روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق0%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن موسوی اصفهانی
گروه: مشاهدات: 18087
دانلود: 2294

توضیحات:

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18087 / دانلود: 2294
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بیار

در این اثنا رسیدیم به شخص بیاری که الاغی در جلو داشت و نمک و هیزم و بار داشت. سلام کرد. بنا کردم از او احوالپرسی کردن. اهل بیار بود. آدم خوبی بود. او را که دیدیم مطمئن شدیم که حال، او با ما هست، اگر دیر وقت رسیدیم، راه را گم نمی کنیم. مال ها را [۴٢] آهسته کردیم که صدمه نخورند. خر میرزا عبدالکریم هم بتواند بیاید. این شخص با ما بود تا بیار. یک ساعت بلکه متجاوز از شب گذشته رسیدیم. خیلی راه بود، اسمش دو فرسخ بود، اما سر از سه فرسخ در می آورد. از برکات حضرت رضاعليه‌السلام به سلامتی بدون گم کردن راه رسیدیم، و حکماً این شخص را اگر آن بزرگوار نرسانده بود، ما راه را آن شب پیدا نمی کردیم و در بیابان باید سر ببریم. این شخص اول منزل ما را معین کرد. بالاخانه ای بود. بارها را خودش برد بالا و ما را جا داد. مالهامان راهم در زیر آن بالا خانه در طویله جا داد. بعد خودش رفت منزل و بارش را پایین آورد. بعد هم آمد و هیزم و نان و تخم برایمان آورد. اگر چه پولش را گرفت، اما کارگزاری خوبی کرد.چند نفر از اهل بیار آن وقت آمدند به دیدن ما. یک ساعتی برزخی با آنها گذراندیم. آنها رفتند. ما شام خورده خوابیدیم. صبح بنامان شد که آن روز [چهارشنبه بیستم رجب] را بمانیم، به جهت آنکه جای بسیار خوبی بود. جمعیت زیادی داشت. قنات بزرگ معتبری در میان آن می گذاشت. خیلی پر آب بود و اطراف آن درخت زیاد بود. صبح که می شد آنقدر بخار از روی این آب برخاسته می شد که هوا را گرم می کرد، با آنکه زمستان بود و هوا سرد بود. دکان در دو طرف این آب و درخت ها بسیار بود. همه جور متاعی و همه جور صنفی در آن بود. نعمتش فراوان و ارزان بود. مردمش همه مسجدی و ظاهرالصلاح بودند و خیلی با ما گرم گرفتند و اظهار مهربانی کردند. مسجد جامع خوبی داشت. ائمه متعدد گویا در آن نماز داشتند. اعرف و اشهر و به قول خودشان اعلم از همه شان جناب شیخ علی اصغر بود. او عصری دیدن ما آمد، آدم بدی نمی نمود. صبح را وعده گرفت به منزل خودش به شیر چایی. صبح حسب الوعده رفتیم به منزل او. شیر چائی خوبی ترتیب داده بود. تنباکوی خوبی هم داشت. تنباکو از خود بیار بود، از مزرعه ای از مزارع آن که نامش خان خودی [۴۴] است. ارزان هم می فروشند در خودش و بعضی جاها بد نیست می توان کشید. شب آن روز بعضی از اهل بیار خواهش کردند که شب را مسجد رفته، موعظه ای بنمایم. اصرار زیاد نمودند، اجابت کرده، بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم منبر. جمعیت زیادی از مرد و زن جمع بودند در شبستان. از صدر تا ذیلش پر بود. خیلی اظهار میل و حظ کردند از استماع مطالب. بعد از آن مراجعت به منزل کردیم. شب ابری بود، بارش هم داشت می آمد. خیلی خوف داشتیم که مبادا تا فردا [پنج شنبه بیست و یکم رجب] هم بیاید و ما نتوانیم فردا هم برویم، ولی از برکت حضرت رضاعليه‌السلام طولی نکشید واگذاشت و فرداش روز خوبی شد.تخمیناً یک ساعت از آفتاب برآمده، یعنی بعد از مراجعت از منزل جناب شیخ علی اصغر، سوار شدیم رفتیم به سمت دستگرد. از جمله چیزهای خوبی که در بیار پیدا می شود، برَک بسیار خوب است، از برَک ها بجستانی اگر بهتر نباشد کمتر نیست. بسیار نرم و ریز می بافتند، و بسیار بادوام و کارکن است. غالب اهلش از برک های خودش پوشیده بودند؛ ولی از قراری که گفتند به خارج نمی رود، بلکه می گفتند هیچ گونه جنسش به خارج نمی رود و بیشتر از خارج می آید، به خصوص گندم و جُوَش، غلّه به قدر کفایت خودش ندارد. تیول معیر است، حاکمی مطلقاً در آنجا ندارند، و به جایی ملحق نیست، ولی ظاهراً از توابع شاهرود باشد. از آنجا تا شاهرود می گفتند دوازده فرسخ است. وقت مالیات، کسی از طهران از جانب معیر می آید، مالیات دریافت کرده می رود. مالیاتش هم چندانی نیست. ظاهراً گمانم آن است که می گفتند پانصد تومان است. و از بس اهلش به قاعده اند، گفتگویی و هرزگی ما بینشان پیدا نمی شود که محتاج به حکومت و جرم و جنایت و عرض و داد باشند.می گفتند وجه آنکه آن را بیارجمند می گویند، این است که همه چیز را باید به آنجا بیارند که این کلمه مخفّف بیارجمند باشد، یعنی ای ارجمند بیار.خلاصه از بیار که بیرون رفتیم، آثار آبادی در راه بسیار بود. مزارع بسیار دیده می شد. از آن جمله همین خان خودی در طرف دست راست از دور دیده شد. آمد و شد هم بسیار بود. از خود بیاری ها بسیاری می رفتند به دستگرد و جاهای دیگر به جهت خریدن غله. کربلایی محمد ساربان ما هم پیش از ما رفته بودند به دستگرد، بنه را آنجا تسلیم کرد و سه هزار گرفت. ما با او تا بیار گفتگو کرده بودیم. از بس آدم خوبی بود تا دستگرد آورد.

حملات ترکمن به این نواحی

در این راهها از طرف یمین و یسار راه، برج خیلی دیده می شد. می گفتند به جهت دفع ترکمن و محفوظی از شر او ساخته اند. سابقاً که ارس ترکمن را نگرفته بود، اینجاها بسیار دستبرد داشته اند تا خود مزارع و قلاع می آمده اند، و مال [۴۶] و آدم می برده اند. مردم از شرّ آنها آسوده نبودند. بسا شخص صبح می رفته بیرون به جهت زراعت، شام نمی آمده. می فهمیده اند ترکمن او را برده و می گفتند خیلی از اهل اینجاها برده و خیلی را در راه کشته. چند قبر در اثنای راه نشان دادند که اینها کسانی هستند که ترکمن آنها را کشته و انداخته و رفته، بعد ورثه شان آمده اند دفنشان کرده اند.در این راه یعنی از دستگرد به عباس آباد، جایی رسیدیم به آب بارش که در سنگابی در پای کوه جمع شده بود، و بسیار زلال و گوارا بود. بیاری های الاغ دار هم همراه، بسیار بودند. همه پیاده شدیم و از این آب خوردیم، و غلیان های متعدد چاق کرده کشیدیم و سوار شدیم. اول ظهر هم به جهت نماز پیاده شدیم، و باز هم غلیانی چاق کرده، کشیدیم و سوار شدیم.

دستگرد

خلاصه عصر بلندی به دستگرد رسیدیم. در کاروانسرایی بیرون قلعه منزل کردیم. آن کاروانسرا متعلق بود به عباسعلی نامی. یا مِلکی او بود یا در اجاره او بود. در اطاقی منزل کردیم، بد نبود. پاکیزه و گرم بود. خود عباسعلی هم بد آدمی نبود. هرچه می خواستیم خودش داشت، دفعتاً حاضر می کرد. نعمت در آنجا خیلی فراوان است. شیر بسیار می آورد؛ یا با نان می خوردیم یا با چای. هندوانه فراوان خوبی هم داشت. شش من یک قران می داد. هندوانه کاملی در آنجا خوردیم. آن روزی که وارد شدیم پنجشنبه بود. به او گفتیم دلاکی خبر کن که سحر برویم به حمام، چرا که از جندق تا آنجا دیگر حمام نرفته بودیم و در نهایت کثافت و چرکی بودیم. دلاکی خبر کرد رمضان نام، آمد شب همان منزل ما خوابید. سه ساعت به صبح مانده او را و دلاّک را با خود برداشته رفتیم به حمام خلوت بود، اما سرد بود، آبش هم خیلی پایین بود. به هر طور بود سر و چرکی کردیم و قریب به طلوع فجر را بیرون آمدیم. نماز شب را در همان حمام کردیم.روز جمعه [ ٢٢ رجب] را به جهت اصلاح امور و شستن رخت ها در آنجا ماندیم. عصر چند نفر از اهل دستگرد دیدن آمدند و خواهش کردند که شب را بروم مسجد. نزدیک غروب رفتیم منزل حاجی فرج الله که رییس و بزرگ آن آبادی است. آدم خوبی است، ظاهر الصلاح است. اگر چه در لباس دیوان است، اما مواظب مسجد و نماز است، و همچنین پسرهایش بلکه نوع اهل دستگرد، میل به نماز و مسجد و موعظه و روضه [۴٨] زیاد دارند. نماز را در منزل حاجی فرج الله به جماعت کردیم. خودش و پسرهاش هم اقتدا کردند. بعد از نماز نشستیم غلیانی کشیدیم. در صورت حاجی فرج، اثری بود. گفت اثر زخمی است که ترکمن ها زده اند. در یک سفری ما چند نفر بودیم. همه تفنگ بسته و با اسلحه و استعداد. ریختند برسر ما. دست در آوردیم و با آنها جنگ کردیم. آخر ما را گرفتند و خودمان را و مالمان را بردند. بعد مرا از آنها به صد و پنجاه تومان خریدند. آمدم به ولایت خودمان، خیلی از تعدیّات و دستبردهای آنها در سابق ایّام صحبت کرد.

بعد برخاستیم آمدیم به مسجد، یک من و نیم تنباکوی بیاری برای ما داد آوردند به منزل. با خود آوردیم به مشهد، ولی هرچه از آن کشیدیم خوب نبود و مثل تنباکوی منزل شیخ علی اصغر بیاری نبود. فردا صبح شنبه [٢٣ رجب] از دستگرد سوار شدیم برای عباس آباد. بنه را هم کرایه دادیم به مشهدی عباس نامی که از اهل عباس آباد بود.

عباس آباد

یک ساعت به غروب مانده بود رسیدیم به عباس آباد. در خانه همان عباس منزل کردیم. زنش پذیرایی کرد تا خودش آمد. بد منزلی نبود. گرم بود. هرچه هم می خواستیم حاضر می کرد. شب چند نفری دیدن آمدند. از آن جمله مشهدی ابوالقاسم که سمت کدخدایی و بزرگتری آنجا را داشت. فردا هم آنجا لنگ کردیم. عصری رفتیم بازدید این آقا ابوالقاسم.

به عباس آباد ملحق شدیم به راه متعارف سلطانی. خیلی خوشحال شدیم که از این کوره راهها مستخلص شدیم.

کهه

صبح [دوشنبه ٢۵ رجب] یک ساعت از روز برآمده سوار شدیم برای کهه. شب هوا در عباس آباد خیلی سرد بود و باد شدیدی می آمد، ولی روز تخفیف یافت و باد ساکن شد. از عباس آباد تا آنجا چهار فرسخ است و تا مزینون پنج. در راه مزینون، آب بارش زیاد جمع بود و قدری کویر بود، لهذا به آنجا نرفتیم. از راه پایین دست، یعنی از دست چپ رفتیم به کهه. در اثنای راه به چند تا آبادی رسیدیم. از آن جمله ده خیلی آبادی بود که نامش خاطرم رفته.(۱) از وسط آن گذشتیم، بسیار آبادی [۵٠] خوبی بود. نهر آبی در وسطش جاری بود، و از دو طرفش درخت های کهن بسیار بود، و دکاکین در یمین و یسار نیز بسیار، ولی بسته بود، به جهت آنکه فصل زوّاری نبود، آمد و شد نمی شد. دم آن آبادی که رسیدیم دکانداری، تعریف زیادی از هندوانه هایش کرد و ارزان هم می داد. یک دانه بزرگ خریدیم. تخمیناً یک من شاه وزنش بود. آوردیم در روی یکی از سکوهای پای آب، در زیر درخت پاره کردیم. میرزا عبدالکریم هم در توی یکی از خانه ها یکی دیگر خرید آورد، خوردیم و آتش همانجا افروخته گرم شدیم، و غلیانی هم چاق کرده کشیدیم و راه افتادیم.

تخمیناً یک [ساعت] متجاوز به غروب داشتیم، رسیدیم به کهه. جای آبادی بود. قنات پر آب بزرگی در توی آن جاری بود. خواستیم برویم توی قهوه خانه منزل کنیم، دیدیم بیاری ها و بعضی دیگر در آنجا منزل دارند، نرفتیم. رفتیم در کاروانسرایی نزدیک قهوه خانه منزل کردیم. تازه ساز بود. اطاق شهری تازه ساز بخاری داری داشت، در آنجا منزل کردیم. صاحب کاروانسرا مایحتاج ما را آورد و خودش رفت. درآن کاروانسرا غیر از ما در آن شب احدی نبود. صبح طبخ عدسی درست کردیم و خورده، یک ساعت از آفتاب برآمده، سوار شدیم برای سودخر. سه فرسخ راه بود.

سودخر

در اثنای راه، اول ظهر [سه شنبه ٢۶ رجب] نماز کردیم. تخمیناً یک ساعت به غروب مانده رسیدیم در کاروانسرای کربلایی محمد نامی که صاحب قهوه خانه خوبی بود، منزل کردیم. یکی از اعزّه اهل خراسان مسمّی به حاج شیخ باقر ملقب به

________________________________

۱ - شاید صدرآباد در ١٧ کیلومتری عباس آباد باشد [نفیسی].

فخرالعلما هم در آنجا پیش از ما آمده بود، منزل داشت. شب را آمد به دیدن ما. آدم خوش مشرب با ذوق پیش نظرداری بود. می خواست برود طهران. من هم فردا شب رفتم به منزل او، بازدید او. یک روز [چهارشنبه ٢٧ رجب] در آنجا لنگ کردیم، به جهت بارش. بارش خیلی آمد. اطاقی که منزل ما بود، بسیار بد اطاقی بود. کِنِه داشت. میرزا رضا و میرزا عبدالکریم را در آنجا کنه زد تا چند روز اثرش باقی بود. روز بعد [پنج شنبه ٢٨ رجب] هوا خوب بود، ابری بارانی نبود. میرزا عبدالکریم می خواست به جهت بعضی از خیالات فاسده از ما تخلّف بجوید، میرزا رضا نگذاشت.صبح یک ساعت از آفتاب برآمده، از آنجا [۵٢] سوار شدیم برای ریود. تا آنجا ظاهراً چهار فرسخ باشد. یک فرسخ که رفتیم رسیدیم به مهر، کاروانسرای بسیار خوبی داشت. می گفتند شریعتمدار سبزوار ساخته است. آنجا پیاده شدیم. چلو و خورشتی از شب مانده بود، با خود داشتیم، در آوردیم و خوردیم و غلیانی کشیدیم و سوار شدیم. آخوندی از اهل سودخر می خواست برود سبزوار؛ به ما در راه ملحق شد. چاپقی چاق کرد، داد به ما کشیدیم. بعد پیاده ای با او شد که خر او را براند، جلو افتاد و رفت. در اثنای راه به قافله زیاد معتبری رسیدیم. گفتند اینها اهل نیشابور و مشهدند. می خواهند بروند کربلا که از آنجا مشرف شوند به حج.

ریود

عصر بلندی رسیدیم به ریود. در کاروانسرای ملا محمد منزل کردیم. اطاق گرم خوبی داشت. آتش که کردیم، مثل حمام شد. هندوانه هم از او گرفتیم، قبل از غروب خوردیم. اصلش آبادی بسیار خوبی است، نعمت فراوانی دارد. قهوه خانه متعدد دارد. قنات آب بزرگی در وسطش می گذرد. هوا هم چندان سرد نبود. صبح [جمعه ٢٩ رجب] سر آفتاب از آنجا حرکت کردیم برای سبزوار. ظاهراً سه فرسخ راه باشد. اوّل آفتاب خیلی هوا سرد شد. هرچه آفتاب بلند شد هوا ملایم شد. باد سرد شدیدی می آمد، کم کم تخفیف یافت. سر دو فرسخی رسیدیم به قهوه خانه.پیاده شده لقمه نانی خوردیم. خربزه ای هم از صاحب قهوه خانه خریده خوردیم و غلیانی کشیده سوار شدیم. نزدیک میلی که سر یک فرسخی سبزوار است برای نماز در بیابان، پای جوبی پیاده شدیم برای نماز.

سبزوار

روز جمعه بود، نماز به جماعت با سوره جمعه و منافقین خواندیم و سوار شدیم تا آنجا، و آن وقت روز این قدر هوا تفاوت پیدا کرده بود که پشه زیادی در اطراف آن جوب جمع بودند. پشه های ریزی بودند. ریختند سر و صورت مال ها و با آنها بودند تا سبزوار. رفتیم تا رسیدیم به آن میل.(۱) مناری است یک لنگه بی عمارت. از دو طرف راه، آبادی بسیار دیده می شد. قهوه خانه متعدد دیده می شد. رسیدیم به امام زاده ای که تازه تعمیری درش می کردند. از آبهای متعدد گذشتیم. ظاهراً به چهار پنج جوی چی آب گذشتیم. عصر بلندی وارد شدیم. از توی بازار او، از ابتدا [۵۴] تا انتها گذشتیم تا از دروازه بیرون شده، رفتیم در رباط سلطانی منزل کردیم. بعد پشیمان شدیم که چرا اینجا آمدیم. خوب منزلی نبود. از دکاکین و شهر فی الجمله دور بود و راهها هم خیلی گل بود. دو روز یا یک روز پیش بارش زیاد آمده بود.

مدفن ملاهادی سبزواری

از این کاروانسرا چند قدمی که می گذری در طرف دست راست، وقت رفتن، مدفن حاجی ملاهادی سبزواری حِکمی است. جای باصفای خوبی است. بقعه و صحن و باغچه ها و حوض آب و نهر آب دارد. خودش در وسط بقعه مدفون است. ضریح هم دارد. پشت سرش، پسربزرگش ملاّمحمد مدفون است. در ارسی مفروش، زنش مدفون است. از زمین برآمدگی نداشت. روش فرش بود. سیدی خادم او بود. می گفت: من درحیات او هم خادم او بودم. بعد از مردنش خوابش دیدم که گفت، مواظب قبر من باش و بعضی چیزها، یعنی از قبیل کرامات از او نقل می کرد، و

____________________________________

۱- منار خسروگرد.

می گفت اینجا زمین بود ملکی خود او، وصیت کرده در زمین خودش دفنش کنند. بعد مستوفی الممالک سابق که مرد، از ارادت و اخلاصی که به او داشت عمارت کرده و صحن و بارگاهی برای او ساخته.سبزوار جای بسیار آبادی است. دکاکین بسیار دارد. متاع در هر دکانی زیاد است. اهلش غالباً صاحب مکنت و دولتند. کسب و تجارت در او خوب می شود. غالب اهلش خوش لباس و نظیفند. گویا ذوق عرفان در آنها غالب باشد. حمام های خوب دارد. از آن جمله حمام شریعتمدار بدحمامی نبود. ما رفتیم آنجا سر و کیسه کردیم. دلاک بسیار خوبی داشت. شیرازی بود. بسیار بسیار خوب سر می تراشید و چرک می کرد. یک روز در آنجا لنگ کردیم به جهت اصلاح بعضی از امور، و به جهت فی الجمله بارشی که می آمد.

زعفرانی [اول شعبان ١٣١۵]

روز یکشنبه که اول ماه شعبان یا دویم ماه بود، یک ساعت بلکه دو ساعت از آفتاب برآمده سوار شدیم. هوا بد نبود، بارشی نبود. از اصفهان تا آنجا را در عرض دو ماه که جمادی الثانیه و رجب باشد، آمدیم که مردم دیگر از این راه که ما آمدیم بیست روزه می آیند. برنج و روغن مان [۵۶] تمام شده بود. آنجا گرفتیم. از آنجا روانه شدیم برای زعفرانی. اول که رفتیم، هوا سرد بود. بعد کم کم خوب شد، آبادی زیادی به فاصله کم در اثنای راه دیده می شد. به فاصله یک فرسخ، نیم فرسخ، بلکه ربع فرسخ به دهی می رسیدیم و می گذشتیم. در اثنای راه رسیدیم به شخصی مسمّی به محمد خان از اهل یکی از آبادی ها بود. سوار الاغی بود. با ما هم صحبت بود تا نیم فرسخ به زعفرانی پیش افتاد و رفت. می خواست برود نیشابور. اول غروب بلکه متجاوز رسیدیم به زعفرانی. در کاروانسرای شاه عباسی منزل کردیم. اول رفتیم توی طویله و سکویی را جاروب کردند که منزل کنیم. بعد دیدم پر کثیف است و دود هم زیاد کرده اند. بیرون آمده در یکی از حجرات منزل کردیم. بد منزل نشد. سکوهای بسیار بلندی داشت. جلوش پرده کشیدیم. هوا بد نبود. این قدر بود که توی اطاق که دود شد، من آمدم بیرون روی سکوی پای اطاق نماز کردم. خیلی از شب گذشته بود که قرار گرفتیم. تخمیناً قریب دو ساعت گذشته بود.

صبح [دوشنبه ٢ شعبان] از آنجا سوار شدیم برای شوراب. یک فرسخی که رفتیم رسیدیم پای آب انباری. پیاده شدیم برای غلیان کشیدن. آبی نداشت. جزیی ته آن آب پیدا می شد که باید با پیاله برداشت. غلیانی درست کرده کشیدیم. آنجا محمد خان با دو نفر دیگر رسیدند. آن دو نفر اهل خود سبزوار بودند؛ یکی میرزا محمد نام که سید بود و دیگری میرزا عبدالله که عام بود. هر دو از اعزّه بودند. میرزا محمد آدم خوبی هم بود. آنها پیش رفتند، بعد ما سوار شده رفتیم. اول ظهر رسیدیم به آبادی خوبی. کاروانسرای سر پوشیده داشت. جوب آبی در جلوش می گذشت. پیاده شده وضو گرفتیم. میرزا رضا رفت توی آبادیش، یکدانه هندوانه گرفت آورد، پشت کاروانسرا خوردیم، و آن طرف کاروانسرا رو به راه در بیابان نماز ظهر و عصر را کردیم و سوار شدیم. [۵٨]

شوراب

از آنجا گذشته، رسیدیم به جایی که دهنه اش می گفتند. به جوی آبی گذشتیم. رسیدیم به درخت های گز زیاد. چند نفر داشتند از ریشه برای سوخت زمستان می کندند. از آنجا گذشتیم نزدیک شوراب، تخمیناً نیم فرسخ به شوراب مانده، هوا ابر شد و آثار برف و بارش پیدا شد. باد هم بنا کرد به وزیدن. خیلی وحشت پیدا کردیم که مبادا برف و باد با هم بیاید. متوسّل شدیم به حضرت امام رضاعليه‌السلام از برکت آن بزرگوار اندک چیزی هم که می آمد واگذاشت، اما قریب یک میدان به شوراب مانده، بنا کرده خورده برف و باد آمدن. چون نزدیک منزل بودیم به جهت راحتی و سرد شدن مالها پیاده شدیم، و تندتند رفتیم تا رسیدیم به کاروانسرای شوراب. قدری به غروب ظاهراً یک متجاوز مانده رسیدیم. در یکی از حجرات منزل کرده، مال ها را در طویله بستیم، بارها را که پایین گرفته و قرار گرفتیم، بنا کرد باد و برف شدّت کردن. به نهایت شدّت و تندی می آمد. هوا هم خیلی سرد شد. خدا را شکر کردیم که در راه این طور نشد.

قدری گذشته تُرک زیاد وارد شدند که از مشهد مقدس مراجعت می کردند. همه رفتند توی طویله منزل کردند. محمدخان و میرزا محمد و میرزا عبدالله هم در طویله منزل کردند. ما به جهت کثافت و دود زیاد نرفتیم، و جلو اطاق پرده آویختیم. هوای اطاق گرم شد. اما ترک ها، مال های ما را از جای خودشان وا کرده بودند و پالان یابو هم افتاده بود تا مدّت مدیدی این حیوان لخت سرما می خورد تا میرزا رفت سرکشی به آنها کند، فهمید و پالان را پیش دالان دار پیدا کرد، روش گذاشت و به جای خودشان بست. خیلی از ترکها توی این برف و سرما پیش از طلوع فجر حرکت کردند. خیلی مایه تعجب بود، اگر ما آن وقت حرکت می کردیم، هلاک می شدیم. گوسفند زیادی آن شب آوردند توی کاروانسرا در زیر سکویی میان کاروانسرا به زور و ضرب منزل دادند که مبادا از سرما بمیرند. خلاصه صبح [سه شنبه ٣ شعبان] یک ساعت از آفتاب برآمده حرکت کردیم برای نیشابور. برف واگذاشته بود. باد هم خیلی تخفیف پیدا کرده بود. مع ذلک خیلی خوف داشتیم از رفتن [۶٠]، ولی چون رفقا و سایرین همه رفتند، ما هم لابداً حرکت کردیم. هرچه پیش رفتیم، هوا بهتر شد. گاهی هم آفتاب می شد. رفتیم تا سر دو فرسخ و نیم به نیشابور مانده، در قهوه خانه پیاده شدیم. غلیانی کشیدیم و وضو گرفته نماز ظهر و عصر را آنجا کردیم. تخمیناً سه به غروب داشتیم، بعد از آنجا سوار شدیم که برویم نیشابور. رفقا جلو رفته بودند در نصرآباد، سر دو فرسخی در کاروانسرای سرپوشیده منزل کرده بودند. بعضی هم به ما گفتند که اگر حالا بخواهید بروید دیروقت می رسید و راهها برف و گل زیاد دارد، و سخت است، صدمه زیاد می خورید. به این واسطه ما هم منصرف شدیم از رفتن تا نیشابور. رفتیم در همان کاروانسرای سرپوشیده در سکویی در جنب سکوی میرزا محمد و میرزا عبدالله منزل کردیم. این سرپوشیده پر بود از الاغ و قاطر و شتر، ولی از شدّت سرما راضی شدیم که همانجا منزل کنیم. آنجا هرچه تفحص کردند، هیزم بدست نیامد. قدری خاکه و بته تحصیل کرده آتش کردیم و طبخ چای نموده، صرف نمودیم.میرزا محمد از فضایل و محاسن اخلاق حاجی ملاهادی خیلی صحبت داشت. هم ارادت تامه به او داشت و هم گویا سمت قرابتی داشت.صبح [چهارشنبه ۴ شعبان] آنها پیش از ما بار کردند و رفتند. دیگر آنها را من نه در راه دیدم و نه جای دیگر، ولی سراغ مرا میرزا محمد مکرر گرفته و الان در مشهد است.

نیشابور

خلاصه ما بعد از آنها یک ساعت از آفتاب برآمده، سوار شدیم. هوا هم زیاد سرد بود. متوسل به ائمه هدیعليهم‌السلام به خصوص حضرت رضاعليه‌السلام شده روانه نیشابور شدیم. در اثنای راه از طرف یمین و یسار، آبادی های بسیار دیده می شد. به چند جوب آب هم گذشتیم. نزدیک نیشابور به جوان الاغ داری رسیدیم. سلام کرد و بنا کرد با ما آمدن و صحبت کردن. می گفت از اهل نیشابورم. از او و از اشخاص بسیاری شنیده شد که نیشابور دوازده هزار قنات رو به قبله دارد. بعید هم نیست که چنین باشد. ما از نیشابور که بیرون آمدیم از راست و چپ راه، متصلاً آبادی های [۶٢] پی در پی می دیدیم. بعضی وصل بهم بود. بعضی اندکی فاصله داشت و همین طور بود تا قدمگاه که چهار فرسخ باشد. باید بهارِ اینجاها بسیار بسیار خوب باشد.

وارد دروازه نیشابور شدیم. گل زیاد بود. قدری از توی بازار عبور کردیم. از شدّت جمعیت مردم نشد بروی. روز بازار پنبه و بازار ریسمانشان بود. جمعیت از مرد و زن بی اندازه بود. گل زیاد از اندازه هم بعضی جاها که سرش باز بود داشت که یابو به گل افتاد. بالاخره از بازار منحرف شده، در کوچه افتادیم و رفتیم تا ظهر یا قریب ظهر به کاروانسرای سلطانی که بیرون شهر است رسیدیم. در یکی از حجرات منزل کرده، منزلش بهتر از منزل سبزوار بود. یک روز [پنج شنبه ۵ شعبان] آنجا لنگ کردیم.

بعد از ظهر [چهارشنبه] رفتیم حمام، صابونی زدیم. هندوانه هم با خود بردیم به حمام صرف نمودیم. بسیار بد هندوانه ای درآمد. بازارش مشتمل بر دکاکین بسیار و چند مدرسه و مسجد جامع و غیره است، اما به اعتبار سبزوار نیست و اهلش هم از قرار مذکور به آن اعتبار و تموّل اهل سبزوار نیستند.

اهل آن، جنبه قشریتشان غلبه دارد، و اهل سبزوار جنبه ذوقشان. نعمتش بد نیست. فراوان است، اما نه به فراوانی و ارزانی سبزوار. اما قُری و آبادی هایش به مراتب زیادتر از سبزوار است. هوایش وقتی که ما بودیم خیلی سرد بود، و می گفتند خیلی از این سردتر می شود. قبرستان معتبری دارد. بقاع متعدده در آن دیده شد. بعداز ظهر روز دویم ورود، شاهزاده عین الملک پسر شاهزاده رکن الدوله وارد شد. می رفت برود سبزوار به جهت حکومت. اردویش در همان کاروانسرای ما منزل کردند. در عین شدّت سرما وارد شدند. گاهی برفی هم می آمد. شب را میرزا رضا چلو و خورشت آلوچه فروانی پخت. بعد از مغرب ظاهراً ساعت یک دست به کار شد و ساعت سه رسیده بود. صرف شد. این نسخه را در نیشابور در همان شب ابتدا به نوشتنش کردم.

قدمگاه

مال ها را آنجا تجدیدی از نعلهایشان کردیم. صبح [جمعه ۶ شعبان] یک ساعت از آفتاب برآمده حرکت کردیم برای قدمگاه. چهار فرسخ راه بود و آبادی در راه بسیار بسیار دیده می شد. هوا اول آفتاب و سواری ما سرد بود، اما بعد الحمدلله خوب [۶۴] شد. خیلی تعجب داشت. قُری و آبادی های متصل پی در پی که در راه در راست و چپ دیده می شد. تمام این راهی را که آمدیم، هیچ جا را به این طور ندیدیم. به چند آبادی هم در میان راه رسیدیم و گذشتیم. یک فرسخ ظاهراً به قدمگاه مانده، به جوب آبی رسیدیم. ظهر شده بود، پیاده شده وضو گرفتیم و نماز کرده، سوار شدیم.

عصر بلندی به قدمگاه رسیدیم. عجب جای باصفایی است. تخمیناً چهارصد پانصد کاج کهن عظیم در خیابانش دارد. کاج ها دیدیم که به آن بزرگی در جایی دیگر ندیده بودیم. درخت بنه در باغ جلو قدمگاه دیده شد که به این عظمت و بزرگی ما ندیده بودیم. عجب باغ باصفایی دارد.منزل در کاروانسرای خشت و گلی که در اجاره سیدی از اهل قدمگاه بود کردیم، نه در کاروانسرای شاه عباسی، به جهت آنکه اطاق هاش در نداشت، و آن کاروانسرا، اطاق ها و طویله اش همه در داشت. در اطاق محقر کوچکی بنه و اسباب را پایین آورده و حقیر رفتم به زیارت قدمگاه، و زود مراجعت کرده، صرف غلیان و چای نموده، برای نماز مغرب و عشا به اتفاق میرزا رضا ثانیاً رفتیم. هیچ کس آن وقت در توی آن گنبد نبود. چراغی هم مطلقا نبود. بعد از نماز، میرزا رضا می خواست زیارت کند و قدم های مبارک را ببیند و ببوسد. گوگرد زد و دید و بوسید. قلعه قدمگاه، جمعیت بسیار دارد. سادات بسیار دارد. ظاهراً می گفتند فعلاً دو هزار سید از مرد و زن و کوچک و بزرگ دارد. شب برف آمد. سحر که برخاستیم دیدیم برف زیاد نشسته، خیلی متوحّش شدیم، به جهت حرکت صبح [شنبه ٧ شعبان] اولاً خیال کردیم بمانیم، بعد فرستادیم توی آن کاروانسرای سلطانی که اگر کسی حرکت می کند ما هم بکنیم و الاّ بمانیم. میرزا عبدالکریم رفت و زود مراجعت کرد و گفت میرزا عبدالله خانی است از اهل تلگراف خانه، می رود برَود قوچان به جهت ریاست تلگراف خانه، چند نفری هم با او هستند. آنها حرکت می کنند و گفتند هر وقت ما سوار شدیم، شما را اطلاع می دهیم. ما مشغول دست و پا جمع کردن شدیم، و بار و بنه را بار کردیم که آدمش آمد خبر داد که آنها رفتند. ما به عجله سوار شدیم. یک میدان راه رفته به آنها رسیدیم. الحمدلله برفی دیگر نمی آمد و هوا هم پر بد نبود.

فخرداود

سه فرسخ راه از قدمگاه تا فخر داود است. یک فرسخ به فخرداود مانده، بنا کرد خرده خرده برف آمدن، و باد هم می آمد، اما چندان شدّتی نداشت. زیاد مایه وحشت شد. سرد هم شد. به هر طور بود با توسّل و التجا رسیدیم به فخرداود. رفتم در خانه ای منزل کنیم. [۶۶] صاحبخانه دید برف می آید و ما مضطربیم. گفت: شبی دو هزار می گیرم. ما طرح کردیم. با میرزا عبدالله خان رفتیم رو به کاروانسرای سرپوشیده؛ دیدیم جمعیت بی اندازه ای از مال و آدم آنجا جمع است. آن شخص هم از آن هوا پایین آمد. مراجعت کردیم به منزل او. شبی یک هزار بنا شد بدهیم. اسمش غلامعلی بود. اطاقی در بالا بود، خالی کردند، منزل کردیم، و معجلاً طبخ چای نموده با میرزا عبدالله خان صرف نمودیم. هنوز بنه و مفرش و آبداری او نیامده بود. وقتی آمد در اطاق دیگری منزل کرد که مفروش بود و کرسی هم داشت؛ مخصوصاً برای خود ثانیاً طبخ چای نمود و ما هم رفتیم منزل او. یک پیاله خوردیم. آدم خوش مشرب خوش ورودی بود. شب برف و باد زیاد از اندازه آمد و زیاد هم هوا سرد شد، و همین طور برف و باد می آمد تا فردا روز. لهذا ما لابداً لنگ کردیم و استخاره هم کردیم حرکت کنیم، بد آمد. بلکه این برف و باد استمرار داشت تا عصر بلکه تا شام؛ و خرده خرده تخفیف پیدا کرد.

فردا صبحش [دوشنبه ٩ شعبان] واگذاشته بود. سوار که شدیم کم کم ابر متفرق شد و آفتاب شد، ولی باد سردی می آمد که ابداً اثر آفتاب ظاهر نمی شد و در عین آفتاب و عین زوال ظهر، بخارهایی که از دهن ها بیرون می آمد همه به ریش و سبیل می بست. بعد به زور کنده می شد. نرسیده به فخر داود، ارتفاع زمین زیاد می شود. می گفتند تخته زمینی در آنجاست و نشان حقیر دادند که در ایران جایی از آنجا بلندتر نیست.

این فخر داود موضعی است که غالباً باد می آید و هوا سرد می شود، حتّی در تابستان. ما که خیلی صدمه سرما را در آنجا و در راه آنجا خوردیم و الحمدلله به خیر و خوبی گذشت. اتفّاقاً حقیر شب دویم را در آنجا محتلم شدم. سحر برخاستم، دیدم کسی راهنمای حمام نمی شود. یا از ندانستن راه آن یا از شدّت برف. لابداً صبر کردم تا صبح شد و قدری هوا روشن شد. میرزا عبدالکریم هادی راه شد، به خوف زیاد بیرون آمدیم. درب حمام که رسیدیم تازه حمامی در را گشوده بود. در حالت مأیوسی از حمام و آب آن رفتم توی خزانه، دیدم بسیار آب پاک خوب و گرمی دارد. خیلی حظ کردم از خوبی آب. غسل کرده، سر جامه کَن نماز کرده و نماز شب [۶٨] را هم آنجا قضا کرده، بیرون آمدم.

شریف آباد

خلاصه از فخر داود [دوشنبه] حرکت کردیم برای شریف آباد. سه فرسخ راه بود تا آنجا. بعد از ظهر رسیدیم، در کاروانسرای سرپوشیده منزل کردیم. بسیار بسیار جای سرد بود. تا صبح آنجا از سرما خوابمان نبرد. بچه ها رفتند به سراغ خانه، اما تنبلی کردیم. دیگر شبی اسباب کشی نکردیم.

تا صبح [سه شنبه ١٠ شعبان] سرما خوردیم، اما روزش آفتاب خوبی بود. در یکی از ایوان های بیرون آن کاروانسرا نماز ظهر و عصر را آفتاب رو کردم و قرآن هم خواندم. بعد رفتم توی کاروانسرا، مشغول چای و غلیان شدیم. میرزا عبدالله خان هم آنجا منزل داشت. صبح [چهار شنبه ١١]، او زودتر حرکت برای ارض اقدس کرد، و ما بعد حرکت کردیم. دیگر او را نه در راه دیدیم و نه در مشهد مقدس.

شریف آباد قهوه خانه ها متعدّد داشت. دکاکین متعدد داشت. همه جور کسبی داشت. همه جور متاعی پیدا می شد. بد نبود. نعمتش فراوان بود. دو کاروانسرا دارد: یکی همان سر پوشیده که ما منزل داشتیم. برای زمستان ها خوب است. یکی سرباز و مشتمل بر حجرات که برای تابستان ها خوب است. نهر آب خوبی هم در جلو این دو کاروانسرا می گذرد.

صبح از آنجا حرکت کردیم برای ارض اقدس. تا طرق چهار فرسخ است، و از طرق تا مشهد دو فرسخ. راه های قلبی دارد، همه اش کوه کتل و گدار و بلندی و پستی است. چون برف آمده بود، یخ هم بسته بود. حیوان ها به مشقّت هرچه تمامتر گذشتند. اگر چه راه را ساخته اند و وسعت داده اند، به اندازه ای که کالسکه و گاری و درشکه به خوبی می گذرد. این راه را میرزا محمد خان سپه سالار ساخته، وقتی که شاه شهید به این سمت می آمده، چنانچه بر سنگ طویلی که در ابتدای این راه است نوشته است. اما به جهت پستی و بلندی و یخ و برفش خیلی سخت بود. الحمدلله هوا هم پر بد نبود، اولی که سوار شدیم سرد بود، سوزی هم می آمد؛ اما بعد خرده خرده، خوب شد و ابر شد. هرچه نزدیکتر می شویم به مشهد، بخارات زیاد می شد، به حیثیتی که توی بخار داشتیم می رفتیم و درست در جلومان اگر حیوانی، آدمی، بود دیده نمی شد. به چند آبادی و قهوه خانه در اثنای راه گذشتیم.

طرق

بعد از ظهر تخمیناً دو سه ساعت به غروب مانده رسیدیم به طرق. سر سه فرسخی بلکه زیادتر، گنبد مطهر نمایان است. هرکس هر جا دیده، سنگی و علامتی گذاشته. به طرق که رسیدیم، پیاده شدیم برای نماز. میرزا رضا رفت به قهوه خانه ای که من او را ندیدم. میرزا عبدالکریم رفت به قهوه خانه دیگری که او را دیدم. جلو این قهوه خانه جوبی و پلی بود. دهنه یابو را گرفته رفتم درب آن قهوه خانه که ببینم میرزا عبدالکریم کجا رفته و چه می کند. شاگرد قهوه چی آمد بیرون و جلو یابو را گرفت و پس پس، او را از روی پل برگردانید. یابو افتاد توی جوب و خرجین و آنچه در توی آن و بر روی آن بود بالتمام رفت زیر آب و پای [٧٠] یابو هم زخم شد و خون از آن جاری شد. بعد بیرونش آوردند و اسبابش را از روی آب گرفتند و دو مرتبه بار کردند. خیلی اوقاتم تلخ شد. قدری فریاد و داد سر برادر و رفیق کرده که چرا مرا و مال ها را واگذاشتند و رفتند پی راحتی خود. متوسّل به حضرت امام رضاعليه‌السلام شدم که اسباب و آنچه در خرجین است عیبی نقصی نکند. الحمدلله از برکت آن بزرگوار همین طور هم شد. اگر چه همان حین تمام آنها همه یخ کرد، به قسمتی که تا مدّت زمانی بعد از وقوع این واقعه مبتلا بودیم به یخ و تری این اسباب، و به مشقت زیاد آنچه روی خرجین بود و یخ کرده بود بیرون آورده شد. اما الحمدلله نقصان دیگری وارد نیامده بود. دو جعبه گز بود. ابدا عیبی نکرده بود. تربت های کفن همه گل شده بود. بعد از چند روز خشک شد.

دروازه مشهد مقدس

خلاصه بعد از این واقعه، بنده رفتم توی همان قهوه خانه، نماز کرده، دو پیاله چای خورده و غلیانی کشیده، سوار قاطر میرزا رضا شدم، و یابو را کسی سوار نشد و رفتیم تا اول مغرب، بلکه قدری گذشته تر رسیدیم به دروازه مشهد مقدّس. اه از طرق تا مشهد مثل خیابانی است، از هر دو طرف راه، جوب آبی هست و در کنار هر جوبی درخت، تابستان باصفاست. آن وقت که ما آمدیم، هم برف بود و هم یخ، و بعضی جاها گل و هوا سرد. چندان حظی نبردیم.نزدیک به دروازه قریب نیم فرسخ مانده، حقیر هم پیاده شدم به جهت ثواب، و به دروازه رسیده، به خاک افتادیم و خیابان پایین شهر را طی نمود تا رسیدیم به نزدیک بست.