• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9384 / دانلود: 1699
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ٢٥

سال سى و نهم و چهلم هجرى براى علىعليه‌السلام سالهايى پر رنج بود، معاويه گروه‏هائى را براى دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از علىعليه‌السلام به مرزهاى عراق فرستاد.

نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر كه شهركى در غرب كوفه بود روانه كرد. مالك بن كعب كه در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مى‏برد، براى روياروئى با نعمان از علىعليه‌السلام مدد طلبيد. و علىعليه‌السلام از مردم كوفه خواست به يارى او بروند، ولى آنان در رفتن كوتاهى كردند. علىعليه‌السلام چون سستى آنان را ديد به منبر رفت و فرمود :

«هر گاه بشنويد دسته‏اى از شاميان به سر وقت شما آمده‏اند به خانه‏هاى خود مى‏خزيد و در به روى خويش مى‏بنديد چنانكه سوسمار در سوراخ خود خزد و كفتار در لانه آرمد. فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى‏نصيب آنكه انتظار يارى از شما برد.( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) (١)

آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر كرد؟ نه! هم در اين سال معاويه يكى از ياران خود را بنام يزيد بن شجره به مكه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براى وى بيعت گيرد و عامل علىعليه‌السلام را از آن شهر بيرون كند. همچنين گروهى را براى غارت به جزيره روان داشت. هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت(٢) غارت برد.

سفيان دست به كشتار مردم و بردن مالهاى آنان كرد. چون خبر به علىعليه‌السلام رسيد در خطبه‏اى فرمود :

«من شبان و روزان، آشكارا و نهان شما را به رزم اين مردم تيره روان خواندم و گفتم با آنان بستيزيد پيش از آنكه بر شما حمله برند و بگريزيد. اما هيچ يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و هر يك كار را به گردن ديگرى انداخت. تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از دستتان برون كردند.

اكنون سربازان اين مردم غامدى(٣) به انبار درآمده، حسان پسر حسان بكرى(٤) را كشته‏اند و مرزبانان را از جايگاه خود رانده‏اند. شنيده‏ام مهاجمان به خانه‏هاى مسلمانان و كسانى كه در پناه اسلامند در آمده‏اند.

گردن بند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان درآورده‏اند. حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان جز زارى و رحمت خواستن، سلاحى نداشته‏اند. سپس غارتگران پشتواره‏ها از مال مسلمانان بسته، نه كشته بر جا نهاده و نه خسته، به شهر خود باز گشته‏اند اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد چه جاى ملامت است كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.»(٥)

و چون باز هم كندى نشان دادند، خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت. تنى چند در پى او رفتند و گفتند : «امير مؤمنان ما اين كار را كفايت مى‏كنيم.» فرمود :

«شما از عهده كار خود برنمى‏آئيد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت مى‏نمائيد؟ اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مى‏ناليد، امروز من از ستم رعيت خود مى‏نالم، گوئى من پيروم و آنان پيشوا، من محكومم وآنان فرمانروا.»(٦)

معاويه سردارى دگر را به تيماء(٧) فرستاد و او را گفت : «به هر كس از صحرانشينان رسيدى از او صدقه بگير و هر كس را از پرداخت صدقه خوددارى كند بكش.»

به سال سى و نهم معاويه ضحاك پسر قيس را براى غارت و كشتن فرستاد. علىعليه‌السلام چون كوتاهى مردم را براى مقابله با او ديد اين خطبه را خواند :

«اى مردمى كه به تن فراهميد و در خواهشها مخالف هميد. سخنانتان تيز، چنانكه سنگ خاره را گدازد و كردارتان كند، چنانكه دشمن را درباره شما به طمع اندازد. در بزم جوينده مرد ستيزيد و در رزم پوينده راه گريز. آنكه از شما يارى خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به كنار. براى كدام خانه پيكار مى‏كنيد؟ و پس از من در كنار كدام امام كارزار مى‏كنيد؟ به خدا سوگند فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى‏نصيب كسى است كه انتظار پيروزى از شما برد.»(٨)

اما شيطان دل آن مردم را چنان پر كرده بود كه موعظت در آن راهى نداشت و امام مى‏فرمود :

«اى نه مردان به صورت مرد. اى كم خردان ناز پرورد. كاش شما را نديده بودم و نمى‏شناختم كه به خدا پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است و سينه‏ام مالامال خشم شما مردم دون كه پياپى جرعه اندوه به كامم مى‏ريزيد و با نافرمانى و فروگذارى جانب من، كار را به هم در مى‏آميزيد.»(٩)

و درد دل خود را با خدا در ميان مى‏نهاد كه :

«خدايا اينان از من خسته‏اند و من از آنان خسته، آنان از من به ستوه‏اند و من از آنان دل شكسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا برآنان بگمار.»(١٠)

سپس حجر بن عدى را براى مقابله او فرستاد. جنگ ميان سپاه حجر و ضحاك در گرفت و ضحاك گريخت

معاويه مى‏دانست تا علىعليه‌السلام زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست. ايالتى ديگر هم مانده بود كه مى‏بايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر بود. مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى علىعليه‌السلام بر شام حمله برند. و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود غله و نقدينه فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مى‏آمد، و نبايد آن را از دست داد. مجلسى ترتيب داد و در آن عمرو پسر عاص، ضحاك پسر قيس، ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر سرشناسان را فراهم آورد. و از آنان رأى خواست. عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود، گفت :

«لشكرى را با فرمانده‏اى لايق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد موافقان ما بدو مى‏پيوندند و كار تو پيش مى‏رود.» معاويه گفت :

«بهتر است به دوستان خودمان كه با علىعليه‌السلام ميانه خوبى ندارند نامه بنويسم. اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر، و گرنه آنگاه لشكر مى‏فرستيم. عمرو تو سختگير و شتاب‏كارى و من مى‏خواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود.» عمرو گفت :

«چنان كن كه خواهى، اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»

معاويه نامه‏اى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت. اين دو تن از مخالفان علىعليه‌السلام بودند. معاويه آنانرا بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خونخواهى عثمان برخيزند، و به آنان وعده داد كه در حكومت خود شريكشان سازد. چون نامه معاويه به‏آنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند :

«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفته‏ايم و از او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان را كيفر رساند. ما ديده به حكومت تو ندوخته‏ايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را نزد ما بفرست.» چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با شش هزار تن به مصر فرستاد. عمرو چون بدانجا رسيد سرزمين‏هاى فرودين مصر را مقر خود ساخت. عثمانيان كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند. عمرو نامه‏اى به محمد پسر ابوبكر كه از جانب علىعليه‌السلام حكومت را عهده‏دار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را نمى‏خواهند. هر چه زودتر جان خود را نجات بده. پند مرا بشنو و از اينجا برو! محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماجرا را به امام نوشت.

امام بدو پاسخ داد :

«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مى‏فرستم.»

سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.

دسته‏اى دل به وعده‏هاى معاويه بسته و دسته‏اى از جنگ خسته و دسته‏اى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته، فرموده او را نپذيرفتند. علىعليه‌السلام آنان را چنين مى‏فرمايد :

«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمى‏بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمى‏دهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد. اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد پاى پس مى‏نهيد. بى‏حميت مردم انتظار چه مى‏بريد؟ چرا براى پيروزى نمى‏خيزيد؟ و براى گرفتن حقتان نمى‏ستيزيد. مرگتان رساد. خوارى بر شما باد. شگفتا! معاويه بى‏سر و پاهايش را مى‏خواند و آنان پى او مى‏روند بى‏آنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مى‏پردازم و از گرد من پراكنده مى‏شويد.»(١١)

پس از اين خطبه جان‏سوز و كوششى كه چند تن از پيروان راستين امام كردند، دو هزار تن براى رفتن مصر آماده شد. علىعليه‌السلام بر آن شد كه حاكمى كارآزموده‏تر به مصر بفرستد و گفت :

«مصر را يكى از دو تن بايد سامان دهد. قيس كه او را از حكومت آنجا برداشتم يا اشتر.»

اشتر در آن روزها در نصيبين(١٢) به سر مى‏برد. علىعليه‌السلام او را خواست و بدو فرمود جز تو كسى نمى‏تواند كار مصر را سر و صورت دهد.

اشتر روانه مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند. معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد كار بر هواداران او دشوار خواهد شد. نامه‏اى به مأمور خراج قلزم(١٣) نوشت كه : «اگر كار اشتر را تمام كنى چندانكه در قلزم به سر مى‏برى از تو خراج نخواهم خواست .» چون اشتر به قلزم رسيد وى پيشباز او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراكى آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد كرد. اكنون بايد مالك را بهتر بشناسانيم.

مالك بن حارث بن عبد يغوث از قبيله نخع و لقب او اشتر است. اشتر كسى را گويند كه پلك چشم او گرديده باشد. چون در جنگ يرموك به چشم او آسيب رسيد او را اشتر گفتند. مالك پيش از ظهور اسلام ديده به جهان گشود. ابن سعد او را از تابعان كوفه شمرده است.

ابن حجر در تهذيب التهذيب نويسد : «جاهليت را درك كرد.» ، و در الاصابه نويسد : «له ادراك» معنى آن اين است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديده است يا عصر او را دريافته است. او از ياران وفادار و فداكار امير مؤمنانعليه‌السلام است. در جمل و صفين در كنار آن حضرت بود. در نبرد جمل با عبد الله پسر زبير در افتاد. عبد الله آسيبى سبك بدو رساند و اشتر سر او را شكافت و با هم دست به گريبان شدند. گروهى از دو سو به يارى آن دوآمدند. عبد الله به سپاهيان بصره مى‏گفت : «مرا و مالك را بكشيد.» و آنان اشتر را به نام نمى‏شناختند و اگر مى‏گفت : «مرا و اشتر را بكشيد.» اشتر كشته مى‏شد. مالك از جانب امام ولايت جزيره را يافت. سپس به ولايت مصر منصوب گرديد. عهدنامه مالك اشتر را كه دستور العمل كشوردارى است، بيشتر آنان كه با تاريخ اسلام و زندگانى علىعليه‌السلام آشنايند، خوانده‏اند براى بهره‏گيرى بيشتر، ترجمه آنرا در پايان كتاب آورده‏ام. معاويه پس از شنيدن خبر كشته شدن مالك، گفت : «علىعليه‌السلام را دو دست بود يكى در صفين افتاد (عمار) و ديگرى در رسيدن به مصر.»

و چون خبر شهادت او را به علىعليه‌السلام دادند گفت :

«مالك چه بود؟ به خدا اگر كوه بود، كوهى بود جدا از ديگر كوهها و اگر سنگ بود، سنگى بود خارا، كه سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد. و هيچ پرنده برفراز آن نپرد.»(١٤)

و در بعضى روايت‏هاست كه فرمود :

«مالك براى من همچون من بود براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وى پيروز گشتند و او را شهيد كردند. و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند. كار آنان چنان بى‏رحمانه بود كه چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و عمرو را نفرين كرد.

چون علىعليه‌السلام از كشته شدن محمد آگاه شد، او را ستود و به عبد الله عباس چنين نوشت :

«مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد. پاداش مصيبت او را از خدا مى‏خواهم. فرزندى خيرخواه و كارگذارى كوشا بود. من مردم را فراوان نه يكبار، خواندم تا به يارى او روند. بعضى با ناخشنودى آمدند. و بعضى به دروغ بهانه آوردند و بعضى بر جاى خود نشستند. از خدا مى‏خواهم مرا زود از دست اينان برهاند. بخدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى بادشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خوش نمى‏نمود، دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نكنم.»(١٥)

بدين ترتيب معاويه گامى ديگر به آرزوى خود نزديك شد. شام را در فرمان داشت بر مصر نيز دست انداخت، اكنون نوبت عراق است.

كشته شدن محمد به دست هم پيمانان معاويه و پيروزى عثمانيان، در سپاه علىعليه‌السلام بى‏اثر نماند معاويه در ديده آنان مردى با تدبير و كشورگشا جلوه كرد. دنياپرستان بيشتر از پيش متوجه او شدند تا آنجا كه او را سياستمدارى تيزبين و حاكمى مدبر پنداشتند و از گفتن اين باور نادرست دريغ نمى‏داشتند. علىعليه‌السلام دراين باره فرمود :

«به خدا سوگند معاويه زيرك‏تر از من نيست ليكن شيوه او پيمان‏شكنى و گنهكارى است. اگر پيمان‏شكنى ناخوشايند نمى‏نمود زيركتر از من كس نبود. اما هر پيمان‏شكنى به گناه برانگيزاند، و هر چه به گناه برانگيزاند دل را تاريك گرداند.»(١٦)

در سال چهلم هجرى معاويه بسر پسر ارطاة را با سه هزار تن براى دست‏يابى به يمن فرستاد او نخست به مدينه رفت. ابو ايوب انصارى از جانب علىعليه‌السلام عامل آن شهر بود. چون بسر بدانجا رسيد، وى گريخت و به كوفه نزد علىعليه‌السلام آمد. بسر به شهر درآمد و به منبر رفت و طايفه‏هائى از انصار را خواند. آنگاه گفت :

«شيخ من! شيخ من! كجاست؟ ديروز اينجا بود (عثمان را مى‏گفت) به خدا اگر فرمان معاويه نبود كسى را كه به سن بلوغ رسيده باشد زنده نمى‏گذاشتم.»

سپس خانه‏هائى را ويران كرد و به مدينه و از آنجا به مكه رفت سپس روانه يمن شد.(١٧) چون علىعليه‌السلام از كار او آگاه گرديد به منبر رفت و گفت :

«شنيده‏ام بسر به يمن درآمده است. به خدا مى‏بينم اين مردم به زودى بر شما چيره مى‏شوند، چه آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حق خودپراكنده و پريش. شما امام خود را در كار حق نافرمانيد و آنان در باطل پيرو امام خويش. آنان با حاكم خود كار به امانت مى‏كنند و شما كار به خيانت. آنان در شهرهاى خود درستكارند و شما فاسد و بدكردار. اگر كاسه چوبينى را به شما بسپارم مى‏ترسم چنگك آنرا ببريد. خدايا اينان از من خسته‏اند و من از آنان خسته آنان از من به ستوه‏اند و من از آنان دل شكسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار، و بدتر از مرا بر آنان بگمار. خدايا دلهاى آنان را بگداز چنانكه نمك در آب گدازد.»(١٨)

بلاذرى از عبيد الله پسر ابى رافع (كاتب امام) آورده است كه علىعليه‌السلام را ديدم مردم بر او گرد آمده بودند چنانكه پاى او را خون‏آلود نمودند، و او مى‏گفت :

«خدايا اينان مرا ناخوش مى‏دارند و من اينان را. مرا از آنان و آنان را از من آسوده گردان و فرداى آن روز شهيد شد.»(١٩)

علىعليه‌السلام از يك سو گستاخى معاويه، و از سوى ديگر سستى و دلسردى مردم خود را مى‏ديد. سپس مسلمانان عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به ياد مى‏آورد، آنان كه دل و زبانشان با خدا و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يكى بود، آنان كه به خويش و تبار خويش نمى‏نگريستند و اگر مى‏نگريستند رضاى خدا را مى‏جستند. حال مى‏بيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است و مى‏فرمود :

«در شگفتم و چرا شگفتى نكنم از خطاى فرقه‏هاى چنين، با گونه‏گونه حجت‏هاشان در دين، نه پى پيامبرى را مى‏گيرند و نه پذيراى كردار جانشين‏اند. نه غيب را باور دارند و نه عيب را وامى‏گذارند، به شبهت كار مى‏كنند و به راه شهوت مى‏روند. معروف نزدشان چيزى است كه شناسند و بدان خرسندند، و منكر آن است كه نپسندند. در مشكلات خود را پناه جاى شمارند، و در گشودن مهمات به راى خويش تكيه دارند. گوئى هر يك از آنان امام خويش است.»(٢٠)

و نيز اين سخنان : «همانا ياران پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديدم. كسى را نمى‏بينم كه همانند آنان باشد. روز را ژوليده‏مو، گردآلود به شب مى‏رساندند و شب را به نوبت در سجده يا قيام به سر مى‏بردند گاه پيشانى بر زمين مى‏سودند و گاه گونه بر خاك بودند. از ياد معاد چنان ناآرام مى‏نمودند كه گوئى بر پاره آتش ايستاده بودند.»(٢١)

«اى مردم مخالفت با من، شما را به گناه واندارد و نافرمانى من به سرگردانى‏تان درنيارد و چون سخن مرا مى‏شنويد، به گوشه چشم بيكديگر منگريد و آنرا نادرست مشمريد. به خدائى كه دانه را كفيد و جاندار را آفريد، آنچه شما را از آن خبر مى‏دهم از رسول امى است. رساننده خبر دروغ نگفته و شنونده نادان نبوده.»(٢٢)

علىعليه‌السلام از دست اين مردم خون مى‏خورد و شكايت به خدا مى‏برد، و اگر كسى را از اهل راز مى‏ديد با او درد دل مى‏كرد. از آن جمله درد دلى است كه با كميل پسر زياد در ميان نهاده است :

«در اينجا (اشاره به سينه خود كرد) دانشى است انباشته. اگر فراگيرانى براى آن مى‏يافتم! آرى يافتم! داراى دريافتى تيز بود، اما امين نمى‏نمود با دين، دنيا مى‏اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برترى مى‏جست، و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگى مى‏فروخت. يا كسى كه پيرو خداوندان دانش است، اما او را بصيرتى نيست كه وى را از شك برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه درمى‏ماند يا آنكه سخت در پى لذت بردن است و شهوت راندن. هيچيك از اينان پاس دين نمى‏توانند و بيشتر به چارپاى چرنده مى‏مانند.»(٢٣)

آنچه علىعليه‌السلام در وصف اين گونه مردم فرمود، حال بيشتر پيروان او در آن دوره پرتلاطم است، و در بيشتر دوره‏ها :

«فرومايگانى رونده به چپ و راست كه درهم آميزند و پى بانگى را گيرند و با هر باد به سوئى خيزند.»

______________________________________

پي نوشت ها :

١. خطبه ٦٩

٢. شهرى بر كنار فرات. اكنون مركز استان دليم (رمادى) در عراق است.

٣. سفيان پسر عوف از بنى غامد از مردم ازد. معاويه او را مأمور غارت بردن به مرزهاى عراق ساخت.

٤. عامل امام بر انبار.

٥. خطبه ٢٧

٦. سخنان كوتاه، ٢٦١

٧. شهركى در شمال جزيرة العرب.

٨. خطبه ٢٧

٩. خطبه ٢٧

١٠. خطبه ٢٥

١١. نهج البلاغه، خطبه ١٨٠، كامل، ج ٣، ص ٣٥٨

١٢. نصيبين شهركى است ميان دجله و فرات و امروز جزء كشور تركيه است.

١٣. بندرى در كنار درياى سرخ.

١٤. كامل، ج ٣، ص ٢٥٣ـ٢٥٢، سخنان كوتاه ٤٤٣٥ و با اندك اختلاف در لفظ.

١٥. نامه ٣٥

١٦. خطبه ٢٠٠

١٧. كامل، ج ٣، ص ٣٨٣

١٨. نهج البلاغه، خطبه ٢٥

١٩. انساب الاشراف، ص ٤٨٨

٢٠. خطبه ٨٨

٢١. خطبه ٩٧

٢٢. خطبه ١٠١

٢٣. نهج البلاغه، سخنان كوتاه، شماره ١٤١

بخش - ٢٦

مجموع روايت‏هائى كه مورخان نخستين درباره شهادت امير مؤمنان آورده‏اند، و شيعه و اهل سنت آن را در كتابهاى خويش نقل كرده‏اند نشان مى‏دهد كه علىعليه‌السلام با توطئه خوارج به شهادت رسيد.

اين روايت‏ها را با اندك اختلاف در كتاب‏هايى چون تاريخ طبرى، تاريخ يعقوبى، ارشاد مفيد، طبقات ابن سعد، نوشته بلاذرى و واقدى مى‏توان يافت. و حاصل آن گفته‏ها اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان، دسته‏اى از خوارج گرد آمدند و بر كشته‏هاى خود مى‏گريستند، و آنانرا به پارسائى و عبادت وصف مى‏كردند. آنگاه گفتند اين فتنه‏ها كه پديد آمد از سه تن برخاسته است : على، عمرو پسر عاص و معاويه. تا اين سه تن زنده‏اند كار مسلمانان راست نخواهد شد. و سه تن از آن جمع كشتن اين سه تن را به عهده گرفتند.

عبد الرحمن پسر ملجم از بنى مراد كشتن علىعليه‌السلام را به عهده گرفت. برك پسر عبد الله از بنى تميم كشتن معاويه را، و عمرو بن بكر از بنى تميم كشتن عمرو پسر عاص را. چه وقت اين كار را انجام دهند؟ گفتند در ماه رمضان اينان به مسجد مى‏آيند و بايد در آن ماه به كار پرداخت و شب يازدهم يا سيزدهم يا هفدهم ماه رمضان و يا چنانكه ميان شيعه مشهور است شب نوزدهم آن ماه را معين كردند، چرا كه در اين شب اين سه تن از آمدن به مسجد ناچارند. آنكه مامور كشتن عمرو عاص بود ديگرى را كه آن شب جاى او به نماز رفته بود كشت. و آنكه بر معاويه ضربت زد شمشيرش به ران او رسيد و زخمى شدو با خوردن دارو از مرگ رهيد. اما پسر ملجم نيت پليد خود را عملى كرد. آيا به راستى داستان چنين بوده است؟ بايد گفت جاى ترديد است و از آغاز، نشان ساختگى بودن در آن آشكار است. پندارى داستان‏نويسى ماهر آنرا نوشته است. در ماه رمضان اين هر سه تن به مسجد مى‏آيند و شب نوزدهم آمدن آنان به مسجد حتمى است.

در اينكه علىعليه‌السلام در اين شب به دست پسر ملجم ضربت خورد ترديدى نيست. اما آنكه براى كشتن عمرو عاص رفت چرا مردى خارجه نام را به جاى او كشت؟ آيا عمرو براى وى ناشناس بود و نتوانست او را تشخيص دهد؟ چرا آن شب عمرو به مسجد نيامد؟ آيا كسى او را از توطئه آگاه كرده بود؟

آنچه به نظر درست‏تر مى‏آيد اين است كه ريشه اين توطئه را بايد نخست در كوفه، سپس در دمشق جستجو كرد. چنانكه نوشته شد معاويه ميدانست تا علىعليه‌السلام زنده است دست‏يابى به خلافت براى او ممكن نيست. اشعث پسر قيس نيز چنانكه اشارت شد با علىعليه‌السلام يكدل نبود. ابن ابى الدنيا كه در سال ٢٨١ هجرى قمرى درگذشته و نوشته او پيش از طبرى و يعقوبى است در كتاب مقتل الامام امير المؤمنين على ابن ابى طالب به اسناد خود از عبد الغفار پسر قاسم انصارى چنين آورده‏ست :

«از بسيارى شنيدم ابن ملجم شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد بدو گفت صبح آشكار شد .»(١) اگر آن سه تن با يكديگر چنان قرارى گذاشته بودند، چرا بايد پسر ملجم با اشعث شب را در مسجد بسر برد و با او گفتگو كند. آيا ميتوان پذيرفت آنكه مى‏خواهد مخفيانه علىعليه‌السلام را بكشد، راز خود را با ديگرى (آنهم با اشعث) در ميان نهد. بلاذرى در كتاب انساب الاشراف آورده است :

گفته‏اند پسر ملجم شب را نزد اشعث بن قيس بود و با وى آهسته سخن ميگفت تا آنكه اشعث او را گفت :«برخيز كه بامداد تو را شناساند.»(٢) حجر بن عدى چون گفته او را شنيد گفت :

«اى يك چشم او را كشتى(٣) »

نيز نوشته‏اند، بامداد آن روز كه پسر ملجم، علىعليه‌السلام را ضربت زد، اشعث پسر خود را به خانه علىعليه‌السلام فرستاد و گفت بنگر در چه حالى است. او رفت و بازگشت و گفت چشمهايش به سرش فرو رفته. اشعث گفت :

«به خدا چشمان كسى است كه آسيب به مغز او رسيده.»(٤)

من نمى‏خواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى، شيخ سليمان يوسف بن داود، بگويم خوارج ياران علىعليه‌السلام بودند، و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد كه ابن ملجم از آنان بود در شمار خوارج نيست، و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند.

بر چند جاى كتاب او، هم در حضور وى در الجزيره خرده گرفتم و هم در نامه بدو نوشتم. اما اگر كسى بگويد توطئه شهادت علىعليه‌السلام چنانكه بر زبانها افتاده است نيست، گفته‏اش را چندان دور از حقيقت نمى‏دانم. باز هم مى‏گويم جاى اين احتمال هست كه به اصطلاح اگر سر اين نخ را بگيريم و پيش برويم، به اشعث در كوفه و از آنجا به دمشق برسيم. پيش از اين نوشتيم اشعث با على دلى خوش نداشت. چون علىعليه‌السلام دست او را از حكومت بر مردم كنده باز داشته بود، نيز در منبر وى را منافق پسر كافر خواند. شهرستانى در ملل و نحل نويسد : «اشعث از همه آنان كه بر علىعليه‌السلام شوريدند سخت‏تر بود و از دين برون رفته‏تر.»(٥) شگفت‏تر از اصل داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه صد دل عاشق وى شد. و شگفت‏تر از داستان قطام خود قطام. در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مى‏شناساند و مى‏گويد : «در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند : ما بر كشتن علىعليه‌السلام متحد شده‏ايم.» ابن اعثم، او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مى‏كند و چنين مى‏نويسد :

علىعليه‌السلام پس از جنگ خوارج رو به كوفه آمد. ابن ملجم پيش از او به كوفه رسيد و مردمان را به كشته شدن خوارج مژده مى‏داد. پس به خانه‏اى رسيد و بانگ طنبور و طبل از آن شنيد، آن را نپسنديد. گفتند : «در اين خانه مهمانى عروسى است.» وى مردم را از طنبور و طبل نهى كرد. زنان از خانه بيرون آمدند. ميان زنان زنى بود قطام نام، دختر اصبغ تميمى. زنى زيبا بود. عبد الرحمن او را ديد و اندام و راه رفتن او وى را خوش آمد و در پى او روانه شد و گفت :

«دختر شوهر دارى يا شوى نكرده‏اى؟»

«شوى نكرده‏ام.»

«شوهرى نمى‏خواهى كه از هر جهت به ميل تو باشد؟»

«من به چنين شوهرى نيازمندم. اما مرا بزرگانى است كه بايد با آنان مشورت كنم. پشت سر من بيا!»

ابن ملجم پشت سر او به راه افتاد تا به خانه‏اى رسيد. قطام لباسهايى كه به اندام او مى‏آمد پوشيد و به كسى كه همراهش بود گفت :

«به اين مرد بگو به خانه درآيد. و چون درآمد و مرا ديد پرده را بيفكنيد.» ابن ملجم به خانه درآمد و قطام را ديد و پرده را افكندند. پرسيد :

«كار ما درست شد يا نه؟»

«بزرگان من به زناشويى ما به شرطى موافقند كه سه هزار درهم و بنده‏اى و كنيزى به من بدهى!»

«موافقم.»

«شرط ديگرى هم هست.» «چه شرطى؟» ـ«على بن ابيطالب را بكشى!» ابن ملجم گفت :

( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .) چه كسى مى‏تواند علىعليه‌السلام را كه يگانه‏سوار هماوردشكن و نيزه‏افكن است بكشد.»

«سخت نگير من مال نمى‏خواهم. اما علىعليه‌السلام را بايد بكشى كه او پدر مرا كشته است.»

«اگر به يك ضربت راضى هستى موافقم.»

«پذيرفتم، اما بايد شمشيرت را پيش من گرو بگذارى!» ابن ملجم شمشير را نزد او گذاشت و به خانه رفت.

علىعليه‌السلام به كوفه آمد و مردم پيشباز او رفتند و او را به پيروزى بر خوارج شادباش مى‏گفتند علىعليه‌السلام به مسجد بزرگ درآمد و دو ركعت نماز خواند و به منبر رفت و خطبه‏اى نيكو خواند، سپس رو به پسرش حسن كرد و گفت : «ابا عبد الله! چند روز از ماه رمضان مانده؟»

«هفده روز!»

پس دست به ريش خود كه سپيد شده بود برد و گفت :

«به خدا شقى‏ترين مردم آنرا به خون رنگين مى‏كند.» و شعرى را خواندن گرفت كه از كشته شدنش به دست مرد مرادى خبر مى‏داد.

ابن ملجم شنيد و پيش روى او آمد و گفت : «امير مؤمنان! پناه به خدا اين دست راست و چپ من است آن را ببر يا مرا بكش.» علىعليه‌السلام گفت :

«چگونه تو را بكشم تو گناهى نكرده‏اى. با اين شعر كه به مثل خواندم قصدم تو نبودى. ليكن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا خبر داد كه كشنده من مردى از بنى مراد است. اگر مى‏دانستم تو كشنده منى تو را مى‏كشتم.»(٦)

چنين تفصيلى در هيچيك از كتابهاى تاريخ و تذكره دست اول ديده نمى‏شود. به‏نظر مى‏رسد آنچه در برخى كتابهاى بعدى نوشته شده از اين كتاب برداشته‏اند. نشانه بلكه نشانه‏هاى ساختگى بودن داستان را به خوبى در آن مى‏توان ديد.

ابن ملجم پيش از علىعليه‌السلام به كوفه رسيد و مردم را به كشته شدن خوارج مژده داد ابن ملجم كجا بود؟ ميان خوارج بود يا با لشگر علىعليه‌السلام ؟ اگر ميان خوارج بود بايد كشته شده يا فرار كرده باشد و اگر ميان لشگر علىعليه‌السلام بود چرا دست به كشتن علىعليه‌السلام زد؟ آيا به نفاق خود را در شمار سپاهيان علىعليه‌السلام درآورده بود. گمان دروغ و نفاق درباره خوارج كمتر مى‏رود زيرا اگر چنين بودند، خود را به كشتن نمى‏دادند. او كه جزء خارجيان بود چرا مردم را به كشته شدن خارجيان مژده مى‏داد؟

ابن ملجم از زيبايى قطام خوشش آمد و در پى او افتاد.

بايد پرسيد مردى كه از جان گذشته و در پى توطئه‏اى بزرگ است، كجا فرصت عاشق شدن و زن گرفتن را دارد و خرده‏هاى ديگر كه از آن چشم مى‏پوشيم.

علىعليه‌السلام گفت : «اگر ميدانستم كشنده منى تو را ميكشتم.»

علىعليه‌السلام چگونه كسى را كه مرتكب قتل نشده ميكشد؟

در اين كتاب آمده است ابن ملجم شب حادثه مست در خانه قطام خفته بود. قطام وى را بيدار كرد و گفت :

«وقت اذان است برو و خواست ما را انجام بده و شادمان و خرم بازگرد.»(٧) و مترجم فارسى افزوده است : «ما حاجت تو را روا كرديم تو نيز برخيز و حاجت ما را روا كن و بازگرد و به عشرت بپرداز.»(٨)

بايد پرسيد، قطام آن شب چرا پسر ملجم بيگانه را در خانه خود خواباند؟ آيا بزرگانش به او چنين رخصتى داده بودند. و آيا باور كردنى است ابن ملجم كه قصد كار بزرگى را داشت، مست بخوابد؟ اما بلاذرى در يكى از روايتهاى خود نوشته است :

ابن ملجم به كوفه درآمد و كار خود را پنهان مى‏داشت. پس قطام دختر علقمه را به زنى گرفت و سه شب نزد او به سر برد. در شب سوم قطام بدو گفت :

«چه خوب دل به خانه و زن خود بسته‏اى و پى كارى كه براى آن آمده‏اى نمى‏روى.» گفت :

«من با يارانم قرارى گذاشته‏ام و از آن بر نمى‏گردم.»(٩)

مجموع اين تناقض‏ها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مى‏كند. گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند داده‏اند تا بيشتر در ذهنها جاى گيرد.

اين تفصيل‏ها را براى آن مى‏آورم كه از يك سو نشان دهم اين داستان چنان كه نوشته شده سر تا پا بى‏اساس است، و از سوى ديگر اينكه پيشينيان تنها به نقل داستان بسنده مى‏كرده‏اند و به نقد آن نمى‏پرداخته‏اند. من مى‏دانم داستانى كه بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاى گرفته با اين نوشته و مانند آن، محو نمى‏شود. انتظار من هم اين نيست كه آن باور را رها كنند و بدين اعتقاد باشند. اما اكنون كه تاريخ نويسى روش ديگرى يافته بهتر است در همه نوشته‏هاى پيشينيان، و نه تنها در اين داستان با ديده ديگرى بنگريم.

علىعليه‌السلام در ماهى كه به ديدار حق تعالى رفت افطارها را قسمت كرده بود. شبى نزد پسرش حسن و شبى نزد حسين و شبى نزد عبد الله جعفر روزه مى‏گشاد، و بيش از دو يا سه لقمه نمى‏خورد پرسيدند چرا به اين خوراك اندك بسنده مى‏كنى مى‏فرمود :

«اندكى مانده است كه قضاى الهى برسد ميخواهم تهى شكم باشم.»(١٠)

_____________________________________

پي نوشت ها :

١. ص ٣٦

٢. فضح الصبح فلانا، او را آشكارا كرد.

٣. انساب الاشراف، ص ٤٩٣

٤. مقتل الامام امير المؤمنين، ص ٣٧، طبقات، ابن سعد، ج ٣، ص ٣٧

٥. الملل و النحل، ج ١، ص ١٧٠

٦. تاريخ ابن اعثم، ج ٤، ص ١٣٦ـ ١٣٣

٧. همان كتاب ص ١٣٩

٨. ترجمه الفتوح، ص ٧٥١

٩. انساب الاشراف، ص ٤٨٨

١٠. كنز العمال از جعفر بن ابيطالب، ج ١٣، ص ١٩٠