روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق0%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن موسوی اصفهانی
گروه: مشاهدات: 18156
دانلود: 2320

توضیحات:

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18156 / دانلود: 2320
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

جناب آقای آقا میرزا ابوتراب با جمعی از رفقا تا آنجا به استقبال آمده بودند، و نهایت لطف و مرحمت را فرموده بودند. به اتفاق ایشان سوار شده وارد جندق شدیم.

در راه های جندق، حنظل که مشهور به هندوانه ابوجهل است، بسیار بسیار یافت می شد. در ماسه ها از طرف یمین و یسار راه زیاد بود. بته ای یافت می شد که تخمیناً به قدر یک بار حنظل داشت، و همچنین اسفند که مشهور به صحرایی است، بسیار دیده می شد، اما آب و آبادی نبود، بلکه جندق از هر طرفی سی فرسخ آبادی ندارد، مگر بعضی جاها که جزئی آبادی است، آن هم خارج از راه معمول. مشهور است که در [١٢] سابق ایام، محبس سلاطین بوده. می گویند محبس انوشیروان بوده. از شاهزادگان و بزرگان بسیاری را در آنجا حبس نموده اند تا آنکه مرده اند، و واقعاً محبس است، اگر کسی را آنجا حبس کنند، به خودی خود نمی تواند از آنجا فرار کند. از هر سمت که برود از بی آبی و بی نانی و طول مسافت تلف می شود.

قلعه عظیمی دارد در نهایت استحکام و بلندی دیوارها و طول و قطر برج ها، اما بیشتر اهل جندق این اوقات در خارج قلعه خانه دارند. صحراها و باغ های خوبی در آن یافت می شود. هوایش آن اوقات که ما بودیم با آنکه قوس بود، گرم بود، حاجت به آتش چندانی نبود. نوعاً هوایش پر سرد نمی شود. نخل خرما در آنجا یافت می شود. چند تا دیدیم که بد نبود، بلند بود، ولی می گویند خرما نمی دهد، عبا و برگ خوب در آن بافته می شود. بیشتر اهلش اشتغال به پشمینه بافی دارند. برای آنها صرف دارد. انار شاهوار بسیار خوب یا رُب بسیار خوب در آن یافت می شود. زغال بادام و طاق بسیار تعریفی دارد، بلکه ظاهراً زغال از آنجا بهتر جایی نباشد. اعزّه اهلش غالباً سادات اند. بعد از آنها طایفه اعرابند. بعد سایر رعایا هستند. دو حمام دارد. یکی در قلعه و یکی خارج قلعه. در هر دو ما رفتیم و سر تراشیدیم و کیسه کشیدیم. عجالتا تمام اهلش اهل ایمانند. خارج از طریقه حقه در آنها دیده نمی شود. سگ هم مطلقاً ندارد. ما در منزل جناب آقای آقا سید هاشم سلمه الله که از اخیار علما و حکما است و رییس و مطاع همه اهل آنجاست منزل داشتیم.

ده شبانه روز در آنجا بودیم، مهمان داری خوبی کردند. من به این خوبی

مهمانداری و مواظبت از کسی ندیده بودم. یک روز به اصرار جناب ایشان، در مسجد خارج قلعه نماز جماعت نموده و دو دفعه موعظه کردم، و یک روز جمعه در مسجد قلعه موعظه و روضه خواندم. [١۴]

هر روز صبح، خود ایشان درس می گفتند و بسیار پاکیزه و مفهوم و واضح و شسته و رفته درس می گفتند. و در محاسن اخلاق کم نظیر بلکه ظاهراً بی نظیرند. در هر صورت در جندق به ماها خوش گذشت. اهل ایمان در انارک نیز بسیار بودند. طالب استماع مطالب علمیه هستند.

در باره چشمه آب انارک

از غرایب امر انارک این است که یک چشمه آب بیش ندارد، از زیر کوهی جاری است و آب بسیار ضعیف کمی دارد و جمعیت آن از قرار گفته خودشان، به ده هزار می رسد و تماماً از این چشمه آب برمی دارند، و کفایت همه را می کند. همیشه در سر آن، صد نفر، پنجاه نفر، کمتر بیشتر به جهت آب برداشتن ایستاده اند. بیشتر آب را زنها می آورند. قلعه تازه ساز خوبی دارد. می گویند در اوائل دولت شاه شهید ناصرالدین شاه قاجار ساخته شده است، یعنی مرحوم محمد شاه بنا داشته، و فرمان داده بسازند، ولی عمرش وفا نکرده، از قرار گفته خودشان در آن زمان بلوچ دستبرد برده اند به آنجا و شتر زیاد از آنها برده اند، با اموال و اثقال. چند نفر از ابطال اهلش تعاقب آنها کرده اند و تمام آنها را کشته اند، و دو نفری از آنها اسیر کرده اند و تمام آنچه برده اند، پس آورده اند. این خبر که به مرحوم محمد شاه رسیده، نهایت امتنان را از آنها پیدا کرده، و عزم کرده که قلعه برای آنها بنا گذارد.

بیشتر خانه هایش در دامنه کوه است و تمام آذوقه آنها به واسطه شتر از خارج می آید. خودش زراعت کاری ندارد به جهت کم آبی، تازه ها چند قطعه باغ مشجر در آن بنا کرده اند. اهلش نوعا شجاع و دلیرند، و مردمان خوبی در آن یافت می شود.

خروج از جندق در هشتم ماه رجب ١٣١۵

بالجمله ماه رجب را در جندق درک نمودیم، و بعد از توقف ده یوم، روز جمعه [هشتم ماه رجب] بود که در مسجد خارج قلعه، بعد از نماز موعظه کرده رفتیم [١۶] به خانه جناب آقا سید هاشم، و صرف چای نموده و چند فقره کاغذ به اصفهان نوشتیم، و نماز مغرب و عشا را در آنجا کرده، برای شام خوردن رفتیم منزل آقای آقامیرزا ابوتراب مهمان ایشان بودیم.بعد مراجعت کردیم به منزل و آقایان با چند نفر از اعزّه سادات با ما بودند، آمدند به منزل به جهت وداع. چون قدری از شب گذشت و ساربان نیامد که راه افتیم. همه وداع گفته رفتند. ساعت چهار از شب، ساربان ما آمد. نام او شیخ حسن بود. بسیار آدم خدوم خوبی بود دو شتر از او کرایه کردیم، از جندق از طرف کویر تا دامغان به هیجده هزار، به جهت آنکه کاه و جو و نان و آب و بنه مان را حمل نماید. جناب آقای آقا سید هاشم همان وقت خود به نفس نفیس، مباشر طبخ چای و سقایت آن شدند. بسیار چای خوبی شده بود. با آنکه حقیر چای خور چندانی نبودم و با آنکه بعد از غذا بود، سه پیاله خوردم. بعد حرکت کردیم و جناب ایشان به مشایعت آمدند تا بالای حمام سر آب تا آنکه سوار شدیم و ایشان مراجعت نمودند.

قدری راه که از جندق دور شدیم، آثار بارش پیدا شد، و بنا کرد خرده خرده باران آمدن. بسیار مضطرب شدیم به جهت خوف کویر. متوسّل شدیم به ائمه هدیعليهم‌السلام و به خصوص حضرت رضاعليه‌السلام فوراً از مرحمت ایشان واگذاشت. در اثنای راه آقامیرزا رضا، غلیان بسیار خوبی چاق کرد. رنه پایی به او زد، سر سواره کشیدیم.

قریب صبح [شنبه نهم] رسیدیم پای حوض سرکویر، پیاده شده، کنار دیوار خوابیدیم. اول صبح برخاسته نماز کردیم و چای خوردیم، ابرها متفرق شده بود و آثار بارش نبود الحمدلله.

با ما از آنجا چند نفر دیگر مصاحب شدند. یکی کربلایی حسین نامی بود محصّل دیوان که سوار شتر بود، و دیگری میرعبدالله نام خوری که پیاده بود. آدم زرنگ خدوم کاره ای بود و یکی دیگر هم از اهل خور. سر آفتاب سوار شدیم و وارد کویر شدیم.

کویر جندق

این کویر جندق در صعوبت و [١٨] سختی شهره آفاق است. می گویند سی فرسخ است، ولی ظاهراً بیشتر باشد. ابداً آب و گیاه در آن یافت نمی شود. بعضی جاهاش کویر سیاه است که از مشاهده اش آدم خوف برمی دارد. بعضی جاهاش نمک است که مثل یخ بسته است، و باید از روی آن عبور کرد. جاده به اندازه ای است که یک قطار شتر عبور کند که اگر به طرف یمین و یسار کسی واقع شود، بسا فرو رود زیر نمک. می گویند آب است که اگر بشکند شتر با بارش فرو می رود که اثری از آن پیدا نمی شود. بعضی جاهای این نمک سوراخ بود. چوب که فرو می بردند، تمامش فرو می رفت و به شدّت برمی گشت. از طرف یمین و یسار این راه کویر به فاصله کمی، شتر مرده یا استخوان شتر دیده می شد که پاشان فرو رفته بود و شکسته بود. مانده بودند و مرده بودند یا بارش آمده بود، نشده آنها را ببرند. واگذاشته اند، از بی آبی و بی خوراکی مرده اند. روباهی در کنار راه دیده شد مرده. گفتند آمده به جهت خوردن این لاشه ها، از بی آبی مانده تا مرده. می گویند بارش اگر در این کویر بگیرد بار شترها را می اندازند و اگر به سمت جندق نزدیکترند، برمی گردند به جندق، و اگر دورترند می روند به آبادی، و هر شتری که نتوانست بیاید و ماند، او را وا می گذارند تا می میرد. متّصل شب و روز باید رفت. جائی منزل نمی کنند. همین قدر به جهت نماز یا ناهار و شام پیاده می شوند، و بعد سوار شده می روند. خود شترها گویا می فهمند که این بیابان بی آب و گیاه است. بالطبع تند می روند. ما دو روز و یک شب [شنبه و یکشنبه نهم و دهم] در این کویر بودیم و متصل در حرکت بودیم.

نزدیک غروب روز اول در جایی پیاده شدیم، و طبخ چای نموده، صرف نمودیم و نماز مغرب و عشا را کردیم، و شام خورده فی الجمله دراز شدیم. اما از دهشت خوابمان نبرد. بعد برخاسته سوار شدیم. صبح به جهت نماز پیاده شدیم، نماز کردیم، جزئی تگرگ گرفت و بعد واگذاشت. از تفضّلات حضرت رضاعليه‌السلام این بود که هوای این کویر سرد نبود والاّ خوف هلاکت بود، و همچنین بارش نیامد و الاّ مانده بودیم و هلاک شده بودیم. راه بدی است. آدم عاقل به اختیار پا در این راه نمی گذارد و من وصیت [٢٠] می کنم به کسان و رفقای خود که هرگز از این راه پر خوف و خطر نیایند.در جایی از این کویر گویا اواسطش کاشی شکسته بسیار دیده شد. گفتند سنوات قبل، حضرات نائینی، بار کاشی داشته اند. از اینجا می گذاشته، بلوچ بر سر آنها ریخته و تمام کاشی های آنها را روی هم ریخته و شکسته و شترها را برده، وقت آمدن طرف دست راست نشان دادند. جایی را گفتند در اینجا بوده و حالا هم اگر کسی برود آنجا بسا کاشی درست پیدا کند و آن تکه هائی که در میان راه افتاده بود، بعضی را نشان دادند. ملاحظه کردم که هیچ دخلی به کاشی هایی که حالا در نائین می سازند ندارد. بسیار خوشگل و خوش نقش و خوش لعاب بود. با چینی چندان فرقی نداشت بلکه از این چینی های وسط بهتر بود، و همین طور خورده هایش در راه دیده می شد تا آخر کویر که زمین دق است. بعضی گفتند تاریخ این کاشی ها در روی بعضی از آنها دیده شده از سیصد یا پانصد سال قبل است.

بعضی از جاهای این کویر، یعنی رو به آخرش، زمین دق است که مثل کف دست سفید و صاف و متساوی است. از همه جاهای این کویر بهتر است. تمام روز دویم را علی الاتصال آمدیم تا بعد از غروب رسیدیم به پای گردنه این کویر. یک فرسخ و نیم دیگر از این کویر باقی مانده بود. اهل جندق می گفتند، این کویر سابقاً دریا بوده و این بعضی از دریاچه ساوه است که در زمان ولادت حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله خشک شده و آبش فرو رفته. و می گفتند جندق لنگرگاه این دریا بوده.

علی ای حال، بعد از آنکه پای این گردنه رسیدیم، آن کربلایی حسین محصّل وافوری بود. پیاده شد به جهت کشیدن وافور و خوردن چای. ما هم زیاد خسته بودیم، از خدا خواستیم پیاده شدیم و بارها را فرو گرفته، مشغول نماز و چای خوردن شدیم. تا منزل که حسینان باشد، دو فرسخ ماند بود. بعد از چای و نماز، بعضی گفتند اگر حال برویم چون گردنه است و از کویر هم باقی مانده، دیر به منزل می رسیم و کاه و جو گیرمان نمی آید. بهتر این است که خرده ای استراحت کنیم و بعد برخاسته برویم که برای نماز صبح [دوشنبه یازدهم رجب] به منزل برسیم. آب و کاه و جو هم مطلقاً نداشتیم. به کلی تمام شده بود و حتی آنکه به مقدار یک وضو آب مابین ما پیدا نمی شد. بالجمله چون خیلی خسته و مانده بودیم از خدا خواسته، همه خوابیدیم. قدری که گذشت حقیر بیدار شده، دیدم خرده خرده باران می آید. به عجله همه را بعد از صدای زیاد بیدار کرده، دست به بار شدند، سوار شدیم. بلندی و پستی در این راه بسیار بود، هوا هم چون ابر بود، بسیار تاریک بود. بارش نم نم می آمد. قریب نیم فرسنگ که به صعوبت از سر گردنه گذشتیم، باران شدت کرد. حقیر پیاده شده، بلکه از این بلندی ها و پستی ها به سهولت بگذریم. چند دفعه از زیادتی گِلها افتادم. ناچار رفتم سوار شوم، از آن طرف مال از سر افتادم. یکتا کفشم هم افتاد. هرچه گشتند چون تاریک بود پیدا نشد. باز به هر نحوی بود سوار شدم. [٢٢] مال متصل می خواست بیفتد؛ دهنه او را می کشیدم و خود را نگاه می داشتم. هوا هم چنان تار شده بود که شتر در پیش روی من بود، او را نمی دیدم. از بالا مثل لوله آفتابه، باران می آمد. از زیر پا از هر سمت آب جاری بود. جاده ابداً معلوم نبود و شیخ حسن با دو شترش در سر نیم فرسخی ماند که مطلقاً نتوانست بیاید. بارها را پایین آورده بود، و شترها را خوابانده بود و تا سه چهار روز شترهای او در آنجا بودند که نمی توانستند بیایند. بارها هم در بیابان در توی گل بود. خودش فردای آن شب آمد به آبادی، و آذوقه برای شترها هر روز می برد.

بار ما را بعد از دو سه روز آورد. مال های خودمان را برد با یک نفر دیگر آدم، و آورد به آبادی. الحمدلله از برکت حضرت امام رضاعليه‌السلام عیب و علتی مطلقا نکرده بود. بیچار ه خیلی صدمه خورد. تا ما بودیم در آن آبادی، شترش نیامده بود و نمی توانستند بیایند.

حسینان

بالجمله ما بعد از سختی هر چه تمام تر نزدیک به حسینان که منزل بود رسیدیم. میرعبدالله که راه را بلد بود و هادی راه بود، پیش افتاد که برود تعیین منزل کند.من گفتم نرو راه را گم می کنیم. گفت: چیزی نمانده حالا می رسید. همین که رفت راه را گم کردیم. باران به شدّت هرچه تمام تر می آید. زیر پا از هر سمت که می روی آب است. هوا هم بی اندازه تار و تاریک است. راه را هم گم کرده ایم. بلا از هر جهت رو کرده، مع ذلک شاکر بودیم که از برکات حضرت رضاعليه‌السلام هوا سرد نبود والاّ هلاک می شدیم و نیز از تفضلاّت آن جناب بود که تنها نبودیم، همراهان داشتیم.خلاصه مال ها متّصل به آب و گل فرو می رفتند، و مشرف به افتادن می شدند. یابوی حقیر به آبی فرو رفت، و نزدیک بود بیفتد. بعد الحمدلله بلند شد. یکتای دیگر کفشم آنجا افتاد و هرچه گشتند پیدا نشد. راه هم ابداً به جایی نمی بردیم. باران هم از اندازه بیرون می بارد. بنا کردیم به فریاد کردن اهل آبادی های نزدیک که حسینان و معلّمان و مظفرآباد باشد، صدای ما را شنیدند، آتش [٢۴] سر بام ها افروختند، ولی به جهت شدّت بارش، دفعتا خاموش می شد. باز راه به جایی نمی بردیم. فاصله چندانی به آبادی نداشتیم. ده بیست قدم بیش نبود، میر عبدالله فریاد ما را شنید، خود را به ما رسانید و راهنما شد تا رسیدیم به حسینان.

این دو فرسخ راه را تخمیناً هفت هشت ساعت طی کردیم. وقتی رسیدیم به حسینان از شدّت تاریکی دیوار خانه و راه را نمی دیدیم. بعد از صدمه زیاد و دست مالیدن، راه خانه را پیدا کردیم، رفتیم در اطاق و مالها را زیر بارش ول کردیم. جایی برای آنها شب پیدا نمی شد، زیر بارش ماندند تا صبح روشن شد.

خانه مال مشهدی اسماعیل نامی بود؛ آدم بدی نبود. زنش و خودش هر دو مهربان بودند. شبی، به جهت تری هیزم ها به سختی آتش افروختیم. فی الجمله لباس های خود را خشک کردیم و طبخ چای نموده، صرف نمودیم، اما لباس ها تا سه چهار روز خوب خشک نشده بود. در آن اطاقی که بودیم دو نفر دیگر هم بودند. یکی حاجی عرب که از اهل جندق بود و یکی شخصی از اهل خود خور. صبح پنجشنبه [چهاردهم رجب] که بعد از ظهر راه افتادیم، رفتیم به معلمان، بازدید یکی از سادات رفقای جندق که به دیدن ما آمده بود. چون خودش منزل درستی نداشت، ما را برد به خانه حاجی عباس که یکی از متموّلین آن حدود است. از دولت او چیزهای گزاف می گفتند. پسرش اسماعیل نام از رفقای خودمان بود. چند نفر دیگر از رفقا هم در آنجا پیدا می شدند. منزل حاجی عباس ناهار خورده، نماز کردیم. بعد آمدیم به حسینان، بار کرده، سوار شدیم. چون شترهای شیخ حسن که تا دامغان کرایه کرده بودیم در کویر ماندند و راه دامغان را هم می گفتند سرد است و برف دارد، لهذا کرایه شترهای شیخ حسن را از جندق تا حسینان دادیم، و برای بنه، شتر از شخص تورودی کرایه [٢۶] کردیم مسمّی به کربلایی باقر. رفیقی داشت مشهدی قاسم. به اتفاق آنها حرکت کردیم به سمت تورود و بیارجمند. گفتند این راه، هم نزدیکتر است و هم گرم تر.

حرکت از حسینان

تخمیناً سه ساعت به غروب داشتیم که از حسینان حرکت کردیم. چند قدمی که رفتیم بارش گرفت، اما الحمدلله زمین ها ریگ بود. و روز هم بود. چندان طولی هم نکشید. قریب یک فرسخ بارش آمد، من چتر بر سر گرفتم. میرزا رضا نمد آبدرای بر سر گرفت. هوا هم بسیار خوش بود. از بته هایی که در بیابان بود، بوی خوش به جهت آمدن باران بلند بود. خالی از تردماغی و نشاط نبود.

اوّل غروب رسیدیم به آبادی معتبری. از حسینان تا آنجا ظاهراً دو فرسخ و نیم است. بعضی از اهالی آنجا آمدند جلو که ما را به خانه خود ببرند. نظر به آنکه شاید ساربان بخواهد اینجا بماند و به بیدستان برود چون قاسم بیدستانی بود و به جهت عدم مساعدت استخاره، آنجا نماندیم. آمدیم برای بیدستان. ظاهراً از آنجا تا بیدستان نیم فرسخ بود. شتردارها عقب بودند. به باغستان های بیدستان که رسیدیم، هوا بسیار تاریک شده بود، ابداً جاده و آبادی نمایان نبودند. ندانستیم که آبادی کدام است و از چه راه باید رفت. کسی هم مطلقاً پیدا نمی شد که سراغ بگیریم. هرچه صدا کردیم کسی در این باغها و حدود آن نبود که بشنود. زیاد متزلزل شدیم. متوسّل به حضرت امام رضاعليه‌السلام شدیم. دفعتا از برکت آن بزرگوار، قاسم با شتر بنه ما پیدا شد و اوقات تلخی کرد که چرا در آن آبادی پایین دست، نایستادیم و باقر با چند شتر که خرما بار داشت در آنجا به جهت فروش خرما مانده بود.

بیدستان

قاسم دلیل راه شد. ما دو ساعت از شب گذشته تقریباً رسیدیم به بیدستان، خانه قاسم منزل کردیم. بسیار منزل کثیفی بود. آن وقت شب کدخدا که پدر قاسم باشد با چند نفر دیگر به دیدن آمدند. به هر طور بود برزخی با آنها [٢٨] طی کردم. چای صرف نموده، نماز کرده، شامی خوردیم و خوابیدیم. صبح [جمعه پانزدهم رجب] از آنجا کوچ کردیم. برای تورود، ولی بار را به دست قاسم سپردیم که بعد بیاورد. رفتیم تا اول ظهر پیاده شدیم در بیابان پر بته و هیزمی از برای نماز. از سمتی هم گوسفند زیاد می چریدند. آتش افروختیم و نماز ظهر و عصر را به جماعت کردیم. بعد غلیان بسیار خوبی میرزا رضا درست کرد، کشیدیم و در نماز ظهر با آنکه جمعه بود فرصت نکردیم سوره جمعه و منافقین بخوانیم.

تورود

سوار شدیم و رفتیم تا یک فرسخ به تورود، دیدیم جمعیت کثیری همه پیاده و بعضی مال هاشان دستشان بود، می آمدند. وقتی به هم رسیدیم، دیدیم اهل خود تورودند. به اتّفاق کلانترشان می روند بروند دامغان از دست نایب الحکومه شان عارض شوند که در ولایت آنها زیاد مانده و تعدّی زیاد به آنها کرده. به ما گفتند، شما که می روید به او بگویید تا زود است بیرون رود تا ما برگردیم، و اگر نمی رود می رویم. ما نزدیک به تورود که رسیدیم دیدیم شخصی سوار الاغ است می آید. از او پرسیدیم: حاکم رفت؟ گفت: بلی، من حالا می روم به حضرات خبر دهم تا برگردند. ما وارد که شدیم هنوز درست قرار نگرفتیم در منزل، که همه برگشتند.

تورود بد جایی نیست. جمعیت بسیاری دارد، اما مردمش مثل حیوانات وحشی می مانند مگر کمی. ما که وارد شدیم در حسینیه اولی به قدر صد نفر متجاوز دور ما را گرفتند و بنا کردند تماشاکردن، و هرکدام حرفی زدن. گفتند: توی همین حسینیه منزل کنید، ما چون دیدیم اطاق هایش دری ندارد، نماندیم. از آنجا رفتیم به حسینیه دیگری. آنجا به قدر دویست نفر جمع بودند. ریختند دور ما. دیدیم آنجا هم جای درستی ندارد، راضی شدیم به حسینیه اول، به جهت آنکه به آب نزدیکتر بود. قنات بزرگ پرآبی از پائین آن می گذشت. برگشتیم، به آنجا منزل کردیم. اول مغرب بود که منزل گرفتیم و بنه را پایین آوردیم و مشغول آتش و طبخ چای شدیم. هوا پر سرد نبود، می شد در چنین جاهای بی در و پیکر با بالاپوش سر برد.

فردا صبح [شنبه شانزدهم] بنا شد که آنجا لنگ کنیم. از بس جای آباد پرنعمتی بود، ولی مترددین و متفرقه زیاد می آمدند. اوقاتمان زیاد تلخ بود. در این اثنا کلانتر آمد به دیدن ما. آدم بدی نبود. گویا [٣٠] نامش محمد بیک بود. به او شکایت از منزلمان کردیم. گفت: من خلوتی دارم تازه ساز، بیایید به آنجا. او رفت کربلایی باقر ساربان شتر بنه ما را صبح از بیدستان آورد. بسیار خوشحال شدیم؛ چراکه همه اهل تورود می گفتند قاسم بیدستانی که بنه تان را به دستش سپرده اید، دزد بی بدلی است. خیلی مضطرب بودیم. متوسل به حضرت امام رضاعليه‌السلام شدیم. از برکت آن بزرگوار صبح سرآفتاب کربلایی باقر آمد و بنه را صحیح و سالم تسلیم کرد. این باقر آدم بسیار مهربان خوبی بود. او را گفتیم آمد و اسباب ما را بار کرد. رفتیم خانه کلانتر. در اطاق سفید کاری تمام فرش، منزل کردیم. ظاهراً در آن آبادی بنا بر قول بعضی، منزلی از این بهتر نبود.

روز شنبه بود. تمام آن روز را با شب در آن اطاق بسر بردیم. چند دست رختخواب هم آنجا حاضر بود. لانپای [ لامپای] پرنفطی هم بود. خود کلانتر شب از خانه خودشان یک کاسه کشک و روغن دست گرفته، برای ما آورد.

صبح هم وقتی می خواستیم سوار شویم، قدری شلغم پخته آورد. تخمینا یک ساعت از آفتاب صبح یکشنبه [هفدهم رجب] گذشته بود، سوار شدیم و بنه مان را کرایه دادیم به کربلایی محمد نامی تورودی که حمل شتر کرده، بیاورد تا بیارجمند.شتر خالی داشت؛ می خواست برود دستگرد گندم بخرد. سه هزار به او بنا شد بدهیم از جهت وجه کرایه، و حال آنکه دیگران از یک تومان کمتر نمی گرفتند. با چند نفر گفتگو کردیم. گفتند: ما یک مال همراهتان برمی داریم می آوریم و برمی گردیم، یک تومان می گیریم. خلاصه کربلایی محمد سه هزار، بنه را بار کرد. قدری راه با او بودیم. بعد پیش افتادیم. او شترهایش را بازداشت که بچرند. این راه بته و هیزم بسیار داشت. رودخانه های بی آب و درخت های گز بسیار دیده می شد. از پیش چون بارش آمده بود، و بته ها و چوب های گز رطوبتی پیدا کرده بود، حیوانات خوب می خوردند، ولی آن روز هوا بد نبود، نه سرما بود و نه بارندگی.

رزّه و راه کویر

همه جا به سلامتی رفتیم تا اول ظهر پیاده شده، نماز ظهر و عصر را به جا آوردیم و رفتیم تا عصر بلندی رسیدیم به رزّه و همه جا از طرف یمین و یسار راه یوشن و بته و چوب طاق بی نهایت بود، بلکه هرچه پیش می روی، زیادتر می شود. پس از رزّه تا جمیل خیلی زیادتر است تا چشم کار می کند، بیابان ها [٣٢] و کوه ها مالامال بته و هیزم است، و همچنین از جمیل به بعد، هست تا نزدیک بیار، کم می شود، و از آن طرف» بیار هم هست، اما کمتر از این طرف. گوسفند زیاد در این بیابان ها می چرند. از جاهای دور گوسفند به اینجاها می آورند و جایگاه برای آنها درست می کنند. چندین ماه شبان ها گوسفندها را اینجا نگاه می دارند و می چرانند. کسی گفت فعلاً متجاوز از دوازده هزار گوسفند اینجاها موجود است که می چرند. به فاصله کمی جاها و خوابگاه های آنها را در راست و چپ راه می دیدیم. خلاصه وارد رزّه شدیم. دیدیم آبادی مختصر است، جمعیّت ندارد، و دو سه خانوار در او بیش نبودند، اما چند قطعه باغ و چند رشته آب مختصری به نظر آمد. خواستند در خانه هاشان ما را منزل بدهند. دیدیم از بس کثیف است نمی توان منزل کرد. علاوه گوسفند و بز زیاد در آنجا و اطراف آنجا مرده بودند و بعضی مشرف به موت بودند که از وحشت آنها و بوی آنها نمی شد آنجا منزل کنی. گفتند به قدردویست گوسفند در زیر سقفی شب خوابیده بودند. بارش زیادی می آید، سقف بر سرآنها خراب می شود، بسیاری را مرده از زیر هوار بیرون می آورند و بعضی نیمه جانی داشته اند.

سیدی در آنجا بود از اهل تورود. آدم خوبی بود. خیلی خدوم و مهربان بود. جلو ما افتاد و ما را از آن آبادی چند قدمی آورد، رسیدیم به کوهی که زیر آن به قدر اطاقی خالی شده بود، و در پهلوی آن هم به همان اندازه خالی گاهی بود. سید پارو آورد و آن خالی گاه بالایی را از پهن و کثافت پاک کرد و جاروب کرد و بنه را آنجا پایین آوردیم و منزل کردیم، و خالی گاه پایین دست را مال هامان را جا کردیم، و چوب و یوشن و هیزم زیاد از اندازه، آنجا جلو این خالی گاهها حاضر بود، آوردیم و آتش زدیم. به قدر یک خروار بیشتر آن شب در زیر آن کوه آتش کردیم. مثل حمام گرم شد. میرزا رضا چلو و طاس کبابی آنجا ترتیب داد. قدری زردک و شلغم هم شخصی آورد، ته چلو گذاشتیم، اما چه فایده که از بس آتشش پر زور بود، همه سوخته شده بود، آن شخص را وکیل باشی می گفتند. آدم بدی نبود، مخصوصاً آمد دیدن ما، و قدری شلغم و زردک با خودش آورده بود. زردک بسیار تُردی داشت [٣۴]. آب خوبی هم داشت. کاه و جو با خود برداشته بودیم، یعنی با شتردار حمل کرده بودیم؛ چرا که این راهها تا بیار آبادی درستی نیست، بلکه مطلقاً آبادی نیست.

سیّد بعد از نماز مغرب و عشا آمد به جهت دیدن ما. دهشاهی به جهت جاروبی که کرده بود به او دادیم. خیلی دعا گفت و رفت. آخر شب برخاستیم از خواب به جهت نماز. تخمینا دو ساعت متجاوز به صبح داشتیم؛ آتش افروخته چای طبخ نموده. در این اثنا کربلایی محمد با رفقایش تازه از راه رسیدند؛ گفتند: اگر حالا می آیید برخیزید تا برویم والاّ ما می رویم و شما سرآفتاب حرکت کنید که سرما نخورید. ما گفتیم می مانیم. نشانی راه ها را کماینبغی از او گرفتیم، و او یک پیاله چای خورد و رفت، و گفت سر یک فرسخی ما شترها را به جهت چرا نگاه می داریم، شما به ما می رسید.

ما هم سرآفتاب سوار شدیم [دوشنبه ١٨رجب] و رفتیم. آن سید باز به جهت وداع با ما آمد، و وداع گفت و رفت. سیّد می گفت این محل سابقاً جایگاه ترکمن بود. زیر همین کوه ها می مانده اند و قافله را می زدند و می بردند و اهل اینجا از ترس آنها نمی توانستند آنجا بمانند و زراعت کنند.خلاصه رفتیم تا آنجایی که کربلایی محمّد گفت به ما می رسید. شترها را متفرّق کرده بودند در بیابان به جهت چرا، و از راه هم دور بودند. ما رسیدیم به جایی که از یوشن و بته یک محوطه ای درست کرده بودند. آتش در وسط او کردیم و لقمه نانی خوردیم. خواستیم غلیان بکشیم دیدیم آب به قدر یک غلیان نیست. میرزا رضا هر قدر آب بود در غلیان کرد و باقی را ریگ ریخت تا به اندازه شد و غلیانی ترتیب داد. با این کثافت کاری ها خیلی غلیان خوبی شده بود.

میرزا عبدالکریم رفت به سراغ ساربان، پس آمد و گفت: می گوید شما بروید به جمیل، سرچشمه آبی، زیر درخت بیدی پیاده شوید، غلیانی بکشید، من به شما می رسم. ما هم سوار شدیم. روز سردی بود. فی الجمله بادی هم می آمد. همه جا آمدیم تا بعد از ظهر رسیدیم به آن چشمه، پیاده شدیم. خواستیم آب به جهت خوردن و به جهت وضو برداریم؛ دیدیم از بس رجن و گل آلود است بکار [٣۶] نمی خورد، چرا که تقریباً به قدر هزار گوسفند سر این جزئی آب ریخته بودند و آبی نگذاشته بودند. این خورده ای هم که بود کثیف و سیاه و گل آلود بود. مدتی صبر کردیم تا گوسفندها رفتند، و فی الجمله آب رو به صافی رفت. از پیاله میرزا رضا از روی آب، هموار هموار برداشت، توی آفتابه کرد، وضویی گرفتیم و رفتیم ما بین دو کوهی نماز ظهر و عصر را به جماعت کردیم. خیلی سرمامان شده بود، برگشتیم آمدیم زیر درخت، سر آب آتشی افروختیم. دیدیم ساربان نیامد. بنا شد به هر طوری هست چایی بخوریم. میرزا رضا دستمالی روی آبگاه سماور گرفت و آب را صاف کرد و از همان آتش ها درش انداخت، آب جوش آمد، و طعم رجنش هم رفع شد. طبخ چایی کرد. چایی بسیار خوبی شده بود. از اغلب وقت ها بهتر شده بود، و بهتر اثر کرد.

این راهها راه هایی است که کسی از آنها عبور نمی کند مگر کمی در کم. وقتی ما از اوّل منزل تا آخر منزل که می رفتیم، یک نفر آدم نمی د [ید]یم. جاده یک راه باریکی بود. همه اش به توکّل و توسّل طی راه می کردیم، ولی الحمدلله بسیار خوش می گذشت. به اختیار سوار می شدیم، به اختیار پیاده می شدیم. با حواس جمع نماز می کردیم. به تأنی و خوش خوش می رفتیم.

خلاصه بعد از چای، کربلایی محمد خودش تنها آمد؛ از رفقا و شترهایش پیش افتاده بود که راهنمای ما باشد. آمد یک پیاله چای خورد و گفت: پشت این کوه اطاقی است برخیزید، برویم آنجا شما زیر سقف باشید، ما بیرون سر می بریم و شبی را همینجا می مانیم. ما برخاسته بارها را بار کردیم و من سوار شدم. به اتفاق او رفتیم. به قدر یک میدان به طرف کوه، و از پشت کوه رفتیم رسیدیم به عمارتی که یک اطاق کوچک و سقف کوتاهی داشت که مسکونی بود و در جنب آن یک اطاق مالی هم بود که خیلی کوچک و پست بود، قاطر و خر را در آنجا شد جا بکنی. یابو نشد، آن را بیرون بستیم و خودمان هم با نهایت وجد و سرور که حالا در همچو جایی که نه آبادی است نه آدمی، همچو جایی برایمان پیدا شده رفتیم در اطاق. ابداً آنجا سکنه نداشت. می گفتند تابستان ها آبی پیدا می کند، [٣٨] می آیند زراعت می کند و زمستان ها می روند. آبی هم بالفعل نداشت. دیگر می گفتند اینجاها هر وقت برف می آید، ابداً تا مدتی نمی توان عبور و مرور کرد. بسا آنکه به قدر یک تیر برف بیاید. حضرت رضاعليه‌السلام خیلی به ما مرحمت فرمودند. با آنکه فصل برف بود و هوا هم خالی از استعداد نبود، ما به سلامتی الحمدلله گذشتیم. شب را در آن اطاق سر بردیم. اندک آتشی که می کردی، مثل حمام می شد. هیزم و یوشن هم که از اندازه بیرون بود. سرشب کربلایی محمد، کشکی سایید، برای ما آورد، نان خورشی دیگر نبود با میل هر چه تمامتر خوردیم. سحر برخاستیم از خواب، طبخ چای نموده، صرف نمودیم. چایی بسیار بسیار خوبی شده بود، آب که آنجا نبود، کربلایی محمد قدری آب توی مشک که با خود حمل کرده بود داشت، داد ما ترتیب غلیان و چای دادیم.

بعد از چای تخمیناً دو سه ساعتی به صبح [سه شنبه نوزدهم رجب] داشتیم، بار کردیم، ساربان ها شترها را جلو انداختند، ما در عقب آنها افتادیم که راه را گم نکنیم. مطمئن که شدیم گفتند شما جلو بیفتید، اندکی در جلو آنها بودیم، همه جا رفتیم تا اوّل طلوع فجر رسیدیم به جایی که خوابگاه گوسفندان بود. گوسفند زیادی در آنجا بودند. سگهای مهیب عجیب بدصدایی داشتند. شبان ها متعدد بودند. آتش زیادی افروخته بودند و دور آن جمع بودند. هوا هم خیلی سرد بود. دفعتاً پیاده شدیم و رفتیم نزد شبان ها و از آتش آنها گرم شدیم، و تجدید وضو نموده، نماز به جماعت کردیم. بعد سوار شده رفتیم تا سر آفتاب در توی بته و چوب طاق زیاد از اندازه داشتیم [کذا] می رفتیم چوب طاق دیده می شد، مثل تنه یک درخت توت عظیم، و از طرف راست و چپ راه بسیار بود، و هر چند قدم می رسیدیم به گلّه و سگ و شبان. در همه این بیابان جز جا پای گوسفند و شتر جا پای دیگر دیده نمی شد مگر نادری.

آفتاب که طلوع کرد، باز ساربان ها شترها را نگاه داشتند و متفرق کردند در بیابان به جهت چریدن، کربلایی محمد نشانی راه را به تفصیل به طور واضح و مفهوم به ما داد و کاه و جوی که با او بود از ما، به ما رد کرد که مبادا به آنها محتاج شویم و او دیر برسد و با شترها ماند. ما همه جا آمدیم. سه نفری بدون بلدی، تا رسیدیم به زمینی که دق بود، مثل کف دست صاف بود و مطلقاً [۴٠] بته و گیاهی در آن دیده نمی شد، و از شدّت سختی، جاده و جای پای آدم و حیوان مطلقاً دیده نمی شد، و آب بارش هرچه آمده بود، مثل دریا در آنجا ایستاده بود مگر وسط آن که تازه خشک شده بود و بعضی جاهایش یخ کرده بود. اصل منزل از جمیل تا بیارجمند نه فرسخ است، و از رزّه تا جمیل سه فرسخ. و این راه دق به قدر یک فرسخ تخمیناً بود، و خیلی راه غریبی بود. این طرف و آن طرفش پر از هیزم و بته بوده، و این یک فرسخ یک سگ در آن یافت نمی شد. و جاده و جاپایی هم مطلقاً در آن نبود. ما در این راه که افتادیم وحشت زیادی پیدا کردیم. به نشانی که کربلایی محمد داده بود رو تپه و کوهی رفتیم و رفتیم تا از این زمین الحمدلله از برکت حضرت رضاعليه‌السلام با سلامتی و بدون گم کردن و منحرف شدن از راه بیرون رفتیم. سر آب بارش که جمع بود آنجا و بسته بود، پیاده شدیم و لقمه نانی خوردیم، و غلیان خوبی کشیدیم و سوار شدیم. افتادیم توی بته ها و هیزم ها.باز اینجا هم جاده ای معلوم نیست، چرا که از بس بارش زیاد پیش از آن آمده، به کلّی جاده ها و جا پاها محو شده بود، اما به همان نشانی تپه و کوه و از نشانی پشگل های شترها رفتیم، به قدر دو فرسخی تا به راه و جاده رسیدیم. و در اثنای آن دو فرسخ ظهر شد. پیاده شدیم و نماز کردیم. هوا خوب بود. آفتاب گرمی بود، بسیار بیابان فرح انگیزی بود. در این راه به کسی که برمی خوردیم شبان و سگ و گوسفند بود.

توی راه که افتادیم از چند رودخانه گذشتیم که بعضی آب نداشت و بعضی جزئی آب بارش در آن می گذشت. از این رودخانه ها که گذشتیم، سر دو فرسخی که دو فرسخ تا بیار داشتیم، آثار بیار نمایان بود. آفتاب هم نزدیک به غروب بود. مالها را تند کردیم بلکه آفتاب را برسانیم، راه را گم نکنیم و منزل هم گیرمان بیاید.