردم از پیش از ظهر بنا کردند از خن بیرون آمدن و اسباب [١۶٨] خود را بیرون آوردن. اول غروب و مغرب، کشتی رسید پای زمین اسکندریه و مردم بنا کردند بیرون رفتن. دو راه کشیدند از کشتی به بیرون، و فوج فوج مردم بیرون رفتند و بعضی بنه خود را خود بردند و از بعضی را حمال می برد و همانجا پای دریا می گذاشتند. از آن جمله ما هم بحمدلله و حسن عنایته سالماً بیرون رفتیم. قدری از مغرب گذشته بود و مردم به هم ریخته بودند و پی کوچ کردن به سوی منزلی بودند. حقیر وضو داشتم. نماز مغرب و عشا را اختصاراً بدون نافله همانجا بجا آوردم. بارکش آوردند و بنه ما را و جمعی دیگر را که در حمل جاسم بودند بار کردند. ما هم پیاده همراه اسبابمان آمدیم تا پای تذکره خانه. تذکره ها را گرفتند که قل بکشند و هر نفری را بلیتی دادند به جهت عبور و ورود به شهر. و از هر نفری یک مجیدی و نیم قروش گرفتند و پای گمرک خانه هم قدری معطل کردند، و وجهی گرفتند. ما سینزده نفر بودیم که اسبابمان بر روی این بارکش بار بود. کرایه گاری و وجه گمرک همه از قرار مذکور چهار مجیدی شد. این قدر در راه معطل شدیم که ساعت چهار به منزل قرار گرفتیم بلکه زیادتر.

منزل در قهوه خانه محمد عباس بود. در عمارت فوقانی که در به سوی دریا داشت

__________________________________

۱- چهاردهم فروردین درست است.