• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9411 / دانلود: 1706
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ١٣

همين كه شورشيان كار عثمان را پايان دادند به فكر اداره حكومت افتادند. بديهى است مسلمانان را به حاكمى نياز بود و بايد خليفه‏اى معين گردد. چه كسى جز علىعليه‌السلام سزاوار خلافت است؟ اما تنى چند از مسلمانان كه پيشينه‏اى در اسلام داشتند (طلحه و زبير و. . ) چشم به خلافت دوخته بودند. نيز معاويه كه در مدت بيست سال قدرتى يافته بود و مردم شام با وى يكدل بودند، سودائى در سر داشت.

بارى مردم از هر سو بر علىعليه‌السلام گرد آمدند كه بايد خلافت را بپذيرى. اما افسوس كه زمان مساعد نبود. و در اين بيست و پنج سال كه از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏گذشت هيچ سالى نامناسب‏تر از اين سال براى خلافت على نمى‏نمود. برخى سنت‏ها دگرگون شده و برخى حكم‏ها معطل مانده و درآمد دولت در كيسه كسانى ريخته شده كه در اين مدت چندان رنجى براى اسلام و مسلمانان بر خود ننهاده بودند. روزى كه عمر دفتر حقوق بگيران را تأسيس كرد و مقررى را بر اساس سبقت در اسلام نهاد، شايد نمى‏دانست عاقبت آن به كجا مى‏رسد. اما ديرى نگذشت كه سربازان ديدند، آنان در جبهه‏ها مى‏جنگند و غنيمت‏هاى جنگى را به مدينه مى‏فرستند و صدقات به صندوق دولت مى‏رسد، و مردمى در خانه نشسته‏اند و تنها بخاطر اينكه سالى چند زودتر از آنان مسلمان شده‏اند، بيشتر از كسانى كه در فراهم آوردن اين مالها رنج برده‏اند بهره مى‏گيرند. از اين دشوارتر كاربعضى سران قريش بود. اين تيره خودخواه و جاه‏طلب كه در سقيفه با روايتى كه ابوبكر بر مردم خواند(١) زمامدارى مسلمانان را از آن خود ساخته بود، بر ديگر تيره‏ها و بر همه مسلمانان كه عرب نبودند بزرگى مى‏فروخت. خاندان اموى كه تيره‏اى از قريش‏اند از دير زمان با خاندان هاشم ميانه خوبى نداشتند. بخصوص با علىعليه‌السلام كه در جنگ بدر تنى چند از بزرگان آنان را از پا درآورده بود.

عمر در دوران خلافت خود تا آنجا كه مى‏توانست اينان را محدود ساخت و رخصت بيرون رفتن از مدينه را به ايشان نمى‏داد. چون به بهانه شركت در جهاد نزد او مى‏آمدند مى‏گفت : «جنگى كه در روزگار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كردى براى تو كافى است. بهتر است نه تو دنياى برون را ببينى و نه دنياى برون تو را.» در حكومت عثمان قريش بدانچه مى‏خواست رسيد و تا آنجا كه مى‏توانست بر مال و منال دست‏اندازى كرد. حال علىعليه‌السلام در داخل مدينه با چنين مردمى روبروست. مردمى كه اگر هم از روى راستى به مسلمانى گرائيدند، دلبستگى به خاندان خود را رها نكردند. مردمى كه پيش از اسلام چون مال و مكنتى داشتند به بنى هاشم كه تهى دست بودند به ديده حقارت مى‏نگريستند. علىعليه‌السلام از اين مشكلها و دهها مشكل سخت‏تر از آن، آگاه بود و مى‏گفت :

«مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد كه پيشاپيش كارى مى‏رويم كه آن را رويه‏هاست و گونه‏گون رنگهاست، دلها برابر آن بر جاى نمى‏ماند و خردها بر پاى. همانا كران تا كران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده و بدانيد كه اگر من درخواست شما را پذيرفتم با شما چنان كار مى‏كنم كه خود ميدانم و به گفته گوينده و ملامت سرزنش كننده گوش نمى‏دارم و اگر مرا واگذاريد همچون يكى از شمايم و براى كسى كه كار خود را بدو مى‏سپارند، بهتر از ديگران فرمانبردار و شنوايم. من اگر وزير شما باشم بهتر است تا امير شما باشم.»(٢) بعض مورخان نوشته‏اند همان روز كه عثمان كشته شد با علىعليه‌السلام بيعت كردند ولى بعضى نوشته‏اند گفتگو دو سه روز به درازا كشيد و بعضى‏ها هشت روز نوشته‏اند و بايد چنين باشد. حاضران گفتند تو را رها نمى‏كنيم تا با تو بيعت كنيم. گفت : «اگر چنين است بيعت بايد در مسجد انجام گيرد.»

نوشته‏اند نخست كس كه با او بيعت كرد طلحه بود كه با دست شل بيعت كرد. مردى از حاضران كه حبيب پسر ذؤيب نام داشت بيعت طلحه را به فال بد گرفت و گفت نخست كس كه با او بيعت كرد شل بود. اين كار به پايان نخواهد رسيد.

بيعت مردم با علىعليه‌السلام بيعت انبوه مردم بود و او چنين فرمايد :

«چنان بر من هجوم آوردند كه شتران تشنه به آبشخور روى آرند و چراننده پاى ‏بند آنها را بردارد و يكديگر را بفشارند. چندانكه پنداشتم خيال كشتن مرا در سر مى‏پرورانند يا در محضر من بعضى خيال كشتن بعض ديگر را دارند.»(٣)

و در جاى ديگر فرمايد :

«ناگهان ديدم مردم از هر سوى روى به من نهادند و چون يال كفتار پس و پيش هم ايستادند چندانكه انگشتان شست پايم فشرده گشت و دو پهلويم آزرده. به گرد من فراهم و چون گله گوسفند سر نهاده به هم.»(٤)

و در جاى ديگر چنين گويد :

«دستم را گشودند بازش داشتم، و آن را كشيدند نگاهش داشتم. سپس بر من هجوم آوردند، همچون شتران تشنه كه روز آب خوردن به آبگيرهاى خود درآيند، چندانكه بند پاى افزار بريد و ردا افتاد و ناتوان پايمال گرديد. و خشنودى مردم در بيعت من بدانجا رسيد كه خردسال شادمان شد و سالخورده لرزان و لرزان بدانجا دوان.»(٥) يعقوبى نوشته است در روز بيعت همگان جز سه تن از قريش بيعت كردند. مروان پسر حكم. سعيد پسر عاص، وليد پسر عقبه. وليد كه سخنگوى آنان بود گفت :

«تو خون ما را به گردن دارى، روز بدر پدر من و پدر سعيد را كشتى و چون عثمان مروان را در دستگاه خود درآورد، بر او خرده گرفتن و مروان را دشنام دادى. اكنون به شرطى با تو بيعت مى‏كنم كه بر ما ببخشى و آنچه داريم به ما واگذارى و كشندگان عثمان را كيفر دهى.»

علىعليه‌السلام در خشم شد و گفت :

«اما خون شما را (حكم) خدا ريخت. اما بخشيدن شما، من نمى‏توانم حق الله را واگذارم. اما آنچه در دست شماست، آنچه از آن خدا و مسلمانان است عدالت شامل آن است. اما كشندگان عثمان اگر امروز كشتن آنان بر من لازم باشد، فردا جنگ با آنان بر من لازم خواهد شد.»(٦)

طبرى به سند خود از على بن الحسين آرد كه چون مردم با علىعليه‌السلام بيعت كردند اين خطبه را خواند :

«همانا خداى تعالى كتابى راهنما را نازل فرمود، و در آن نيك و بد را آشكار نمود. پس راه خير را بگيريد تا هدايت شويد و از راه شر برگرديد و به راه راست رويد. واجب‏ها! واجب‏ها ! آن را براى خدا بجا آريد كه شما را به بهشت مى‏رساند. خدا حرامى را حرام كرده كه ناشناخته نيست و حلالى را حلال كرده كه از عيب تهى است و حرمت مسلمانان را از ديگر حرمت‏ها برتر نهاد، و حقوق مسلمانان را با اخلاص و يگانه پرستى پيوند داد.

پس مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او آزارى نبينند، جز اينكه براى حق بود، و گزند مسلمان روا نيست جز در آنچه واجب شود. بر چيزى پيشى گيريد كه همگانتان را فراگير است‏ [مرگ‏] كه يك يك شما از آن ناگزير است. همانا مردم پيش روى شمايند، و مرگ از پس‏شما را مى‏خواند. سبكبار باشيد تا برسيد. كه پيش رفتگان برپايند و پس ماندگان را مى‏پايند خدا را واپاييد در حق شهرهاى او و بندگان او كه شما مسئوليد حتى از سرزمينها و چهارپايان اگر خيرى ديديد آن را دريابيد و اگر شرى ديديد روى از آن بتابيد.»(٧)

طبرى نوشته است مغيره پسر شعبه بر علىعليه‌السلام درآمد و گفت : «تو را بر من حق طاعت و نصيحت است معاويه و عبد الله بن عامر و ديگر عاملان عثمان را بر سر كار بگذار چندانكه از مردم براى تو بيعت گيرند، آنگاه خواهى آنان را بگذار و خواهى بردار.» گفت : «تا در اين كار بينديشم .» فرداى آن روز نزد او شد و گفت :

«ديروز با تو رايى زدم اما راى درست آن است كه آنان را برفور از كار بركنار كنى تا آشكار شود چه كسى فرمانرواست و چه كسى نافرمان.» و چون از نزد علىعليه‌السلام برون شد در بيرون سراى پسر عباس او را ديد و چون نزد علىعليه‌السلام رفت پرسيد :

«مغيره براى چه كار آمده بود؟» «ديروز چنان گفت و امروز چنين.»

«ديروز خيرخواهى تو كرد و امروز خيانت!»

اما آنچه مغيره و پسر عباس مى‏ديدند حكومت بود و آنچه علىعليه‌السلام مى‏خواست اجراى عدالت، و برقرارى سنت. علىعليه‌السلام حكومت را براى رضاى خدا مى‏خواست و آنان به ديده رياست بدان مى‏نگريستند و ميان اين دو فاصله‏اى دراز است، چندانكه كمتر كس تواند آن سوى كار را ببيند. و گويا براى همين است كه به پسر عباس گفت :

«تو راست كه به من نظر دهى و اگر نپذيرفتم از من اطاعت كنى.»(٨)

يكى از سخنان او كه نشان دهنده سختگيرى وى در كار بيت المال و نماينده درجه تقوى و عدالت اوست و شايد در همان روزهاى نخست گفته باشد، اعتراض وى به بخشش‏هاى عثمان از بيت المال است : «به خدا اگر ببينم به مهر زنان يا بهاى كنيزكان رفته باشد آن را باز مى‏گردانم كه در عدالت گشايش است و آنكه عدالت را بر نتابد ستم را سخت‏تر يابد.»(٩)

پس از اين سخنان بود كه دنيادوستان دانستند بدانچه در پى آنند دست نخواهند يافت و علىعليه‌السلام را از راه حق نتوان برتافت. و نيز آشكار است كه عكس العمل اين گفتار در خويشاوندان عثمان و خاندان اموى چه بوده است و بر ديگر كسانى كه تا آنروز به ناروا از بيت المال بهره مى‏گرفتند چه اثرى گذاشت و چگونه آنان را براى رويارويى با وى آماده ساخت.

طبرى نوشته است : «چون مردم با علىعليه‌السلام بيعت كردند گروهى از امويان از مدينه گريختند.»(١٠) و از آن روز مكه پايگاهى براى مخالفان علىعليه‌السلام گرديد.

به هر حال مردم در حالى با علىعليه‌السلام به خلافت بيعت كردند كه مشكل‏هاى سياسى و ادارى فراوانى در حوزه اسلامى پديد آمده بود. او در دشوارترين شرايط زمانى به خلافت رسيد. زمانى بسيار نامساعد زيرا مردم عصر وى تنها آنان نبودند كه با او بيعت كردند، هر چند ميان بيعت‏كنندگان هم كسانى يافت مى‏شد كه خدا مى‏دانست در دلشان چه مى‏گذرد. اما بيشتر مردم در مكه، كوفه و بصره و ديگر ايالت‏ها با سنتى پرورده شده بودند كه يك ربع قرن با سنت زمان رسول مغايرت داشت. على مى‏خواست آنان را به سنتى كه خود او بدان رفته بود و مى‏رفت و ياران خاص رسول بدان سنت بودند برگرداند. آيا چنين كار محال و يا لااقل سخت و دشوار نبود؟

حاكمانى ستمكار بر سر كار بودند و او بايست آنان را از كار بركنار كند. اين حاكمان هر يك به خانواده‏اى تعلق داشت، و هر خانواده به قبيله‏اى بسته بود آيا آنان آرام مى‏نشستند؟

بخش - ١٤

علىعليه‌السلام پس از فراغت از كار بيعت، عاملان خود را روانه ايالت‏هاى اسلامى ساخت. عثمان پسر حنيف را به بصره، عماره پسر شهاب را به كوفه، عبيد الله پسر عباس را به يمن، قيس پسر سعد بن عباده را به مصر و سهل پسر حنيف را به شام فرستاد.

اين حاكمان در كار خود توفيقى نيافتند چرا كه مردم از كسى كه بر آنها حاكم بود فرمان مى‏بردند. و اگر حاكمى ديگر مى‏خواست جاى او را بگيرد، بايد نيرويى فراوان در اختيار داشته باشد كه اگر كار به درگيرى رسيد از وى حمايت كنند، يا قدرت مركزى آنچنان باشد كه سراسر ايالت‏ها از آن حساب برند، يا حاكمى كه معزول شده فرمان بپذيرد و از كار كناره گيرد يا مردم به آن درجه از فرمانبردارى رسيده باشند كه اگر حاكم ايستادگى كرد او را برانند هيچ يك از اين شرطها در شهرهايى كه اين حاكمان به آنجا مى‏رفتند موجود نبود.

نه حاكمانى كه از جانب على روانه شدند چنان نيرويى در اختيار داشتند و نه حاكمان معزول را تقوايى بود كه دل از حكومت بردارند، نه مردم را چنان بصيرتى كه حق را از باطل بشناسند و نه بيمى از جانب خليفه تازه در دل آنان بود.

سهل پسر حنيف در راه شام به تبوك(١١) رسيد. در آنجا سوارانى او را ديدند و از اوپرسيدند : «كه هستى؟»

ـ«امير!»

ـ«امير كجا!»

ـ«شام!»

ـ«اگر عثمان تو را فرستاده است خوش آمدى و اگر به دستور ديگرى آمده‏اى بازگرد.»

ـ«نشنيده‏ايد در مدينه چه رخ داده است.»

ـ«چرا شنيده‏ايم.» و سهل ناچار نزد علىعليه‌السلام بازگشت.

ـقيس پسر سعد چون به أيله(١٢) رسيد با مردمى روبرو شد. از او پرسيدند.

ـ«كه هستى؟»

ـ«قيس پسر سعد!»

ـ«برو!»

و چون به مصر رسيد. مردم سه دسته شدند. دسته‏اى با او شدند و دسته‏اى گفتند اگر كشندگان عثمان را كشته‏اند ما با توايم و گرنه روبروى تو هستيم و دسته‏اى حالت انتظار پيش گرفتند

قيس آنچه را رخ داده بود به علىعليه‌السلام نوشت. قيس مردى با تدبير بود. عثمانيان را دلجويى كرد و از جانب آنان ايمن گرديد و با ديگران رفتارى نيكو پيش گرفت. از سوى ديگر كسانى از عثمانيان آن سرزمين، معاويه را از آمدن قيس به مصر و در دست گرفتن حكومت آگاه كردند و او تدبيرى انديشيد كه تا بعضى آنان را كه نزد علىعليه‌السلام بودند به قيس بدبين كنند.

محمد بن يوسف كندى در كتابى كه به نام كتاب الولاة و كتاب القضاة نوشته و در شرح حال واليان و قاضيان مصر است نويسد : «قيس مردى خردمند و دلير بود و كار مصر را به خوبى مى‏گذراند معاويه و عمرو پسر عاص مى‏خواستند او را از آنجا برانند. پس بر آن شدند كه او را نزد على متهم سازند. بدين رو معاويه به شاميان مى‏گفت مبادا قيس را دشنام دهيد كه او از دوستان ماست، نامه‏ها و اندرزهاى او به من مى‏رسد. مى‏خواهم درباره او نامه‏اى به دوستانم كه در عراق‏اند بنويسم. اين خبرها را عراقيان به محمد بن ابى بكر رساندند و او به علىعليه‌السلام گفت و موجب عزل قيس گرديد.»(١٣)

اگر داستان رسيدن قيس به مصر چنين باشد، معلوم مى‏شود وى مى‏دانست عثمانيانى را كه در مصر اقامت كرده‏اند نبايد ناديده گرفت. اما بعضى كسان كه در كوفه مى‏زيستند و گرد علىعليه‌السلام را گرفته بودند در تحليل حادثه‏ها چنان بصيرتى نداشتند. و همين‏ها بودند كه خواست خود را پيش بردند، و قيس از حكومت مصر عزل شد چنانكه هم اينان و مانند آنان در صفين فريب معاويه را خوردند و چنانكه خواهيم نوشت ترسيدند معاويه بند فرات را بشكند و علىعليه‌السلام و يارانش را غرق سازد و امام را مجبور كردند تا از جايى كه اردو زده بود برون رفت و معاويه در آنجا اردو زد و بسى خون ريخته شد تا توانستند معاويه را به جاى نخستين بازگردانند.

اما عبيد الله پسر عباس چون به يمن رسيد، يعلى پسر منيه كه از جانب عثمان حكومت يمن را داشت هر چه در بيت‏المال بود برداشت و به مكه رفت.

اين گزارش‏ها را طبرى نوشته و ابن اثير از او نقل كرده و در كتاب‏هاى ديگر نيز با اندك اختلاف ديده مى‏شود. چرا مردم، حاكمان تازه را نپذيرفتند؟ اكثريت بصره چنانكه خواهيم نوشت عثمانيان بودند. شام در دست معاويه بود و مردم نزديك بيست سال با او خو گرفته بودند.

عثمان پسر حنيف‏ [چنانكه نوشته خواهد شد] به بصره رفت چندى به كار مشغول بود و چون طلحه و زبير و عايشه به بصره رسيدند با او درافتادند و او را بيرون راندند. اما عماره پسر شهاب چون به زباله(١٤) رسيد، مردى به نام طليحه پسر خويلد را ديد كه براى خونخواهى عثمان به راه افتاده بود. چون به عماره رسيد و دانست براى حكومت كوفه آمده است گفت :

«باز گرد. مردم جز اميرى كه دارند كسى را نمى‏خواهند. اگر نمى‏پذيرى گردنت را خواهم زد .» او بازگشت و علىعليه‌السلام چندى بعد به سفارش اشتر، ابوموسى را در حكومت كوفه باقى داشت. سرانجام اين حاكمان چنين بود و جز تاريخ طبرى ابن اثير در برخى ديگر از تاريخ‏ها نيز آن را به اجمال و به تفصيل مى‏توان ديد.

در برخى از اين ايالت‏ها سخن از رويارويى مردم ايالت‏ها با حاكم تازه است، چرا؟ بايد مردم آن ايالت‏ها را شناخت.

شام در دست معاويه بود و او نزديك بيست سال بر مردم آن منطقه حكومت مى‏كرد. سران آنان را در فرمان خود آورده بود و ديگران در فرمان سران بودند. علىعليه‌السلام در يكى از سخنان خود ميگويد :

«معاويه بى‏سر و پاهاى پست را مى‏خواند و آنان پى او مى‏روند.»(١٥)

ابو موسى از يمانيان بود و مردم كوفه بدو مايل بودند. در مصر دو دستگى بود و قيس با درايت خود توانست چندى توازن ميان آنان را برقرار دارد. مردم يمن از عثمانيان خوشدل نبودند از آن گذشته حاكم آن ايالت، از كشته شدن عثمان ترسيده بود و ماندن را صلاح نديد. چنانكه مى‏بينيم ميان اين پنج تن قيس در كار خود اندك توفيقى داشت. زيرا عثمانيان در آنجا اندك بودند و او توانست آنان را به خود جلب كند.

در مدينه نيز كار از هر جهت موافق رأى امام پيش نمى‏رفت. از خاندان اموى و گروه بسيارى از مضريان و هواخواهان عثمان كه از آغاز با خلافت او موافق نبودند بگذريم، بعض بيعت كنندگان نيز زمزمه مخالفت آغاز كردند.

طلحه و زبير چشم به خلافت دوخته بودند و چون بدان نرسيدند انتظار حكمرانى مى‏بردند. اما علىعليه‌السلام آنان را در خور تعهد چنين كارى نمى‏ديد. چندى پاييدند و چون روى خوش از على نديدند از او شكوه كردند كه چرا ما را در كار دخالت نميدهى. و امام در پاسخ آنان مى‏فرمايد :

«به خدا كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت حاجتى نه. شما مرا بدان واداشتيد و آن وظيفه را به عهده‏ام گذاشتيد.»(١٦)

و چون از پاى ننشستند گفت :

«بيعت شما با من بى‏انديشه و تدبير نبود و كار من و شما يكسان نيست. من شما را براى خدا مى‏خواهم و شما مرا براى خود.»(١٧)

و نيز به آنان فرمود :

«به اندك چيزى ناخشنودى نشان داديد و كارهاى بسيارى را به عهده تأخير نهاديد. به من نمى‏گوييد در چه چيزتان حقى بوده است كه از شما بازداشته‏ام؟ و در چه كار خود را بر شما مقدم داشته‏ام؟ يا كدام دعوى را مسلمانى نزد من آورد كه گزاردن آن را نتوانستم يا در آن ناتوان بودم يا در حكم آن راه خطا پيمودم؟»(١٨)

سرانجام نزد او آمدند كه مى‏خواهيم به عمره برويم. و على رخصتشان داد و گفت :

«آنان به عمره نمى‏روند بلكه قصد خدعه دارند.»

بايد پرسيد اين دو صحابى سابق در اسلام چرا به چنين كارى دست زدند. علىعليه‌السلام سخنى گفته و يا كارى كرده بود كه از خليفه نمى‏شايست؟

مگر آنان نمى‏دانستند چون با امامى بيعت كردند، طاعت او برگردن آنان است و از آن نمى‏توانند برون روند؟ مى‏دانستند، اما آنجا كه آزمايش پيش آيد كمتر كسى پايدارمى‏ماند. علىعليه‌السلام در نامه‏اى كه به معاويه نوشته درباره بيعت چنين مى‏گويد :

«خلافت يكبار بيعت كردن است و دوباره در آن نتوان نگريست و براى كسى اختيار از سرگرفتن آن نيست. آن كه از بيعت جمع مسلمانان بيرون رود، عيبجوئى است و آن كه دو دل باشد دوروئى(١٩) »

اما چنانكه نوشتيم آن دو تن چيز ديگر مى‏خواستند و آن سخنان بهانه بود، امام نيز مقصود اصلى ايشان را مى‏دانست و فرمود :

«هر يك از دو تن كار را براى خود اميد ميدارد، ديده بدان دوخته و رفيقش را به حساب نمى‏آرد نه پيوندى با خدا دارند، و نه با وسيلتى روى بدو مى‏آرند، هر يك كينه ديگرى را در دل دارد و زودا كه پرده از آن بردارد.»(٢٠)

اندك اندك آن دو و جمعى از امويان تهمت كشته شدن عثمان را بر او نهادند. و او گفت :

«به خدا كه گناهى را به من نسبت دادن نتوانستند و ميان من و خود انصاف را كار نبستند و آنان حقى را مى‏خواهند كه خود رها كردند و خونى را مى‏جويند كه خود ريختند. اگر در اين كار با آنان انباز بودم آنان نيز از آن بهره‏اى دارند و اگر خود به تنهائى بدان پرداختند از من چه مى‏خواهند كه خود بدان گرفتارند.»(٢١)

___________________________________

پي نوشت ها :

١. الائمة من قريش.

٢. نهج البلاغه، خطبه ٩٢، طبرى، ج ٦، ص ٣٠٧٦

٣. نهج البلاغه، خطبه ٥٤

٤. نهج البلاغه، خطبه ٣ شقشقيه.

٥. خطبه ٢٢٩

٦. تاريخ يعقوبى، ج ٢، ص ١٥٤

٧. طبرى، ج ٦، ص ٣٠٧٩ـ٣٠٧٨، نهج البلاغه، خطبه ١٦٧

٨. سخنان كوتاه ٣٢١

٩. خطبه ١٥

١٠. تاريخ ابن اثير، ج ٣، ص ١٩٢

١١. سرزمينى در شمال حجاز سر راه مدينه به دمشق. اكنون شهرى است در كشور عربستان سعودى

١٢. شهركى است بر كنار درياى قلزم. بر كرانه صحراى ميان مصر و شام.

١٣. ص ٢١ـ ٢٠

١٤. منزلى است ميان مدينه و كوفه.

١٥. خطبه ١٨٠

١٦. خطبه ٢٠٥

١٧. خطبه ١٣٦

١٨. خطبه ٢٠٥، المعيار و الموازنه، ص ١١٣

١٩. نامه ٧

٢٠. خطبه ١٤٨

٢١. خطبه ١٣٧، و نيز نگاه كنيد به خطبه ٢٢

بخش - ١٥

اكنون جاى آنست كه طلحه و زبير، اين دو صحابى سابق در اسلام را بهتر بشناسانيم : زبير، پسر عوام پسر خويلد (پدر خديجه زن پيغمبر) و مادر او صفيه دختر عبد المطلب و عمه پيغمبر است زبير در جنگ بدر همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، او از كسانى است كه عثمان مال فراوان بدو بخشيد مبلغ اين مال را ابن سعد در طبقات ششصد هزار نوشته است.(١)

طلحه، پسر عبيد الله از تيم، و با ابوبكر از يك تيره است. پيش از اسلام بازرگانى مى‏كرد و با عثمان دوستى داشت. در جنگ احد كنار پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. او را از زمين برداشت تا به مردم بنماياند كشته نشده است. در آن نبرد دست خود را بر تيرى كه به سوى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم افكنده بودند گرفت، انگشتى از وى جدا گرديد، سپس دستش شل شد. چنانكه نوشته شد وقتى كه عمر او را جزء اصحاب شورا معين كرد، وى بيرون مدينه بود، چون بازگشت، كار بيعت با عثمان پايان يافته بود طلحه در خانه نشست عبد الرحمان پسر عوف نزد او رفت و او را از مخالفت ترساند. و نوشته‏اند عثمان خود نزد او رفت و او را راضى كرد و طلحه با او بيعت نمود. عثمان در دوره خلافتش مالهاى فراوان به طلحه مى‏بخشيد. چنانكه طلحه وقتى از وى پنجاه هزار وام گرفت، پس از چندى به عثمان گفت : «مال تو حاضر است كسى را بفرست تا تحويل دهم.» عثمان گفت : «آن مبلغ مزد جوانمردى تو است.» جز اين مبلغ مالهاى ديگرى نيز بدو داد. با اين همه چنانكه از گفته مروان نوشته‏اند، طلحه از كسانى بود كه در كشتن عثمان دست داشت. در جنگ جمل مروان پسر حكم تيرى به طلحه افكند و او را كشت و به أبان پسر عثمان گفت : «امروز يكى از كشندگان پدرت را كشتم. » علىعليه‌السلام درباره جدائى او و بهانه ساختن خون عثمان گويد :

«به خدا كه طلحه بدين كار نپرداخت و خونخواهى عثمان را بهانه نساخت، جز از بيم آنكه خون عثمان را از او خواهند كه در اين باره متهم مى‏نمود و در ميان مردم آزمندتر از او به كشتن عثمان نبود.»(٢)

و درباره تهمتى كه بر او نهاده و كشتن عثمان را بدو نسبت داده بودند مى‏فرمايد :

«اگر كشتن عثمان را فرمان داده بودم قاتل من بودم، و اگر مردمان را از قتل وى باز داشته‏ام، يارى او كرده بودم ليكن جز اين نيست : آنكه او را يارى كرد نتواند گفت من از آن كه او را خوار گذارد بهترم، و آنكه او را خوار گذارد نتواند گفت آنكه او را يارى كرد از من بهتر است .»(٣)

گروهى ديگر از بيعت‏كنندگان از او مى‏خواستند كشندگان عثمان قصاص شوند. در نهج البلاغه و كتابهاى تاريخ، گفتارى را از امام مى‏بينيم كه در پاسخ خواسته‏هاى اين گروه است. طبرى نوشته است چون طلحه و زبير با على بيعت كردند مردمى از صحابه نزد علىعليه‌السلام رفتند و گفتند :

.«شرط ما اقامه حدهاست و اين مردم در خون اين مرد (عثمان) شريك‏اند.»(٤) و على در پاسخ آنان گفت :

«برادران چنين نيست كه آنچه را مى‏دانيد ندانم. ليكن چگونه نيروئى فراهم آوردن توانم. اين مردم با ساز و برگ و نيرو به راه افتادند. بر آنان قدرتى ندارم و آنان بر ما مسلط گرديده‏اند اينهايند كه بردگان شما به هواخواهى آنان به پا خاسته‏اند و باديه‏نشينان شما به آنان پيوسته‏اند.»(٥)

اين درخواست را چه كسى يا كسانى از علىعليه‌السلام كرده‏اند و در كجا و چه وقت بوده؟ مسلم است هنگامى كه امام در مدينه به سر مى‏برد. و از عبارت طبرى بر مى‏آيد كه درهمان هفته‏هاى نخست خلافت بوده است. اما خواهندگان كه بوده‏اند؟ طبرى نوشته است صحابه بودند يعنى از مردم مدينه، نه آنانكه از مصر و ديگر شهرها به راه افتادند. شايد كسانى كه از آغاز سوداى حكومت در سر داشتند، و چون على را مرد دنيا نديدند، بهانه آغاز كردند و سرانجام از او بريدند. هر چه بوده است نشان مى‏دهد بر خلاف آنان كه بر علىعليه‌السلام هجوم آوردند و با او بيعت كردند. مردمى بيشتر نگران خود بودند تا نگران مسلمانان و چنانكه خواهيم ديد اين نگرانى بى‏جا نبوده است.

طلحه و زبير جزء كسانى بودند كه با علىعليه‌السلام بيعت كردند، اما چنانكه نوشته شد پس از روزى چند ناخشنودى نمودند. آنان تنها نمى‏خواستند در كارها با على به مشورت نشينند، چه هر مسلمانى در كارهاى عمومى حق نظر دادن دارد. آنان مى‏خواستند در كار حكومت با او شريك باشند و چنين توقعى هيچگاه برآورده نمى‏شد. چرا كه كار حكومت بر اساس قرآن و سنت بود و هيچكس در فهم اين دو به علىعليه‌السلام نمى‏رسيد. علىعليه‌السلام پرورده رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و آشنا به كتاب خدا و سنت رسول و ناسخ و منسوخ، آن چنانكه گويد :

«و از اين گونه (حديث و معناى آن) چيزى بر من نگذشت جز آنكه معنى آنرا از او پرسيدم و به خاطر سپردم.»(٦)

به هر حال، اين دو تن كه بيعت علىعليه‌السلام در گردن آنان بود از جمع بريدند و روى به مكه نهادند از زبير پرسيده بودند : «تو با علىعليه‌السلام خويشاوندى و با او بيعت كردى چرا به مخالفت با وى برخاستى؟» گفته بود : «از من به اكراه بيعت گرفتند راضى نبودم. دستم با علىعليه‌السلام بيعت كرد نه دلم.» و علىعليه‌السلام در پاسخ او فرمايد :

«پندارد با دستش بيعت كرده است نه با دلش، پس بدانچه به دستش كرده اعتراف مى‏كند و به آنچه به دلش بوده ادعا. بر آنچه ادعا كند دليلى روشن بايد، يا در آنچه بود و از آن بيرون رفت‏ [جمع مسلمانان‏] درآيد.»(٧)