روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق0%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن موسوی اصفهانی
گروه: مشاهدات: 18091
دانلود: 2295

توضیحات:

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18091 / دانلود: 2295
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ما منزل کردیم، و با ما در آنجا چند نفر اتراک بودند که از آن جمله حاجی محمد و پسرش حاجی عباس و چند نفر از اهل غراباق [قراباغ] و حاجی سیف الله اردبیلی باشند و چند نفر از اهل دهات نیشابور در آن سمت عمارت بودند. بد منزلی نیست.

روزهای اقامت در اسکندریه

امروز که روز دوشنبه دوازدهم ماه [ذی قعده] است، در اسکندریه هستیم. عجب جایی است اسکندریه. تمام زمین های بازارها و کوچه های آن سنگ تراشیده بزرگ است و عمارت های بسیار مقبول دارد، و در تمام کوچه و بازارش تا صبح چراغ می سوزد، و غالب کسبه اش را گفتند که تا صبح نشسته اند، و دکان هاشان باز است. ما ساعت پنج و شش که از بعضی جاهاش گذشتیم باز بود، و خیار و کاهو فراوان است. شب را پنج دانه خیار گرفتیم به یک قروش. چیز بسیار سفت کم آب کم مغزی بود، با آنکه تازه به دست آمده بود؛ بوی چندانی هم نداشت، با پنیر چند لقمه خوردم. امروز هم کاهو گرفتم با سکنجبین خوردم. بسیار خوب کاهوئی بود. مثل کاهوهای رشتی بود. شش دانه به یک قروش خریدیم. مرا کفایت کرد. دو قروش خریدیم و من سیر شدم و حاجی محمد و میرزا رضا هم کمکی کردند.

خودم با میرزا رضا رفتیم به بازار و خریدیم. سبزیجات خوب فراوان ارزانی دارد. باقلای بسیار دانه درشت که از بند انگشت بزرگتر بود، حقه ای دو قروش، یک قروش خرید میرزا رضا با قدری شوید تازه، به جهت شب که پلو ترتیب دهد. حاجی سیف الله اصرار کرد که امشب طبخ نکنید. مهمان من باشید. ما هم گذاشتیم برای فردا شب. ماست بسیار خوبی هم خرید. تخمیناً نزدیک یک حقه بود به یک قروش و نیم.

الحمدلله امروز که کاهو خوردم، احوالم خیلی بهتر است. صبح دو پیاله آب گرم و قند با آب لیمو خوردم. بعد کاهو خوردم. ظهر [١٧٠] نان و ماست خوردم. باز عصر میل به چای نکردم، یک پیاله قند داغ با آب لیمو خوردم.وقت آمدن نزدیک اسکندریه که رسیدیم سد بسیار محکمی در طرف دست چپ مشاهده کردیم که میان دریا کشیده بودند، اما کوتاه و پهن و کشیده بود تا زمین اسکندریه. و عمارت بسیار در دریا دیده شد، چه در دست راست، و چه در دست چپ. بعضی را گفتند عمارت های سربازی است که به جهت حفظ راه و مراقبت دشمن بنا کرده اند و مشهور است که اسکندریه و سوئز که بعد از این ان شاءالله برویم با مصر است و با انگلیس است. و می گویند از اسکندریه تا مصر از راه این که وافور [واپور] بنشینند شش ساعت راه است. و از اینجا تا رود نیل قریب نیم فرسخ راه است و آبهای شیرین اینجا همه از رود نیل است که با تلمبه بالا می آورند. کسی گفت، یعنی حاجی حسین یزدی که مباشر امور قهوه خانه است که من چهار دولت را دیده ام، و مثل شهر اسکندریه ندیده ام. گفت از شهر تفلیس خیلی بهتر است. بلکه بعضی دیگر گفتند، اگر چه از شهر اسلامبول کوچک تر است، اما از آنجا قشنگ تر و مقبول تر است. قبر اسکندر ذوالقرنین و دانیال پیغمبر و لقمان و جابر بن عبدالله را می گویند در اینجا هست. بناست که فردا ان شاالله اگر مانعی رو ندهد، به اتفاق حاجی حسین و حاجی محمد و حاجی سیف الله برویم به زیارت و تماشای رود نیل. امروز هوا خوب بود، بیشترش آفتاب بود و گرم نبود، بلکه فی الجمله سرد بود. باد هم می آمد، و دریا موج بود، اما نه چندان.امروز عصر خیال دارم بروم بازدید حاجی میرزا علینقی اردبیلی روضه خوان که در کشتی به دیدن آمد. در خان ملاقاسم منزل دارد و آن خان بسیار باصفاست.امروز که روز سه شنبه سیزدهم ماه [ذی قعده] است در اسکندریه هستیم. دیروز عصر رفتیم بیرون به جهت دیدن حاجی میرزا علینقی، ولی وقت تنگ بود، نرسیدیم به منزل ایشان. مراجعت کردیم. امروز صبح با میرزا رضا رفتیم بیرون به جهت تماشا. اول رفتیم به میدان محمدعلی پاشا. عجب راهی و عجب جایی و عجب میدانی بود. به نوشتن نمی آید. عمارت های بسیار عالی معتبری، دکاکین بسیار ظریف معتبری، پرمتاعی در اثنای راه دیدیم، و همچنین باغچه ها و گل های رنگارنگ غریب و عجیبی دیدیم. مجسمه های عجیب و غریبی در بعضی از دکاکین و باغچه ها دیدیم.

قهوه خانه های معرکه دار زیاد با تمیز مزیّنی دیدیم و از جمله چیزها که در آن میدان دیدیم، تصویر محمدعلی پاشا و اسبش بود که بر آن سوار بود، بر روی سنگی بلند از مرمر، در وسط میدان نصب بود، و از هفت جوش(۱) ریخته بودند. این قدر خوب ریخته

_________________________________

۱- هفت فلز به هم آمیخته که عبارتند از طلا، نقره، مس، روی، آهن، سرب، و قلع. [نفیسی].

بودند که به گفتن نمی آید. موهای ریشش، چروک های صورتش [١٧٢] حرکات اسبش، پیچ های عمامه و شال قدش، تاشده های لباده و قبایش را بالتمام جزئی جزئی نموده بود، و در آن میدان بود.

عمارت بانک و عمارت مجلس حکومت شرعیه و عمارت مجلس تجارت و غیرها در نهایت ارتفاع و تمیز و قشنگی. از آنجا رفتیم به مسجدی که در آن چند پله می خورد و می رفت به محلی که قبر دانیال نبی علی نبینا و آله و علیه السلام و لقمان حکیم در آن بود. درش بسته بود. پیرمردی که مستحفظ بود، آمد. در را گشود. یک قروشش دادیم و هر دو قبر را زیارت کرده، بیرون آمدیم. در اثنای راه کاکاسیاهی از عامه، مصاحب ما شد و او راهنما بود و به عربی تکلم می کرد. غالب اهل اسکندریه عربند و به عربی تکلم می کنند. از سیاه و سفید و مرد و زن و بچه و بزرگ.خلاصه از آنجا مراجعت کردیم. در اثنای راه پنج دانه کاهوی بسیار پر مغز خوب خریدیم به یک قروش، و آمدیم منزل. نانُ ماست با جعفری خوردیم، و آن کاکا را نیم قروش به جهت آنکه با ما آمده بود دادیم. و بعد از ظهر، یعنی چهار به غروب مانده به اتفاق حاجی سیف الله و حاجی حسین در درشکه نشسته رفتیم به جهت تماشای رود نیل، و زیارت قبر اسکندر. قریب نیم فرسخ راه رفتیم تا بیرون دروازه به رود نیل رسیدیم. از دروازه که بیرون رفتیم، رسیدیم به محله ای که آن را محرم بیک می گفتند. و از آنجا گذشتیم به رود رسیدیم. حاجی حسین گفت، این رشته ای است از رود نیل. آبش گل آلود و زردرنگ بود. آنجا که می خواست وارد شهر شود، تنوره های آهنی بسیار بزرگ و چرخ و آلات و ادواتی چند نصب کرده بودند به جهت تصفیه آب، حاجی حسین گفت این آب می رود به شهر، اما جایی ظاهر نیست و با تلمبه آبش را بالا می آورند و تمام خانه های شهر از این شرب می کنند.

بعد از مراجعت از آنجا رفتیم تا در خانه ای [که] بسته بود. بچه ها در را زدند تا باز کردند. داخل شدیم در اطاقی که به وضع مسجد محقری بود، رفتیم. در آنجا چند پله می خورد. پایین رفتیم. قبر اسکندر در آنجا بود، و بر روپوشی که روی آن کشیده بودند نوشته بود: هذا مقام سیدی اسکندر. دیگر نمی دانم اسکندر ذوالقرنین بود یا اسکندر رومی. دستگاهی نداشت. ما فاتحه و انا انزلناه به جهت اسکندر ذوالقرنین خواندیم و مراجعت کردیم.

حاجی سیف، دو قروش داد به جهت مستحفظ قبر، و نیم مجیدی هم داد به درشکه چی. خدا او را جزای خیر دهد. [١٧۴] آدم بسیار خوبی است. تخمیناً یک و نیم به غروب مانده به منزل آمدیم.

مراسم تشییع یک گبر

امروز که روز چهارشنبه چهاردهم ماه [ذی قعده] است، الان که نیم ساعت به غروب مانده است، در اسکندریه پشت عمارت ماشین، فرش مختصری کرده نشسته ایم. منتظر راه افتادن ماشین هستیم. می گویند ساعت چهار از شب راه می افتد. بنه و اسباب را بردند و در اطاقی گذاشتند و یک سفره نان با نمدی باقی گذاشتیم که با خود ببریم به ماشین.

امروز عصر از این محلی که بودیم، بیرون رفتم به خیابان. از چیزهایی که دیدم گبری مرده بود. نعشش را در توی تابوت زرنگاری گذاشته بودند و تابوت را در توی کالسکه مزین به طلا و چندین اسب را در جلوش سیاه پوش کرده بودند، و در جلو اسب ها چند نفر، دسته های گلهای رنگارنگ بسیار قشنگ دردست داشتند و هر دسته گلی را دو نفر این طرف و آن طرفش را گرفته بودند، و ملا و ریش سفیدشان در جلو همه بود، و پشت سر جنازه قریب صد نفر با کلاه قرمز و لباس های معتبر پیاده راه می رفتند، و پشت سر آنها کالسکه های آنها را خالی می آوردند، و به نهایت آرامی می رفتند و جنازه را می بردند. به یاد این شعر افتادم:

ظاهرش چون گور کافر پرحلل

باطنش قهر خدای لم یزل

شهر اسکندریه از چند جهت به نظر من رجحان بر اسلامبول دارد. یکی آنکه راهها و کوچه ها و بازارهاش تماماً راست و یکنواخت است، بر روی کوه نیست و پستی و بلندی ندارد. دویم آنکه تمام آنها مفروش است به فرش سنگ، بسیار بزرگ یا کوچک، به اندازه آجر نظامی و غیره. سیوم آنکه آبش آب رود نیل است، و به مراتب بهتر است از آب اسلامبول. چهارم آنکه روح و صفایش هم بیشتر است. گفتند اسکندریه با مصر است و سلطانش عباس پاشا نوه محمدعلی پاشاست، ولی در اداره عثمانی است، و عثمانی نزد انگلیس گرو گذاشته است. این است که می گویند با انگلیس است، و العلم عندلله.

خروج از اسکندریه

امروز که روز پنجشنبه پانزدهم ماهست، چهار به غروب تخمیناً مانده است که در ماشین نشسته ایم و در زقازیق که یکی از قرای متعلقه به مصر است، واقفیم. دیشب ساعت چهار از شب گذشته ماشین راه افتاد. خیلی معطل کرد. در راه به آب و سبزه و آبادی بسیار رسیدیم، بلکه از اسکندریه که بیرون آمده ایم تا اینجا تمام بیابان ها از راست و چپ، پر بود از زراعت. جای خالی ندیدیم. جوها، وقت دروش(۱) رسیده، بعضی جاها هم درو کرده بودند. نخود نزدیک به این بود که بسته شود. همه جا هم آب بود. گفتند تمامش آب رود نیل است. بعضی جاها نهر بزرگی می شد، بعضی جاها کوچک می شد. از جمله آبادی ها که رسیدیم [١٧۶] به آن وقتی که از شهر اسکندریه بیرون آمدیم، کفر زیاد یا قفر زیاد، بِنها (بکسر با) که بِنهاء العسلش می گویند. می گویند پیغمبر خدا -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را و عسل آن را مبارک فرمود. بعد از آن شبلنجه که مابین آن و بنهاء العسل به قدر دو ساعت راه است از حیوان های سواری. کتابی، وقتی که می خواستم از اسکندریه بیرون آیم، عربِ کتابفروشی آورد.(۲) خریدم به دو هزار و پنج شاهی به پول خودمان، تألیف سید مؤمن شبلنجی که اهل همین شبلنجه باشد، چون از فضایل اهل بیتعليهم‌السلام در آن مندرج بود. دوست داشتم که بخرم که از کلام اعدا استشهاد در وقت حاجت بهتر است.

و اینها همه از قرای متعلقه به مصر است. گفتند که از بنها تا مصر یک ساعت با ماشین می توان رفت. دیگری می گفت دو ساعت. صبح در آنجا توقف زیاد کرد. [از] ماشین پیاده شدیم. نماز کردیم. چای خوردیم. من رفتم سر رود نیل، تجدید وضویی کردم. مدت زمانی گذشت تا راه افتاد. دو ساعت بیشتر راه نرفت که باز نگاه داشتند در زقازیق. یک و نیم به غروب مانده از آنجا راه انداختند. زقازیق ده آباد پرجمعیت

_________________________________

۱- وقت درو کردن جو رسیده

۲- مقصود کتاب نورالابصار است.

پرنعمتی است. کسی شان مرده بود. ازدحام زیادی در تشییع جنازه اش کرده بودند. غالب اهل اینجاها حتی رعایایی که زراعت می کنند، عمامه مولوی بر سر دارند و قبای سفیدی و عبای نازکی در بر؛ و گویا فقرا و اشخاص کور بسیار داشته باشد، حتی در اسکندریه بسیار کور و فقیر. . دیده می شد.

اسماعیلیه

خلاصه یک و نیم به غروب، از زقازیق حرکت کردیم. چه بیابان های باصفای پر زراعتِ پر آب خوبی که در اثنای راه مشاهده می شد. زراعت از زراعت، فصل نمی شد، چه در طرف راست چه در طرف چپ، و همچنین آبادی از آبادی جدا نمی شد. نخل های خرما کوچک و بزرگ بسیار همه جا دیده می شد. جایی رسیدیم، دیدم شتری را با گاوی با هم به خیش بسته اند و خیش می زنند. می گویند تمام دوازده ماه، این بیابان های قاهره مصر از زارعت نمی افتد. همیشه اوقات سبز است، و یک جور زراعتی دارد، عصری هم به چند آبادی رسیدیم که قدری ماشین را نگاه داشتند. از آن جمله اول رسیدیم به دهی که گفتند اینجا ابوحماد است. در عمارتی هم دیدیم که نوشته بود، محطه ابوحماد. بر چراغ هایی که در آن آبادی بود، هم ابوحماد نوشته بود.

بعد از آن رسیدیم به جایی که آن را تل کبیر می گفتند. زن ها و بچه ها خرما و تخم [مرغ] و پرتقال زیاد آوردند به جهت فروش. چند جای دیگر باز مدت زمانی ماشین را نگاه داشتند. از آن جمله ساعت پنج و شش در اسماعیلیه نگاه داشتند. یکی از اهل آنجا آمد پای ماشین. من از او پرسیدم: اینجا کجاست؟ به زبان [١٧٨] عربی گفتم. گفت: اسماعیلیه. گفتم: چرا به این نام آن را می نامند؟ گفت: اسماعیل پاشا اینجا را ساخته. گفتم سلطان این حدود از مصر و اسکندریه و سایر توابع مصر کیست؟ گفت: سلطان عبدالحمید. گفتم: عباس پاشا چه کاره است؟ گفت: از قبل سلطان، خدیو مصر است. گفتم: انگلیس هم در اینجا دستی دارد؟ گفت: لا لا، تصرفی از برای او نیست. بعد بعضی صحبت های مذهبی کرد، و جواب شنید. خوشش آمد. التماس دعا زیاد مکرر از ما کرد. به خصوص گفت سر قبر صدیق اکبر و فاروق اعظم التماس دعای زیاد دارم. من هم گفتم: حشرک الله معهما.خلاصه ماشین تخمیناً ساعت شش بود که راه افتاد. آن وقت شب از اطاقی که اول داشتیم بیرون آمدیم با جمعی از اتراک به جهت تنگی جا، و اینکه نمی شد بخوابیم، و در اطاق گشادی آمدیم خوابیدیم، و ماشین داشت می رفت. گاهی حقیر بیدار می شدم، بر می خاستم، نظر به بیرون می کردم، جز تل و کوه و بیابان چیز دیگری نمی دیدم. آن تفصیل زراعات تا بالای ابوحماد بود. بعد کم شد.

تخمیناً نیم ساعت به صبح مانده برخاستم و در همان ماشین در حالتی که به سرعت می رفت وضو گرفته، نماز شب و نماز صبح را کردم.

شهر سوئز

امروز که روز جمعه شانزدهم [ذی قعده] است، یک ساعت به طلوع آفتاب مانده وارد شهر سویس شدیم که آن هم یکی از متعلقات قاهره مصر است، پیاده شدیم. با چند نفر از اتراک آمدیم در خانه سید عبدالله. در اطاق بالا خانه منزل کردیم.

امروز ناهار، نان و شیر خوردیم. بعد از ظهر هم کاهوی خوبی خوردیم. برای شب هم میرزا رضا ترتیب چلو و قورمه سبزی دیده. می گویند کشتی روز دوشنبه از اینجا حرکت می کند. بد جایی نیست، اما آن شکوه و عمارت های پاکیزه شهرهای پیش را ندارد. اهلش گویا فقیرند. این چند روز، یعنی از اسکندریه به بعد، هر روز کاهو خورده ام. الحمدلله به این واسطه احوالم خیلی بهتر است. اینجاها روزها زیاد گرم است، به حیثیتی که آدم از دست مگس آرام ندارد، و شبها سرد است و نسیم سردی می آید. دیروز که روز شنبه هفدهم [ذی قعده] بود، در سویس بودیم. از آن اطاقی که منزل داشتیم نقل کردیم به اطاق وسیع تر بهتری. الحمدلله منزلمان در سویس بسیار خوب واقع شده. الحمدلله تا اینجا که آمده ایم از برکات امام عصر عجل الله تعالی فرجه از همه جهت بسیار خوش گذشته، و اگر جزیی صدمه بود فراموش شده. خدا کند که از مراحم آن بزرگوار، بعد از این هم موافق رضای خودش بگذرد. خیلی خوف بعد از این را از هر جهتی دارم، و امیدی به احدی ندارم جز [١٨٠] به آن بزرگوار که چنانچه تا حال حفظ فرموده و عنایت و رعایت از هر جهت فرمود، بعد از این هم بفرماید.

عصر با میرزا رضا رفتیم به گردش. خیلی عمارت ها و باغچه ها و دکان های خوب منقحی دیدیم که همه تعلق داشت به فرنگی ها و خارجان از اسلام. گویا بیشتر اهل اینجا از این اشخاصند و عربش نسبت به آن ها کمتر و فقیرترند. همه جور متاعی و جنسی در آن پیدا می شود و نوعاً از قرار مذکور بیشتر چیزهاش از قبیل برنج و روغن و نان و غیرذلک ارزان تر از اسلامبول و سایر بلاد پیش است. باقلای بسیار درشت پزای خوبی دارد. قدری میرزا رضا خرید با شوید که شب پلو ترتیب دهد.ذکر شد که حاجی اسماعیل حمله دار با جمعی از اصفهانی ها دیروز وارد سویس شده اند. خواسته اند از راه بوشهر بروند به مکه، به دریا که نشسته اند، شنیده اند در محلی قرنتینه می گذارند. از این طرف آمده اند و امروز در کشتی عثمانی نشسته می روند.امروز که روز یکشنبه هجدهم [ذی قعده] است، در سویس هستیم. امروز بنه و بعضی اسباب را بردند به انبار کشتی بگذارند. می گویند فردا ان شاءالله کشتی می رود. حاجی ها زیادند، از هر بلدی و هر جایی اینجا جمع شده اند؛ ولی بعضی با کشتی عرب دیروز رفتند، و بعضی با کشتی عثمانی امروز روانه اند، و بیشتر گویا مانده اند که فردا با این کشتی که ما می رویم بروند. از اسلامبول به اینجا از قرار مذکور، کرایه کشتی و ماشین هر نفر آدمی تا جده نه تومان شده است؛ اما جاسم پای ما دوازده تومان حساب کرده، گویا کرایه ماشین از اسکندریه تا سویس هر نفری دو مجیدی شده باشد. الآن اینجا که نشسته ام مقابل با پشت بام های فرنگی ها هستم که در آنها ظرف های گل های رنگارنگ بسیار خوب گذاشته است که همه از آنها پیدا و نمایان است و بسیار باصفاست.

روضه خوان عربی از اهل نجف دیروز از بمبئی و زنجبار وارد سویس شد، و در اطاقی مقابل اطاق ما منزل کرد، و آمد منزل ما مکرراً، و مسائل حج خود را به زبان عربی از حقیر سؤال کرد، و حقیر به عربی برای او بیان کردم. بسیار خوشوقت شد و دعای زیاد می کرد. خوش احوال آدمی بود، با خود عنبر داشت به جهت فروش و مخارج راه خود. امروز رفت به کشتی عثمانی که برود. کتابی از او نزد حقیر ماند که در مراثی و مدایح و مکاتبات است به لسان عربی، نه او خاطرش بود که بگیرد و نه حقیر به خاطرم بود که رد کنم. ان شاءالله در جده یا مکه [١٨٢] ملاقات می شود، به او رد می کنم.

این چند روزه هوا بسیار خوب بود. همه آش آفتاب بود، و گرم بود. امروز قدری نسیم خنکی می آید. اینجا چند تا از این مرکب های آهنی دیدم کوچک که بچه ها سوار بودند و پا می زدند و می رفتند، و چند تای دیگر دیدم که کالسکه کوچک بچه گانه بر روی او نصب بود، و بچه توی آن خوابیده بودند و با دست او را حرکت داده می بردند.

حرکت به سمت جده

امروز که روز دوشنبه نوزدهم [ذی قعده] است. اول طلوع آفتاب روانه شدیم با تتمه اسباب و بنه خود به سوی کشتی. قریب نیم فرسخ راه بود. بعضی دو قروش دادند، به ماشین نشستند. راه سدی بود که در میان دریا کشیده بودند؛ ولی در کنار بود، و این طرف و آن طرف سد آبش بیشتر جاها خشک افتاده بود. حیوانی در اثنای راه کنار دریا که آبش کم شده بود یا تمام شده دیدیم که با طناب از آب بیرونش کشیده بودند و مرده بود. بسیار بسیار غریب و عجیب بود. ترکیب شش بود، اما بسیار پهن و کلفت بود و دم بلندی داشت و دهن و دندان هایش در یک گوشه واقع بود. خیلی معجب بود. آمدیم تا پای کشتی. جمعیت از حساب بیرون بود و منتظر بودند که اذن کشتی به آنها بدهند و بلیت آنها را بگیرند تا داخل شوند.

حاجی محمد ترک، فرشی در آن میانه پهن کرد. حقیر نشستم. جمعی آمدند. بعضی سؤالات داشتند. حمد و سوره خود را خواندند. بعد بنا شد که مردم بروند به کشتی. ازدحام غریب پای کشتی شد. بعضی از اهالی کشتی که ایستاده بودند و بلیت می گرفتند و یکی یکی مردم را می گذاشتند که بروند، متصل چوب بر سر و صورت مردم می زد که شلوغ نکنند و یکی یکی بروند. چند نفر از ترکها دست در آوردند و به او زدند. حقیر هم فرصت غنیمت کرده، با عصایی که در دست داشتم، بنا کردم به سر و صورت او زدن و مردم را تحریص به زدن کردم. از حال طبیعی بیرون رفتم. و الحمدلله خیلی مفید واقع شد. چوب زدنش بر سر مردم موقوف شد، و خدا او را کور کرد، متعرّض من نشد. به زحمت هرچه تمامتر وارد کشتی شدیم.

اول در سر کشتی طرف بالا منزل کردیم. بعد به جهت آنکه مبادا شب سرد شود یا دریا متلاطم شود و آب به بالا بپاشد آمدیم در [١٨۴] خن کشتی. بسیار جای گرمی است. جمعیت از شماره بیرون است. خدا کند ناخوش نشویم.امروز که روز سه شنبه بیستم [ذی قعده] است، در کشتی هستیم. از دیشب تا حال دریا جزیی تلاطمی پیدا کرده، منزل ما هم زیاد گرم است. دیشب یکتا پیراهن شده و چیزی رویم نینداخته، خوابیدم؛ ولی آخر شب جزیی خنک شد. پر آب دست [!] را رویم انداختم. امروز دو ساعت تخمیناً از روز برآمده رسیدیم به کوهی که در آخر آن مناره کوچکی ساخته بودند. گفتند اینجا موضع غرق فرعون است، و بعید نیست که چنین باشد؛ چرا که در قرآن در خصوص غرق فرعون همه جا لفظ یم یا بحر است و به رود نیل، نهر گفته می شو نه یم و بحر. ولی آب نیل هرچه زیادتر از زراعات آید در این بحر ریخته می شود و این بحر است که قریب به مصر است و مسقط رود نیل است و این دریا را دریای روم می گویند. و بعضی گفتند دریای عمان است.(۱) شاید دو اسم داشته باشد. مشهور است که دریائی که از باطوم آمدیم به اسلامبول و آن دریا که از اسلامبول آمدیم به اسکندریه، و آن دریا که از سویس آمده ایم تا برسیم به جده، این اوقات یکی است، یعنی این دریا سابقاً با دریاهای پیش یکی نبود، و این اوقات یکی کرده اند، یعنی انگلیس یکی کرده، علی ایّ حال دریای عظیم پرآبی است.

در آن کتابی که در اسکندریه خریدیم که تألیف یکی از عامه است، دیدم نوشته است که مساقط رود نیل در دریای روم است، و عرض و طول مصر را تا به این دریا ذکر کرده بود، و نوشته بود که طول مصر قریب چهل روز راه است، و عرضش سی روز راه و مصر اسم پسر سام بن نوح است و قاهره اش می گویند. به جهت اینکه در طالع مریخ حصار آن بنا گذاشته شده است، و قاهر در نزد منجمان اسم مریخ است؛ یعنی منجمان آن زمان، زنگی نصب کرده بودند و به بنّاها گفته بودند ما طالع سعدی برای بنای این حصار معین می کنیم، و هر وقت صدای این زنگ را شنیدید، گل و سنگ را بگذارید. کلاغی آمده در وقت طالع مریخ بر روی چوب آن زنگ نشسته، صدا کرده، بنّاها به گمان آنکه منجم ها این زنگ را زده اند گل و سنگ را گذاشته اند، از این جهت آن را یعنی مصر را قاهره گفته اند.

___________________________________

۱- مقصود دریای مدیترانه است و آشکار است که ربطی به دریای عمان ندارد.

و در آن کتاب نوشته است که یکی از [١٨۶] اقطاب اربعه سید احمد بدوی است و نسب او را به حضرت امام رضاعليه‌السلام می رساند، و می گوید شافعی مذهب و از صوفیه است، و زیاد تجلیل و تعظیم از او کرده و کرامات از او ذکر نموده، و امروز در نزد عامه خیلی معتبر است. و وقتی که از اسکندریه می آمدیم می دیدیم که عربها دسته دسته به ماشین می آیند، و به زیارت او می روند. گفتند بعضی که در یکی از قرای مصر نرسیده به بنها که در راه ما بوده، وقت آمدن و ماشین آنجا جزیی توقفی نمود هدفن است.امروز آفتاب بسیار خوبی است و هوا خیلی گرم است. می گویند پس فردا ظهر ان شاءالله به رأس الاسود می رسیم که باید آنجا از کشتی بیرون آئیم و به خواست الهی روانه مکه شویم. و می گویند فردا شب باید در همین کشتی مُحرم شد؛ چرا که کشتی می رسد محاذی یکی از مواقیت؛ ولی در اخبار نیست؛ چنانچه فتوی بزرگان از علمای اخیار است که از محاذی محرم شوند، ولی ما محض مشابهت به مردم، جور [ مانند] آنها را درمی آییم، و اگر خدا عمر داد، اگر بشود، می رویم به سعدیه که یلملم است و از آنجا محرم می شویم و اگر نشد می رویم به مکه و از آنجا ان شاءلله می رویم به قرن المنازل، واز آنجا محرم می شویم؛ و اگر این هم نشد، خدای ناخواسته از هر جای حرم که شد محرم می شویم و می رویم ان شا الله به مکه. از امام عصرعجل الله تعالی فرجه خواهش دارم که مرحمت و عنایت فرماید، و از یکی از مواقیت که جدّ بزرگوارش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معین فرمود، محرم شویم، و سر سوزنی از پستای فرمایش آن بزرگوار تجاوز نکنیم. و منه التوفیق و هو خیر رفیق و لاحول و لاقو الاّ بالله العلیّ العظیم.

دیروز که روز چهارشنبه بیست و یکم [ذی قعده] بود، نیز مبتلی به کشتی بودیم. منزل ما بعینه حمام بسیار گرمی است. متصل عرق می ریزیم. بعد از ظهر ترکی آمد منزل ما، دید که منزل ما بی اندازه گرم است. به حال ما ترحمش آمد. خواهش کرد برویم منزل او، بالای عرشه کشتی، آنجا صرف چای نماییم. ما هم از خدا خواستیم، به اتفاق او رفتیم منزل او، دفعتاً سماور آتش انداختند، و آنجا چای خوردیم. جمعی آمدند آنجا و مسائل چندی سؤال [١٨٨] کردند و جمعی حمد و سوره خود را خواندند. مرا به تنگ آوردند.

از آنجا رفتیم به آخر کشتی منزل جمعی دیگر. جای آنها از جای اینها با صفاتر و بهتر بود. آنها هم مثل اینها از بس سؤال کردند و حمد و سوره خواندند مرا به تنگ آوردند. برای نماز آمدیم به منزل خودمان. بعد از نماز مغرب و عشا کشتی رسید به محاذی جُحفه که یکی از مواقیت خمسه است، میقات اهل مصر و مغرب زمین و کسانی که از آن سمت می آیند می باشد، ناخدای کشتی اعلام کرد. همه ماها و تمام حاجی ها محرم شدیم. سنی ها از پیش از ظهر و بعد از ظهر محرم شدند و مکشوف العوره در حضور خودشان و بعضی دیگر غسل احرام کردند؛ اما از ماها کسی به جهت نبودن جا غسل نکرد، اما حقیر شب را که خوابیدم آخر شب مبتلی به احتلام شدم. با نهایت اوقات تلخی و اشکال رفتم از خن بالا، و خود را تطهیر کردم و مراجعت نموده، در خن مردم خواب بودند و تاریک بود. سینی سماور را گذاشتم و به هر طور بود الحمدلله غسل کردم، و آسوده شدم. مرحمتی بود از امام عصر عجل الله تعالی فرجه که شامل حال شد، و له المن علینا فی کلّ حال.

عصر که رفتم بالای کشتی، از بعضی که بی خبره و اطلاع نبودند، بلکه ادعای اطلاع کلی می کردند، استفسار از حال این دریاها کردم. گفتند این دریاها تمامش دریای محیط است، و به هم راه دارد، مگر دریای قلزم که کوچک است و از همه دریاها فصل دارد. از این جهت دائما در تلاطم است و هر جای این دریای محیط یک اسمی دارد؛ مثل آنکه زمین ها، همه یک زمین است و هر جائیش یک اسمی دارد، پس یک جای این دریا را دریای اسود می گویند. یکجا را دریای ابیض و دریای عمان هم می گویند که دریای اسلامبول باشد، یکجا را دریای احمر می گویند که همین دریای مصر و دریای غرق فرعون باشد.

از جده تا مدینه

جده

امروز که روز پنجشنبه بیست و دویم [ذی قعده] است، کشتی قدری از روز برآمده، رسید مقابل جدّه و رأس الاسود. بسیار کشتی تند آمد. [١٩٠] زود رسید به منزل، اما چه فایده که امروز و امشب را باید در کشتی بیخود ریاضت بکشیم، چرا که خبر به حکومت دادند برای ورود حاج، خبر داده بود که نوبت این کشتی فرداست، باید بماند فردا وارد شود. عجالتاً که مبتلی هستیم. میان دریا لنگر انداخته اند و اگر خدا بخواهد فردا بیرون آییم. هندوانه آورده بودند به کشتی به جهت فروش، بعضی هم به قیمت گران خریده بودند، ولی کبیتان [ کاپیتان] مانع شد از خوردن مردم. گفته بود بگیرند از مردم و به دریا اندازند، چرا که اطبا و حکمایشان منع کرده اند از خوردن هندوانه که سبب ناخوشی می شود. لعنت خدا بر آنها باد که ما را محروم از این نعمت کردند. روزجمعه بیست و سیوم [ذی قعده] تا بعد از ظهر مبتلی به کشتی و جمعیت مردم و شپش و نجاست و کثافت و گرمی بودیم. نماز ظهر و عصر را به جا آوردیم و بعد از چند ساعتی بیرون رفتیم. قایق و طراده متعدد آوردند پای کشتی، و بنه و اسباب مردم از بالای کشتی انداختند توی قایق ها. بسیار اسباب مردم شکستگی پیدا کرد. از آن جمله قوری و نعلبکی و بعضی اسباب ما. خودمان هم از بالا خود را انداختیم توی قایق. قدری راه که رفتیم صاحب قایق مطالبه وجه کرد. به نهایت سختی از هر نفری نیم مجیدی گرفت. من نداشتم پول، شخص کردی از جانب من داد که از جاسم بعد بگیرد.درویشی در قایقی دیگر بود، نداشت که نیم مجیدی تمام بدهد. پنج قروش داده بود او را انداختند توی دریا. خوب دست شنا داشت، شنا کرد و بیرون آمد.

از قایق که بیرون آمدیم به خشکی، اول مبتلی شدیم به بلیت گرفتن. ازدحام ناس از اندازه بیرون بود. مدت زمانی معطل شدیم تا جاسم پیدا شد. نیم مجیدی داد به جهت بلیت، من رد شدم. بعد گرفتار شدم به ظالمی دیگر، تذکره می خواست که قل بکشد و دو قروش می گرفت. مدتی اینجا معطل شدم تا باز جاسم پیدا شد، و مرا رد کرد. میرزا رضا عقب بود در قایق دیگر. من قریب دو ساعت به غروب مانده رسیدم به خشکی. او بعد از دو ساعت از شب رسید. بعد از آن مدتی مبتلی بودم به آوردن اسباب از توی قایق، و بعد از آن مدتی مبتلی به نبودن میرزا رضا بودم تا آمد، و چای درست کرد، و دم پختی ترتیب داد. خیلی زود همه را فراهم آورد. الحمدلله، ثم الحمدلله، ثم الحمدلله که رسیدیم به این زمین؛ و المن لله و لرسوله و الائم علیه و علیهم السلام.

روز شنبه بیست و چهارم [ذی قعده] در رأس الاسود کنار دریا بودیم. حاج بسیار از اطراف و اکناف در آنجا جمع بودند. بسیاری در چادرها منزل داشتند و بعضی در زیر آفتاب. شب را عسگر در اطراف حاج حراست می کردند و صدا [١٩٢] می دادند، ما شب را زیر آسمان به سر بردیم، اما روز، وقت شدت آفتاب، حمله دارها چادری برپا کردند. ما با چند نفر از اهل سبزوار زیر چادر بودیم. اول آفتاب، یعنی قدری از روز برآمده، تمام اسباب خود را از فرش و پاره ای اسباب دیگر من و میرزا رضا بردیم به دریا شستیم و غسل روز جمعه را در دریا قضا به جا آوردیم، و تمام احرام را نیز شستیم. الحمدلله پاک و پاکیزه شدیم و مراجعت کرده، به اندک زمانی تمام اسباب خشک شد. با خود آوردیم به چادر. هندوانه فراوانی آنجا بود. قدری گرفتیم خوردیم. یسر و مرجان هم فراوان بود. آنجا بسیار می آوردند. شش تسبیح یسر دانه ریزه میرزا رضا خرید به یک مجیدی.روز یکشنبه بیست و پنجم [ذی قعده] نیز در جزیره رأس الاسود بودیم. خرجین و پوستین را در آن روز میرزا رضا به یک نفر از حاجی ها که خیلی با من اظهار محبت می کرد، بردند به دریا شستند.

در راه جده به مکه

[١٩۴] شب پیش از صبح، عرب های بدوی شتر آوردند که کوچ کنیم برای مکه مشرفه. شتری به هشت مجیدی بلکه نه مجیدی و دو قروش کرایه برداشت. از تفضّلات الهی آنکه برای حقیر شکدفی پیدا شد که من در یک طرفش نشستم، و زنی از اهل مشهد در طرفی دیگر. الحمدلله از شدت حرّ آفتاب محفوظ بودم. از جزیره(۱) تا مکه دوازده یا چهارده فرسخ است. راهها همه اش ماسه است، و بعضی جاها هم زمین صلب بود؛ بعضی گیاه ها در آنجا دیده شد. از آن جمله بیش که سم قتال است، و درخت های بزرگ خاردار که گل زردی داشت. بعضی گفتند خار مغیلان است. هرچه نزدیک به مکه می شدیم کوهها نزدیک به هم می شد. کوه بسیار است. در آنجا به فاصله چند قدمی در راه یا قهوه خانه بود یا قراولخانه، و چاه آب.

شب را اول غروب رسیدیم به آبادی که آن را بحره می گویند. جای پر کنه ای بود. کنه از سر و روی آدم بالا می رفت. با وجود این، ظالم ها از هر نفری دو قروش می گرفتند. من در شکدف خوابیدم. الحمدلله جایم بد نبود. میرزا رضا سرنشین بود. جای دیگر افتاده بود. مدت زمانی پی من گشت تا مرا پیدا کرد و آن وقت با هم رفتیم سر منزل او. منزل خود را گم کرد. من برگشتم در همان شکدف خوابیدم. او خودش رفته بود تا منزل را پیدا کرده بود. پیش از صبح از آنجا بار کردیم برای مکه؛ ولی این قدر طول کشید که نمازصبح را کردیم و راه افتادیم.

روز دوشنبه بیست و ششم [ذی قعده] در راه بودیم. قریب به حرم که چهار فرسخ به مکه مانده باشد رسیدیم، حقیر پوشی انداختم جلو شکدف و جلو آن طرفی که ضعیفه نشسته و غسل دخول حرم را کردم. فرصت نمی دادند کسی پیاده شود. و همچنین نزدیک مکه نیز همین کار را کردم و غسل کردم برای دخول مکه. وقتی که وارد مکه شدم پیاده شدم و سجده شکر به جا آوردم. رسیدیم درب دکان حصیربافی از او اذن گرفته بر همان حصیرهایش نماز ظهر و عصر را کردم.

مکه

تخمیناً سه ساعت به غروب مانده بود شب را با حمله دارها در پشت بامی منزل

_________________________________

۱- مقصود بندر جده است!

کردیم و خوابیدیم. میرزا رضا از همان شب احوالش به هم خورد و تب شدیدی کرد و یک کله افتاد، اما این بعد از آنی [بود] که با حاجی طاهر مطوف رفتیم سر بِرکه و غسل کردیم و مشرّف شدیم و طواف و نماز و سعی را به انجام رسانیدیم. الحمدلله که خدا این قدر فرصتش داد. روز سه شنبه بیست و هفتم [ذی قعده] در مکه بودیم، خانه سید سلیمان منزل کردیم. چند پسر داشت سید عبدالحمید و سید محمد و سید عبدالوهاب. بسیار مردمان خدوم و مهربانی هستند. این چند روزه ناخوشی میرزا رضا، دلسوزی زیاد درباره او می کردند. سه چهار روز ناخوشیش طول کشید. خیلی بدحال بود. الحمدلله امروز از برکت دعا و تربت خیلی بهتر است. من هم حالم دیروز به هم خورد. امروز الحمدلله قدری بهتر است. هندوانه فراوانی اینجا پیدا می شود. دانه به سه قروش و چهار قروش می دهند.

روز چهارشنبه بیست و هشتم ذی قعده تمامش را مبتلی بودم به ناخوشی میرزارضا و کسالت راه. نتوانستم مسجد مشرف شوم، ولی الحمدلله احوالم خوب بود، باکی نداشتم و میل به غذا داشتم. روز پنجشنبه بیست و نهم ذی قعده ظهر مشرف شدم. یک دور طواف مستحبی برای مرحوم خلد آشیان میرزا علی محمدخانرحمه‌الله با ادعیه اش کردم و مراجعت به منزل کردم.

روز جمعه سی ام ذی قعده باز وقت ظهر مشرف شدم. اول نماز جمعه عامه بود. لابداً من هم در صف ایستادم، و بعد از آن نماز ظهر و عصر را در یکی از چلستون ها کردم، و نافله جمعه را در مابین باب کعبه و حجر اسماعیل کردم و بیشترش [١٩۶] در خود حِجر کردم. یک طواف به نیابت پیغمبر و ائمهعليهم‌السلام کردم.