• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9412 / دانلود: 1706
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ٢٣

اكنون ببينيم خوارج چه مى‏گفتند و از حكم داوران چه دريافتند كه به جنگ با علىعليه‌السلام پرداختند آنان به گمان نادرست خود چيزى خلاف حكم خدا ديده بودند و براى زدودن آن تا پاى جان ايستادند آن چه بود؟ آيا ادعاى معاويه در مظلوم كشته شدن عثمان بود؟ اگر چنين است گماردن داور در چنين موضوع نه تنها خلاف حكم خدا نيست بلكه موافق قرآن است. قرآن درباره اين داورى‏ها مى‏گويد :

( وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَيْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَكَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَكَمًا مِّنْ أَهْلِهَا ) (١)

( فَإِن جَاءُوكَ فَاحْكُم بَيْنَهُمْ ) ،(٢)

( وَأَنِ احْكُم بَيْنَهُم بِمَا أَنزَلَ اللَّـهُ ) (٣)

و آيه‏هائى از اين قبيل. و روشن است كه خوارج بر اين گونه داورى اعتراضى نداشتند. مى‏بينيم چون پسر عباس از جانب على نزد آنان رفت، گفت : «چرا بر گماردن داور خرده مى‏گيريد؟ حالى كه خدا گفته است :

( إِن يُرِيدَا إِصْلَاحًا يُوَفِّقِ اللَّـهُ بَيْنَهُمَا ) (٤) خوارج گفتند :

«پاره‏اى مسائل است كه بنده مى‏تواند در آن داورى كند و خدا حكم آن را به مردم واگذارده، اما حكمى را كه خود امضاء كرده بندگان را نرسد كه در آن داورى كنند چنانكه حكم زناكار را تازيانه زدن و حكم دزد را بريدن دست معين كرده و مردم نمى‏توانند در آن دخالت كنند.»

اكنون بايد ديد حكمى كه خدا آن را امضا كرده و دگرگونى‏پذير نيست و ابوموسى و پسر عاص بر خلاف آن رفته‏اند چيست؟

حقيقت اين است كه اين مشكل را متن آشتى‏نامه پديد آورده است. چنانكه در تاريخ‏هاى دست اول مى‏بينيم و چنانكه اشارت شد، از عبارت آشتى‏نامه، نمى‏توان دانست داوران در كتاب خدا و سنت رسول بنگرند تا چه موضوعى را روشن كنند. پيش از اين نوشته شد چون اشعث آشتى‏نامه را بر مردم مى‏خواند عروة بن اديه گفت :

«مى‏خواهيد در دين خدا داور بگماريد؟» پس به گمان او (چنانكه بعدا ديگر خوارج نيز چنان دانستند) و«لا حكم الا لله» گفتند، موضوع داورى چيزى فراتر از عثمان و كشته شدن او به حق و يا به ستم بوده است. چيزى كه بر اساس دريافت خوارج پذيرفتن آن خلاف عقيدت اسلامى و مخالف حكم خداست. بر همين اساس است كه مى‏بينيم چون على به خوارج گفت : «من شما را از عاقبت اين كار آگاه كردم و گفتم اين نيرنگى است از شاميان، نپذيرفتيد.» آنان گفتند : «آرى ما كافر شديم اكنون توبه مى‏كنيم.» روشن است كه پذيرفتن داورى درباره كشته شدن عثمان كفر نيست تا خوارج از آن توبه كنند. با آشنائى كه خوارج به حلال و حرام داشتند و با آنكه از معنى قرآن كم و بيش آگاه بودند نمى‏توان گفت آنان اصولا با گماردن داوران مخالف بودند، و داور گماردن را مطلقا، مانند گرائيدن به كفر مى‏دانستند، چرا كه به گفته خودشان در برخى مسائل مى‏توان داور گمارد و نگريستن در اينكه عثمان سزاوار كشته شدن بود يا به ناروا كشته شده است، از آن گونه مسائلى نيست كه نتوان در آن انديشه كرد و رأى داد. آرى دريافت خوارج ازگماردن داوران چيز ديگرى فراتر از خونخواهى معاويه بوده است. آنان مى‏انديشيدند علىعليه‌السلام با پذيرفتن حكومت ابوموسى و عمرو، داورى در خلافت خود را به دست آنان سپرده است. آن روز هم پسر اديه از آشتى‏نامه همين را پنداشت و خرده گرفت و نگران شد. اما ديگران نه و چون داوران به خلع علىعليه‌السلام و معاويه از خلافت رأى دادند براى همه آنان اين توهم پيش آمد كه موضوع داورى عمرو و ابوموسى خلافت بوده است و به اعتراض برخاستند.

آنان مى‏گفتند : «حكومت از آن خداست و خدا گزيدن خليفه را به مردم واگذارده و مردم تو را گزيده‏اند و تو را حق آن نيست كه مردم را در اين باره به داورى بگمارى. خداست كه مى‏تواند حكومت را به كسى بدهد يا از او بگيرد و خواست خدا با اجماع مردم متحقق مى‏شود.»

اين بود آنچه خوارج مى‏پنداشتند و مى‏گفتند و چنانكه نوشته شد از آغاز چنين موضوعى در ميان نبود، و از داوران نخواسته بودند در اين باره به گفتگو نشينند اين نظر را نوشته يعقوبى تأييد مى‏كند :

«مردم چون سخن ابوموسى و عمرو پسر عاص را شنيدند بانگ برآوردند كه به خدا سوگند دو داور بر خلاف آنچه در كتاب خداست رأى دادند.»(٥) اين تصريح به خوبى روشن مى‏سازد كه خرده‏گيرى نخستين دسته خوارج بر مسأله داورى چه بوده است. خوارج به علىعليه‌السلام گفتند :

«تو با گماردن داور، در خلافت خود دچار ترديد شده‏اى. اگر شايسته خلافتى چرا داوران را برگزيدى؟ و اگر در شايستگى خود شك دارى، ديگران بايستى بيش از تو در اين باره بدگمان باشند .»(٦)

آنچه اين نظر را تأييد مى‏كند اين است كه، اسكافى نوشته است خوارج به علىعليه‌السلام گفتند : «چرا در آشتى‏نامه نام خود و پدرت را نوشتى و لقب امير المؤمنين را كه خدا به تو داده انداختى؟»(٧)

از اين اعتراض كاملا روشن است خوارج چرا از علىعليه‌السلام جدا شدند، و خرده‏گيرى آنان بر سر داورى در مسأله امامت بود نه گماردن داور.

در حالى كه علىعليه‌السلام از آغاز با گماردن داور موافق نبود و چنانكه چند بار به صراحت گفت : «اين پيشنهاد را نيرنگى از جانب شاميان مى‏دانست. ديگر اينكه داوران را نگماردند تا بدانند چه كسى شايسته خلافت است و چه كسى نه. آنان خود را به كارى كه در عهده‏شان نبود در انداختند .»

در آغاز خرده‏گيرى خوارج اين بود. اما پس از آن پيشتر رفتند و در بحث‏هايى درآمدند : «اگر مسلمانى كافر شود و توبه ناكرده بميرد حال او چگونه خواهد بود؟ جاودانه در دوزخ مى‏ماند يا نه؟ اسلام چيست؟ اقرار به زبان است يا اعتقاد قلبى؟ خليفه مسلمانان بايد از قريش باشد يا از قبيله‏هاى ديگر نيز مى‏توان خليفه را انتخاب كرد؟» و در پى پديد آمدن هر نظر فرقه‏اى از جمع جدا گرديد. شرايط آن عصر هم براى چنين گفتگو مساعد بود و چنانكه نوشته شد خوارج سالها با خليفه‏ها در افتادند و با گذشت زمان بيشتر فرقه‏ها هم از ميان رفت.

داستان خوارج شگفت‏انگيزترين و دردناك‏ترين حادثه‏اى است كه در دوران خلافت علىعليه‌السلام رخ داده است. طلحه و زبير حكومت مى‏خواستند معاويه ديده به خلافت دوخته بود، اما خوارج به هيچ يك از اين دو امتياز دل نبسته بودند. خوارج چنانكه نوشته شد شب زنده‏دار و قارى قرآن بودند و به گفته مالك اشتر پيشانى‏هاى آنان اثر سجده داشت. از سوى ديگر بيشتر آنان علىعليه‌السلام را به خوبى مى‏شناختند. از حديث‏هايى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او فرموده بود آگاه بودند. زندگانى ساده و زاهدانه او را پيش چشم داشتند. دقت او را در اجراى احكام الهى مى‏ديدند. نيك مى‏دانستند او به‏گماردن داور راضى نبود. آنان و ديگر سپاهيان او را بدين كار مجبور كردند، با اين همه با وى به مخالفت برخاستند و تا پاى جان ايستادند. چرا چنين كردند. ؟

شايد اين سخن امير مؤمنان پاسخى براى اين پرسش باشد :

«آنكه به طلب حق درآيد و راه خطا بپيمايد، همانند آن نيست كه باطل را طلبد و بيابد.»(٨)

معاويه و جدائى طلبان باطل را مى‏طلبيدند و خوارج حق را جستجو مى‏كردند، اما از راه گرديدند شيطان را حيله‏ها و بندهاست كه جز با پناه بردن به خدا از آن بندها نمى‏توان رست.

علىعليه‌السلام در يكى از سخنان خود به خوارج، كه گويا پس از دست گشودن آنان به كشتار مردم بى‏گناه مخاطبشان ساخته، چنين فرمايد :

«اگر به گمان خود جز اين نپذيريد كه من خطا كردم و گمراه گشتم چرا همه امت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به گمراهى من گمراه مى‏پنداريد و خطاى مرا به حساب آنان مى‏گذاريد و به خاطر گناهى كه من كرده‏ام ايشان را كافر مى‏شماريد شمشيرهاتان برگردن، بجا و نابجا فرود مى‏آريد، و گناهكار را با بى‏گناه مى‏آميزيد و يكى‏شان مى‏انگاريد. شما بدترين مردميد و آلت دست شيطان و موجب گمراهى اين و آن.»(٩) جنگ با خوارج پايان يافت و خاطرها از فتنه‏انگيزى آنان ايمن گشت.

بخش - ٢٤

امير مؤمنان از لشكريان خواست براى جهاد با شاميان آماده شوند، اما آنان گفتند : «تيرهاى ما به پايان رسيده، شمشيرهاى ما كند شده، نيزه‏هامان از كار افتاده، ما را به كوفه بازگردان تا در آنجا خود را سر و سامانى دهيم. نيز در كوفه ممكن است شمار ما افزون‏تر شود و بهتر بتوانيم با دشمن بجنگيم.»

طبرى نوشته است گوينده اين سخنان اشعث پسر قيس بود.(١٠) نوشته او دور از حقيقت نيست، چرا كه اشعث چنانكه اشارت شد، به نفاق رفتار مى‏كرد. و مى‏خواست رفتن علىعليه‌السلام به شام به تأخير افتد، چرا؟ گمان مى‏رود او با معاويه سر و سرى داشت و چنانكه خواهيم نوشت، شهادت علىعليه‌السلام با توطئه وى انجام گرفت.

علىعليه‌السلام از كوتاهى آنان در كار جنگ آزرده مى‏شد و مى‏فرمود :

«ما با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوديم. پدران، برادران و عموهاى خود را مى‏كشتيم و در خون مى‏آلوديم، اين خويشاوندكشى ما را ناخوش نمى‏نمود، بلكه بر ايمانمان مى‏افزود كه در راه راست پابرجا بوديم و در سختيها شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا. به جانم سوگند اگر رفتار ما همانند شما بود نه ستون دين بر جا بود و نه درخت ايمان شاداب و خوش‏نما.»(١١) اما اين سخنان و مانند آن به گوش آن مردم فرو نمى‏رفت. اگر كسى در خطبه‏هاى امير مؤمنان كه براى مردم عراق خوانده است بنگرد، و آنها را بر اساس مضمون و انطباق با شرايط زمان طبقه‏بندى كند، مى‏بيند خطبه‏ها با ستودن عراقيان آغاز مى‏شود، سپس به گله، شكايت، نفرين و سرانجام به درخواست مرگ از خدا منتهى مى‏گردد. چرا چنين است؟ موجب آن پيش از اين نوشته شد. ناهماهنگى مردم كوفه با يكديگر و سخت نگرفتن علىعليه‌السلام با آنان. كوفيان از حاكمى چون زياد و حجاج فرمان مى‏بردند كه بر آنان رحم نكند.

نيز چنانكه اشارت شد مردمى كه در دو جنگ جمل و صفين شركت جستند، كسانى بودند كه در جنگ‏هاى خارج از حوزه مسلمانى شركت داشتند. از غنيمت‏هاى جنگى بهره مى‏بردند، و در اين دو جنگ نصيبى نيافتند، چرا كه علىعليه‌السلام به آنها مى‏گفت :

«بصريان يا شاميان مالهاى خود را به قانون اسلام به دست آورده‏اند و زنان خود را به آئين دين به خانه برده‏اند، كافر نيستند كه شما را در مال و زنان آنان حقى باشد.»

اما دانستن حقيقت اين امر از نظر فقه اسلامى براى آنان يا لااقل براى گروهى از آنان چندان آسان نبود و طبيعى است كه اندك اندك از جنگ سير شوند.

در كنار اين موجب‏ها دسيسه‏هاى معاويه را نيز نبايد از نظر دور داشت. فريفتن بعض سران خانواده‏ها را به وعده مال يا دادن مقام. و همين‏ها براى دلسرد كردن بسيارى از عراقيان از علىعليه‌السلام كافى بود. اما گروهى هم بودند كه تا پايان همچنانكه در آغاز بودند خود را در فرمان امام نهادند و آنچه مى‏گفت مى‏پذيرفتند، ليكن شمارشان اندك بود.

از آن سو مردم شام در فرمانبردارى از معاويه يكدل بودند و از دستور او سر نمى‏پيچيدند امام در اين باره چنين مى‏گويد :

«بخدا دوست داشتم معاويه شما را چون دينار و درهم با من سودا كند. ده تن از شما را بگيرد و يك تن از مردم خود را به من دهد! مردم كوفه! گرفتار شما شده‏ام كه سه چيز داريد و دو چيز نداريد. كرانيد با گوشهاى‏شنوا، گنگانيد با زبانهاى گويا، كورانيد با چشمهاى بينا، نه آزادگانيد در روز جنگ و نه به هنگام بلا برادران يكرنگ.»(١٢)

و باز در مقايسه اصحاب خود با پيروان معاويه مى‏فرمايد :

«آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حق خود پراكنده و پريش، شما امام خود را در حق نافرمانى مى‏كنيد و آنان در باطل پيرو امام خويش. آنان با حاكم خود كار به امانت مى‏كنند و شما كار به خيانت. آنان در شهرهاى خود درستكارند و شما فاسد و بدكردار.»(١٣)

چون عمرو، ابوموسى را فريب داد، تا علىعليه‌السلام را از خلافت خلع كرد و معاويه را براى خلافت معين ساخت، معاويه دانست هنگام دست‏اندازى به عراق نزديك شده است. اما نخست بايد بيم خود را در دل مردم آن ايالت بيفكند. براى ترساندن عراقيان فرماندهانى به ناحيت‏هاى مرزى آن سرزمين فرستاد تا دست به غارت و كشتن مردم بگشايند و رعيت را بترسانند. علىعليه‌السلام پيوسته مردم خود را به جهاد مى‏خواند اما آنان هر روز بهانه‏اى مى‏آوردند و امام كه درنگ آنان را در كارزار با مردم شام مى‏ديد سرزنششان مى‏كرد و مى‏فرمود :

«زشت بويد! و از اندوه بيرون نياييد كه آماج بلاييد. بر شما غارت مى‏برند و ننگى نداريد با شما پيكار مى‏كنند و به جنگى دست نمى‏گشايند. خدا را نافرمانى مى‏كنند و خشنودى مى‏نماييد اگر در تابستان شما را بخوانم گوييد هوا سخت گرم است مهلتى ده تا گرما كمتر شود، و اگر در زمستان فرمان دهم گوييد سخت سرد است فرصتى ده تا سرما از بلادمان به در شود. شما كه از گرما و سرما چنين مى‏گريزيد با شمشير آخته كجا مى‏ستيزيد.»(١٤)

معاويه در سال سى و هشتم هجرى عبد الله بن عمرو حضرمى را به بصره فرستاد وبدو گفت : «بيشترين مردم اين ايالت در خونخواهى عثمان با ما يارند. تو ميان مضريان فرود بيا و با أزديان دوستى كن كه آنان همگان با تواند و مردم ربيعه را كه همگى هواخواه علىعليه‌السلام هستند بخوان و بترسان.»

ابن حضرمى به بصره رسيد. عبد الله پسر عباس كه از جانب علىعليه‌السلام حاكم بصره بود، زياد بن ابيه را به جاى خود گمارده و خود به كوفه نزد علىعليه‌السلام رفته بود. ابن حضرمى نزد بنى‏تميم رفت. عثمانيان گرد او فراهم آمدند. وى خطبه‏اى خواند و در آن عثمان را مظلوم و علىعليه‌السلام را كشنده او شناساند و از آنان خواست به خونخواهى وى برخيزند. ضحاك پسر قيس هلالى كه از جانب عبد الله عباس رئيس نيروى محافظ شهر (شرطه) بود گفت : «چه درخواست بدى! تو هم آمده‏اى آنچه طلحه و زبير از ما خواستند مى‏خواهى؟ آنان اينجا آمدند، ما در بيعت علىعليه‌السلام بوديم و كارهامان راست بود ما را از يكديگر جدا كردند و به جان هم افكندند. اكنون ما با علىعليه‌السلام بيعت كرده‏ايم و او از گناه ما درگذشت. مى‏خواهى باز به جان هم بيفتيم تا معاويه امير شود؟ به خدا يك روز حكومت علىعليه‌السلام بهتر از معاويه و خاندان اوست.»(١٥)

گفتگوى موافق و مخالف آغاز شد. عبد الله نامه معاويه را كه در آن وعده سالى دو بار عطا داده بود برايشان خواند. زياد چون چنين ديد مردم بكر بن وائل را كه در طاعت علىعليه‌السلام بودند فرا خواند و جنگ درگرفت. ابن حضرمى نخست در قلعه‏اى پناه برد. سپاه زياد او را و هر كه در قلعه بود آتش زدند. ازديان بر تميميان پيروز گرديدند و شاعر آنان چنين سرود :

ما زياد را به خانه او برگردانديم و پناهنده تميميان دود شد و به هوا رفت، زشت باد مردمى كه پناهنده خود را كباب كردند، حالى كه با دو درهم مى‏توان گوسفندى را پوست كند و كباب كرد، آنگاه كه سر او را به شراره آتش كباب مى‏كردند، او آن مردم فرومايه را به يارى خود خواند تا او را نجات دهند، ولى ما پناهنده خود را يارى مى‏كنيم مبادا بدو آسيبى رسد، تنها شرافت خانوادگى است كه پناهنده‏اى را حمايت مى‏كند، تميميان حرمت پناهنده خود را رعايت نمى‏كنند، تميميان در گذشته نيز با زبير چنين كردند، شامگاهى او را كشتند.

در اين بيت‏ها بنگريد. از روزى كه رسول خدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا از جهان رفت تا روزى كه اين قطعه را سروده‏اند سى سال نگذشته است و مى‏بينيم آنچه در اين بيت‏ها نيست اسلام است و اطاعت از امام مسلمانان و آنچه در آن ديده مى‏شود تعصب نژادى و قبيله‏اى است و چه زود مسلمانان بدانچه قرآن آنان را از آن مى‏ترساند بازگشتند.

«و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفاءن مات او قتل انقلبتم على أعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا و سيجزى الله الشاكرين.»(١٦)

و دور نيست اين فقره كه قسمتى از خطبه قاصعه است به چنين حادثه‏اى اشارت داشته باشد

«سركشى را از حد گذرانديد و با روياروئى خدا و صف آرائى برابر مؤمنان زمين را در تباهى كشانديد. خدا را، خدا را، بپرهيزيد از بزرگى فروختن، از روى حميت و نازيدن به روش جاهليت كه حميت زادگاه كينه است. بترسيد از پيروى مهتران و بزرگانتان كه به گوهر خود نازيدند، و نژاد خويش را برتر ديدند و آن عيب را بر خود پسنديدند و بر نعمت خدا انكار ورزيدند.»(١٧)

در همين سال (سى و هشتم) خريت پسر راشد از مردم بنى ناجيه كه در نبرد جمل وصفين در ركاب علىعليه‌السلام بود با سى تن سوار نزد علىعليه‌السلام آمد و گفت :

«نه فرمان تو را مى‏برم و نه در پى تو نماز مى‏خوانم و فردا از تو جدا مى‏شوم.» امام فرمود :

«در اين حال خدا را نافرمانى كرده‏اى و پيمانت را بر هم زده‏اى. جز به خود زيانى نمى‏رسانى چرا مى‏خواهى از من ببرى؟»

«چون تو در دين خدا حاكم قرار دادى و در اجراى حق ناتوان شدى و به مردم ستمكار تكيه كردى.»

«پس بيا با هم قرآن و سنت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بنگريم. چيزهائى را با تو در ميان نهم كه من از تو داناترم. شايد آنچه را اكنون منكرى بپذيرى!»

«من نزد تو خواهم برگشت.»

«مبادا شيطان تو را بفريبد و نادانان از راه صوابت باز دارند؟ بخدا اگر از من راه راست را خواهى به تو نشان مى‏دهم.» خريت از علىعليه‌السلام جدا شد و نزد مردم خود رفت و از كوفه بيرون رفتند. و در راه مرد دهقان مسلمانى را كشتند. علىعليه‌السلام يكى از ياران خود را با سپاهى در پى او فرستاد و آنان با وى درگير شدند. شب هنگام خريت گريخت و به اهواز رفت و جمعى بدو پيوستند و سهل پسر حنيف عامل علىعليه‌السلام را بيرون كردند. از سوى علىعليه‌السلام ، معقل پسر قيس به سر وقت او رفت و با آنان جنگ كرد و شكستشان داد، اما خريت از رزمگاه گريخت و به بحرين رفت و در آنجا مردم را به جنگ علىعليه‌السلام خواند.

_____________________________________

پي نوشت ها :

١. نساء، آيه ٣٥

٢. مائده، آيه ٤٢

٣. مائده، آيه ٤٩

٤. نساء، آيه ٣٥

٥. تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٦٦

٦. ترجمه الفرق بين الفرق، ص ٧٣

٧. المعيار و الموازنه، ص ٢٠٠

٨. گفتار ٦١

٩. خطبه ١٢٧

١٠. طبرى، ج ٦، ص ٣٣٨٥

١١. خطبه ٥٦

١٢. خطبه ٩٧

١٣. خطبه، ٢٥

١٤. خطبه ٢٧

١٥. الكامل، ج ٣، ص ٣٦٠

١٦. آل عمران، آيه ١٤٤

١٧. خطبه ١٩٢