روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق0%

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق نویسنده:
گروه: سایر کتابها

 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: حسن موسوی اصفهانی
گروه: مشاهدات: 18356
دانلود: 2392

توضیحات:

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 196 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18356 / دانلود: 2392
اندازه اندازه اندازه
 روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

روزنامه سفر مشهد مکه و عتبات 1315 - 1316 ق

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قوچان

روز دوشنبه پنجم [ین روز] حرکت و هفتم ماه شوال از مهرآباد حرکت کردیم برای قوچان. سه فرسخ بود تا آنجا. هوا خیلی سرد بود. باد شدید فوق العاده هم می آمد. زیاد از اندازه عاجز شدیم، با آنکه در گاری بودیم. اگر سرنشین بودیم احتمال کلی می رفت که هلاک شویم. چنانچه مذکور کردند که چاروادری نزدیک غروب در این راه سیاه شده و هلاک شده، و العهد علی الرواۀ.

در راه هم برف زیاد از اندازه بود. خیلی خدا رحم کرد که الحمد لله به سلامتی این راه را طی کردیم. تخمیناً سه ساعت به غروب مانده رسیدیم به قوچان. در سرای حاجی ابوالقاسم مَلِک مشهد مقدس منزل کردیم. مهمان خانه اش می گفتند. بسیار پاکیزه و حجرات خوب داشت و اشجار زیاد در وسطش تازه غرس کرده بودند. هنوز هم عمارتش تمام نشده بود و در بیرونش از طرف دست راست و چپ دکاکین بسیار و قهوه خانه ها ساخته بودند. آنها هم تمامش از حاجی ملک بود. در مقابل این کاروانسرا حمام و دکاکین از طرف یمین و یسار حمام بود. می گفتند حاجی علی اصغر خان رییس گمرک ساخته.

صبح رفتیم به حمامش، خوب حمامی بود. سقف رختکن و گرم خانه و خزانه از چوب بود. از خوف زلزله چوب کرده بودند که مبادا مثل شهر قدیم قوچان وقتی زلزله شود، و چنانچه آنجا حمام ها و عماراتش خراب شد بر سر مردم، اینجا هم خراب شود. آب بسیار داغی داشت. آن شب که در قوچان بودیم، بسیار بسیار هوا سرد بود. غالب شب را خوابمان نمی برد با آنکه اطاقمان بد نبود. آتش هم خیلی کرده بودیم. اصلش قوچان زیاد سرد می شود. برف زیاد آنجا می آید. باد زیاد می آید.این قوچان شهر جدید ناصریه [٩٨] است، بعداز قوچان قدیم که از زلزله خراب شده، بنا کرده اند. تا آنجا می گفتند یک فرسخ است. سوادش را از دور، وقت رفتن دیدیم، یعنی سواد باغاتش را، والاّ عمارتش چیزی به جا نمانده. بنابر آنچه مشهور است این شهر جدید را بسیار با نظم و ترتیب ساخته اند. خیابان های وسیع طویلی دارد. میدان و چهارسویی در وسط دارد و از چهار طرف این میدان خیابان طولانی واسعی انداخته اند و از طرف یمین و یسار آن خیابان ها دکاکین است و خانه ها پشت این دکاکین و کاروانسراها است.

از ابتدا تا انتهای این خیابانی که ما وارد شدیم و خارج شدیم، تخمیناً ربع فرسخ می شد. همه جور متاعی و کسبی آنجا هست. جوراب و دستکش خوب آنجا می بافند. انگور آنجا زیاد به عمل می آید. دکاکینش غالباً، در دولنگه پهن بلندی داشت و جلوش چوب بست و میان راهش سرباز بود. خوش وضع است، اما آب بسیار کم دارد، نقصش عجالتاً کم آبی و هنوز بعضی عماراتش نیمه تمام است.

شب را در آنجا حاجی جاسم با چند نفر سبزواری حاجی آمدند که صورت تلگرافی برای آنها بنویسم به ارض اقدس به جهت گرفتن تذکره راه برای آنها. ماست خوبی داشت. از بس حرارت غلبه داشت، شب گرفتیم و صرف نمودیم. روز سه شنبه ششم [ین روز] حرکت و هشتم ماه [شوال] از قوچان قریب دو ساعت از روز برآمده حرکت کردیم، برای دولت خانه. الحمد لله آفتاب بود، و باد هم از برکت حضرت امام رضاعليه‌السلام ساکن شده بود. منّت بزرگی بود از آن بزرگوار، اما راه بسیار قلب و پر برف بود. بعضی جاهای خارج از راه، به قدر دو زرع سه زرع برف داشت. همه کوه و دشت مالامال برف بود که چشم را می زد و طاقت نمی آورد که نگاه کند. وحشت می کردیم هرگاه نگاه می کردیم. کوه و کتل هم در راه بود. چند دفعه گاری به برف ماند که ابداً هرچه اسب ها را زدند حرکت نکرد تا آنکه اسبی دیگر از گاری های دیگر واکردند و جلو اسب های گاری ما بستند، حرکت کرد. چند [١٠٠] جا را ملاحظه کردم. قریب دو سه زرع برف داشت. وقتی به منزل رسیدیم هنوز پیاده نشده از زیادتی برف یکی از اسب های گاری در حالتی که غرق عرق بود، به برف افتاد، اسبابش را گشودند. با زحمت هرچه تمامتر بلندش کردند. این قدر سرد بود که پاهای ما نزدیک بود از شدت سرما سیاه شود. در اثنای راه پای جوبی رسیدیم. بعد از ظهر بود. پیاده شدیم و در تکه تلی که برفش تازه آب شده بود، نماز کردیم. چند جا در کوه، راه در آورده بود، پر پیچ و خم، به نحوی که بعضی جاهایش راهی که می رفتیم محاذی می شد با راهی که آمده بودیم. اگر بادی که روز پیش می آمد، اینجا می گرفت، خوف هلاکت داشت. خیلی خدا ترحم فرمود.

از مهرآباد تا این منزل سه فرسخ بود، اما از شدت سختی راه نزدیک غروبی رسیدیم به منزل. در اطاق کاهدانی که نصفش کاه ریخته بود، منزل کردیم. جلوش قریب دو زرع برف بود، و با آنکه باد نمی آمد این قدر سرد بود که دست به چفت در و آفتابه در توی اطاق نزدیک آتش می چسبید. با آنکه شش مَن چوب آن شب سوزاندیم، ظرف های آب هم در اطاق قریب به آتش یخ کرده بود، و با آنکه چیز زیاد رومان انداخته بودیم، غالب شب را خوابمان نبرد. عمامه حقیر آن شب جرقه آتش روش افتاد، نفهمیدم سوخت. آن شب ساعت یک و نیم میرزا رضا طبخ چلو کرد، و سه از شب گذشته کشید. بسیار خوب چلوی شده بود. خورشش سیب زمینی قرار داده بود. خوب شده بود.

بعد از شام خوردن عرب علی نامی آمد، التماس زیادی کرد که کاغذی به جهت او برای عشق آباد بنویسم. نوشتم و خوابیدم. می گفت این وقتها اگر اینجا باد بیاید، دیگر قادر نیستیم که از اطاقمان بیرون بیائیم. خیلی خدا تفضّل فرمود که بادی مطلقاً آنجا به ما نگرفت. خیلی تعجب است که این منازل ما بین قوچان و عشق آباد با شدت سرما نه حمام دارد نه بیت الخلاء، باید در صحرا نشست. نمی دانم چگونه زندگی می کنند. گندمشان دیم است. نان بسیار خوب آنجاها پیدا می شود.

درآباد

[١٠٢] روز چهارشنبه، هفتم [ین روز] حرکت، و نهم ماه [شوال] از دولت خانه حرکت کردیم برای در آباد. چهار فرسخ است تا آنجا. قریب دو ساعت از روز برآمده، سوار گاری شدیم، آفتاب بود، الحمدلله باد هم نمی آمد. اول روز خیلی سرد بود. بعد خوب شد. تا دو فرسخی راه خیلی برف داشت و قلب بود. گاری به برف می نشست. خوب بود که دو گاریِ دیگر با ما بود که هروقت به برف فرو می رفت، گاریچی های دیگر امداد می کردند، و اسب دیگری می آوردند می بستند، راه می افتاد. بعد از این دو فرسخ برف خیلی کم شد. بعضی جاها که نبود. باز چند جا از راه های پیچ و خمی که در کوه در آورده بودند، گذشتیم. صحراها سبز می زد، کوه ها سبز می زد، درخت زرشک زیاد در کوهها و بعضی جاها دیده می شد. سماق هم هست در این کوه ها. به بعضی آبادی های میان راه که می رسیدیم درخت بید و کبود و سیب و زردآلو و غیر ذالک می د [ید]یم.

به آبادی ای رسیدیم. برجی بالای کوه داشت. گفتند برج حسن خان است که به جهت دفع ترکمن اوقاتی که ترکمن از اینجا عبور می کرده و دست برد کرده، ساخته اند. از آنجا بلکه بیشتر تا منزل مابین دو کوه بلند عظیم در طرف یمین و یسار راه می گذشتیم، نزدیک به هم بود، و در وسط، رودخانه کوچکی جاری بود. گفتند آبش از شارک که از متعلقات قوچان است، می آید و به هدر می رود، صرف زراعت نمی شود. زمین کم دارند و گندمشان دیم است. نان بسیار خوبی در درآباد بود. بسیار کلفت و پخته و شیرین. حاجت به قاتق ندارد.

دو ساعت تخمیناً به غروب مانده رسیدیم در منزل مشهدی صادق نامی، منزل کردیم. بخاریش می سوخت، اما اطاق نشیمن خودش بود. بسیار بد آدمی بود، با ما بسیار بد تا کرد. همین که قرار گرفتیم، دو ترک دیگر که یکی نامش نورمحمد بود و در عشق آباد دکان داشت، در آن منزل آورد منزل داد، و خودش هم در اطاق بود. بسیار عرصه را بر ما تنگ کرد. گفتیم دو من هیزم بیاور و رفت آورد، اما بعد هفت و هشت من دیگر آورد. [١٠۴] ما خیال کردیم برای ترکها آورده، متصل خودش برمی داشت، در بخاری می گذاشت تا وقتی که هم خوابیدیم بخاری می سوخت، خودش یک طرف بخاری نشسته بود، ترکها را هم طرف دیگر قرار داده بود. صبح وقت حساب تمام هیزم ها را پای ما حساب کرد. کرایه اطاق را هم دو برابر دیگران می گفت. دو هزار پول هیزم و سی شاهی کرایه اطاق از ما طلب می کرد. آخر حاجی فنیخ با او متغیر شد و به او بد گفت. از ترس او و سایر حمله دارها و حاجی ها یک قران و چهار پول، پول هیزم گرفت، و حال آنکه ده پول از ما پول هیزم بیشتر طلبکار نبود، و یک قران کرایه اطاق. آدم به این بی انصافی و بدنفسی کم دیده بودم بلکه ندیده بودم. درآباد، مردمان دلیر رشیدی دارد، مثل انارکی ها می مانند، کُردند، بلکه اهل قوچان و دهاتش همه کُردند؛ جلو ترکمن را اینها داشته اند. مکرر جنگ با آنها کرده اند و آنها را از قرار گفته خودشان، چاپیده اند و اسیر کرده اند و کشته اند و سرهای آنها را به طهران فرستاده اند.

در آنجا مسجدی دارند. پای او به فاصله کمی چشمه آب خوبی جاری. دو فرسخ یا یک فرسخ و نیم به درآباد، هوا خیلی تغییر کرد. شباهتی به فصل بهار پیدا کرد. مثل پاطاق راه کربلا که این طرفش زمستان است، آن طرفش که از طاق پایین می آیی، بهار. و قریب دو فرسخ مانده واقع شدیم ما بین دو کوه که رودخانه در وسطش می گذشت. ملای این ده ملا قمرعلی نامی است. گفتند: گفته است که امسال باید اتفاق کرده حمام بسازید.

روز پنجشنبه هشتم [ین روز] حرکت و دهم ماه [شوال] قریب دو ساعت از روز برآمده حرکت کردیم. برای باجگیران(۱) که آخر خاک ایران است، و بعد از آن باجگیران اُرس [روسیه] است که اول خاک ارس است، از درآباد تا آنجا چهار فرسخ است. همه اش را از مابین دو کوه آمدیم الاّ آنکه بعضی جاها این دو کوه خیلی نزدیک به هم می شود که مثل دالانی می شود و بعضی جاهاش از هم فاصله پیدا می کند، آن رودخانه دیگر اینجاها نبود. خیلی کوههای بلند عظیمی است. درخت [١٠۶] ارس(۲) در این کوهها زیاد است. سرتاپای کوه ها را گرفته. بعضی بسیار کهن و بزرگ است. بعضی کوچک است. در زمستان سبز است. مثل سرو و کاج، و آتشش بسیار کم دوام است. تا سوخت، سیاه می شود. روی سر غلیان می گذاری، دفعتاً سیاه می شود. برای زرگرها و آهنگرها خوب است. می گویند در زمین نمی پوسد. برای چوب تلگراف خوب است. چوب این سمت ها تا عشق آباد غالب از این چوب است. و نیز می گویند در این کوهها ریباس [ریواس] خوب پیدا می شود، به کلفتی بنددست، در نهایت تُردی. ثقل ابداً ندارد. این منزل سرحد ایران است. راه های بسیار سخت عجیبی دارد. همه اش در کوه

____________________________________

۱- در متن باجگیرای نوشته است

۲- سرو کوهی.

است. از کوه راه درآورده اند. پیچ و خم مثل مارپیچ راه از پایین کوه می رود. کم کم به وسط و از وسط می رود به بالاتر و بالاتر تا بعضی جاهای روی کوه واقع می شود. بعد کم کم می آید به وسط و پایین. باز می رود به وسط و بالا، و همچنین تا آنکه بسا چندین مرتبه باید رفت سر کوه بلندی و چندین دفعه باید آمد پائین، و بسا از آن راهی که رفته ای، چندین مرتبه به مقابل آن راه، دو مرتبه یا سه مرتبه بلکه چهار مرتبه و پنج مرتبه برگردی تا آنکه توی راه بیفتی. بالای کوه که بودیم، آنها که در راه پایین می رفتند، مثل کلاغی می نمودند. خیلی وحشت و ترس عارض می شد. من که از شدت ترس چند مرتبه پیاده شدم. قریب یک فرسخ بلکه متجاوز پیاده آمدم. دو سه گاری از گاری هایی که با ما بود، در جایی که سرازیری از کوه پایین می آیی، افتاد، و اسب ها افتادند. یک گاری هم یک میدان به منزل مانده با اینکه کوه نبود و راه صافی بود، افتاد و شکست. مدتی معطل شدیم تا گاریچی ما کمک کرد و آن گاری شکسته را که سرپوش نداشت و شکسته بود، بار کردند. من ملتفت شدم که خدا به ما غافلان می رساند که حفظ و واگذار به دست من است؛ آنجا که خوف افتادن و شکستن داشتید، نگاهتان داشتم؛ آنجا که مطمئن شدید واتان گذاشتم تا بدانید که حافظی جز من نیست.

می گویند این راه پیچ و خم را اول ارس [روسیه] از عشق آباد تا باجگیران ایران در آورده، بعد حاجی ملک [١٠٨] در آورده تا آنجا، و به روایتی به عکس والعلم عندالله. علی ای حال، خیلی راه غریب و عجیبی است. تا آدم نبیند نمی داند چه حکایتی دارد. به همین نَحو هست و همه اش در کوه و دره و ماهور باید آمد تا یک فرسخی عشق آباد که وارد جلگه می شوی. از آنجا دیگر بیابان لرد صاف خوبی است. سرازیر هم است. گاری خوب تند می رود. حُسن گاری را در بیابان صافی که برف و گل زیاد نباشد فهمیدم و الاّ در غیر این جور راه، هیچ تعریف ندارد، بلکه بسیار مذمّت دارد و مایه معطلی است.

کنترل تذکره ها و بار مسافرین

خلاصه قریب دو ساعت به غروب مانده رسیدیم به باجگیران. منزل خوبی بود.الحمدلله خوش گذشت، اما چه فایده؟ آنجا گوشت میش به ما دادند. تا سه ساعت از شب گذشته آتش زیر او بود و می جوشید و پخته نشد. نصفش مانده که آخر دور افتاده می شود. صبح که خواستیم سوار شویم، آدم رئیس گمرک آمد که تذکره ها را بدهید، قل بکشم. میرزا رضا را فرستادم. پس که آمد تعریف زیادی از ادب و معقولیت و مهربانی او کرد. از هر نفری یک قران گرفت، و از من و او را بخشید. یک ساعت از روز برآمده سوار شدیم برای منزل دیگر.روز جمعه، نهم حرکت و یازدهم ماه [شوال] از باجگیران ایران حرکت کردیم برای عشق آباد. تا آنجا شش فرسخ است؛ اما ما چون در باجگیران روس معطل شدیم، نرفتیم به آنجا تا سه فرسخی در کاروانسرایی که تازه ساخته بودند، شب را بیتوته کردیم. به قدر نیم فرسخ که از منزل دور شدیم، وارد خاک روس شدیم. اول رسیدیم به بعضی عمارت های روسی که گویا سابقاً اینجا محل باج گرفتن روس بود، اما حالا خالی است. از آنجا گذشتیم. سر یک فرسخی رسیدیم به باجگیران روس. پیاده شدیم و همه مردم پیاده شدند و خرجین و اسباب خود را از بقچه و غیره هرچه داشتند باز کرده بودند روی زمین و منتظر بودند که رئیس گمرک روس بیاید و ببیند. ما هم اسباب خود را تماماً وا کردیم و منتظر بودیم، تا آمد. او بود و یک نفر ایرانی هم ملبس به لباس او با او بود. آدمهایش رسیدگی می کردند و خودشان می دیدند. هرچه گمرکی بود کنار می گذاشتند. الحمدلله ما که چیز گمرکی نداشتیم. بعد تذکره ها را خواستند که قل بکشند. تخمیناً سه ساعت به ظهر مانده رسیدیم و این قدر [١١٠] ما را معطل کردند که ظهر شد. من و میرزا رضا رفتیم بیرون در صحرا نماز کردیم. بعد از مراجعت باز به قدر دو ساعتی معطل شدیم تا تذکره ها را دادند.

سه به غروب مانده بود که از آنجا حرکت کردیم. خیلی ظلم است به زوّار و حاج که اسباب بسته آنها را بدین نحو باز می کنند، و مدت زمانی آنها را خاک نشین و معطل می گذارند. می گویند عمده مقصودشان تریاک و فیروزه است، و اگر تریاک در بار کسی یافتند، او را به سیبری می فرستند. و می گویند زاکانشان این است که یک مدت معینی باید مردم را معطل بگذارند. یک زنی هم از آنها دیدم که سرداری پوشیده بود و چکمه به پا داشت و آن هم مواظب دیدن اسباب های مردم وگنج کاوی(۱) زنان بود. این باجگیران گویا تازه عمارت شده و الان هم نجار و عمله دیدیم که مشغول بودند. عجالتاً معدودی عمارت دارد و آب باریکی از آن می گذرد. و اول به چهار دیواری که دیوارش کوتاه است و دوری است، و دری پهن و کوتاه دارد، می رسی؛ بعد از آن می روی به همچو جایی که آن هم مدوّر است و دری پهن و کوتاه دارد که داخل می شوی، و همچو دری دارد که از این خارج می شوی، و در هر دری قراول ایستاده با شمشیر و معدودی سرباز دارد که روزها مشق می کنند و هر کدام اسبی دارند که از علف های همان بیابان روی هم ریخته اند و خشک شده، به آنها می دهند. و کبوتر همه جوری و مرغ و خروس ایرانی و مرغ و خروس هندی یا شامی و اردک بسیار در آنجا دیدیم.

خلاصه سه به غروب مانده از آنجا بیرون آمدیم. توی راه به فاصله چند قدمی سنگی که وسطش را زرد کرده بودند و دورش را سیاه و به خط فرانسه ای چیزی نوشته بودند، کنار راه نصب کرده بودند. گفتند: اینها نشان ربع فرسخ و نیم فرسخ و یک فرسخ است. چوب های تلگراف هم همه بلند و صاف و یک قد بود و بر هر کدامی از آن خط چیزی نوشته بودند. ندانستم چه نوشته اند. بعضی گفتند شماره تیرهاست. در این راه هم بیشتر در کوه آمدیم و باز از آن راههای پیچ و خم داشتیم؛ و علاوه برآن کوه دست راست و چپ، کوه بزرگ بسیار بلند عظیمی تا مدت زمانی در جلو داشتیم که مثل باروی بسیار بلند عریض پرقطری در جلو کشیده [١١٢] بود، و کأنّه نشانی برج هم در هر چند قدمی داشت. در بالای این کوه را ابر و بخار گرفته بود و ما اینقدر سر بالا رفتیم که وارد این ابرها شدیم و از آنجا پایین می آمدیم، و باز بالا می رفتیم. این کوهها و زمین هایی که در میان بود، همه سبز می زد. هرچه رو به عشق آباد می روی، سبزیها زیاد می شود. می گویند چند روز از عید گذشته این کوه ها و بیابان ها تمامش سبز و خرم می شود که علف تا کمر آدم را می گیرد و از همه جور گلی هم پیدا می شود. در ایران سبزه زاری به این خوبی می گویند نیست. همین علفها را در تابستان، تَرَش را به مالها می دهند، و در زمستان خشکش را. و چون زراعت چندانی اینجاها نمی کنند، کاه کم دارند.

_______________________________________

۱- در متن: کنج وازی!

در اثنای راه که می آمدیم گاری سروازی را دیدیم که یک ارسی در جلوش نشسته بود و شتری را در خود گاری نشانده بود، و می برد. خیلی خنده داشت. قدری به غروب مانده رسیدیم به منزل. می گفتند این منزل به فارسی اسمش آب گرم دار است. کاروانسرای نیمه تمامی داشت. از کاروانسرا که بیرون می روی طرف کوه، زیر کوه سوراخی و درآن گودال آبی می جوشید از زمین، اما بسیار کم است، و فی الجمله تلخی دارد. آب خوراکیش را از چاه می کشند. شب را در اطاقی با دو نفر از ترک های تبریزی به سر بردیم. هر سری دهشاهی کرایه گرفتند. از آنجا پول ایرانی را برنمی دارند یا بد بر می دارند. خانه ارس و گورخانه ارس [روسی] هم در آن آبادی بود. روز شنبه، نهم [دهمین! روز] حرکت، و دوازدهم ماه [شوال]، اول آفتاب حرکت کردیم برای شهر عشق آباد. تا آنجا سه فرسخ است. نصف بیشتر راه هم کوه و سرابالایی و سرازیری است، مثل آن راه های پیش، اما کوهها و صحراها سبزتر بود. یک فرسخ به عشق آباد مانده، در جلگه و بیابان صاف یکدست و اقع شدیم، با آنکه هوا سرد بود، خوب سبز و خرّم بود. سر نیم فرسخی رسیدیم به سرباز و سوارهای روسی که در بیابان می نواختند و مشق می کردند. خیلی تماشا داشت. چهار پنج فوج سرباز بود. همه به یک لباس و یک جور، هر کدام بقچه بسته سفیدی با یک بطری عرق در پشت داشتند و بالاپوش تا کرده یک رنگی بر روی دوش، و چکمه های بلندی در پا و سوارها بسیار بودند. چندین دسته بودند از آن جمله یک دسته سوار ترکمن داشتند. همه به لباس خودشان و کلاه های خودشان بودند. ترکمن با آنکه الحال رعیت ارس اند، تغییر لباس نداده اند، اما خیلی ذلیل و خوار هستند. هر ده نفری [١١۴] یک صاحب منصب از روس دارند. شنیدم با زن های آنها در حضور آنها جمع می شوند، و نمی توانند حرفی بزنند.

عشق آباد

به عمارت های شهر که رسیدیم، اول به اطاق های سربازی رسیدیم. قدری گذشته به چاه سرپوشیده ای رسیدیم که مثل مناره بر روی او ساخته بودند. گفتند: این چاهی است که مدت زمانی مشغول کندن او هستند با ماشین که به منبع آب برسند که هرگز تمام شدن نداشته باشد، و آن وقت، آب مثل فواره می جهد، و تا حال هشتاد هزار مناط بلکه زیادتر خرج آن کرده اند و نرسیده اند، و چهل هزار دیگر نیز تخمین کرده اند که خرج کنند تا برسد.

و از آنجا به خانه ها و خیابان ها رسیدیم. عجب عمارت های منقّح باشکوهی دارد. از طرف یمین و یسار راه به قدر ربع فرسخ باغ ها و درخت ها بود که در همان باغ ها خانه ها و اطاقهاشان بود. شهر قلعه ندارد. به قدر نیم فرسخ عجالتاً از قرار مذکور از ابتدا تا انتهایش می باشد. میدان وسیعی در وسط شهر دارد که اطرافش همه دکاکین منقح پاکیزه ای است و خیابان های بسیار طویل عریضی دارد. به هرچند قدمی، باز خیابانی دیگر در طرف دست راست و چپ دارد و در تمامش دکان های بسیار منقّح در طرف راست و چپ هست. دکان ها تماماً درِ بزرگ پهن شیشه کرده تا نصف دارد، و نهایت مواظبت را در جاروب کردن جلو آنها دارند، و اغلب آنها چوب بست خوبی به نحو مرغوبی در جلو دارد.

و هر خیابانی، جوی آب کوچک سنگی در راست و چپ دارد و خانه هایشان اغلب اطاق هایی است که پنجرهای شیشه به بیرون به خیابان ها دارد. دو سه تا کلیسا دارد و یکی دیگر تازه بنا کرده اند و مسجد بسیار خوبی به وضع مرغوب مطلوبی بسیار بزرگ و تازه بنا کرده اند، می سازند و نیمه تمام است. ترک هایی که در آنجا ساکنند توصید کرده اند و اتفاقاً می سازند، و امام جماعتی دارند که آن هم ترک است. حمام های خوبی دارد. از آن جمله حمام بابی هاست. بسیار خوش پستا و خوش وضع. محض تماشا عصر با مشهدی جواد اصفهانی که حال آنجا بقالی می کند، رفتیم دیدیم. خیلی پاکیزه بود و تعریف زیاد داشت. منزل ما در آنجا در سرای حاجی محمدتقی میلانی که می گویند شیخی بوده، بود. در یکی از حجرات فوقانی او که درش رو به خیابان و بازار وا می شد، منزل [١١۶] داشتیم. این کاروانسرا در وسط میدان واقع است. می گویند کاروانسرایی از این بهتر ندارد. حمام و آب انبار هم در این کاروانسرا هست. می گویند هیجده سال است که ابتدای به این شهر کرده اند. سابقاً ابدا عمارتی نداشته، بیابان علف زاری بود. ترکمن ها در آنجا چادر و خانه ها از نی داشته اند و یونجه می کِشته اند، و از سر دو فرسخی آب آنها می آمده. ارس [روسها] که از آنها گرفت و آنها را رعیت کرد، آنجا شهر بنا کرد. حالا چهار رشته قنات دارد، و بعد از این هم بنای حفر قنوات دارند و باز بنای عمارات می کنند.

کفرستان غریبی است

اما اهلش همه جوری هستند. سُنّی دارد، بابی زیاد دارد. اثنی عشری دارد. روسی که جای خود، همه هم مخلوط به هم هستند. ابداً پرهیز و اجتنابی از هم ندارند. زن های روس بی حفاظ و بی پرهیز، مثل مردها با مردها، مخلوط اند. مقدم بر شوهرهای خود غالباً راه می روند، و حاکم و مطاع آنها هستند. بیع و شراء بیشتر با آنهاست. هر کدام که بیرون می آیند، سگی هم همراه دارند. با سگها دست در بغلند. اگر زنی طالب مردی شد، او را با خود می برند، و شوهر نمی تواند حرفی بزند، بلکه اگر در اطاق، پهلوی زنش خوابیده باشد، تو نمی رود و متعرّض نمی تواند بشود. زاکانشان این است. ابداً منعی و قبحی ندارد. مرد با زن با هم به حمام می روند. کفرستان غریبی است.

نعمت هم از هر جهت بر آنها تمام است. همه اسباب راحت و آسایش از هر جهت برای آنها فراهم است. مثلا نانشان آرد هشترخان(۱) است که در عالم آرد از این بهتر نمی شود، اما همه چیزشان گران است و پول هم فراوان است. گاری و درشکه متصل لاینقطع از صبح تا شام و از شام تا صبح، در همه خیابان ها در رفت و آمد است. از صدای درشکه نمی شود خواب کرد. اسب های آهنی و چوبی هم بسیار است. دیدم یکی را که سوار بود، بر یکی از آنها گویا از آهن یا فولاد بود، پاش را حرکت تندی داد، دفعتاً از نظر غایب شد. تفاصیلش زیاد است. ثمری در ذکرش نیست جز تضییع کاغذ.

روی هم رفته باز بلاد خودمان از هر جهت به نظر من از تمام این بلاد کفر با این منقحی که دارد، بهتر است. هرجا ایمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد یک روزش می ارزد به صد [١١٨] هزار روز که در این جور جاها باشد.

روز یکشنبه سیزدهم [شوال] را در عشق آباد لنگ کردیم. شب دوشنبه نزدیک به صبح خورده خورده بنا کرد برف آمدن. صبح دو ساعت از روز برآمده حرکت کردیم.

حرکت از عشق آباد با ماشین [قطار]

روز دوشنبه، چهاردهم [شوال] دو، بلکه متجاوز، از روز بر آمده، بنه و اسبابمان را

_______________________________________

۱- در اصل: هشت در خان!

بردند پایین پای ماشین. خودمان هم سوار درشکه شده رفتیم پای ماشین. اول در اطاق بزرگی همه حاجی ها را جا دادند. خودشان هم در آن اطاق اسباب مأکول و شربشان حاضر بود. مشغول بودند. بعد هر نفری را بلیت دادند برای رفتن، و قدری هم پای ماشین معطل شدیم. برف هم خورده می آمد تا ساعت چهار در یکی از اطاق های ماشین که ظاهراً از همه اطاقهایش پست تر بود، اما حُسنی که داشت ارس و خارج مذهب توش نبود، قرار گرفتیم. سه سوت می زنند. اول برای آماده شدن، دویم برای قرار گرفتن، سیوم برای راه افتادن، و سیومی را که زد دیگر ابداً توقف نمی کند. اگر کسی نرسیده می ماند، و اگر بخواهد بیاید، باید بلیتش را بدهد به ماشین دیگری و با او بیاید.

ماشین، بسیار خوب مرکبی است. دیگر از این مرکب بهتر نمی شود. آدم در اطاق گرم روشنی نشسته. در وسطش بخاری دارد می سوزد و درهایش بسته و بر دیوارش شیشه نصب است که بیرون تا هرجا بخواهد نمایان است، و به نهایت سرعت می رود. هر ساعتی پنج یا شش فرسخ می رود. یک منزل حسابی طی می کنند و حرکت چندانی هم نمی دهد، و از باد و سرما و برف و بارش و گل هم محفوظ است. همه کار می توان کرد. چایی می شود خورد. غلیان می توان کشید. خواب می شود کرد. مطالعه می شود کرد.

اول وقت وضو داشتم. همین که سرمنزل قرار گرفت، قبله را معین کرده نماز کردم. بعد سماور را آتش کرده، طبخ چای کردند. چای خوردیم وغلیان متعدد کشیدیم و یک جزو قرآن خواندم و شب هم به راحت تا سحر خوابیدیم. ما با حمله دارها و حاجی های سبزواری در یک اطاق بودیم. بسیار خوش گذشت. در هر منزلی، آبادی معتبری بود. ده دقیقه بعضی جاها بیشتر [١٢٠] وامی داشتند. آب گیری می کردند یا نفطگیری می کردند و راه می افتادند. به جایی رسیدیم خیلی عمارتهای خوبی داشت. گفتند اینجا موصل است. به جایی رسیدیم به مراتب عمارتها و آبادیش بهتر و بیشتر بود. گفتند اینجا غزل ارباط [کذا] است. اینجا ماشین خیلی توقف کرد. یک ساعتی توقف کرد. نمی دانم چه کار داشتند. این آبادی ها تمامش منزل روسی ها بود و خانه های روسی داشت و بسیار پاک و پاکیزه و باسلیقه ساخته بودند. غالباً طرف دست چپ راه وقت رفتن بود و در شب به هر عمارتی که می رسیدیم چراغ درش می سوخت و در راهش چراغ بود و آدم ایستاده بود. این بیابان ها را گفتند منازل ترکمن بود. حالا هم منزل دارند. بیشتر در خانه های پیزری و چادرها منزل دارند، و بیشتر خانه ها و چادرهاشان در طرف دست راست دیده می شد. و در طرف دست چپ وقت آمدن کوه بود و در طرف دست راست کوهی دیده نمی شد. گفتند این کوه استرآباد است. آن طرف استرآباد و شاهرود است و با ایرانی است؛ و این طرف سابقاً با ترکمن بوده و حالا با روس است.

در حقیقت از آن راهی که آمده بودیم روی به مشهد مقدس برمی گشتیم. صبح یک منزل به شهر نو(۱) مانده رسیدیم به دریای قلزم [مازندران] در طرف دست چپ دیده شد و در طرف دست راست کوه بود، و چند فرسخی از دامنه این کوه و پای این دریا آمدیم تا رسیدیم به شهر نو. گفتند از عشق آباد چهل و پنج منزل راهست و ما یک شبانه روز کمتر آمدیم.

شهر نو در کنار دریای مازندران و سوار شدن بر کشتی روز سه شنبه پانزدهم ماه [شوال] دو ساعت تخمیناً از روز برآمده رسیدیم به شهر نو. این شهر اول اذن ده بوده و حال خراب شده، و دو سالی است که ارس، شهر جدیدی آنجا بر پا کرده. این شهر در دامنه کوه و لب دریای قلزم واقع است. مثل عشق آباد خیابان ها و عمارت های خوب دارد، اما نه به آن زیادتی و مفصلی، نزدیک به آن است. هوا خیلی سرد بود و باد جزئی هم می آمد و هوا هم ابر بود. تا پایین آمدیم و بارها را پایین آوردیم، رفتیم به قهوه خانه که چای خورده قلیان کشیدیم، من تجدید وضو در همانجا کردم.بعد آمدیم پای کشتی. قدری به ظهر مانده سوار شدیم در کشتی. بد کشتی بود. بار بنه زیاد بار داشت و یک اطاق داشت، آن هم منزل روسی ها بود. خن کشتی هم پر بود از کیسه های پنبه. سبزواری ها تماماً در جلو کشتی پای آن اطاق منزل گرفتند. ما هم رفتیم در عقب کشتی [١٢٢] منزل کردیم، روی کیسه های پنبه. باز اینجا بالنسبه به صدر کشتی بهتر بود! ارسها [روسها] کمتر آمد و رفت می کردند. حرکت کشتی هم در آنجا کمتر بود. هرکس گرفتار حمله دارها شود، باید به همین

_______________________________

۱- کراسنودسک یا ترکمن باشی.

جور چیزها گرفتار شود، و حال آنکه وجهی که از ما گرفتند و مکفی کردند وجه جاهای مرغوب خوب بود. خلاصه اول ظهر، قبله را در کشتی معین کرده، ایستاده نماز کردیم، و بعد یک جزو قرآن هم خواندم. هوا بد نبود. آفتاب شده بود. باد هم نمی آمد. دریا ساکن بود. کشتی به نرمی می رفت. میرزا رضا قوری را برد در قهوه خانه روسی ها چای دم کرد و آورد. چای بسیار خوبی بود. صرف شد.اول مغرب بلکه پیش تر، دریا بنا کرد متلاطم شدن به نحوی که بسیاری احوالشان به هم خورد و بنا کردند قی کردن. از آن جمله میرزا رضا خیلی احوالش به هم خورد؛ اما حقیر الحمدلله پر باکیم نبود الا آنکه نماز مغرب و عشا را نتوانستم ایستاده کنم. تا بلند می شدم، سرم گیج می رفت، و می افتادم. اغلبی بلکه همه الا یک و دویی نماز مطلقاً نکردند، و شب را هیچکدام شام نخوردیم. متصل تلاطم دریا زیادتر می شد. قدری تربت انداختم به دریا و خودم و میرزا رضا هم خوردیم. خیلی الحمدلله افاقه حاصل شد. تا قریب صبح همین طور خوابیده بودیم. درست نمی توانستیم بنشینیم. چه جای آنکه راست شویم. باد شدید بود و برف هم بعد از صبح بنا کرد آمدن. نماز شب را الحمدلله هر طور بود رو به سر کشتی کردم و نماز صبح را با نهایت سختی قبله را معین کرده رو به قبله کردم. قدری از روز برآمده باد ساکن شد. تلاطم دریا رفع شد؛ اما برف تند می آمد. دو سه ساعت از روز برآمده، آثار کشتی ها و بادکوبه نمایان شد. بسیار بسیار خوشحال و شاکر شدیم.

تخمیناً قریب یک شبانه روز بر روی دریا بودیم. خیلی پدر سوخته ها معطّل کردند ما را تا از کشتی بیرون آمدیم و زمانی معطل شدیم تا منزل گرفتیم، و در منزل قرار گرفتیم در سرای(۱) منزل کردیم. وقتی که قرار گرفتیم، ساعت را دیدیم، سه ساعت به غروب مانده بود. بسیار بسیار مشکل است سفر از این راه کردن و جامه و بدن را بلکه مأکول و مشروب را پاک نگاه داشتن، به خصوص در کشتی، و به خصوص وقتی که باران یا برف می آید. اگر نباشد مسأله آنکه آب قلیل به ملاقات نجاسات نجس نمی شود، و [١٢۴] متنجس منجس نیست که البته جز نجاست چیزی نیست، ولی من

_________________________________

۱- در اصل سفید

الحمدلله تا توانستم خود را از برکت ائمه هدیعليهم‌السلام حفظ کردم، مگر در کشتی که احتمال کلی می دهم که پوستینم نجس شده باشد. چند تا از عمله جات کشتی در حالتی که تر بود و دست آنها هم تر بود، دست بر آن گذاشتند و عجالتاً با او نماز نمی کنم.