روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق10%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات ۱۳۱۵ - ۱۳۱۶ ق
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21448 / دانلود: 4732
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات ۱۳۱۵ - ۱۳۱۶ ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

از استانبول تا جده

ورود به استانبول

امروز که روز دوشنبه بیست و هشتم ماه [شوال] است و روز عید سلطانی است. (۱) تخمیناً چهار به غروب مانده وارد اسلامبول شدیم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمد لله که تا اینجا آمدیم و از بلاد روسیه و معاشرت خارجین از اسلام آسوده شدیم.

دیشب و امروز هوا خیلی خوب بود و از صبح تا حال آفتاب سوزنده ای بود. حالا که ظاهراً یک به غروب مانده باشد فی الجمله ابر شده، اما هوا نسبت به شهرهای سابق خیلی تفاوت کرده، بالاپوش، سنگینی می کند و زحمت می دهد، آدم باکش نیست که لباده و عبارا بیندازد. دیشب کشتی خیلی آسوده آمد. تلاطمی نداشت. یک و دویی از روز بر آمده رسیدیم به دو کوه از طرف یمین و یسار که مشتمل بود برخانه ها و عمارت های سر بازی که جای [١۴٨] قراول و سربازهای عثمانی بود. گفتند اینجا دهنه اسلامبول و سرحد عثمانی است. از هر دو طرف جاهای مسطح منقّحی با سنگ بالا برده بودند در دامنه کوه لب دریا؛ و توپ های بسیار گذاشته بودند و قلعه ها و برج های بسیار محکم با سنگ بالای کوه در هر دو طرف ساخته بودند و سرباز مستعد، در هر دو سمت ایستاده بود. کشتی به جایی رسید، ایستاد. گفتند نگاه داشته اند تا تذکره امان که از قنصل رومی در باطوم گرفته اند، نشان دهند، و بروند. نشان دادند و چیزی نگذشت که راه افتادند. گفتند اگر کشتی بعد از ظهر و عصر به اینجا برسد، نمی گذارند رد شود. نگاه می دارند تا صبح. اگر چه

_________________________________

۱- دوشنبه ساعت ١٧:٣۶:٣٧ سال تحویل شده و بنابرین همین روز، عید بوده است.

سلطانی در آن باشد. دیگر اینجاها دریا مابین دو کوه می گذشت و مابین دو کوه چندان مسافتی نبود و هرچه پیش می آمدیم، خانه ها و عمارت ها زیاد می شد. گفتند اینجا اسلامبول است، اما خیلی راه رفتیم تا جایی که لنگر را انداختند و عمارت ها خیلی عالی و منقح و باشکوه بود و هرچه پیش می آمدیم پاکیزه تر و عالی تر می شد. غالب لب دریا بود بلکه بعضی تا نصف یا کمتر در خود آب واقع بود. مسجدهای متعدد با مناره ها خوش ترکیب زیاد در هر دو طرف دیده شد. گفتند: روس، عمارت ها و شهرهای خود را از روی عمارت ها و شهرها رومی برداشته. خیلی تعریف داشت این عمارت ها که در این دو طرف دیده می شد. یکی از یکی بهتر بود. آدم از مشاهده آنها حیران می شد. کشتی های بسیار که یکی از یکی بزرگتر و بهتر بود، از جنگی و غیر جنگی هم خیلی دیده شد. هرچه نزدیکتر می شدیم زیادتر می شد. از ملاحظه آنها هم آدم حیران می شد.ظهر شده یا نشده رسیدیم به جایی که لنگر انداختند و طرادهای متعدد پای کشتی حاضر شد و عثمانی ها آمدند بالا به کشتی و خرجین ها و بارهای مردم را به شانه کشیدند و بردند پایین توی طراده ها گذاشتند. خیلی معطل شدیم تا ما هم رفتیم پایین و با چند نفر از حاجی های سبزواری و نیشابوری و حمله دارها در یک طراده قرار گرفتیم، و مسافت چندانی نرفتیم که پای گمرک خانه پایین آمدیم. آنجاها خیلی ماندیم تا تذکره ها رادیدند و بار و بنه را دیدند. حاجی فنیخ یه رفیقی داشت. گفت فلانی را ببر به منزل. مرا با خود آورد در توی کالسکه کوچکی نشانید و آمد در سرای فنجان چی در حجره ای از حجرات فوقانی منزل داد. میرزا رضا سر بنه و اسباب ماند تا ببینند و بعد بیاید. حقیر لباده خود را در آن حجره پهن کرده ایستادم به نماز تا میرزا با بنه آمد.

الحمدلله خوب [١۵٠] منزلی است. پاکیزه و خالی از اغیار است. غیر از حقیر و میرزا رضا کسی دیگر نیست. از اولی که از ارض اقدس بیرون آمدیم تا به حال چنین اتفاقی نیفتاده. الحمدلله علی آلائه و له الشکر علی نَعمائه.

حمام گرفتن

امروز که روز سه شنبه بیست و نهم [شوال] است، در اسلامبول نزدیک غروب است. تازه از چای خوردن فارغ شده ایم. سفره را در راه، کباب داشت، گربه پاره کرده بود، خودم عصری او را دوختم و یک کیسه هم برای نمک دوختم، و یک سفره هم میرزا رضا امروز از بازار خریده با یک حوله به جهت لنگ و قطیفه خودش، و از برای آن که اگر در حال احرام هوا سرد باشد روی جامه احرامش به دوش بیندازد. اینجا همه چیزش گران است مگر قند و شمع گچی. قند را می دهند یک من شاه شش قران و شمع را دسته ای هفده شاهی، اما یک نان و ماست و تربچه دیشب گرفتیم دو نفری به یک قران و نیم، و امروز دو دانه نان با حلوای ارده و پنیر گرفتیم به یک قران.

دلاکی از اهل طهران مسمی به حاجی عبادالله عصری آمد به جهت سرتراشی و وعده کرد که فردا صبح بیاید ما را ببرد به یک حمام خوبی، و بعد از آن ببرد ما را به گردش. آدم بسیار خوبی بود. هنوز من از کاروانسرا به جای دیگر نرفته ام. امروز که روز چهارشنبه آخر ماه [شوال] یا اول ماه ذی قعده است، در اسلامبول هستیم. صبح تخمیناً دو سه ساعتی از روز برآمده، حاجی عبدالله آمد که برویم حمام، رخت های خود را از پیراهن و زیر جامه و قبا عوض کردیم، و به اتفاق او رفتیم حمام. مسافت چندانی نرفتیم که رسیدیم به حمام. عجب حمام پاک و پاکیزه و باصفایی بود. وارد صحن رختکن که شدیم گفتند از پله ها بروید بالا. کفش های چوبی پای پله ها بود. کفش های خود را کندیم و آنها را پا کردیم. روی پله ها فرش بود. رفتیم بالا فرش. قالی و گلیم پهن بود و نیمکت ها گذاشته بود.

بقچه نفیسی آوردند، روی نیمکت پهن کردند. رخت ها را در آن کندیم و سرش را بستیم. لنگ بسیار نفیسی آوردند، بستیم. بعد حوله بسیار تمیزی در جلو بالای لنگ بستند که تا توی گرمخانه که می رویم سرما نخوریم، و همان کفش های چوبی را پا کردیم، رفتیم در گرمخانه. آنجاها نیمکت گذاشته بود، مخطه بر رویش داشت و روی آن حوله بسیار تمیزی بود. گفتند اینجا بنشینید و اگر نوره می کشید بیاوریم. گفتیم می کشیم، رفتند و دو ظرف تمیز پاکیزه نوره آوردند، و در یکی از خلوت های گرمخانه گذاشتند، این گرم خانه چهار خلوت داشت و تمام سنگ های گرمخانه و خلوت ها از مرمر بود، مثل بلور از پاکیزگی می درخشید، و در چند [١۵٢] جای هر خلوتی سنگاب مرمر بسیار خوش ترکیبی گذاشته بود، و در توی هر سنگابی به شکم دیوار، دو شیر برابر هم نصب بود. پایینی آب بسیار گرم داشت و بالایی، آب بسیار سرد و هوای هر خلوت عقبی گرم تر بود از خلوت جلویی. در آن خلوت اولی که گرمیش کمتر بود، نوره کشیدیم و شیر آب گرم را گشوده ریختیم در سنگاب. زیاد داغ بود. شیر آب سرد را گشودیم و بعد از آن خود را شستیم. آمدیم بیرون. رفتیم در خلوت آخری، هر کدام پای سنگابی نشستیم و شیرها را گشوده آب بر سر خود ریختیم. زیاد هوا گرم بود که طاقت نیاوردیم بند شویم. آمدیم بیرون. مدتی توقف کردیم.

حاجی عبادالله خیلی زحمت برای ما کشید. اولاً که با ما آمد به حمام و نگذاشت دلاک های عثمانی کار ما را بکنند. بعد حنا آب زد و به ریش ما بست با آنکه توی عثمانی ها منع است حنا به حمام بردن و ریش و دست و پا را رنگ کردن. و بعد از آن به اندازه ای که می دانست و می توانست دقت در چرک کردن و صابون زدن کرد سه چهار مرتبه پیش از چرک کردن، و بعد، صابون زد از صابون بنفشه و غیر. بعد رفتیم توی آن خلوتی که نوره کشیده بودیم. خزانه کوچکی مثل یک کر از سنگ مرمر داشت. رفتیم توی آن خود را شسته، بعد غسل جمعه را به اعتبار آنکه، شاید روز جمعه آب گیرمان نیاید تقدیم داشتیم. بعد لنگ و حوله بسیار تمیز آوردند، به خود گرفتیم. آمدیم بالا روی نیمکت ها و مخطه های بالا، آمدند ما را خشک کردند و قلیان آوردند و قهوه بسیار خوبی آوردند. یک غلیان هم توی گرمخانه آوردند. بعد وجه دادیم به حاجی عبادلله برای خودش و آنها. دو نفری هفت هزار و دهشاهی مخارجمان شد. و اگر حاجی عباد نبود بسا زیادتر گرفته بودند.

وقتی آمدیم به منزل ظهر نشده بود. چیزی نگذشت که ظهر شد و نماز کرده فی الجمله راحت شده، برخاسته چای طبخ کرده، صرف نمودیم. در این اثنا حاجی عباد آمد رخت های چرک خود را دادیم که بدهد بشویند. گفت پیراهن و زیر جامه را هر یک نیم قروش که یک عباسی ما زیادتر باشد می گیرند، و قبا را یک قروش.

امروز همه اش ابر بود و از دیشب تا خیلی از روز برآمده، بارش می آمد. حاجی عباد گفت من پنج سال است که اینجا هستم و مثل امسال این قدر برف و بارش نیامده بود و سرد نشده بود. اغلب روزها همین طور بود. صبح شخصی چند فقره ساعت آورد از دو لیره و یک لیره و زیادتر [١۵۴] و کمتر قیمت که ما بخریم. از بی پولی نخریدیم.

شخصی دیگر از این فین های عربی سفید و قرمز سنگین و سبک آورد. باز از بی پولی نخریدیم. همه حاجی ها خریدی اینجا کردند، مگر من که از بی پولی و پرمخارجی نتوانستم چیزی بخرم، با آنکه بعضی چیزها خیلی لازم دارم. از حمام که بیرون آمدیم احوال خوشی نداشتیم. الان هم میرزا رضا سرش درد می کند. گفتم برای شب چلو و زرده تخم مرغ بپزد. دیشب پلو عدس خوبی درست کرده بود. خدا اولاً صحّت ایمان عطا فرماید، بعد صحت بدن. امشب را حاجی عباد گفته بیاید ما را جایی ببرد روضه، نمی دانم موفق می شویم برویم یا خیر.

اول ذی قعده ١٣١۵ همچنان در استانبول

امروز که روز پنجشنبه غرّه ماه ذی قعده است در اسلامبول هستیم. الان که یک و نیم به غروب داریم، باران می آید، زیاد از اندازه شدید بود. حالا تخفیف یافته. دیشب هم خیلی باران آمد. هوا از صبح تا حال وا نشده و گاهی خیلی تاریک می شود، بسیار بد آب و هوا است. از آن روزی که وارد شده ایم حال خوشی نداریم. به خصوص حقیر که از دیروز عصر تا حال سرم به جای خود نبود، و همه اش خوابیده ام. حالا به کمال کسالت این چند کلمه را نوشتم. امروز ظهر آش شوید بسیار رقیقی با کمال بی میلی چند قاشق خوردم. خداوند به حق محمد و آل محمدعليهم‌السلام عنایتی فرماید که ناخوش نشویم که در دریا و بلاد غربت، وانگهی خارجی مذهب بسیار بسیار مشکل است ناخوشیش.

امروز که یک قبله نما خریدیم با زنجیرش به دهشاهی خودمان، خیلی لازم بود. یک فین عربی قرمز رنگ هم خریدیم. حاجی عباد دیشب چون باران می آمد نیامد که برویم روضه، امروز هم نیامده. ترک است، و ساکن در طهران بوده. امروز که روز جمعه دویم ماه [ذی قعده] است، در اسلامبول هستم. الحمدلله از برکت حضرت بقی الله فی الارضین عجلّ الله تعالی فرجه احوالم بهتر از دیروز است. دیشب قدری حریره خوردم، و شب عرق کاملی کردم، و امروز به حکم استخاره آش پراسفناج با گردِ سماق خوردم.امروز که پنجم عید نوروز است، باقلا در اینجا فراوان دیده می شود. یک حقه آن را صد درم دهنار [نار ۴ مثقال] کم باشد، یک قران می دهند. دیروز قند خریدیم چهار حقه به چهار هزار و دهشاهی. چای لمسه خریدیم نیم حقه به شش هزار. یک پارچه سبز به جهت عمامه و شال قد به دو منات. وجه تذکره عثمانی هر نفری سه مجیدی. و سه قروش مجیدی نه هزار ما هست، کرایه منزل یک قروش به روایتی دو قروش وجه طراده که سوار شدیم وقتی که از کشتی پایین آمدیم. دو قروش وجه یک ساعت از مغازه عمر خریدیم به چهار مجیدی. می گویند در این مغازه، قول یک قول است، هر چه را به هر قیمت گفتند کم و زیاد ندارد. غلیان نعلگیر بزرگ سه دانه خریدیم. هر دانه به سینزده هزار و دهشاهی. کوچک یک دانه به هشت هزار.امروز هم هوا ابر بود. گاهی فی الجمله وا می شد. [١۵۶] دیروزی که روز شنبه سیوم [ذی قعده] بود، در اسلامبول بودیم. حالت زکام عارض بود. صبح آب آلو و آلو خوردم. از شب آب انداخته بودیم. یک دست اجابت شد. دیگر غذایی نخوردم تا شب، چلو خوردم. میرزا رضا قورمه سبزی خوبی درست کرده بود. گویا تره اش را دو قروش گرفته بود که چهار عباسی یا نهصد دینار ما باشد.عصر رفتیم باغچه خان، منزل حاجی محمد ترک به جهت بازدید عید او. بسیار جای با صفایی بود. گلهای رنگارنگ بسیار تعریفی داشت. درخت ها شکوفه کرده بود. هوا از صبح تا شام آفتاب بود. بالا پوش زیادتی می کرد. امروز که روز یکشنبه چهارم [ذی قعده] است در اسلامبول هستیم. صبح به اتفاق حاجی محمد و حاجی عباس پسرش و حاجی علی بابای ترک رفتیم به تماشای مسجد ایاصوفیه. در راه که می رفتیم خانه های بسیار عالی پاکیزه ای دیدیم. سه طبقه و چهار طبقه و پنج طبقه و زیادتر و کمتر. از آن جمله رسیدیم به خانه بسیار عالی که گفتند این خانه دختر سلطان عبدالعزیز است که سابق بر این سلطان بود، و الحال پسر برادرش که پسر عموی دختر می شود، سلطان عبدالحمید سلطان است. روز جمعه سلطان عبدالحمید با جلال زیاد از اندازه با عسگر و سرباز زیاد از شماره با طبل و شیفور رفت به مسجد. من نرفتم به تماشا، اما آنها که رفته بودند نقل کردند جمعیت خلق و ارکان و ولات از حوصله بیرون بوده، و خودش زینتی نداشت. فین قرمزی در سر داشته و جثه چندانی هم ندارد، و خود امامت نمی کند، نائبی دارد که امامت می کند، و خطبه می خواند، و خودش در محلی از مسجد منفرد است که گویا دیده نمی شود. آنها که او را دیده بودند وقتی خواسته در کالسکه بنشیند که مراجعت کند، او را دیده بودند.اما من عصر از کاروانسرا بیرون رفتم. دیدم جمعی از سربازهای او از مسجد برمی گردند و طبل و شیفور می زنند. بسیار جوان های رشید قوی بلند قامتی بودند و تمام فین های قرمز پی هم چیز بر سر دارند، بلکه تمام اهل اسلامبول و سکنه او بی استثنا، همه همین طور فین های قرمز و کمی سفید بر سردارند. چه ملا، چه کاسب، چه تاجر، چه سلطان، چه عمال او. نهایت ملاها و طلاب شال کوچک سفیدی دور کلاه پیچیده اند و نادری شال سبز.ما هم که وارد اینجا شدیم، همه گفتند این عمامه ها را از سر بردارید والاّ آلت مضحکه خواهید بود، و نمی توانید جائی بروید. ما هم فین قرمز رنگی بی منگوله گرفتیم و دبیت سبزی هم یک دو زرع دور او پیچیدیم. عبا هم رسم نیست. تمام از ملا و غیر لباده در بر دارند یا پالتو پوشیده اند.متّصل در کوچه ها کالسکه بزرگ و کوچک در آمد و رفت است. اعزه یک نفر یا دو نفر در کالسکه های کوچک خیلی پاکیزه و پاک و منقح نشسته اند، و در آمد و رفت اند. کالسکه دو طبقه سه طبقه هم هست که در هر طبقه جمعی نشسته اند می آیند و می روند. همه جور مذهبی هم در آن پیدا می شود. از گبر، یهودی و ارمنی، ارس، بابی. سنی که جای خود. اثنی عشری هم بسیار دارد. مجالس روضه دارند. نماز جماعت دارند.

تحصیل طلبه ها در استانبول

مشهور است که اسلامبول دوازده هزار مسجد دارد. دوازده هزار حمام دارد. نمی دانم راست است یا خیر. ما دو مسجد او را امروز [١۵٨] صبح دیدیم. در مسجد اول که رفتیم، دیدیم گنبد بسیار بزرگی است و مفروش به فرش قالی، و تخمیناً سی چهل مجلس درس به طور متفرقه منعقد بود، و مدرّس بر روی یک مخطّه بسیار کلفتی نشسته بود، و در جلو کرسی گذاشته بود که کتابش را رویش بگذارد و بگوید، و بعضی پنجاه طلبه، و بعضی چهل، و بعضی سی، و بعضی بیست، و بعضی ده، و بعضی زیادتر و بعضی کمتر دورشان تخمیناً جمع بودند. حتی آنکه بعضی یک نفر و دو نفر هم داشتند و مسجد پر بود از صدای تدریس. همه ترکی می گفتند. و تمام فین عربی بر سرداشتند و شال کوچکی دورش پیچیده بودند. و مسجد دویم مسجد ایاصوفیه مشهور بود. عجب مسجد غریبی است. باید دید. به نوشتن نمی آید. ستون های بسیار داشت، در نهایت قطر و بلندی. ته هریک برنج و بر روی پایه مرمری نصب کرده بودند. همه یکپارچه بود. بعضی سنگ سماق بود. و بعضی سنگی دیگر. کسی گفت سنگ یشم است که از سماق بالاتر است. سنگ غریبی بود. ما ندانستیم تحقیقاً چه سنگی است. بسیار بسیار گنبدش بزرگ و مرتفع بود. و در راست و چپ، شاه نشین های بسیار عریض طویل فوقانی داشت. آنها هم همه ستون ها به همین نحو کوتاه تر داشت، و تمامش فرش حصیر در زیر و در روی، قالی های بسیار کلفت داشت. و باز ملاها و طلاب اینجا هم جمع بودند؛ جوقه جوقه و درس می گفتند؛ اما غیر از صدای مدرّس ها صدای دیگر بلند نبود. طلاب مستمع بودند. صدا و ندایی نمی کردند. و چنبره ها زیاد بند بود و بر هر چنبره ای تخمیناً صد یا زیادتر یا کمتر چراغ گیلاسی نفطی بند بود. اینها را، همه را شب می گیرانند. شکوه غریبی پیدا می کند، و در دم گنبد در داخل، در راست و چپ، سنگاب گردی از مرمر گذاشته بودند که شیر داشت، و در وسط صحن مسجد، سقاخانه بسیار بزرگی بود که در اطرافش همه شیر نصب بود [به جهت] وضو. و همچنین در کنار مسجد به دیوار، شیرهای بسیار نصب بود، به جهت وضو. و در اثنای راه که می رفتیم رسیدیم به جای بسیار عالی. گفتند اینجا محل دفن سلطان عبدالعزیز است. درش بسته بود و اطرافش مشبّک های آهنی بود، و در پشتش از تو شیشه هایی نصب بود که درست قبر دیده نمی شد.عجب این است که شهر به این عظیمی که از وصف بیرون است، بیشترش بلکه همه بر روی کوه است. کوچه هاش غالب سرازیری و سرابالایی است، و می گویند دریا از میانش می گذرد؛ یعنی بعضی از دریا و باقی در اطرافش واقع است که کانّه در میان دریا واقع است. اینها بنابر آن چیزی هست که از بعضی استماع شده، و العلم عندلله.

امروز که روز دوشنبه پنجم [ذی قعده] است، در اسلامبول هستیم. امروز هنوز جایی نرفته ام. حاجی علی بابا وعده کرده بیاید برویم بیرونها. تا حال نیامده روز بدی نبود. گاهی آفتاب بود، گاهی ابر. بیشتر آفتاب بود. گرم هم بود. برای بیرون رفتن بد نبود. دیروز عصر آمد که برویم بیرون که تا لب دریا که رفتیم بنا کرد خرده خرده، بارش آمدن. می خواستیم بر طراده بنشینیم یا از جسر بگذریم برویم آن سمت که مقر سلطنت است. ترسیدیم بارش شدت کند. برگشتیم.

می گویند اینجایی که ما منزل داریم تا آنجا که سلطان است، یک فرسخ و نیم مسافت دارد. این شهر به این عظیمی و پرنعمتی، همه چیز در او پیدا می شود، مگر والله علم و دین، بلکه تمام این شهرها که دیدیم و آنها که ندیده ایم که از قبیل اینهاست، نه علم در آنها یافت می شود نه دین. اگر کسی طالب دنیا باشد، باید اینجاها پیدا کند، و اگر طالب علم و دین است، باید به موضع آن رود، و او کم است کم. خیار سبز امروز در اینجا دیده شد. کاهوی فرنگی که [١۶٠] فراوان است، اما نه به آن فراوانی که باید باشد. خیار معلوم می شود بیش از این هم آمده به بازار، ولی میرزا رضا امروز در بازار متعدد دیده بود، گفت می گویند: دانه ای دو قروش و نیم است. تنباکوی اصفهانی را گفت پرسیدم چند می دهند؟ گفتند: حقه ای سی و شش قروش که یک من شاه، هفت تومان و نیم می شود.

حرکت به اسکندریه

امروز که روز سه شنبه ششم [ذی قعده] است، صبح دو از روز برآمده تخمیناً آمدیم لب دریا، به جهت نشستن به کشتی روسی، برای رفتن به اسکندریه. کشتی را تا اسکندریه کرایه کرده اند، هر نفری به دو لیره که هر لیره در اسلامبول چهار تومان و سه هزار ما باشد یعنی. اطاق وسیعی درخن کشتی اجاره کرده، حاجی جاسم برای ما و جمعی دیگر از اهل سبزوار و غیرهم. کرایه آنجا هر نفری دولیره است، اما در اطاق های بالا هر نفری را گفتند هفت لیره است. کسی آنجا نرفته مگر یک و دویی دیگر. سایرین در همین اطاق های خن یا در سطح هستند. جمعیت زیاد است.اول حقیر با حاجی علی بابای ترک آمدم لب دریا. یک نمدی هم از ما حاجی علی بابا با خود آورده که پیش برویم به کشتی به جهت جا گرفتن، و میرزا رضا عقب ماند که با بنه و اسباب بیاید. حاجی جاسم هم بعد آمد. تذکره مرا گرفت بدهد قل بکشند. داد کشیدند و به من رد کرد و تغیّری هم کرد که چرا صبر نکردی خودت بگیری. من هم بی اختیار شدم؛ تغیّر سختی به او کردم و گفتم با این عصا به سرت می زنم. جمعی میان افتادند و خواهش کردند که از او بگذرم. تغیّر بی فایده نبود. الحمدلله قدری آرامی در او پیدا شد. و بعد آمد به منزل ما و استمالت از حقیر کرد. خدا عاقبت امر ما را با این حمله دارها به خیر گرداند. خلاصه دو قروش داد. حقیر به طراده نشسته آمدم پای کشتی، و آمدم بالا به کشتی. کشتی بسیار بزرگ بسیار خوبی بود. از کشتی های سابق بلندتر و بزرگتر و پرجاتر است.

عجالتاً کشتی ایستاده و مشغول بار بالا آوردن هستند. می گویند فردا سه از روز برآمده، راه می افتد، امروز که چای و قلیان هر دو درست کردیم در خن. بعد از این را نمی دانم چه می شود؛ عمله جات قدری متعرض هستند، اگر بدانند. امروز که روز چهارشنبه هفتم [ذی قعده] است، در کشتی هستیم. سه و نیم از آفتاب برآمده راه افتاد. مدت زمانی به کمال سرعت می رفت و هنوز از مقابل اسلامبول نگذشته بودیم. می گویند اسلامبول سه شهر است؛ به این طوری که در کشتی بودیم، و می رفت، یکی در پشت سر واقع بود، و یکی در راست و یکی در چپ، و تمام در روی کوه است و اطرافش یا سه طرفش دریا، و بعضی جاهاش دیم کاری کمی هم دارد. کسی گفت طول اسلامبول [١۶٢] هیجده فرسخ است، و عرضش شانزده فرسخ. عجالتاً کشتی در نهایت تندی می رود و ابداً تکانی نمی دهد. هیچ نمی شود فهمید که راه می رود.اطاقهای فوقانی بسیار بسیار تمیز پاکیزه دارد. سه چهار تا بیت الخلاء دارد، همه وسیع و پاکیزه. همه چیزش بهتر از کشتی های پیش است. جمعیت هم کمتر ازکشتی پیش است. این دو روز هوا خوب است. آفتاب است. آدم میل به بیرون و سطح دارد. کوه بزرگی در وسط دریا الان دیده می شود. دیشب گویا چاییده ام. با پوستین تنها خوابیدم. امروز هیچ احوالی نداشتم. ابداً غذایی نخوردم. آقامیرزا احمد سبزواری امروز ساعتش را گم کرده، تازه در اسلامبول خریده بود.امروز که روز پنجشنبه هشتم ماه [ذی قعده] است در کشتی در نهایت کسالت هستم. میل نکردم به هیچ چیز. چند قاشق آش آلو خوردم و چند دانه پرتقال. صبح هم دو پیاله آب گرم و لیمو خوردم و همچنین عصر. خدا رحم کند، دیشب شخصی از اهل جوینان سبزوار فوت شد. سدر و کافور در کشتی پیدا نشد. از همان آب قراح(۱) غسلش دادند و کفن کردند و نماز بر او کردند. و آهنی، روسی ها دادند به پاش بستند و در آبش انداختند. یعنی آمدند از حقیر سؤال کردند. این طور دستورالعملشان دادم. آنها هم عمل کردند. نائبی هم برای او گرفتند از اینجا تا مکه.

ازمیر

امروز تخمیناً سه ساعت و نیم از روز برآمده کشتی رسید مقابل شهر کور اضمیر [!] صحیحش را نمی دانم چیست. یکی از شهرهای عثمانی است و بسیار خوش عمارت و آباد است. روی کوه است. عمارتها از ابتدای کوه دست راست دیده می شد تا کوه پشت سر تا کوه دست چپ. دیم کاری و درخت زیاد هم دیده می شد. در آن چند نفری رفتند به جهت خرید به آنجا. از کسبه آن هم بسیار آمدند در کشتی اسباب و مأکولات از قبیل فندق و پسته و تخم کدو و قرص نعناع و پارتقال [پرتقال] و غیر از اینها آورده بودند. شربت آب لیمو هم فراوان آورده بودند. دو عدد فرش بالا اطاق [کذا] تابستانی خریدیم دانه ای پانزده قروش. چیزهای ارزان پیدا می شد، پول نداشتیم بخریم. حاجی جواد حمله دار با دو نفر حاجی دیگر رفتند به شهر. چیزی نگذشت که کشتی راه افتاد. عقب ماندند. احتمال دارد با کشتی دیگر بیایند به اسکندریه. شخصی قدم کرده بود، این کشتی از صدر تا ذیلش، گفت دویست قدم بود. تخمیناً دو و نیم به غروب مانده کشتی راه افتاد. امروز که روز جمعه نهم ماه [ذی قعده] است، ما در کشتی هستیم. الحمدلله

_______________________________________

۱- آب صاف و پاکیزه.

احوالم [١۶۴] بهتر است. زکام شدیدی شده ام. حرارت و خون هم گویا غلبه داشته باشد. به هیچ چیز میل ندارم. باز اگر ترشی یا میوه ای باشد، فی الجمله میل می کنم. خداوند به حق محمد و آل محمدعليهم‌السلام ما را از ناخوشی و موت و فوت در این سفر حفظ فرماید. جمعی به انتظارند و از این سخت تر برای آنها نمی شود که خبر مرگ برای آنها ببرند، و از فضل و کرم خود سفری دیگر روزی فرماید که به پای خودم بروم به کربلا و آنجا ناخوش شوم و بمیرم. از زمانی که خود را شناخته ام تا حال، این خواهش را از امام زمان عجل الله تعالی فرجه دارم. امیدوارم که مرا مأیوس نفرماید و از فضل خود به مراد برساند. دو شب است که در کشتی، ترکها و رشتی ها روضه خوانی می کنند. دیشب از حقیر وعده خواستند، رفتم خیلی احترام کردند. سیدی ترک از اهل اردبیل روضه ترکی و کمی فارسی خواند. بسیار خوش حالت خواند. آدم خوبی است. زیاد اظهار میل به حقیر کرد و امروز به اتفاق حاجی محمد ترک آمد دیدن. آدم فهیم معقولی است. آخوندی هم از اهل دهات نیشابور روضه خواند. آن هم بد نخواند.

هیره

امروز تخمیناً دو یا سه از روز برآمده کشتی رسید مقابل هیره که سرحد مملکت یونان است. جای بسیار معمور معتبری است. در روی کوه است. از کوه دست راست تا کوه مقابل تا کوه دست چپ، دامنه اش کشیده است، و دریا ما بین این کوه ها خیلی تنگ و کوتاه شده. کشتی را بعد از نگاه داشتن و بار پایین دادن از این محوطه بیرون بردند، و راه انداختند. چند نفر رفتند به شهر به جهت خرید، پس آمدند، و غیر از سبزیجات چیز دیگری نخریده بودند.

گفتند تمام اهلش ارس و ارمنی بودند. یک مسلمان نداشت. اما گفتند جای بسیار تمیزی است. درخت نارنج و لیمو بسیار در آن دیده بودند. گفتند زمین بازارش را با سنگ های تراشیده فرش می کنند. اولی که کشتی را نگاه داشتند بیست و سی نفری بی مهابا ریختند توی کشتی. بعضی گفتند اینها آمده اند ببینند در این کشتی عسگر و اهل حرب نباشد، چون چندی قبل از اینها عثمانی با آنها جنگ کرده و آنها را از قرار مذکور شکست داده، حالا اینها خوف دارند. کشتی های بسیار از همه جوری پای آنجا ایستاده بود. از آن جمله کشتی قرمز رنگی بود که سر تنوره های آن بسته بود. کسی گفت این کشتی است که در حین جنگ تیر و توپ از آن خالی می کنند، و بعد می برند زیر آب و باز پر کرده، بیرون می آیند، و خالی می کنند. و باز گفتند کشتی های خیلی معتبر را در اینجا می سازند، و بعضی گفتند بلاد یونان پادشاه مستقل دارد، هفده شهر، عثمانی از او گرفته و هر سالی هم چیزی از او از بابت مخارج جنگی که با او کرده، باز از او می گیرد، و بعضی گفتند کلیتاً با عثمانی است، و بعضی گفتند با روس است، حقش را نفهمیدم کدام است.

امروز که روز شنبه دهم [ذی قعده] است، روز پنجم است که در کشتی هستیم. الحمدلله احوالم امروز بهتر است. دیشب تا حال باد شدید بسیار سختی می آید. موج های بسیار عظیم برمی خیزد. اگر کشتی بادی بود یا کشتی کوچکی بود، غرق شده بود، ولی الحمدلله از حسن مراحم حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه کشتی ما به نهایت سلامت و استقامت می رود. فی الجمله حرکتی گاهی می دهد. همین قدر که بعضی که زیاد خورده اند، منقلب می شوند و قی می کنند.

دیشب قریب دو ساعت به صبح مانده کشتی رسید مقابل شهر کریت [جزیره کرت] نگاه داشتند که گویا آب شیرین بالا بیاورند. طراده سربسته پای آن حاضر کردند از آن شهر، و با تلمبه آب بالا دادند. آدم متحیر می شود که در شب تار و در دریای متلاطم چه طور به این آسانی این کارهای به این گرانی می کنند. در این شهر چراغ های بسیار نمایان بود. از آن جمله یک چراغ برق هم بود. خیلی تماشا داشت. بعینه مثل قرص خورشید می درخشید و در حرکت و قوت و ضعف بود. گاهی چنان شدت می کرد که تمام دریا و کشتی و آن طرف کشتی روشن می شد که می شد چیزی در آن ببینی و بخوانی و بنویسی. عمود سفیدی در طرف مقابل آن در آن طرف کشتی، در طرف آسمان نمایان بود مثل سفید صبح. نمی دانم این شدت و ضعفش از جهت آن بود که گاهی به سبب باد، پرده کشتی روی آن را می گرفت، و گاهی پس می رفت یا آنکه کسی در آنجا، گاهی زیادش می کرد و گاهی کم.

علی ایّ حال طولی نکشید که کشتی راه افتاد و تا حال که تخمیناً دو به غروب داریم، ابداً باد سبک نشده و نهایت شدّت را دارد. دیشب چند لقمه طعام عدس خوردم و امروز چند لقمه نان و کشک، ولی با نهایت بی میلی. امشب را گفتم میرزارضا زحمت کشیده، جزئی آش سماق یا آش قوره ترتیب دهد. امروز صبح ما بین دو کوه واقع شدیم که خیلی نزدیک به هم بود، و آب دریا به جهت ضیق مکان خیلی متراکم و متلاطم بود. الان از شدت باد، تموج دریا آب از سوراخ خن ریخت در خن، با آنکه خیلی مسافت دارد تا به آب برسد. خیلی خدا ترحم فرمود، در این تلاطم و تموج بی اندازه ما خلاصی یافتیم. الحمدلله ثم الحمدلله ثم الحمدلله.

اسکندریه

دیروز که روز یکشنبه یازدهم ماه [ذی قعده] و سینزدهم(۱) عید نوروز بود، با نهایت کسالت و افسردگی در کشتی بودیم. روز ششم بود که گرفتار کشتی بودیم، و همه اش دریا در تلاطم و انقلاب بود، و اهل کشتی غالباً افتاده بودند؛ اما بعد از ظهر خیلی تخفیف پیدا کرد، و آرام گرفت، اما هوا زیاد گرم شد، و گاهی نسیم بسیار گرمی می آمد، و ابر شدیدی هم بود. مردم از پیش از ظهر بنا کردند از خن بیرون آمدن و اسباب [١۶٨] خود را بیرون آوردن. اول غروب و مغرب، کشتی رسید پای زمین اسکندریه و مردم بنا کردند بیرون رفتن. دو راه کشیدند از کشتی به بیرون، و فوج فوج مردم بیرون رفتند و بعضی بنه خود را خود بردند و از بعضی را حمال می برد و همانجا پای دریا می گذاشتند. از آن جمله ما هم بحمدلله و حسن عنایته سالماً بیرون رفتیم. قدری از مغرب گذشته بود و مردم به هم ریخته بودند و پی کوچ کردن به سوی منزلی بودند. حقیر وضو داشتم. نماز مغرب و عشا را اختصاراً بدون نافله همانجا بجا آوردم. بارکش آوردند و بنه ما را و جمعی دیگر را که در حمل جاسم بودند بار کردند. ما هم پیاده همراه اسبابمان آمدیم تا پای تذکره خانه. تذکره ها را گرفتند که قل بکشند و هر نفری را بلیتی دادند به جهت عبور و ورود به شهر. و از هر نفری یک مجیدی و نیم قروش گرفتند و پای گمرک خانه هم قدری معطل کردند، و وجهی گرفتند. ما سینزده نفر بودیم که اسبابمان بر روی این بارکش بار بود. کرایه گاری و وجه گمرک همه از قرار مذکور چهار مجیدی شد. این قدر در راه معطل شدیم که ساعت چهار به منزل قرار گرفتیم بلکه زیادتر.

منزل در قهوه خانه محمد عباس بود. در عمارت فوقانی که در به سوی دریا داشت

__________________________________

۱- چهاردهم فروردین درست است.

خطاب پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله به امير المومنين (عليه السلام)

قال النبى صلى‏الله عليه و آله: يا على تريد ستماء الف شاه او ستماه الف دينار او ستمات الف كلمه؟

قال: يا رسول الله ستماه الف كلمه.

فقال صلى‏الله عليه و آله: اجمع ستماه الف كلمه فى ست كلمات، يا على!

اذا رايت الناس يشتغلون بالفضائل فاشتغل انت باتمام الفرايض.

و اذا رايت الناس يشتغلون بعمل الدنيا فاشتغل انت بعمل الاخره.

و اذا رايت الناس يشتغلون بعيوب الناس فاشتغل انت بعيوب نفسك.

و اذا رايت الناس يشتغلون بتزيين الدنيا فاشتغل انت بتزيين الاخره.

و اذا رايت الناس يشتغلون بكثره العمل فاشتغل انت بصفره العمل.

و اذا رايت الناس يتوسلون بالخلق فتوسل انت بالخلق‏ (٥٢).

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خطاب به حضرت امير المومنين (عليه السلام) نمود فرمود: يا على ششصد هزار گوسفند را دوست داريد يا ششصد دينار و يا ششصد هزار كلمه؟

على (عليه السلام) فرمودند: ششصد هزار كلمه را دوست دارم، رسول گرامى صلى‏الله عليه و آله فرمودند: على جان من ششصد هزار كلمه را جمع كردم در شش كلمه:

اول: وقتى كه ديدى مردم مشغولند به فضيلت تو مشغول باش به واجبات.

دوم: وقتى كه تو ديدى مردم به عمل دنيا مشغولند تو به عمل آخرت مشغول باش.

سوم: هنگامى كه ديدى مردم مشغولند عيب جويى كردن از ديگران تو مشغول باش به عيب خودت.

چهارم: وقتى كه ديدى مردم به زينت دنيا مشغولند تو به زينت آخرت مشغول باش.

پنجم: وقتى كه ديدى مردم به زيادى عمل به عبادت مشغول هستند تو به صفت یا به حقيقت عمل مشغول باش.

ششم: وقتى كه ديدى مردم مشغول هستند به دامن گرفتن ديگران و متوسل شدن در خانه اين و آن تو متوسل باش به خالق (او است كه همه كارها را درست مى‏كند نه مردم) اگر انسان خداوند تبارك و تعالى را رها كند و متوسل به ديگران شود خداوند هم او را رها مى‏كند اگر اطاعت از خداى سبحان بشود خداوند همه را مطيع امر او قرار مى‏دهد در قضيه حضرت يوسف را ملاحظه بفرماييد:

و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك فانساه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين‏ (٥٣)

و به آن يكى از آن دو نفر هم زندانى يوسف بود كه مى‏دانست كه رهايى مى‏يابد گفت: مرا نزد صاحبت (كه همان سلطنت مصر باشد) ياد آورى كن ولى شيطان ياد آورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد و يا آنكه يوسف بدست فراموشى سپرده شد و چند سال در زندان باقى ماند.

مثل اينكه آيه شريفه مى‏خواهد بفرمايد كه شيطان ياد خدا را از خاطر يوسف برد براى اينكه بغير خدا توسل جست خلاصه مفسرين احتمالاتى داده‏اند.

امام حسيين (عليه السلام) موعظه پنجگانه

روايت از قول حضرت سالار شهيدان اباعبد الله الحسين (عليه السلام) نقل شده:

و عن الحسين بن على (عليه السلام) انه جاء رجل و قال انا رجل عاص و لا صبرى عن المعصيه فعظنى موعظه.

فقال (عليه السلام): افعل خمسه اشياء و اذنت ما شئت:

١ - لا تاكل رزق الله و اذنت ماشئت.

٢ - و اطلب موضعا لا يراك الله و اذنب ما شئت.

٣ - و اخرج من ولايه الله و اذنب ما شئت.

٤ - و اذا جائك ملك الموت ليقبض روحك فادفعه عن نفسك و اذنب ما شئت.

٥ - و اذا ادخلك مالك فلا تدخل فى النار و اذنب ما شئت‏ (٥٤)

شخصى آمد خدمت امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: من گنه كارم طاقت صبر كردن را ندارم و به من موعظه كنيد كه به سبب آن بتوانم خودم را كنترل نمايم.

حضرت درباره سوال اين شخص فرمودند: تو پنج چيز را انجام بده بعد هرچه مى‏خواهى گناه كن:

اول: روزى خدا را نخور.

دوم: جايى را انتخاب كن كه در وقت گناه كردن خدا تو را نبيند آنوقت هرچه بخواهيد گناه كن.

سوم: در ملك خداوند معصيت مكن هرچه مى‏خواهى گناه كن (يعنى: از مملكت خدا خارج بشويد آنوقت هرچه خواهى گناه كن).

چهارم: هنگامى كه ملك الموت آمد براى قبض او را از خود دفع كن هرچه مى‏خواهى معصيت كن.

پنجم: وقتى كه مالك دوزخ انداخت ميان آتش داخل نشويد آنوقت گناه كن (حالا كه هيچ كدام اينها را قادر بر دفع ندانيد پس بايد خودت را از معاصى حفظ كنيد).

روز قيامت از انسان عمل صالح و خالص مى‏خواهند افتخارات هر انسان به عمل است نه مال و اولاد.

فاذا نفخ فى الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون، و من خفت موازينه فاولئك الذين خسرو انفسهم فى جهنم خالدون، تلفح وجوههم النار و هم فيها كالحون، الم تكن آياتى تتلى عليكم فكنتم بها تكذبون، قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضآلين‏ (٥٥)

هنگامى كه در صور دميده شود هيچ گونه نسبى در ميان آنها نخواهد بود از يكديگر سوال نمى‏كنند.

البته صور دوبار دميده مى‏شود:

يك: هنگام پايان گرفتن اين جهان و پس از نفخ صور تمام كسانى كه در آسمانها و زمين هستند مى‏ميرند و مرگ سراسر عالم را فرا خواهد گرفت و پس از نفخ.

دوم: رستاخيز مردگان آغاز مى‏گردد و انسانها به حيات نوين باز مى‏گردند و آماده حساب و جزا مى‏شوند.

به هر حال در آيه فوق به دو قسمت از پديده‏هاى قيامت اشاره شده يكى از كار افتادن نسبها است زيرا رابطه خويشاوندى و قبيله‏اى كه حاكم بر نظام زندگى مردم اين جهان است سبب مى‏شود كه افراد مجرم از بسيارى از مجازاتها فرار كنند.

و يا در محل مشكلاتشان از خويشاوندان كمك گيرند اما در قيامت انسان است و اعمالش.

و هيچ كس نمى‏تواند حتى از برادر و فرزندش و پدرش دفاع كند و يا مجازات او را به جان بخرد.

ديگر اينكه آنها چنان در وحشت فرو مى‏روند كه از شدت ترس حساب و كيفر الهى از حال يكديگر به هيچ وجه سوال نمى‏كنند.

آن روز روزى است كه مادر از كودك شير خوارش غافل مى‏شود برادر برادر خود را فراموش مى‏كند و كسانى كه ترازوهايشان (يعنى: ميزان سنجش اعمالشان سنگين باشد رستگارانند).

و اما آنها كه بر اثر نداشتن ايمان و عمل صالح ميزان اعمالشان سبك يا بى وزن است كسانى هستند كه سرمايه وجود خود را از دست داده و زيان كردند در جهنم جاودانه خواهند بود.

شعله‏هاى گرم و سوزان آتش همچون شمشير به صورتهاى آنها نواخته مى‏شود. و آنها از شدت ناراحتى و عذاب در دوزخ چهره‏اى عبوس و درهم كشيده دارند.

آيا آيات من بر شما خوانده نمى‏شد و آن را تكذيب مى‏كرديد.

مى‏گويند پروردگارا شقاوت ما بر ما غلبه پيدا كرد و ما قوم گمراه بوديم.

 

چهار چيز براى چهار چيز است

قال النبى صلى‏الله عليه و آله خلق اربعه لاربعه:

المال للانفاق لا للامساك و العلم للعمل لا للمجادله و العبد للتعبد لا للتعظيم و الدنيا للعبره لا للعماره‏ (٥٦)

رسول گرامى فرموده است: چهار چيز خلق شده براى چهار چيز:

اول: مال براى انفاق است نه براى حفظ كردن و نگه داشتن.

دوم: علم و دانش براى عمل است نه براى مجادله.

سوم: بنده‏هاى خدا براى اطاعت بندگى هستند نه براى تكبر و بزرگى.

چهارم: دنيا براى عبرت است نه براى عمارت و تشريفات.

ندبه امام زين العابدين (عليه السلام) را توجه فرماييد:

اين السلف الماضون و الاهلون و الاقربون و الاولون و الاخرون و الانبياء و المرسلون طحنتهم و الله المنون و توالت عليهم السنون و فقدتهم العيون و انا اليهم صائرون فانا لله و انا اليه راجعون اين من شق الانهار و غرس الاشجار و عمر الديار الى آخر ندبه امام سجاد (عليه السلام) (٥٧) .

كجا رفتند گذشتگان و اهل خويشان و اولين و آخرين و پيغمبران و مرسلين. بخدا سوگند كه آسياى مرگ بر ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان گذشت و از چشمها ناپديد شدند و همانا ما نيز بسوى ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان رويم و به آنها ملحق شويم، پس به درستى كه ما از آن خداونديم كه از كمند بندگى او در بنديم پس به درستى كه بسوى پاداش و جزا دادن او رجوع كنندگانيم، كجا رفتند آنها كه نهرها بشكافتند و آبها جارى ساختند و درختنها بنشاندند وخانه‏ها آباد كردند آيا آثار آنها ناپديد نگشت، الى آخر دعاى ندبه.

حضرت عيسى (عليه السلام) همراه با رفيق دنيا پرست

شخصى با حضرت عيسى (عليه السلام) همسفر شد تا به كنار آبى رسيدند سه قرصه نان داشتند دو تاى آن را با هم خوردند و يكى ديگر را در آن محل گذاردند و براى خوردن آب بر سر نهر رفتند بعد از ساعتى حضرت سراغ آن گرده نان را گرفتند، گفت: اطلاعى ندارم پس هر دو از آنجا راه افتادند رفتند، اتفاقا آهويى با دو بچه آهو به نظر حضرت عيسى (عليه السلام) در آمدند آن حضرت يكى از آن دو آهوى بچه را طلبيد به فرمان حق تعالى آن آهو اجابت كرد به خدمت حضرت آمد آن حضرت آن را ذبح نمودند و كباب و بريان كردند به اتفاق رفيق ميل كردند.

بعد از آن، حضرت خطاب به آن آهو بره كشته شده كردند و فرمودند : قم باذن الله، بلند شو به اذن خدا آهو بره زنده شد و رفت.

حضرت با رفيق خود راهى شدند بعد حضرت فرمود: بحق آن خدايى كه اين آيه بزرگ را به تو نشان داد بگو كه آن قرص نان را كه برداشت گفت: نمى‏دانم (انسان گرفتار دنيا است و مال دنيا، ببينيد اين شخص چقدر و چند دفعه دروغ بگويد شايد به دنيا برسد) خلاصه پس از آن دوباره راهى شدند رسيدند به روى آب روان و يا رودخانه حضرت عيسى (عليه السلام) دست آن رفيق را گرفت به روى آب روان گشتند.

چون از آن آب گذشتند حضرت فرمود: از تو سوال مى‏كنم بحق آن خدايى كه اين معجزه را به تو نشان داد آن گرده نان را كه برداشت، باز گفت: نمى‏دانم و خبر ندارم، از آنجا نيز عبور كردند در بيابان نشستند حضرت عيسى پاره خاك فراهم فرمود و امر كرد: كن ذهبا باذن الله يعنى: طلا بشويد به اذن خداوند تعالى، آن خاك و ريگ به فرمان الهى طلا گرديد، آن حضرت آن طلا را سه قسمت فرمود، يك قسمت را خودش برداشت، قسمت ديگر را به رفيق داد، قسمت سوم را فرمود براى كسى گذاشتم كه آن گرده نان را برداشته باشد.

مريض حريص گفت: من برداشتم، حضرت عيسى وقتى اين جريان را ديدند هر سه قسمت را به او دادند و از او جدا شدند آن مرد با آن سه قسمت طلا در بيابان ماند كه دو نفر ديگر به او رسيدند و به طمع آن مال خطير به دنبال او افتادند و قصد كشتن او را نمودند ناچار زبان ملايمت گشودند و گفتند: اين سه قطعه طلا را تقسيم مى‏كنيم هر كدام يك قطعه برداشتند.

چون به منزل رسيدند، يكى از رفقا را براى خريد نان به قريه نزديك فرستادند رفيقى كه براى تهيه نان رفته بود با خود فكر كرد كه طعام را با زهر مسموم كند و به خورد دو رفيق خود بدهد و هر سه قطعه طلا را تصرف نمايد و همين عمل را انجام داد.

اتفاقا آن دو رفيق هم در بيابان نقشه قتل او را طرح كردند كه وقتى آمد او را بكشند و تمام طلاها را تصرف كنند، چون آن رفيق، آن دو نفر آمد او را كشتند سپس بدون اطلاع از جريان طعام مسموم، از آن طعام خوردند و هر دو مسموم شدند و مردند و آن سه قطعه طلا و سه جنازه كشته شده در بيابان افتاده بود.

بار ديگر حضرت عيسى (عليه السلام) با حواريين از آن طرف عبورشان افتاد و آن سه قطعه طلا و سه جنازه را ملاحظه كردند حضرت عيسى صورت بطرف اصحاب خود كرد و حكايت آنها را نقل فرمود، بعد از آن فرمودند: هذه الدنيا فاحذروها، يعنى اين است دنيا پس دورى كنيد از آن دنيا و دل به آن نبنديد كه نتيجه بعدى گرفتارى است كه ملاحظه فرموديد، كه دل بستن به دنيا چه عاقبت بدى بوجود آورد (٥٨).

روى ان رسول الله صلى‏الله عليه و آله مر بمجنون، فقال: ماله؟ فقيل: انه مجنون. فقال صلى‏الله عليه و آله بل هو مصاب انما المجنون من اثر الدنيا على الاخره‏ (٥٩)

روايت شده بر اينكه حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نظر مباركشان افتاد به يك مجنونى، بعد فرمودند: چه شده به اين بنده خدا؟

عرض كردند: او ديوانه است.

حضرت فرمودند: بلكه او مصيبت زده شده است، ديوانه آن كسى است كه آخرت خود را فداى دنيا كند، به عبادت ديگر اگر كسى آخرتش را فداى دنيا كند يعنى تقوى و دين خود را از دست داده است و حال آنكه بزرگان دين فرمودند: دل به اين دنيا نبنديد و يا اينكه لقمان حكيم به فرزند خود ضمن يك موعظه فرمودند: اى فرزند من دنيا را مثل يك پل قرار دهيد كه از آن عبور كنيد نه آنكه خودت را فداى دنيا كنيد.

بيان حضرت على (عليه السلام) درباره دنيا

على (عليه السلام) درباره دنيا چه فرموده؟

مى‏فرمايد: و الله لو اعطيت الاقاليم السبعه بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نمله اسلبها جلب شعيره ما فعلته و ان دنياكم عندى لاهون من ورقه فى فم جراده تقضمها ما نعلى و لنعيم يفنى و لذه لا يبقى‏ (٦٠)

قسم بخدا اگر داده شود به من هفت آسمان و آنچه در زير آسمانها است از زمين هفتگانه براى آنكه مخالفت دستور خدا را نمايم درباره مورچه‏اى به اينكه پوست جويى را از او بگيرم هرگز حاضر نخواهم گرديد زيرا دنياى شما در نزد من پست تر است از يك برگ سبزى كه در دهن ملخى باشد و او را بخورد.

على را با نعمتى كه فانى مى‏شود و لذايذى كه باقى نمى‏ماند چه كار است‏ (٦١).

ابورافع خزانه‏دار على (عليه السلام)

در زمانى كه ابورافع خزينه‏دار امير المومنين بود ايام عيدى فرا رسيد، ام كلثوم دختر حضرت امير المومنين (عليه السلام) به نزد و آمد، گفت: اين گردنبندى كه در خزينه است به من عاريه بده تا فردا كه همه زنان زينت مى‏كنند به گردن اندازم بعد به تو برگردانم.

ابو رافع گفت: مى‏ترسم تلف شود و از بين برود، جواب پدرت على را چه بگويم، گفت: ضمانت مى‏كنم كه اگر تلف شد از عهده برايم خلاصه گردنبند را گرفت، به گردن آويخت روز عيد پدرش على (عليه السلام) آن را در گردن ام‏كلثوم ديد، فرمود: ام كلثوم مثل اينكه گردنبند از بيت المال است.

وى گفت: آرى از ابورافع به عاريه مضمونه گرفتم تا روز عيد داشته باشم بعد به او برگردانم، فرمود: مگر تمام زنان مسلمانان اينطور است چنين كردند و گردنبندى دارند كه تو مى‏خواهى بپوشى فورى ببر آن را رد كن اگر با ضمانت نگرفته بودى اول دست زنى كه در خلافت من بريده مى‏شد دست تو بود كه به عنوان سرقت مى‏بريدم.

بعد به ابورافع هم اعتراض شديدى كرد كه خزينه‏دار مسلمانان هستى به چه جهت گردنبندى كه از آن همه مسلمين است به كسى مى‏دهى اگر ديگر باره اين عمل تكرار بشود تو را مجازات مى‏كنم‏ (٦٢).

خشم امير المومنين على (عليه السلام) از عمر

مردى نزد عمر بن خطاب بر على (عليه السلام) اقامه دعوا كرد در حالى كه على (عليه السلام) نيز در مجلس حضور داشت در اين هنگام عمر رو به على (عليه السلام) كرد و گفت: يا اباالحسن برخيز: دوشادوش مدعى بنشين، على (عليه السلام) برخاست و در كنار مدعى نشست و طرفين دعوى و دفع حجتهاى خويش را تقرير كردند تا كار محاكمه به پايان رسيد و مدعى از پى كار خود روان شد و على (عليه السلام) بجاى اول بازگشت.

در اين موقع عمر آثار خشمى در سيماى على (عليه السلام) ديد و براى كشف علت گفت: آيا پيشامد ناگوارى داشتى؟

على (عليه السلام) فرمود: آرى.

بعد فرمود: موجب ناگوارى آن بود كه تو مرا در حضور مدعى با كنيه خطاب كردى در صورتى كه حق آن بود كه مرا به نام مى‏خواندى و امتيازى ميان من و او قائل نمى‏شدى.

عمر چون اين سخن را شنيد على (عليه السلام) را در آغوش كشيد و صورتش را بوسيد زياد بوسه زد و گفت: پدرم فداى شما باد كه خدا ما را در پرتو وجودتان هدايت فرمود و از ظلمت به نور آورد (٦٣) .

حضرت على (عليه السلام) در محكمه و قضاوت عمر

بعد از رحلت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله على (عليه السلام) ندا كرد هر كس را بر عهده رسول خدا دينى و يا امانتى باشد از من بخواهد تا ادا كنم و هر كه مى‏آمد و طلب مى‏كرد از قرض يا غير قرض حضرت گوشه مصلى خود را برميداشت اگر حق مى‏بود موافق طلب او در زير مصلى مى‏بود و به آن شخص مى‏داد و اگر خلاف بود معلوم مى‏شد.

چون اين خبر فاش شد عمر به ابى بكر گفت: كه ما را در اين باب فكرى بايد كرد كه نام ما پست شد، بعد از آنكه مشورت شد با هم قرار دادند كه ابوبكر نيز ندا كند منادى ابى بكر ندا كرد و چون خبر به على (عليه السلام) رسيد فرمود: زود باشد پشيمان شوند، پس روز ديگر اعرابى آمد از جانشين رسول الله پرسيد و نشانش دادند بطرف ابى بكر، اعرابى از او پرسيد تو وصى رسول الله و خليفه او هستيد؟ گفت: بلى چه مى‏خواهى؟ گفت: هشتاد ناقه كه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله ضامن شده بوده؟ گفت: اگر تو خليفه رسول خدا بودى مى‏دانستى كه چه ناقه و چرا ضامن شده بود كه هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم بدهد بايد داد يا ترك اين دعواى بايد نمود، ابوبكر به عمر گفت: در جواب فكرى كن، عمر گفت: اعرابى جاهل مى‏باشد.

از او طلب گواه كنيد، ابوبكر طلب گواه كرد، اعرابى گفت، مثل من كسى بر پيغمبر شاهد مى‏تواند گرفت، بخدا قسم تو نه وصى پيغمبر و نه خليفه رسول صلى‏الله عليه و آله و از آن مجلس ناراحت بلند شد بيرون آمد سلمان او را ديد از جريان او بااطلاع شد گفت: بيا تو را به وصى رسول صلى‏الله عليه و آله نشان دهم.

چون به خدمت آن حضرت رسيد گفت: انت وصى رسول الله صلى‏الله عليه و آله حضرت فرمود: بلى، منم وصى رسول خدا، چه مى‏خواهى؟

اعرابى حرف خود را تكرار و اعاده كرد، حضرت فرمود: مسلمان شديد تو و اهل تو خويشان تو، اعرابى چون اين را شنيد پاى حضرت را بوسه كرد و گفت: شهادت مى‏دهم كه تو وصى رسول خدا هستيد و خليفه الله هستى.

چون بين من و رسول الله اين شرط شده بود و ما همگى مسلمان شده‏ايم پس آن حضرت امام حسن را طلبيده، گفت: با سلمان برو به فلان وادى و ندا كن و بگو يا صالح چون جواب بشنوى بگو كه اميرالمومنين فرمود: كه هشتاد ناقه كه رسول خدا صلى‏الله عليه و آله ضامن شده به اين اعرابى تسليم نماييد.

و چون حضرت امام حسن با سلمان و ديگر مردمان رفتند و آن حضرت ندا فرمود: جواب شنيد، اطاعت و در اين حال زمام ناقه از سنگ بيرون آمد حضرت امام حسن آن را گرفته بدست اعرابى داد و شتران به همان هيئت بيرون آمدند هشتاد عدد تمام شد و اعرابى آن را تمام تصرف كرد و راه قبيله خود پيش گرفت‏ (٦٤).

سگ، دشمن حضرت على (عليه السلام) را پاره كرد

از ابى هريره منقول است كه صبح با رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله نماز خوانديم حضرت رو به اصحاب كرده بود صحبت مى‏فرمودند، كه مردى از انصار رسيد، گفت: يا رسول الله گذار من بر در خانه فلان شخص افتاد كه سگى دارد سر راه من گرفته جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح ساخته مرا از نماز صبح محروم كرد.

روز ديگر شخص ديگر آمد و به همان طريق شكوه كرد از آن سگ كه جامه مرا پاره كرده و ساق مرا مجروح كرده و به نماز نرسيدم و ناراحت شدم.

حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله برخاسته متوجه منزل آن شخص شد، فرمود: سگ عقور را بايد كشت چون به در خانه رسيد در را بكوفت، صاحب خانه بيرون آمد گفت: يا رسول الله چه چيز شما را به خانه من آورده و حال آنكه من بر دين شما نيستم اگر كارى با من بود دستور مى‏داديد من مى‏آمدم من چه شخصى هستم كه شما منزل من بياييد.

حضرت فرمود شما سگى درنده داريد و هر روز يكى را مجروح مى‏سازد او را بياوريد من او را به قتل برسانم آن مرد به خانه دويد ريسمانى در گردن سگ كرده كشان كشان بيرون آورد چون چشم آن سگ به رسول الله صلى‏الله عليه و آله افتاد به قدرت الهى به زبان آمد و گفت: السلام عليك يا رسول الله، چه چيز شما را به اينجا آورده و سبب قتل من چيست؟ حضرت فرمودند: ديروز فلانى را، امروز فلانى را جامه دريده، پاهاى ايشان را مجروح نموده‏ايد و از نماز ساخته‏ايد.

آن سگ به زبان فصيح گفت: يا رسول الله مرا كار به مومنان نيست و اين شخص از جمله منافقان و دشمنان امير المومنين هستند چون به خانه خود مى‏روند پسر عم تو را ناسزا مى‏گويند و سب مى‏كنند و اگر آنها چنين نبودند معترض نمى‏شدم لكن آنها را به قدر امكان ايذا مى‏كنم.

چون رسول خدا صلى‏الله عليه و آله اين كلمات را از آن حيوان شنيد به صاحب سگ سفارش نمود با محبت رفتار نمايد.

حضرت حركت كرد و خواست كه برگردد آن مرد بدست پاى حضرت افتاد و گفت: يا رسول الله سگ من شهادت به رسالت تو داده باشد من كمتر از سگ باشم كه به شما ايمان نياورم يا رسول خدا دست مبارك را به من بدهيد تا مسلمان شوم دست حضرت را گرفت و شهادتين را به زبان جارى كرد و گفت: اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان على ولى الله و جميع آنهايى كه در خانه بودند همگى مسلمان شدند (٦٥) .

يك حيوان درنده دشمنان على بن ابى طالب را پاره مى‏كند و دوستان آن بزرگوار را اذيت نمى‏كند.

ما كه در زبان مى‏گوييم يا امير المومنين ما شيعه و دوستان شما هستيم اما كردار ما يا رفتار ما و يا عملكرد ما و يا قول و مطابق با روش آن بزرگوار نباشد و ما را به عنوان يك نفر شيعه نپذيرد روز قيامت تكليف ما چه مى‏شود بايد فكرى كرد اگر در زندگى اشتباهاتى بوده باشد تجديد نظر كند و كارى كند بعد از مردن على (عليه السلام) قبول فرمايد كه ما شيعه هستيم نه تنها اين باشد بلكه با اخلاق ديگران را هم هدايت كنيم و به مردم بفهمانم كه شيعه على (عليه السلام) كدام كس و چه كسانى هستند، شما آقايان هستيد كه مردم را بيدار مى‏كنيد اگر شما علماء و اهل علم و طلاب موعظه نكنيد مردم روشن نمى‏شوند.

شما مبلغين هستيد كه در راه خداوند سبحان جهاد مى‏كنيد و فوق العاده زحمت مى‏كشيد قلم شما، قدم شما، زبان شما، درس است براى مردم، شما هستيد كه خدا را و ائمه را و حلال و حرام را به مردم معرفى نموده‏ايد خدا آن روز را نياورد بين ما طلبه‏ها و مردم فاصله افتاده باشد البته ملت ما بسيار مردمان شريف هستند نسبت به دين و قرآن و به علماء علاقه دارند بنده يك فرد طلبه ناچيزى هستم شما آقايان رهبر و خدمتگزار ملت هستيد مومنين هم پيرو شماها هستند خداوند همه ما را جزء سربازان حضرت ولى عصر (عليه السلام) قرار بدهد.

شير به ديدن حضرت على (عليه السلام) آمد

روايت شده از منقذ اسدى كه شبى در خدمت على (عليه السلام) بودم كه نيمه شعبان بود حضرت بر استرى سوار براى كار ضرورى به محلى مى‏رفت در اثناى راه در موضعى فرود آمد خواست كه وضو سازد من عنان استر را داشتم، ديدم كه استر گوش‏ها را تيز كرده است و ناراحت است من از نگاهداشتن او عاجز شدم، حضرت پرسيد چه شده؟ گفتم: استر چيزى به نظرش آمد بى تاب است، حضرت نگاه كرد فرمود: سبعى است (درنده)، بخدا قسم ذوالفقار برداشته چند قدمى پيش نهاد نعره بر آن درنده زد چون شيرى ديده شد و صداى آن حضرت را شنيد پيش آمد و سر در پيش انداخت حضرت دست مبارك را دراز كرده موى گردنش را گرفت و فرمود: كه تو نمى‏دانى من اسد الله و حيدرم قصد استر من كرده‏اى؟

شير متكلم شده به زبان فصيح گفت: يا امير المومنين هفت روز است كه شكار بدست من نيامده و گرسنگى مرا بى طاقت كرده بود سياهى شما را از دو فرسخى ديدم با خود گفتم: بروم شايد كه در اين جمع نصيبى باشد و شكمى سير نمايم و لكن خداوند بر ما سباع و وحوش گوشت دوستان و تو و عترت تو را حرام گردانيده است و بر دشمنان شما سگان شام را مسلط نموده‏اند.

آن حضرت دست بر پشت آن شير مى‏كشيد و او ذليلانه حرف مى‏زد تا آنكه گفت: يا ولى الله الجوع، الجوع يعنى: گرسنگى بر من زور آورده است، امام (عليه السلام) دست بر آورد گفت: خدايا روزى اين را بدهيد به محمد و آله، فورا ديدم چيزى نزد آن شير حاضر شد و به خوردن آن مشغول شد و چون فارغ گشت حضرت از او پرسيد: مسكن تو كجاست؟

جواب داد كه در كنار رود نيل، پرسيد: كه در اين مكان چه مى‏كنى؟ گفت: يا ولى الله به قصد زيارت تو از مكان خود متوجه حجاز شدم و در آنجا مرا به كوفه نشان دادند و اين بيابان را طى كردم به اميد پا بوسى تو الان اجازه مى‏خواهم برگردم كه دو پسر و زنى دارم از من بى خبرند، حضرت چون اجازه داد، گفت: يا امير المومنين در اين شب (به قادسيه) مى‏روم كه سنان ابن وابل شامى كه در دشمنان تو است در جنگ صفين فرار كرده است خداوند او را طعمه من قرار داده كه از گوشت او توشه راه كنم بعد حضرت را دعا كرد.

منقد اسدى مى‏گويد من تعجب نمودم حضرت ديد كه من متحير هستم، فرمود: اى منقد اسدى از اين حال تعجب نمودى، بدان خدايى كه دانه را مى‏روياند اگر آنچه از معجزات كه رسول الله مرا تعليم نموده ظاهر سازم خلق به ضلالت مى‏افتد.

پس متوجه قادسيه شديم اول نماز صبح رسيديم غوغا در ميان مردم بود كه سنان ابن وابل را يك شيرى برد بعد از شير شنيدم از براى مردم نقل كردم و مردم آمدند خاك قبر حضرت را بوسيد و بر صورت مى‏ماليد (٦٦).

پيامبر صلى‏الله عليه و آله خدا را به على (عليه السلام) قسم مى‏دهد

از سلمان نقل شده كه روزى بر رسول خدا صلى‏الله عليه و آله وارد شدم ديدم در حال سجده خدا را به على (عليه السلام) قسم مى‏دهد كه خدايا قسم به على، مى‏دهم تو را گناهانى كه بر دوش من است سبك گردان.

سلمان مى‏گويد: تعجب كردم گفتم: خدا را به حق على قسم مى‏دهى؟

فرمود: اگر مى‏خواهى مقام على (عليه السلام) براى تو ظاهر شود بقيع برو صدا بزن بندار چون او را ديدى مقام على را سوال كنيد.

سلمان مى‏گويد: رفتم صدا زدم بندار ناگاه شخصى عظيم الجثه در كنار خودم ديدم ايستاده، پرسيدم از او، گفت: يهودى هستم از اهل مدينه لكن در دل محبت على (عليه السلام) را داشتم هر روز در راه على (عليه السلام) مى‏ايستادم زيارت كنم روزى گفتند: على در مسجد است رفتم در محازى درب مسجد ايستادم شايد زيارت كنم، تا رسيدم درب مسجد على (عليه السلام) نگاهى به من كرد مثل اينكه مى‏دانست نظر من ديدن او است زيارت كردم رفتم، تا اينكه از دنيا رفتم در حال كفر و مرا به آتش مبتلا نمودند و لكن آتش از من دور است و به من صدمه‏اى وارد نمى‏آيد چون محبت على (عليه السلام) در دل داشتم و به محبت آن بزرگوار از دنيا رفتم‏ (٦٧).


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20