• شروع
  • قبلی
  • 20 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9128 / دانلود: 1647
اندازه اندازه اندازه
شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

باب دوستی کبوتر طوقی و کلاغ و موش و لاک پشت و آهو

آورده اند که در سرزمین کشمیر مرغزاری وجود داشت که در آن شکار و شکارچی بسیار بودند و کلاغی در حوالی آن بر درختی خانه داشت و روزی صیادی را دید که به سمت درختی که او در آن لانه داشت می آمد پس ترسیده که به قصد او می آید و آنگاه صبر کرده و دید که صیاد دام گسترده و در حال کبوتران زیادی فرود آمده و همگی در دام او افتادند و رئیس کبوتران که طوقی نام داشت وقتی دید که صیاد شتابان می آید تا همگی را ببرد و تلاش انفرادی کبوتران ثمری ندارد، دستور داد تا همگی به یکباره بال بزنند و دام را از جای خود کنده و به پرواز در آیند پس همه کبوتران چنین کردند و همگی با دام به پرواز در آمده و صیاد نیز آنان را تعقیب می نمود تا آنان خسته شده و سقوط نمایند، کلاغ با خود گفت من به دنبال آنان بروم تا ببینم آخر و عاقبت کار آنان چه می شود، در این زمان طوقی دید که صیاد با تلاش از تعقیب آنان منصرف نمی شود دستور داد تا به طرف جنگل و آبادی ها پرواز کنند تا از چشم او دور شوند و کبوتران همین کار را کردند و صیاد نا امید شد و آنوقت طوقی گفت من در نزدیکی محل پرواز، با موشی دوستی دارم و سپس همگی در نزدیکی لانه آن موش که زبرا نام داشت فرود آمدند و زبرا موش باهوش و زیرکی بود و در محل زندگی خود صد سوراخ برای فرار از دست شکارچیان ساخته بود و در این زمان طوقی او را صدا کرده و زبرا به تعجیل بیرون آمد و سئوال کرد که چرا اینگونه در دام افتادی طوقی گفت دانه بر من و یارانم جلوه کرده و چشمان ما را کور کرد و همگی به دام افتادیم پس موش شروع کرد اول دام طوقی را باز کند ولی طوقی گفت اول بند پای یاران مرا باز کن، زیرا می ترسم اگر از من شروع کنی از آنان غافل شوی ولی اگر از آنان شروع کنی به اشتیاق دوستی که با من داری خسته نخواهی شد و سپس زبرا چنین کرد و همگی از دام نجات پیدا نمودند و کلاغ چون این دوستی را دید پائین آمد و گفت من دوستی شما را دیدم و می خواهم با شما دوست باشم موش گفت، بین من و تو چه دوستی است که من غذای تو هستم و تو دشمن من هستی و کلاغ گفت من به دوستی شما محتاج هستم و اگر قبول نکنی هیچ غذا نخواهم خورد تا تو مرا به دوستی بپذیری موش گفت دوستی تو را به قیمت جان خود قبول کردم ولی این سخنان گفتم تا فکر نکنی بی عقل و نادانم و آنگاه موش بیرون آمد ولی بر در لانه خود ایستاد و کلاغ گفت چرا جلو تر نمی آیی آیا از من می ترسی، موش گفت به تو اعتماد دارم ولی از کلاغ های دیگر که ممکن است به من حمله کنند می ترسم و احتیاط می کنم و آنوقت کلاغ به او اطمینان کامل داد و موش بیرون آمد و به گرمی با هم ملاقات کردند، کلاغ (زاغ) گفت در فلان جا مرغزاری است که قورباغه ای (باخه) در آن با من دوست است و غذای من در آنجا زیاد و این منطقه در رهگذر شکارچیان است و ممکن است صدمه ببینم و در این زمان موش قبول نموده و کلاغ دم موش گرفته به سمت مرغزار پرواز نمودند و چون قورباغه آنان را از دور دید ترسید و در زیر آب فرو رفت زاغ (کلاغ) موش را به زمین قرار داده و قورباغه را صدا کرد و آنوقت کلاغ ماجرا را از اول تا آخر برای قورباغه تعریف کرد سپس به موش گفت تو نیز داستان خود را به ما بگو، موش گفت محل تولد من شهر ماروت بود و در خانه زاهدی منزل کرده بودم و زاهد همسر نداشت مریدان برای او غذا می آوردند او قسمتی را می خورد و مابقی را برای شام قرار می داد و من خارج شده و تا می توانستم می خوردم و مابقی را به سایر موش ها می دادم زاهد تا می توانست تلاش کرد تا از شر من خلاص شود ولی موفق نمی شد تا شبی برای او مهمان دانا و با تجربه ای آمد و موقع شام شد و زاهد هر چند لحظه دست ها را بر هم می کوبید تا از صدای آن موش ها فرار کنند و مهمان ناراحت شد و گفت مرا مسخره می کنی زاهد داستان را تعریف کرد مهمان پرسید در میان موش ها همه یک حالتند گفت نه یکی از آنها (اشاره به من داشت) از همه جسورتر است سپس مهمان گفت این امر علتی دارد و حکایت آن حکایت آن مرد است، زاهد گفت آن چیست گفت (شبی در یکی از شهر ها به خانه یکی از دوستان وارد شدم چون شام خوردیم برای من لباس خواب آوردند و من از جایگاه میزبان و همسرش، صدای گفتگوی آنان که به من می رسید شنیدم که مرد به همسرش گفت که فردا می خواهم به خاطر دوست عزیزم مهمانی ترتیب دهم زن گفت ماخود غذا نداریم بخوریم پس چطور مهمانی می دهی، مرد گفت اگر توفیق مهمانی داشته باشم پشیمان نخواهم شد اگر نه مانند آن گرگ طمعکار پشیمان خواهم شد، زن پرسید داستان آن چیست گفت آورده اند که روزی صیادی به شکار رفته و آهویی شکار کرد و آن را به سوی خانه می برد که در راه به خوکی برخورد نمود و تیری انداخت و خوک نیز به او حمله کرد که در اثر این برخورد هر دو هلاک شدند و آنوقت گرگی گرسنه به آنها رسید و سه لاشه صیاد، و خوک و آهو را دیده با خود گفت اکنون روز ذخیره است و بهتر است امروز با زه کمان که خوراکی است به سربرم و بقیه را برای روز مبادا ذخیره نمایم و چون به خوردن زه کمان مشغول شد زه کمان در گردن او افتاد و او را هلاک کرد سپس زن گفت راست می گویی در خانه قدری کنجد و برنج است سپس کنجد را پخته و در آفتاب نهاد و شوهر را گفت بنشین و مواظب باش تا پرندگان آن را نخورند و مرد را خواب از نگهبانی غافل کرد و سگی از آن می خورد و زن از آن غذا کراهت پیدا کرده و غذا را به قیمت ارزان در بازار فروخت و من در بازار شاهد بودم، پس من نتیجه می گیرم که این موش جسور که تو می گویی به علتی چنین جسارت می نماید، سپس تبری برداشته سوراخی را که من در آن هزار دینار طلا داشتم و بر روی آن می غلطیدم و از شادی آن جست و خیز می کردم را شکافت و به آن گنج دست یافت و به زاهد گفت دیگر آن موش نخواهد آمد و لذا این امر باعث شد که من پیش بقیه موش ها خوار و حقیر شوم و همه مرا ترک نمایند و چون آن گنج را مهمان بین خود و زاهد تقسیم کرد، سهم خود را در کیسه ای زیر سر خود نهاد و من طمع کردم که مقداری از آن را پس بگیرم چون مهمان خوابید به سمت آن رفتم که او ناگهان بیدار شد و با چوب مرا زد و من با سختی خودم را به سوراخ رساندم و پس از مدتی دوباره بیرون آمدم و مهمان منتظر بود و مجددا چوبی به فرق من کوبید که از پای در آمدم ولی با مشقت زیاد خود را نجات دادم و دانستم که در اثر طمع به این بلاها دچار شدم و به ناچار به صحرا رفتم و کبوتری با من دوستی داشت که محبت به او راهنمای کلاغ شد و من به خاطر این که از تنهایی در آیم دوستی او را پذیرفتم در همین هنگام آهویی دوان دوان آمد هر کدام پنهان شدند آهو ترسان بود آبی خورد و ایستاد کلاغ به آسمان رفت کسی را دید سپس صدا کرد قورباغه و موش بیرون آمدند و از آهو علت را سئوال کردند او گفت امروز شخصی را دیدم و گمان بردم صیاد است سپس قورباغه گفت اینجا صیادی وجود ندارد با ما باش و از دوستی ما بهره مند شو، سپس این جمع روزگاری را به شادی طی می نمودند روزی زاغ و موش و قورباغه جمع شدند ولی آهو نیامد نگران شدند و زاغ به جستجو در آمد و آهو را در بند دید و آنوقت زاغ و قورباغه به موش گفتند مشکل به دست تو حل می شود موش به سرعت خود را به آهو رسانید و در حال قورباغه نیز رسید، آهو گفت تو چرا آمدی گفت طاقت نیاوردم از تو دور باشم سخن قورباغه تمام نشده بود که صیاد از دور آمد، موش به سرعت بند پای دام را پاره کرد و آهو فرار کرد و موش هم به سوراخ رفت و کلاغ هم پرواز کرد و صیاد کسی را ندید و لذا قورباغه را گرفته محکم بسته روی بازوی خود قرار داد و زاغ و آهو به موش گفتند که باز چاره کار در دست توست موش به آهو گفت تو حیله ای بکار بگیر و لنگ لنگان نزدیک او ظاهر شو تا او تو را تعقیب کند و او را به دنبال خود روان کن تا من بند های قورباغه را باز کنم سپس چنین کردند چون صیاد برگشت بند های قورباغه را پاره شده دید و آنوقت ترسید و گفت شاید اینجا سرزمین جادوگران و شیاطین باشد و آنوقت فرار کرد و آنها همگی به سلامت برگشته و روزگار را به خوبی سپری کردند پس آگاه باش که من این مثال را آوردم تا همه قدر دوستی و محبت را بدانند.

باب جغد و کلاغ (زاغ)

رای یعنی پادشاه به برهمن یعنی رهبر دانشمند مذهبی گفت داستان دوستان را شنیدم که حال تو داستان دشمنی ها را بیان کن، بر همن گفت پس داستان جغد و کلاغ را بشنو گفت آن کدام است گفت آورده اند که در کوهی بلند، درختی بزرگ بود که در آن هزاران کلاغ منزل داشتند، پادشاه آنان کلاغی بود که همه از او اطاعت می کردند و در همسایگی آنان جغد ها که دشمنان آنان بودند زندگی می کردند و شبی پادشاه جغد ها به آنان شبیخون زده و کشتار زیادی کردند و سپس پادشاه کلاغها جلسه تشکیل داده گفت دشمنان ما پایگاه ما را شناسایی نموده و بر ما حمله نمودند و حتما یک بار دیگر نیز هجوم می آورند پس چاره کار در چیست در میان زاغان پنج زاغ به دانش مشهور بودند، پس یکی از آنها گفت بایستی اینجا را ترک کنیم، دیگری گفت صلاح کار را به جنگ می بینم و سومی گفت من صلاح را بر این می بینم که جاسوسانی بفرستیم و حال دشمن را جستجو کنیم که آیا به صلح راضی هستند که ما به آنها باج و خراجی بدهیم و آنها را راضی کنیم و صلح بر قرار شود زاغ چهارم گفت سفر و ترک وطن بهتر است تا به آنان باج و خراج دهیم و خود را خوار و ذلیل نماییم. پادشاه به زاغ پنجم گفت بین جنگ و صلح و ترک وطن تو چه را اختیار می کنی گفت جنگ به صلاح نیست زیرا آنها از ما قوی تر هستند و چون از من جواب می خواهی قسمتی از آن را در جمع و قسمت دیگر جواب را در خلوت می دهم زیرا باج و خراج دلیل بر ذلت و خواری است و باقی جواب را در خلوت می دهم. در این زمان پادشاه به کناری رفت و مجلس را برای او خالی کرد زاغ گفت اول بایست بدانی که علت دشمنی ما و آنان چه بوده است، زیرا علت آن در واقع کلامی بود که بر زبان زاغی جاری شد پرسید چگونه گفت جماعتی از مرغان به دور هم گرد آمدند و قرار شد که جغد را پادشاه خود نمایند زاغی از دور پیدا شد و گفت مگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اند که این مرغ زشت و بد شکل را می خواهید پادشاه خود کنید و از این گونه کلام بسیار گفت و در ادامه گفت مثل آن خرگوش عمل نمایید تا کار شما اصلاح گردد، گفتند چگونه، گفت در بعضی از روزگاران در سرزمین فیلها، قحطی باران شد و چشمه ها همه خشک شدند و فیلها همه از تشنگی نالیدند پس پادشاه فیلها آنان را به سمت چشمه ای بنام قمر هدایت کرد که آب بی پایان داشت و همه فیلها از آن چشمه آب خوردند و سیراب شدند و این چشمه در سرزمین خرگوش ها بود و در این قضیه بسیاری از خرگوش ها پایمال فیلها شدند، در این زمان همگی نزد پادشاه خرگوش ها رفته و چاره کار را خواستار شدند و پادشاه خرگوشها جلسه ای ترتیب داد تا با دانایان آنها مشورت نماید یکی از این خرگوش های دانا به نام پیروز پیش رفت و گفت اگر پادشاه مرا به عنوان نماینده نزد آنان فرستد خدمتی را در این رابطه به انجام برسانم، پس در شبی که ماه کامل بود به جایگاه فیلها رسید و بر بالای بلندی قرار گرفته فریاد بر آورد من فرستاده ماه هستم و پادشاه فیلها پرسید که رسالت تو چیست گفت ماه می گوید از قدرت خود مغرور نباشید شما قصد چشمه ای کرده اید که به نام من است و چشمه را خراب کردید و اگر در این زمان از این سرزمین رفتید من با شما کاری ندارم و الا آمده و چشمان شما را کنده و به سختی هلاک می نمایم و اگر شک داری بیا که من اکنون در چشمه حاضرم سپس پادشاه فیلها به سمت چشمه حرکت کرد و روشنایی ماه را در چشمه دید سپس صدا آمد که قدری آب به خرطوم بگیر و روی خود بشو و سجده کن پس پادشاه فیلها چون خرطوم خود به آب زد آب به جنبش در آمد سپس ندا آمد که زود اطاعت کن و دیگر اینجا نیایید. و من این داستان را گفتم تا بدانید با زیرکی بایست دشمنان را دفع کرد و هر کس به پادشاه مکار و قدرتمند مبتلا شود به او آن رسد که به آن دراج و خرگوش رسید سپس مرغان پرسیدند چگونه است زاغ گفت دراجی با من همسایگی داشت و میان ما دوستی بر قرار بود و او غیبتی طولانی داشت و من تصور کردم هلاک شده است، مدتی بعد خرگوشی در لانه او منزل کرد و من کاری نداشتم تا اینکه دراج برگشت و از دیدن خرگوش ناراحت شده و گفت این جایگاه من است خرگوش گفت اگر حقی داری ثابت کن دراج گفت قضاوت بر عهده گربه ای باشد که بسیار عابد و زاهد است و همیشه اوقات خود را به عبادت سپری می کند و از او عادل تر نیست پس هر دو به سمت گربه عابد روان شدند گربه تا آنان را دید به سرعت به نماز ایستاد به گونه ای که خرگوش از آن عبادت در تعجب شد و آنها بعد از نماز، داستان خود را به گربه عابد تعریف کردند و گربه گفت من پیر شده ام شما نزدیک تر بیایید و سخن بلند بگوئید و آنان جلوتر آمده و او با ایشان به مهربانی سخن می گفت تا اینکه کاملا آسوده خاطر شدند سپس در یک لحظه هر دو آنها را گرفت و هلاک کرد و در این زمان مرغان همگی پادشاهی جغد را به کنار گذاشتند و منصرف شدند و جغد با ناراحتی تمام به کلاغ گفت مرا آزرده خاطر نمودی و کینه تو در دل من قرار گرفت و این دشمنی ادامه دار خواهد بود و زاغ فکر کرد که چرا نادانی کردم و برای خود و هم نوعان خود دشمنان خطرناک ایجاد کردم پس این امر مقدمات دشمنی زاغان و جغدان است، پادشاه کلاغها گفت حال تدبیری کن پس این زمان کلاغ گفت امید دارم تا با حیله ای نجات پیدا کنیم چنانکه گروهی به مکر صاحب گوسفند شدند، پادشاه پرسید چگونه گفت : زاهدی از جهت قربانی گوسفندی خرید و در راه گروهی از راهزنان خواستند تا با فریب گوسفند را از چنگ زاهد در آورند، یکی از آنها آمد و گفت ای شیخ این سگ را کجا می بری دیگری گفت حتما به شکار می رود و سومی گفت ظاهرا زاهد است ولی در عمل با سگ ها به سر می برد و ، پس شکی در دل زاهد افتاد و گفت شاید فروشنده مرا جادو کرده و در این زمان گوسفند را رها کرده و راهزنان آن گوسفند را تصاحب نمودند، پس صلاح چنان می بینم که پادشاه در حضور جمع به من غضب نماید و دستور دهد که مرا بزنند و خون آلود نمایند و در زیر درخت بیندازند و پادشاه با تمامی لشکر بروند و به فلان موضع قرار گیرند تا من از نتایج مکر خود آنان را آگاه نمایم. آن شب جغد ها آمدند و کلاغها را پیدا نکردند مگر آن کلاغ را که ناله می کرد، خبر به پادشاه جغد ها دادند و به سوی او رفته گفتد تو کیستی و کلاغهای دیگر کجا رفتند او نام خود و نام پدر خود را گفت پادشاه جغد ها گفت این زاغ وزیر پادشاه زاغان است باید معلوم شود چه اتفاقی افتاده است، از او سئوال کردند او گفت بعد از حمله شما در آن شب، من به پادشاه کلاغ ها گفتم که قدرت جغد ها زیاد است و ما بایستی با آنها از در صلح در آئیم و از آنها اطاعت کنیم و الا به شهر ها فرار نمائیم آنها مرا به خیانت متهم نموده و این بلا را به سر من آوردند و الان هم فکر می کنم در فکر جنگ با شما هستند، پادشاه جغد ها با یکی از وزیران خود گفت نظر تو چیست او گفت بایستی به سرعت او را هلاک کنی و به وزیر دیگر گفت نظر تو چیست او گفت در رابطه با کشتن او نظری نمی دهم بلکه نظر دارم که به او احسان نمایی که بعضی از امور، مردم را بر دشمن مهربان نماید آنچنان که آن دزد، زن بازرگان را به شوهر مهربان کرد پادشاه پرسید چگونه گفت بازرگانی همسری داشت که به او توجه نمی کرد و شبی دزدی به خانه آنها آمد و زن از ترس دزد، شوهر خود را در آغوش گرفت و بازرگان بیدار شد و به دزد گفت هر چه می خواهی ببر که به برکت تو همسرم به من مهربان شد، آنگاه ملک به وزیر سوم گفت نظر تو چیست گفت نظر بر آن دارم که او را زنده گذاشته و از طریق او بین صف دشمنان اختلاف انداخته و بهره گیری نمائیم آنچنانکه بین آن دزد و شیطان و مرد زاهد اختلاف بوجود آمد، پادشاه گفت چگونه، گفت زاهدی از مرید خود گاوی گرفته و به سوی خانه می برد، دزدی آنها را دید و با آنها همراه شد تا گاو را سرقت نماید، پس شیطان به صورت آدمی در آمده با زاهد همراه شد و دزد از او پرسید تو کیستی گفت من شیطان هستم بدنبال زاهد می روم تا در فرصتی مناسب او را بکشم و سئوال کرد تو کیستی گفت من دزدم و می خواهم در فرصتی مناسب گاو زاهد را بدزدم، پس شب شد و زاهد به خواب رفت،شیطان به دزد گفت بگذار اول من زاهد را بکشم بعد تو گاو را ببر، دزد گفت نه اول بگذار من گاو را ببرم بعد تو زاهد را بکش و مجادله و دعوی آن دو بالا گرفت و دزد فریاد زد ای زاهد شیطان می خواهد ترا بکشد و شیطان هم فریاد زد ای زاهد دزد می خواهد گاو را ببرد. زاهد از خواب بیدار شد و مردم جمع شدند و آن دو فرار کردند پس وزیر اول دوباره تاکید کرد که او را بکشید و فریب او را نخورید و مانند آن نجار نباشید که فریب زن نابکار را خورد، پادشاه گفت چگونه گفت نجاری زن بدی داشت و همسایه ای که به او نظر داشت و عده ای به نجار خبر دادندو او به زن خود گفت قصد سفر دارم و آنوقت در خانه پنهان شد چون آن همسایه نا بکار آمد، زن ناگهان پای شوهرش را که در گوشه ای مخفی شده بود دید پس بلا فاصله زن به آن نابکار گفت به صدای بلند بگو مرا بیشتر دوست داری یا شوهر خود را و وقتی او این عبارت را بیان کرد زن به صدای بلند گفت تو را برای هوسرانی می خواهم ولی هیچکس از شوهرم نزد من عزیز تر نیست و در این زمان نجار فریب مکر زن را خورده و حرفی نزد تا صبح شد، پادشاه جغد ها به حرف او اعتنا نکرد و دستور داد که او را با احترام ببرند و باز همان وزیر تاکید کرد که حداقل با او مثل دشمنان رفتار کنید که خطری پیش نیاید ولی کسی توجه نکرد و هر روز نزد آنان عزیز تر می شد تا آنکه روزی به پادشاه جغد ها گفت که پادشاه کلاغ ها مرا خوار و ذلیل کرد و من می خواهم انتقام بگیرم پس ای پادشاه، دستور بده تا مرا بسوزانند و آنگاه که آتش بر من رسید دعا کنیم تا خداوند مرا جغد بگرداند تا بتوانم انتقام خود را از پادشاه کلاغ ها بگیرم و آن وزیر که همیشه نظر به هلاکت او داشت گفت هیچگاه ذات او تغییر نمی کند و محبت او از کلاغها بر نمی گردد همانظور که آن موش به هم جنس خود تمایل داشت، پادشاه گفت چگونه گفت زاهدی که دعای او مستجاب می شد بر کنار رودخانه ای نشسته بود یک زغن که نوعی پرنده شکاری است موشی را نزد او قرار داد، زاهد او را به خانه برد و دعا کرد تا دختری زیبا شد زاهد گفت اکنون از هر صنفی که می خواهی بگو تا برایت به عنوان شوهر انتخاب کنم دختر گفت شوهری می خواهم قوی و با شوکت سپس زاهد به آفتاب گفت او را به همسری تو در می آورم و آفتاب گفت از من قوی تر ابر است که روی مرا می پوشاند و زاهد به ابر گفت و ابر گفت از من قوی تر باد است و باد گفت از من قوی تر کوه است و کوه گفت از من قوی تر موش است، که مرا می شکافد و در دل من خانه ای می کند و من کاری نمی توانم انجام دهم و آنگاه دختر گفت آری شوهر من همین موش است زاهد دختر را به موش نشان داد موش گفت جفت من بایست از جنس من باشد و آنوقت دختر گفت دعا کن که من هم موش شوم و زاهد دعا کرد و دختر موش شد و رفت ولی پادشاه جغد ها هیچ توجهی به حرفهای او نکرد و کلاغ هر روز برای آنها حکایت های عجیب و غریب تعریف می کرد و خود را به آنها نزدیک می کرد تا آنکه بر تمامی اسرار آنها آگاه شد و روزی بطور ناگهانی پرواز کرد و نزد پادشاه کلاغ ها برگشت و گفت تمامی جغد ها در فلان کوه ساکنند و روزها همگی در غاری جمع می شوند و در آن نزدیکی هیزم بسیار است پادشاه دستور دهد تا مقداری هیزم در دهانه غار قرار دهند و نزد چوپانان منطقه آتش باشد من مقداری آتش آورده و زیر هیزم قرار می دهم و پادشاه دستور دهند تا کلاغ ها با حرکت باد بال و پر خود آتش را زیاد کنند تا هر جغدی که بیرون بیاید بسوزد و آنان که در داخل غارند از شدت دود بمیرند. پس این حیله را بکار بردند و با این عمل همه جغد ها نابود شدند پادشاه کلاغ ها گفت آیا در بین آن جغد ها هیچ دانایی پیدا نمی شد، کلاغ گفت چرا و او همان جغدی بود که همیشه به کشتن من تاکید می کرد ولی آنها فکر او را قبول نمی کردند و اینقدر فکر نکردند که شاید از سوی من که در قوم خود منزلتی داشتم و اندک عقلی با من بود حیله ای در کار من باشد و اسرار خود از من پنهان نکردند، پادشاه گفت زحمتی سخت را قبول کردی که دشمنان را اطاعت می کردی، کلاغ گفت آن عمل به دلیلی بود تا مرا به مقصود برساند آنچنانکه مار به خدمت قورباغه در آمد پادشاه گفت چگونه گفت آورده اند که پیری در ماری اثر کرد و دیگر قادر به شکار نبود به ناچار حیله ای بکار برد و به گوشه چشمه رفته که در آن قورباغه های فراوان بوده و پادشاه قورباغه ها در آن زندگی می کرد، پس خود را اندوهناک نشان داد و قورباغه ای از او سئوال کرد تو چرا اینقدر غمگین هستی گفت از من بد بخت تر کیست که خوردن قورباغه بر من حرام شده و اگر یکی از آنها را بگیرم نمی توانم نگهداری کنم تا چه رسد که بخورم آن قورباغه رفته به پادشاه خود خبر داد و پادشاه از مار سئوال کرد که چرا اینگونه شدی گفت قصد خوردن قورباغه ای کردم او خود را به خانه زاهدی انداخت من به خانه زاهد وارد شدم و سپس زاهد بر اثر نیش من هلاک شد زاهد مرا نفرین کرد گفت امیدوارم تا ذلیل شده مرکب پادشاه قورباغه ها شوی و نتوانی قورباغه ای را بخوری مگر آنکه از روی ترحم، پادشاه قورباغه ها به تو بدهد و در حال حاضر من پیش شما آمدم تا پادشاه بر سر من بنشیند و من به حکم راضی شوم پس پادشاه قورباغه ها از این معنی خوشحال شده بر سر مار می نشست و به این قضیه بر همه فخر و مباهات می نمود چون چند روز گذشت مار گفت ای پادشاه مرا غذایی بده تا زنده بمانم و خدمت کنم و پادشاه قورباغه ها برای غذای او روزانه دو قورباغه آماده می نمود و در عوض بر او سلطنت می کرد، پادشاه گفت اخلاق پادشاه جغد ها را، در صلح و جنگ چگونه دیدی گفت او متکبر و مغرور بود و لذا نصیحت و پند دیگران را نمی پذیرفت و بقیه نیز همینطور بودند مگر آنکه دائما به کشتن من تاکید می کرد پادشاه سئوال کرد کدام خصلت او در نظرت بهتر آمد گفت اول کشتن من و دیگر آن که هیچ پندی را از پادشاه خود پنهان نمی کرد، اگرچه می دانست قبول نمی کنند و حتی باعث می شود که بر او آتش خشم و غضب بیاورند.

باب بوزینه و لاک پشت

پادشاه گفت شنیدم از داستان چگونگی حفظ از خدعه های دشمن و آثار آن، پس حالا برای من بگو داستان کسانی را که برای هدفی کوشش می نمایند و چون به آن می رسند بر اثر غفلت، آن نعمت را از دست می دهند. پس برهمن گفت، داستان آن همچون داستان قورباغه ای است که بدون کوشش زیاد بوزینه ای را به دام انداخت و آن را به نادانی خود به باد داد، پادشاه پرسید چگونه، گفت در جزیره ای بوزینگان زیادی با هم زندگی می کردند، پادشاه آنان بوزینه ای بود به نام کاردانا، که بسیار دانا و عاقل بود و چون پیر شد آثار پیری او در احترام به رهبری او اثر گذاشت و احترام او از بین رفت و در بین نزدیکان او بوزینه ای جوان بود که آثار پیشرفت در اعمال او ظاهر بود پس با حیله در سپاه بوزینگان و مردم ارتباط بر قرار کرده و خود را نزد آنها محترم کرد و با هماهنگی آنها کاردانا را از کار برکنار و او ناچار به طرف ساحل دریا نقل مکان کرد که در آن محل جنگلی سر سبز بود و در این جنگل در کنار برکه ای، درخت انجیری بود که کاردانا بالای آن درخت می رفت و انجیر می خورد روزی انجیری از دست او به داخل آب افتاد از صدای برخورد آن با آب لذت برد مرتب این کار را تکرار می کرد و در آن برکه لاک پشتی زیر درخت استراحت می کرد و لاک پشت انجیر هایی که آن بوزینه می انداخت را می خورد و فکر می کرد که بوزینه این انجیر ها را از روی محبت برای او می اندازد، پس مشتاق دوستی با او شده و بعد از مدتی دوستی آنها محکم شده و این دوستی مدت ها طول کشید و برا اثر این دوستی، لاک پشت از خانه خود غیبت می کرد و این موضوع باعث ناراحتی همسر او شد و علت ناراحتی را با یکی از دوستان خود مطرح کرد و گفت که مدتی است که همسرش با بوزینه ای دوست شده و به همین دلیل از خانه و خانواده دور شده است و آنوقت با مشورت هم چاره کار را در هلاک بوزینه دیدند و با مکر و حیله، همسر لاک پشت خود را به بیماری زد و برای لاک پشت پیغام فرستاد، لاک پشت به سرعت خود را به خانه رسانید و دید که همسرش به شدت بیمار است و از دوست همسرش پرسید که علت این بیماری خطر ناک چیست گفت این بیماری مخصوص زنان است و داروی آن نایاب است گفت داروی آن چیست گفت دل بوزینگان و لاک پشت بعد از تفکر زیاد تنها راه نجات خانواده خود را، هلاک بوزینه و آوردن دل او برای همسرش تشخیص داد پس به کنار برکه آمد و به بوزینه گفت دوست دارم که به منزل ما میهمان شوی تا خانواده ام ترا ببینند و شاد شوند و مهربانی زیاد ابراز کرد و بوزینه گفت من از آب نمی توانم رد شوم پس لاک پشت گفت من تو را به دوش خود می گیرم و از آب گذر می کنیم و او را به پشت خود سوار کرد و در میان راه دچار شک شد که آیا بایست نسبت به دوست خود این جنایت و خیانت را انجام دهد یا نه و بوزینه که این حالت را در او دید دچار ترس و وحشت شد و به لاک پشت گفت علت غم و اندوه تو چیست من تو را در فکر می بینم لاک پشت گفت آری همسرم بیمار است و من می ترسم آن چنان که شاید و باید نتوانم تو را پذیرایی کنم لاک پشت باز مقداری راه رفت و دوباره آثار تردید در او ظاهر شد و بوزینه دوباره سئوال کرد خوب برای بیماری همسرت چه دارویی دستور داده اند، لاک پشت گفت دل بوزینه، و تا این کلام از دهان لاک پشت خارج شده آه از نهاد و دود از سر بوزینه خارج شد و خود را سرزنش کرد که طمع و جهل، او را در این خطر بزرگ قرار داد و اکنون راه فرار هم ندارد پس به لاک پشت گفت چرا این سخن را زود تر نگفتی و در سرزمین ما این بیماری بسیار برای زنان ما پیش می آید و ما دلهای خود را به آنان می دهیم و مشکل آنها حل می شود. ولی من دل خود را در منزل خود قرار داده و با خود نیاورده ام لاک پشت گفت چرا با خود نیاوردی گفت این عادت بوزینگان است که چون به مهمانی می روند آن را نمی برند تا خوش و خرم باشند در این زمان لاک پشت به سرعت برگشت و او را کنار ساحل پیاده کرد تا او دل خود را بیاورد و بوزینه به تعجیل به بالای درخت پریده و مدتی گذشت و لاک پشت صدا کرد که ای دوست عزیز چرا نمی آیی بوزینه خندید و گفت آیا فکر می کنی که من مثل آن خر هستم که دل و گوش نداشت، لاک پشت گفت داستان او چیست گفت آورده اند که شیر در جنگلی زندگی می کرد به بیماری گر مبتلا شده و مو های او همه ریخته و برای اینکه او را به عنوان پادشاه جنگل به چشم حقارت نگاه نکنند از محل زندگی خود خارج نمی شد. روباهی به نزد او رفته گفت شنیده ام که داروی بیماری گر، دل و گوش خر است شما به عنوان سلطان جنگل نذر کن خری را شکار کنی و دل و گوش خر را بخوری و باقی را به دیگران صدقه بدهی، پس شیر قبول کرد و روباه در جستجو خر به چشمه ای رسید که یک روستایی با خر خود به آن چشمه می آمد و لباس های خود و مردم را می شست و جلو رفته و از راه دوستی به خر گفت چرا اینقدر لاغر و ضعیف هستی گفت از کار زیاد و عدم توجه این روستایی، روباه گفت حرف مرا توجه کن و با من به جنگلی بیا که در آن غذا و خوراک فراوان است و خود را نجات بده قبل از تو هم خر دیگری را نجات داده ام اکنون در بهترین وضعیت زندگی می کند، خر فریب خورده و به همراه روباه به نزدیکی شیر آمد شیر به او حمله کرد و او را زخمی نمود ولی خر فرار کرد و روباه گفت کدام بد بختی از این بیشتر که شیری مثل تو نتواند خری را با این ضعیفی شکار کند، شیر به حیله گفت هر کاری که پادشاهان می کنند از روی حکمت است پس برو و با مکری و حیله ای دیگر خر را بیاور، تا نوکری تو در این رابطه به من ثابت شود، روباه دوباره پیش خررفته وخر به او اعتراض کرد که مرا کجا بردی روباه گفت تو نگران نباش اگر شیر به سمت تو حمله کرد به دلیل دوستی و علاقه، از خود بی خود شده و می خواست علاقه خود را به تو نشان دهد اگر صبور باشی به مرور زمان انواع نعمت ها به تو روی می آورد و خر که تا کنون شیر ندیده و فکر می کرد شیر هم نوعی خر است دوباره برگشت و در این دفعه شیر به او حمله کرد و او را هلاک کرد سپس به روباه گفت من می روم خود را در رودخانه بشویم و بیایم غذای خود را بخورم چون شیر رفت روباه به سرعت گوش و دل خر را خورد و چون شیر برگشت به خر گفت گوش و دل خر کجاست جواب داد که ای پادشاه بزرگ این خر، گوش و دل نداشت چون گوش و دل یکی مرکز شنوایی و دیگری مرکز عقل است و اگر این خر گوش و دل داشتی بعد از حمله اول شما هرگز به دروغ من توجه نمی کرد و به حیله من فریب نمی خورد و به پای خود به سر گور خود نمی آمد و آنوقت به لاک پشت گفت که این داستان را گفتم که تو بدانی من آن خر نیستم.

باب زاهد و راسو

پادشاه گفت شنیدم داستان کسانی را که به هدف خود می رسند ولی در حفظ آن اقدام نمی کنند و بعد پشیمان می شوند حال برای من داستان کسانی را بگو که در انجام امور عجله می نمایند و کار های خود را بدون فکر انجام می دهند، برهمن گفت داستان آنچه خواستی داستان آن زاهد است که بدون فکر و بکار گیری عقل خود اقدام کرد، پادشاه پرسید چگونه، گفت آورده اند که زاهدی زنی زیبا داشت ولی زن او بچه دار نمی شد تا اینکه دعا کرد و زن او حامله شد و روزی به همسرش گفت امیدوارم این بچه پسر شود تا به او احکام دین و آداب شریعت آموزش دهم و مشهور شود و بچه دار و نسل او زیاد شود و زن گفت از کجا می دانی که نوزاد ما پسر خواهد شد و از کجا که این بچه زنده بماند و یا اگر به دنیا بیاید دختر نباشد و تو در خیالات خود گردش می کنی و مثال تو مانند آن مرد زاهد است که شربت روی صورت و موی خود می ریخت سپس زاهد پرسید چگونه، گفت آورده اند که مردی زاهد بود و در همسایگی او بازرگانی بود که عسل و روغن می فروخت و هر روز از آنها مقدار کمی برای زاهد می فرستاد زاهد مقداری می خورد و بقیه را در دو کوزه به سقف خانه اش آویزان و ذخیره می کرد تا اینکه کوزه های عسل و روغن پر شد سپس روزی در فکر و خیال خود می گفت این کوزه ها را به شهر می برم و از آنها گوسفند می خرم اگر هر ماه زیاد شوند رمه های زیاد از گوسفند خواهم داشت و آنوقت زنی از خاندان ثروتمند می گیرم و بچه دار می شوم و قطعا پسر دار می شوم اگر در موقع تربیت سرکشی نماید، با این عصا به سر او می کوبم و ناگهان عصای او به کوزه ها خورده و شکسته و آن عسل و روغن روی سر و صورت او ریخت، پس این مثال را به این دلیل آوردم که در خیالات حرکت نکنی و بعد از مدتی زن پسری زائید پس آن دو نفر شادی ها کردند تا اینکه روزی مادر می خواست به حمام رود و پسر را با پدر تنها گذاشت و در همان زمان پادشاه زاهد را احضار کرد و زاهد مجبور شد برود و نوزاد در خانه تنها تنها ماند و در خانه زاهد راسویی با آنان زندگی می کرد و در این زمان ماری به طرف گهواره نوزاد رفت و راسو با مار درگیر شده او را هلاک کرد و چون زاهد برگشت راسو را خون آلود دید فکر کرد که راسو نوزاد را خورده است بدون هیچ فکر و تحقیق راسو را هلاک کرد چون به داخل خانه آمد نوزاد را سالم و مار را تکه تکه دید پس بسیار پشیمان شد ولی پشیمانی او سودی نداشت.

باب گربه و موش

پادشاه گفت آنچه گفتی شنیدم، حال داستان کسی را بگو که دشمنان فراوان به او هجوم می آوردند و چون در معرض هلاکت می افتد، با فکر و اندیشه، خود را نجات می دهد، گفت داستان آنچه خواستی داستان آن موش و گربه است گفت آن چیست گفت آورده اند که در یکی از شهر ها درختی بود و در زیر آن درخت موشی زندگی می کرد و نزدیک آن محل گربه ای منزل داشت روزی صیادی زیر آن درخت دام قرار داد ولی گربه در آن دام افتاد و اسیر شد در این زمان موش از سوراخ خود بیرون آمد ناگهان مشاهده کرد راسویی که در کمین او بود حرکت کرده و جغدی نیز به قصد گرفتن او در حال پرواز است سپس با خود گفت اگر برگردم راسو مرا خواهد گرفت اگر جای خود باشم جغد مرا می گیرد و اگر جلو تر بروم در خطر هلاکت بوسیله گربه هستم پس با خود فکر کرد و به گربه نزدیک شد و گفت در چه حال هستی گربه گفت در دام صیاد گرفتار شدم، موش گفت من همیشه از تو در ناراحتی بودم و هر بلا که بر سر تو می آمد مرا خوشحال می کرد اما امروز مثل تو در بلا گرفتار شده ام زیرا جغد در آسمان و راسو در کمین من هستند و صلاح بر این دیدم که با تو چاره ای نمایم زیرا این دو که دشمن من هستند، در واقع دشمنان تو هم هستند و هرگاه به تو نزدیک شوم امید آنها از من قطع می شود اکنون بیا با هم عهد و پیمانی ببندیم و تو قول بده با من کاری نداشته باشی و من هم بند های این دام را پاره کنم و هر دو به سلامت به منزل های خود برگردیم، چون گربه سخن موش را شنید آن را قبول کرد و گفت صلح با تو را می پذیرم، آنگاه موش نزدیک شد چون راسو و جغد نزدیکی آن دو را دیدند رفتند و موش به آهستگی بند ها را پاره می کرد گربه گفت چرا آهسته کار می کنی آیا چون خطر از تو رفع شد به فکر من نیستی موش گفت من به آنچه تعهد کرده ام عمل می نمایم ولی از طرفی از توهم به شدت می ترسم بیشتر از آنچه از آن جغد و راسو می ترسیدم، ولی برای نجات خود با تو مجبور به مصالحه شدم، پس من تمامی بند ها را پاره می کنم جز یک بند اصلی که آن را پاره نمی کنم تا از تو در امان باشم پس چون صبح شد و صیاد از دور می آمد موش گفت حال وقت آن است که باقی تعهد خود را انجام دهم سپس آن بند اصلی را هم پاره کرد و گربه از ترس صیاد موش را فراموش کرده کشان کشان خود را روی درخت رسانید و موش هم به لانه خود برگشت پس روز دیگر موش از سوراخ بیرون آمد وگربه او را از دور دید و گربه صدا زد که ای موش ما دوستان خوبی بودیم، موش گفت اصل خلقت ما بر دشمن بودن ما با یکدیگر است، چون علتی پیش آمد، ما با هم دوست شدیم و اگر آن علت از بین برود دوباره عداوت و دشمنی بر می گردد و لذا من هیچ اعتمادی به تو ندارم و آنوقت آن دو از یکدیگر خداحافظی کرده هریک به سمت لانه خود رفتند.