خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 38808
دانلود: 3809

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 38808 / دانلود: 3809
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ورود فراريها

آن شب شهر سنه قيامتي بود تا صبح بين الطلوعين مرحوم معتمد الدوله وارد شهر شد. زنهاي سربازها و اهالي اردو از شب به كنار شهر و دم راه رفته به انتظار خبر مسافرين يا ورودشان. در وقت ورود شاهزاده قدري بي‌احترامي لفظي هم به او كرده بودند. در همان شب كسي در خانه ما نخوابيده. بين الطلوعين مرحوم ديوان بيگي وارد خانه شد با كمال تغيّر و فورا خوابيد. مرحوم شرف الملك گلوله به رانش خورده بود، لكن بي‌خطر بود. ميرزا مصطفي پسر عمّه من كه تحويلدار و محرم مرحوم ديوان بيگي بود گلوله خورده بود. متّصل زخمي و فراري بود كه به شهر وارد مي‌شد و از كساني كه خود را زير سنگها پنهان كرده بودند داستانها شنيده مي‌شد.

اختفاي معتمد الدوله‌

فرهاد ميرزاي معتمد الدوله ديگر علتي [نشد] و سلامي برون ننشست و غيرمرئي بود. گاهي به اطاق آقا فيروز خواجه‌اش كه بسيار آدم خوبي بود مي‌آمد و هركس را مي‌خواست احضار مي‌كرد. يك روزي مرحومه خانم والده‌ام طاب ثراها و عيال مرحوم ميرزا شفيع اخوي به اندرون شاهزاده و ديدن شاهزاده خانم مادر احتشام الدوله رفته بودند كه اندرون شاهزاده باشد، خيلي كنايه گفته و برآشفته بود.

يحتمل اعداء مرحوم ديوان بيگي هم القاي شبهه كرده بودند كه چون در اورامان رياست و حكومت داشته بي‌اطّلاع ازين حركت نبوده. به همه جهت شاهزاده غيرمرئي [شد] و مردم منتظر خبر طهران و نتيجه بودند.

اين قضيه در شب يكشنبه ۲۶ محرّم سنه ۱۲۸۶ در قريه انجمنه براي شاهزاده اتفاق افتاده بود، و غيرمرئي بود و برون نمي‌آمد تا در شهر صفر افواج و سوار مفصّله ذيل به حكم دولت وارد شهر سنندج شد. درين بين محمّد سعيد سلطان هم در ايليّت نتوانست با پسران حسن سلطان مخالفت نمايد، با آنها همدست شد.

حركت قشون از اطراف‌

از طرف دولت، چون اين قبيل حركات از رعيّت خاصّه در سرحد در نظر مرحوم ناصر الدّين شاه خيلي اهميّت داشت، قشون مستعّدي مأمور نظم اورامان كرد كه عبارت بود از مرحوم حاجي قنبر علي خان سعد الملك كه بعد سعد الدوله و حاكم طهران شد، و مصطفي قلي خان اعتماد السّلطنه همداني با فوج فدوي همدان، و بيوك خان اقبال الدّوله با فوج مراغه، و آقا خان مظّفر الدوله با فوج خمسه، و علينقي خان خمسه با فوج لشكر خمسه، و ذوالفقار خان خمسه‌اي اسعد الدوله با سوار خمسه و سوار قزوين. سعد الدّوله را با مظفر الدّوله و ذوالفقار خان«۱» و علينقي خان با فوج و سوارشان با فوج ظفر كردستان و تفنگچي بانه و سقّز و مريوان به اورامان تخت و سركوبي و تنبيه پسران ياغي حسن سلطان فرستاد و مرحوم ديوان بيگي را همراه آنها فرستاد، در حقيقت حاكم آنجا بود و بايستي به واسطه حكومت بلوكات مجاور هم كه با او بود سيورسات و تفنگچي و چريك دهات و ايلات ابوابجمعي خود را همراه ببرد.

سعد الدّوله هم خواهش كرده بود كه شاهزاده او را همراه او و اردو بفرستد، به اين جهات مرحوم ديوان بيگي همراه اين اردو رفت به اورامان تخت. اعتماد السلطنه و بيوك خان اقبال الدّوله را با جمعيّت و سوار و تفنگچي جوانرود و حول‌وحوش، و دو فوج فدوي همدان و فوج مراغه به طرف اورامان لهون مأمور كرد و مرحوم علي اكبر خان شرف الملك را همراه اين اردو فرستاد.

در شهر ربيع الاوّل ۱۲۸۶ اين دو اردو حركت كرد. مرحوم ديوان بيگي به واسطه غارت شب شبيخون اسباب سفر و لوازمي نداشت، از نو تهيّه دارودستگاه و قهوه‌خانه و آبدارخانه و مطبخ سفري مي‌ديد. از اصفهان چادر خواسته بود.

معتمد الدّوله هم چند چادر داده بود. ميان حياط زده بودند و اين تهيّه و چادر و اسب و لوازم سفر براي من عيش كافي بود. شب و روز از مقتضيات آن سن كوتاهي نمي‌كردم.

بالأخره سه فوج و دو عرّاده توپ و قوپوز از طرف يمين به شاميان و دربند

______________________________

(۱). اصل: زالفقار

كلوين مأمور [شد]، پس از ورود فوج ظفر كردستان كه در اواسط صفر رفته بود با تفنگچي سقّز و مريوان و بانه به آن اردو ملحق شد و در تپّه شيخ سليمان كه محاذي دربند كلوين است رحل اقامت انداختند. در غرّه ربيع الثاني جنگي شد، از اردو جمعي كشته شدند و مدّت دو ماه اردو در همين مكان اقامت كرد و صرفه نبرد. اين دربند و دو دربند ديگر يكي دربند دزلي و ديگري دورود است، از همان سه راه مي‌رود به قريه دزلي كه محل اقامت حسن سلطان و اولادش بوده.

دربند دزلي‌

و ازين دربند دزلي خودم عبور كرده‌ام. مثل اينكه دو ديوار از سنگ در دو طرف ساخته باشند. تقريبا پنجاه ذرع ارتفاع اين دو ديوار است كه پنجه قدرت معماري كرده و به اندازه‌اي اين سنگ صاف است [كه] مي‌توان روي آن با قلم نوشت. تقريبا در كمال صعوبت در مدّت سه ساعت مي‌توان به دزلي رسيد. در سطح اين دربند تا دم آخر سنگهاي بزرگ افتاده، در نهايت صعوبت مي‌توان راه رفت. بايد جست روي سنگ و از روي آن به صعوبت به اين [طرف] آمد و رفت روي سنگي ديگر، مخصوصا براي سوار نهايت اشكال را دارد از آنجا عبور كند و بالنسبه اين دربند از دو دربند ديگر سهل المسلك‌تر است كه از آن دو دربند يكي دربند كلوين و ديگر دربند «دورود» است مي‌شود به اورامان رفت و به واسطه سنگلاخ و سختي و آن راههاي صعب المسلك است كه اهل آنجا هميشه مغرور و ياغي‌اند.

محصول آنجا

در تمام اين دو بلوك بقدر هزار ذرع زمين صاف هموار كه زراعت بكنند نيست.

محصول آنجا منحصر است به گردو و توت كه قوت غالب آنها توت و انار و انجير و مختصر انگور بد خيلي كم كه هيچوقت نمي‌رسد در آنجا ديده مي‌شود، با گلابي جنگلي بسيار بد و الي غير النّهايه بلوط از جنگلهاي اين دو بلوك عمل مي‌آيد كه در سالهاي گراني و قحطي تمامي به بلوط قناعت مي‌كنند، لكن ثمرهاي جنگلي از قبيل چتلان‌قوش و سقّز و غيره در آنجا يافت مي‌شود. عنّاب به شرح ايضا، عسل اعلي فراوان به عمل مي‌آيد. اين محصولها را در دهات جلگه با گندم و جو و ذرّت مبادله مي‌كنند. زنهاي آنجا در نهايت جمال و سباحت منظر [اند] و مردها را از حيث خدمت خانه و آوردن علف از كوه براي دواب و هيزم براي سوخت و غيره راحت و به خيال خود مي‌گذارند. اين مختصري است از وضع آنجا.

جنگ مختصر

برگرديم به سر مطلب، هرگاه بيست نفر تفنگچي در دهنه اين دربند حاضر باشد ده فوج سرباز نمي‌تواند از عهده آن بيست نفر بيايد. هرقدر آنها تفنگ بيندازند به آدم مي‌خورد، هرقدر توپ و تفنگ از پايين بيندازند به سنگ مي‌خورد. چنانچه در اين دعوا تجربه شد و به همين جهت دو ماه كامل اردو در تپّه شيخ سليمان معطّل بود. هر روز آنها آمدند به دستبرد و از طرف اردو اگر اقدامي در جنگ مي‌شد جز تلف نفوس سرباز و تفنگچي فايده‌اي نداشت.

شب ۲۸ ربيع الثاني دو هزار سوار و پياده كه به كشتن و كشته شدن آماده بودند به حكم حاجي سعد الدّوله و نمايندگي و دلالت مرحوم ديوان بيگي كه خودش جلو آنها افتاده بود، در راه ويسه و مرس در شب تاريك در آن راه صعب المسلك چون بلاي نازل وارد و بر دزلي داخل شدند. به خيال كسي خطور نمي‌كرد كه در آن شب تاريك از آن راه باريك‌يك نفر بتواند عبور كند. از صداي شيپور حضرات از خواب غفلت بيدار شده، چون اغلب تفنگچيها به حمايت اورامان لهون رفته بودند وقتي كه از تسخير دزلي خبر شدند به هيأت اجتماع به عزم قتال آمدند. نايره قتال در آن شب اشتعال يافت.

حاجي سعد الدّوله غدغن كرد تا هوا روشن نشود يك نفر يك تفنگ خالي نكند به دو ملاحظه؛ يكي اينكه چون شب است مبادا به همديگر نفهميده تفنگ خالي كنند، ديگر به ملاحظه اينكه سرب و باروط آنها تمام شود. مختصر جنگي كردند كه نظير آن كمتر ديده شده و شجاعت و رشادتي نمودند كه تاريخي است.

سال ۱۲۸۶ كشتن بهرام ميرزا

من جمله بهرام ميرزا پسر عموي حسن سلطان قاتل حاجي شيخ عبد الكريم كه پيرمرد عالم مقدّس بود در سن صد سال در ۲۹ صفر براي اصلاح به دزلي رفته بود.

اين بهرام ميرزا رشادت و شجاعت خارق عادتي كرده بود، يعني قطعه سنگي را سنگر كرده تا باروط و سرب داشت دعوا كرد. بعد تفنگ را انداخت و دست به خنجر، حمله به اين اردو آورد. سربازها او را قطعه‌قطعه كرده، هريك از اعضاي او را نزد حاجي سعد الدوله مي‌آوردند انعام مي‌داد. جز يك نفر سرباز آلت تناسلي او را آورده بود، فحش شنيد.

شيخ كدو

جسورتر از بهرام ميرزا، شيخ كدو كه يك نفر شيخ از مريدان نقشبندي بوده، علمي در آن‌روز به دست گرفته و دو كدو بهم مي‌زد و چند كدو هم قطعه‌قطعه كرده به گردن هريك از تفنگچيان يك قطعه از آن آويزان كرده بود. محض حفظ خود شيخ كدو را در آن روز قطعه‌قطعه كردند.

كشته شدن امين بيگ‌

مختصر اينكه از دو سنگر و مأمنهاي آنها را گرفته بود و آنها در صحرا مانده بودند و رشادت و جلادت نماياني كرده بودند. در پشت سنگر يك نفر سرباز سر بلند كرده بود كه تماشا كند گلوله توپ به كجا خورده، مرحوم امين بيگ دائي من به سرباز مزبور گفته بود سرت را بلند نكن گلوله مي‌خوري. اين حرف و نصيحت تمام نشده گلوله به پيشاني امين بيگ خورده كه فورا مرحوم شد. نعش او را محمّد زمان بيگ كه [از] نوكرهاي خوب و رشيد مرحوم ديوان بيگي بود به زير درخت بادامي در پشت توپها برده و خبر به مرحوم ديوان بيگي نداده بود مبادا خود را ببازد. يك نفر ياور فوج خمسه و يك نفر سلطان فوج ظفر كردستان و چندين سرباز كشته شدند.

فتح اورامان تخت‌

حاجي سعد الدوله حكم به يورش داده، قشون دولت به اورامانيها حمله برده آنها شكست فاحشي خورده فرار كردند و قشون تا خوش‌بدراني كه مكان مسطّح با صفائي است، دور آن را ديوار سنگي كشيده‌اند، آنها تعاقب كرده ناچار مجال زيست را محال دانسته، به «شهر زور» كه متّصل به اورامان است به خاك عثماني است پناهنده شدند. يك تير توپ از عقب سر آنها انداخته بودند به خاك شهر زور افتاده بود. بعد اسباب گفتگوي دولتي شد و اورامان تخت مفتوح [شد] و به تصرّف دولت آمد. از طرف يسار دو فوج و سه عرّاده توپ و قوپوز مأمور اورامان لهون بود در تحت رياست مرحوم اعتماد السّلطنه به تسخير آنجا رفتند.

مانع اين اردو رودخانه معروف سيروان بود كه محمّد سعيد سلطان نوشته بود ده نفر تفنگچي در سر پل گذاشته‌ام كه تا ده سال لشكر سلم و تور از آنجا عبور نمي‌تواند بكند. پل چوبين كشيده و سنگرها را بسته به عزم جنگ نشسته بودند.

قشون دولت روز ورود چشمه آب را گرفتند كه اگر آن چشمه به دست قشون نمي‌افتاد از تشنگي هلاك مي‌شدند.

فرار پسران سعيد سلطان‌

شب ۲۱ ربيع الثاني اعتماد السلطنه قشون را تا كنار رودخانه سيروان برده، صبح كه فوج افشار اروميّه شنيده و خبر شد از غيرت سنگري ديگر بستند و شناوران هر دو فوج از آن رودخانه و موج احتياط نكرده از آب گذشتند. جنگ در گرفت. توپ و قوپوز لابد آنها را شكست داد. ابا بكر بيگ كه از منسوبان محمّد سعيد سلطان و عاقله او بود مقتول شد. تفنگچي هر دو اورامان در صبح و شام به عزم رزم پيش آمدند مغلوب برگشتند. فوج افشار كه در كوه سنگر داشت به آنها حمله آورده رو به گريز نهادند. چند روزي براي بستن پل معطّل شده و در دوم جمادي الاولي با شيپور و بالابان به نفسود كه پايتخت لهون است يورش برده، پسران سعيد سلطان به جنگ آمدند و به ننگ برگشتند و رو به فرار نهاده، آنها هم به خاك عثماني رفتند و هر دو اورامان به تصرّف اردوي دولتي درآمد.

قشون حاج سعد الدوله در خوش بدراني مقيم شد و در حقيقت بايستي مرحوم ديوان بيگي جيره و عليق آنها را برساند، كمال صعوبت را داشت. ناچار از يك نفر ياور خمسه شيخعلي بيگ نام پولي قرض كرد كه به مصرف سيورسات اردو رساند و قشون اعتماد السلطنه در نفسود اقامت كردند و مرحوم شرف الملك جيره و عليق آنها [را] مي‌رساند، چون ازين تاريخ حكومت اورامان تخت براي مرحوم ديوان بيگي و حكومت اورامان لهون براي مرحوم علي اكبر خان شرف الملك علني و رسمي شد.

فريدون بيگ‌

مژده فتح اورامان و خبر كشته شدن مرحوم امين بيگ دائي من به توسّط ميرزا شكر اللّه نوكر قديمي مرحوم ديوان بيگي روز بعد قدري از شب گذشته به شهر رسيد. معتمد الدوله طاقه شال و منصب سلطاني به ميرزا شكر اللّه داد و شب را خانه ما از فوت امين بيگ خبر نشدند. قبل از طلوع مرحومه والده را به خانه مرحوم فريدون بيگ دائي بزرگ بردند. در آنجا خبر قتل برادر به او دادند، قيامت شد. كسان ما و نوكرها دو اخوي بزرگتر از من و مرا بين الطلوعين به طرف خانه مرحوم فريدون بيگ بردند. دم راه ملحق شديم كه آنها مي‌آمدند به استقبال نعش بروند.

سرهاي بهرام ميرزا و شيخ كدو

مرحوم اسماعيل بيگ داروغه عموي مادر من كه آدم محترم معتبري بود، با آقا رشيد داروغه كه برادرزاده او و از طايفه مادري ما بودند رو به خارج شهر متّفقا با آنها رفتيم. فرهاد ميرزا هم اسب و يدك و يساول و لوازم و اسب «قلمكار» سابق الذكر كه شيخ كدو در شبيخون انجمنه سوار آن شده و اشعاري خوانده بود با يراق طلا آورده بودند. جمعيّت علما و اعيان كردستان و تماشاچي بي‌اندازه به خارج شهر آمده بودند. سر بهرام ميرزا كه شرح آن گذشت با سر شيخ كدو و چهار سر ديگر همراه نعشها آورده بودند. سر بهرام ميرزا را به گردن يك اسب شاهزاده و سر شيخ كدو را از گردن اسب قلمكار آويزان كرده جلو نعشها انداختند و به رسم آنجا سرنا و دهل را آن اوقات رسم بود به آهنگ عزا جلو نعش مي‌نواختند.

جبه ترمه براي ديوان بيگي‌

اوّل نعش مرحوم امين بيگ، بعد ياور فوج خمسه را دنبال اين سرهاي بريده به گردن اسب آويخته انداخته وارد شهر كردند، قيامت شد. نعش والي را غسل داده به همان ازدحام و جمعيّت او را بردند دفن كردند و سه روز مجلس ختم منعقد بود بعد برچيدند، و مرحوم معتمد الدّوله يك ثوب جبّه ترمه براي مرحوم ديوان بيگي فرستاد كه لباس عزا نپوشد و مجدّدا بر ابهّت و اهميّت شاهزاده چه در طهران و چه از اطراف افزود و رفع تهمت از مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي شد كه مخالف آنها گفته بود با اورامانيها همدست بوده‌اند.

مهماني بزرگ براي سعد الدوله و اعتماد السلطنه‌

باري بعد از رفع غايله هر دو اردو تقريبا سه ماه در هر دو اورامان ماندند بعد مرخّص شدند. روز ورود من به استقبال رفتم. مرحوم حاجي سعد الدوله در صحرا به ناهار افتاده بود. پنج بيرق جلوش بود [به] علامت پنج فوج. مرحوم ديوان بيگي هم نزد او بود به من خيلي مهرباني كرد. بعد اردو به نظام وارد شهر شدند. بعد از چند روز مرحوم ديوان بيگي مهماني بسيار بزرگي از حاجي سعد الدوله و اعتماد السلطنه و ساير صاحب‌منصبان كرد كه از يك هفته قبل مشغول تهيّه بودند. ميرپنجها به طهران مرخّص شدند.

القاب جديد

براي معتمد الدوله شمشير تمام‌مرصّع خلعت آمد. حكومت همدان نيز ضميمه كردستان شد، براي ايشان به اسم اويس ميرزا احتشام الدوله پسر بزرگش. حاجي قنبر علي خان سعد الملك در طهران سعد الدّوله و مصطفي قلي خان اعتماد السلطنه لقب گرفتند. آقا خان سرتيپ فوج خمسه مظفر الدّوله، بيوك خان اروميّه‌اي اقبال الملك و لقب به آنها داده شد. براي مرحوم ديوان بيگي جبّه ترمه و نشان درجه اوّل سرهنگي مرحمت شد. مواجبي هم در حق ورثه مرحوم امين بيگ برقرار [شد] و فرماني صادر كرده بودند. براي مرحوم علي اكبر خان شمشير ته طلا و نشان سرهنگي آورده بودند.

نصب فرمان به كلاه‌

به رسم آن زمان كه فرمان شاه را به كلاه و فرق سر مي‌گذاشتند، من در طويله و حياط و باربند«۱» بازي مي‌كردم، جمعيّت و كوكبه مرحوم ديوان بيگي پيدا شد، فرمان را به كلاه نصب كرده و جبّه را پوشيده نشان را زده بود به خانه برگشت. چون در كردستان تاكنون نشان به كسي نداده بودند، اين نشانها اسباب غبطه تمام اهل ملك شد و اهميّت اين نشان بيشتر از نشانهاي سرداري و امير توماني بود كه محمّد علي ميرزا داده و مظفر الدين شاه مي‌داد، من‌جمله مرحوم ديوان بيگي پانصد تومان را خلعت داد و از حامل آن باز معذرت مي‌خواست كه به واسطه مخارج قشون‌كشي ممكن نبود، والّا بيشتر ازين مي‌دادم. در عين الفصل تابستان اين جنگ اورامان فيصل يافت.

دامادي پسر امير نظام‌

در آن موقع كه مرحوم ديوان بيگي در اردو بود، صبيّه مرحوم ميرزا اسماعيل مشرف كه عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي بود، بعد عيال مرحوم ميرزا شفيع اخوي شده بود به مرض طولاني مبتلا شده بود مرحوم شد و آن مرحومه بسيار زن عفيفه نجيبه‌اي بود. در خانه پدرش مجلس ختم بزرگي منعقد كردند. ايضا در غياب مرحوم ديوان بيگي، حسنعلي خان امير نظام كه فخر الاياله دختر غلامشاه خان والي را براي پسرش عروسي مي‌كرد، اعيان گروس را براي بردن عروس به كردستان فرستاده بود و عروسي مفصّل باشكوهي كرده بود. ميرزا لطف اللّه پيشكار گروس كه با مرحوم ديوان بيگي نهايت دوستي را داشت و هروقت به كردستان مي‌آمد در خانه ما مهمان مي‌شد، در موقع مزبور براي عروس آمده و در خانه ما مهمان بود، در

______________________________

(۱). كذا، ظاهرا «بهاربند» كه در تداول تهران گفته مي‌شده.

بالاخانه مشرف به رودخانه كه در جنب طويله و مهمانخانه بود براي واردين اطراف، در آنجا منزل كرد و تهيّه بسيار مفصّلي براي او هر روز مي‌ديدند. يك هفته با جمعيّت و اتباعش در خانه ما بود.

خوبي سال ۱۲۸۶

اين سال ۱۲۸۶ از سالهاي بسيار خوب بود كه به خانواده ما به خوشي و خرّمي گذشت، چه از حيث حكمراني و حكومت، چه از جهت املاك و مداخل و جواهر و عمارت و اسب و قاطر و نوكر و غيره و غيره كه منتهي درجه خوشوقتي و عزّت را داشتيم. بعد از مدّتي فرهاد ميرزا مرحوم ديوان بيگي را فرستاد به اورامان به استمالت رعايا و بيگزاده‌هاي آنجا. در جمعه دهم شهر ذيقعده اين سال به شهر مراجعت فرمودند و با چكمه پياده شده خدمت معتمد الدوله رفت، جبّه ترمه به او مرحمت شده بود. خلعت پوشيده آمده به خانه. درين روز وقت ظهر ميرزا عبد الوهاب خان اخوي متولّد شد و به روز ميمون تفأّل زديم.

سال ۱۲۸۷

در سال ۱۲۸۷ به همين ترتيب در اوج عزّت بوديم. مصطفي بيگ برادر حسن سلطان كه ذكرش گذشت در حبس بود، پسران او رضا قلي بيگ و عباسقلي بيگ و دو پسر كوچكش محمّد طاهر بيگ و محمّد كريم بيگ و خاتون فرخي خواهرش و دو نفر از زنهاي او در موقعي كه مرحوم ديوان بيگي به اورامان رفته بود، اين حضرات پناه آورده و از خاك عثماني مراجعت كرده همراه مرحوم ديوان بيگي به شهر آمدند و در خانه ما مهمان بودند.

بعد از مدّتي مرحوم ديوان بيگي ضمانت كرد مصطفي بيگ را از حبس مرخّص كردند و در جنب خانه ما خانه براي آنها كرايه كرده و از طرف دولت هفتصد تومان مواجب به اسم آنها برقرار شد كه در شهر سنندج اقامت كنند و ديگر به اورامان نروند. هميشه يا زنها يا بچّه‌هاي آنها در خانه ما بودند و آن دو پسر كوچكش كه همسن من بودند آمدند در مكتبخانه ما درس بخوانند و اسباب مشغوليّت من به واسطه اين هم‌بازيها معلوم بود از چه قرار است.

محمّد سعيد سلطان و كسانش هم از خاك عثماني برگشته به توسط مرحوم شرف الملك به شهر آمده، فيروزه جان زنش كه متشخّصه و صاحب طايفه و از اهل عثماني بود همراهش به شهر آمده بود، بعد از مدّتي با شرف الملك رفتند به جوانرود كه شرف الملك حاكم آنجا بود. (جوانرود يكي از بلوكات حاكم‌نشين معتبر كردستان و متّصل است به اورامان لهون).

كشتن محمد سعيد سلطان و

به دستور العمل معتمد الدّوله، شرف الملك در همان قلعه حاكم‌نشين جوانرود محمّد سعيد سلطان و عبد الرّحمن بيگ پسرش و ابا بكر نوكرش را به وضع بسيار بدي كشت. قرار گذاشته بود كه محمّد سعيد سلطان را همان روز مرخّص كند برود به سر حكومت خودش. در اين مذاكره بودند [كه] شرف الملك به بهانه از اطاق برون آمده به نوكرهايش دستور العمل داده بود ريختند محمّد سعيد سلطان و عبد الرّحمن بيگ پسرش و ابا بكر نوكر و پيشكارش را دستگير كرده و هر سه را دست‌بسته به ميان حياط آورده بودند. اورامانيهاي مخالف اينها حضور داشتند.

شرف الملك به مصطفي بيگ نام برادرزاده محمّد سعيد سلطان گفته بود او را بكشد. او خنجر كشيده و عازم قتل عمو شده بود، محمّد سعيد سلطان گفته بود پسره تو چرا اين كار لغو را مي‌كني. مصطفي بيگ عقب رفته بود يك نفر از فراشهاي شرف الملك با چماق بر فرق سر محمّد سعيد سلطان‌زاده افتاده بود. ساير بيگزادگان كه اغلب قوم‌وخويش او بودند با خنجر او را قطعه و سوراخ كرده بودند.

يك خروار نقره‌

مصطفي بيگ به تلافي و جبران اينكه عمويش را مزاحم نشده، تفنگچي قابلي هم بود تفنگي به سينه ابا بكر خالي مي‌كند و همانجا مي‌افتد، شب هم عبد الرّحمن بيگ را در محبس خفه مي‌كنند. به ملاحظه قلق و اضطراب فيروزه جان مادرش روز او را نگه مي‌دارند به شب، و مادر به آن جلالت قدر و قدرت چنين صدمه‌اي مي‌بيند معلوم است چه به او مي‌گذرد. از قرار مشهور يك خروار نقره از خانه آن شرف الملك بيرون آورد و برد، بعلاوه باقي اموال آنها و الآن اولاد شرف الملك با وجود يك كرور دولت صفر الكف مانده‌اند. ديگر از همّ هر دو اورامان بعد از اين قضيّه خاطر دولت و معتمد الدوله و شرف الملك و مرحوم ديوان بيگي آسوده شده و حكومت اين دو بلوك بكلّي از يد قدرت اوراماني خارج [شد] و به تصرّف مرحوم ديوان بيگي و شرف الملك درآمد.

قحطي سفر شاه‌

درين سال علامات قحطي در ممالك ايران ظاهر شد. ناصر الدين شاه چنانچه در كتاب سفرنامه خودش و تاريخ آن زمان ضبط است به خيال سفر عربستان و عراق عرب و زيارت عتبات عاليات افتاد. در سنه ۱۲۸۷ اين مسافرت انجام پذيرفت، معتمد الدوله به ملاحظه اينكه حكومت همدان جزو كردستان شده بود تا همدان به ركاب مبارك ملحق شد. چه در ذهاب چه در اياب تا كرمانشاهان با اردوي ناصر الدّين شاه بود. در مراجعت شمشير مرصّع درجه اوّل به او داده بودند، و چون در آن سال قحطي مرحوم ديوان بيگي خوب از عهده سيورسات ساخلو اورامان [بر] آمده بود يك ثوب ترمه با ملفوفه فرماني كه الآن موجود است در همدان براي مرحوم ديوان بيگي خود معتمد الدّوله گرفت و آورد.

حسد با ديوان بيگي‌

بواسطه اين ترقيّات اغلب اهل كردستان با مرحوم ديوان بيگي به واسطه حسد بد شدند. لكن تسلّطي كه او داشت و همراهي معتمد الدوله با او، اعتنائي به اين چيزها نمي‌كرد و در نهايت عزّت و كامراني به‌سر مي‌برديم. از وقايع بزرگ عالم درين سال يكي قحطي در داخله ايران، ديگر جنگ آلمان و فرانسه و شكست دولت فرانسه و محاصره قشون آلمان شهر پاريس را و تسليم شدن ناپلئون سيّم پادشاه فرانسه و شمشير خود را تسليم آلمانها نمودن و دو هزار كرور تومان پول ايران خسارت جنگ دادن فرانسه به آلمان است.

وفات مادر

درين سال چنانچه ذكر شد از هرجهت خاطر ما آسوده بود كه ناگاه مرض سقط به مرحومه مغفوره مبروره ماه شرف خانم مادر بي‌بدل مقدّس من رحمها اللّه عارض شد و منتهي شد به امراض ديگر، بواسطه سوء معالجه در شب جمعه ۲۱ شهر شوال به جوار رحمت الهي رفت. در صورتي‌كه سه روز قبل از فوت آن مرحومه، همشيره كوچك من كه اسمش رابعه بود و رختخواب آن پهلوي مرحومه خانم والده‌ام بود فوت شد. در حقيقت فوت مرحومه والده‌ام تاريخ اوّل بدبختي ما شد.

بعد از سه روز مجلس ختم كه با جنجال و ازدحام فوق العاده به خانه ما مي‌آمدند، در اطاق بزرگ مشهور به حوضخانه جا نمي‌شد، اطاق مرحومان ميرزا شفيع و ميرزا شريف اخوان بزرگتر من و مرحوم اسماعيل بيگ داروغه و آقا رشيد داروغه كه رئيس طايفه مادري ما بود با فريدون بيگ دائي براي پذيرائي مي‌نشستند.

چنانچه رسم است درين چند روز مرا خيلي عزيز و گرامي مي‌داشتند. مجلس ختم زنانه منتهي شد به چهل روز الي دو ماه. تا هفته هر شب همه با جمعيّت به سر مزار مي‌رفتيم قرآن مي‌خواندند و احسان مي‌كردند. بعد از هفته تا چلّه هر شب جمعه و بعدها علي الرّسم شبهاي جمعه به سر مزار مي‌رفتيم و از آن تاريخ تا اين وقت هيچ شبي نشده فاتحه براي مرحومه والده و شبهاي جمعه يس نخوانده باشم، و همچنين براي مرحوم ديوان بيگي و هر دو اخوي بزرگتر و مادر عطا. خيلي كم اتّفاق افتاده شب جمعه يس ترك شود يا شبي فاتحه فراموش شود.

جواهر دوستي ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي عشق غريبي به جواهر و طاقه شال كشميري داشت. جعبه جواهري معتدبه براي مرحومه والده خريده بود، به توسّط ميرزا احمد خان نائيني كه منشي‌باشي احتشام الدّوله اويس ميرزا بود، چون احتشام الدّوله در بندرات فارس و حوالي فارس حكومت داشت و ميرزا احمد خان با مرحوم پدرم خيلي دوستي با معني داشت، از بندرات مقداري مرواريد هم خواسته بود كه به رسم آنجا كه زنهاي محترمين كلاه مرواريد به سر مي‌گذاشتند، مرحومه والده هم‌چنين كلاه داشته باشد. اين مرواريدها در شبهايي كه چلّه مرحومه والده تمام نشده بود رسيد.

مرحوم ديوان بيگي همان شب آن مرواريدها را با جواهري كه والده مرحومه داشت غير از چند پارچه همه را داد بفروشند.

بعد از اين مصيبت بزرگ براي خانواده ما، مرحوم فريدون بيگ دائي كه پيشكار مرحوم ديوان بيگي بود و كارهاي او را اداره مي‌كرد، منزلي براي همشيره‌ها و من و غلامعلي اخوي كوچكتر از من ترتيب دادند و ملك نسا نام كه دايه همشيره‌ها و مرحوم ميرزا محمّد شريف اخوي بود او را به پرستاري ما معيّن كردند. اسباب نقد و جنس ما از هر قبيل در دو اطاق جنبين اطاق بزرگ نشيمن مرحوم ديوان بيگي و كليد آن دو اطاق هريك نزد يكي از همشيره‌ها و به اختيار آنها بود. مثل جواهر، نقره آلات، لباسهاي فاخر خز و ترمه و غيره و پارچه‌هاي ندوخته، در حقيقت اسباب متعلّق به صندوقخانه با آنها بود در تحت نظارت همان ملك نسا. من هم روزها به مكتب مي‌رفتم، وقتي مي‌گذراندم و مثل سابق كه مرحومه والده زنده بود آب و رنگي نداشتم و دوازده سال از سن من گذشته بود.

پايكلان‌

«پايكلان» يكي از دهات محال ژاوه‌رود كردستان است و بالنّسبه قريه معتبري است. حاصل آنجا هم زراعت است هم سردرختي. بيشتر محصولش زردآلوست كه خشك مي‌كنند و به فروش مي‌رسد. مرحوم ديوان بيگي مسقط الّرأسش آنجاست، يعني زائيده آن قريه است. در آنجا يك نفر از زهاد مرحوم ملّا قاسم كه به زيور علم آراسته بوده و نسبت كرامات به او مي‌دهند از اهل پايكلان بوده. مرحومين فخر العلما و ديوان بيگي هر دو در خدمت او تلّمذ كرده و درس خوانده‌اند، هنوز هم مقبره آن مرحوم زيارتگاه است. به واسطه حبّ وطن مرحوم ديوان بيگي عشق و اصرار غريبي داشت كه آن قريه را تملك و تصرّف نمايد و بخرد.

به واسطه اينكه عمده آنجا ملك عبد اللّه بيگ و فتح اللّه بيگ وزير آنجا بوده و درين موقع در يد ورثه آنها بود و آن ورثه مردمان لجوجي بودند و هرقدر مرحوم ديوان بيگي اصرار در خريد آنجا داشت آنها انكار داشتند و آخر الامر اسباب خرابي خانواده ما همين پايكلان شد. به شرحي كه مي‌نويسم تقريبا نصف آنجا قطعه‌قطعه

در تصرّف رعيّت و نصف در تصرّف ورثه مزبور بود. مرحوم ديوان بيگي بر آن خيال افتاده كه باغات متّفرقه بخرد و شروع كرد به اين كار. چون در جنگ اورامان و بعد پولي قرض كرده بود براي سيورسات و مخارج اردو و براي اين قصد پول معتدبهي لازم بود.

قريه تنگي‌بر و گازرخاني را شش دانگ و قريه چرسانه را شش دانگ و قريه سرنجيانه را سه دانگ فروخت و اوّل بدبختي ما شد، زيرا فايده و عايده و اعتبار اين چند پارچه البتّه بي‌صدمه و سهل‌تر بود از اينكه پايكلان را قطعه‌قطعه بخرد.

آخر الامر اين املاك از دست رفته و پايكلان هم بكلّي تمالك نشد و شروع كرد قطعه قطعه باغات و مزارع پايكلان را خريدن. شش ماه متجاوز در زحمت فوق العاده اين كار بود كه سه دانگ كمتر يا بيشتر آنجا را خريد، و معتمد الدوله و مرحوم ملا احمد شيخ الاسلام قرار گذاشتند چون به حسب ظاهر بيشتر از نصف را مرحوم ديوان بيگي خريده، ورثه مزبوره هم پولي بگيرند و سهمي خود را به مرحوم پدرم واگذار نمايند، ورثه تمكين به اين قرارداد نكرد، مرحوم ديوان بيگي به واسطه مساعدت مرحومين معتمد الدوله و شيخ الاسلام شش دانگ پايكلان را بكلي تصرف كرد و اين مشاجرات يك سال طول كشيد.

عروسي مصلحتي دو همشيره‌

در سنه ۱۲۸۸ كه سال قحطي معروف ايران است، معتمد الدّوله طرح سلم و صلحي ريخت در بين ورثه عبد اللّه بيگ و فتح اللّه بيگ وزير و مرحوم ديوان بيگي، به اين معني كه سلطان خانم دختر فتح اللّه بيگ را به مرحوم ديوان بيگي بدهند و مرحوم ديوان بيگي فاطمه خانم همشيره بزرگ را به مرحوم اسماعيل بيگ پسر فتح اللّه بيگ وزير و رعنا خانم همشيره كوچك را به محمّد بيگ پسر بزرگ عبد اللّه بيگ كه هر دو بني عم اعياني هستند بدهد و عمل پايكلان به قوم و خويشي بگذرد. مرحوم ديوان بيگي تهيّه جهاز بسيار عالي كه در كردستان شهرت كرده بود براي همشيره‌ها ديد و هرچه نواقص داشت به توسّط ميرزا احمد خان منشي‌باشي سابق الذكر از همدان و طهران خواست، تقريبا دو سه ماه مشغول تهيّه اين دو عروسي بودند. هر دو همشيره را در يك روز ميان يك تخت روان گذاشته بردند.

سلطان خانم به واسطه اينكه در قديم با ميرزا محمّد امين كه از اقوام خودش بود معاهده كرده بود زن او بشود، راضي نشد به مرحوم ديوان بيگي شوهر كند و چون اين معاهده خلاف حكم معتمد الدّوله و در واقع «دبّه» بود، جدّا حكم كرد بايد همان‌طور كه مقرّر شده بگذرد. سلطان خانم در خانه شيخ الاسلام بست نشست و معتمد الدوله التزام گرفت كه شوهر به ميرزا محمّد امين نبايد بكند. مرحوم ديوان بيگي هم صرف نظر كرد و زنها و دخترهاي اعيان كردستان خود را معرفي مي‌كردند، يا مردم محض خوش‌آمد مي‌آمدند معرفي مي‌كردند. محمّد بيگ و اسماعيل بيگ دامادهاي جديد هم با دو برادر ديگرشان شب و روز در نهايت گرمي اطراف مرحوم ديوان بيگي را گرفته اظهار يگانگي و خويشي مي‌كردند و مرحوم پدرم طاب ثراه مصمّم شد عيالي براي مرحوم ميرزا شفيع اخوي بگيرد و بعد از عروسي او به محل حكومت خود برود. افسوس كه مانع ديگري پيش آمد و عجالة نشد. ميرزا غلامعلي اخوي كه يك سال از من كوچكتر بود بعد از مرحومه والده ناخوش شد و مرضش خيلي طول كشيد. تب لازم گرفت. پوست بدنش به استخوان چسبيده، به يك حال بيچارگي و سكوت اين مدّت مرض را گذراند كه هروقت آن حال بيچارگي و يأس او را به خاطر مي‌آورم رقّت و تأثر به من روي مي‌دهد. يك نفر از كنيزهاي مرحومه والده اسمش خاتون جان مواظب خدمت آن ناكام بود.

مردن آقا غلامعلي‌

درين موقع كه ذكر شد و لباس قشنگي براي ما هر دو تمام كرده بودند كه در عروسي مرحوم ميرزا شفيع بپوشيم، يك شب همان كنيز به حال گريه آمد مرا بيدار كرد گفت آقا غلامعلي مرد. آن بيچاره در آن نصف شب بيدار شده قدري خون قي كرده به سراي جاوداني خراميد. مرحوم فريدون بيگ دائي و زنش و همشيره و تمام اهل خانه تا صبح گريه‌كنان بالاي نعش او به سر برديم. من بس كه خود را زده و فرياد كردم حالم منقلب شد. بعد از سه روز ختم، مرحوم ديوان بيگي هر دو اخوي بزرگتر از من را براي سفر و سركشي املاك و اورامان خبر كرد همه رفتند. چون آقا رحمن پيشكار مرحوم پدرم مرحوم شده بود، عمل ماليات ديوان و املاك را به مرحوم فريدون بيگي دائي سپرد. خانه هم اختيارش [را] بكلّي به ملك نسا كه دايه مرحوم ميرزا محمّد شريف و هر دو همشيره بود سپرد.

لله من درين موقع لله مصطفي پيرمرد با ذوقي بود، ريش سفيد بلند و پهني داشت. زنش هم دايه من بوده، با عمو نامدار كه تحويلدار نان و گندم و جو و حبوبات بود، با لله رحمن كه يك نفر پيرمرد پست قدي بود [و] زنش دايه مرحوم ميرزا شفيع بود، در اطاق مكتبخانه من شبها محض حفظ خانه مي‌خوابيدند. يك نفر از كنيزهاي مادرم پري اسم داشت مواظب شست‌وشوي رخت و رفت‌وروي منزل من بود. روزها در مكتب نزد مرحوم شيخ حسن فارسي ناقصي مي‌خواندم و عصرها گاهي به خانه همشيره‌ها يا خانه فريدون بيگ دائي، لله مصطفي مرا مي‌برد و از نوكرهاي مرحوم ديوان بيگي هركس حاضر بود همراه من مي‌آمد.