تا به کی دل بسته ای بر زدگی این جهان
|
|
ما چو مهمانیم و این دیر کهن مهمانسرا
|
|
این جهان باشد همان رندی که خم و کوزه ساخت
|
|
این جهان باشد همان شبرو که در یک دم ربود
|
|
این جهان آن کهنه عفریتیست کز افسون گرفت
|
|
آری آری عاقبت، مرگت برد در قعر گور
|
|
کهربای مرگت آخر می رباید همچو کاه
|
|
عاقبت می گرددت بالین و بستر خاک و خشت
|
|
هر توانائی که روزی پرورد در دامنش
|
|
تا یکی در نزد افرادی چو خود یا دون خود
|
|
تا یکی بندی ببند بندگی با دست خویش
|
|
تا یکی از بهره ترفیع مقام و منزلت
|
|
من نگویم در پس زانوی غم گیر انزوا
|
|
من نگویم خط بطلان کش به روی زندگی
|
|
گویمت ما کاروانیم و جان باشد رهی
|
|
گر کنی سرپیچی از فرمان گیتی آفرین
|
|
کشتزاری باشد این گیتی برای آخرت
|
|
گر که بر اسب مراد خود شدی روز سوار
|
|
هر که را گردون کند روز بر این مرکب سوار
|
|
روی کسب کمال دانش و تقوی و دین
|
|
تا توانی پا فرا کش از ره جور و ستم
|
|
کوش تا در سایه ایمان و دین در روز حشر
|
|
بی در گنج ولایت در دم رفتن چه سود
|
|
خلق را دست اجل از پا در آرد روز و شب
|
|
یا چو گرگ تیز چنگالی که افتد در گله
|
|
بین چگونه دیده بست از دار دنیا عالمی
|
|
عالمی عامل ز اعقاب امیر مؤمنین
|
|
عالمی عامل ز اعقاب امیر مؤمنین
|
|
مقتدائی محترم از دیده هر مرد و زن
|
|
صاحب قدر و جلالت، مفتی ذی احترام
|
|
آیت الله کبیر بهبهانی، آنکه بود
|
|
آنکه بین مردم دوران نظیرش بود کم
|
آنکه اندر صدر مدرس بین طلاب علوم
|
|
آنکه بود آیات قرآن را مفسر یک به یک
|
آیت اللهی که از هشیاری و فهم و خرد
|
|
آیت اللهی که از اندیشه و رای سلیم
|
آیت الله که بود از جبهه نورانیش
|
|
آیت اللهی که بود از کثرت خوش محضری
|
آیت اللهی که با مرگ عزیزان، داغدار
|
|
چشمه سار فیض را بود آن زعیم آب حیات
|
بود او کوه متانت با تواضع، همفرین
|
|
قبله حاجات مردم، پیشوای مرد و زن
|
جامع کل علوم و حاوی اصل و فروع
|
|
من ندانم خوانمش انسان کامل یا ملک
|
سیر شد از این محیط و خسته ز ابناء زمن
|
|
چشم بست از این سرای عاریت شهباز فیض
|
رفت عنقای فراست بر فراز قاف قرب
|
|
آفتاب علم را گردید خاک تیره میغ
|
نی که خوزستان بود تنها ز مرگش بی زعیم
|
|
سال فوتش را به سال هجری و أبجد نمود
|
(حاج می سید علی جنات را کرده وطن)
|
|
این جهان هرگز نمیباشد سرای جاودان
|
کی بود مهمانسرا دائم سرای میهمان
|
|
قد و بالای قباد و روی و موی اردوان
|
از کف جم جام و تاج از تارک نوشیروان
|
|
مسند از یعقوب لیث و جقه از الب ارسلان
|
از فراست گر گذاری پا به فرق فرقدان
|
|
از کیاست گر ز کیهان پا نهی بر کهکشان
|
ای که بستر سازی اکنون از پرند و پرنیان
|
|
این جهانش روز دیگر می نماید ناتوان
|
بهر تعظیم و ستایش مینمائی خم میان
|
|
از برای خدمت دونان، میان بهر دونان
|
خسته می سازی زبان خود به مدح این و آن
|
|
من نگویم از همه هستی خود دامن فشان
|
مسکن خود کن مغاری یا که غاری را مکان
|
|
آخر از این رهگذر باید نماید کاروان
|
بی تأمل می شوی درمانده وقت امتحان
|
|
وقت خرمن حاصل خواهی اگر بذی نشان
|
از پی ظلم و ستم هر سو که بتوانی، مران
|
|
روز دیگر بر فرود آوردنش گیرد عنان
|
خویش را از چنگ شیطان هوس وارهان
|
|
تا توانی بسته دار از ظلم و کین دست و زبان
|
از عذاب اخروی حقت بدارد در امان
|
|
از هزاران گنج همچون این قوافی شایگان
|
همچون برگی کز شجر ریزد به هنگام خزان
|
|
مرگ از پیر و جوان غافل نگردد یک زمان
|
کز خرد بودی یگانه در میان همگنان
|
|
فاضلی کامل ز نسل خاتم پیغمبران
|
پیشوائی معتبر در نزد هر پیر و جوان
|
|
زینت محراب و منبر، منهی با عزوشان
|
مرجع تقلید جمعی بیشمار از شیعیان
|
|
این چنین پرهیزار و مشفق و روشن روان
|
بود چون بدر منیری در میان اختران
|
|
آنکه بود احکام مذهب را سراسر ترجمان
|
بود بر گلزار علم و گلشن دین باغبان
|
|
بود در کار امور مسلمین کوشا ز جان
|
آیت تقوی و دانش آشکارا و عیان
|
|
هر کجا وارسته و مردم نواز و مهربان
|
بود اما داشت دائم شکر یزدان بر زبان
|
|
کوهسار مکرمت را بود آن فرزانه کان
|
بود او چرخ مناعت با عطوفت هم قران
|
|
قدوه ارباب دانش، زبده خرد و کلان
|
افتخار مسلمین و حامی ایرانیان
|
|
آنقدر دانم نظیرش پرورد کمتر زمان
|
کرد آن حبر معظم زین جهان رو بر جنان
|
|
شد همای زهد در اوج بقا زین خاکدان
|
کرد سیمرغ شرف بر شاخ طوبی آشیان
|
|
گشت بر سرو فضیلت سنگ مرقد سایبان
|
مقتدائی هم نباشد مثل او در اصفهان
|
|
طبع برنا در دو تاریخ جدا از هم بیان
|
|
|
|
|
|
|