جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام14%

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 170 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 48636 / دانلود: 2757
اندازه اندازه اندازه
جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گوشه ای از عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ علی ملاّزاده یکانی (۱۳۰۳ _ ۱۳۸۷ شمسی) نقل می کند که مستأجر بودیم و به شدّت در رنج بودیم. در همسایگی ما خانه ای را به چهار هزار تومان فروختند. من خیلی مشتاق بودم که آن خانه از آنِ من باشد، ولی حتّی یک تومان هم ذخیره نداشتم، به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام متوسّل شدم، شب در عالم روءیا به محضر مقدّس آن حضرت شرفیاب شدم، حضرت دست مبارک خود را بر شانه ام نهادند و سه بار فرمودند:

خانه ی فلانی از آنِ توست.

چند روز بعد صاحب خانه مرا صدا کرد و گفت: آن معامله به دلایلی به هم خورده است، اگر مایل هستی بیا معامله کنیم.

گفتم: من به دو هزار تومان می خرم، گفت: امکان ندارد.

برخی از همسایه ها آمدند و او را به ۲۴۰۰ تومان راضی کردند، معامله انجام شد. ما هر چه اساس خانه داشتیم با جهیزیه ی همسرم، فروختیم و خانه را خریداری کردیم و به برکت توسّل به قمر منیر بنی هاشم برای همیشه از مستأجری راحت شدیم.(۱)

۲) مرحوم بصیری از آقای احمدی بازرگان اهل ماکو نقل می کند که به بیماری سختی مبتلا شدم. به کلّی زمین گیر شدم و در خانه بستری گشتم.

یک روز صبح چوپان ما آمد و گفت: دیشب شما را در خواب دیدم که پیاده از رو به رو می آمدید، گفتم: مواظب باشید. گفتید: نه، حضرت قمر بنی هاشم شفایم داده است.

در آن حال، تصمیم گرفتم گوسفند مشخّصی را برای آن حضرت قربانی کنم.

___________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۶۲.

از خواب بیدار شدم و آن گوسفند را آوردم. چوپان آن گوسفند را قربانی کرد و من همان روز از بستر بیماری رهایی یافتم.(۱)

۳) در کرمانشاه، شخص فلجی را به مجلس روضه می آورند و در مقابل منبر می نشانند. در پایان جلسه همه برمی خیزند، دم می گیرند و «یا ابالفضل» می گویند.

این شخص فلج نیز نشسته یا ابالفضل می گوید.

در این حال، شخص بزرگواری در مقابل این مرد ظاهر می شود و می فرماید: تو چرا نشسته ای؟ تو نیز برخیز. عرض می کند که من نمی توانم، من فلج هستم.

بار دیگر می فرماید: برخیز، عرض می کند: پس دستت را بده تا بگیرم و برخیزم.

می فرماید: مگر نشنیده ای که در کربلا دست های مرا قطع کرده اند؟!

آن مرد از شنیدن این جمله بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، متوجّه می شود که سلامتی اش را باز یافته است.(۲)

۴) شخصی برای پیدا کردن کار به تهران می رود، چند روز می گردد و کار پیدا نمی کند. شبی به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام متوسّل شده، عرضه می دارد: شما به دختران امام حسینعليه‌السلام وعده آب دادی، میسّر نشد، پس از افتادن از اسب نیز نخواستی به خیمه ها منتقل شوی، من به خانواده ام وعده نان داده ام، چگونه با دست خالی به سوی آنها برگردم، یا مرگ یا نجات.

صبح آن روز سیّدی آمده می پرسد: چه کار داری؟ می گوید: بیکار هستم، از سوادش می پرسید. می گوید: خواندن و نوشتن بلد هستم.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۵.

۲- ۲. همان.

قلم و کاغذ به دستش داده می گوید: جلوی این مغازه بنشین و کتابت کن.

آن شخص کتابت را آغاز کرده، برای هر نامه پنج تومان می گیرد، کارش رونق یافته صاحب ثروت عظیم می شود.(۱)

۵) مرحوم کربلایی مجید رحیمیان از اهالی تازه محله ی شهرستان خوی که مرد ساده و بی آلایشی بود، روزی متوجّه می شود که عدّه ای عازم عتبات هستند. منقلب شده و بدون تدارک سفر با آنها به راه می افتد.

در کربلا پولش تمام می شود. به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرّف می شود و عرض حال می کند.

هنگامی که به نزد دوستانش برمی گردد، می گویند: تو کجا بودی، آقای مشهدی قاسم چند بار به سراغ تو آمده؟

در آن حال مشهدی قاسم وارد شده پولی به ایشان می دهد و ایشان نمی پذیرد. سرانجام می گوید: این حواله ی حضرت ابوالفضلعليه‌السلام است، وقتی به خوی برگشتی، در محله ی شهانق، در فلان کوچه به من پس می دهی.

مرحوم کربلایی مجید پول را می پذیرد، وقتی به خوی برمی گردد، به آن آدرس چندین بار مراجعه می کند، از آن شخص نشانی پیدا نمی کند.(۲)

۶) حاج حسن چوب فروش که شخص مورد اعتماد است، نقل می کند: به کربلا مشرّف شدم. در کربلا به شدت مریض شدم. از خواب و خوراک ماندم، پس از چند روز به دکتر مراجعه کردم، پیش از آن که داروها را بگیرم، به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرف شدم و عرض کردم: مولاجان! من اشتباه کردم که به دکتر مراجعه کردم، شفا دست شماست، آنگاه گریه می کند و از هوش می رود.

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۷.

۲- ۲. همان، ص ۶۸.

یکی از همسفرهایش او را می بیند، به منزل می آورد، مقدار کمی غذا می خورد و سلامتی اش را باز می یابد.(۱)

۷) مرحوم آیه اللّه سید محمود مجتهدی (متوفّای ۱۶ رمضان ۱۴۱۴ قمری) برای اینجانب نقل فرمود که یکی از دوستان به شدّت مریض شد، به گونه ای که چندین ماه در حال جان کندن بود.

همه ی دوستان از این موضوع ناراحت بودند، پیرمردی بود که برای ما گاهی خبرهایی می آورد، از او استفسار نمودم، گفت:

این شخص گوسفندی را برای حضرت ابوالفضلعليه‌السلام نذر کرده، آن را فراموش کرده و انجام نداده است اگر به نذرش عمل کند، خوب می شود.

به برادرش گفتم، گفت: شما می دانید که برادرم همه ی زندگی اش را در راه خاندان عصمت و طهارتعليهم‌السلام خرج کرده است.

گفتم: به هر حال این کار باید انجام شود.

او رفت، گوسفندی خرید و به منزل برادرش برد تا در آنجا ذبح کند، دید برادرش نشسته مشغول غذا خوردن است.

معلوم شد که همان لحظه که او گوسفند را به این نیّت خریداری کرده، در همان لحظه او بلند شده و پس از چندین ماه برای اولین بار سر سفره غذا نشسته است. این داستان را شادروان خلخالی به نقل از اینجانب نقل کرده است.(۲)

مهر و قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

۱) روز سه شنبه ۲۵ ذی قعده الحرام ۱۴۳۴ قمری، در مشهد مقدس خدمت

____________________________________

۱- ۱. همان.

۲- ۲. ربّانی خلخالی، چهره درخشان قمر بنی هاشم، ج ۱، ص ۴۹۲.

آیه اللّه حاج سید مهدی خلخالی، موءلّف «فقه الشّیعه» در ده مجلّد، تقریرات درس مرحوم آیه اللّه خوییقدس‌سره ، از مادربزرگش، مرحومه خدیجه خانم نقل کرد که گفت:

به صورت کاروانی عازم عتبات عالیات بودیم. در گردنه ی اسدآباد سارقان مسلّح به ما حمله کردند، زائران را از مرکب ها پیاده کردند و هر چه همراه زائران بود، غارت نمودند.

یک زن با بچّه ی شیرخوارش سوار اسب بود، هر کار کردند که او نیز از اسب پیاده شود و اسبش را تحویل دهد، قبول نکرد و با دزدان درگیر شد.

در این درگیری، بچه اش از اسب افتاد و به قعر درّه پرت شد. این خانم با صدای بلند فریاد برآورد: ای ابوالفضل من بچّه ام را از شما می خواهم.

در همان لحظه رئیس دزدان که بر اسب سوار بود، اسبش رم کرد و صاحبش را بر زمین انداخت، ولی پاهای او در رکاب گیر کرد.

اسب می دوید و سر صاحبش بر زمین کشیده می شد.

رئیس دزدان دوستانش را صدا زد که مرا نجات دهید، آمدند و او را به یک زحمتی نجات دادند.

آنگاه دوستانش را جمع کرد و گفت: حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به ما اشاره کرد، هر کس از این زائران هر چه گرفته باید پس بدهد.

آنها اطاعت کردند، مرکب ها را پس دادند و آنچه از زائران گرفته بودند، به آنها پس دادند.

خانمی که بچه اش به درّه پرت شده بود، گفت: باید بچّه ام را پیدا کنید.

رئیس دزدان به افرادش دستور داد که به درّه سرازیر شوند و بچّه را پیدا کنند.

آنها رفتند و بچّه را پیدا کردند و دیدند در قعر درّه روی سنگی بدون هیچ صدمه و آسیبی خوابیده، حتّی خراش برنداشته است، بچّه را آوردند و به مادرش تحویل دادند.

این نشانه ای بود از قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام نسبت به رئیس دزدان و مهر آن حضرت به یک زائر.

آیه اللّه خلخالی در مورد مادربزرگش (مادرِ مادرش) می فرمود: من بچّه بودم، همراه ایشان به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرّف می شدم، در مواقعی که حرم خلوت بود، از درِ صحن تا کنار ضریح به طور پیوسته می بوسید و حرکت می کرد، تا به ضریح می رسید.

۲) در زمان رژیم سابق، در یکی از پاسگاه های اطراف ارومیّه چند نفر سرباز زیر نظر فرماندهی مشغول خدمت سربازی بودند.

روزی یکی از سربازان را به مأموریّتی می فرستند و او برنمی گردد. نفر دوّم را از پی او می فرستند، او نیز برنمی گردد، نفر سوم را می فرستند، او در مسیر خود به اطراف روستایی می رسد، از رئیس قوم می طلبد که شب مهمان او گردد، او می پذیرد و سرباز را به منزل خود می برد و از او می پرسد که زبان ما را بلد هستی؟ او می گوید: نه، در حالی که بلد بود.

آنگاه جلاّد گردن کلفتی را مأمور قتل سرباز می کند، آن جلاّد به دوستش می گوید: تفنگ آن دو نفر را تو برداشتی، تفنگ این سرباز مال من است.

خنجرش را برداشته به سوی سرباز حمله می کند، سرباز به دست و پا افتاده به حضرت عباس قسمش می دهد.

آن ملعون می گوید: بگو حضرت عباس بیاید و تو را نجات دهد و چاقویی به پهلوی چپش می زند.

در آن لحظه ماشینی شامل یک پزشک و یک افسر و چند سرباز از راه می رسد، در مقابل خانه می ایسد و به صاحب خانه مشکوک می شوند.

صاحب خانه لحاف روی سرباز انداخته، می گوید: ما می خواستیم بخوابیم.

افسر روی لحاف می نشیند و احساس می کند که چیزی زیر لحاف است، لحاف را کنار می زند و می بیند که سربازی را زیر لحاف ها مخفی کرده اند، بلافاصله سرباز را از دست آنها نجات می دهند و آنها را دستگیر می کنند.(۱)

این نیز نشانه ای از مِهر حضرت قمر بنی هاشمعليه‌السلام نسبت به آن سرباز و قهر آن حضرت به جلاّدان خون آشام بود.

نشانی از آتش غضب قمر بنی هاشمعليه‌السلام

آیه اللّه حاج سید سعید حکیم، مرجع عالیقدر شیعه نقل فرمودند که در زمان صدّام یک تخته قالی بسیار نفیسی در حرم امام حسینعليه‌السلام بود. صدّام به آن طمع کرد و گروهی را مأمور کرد که به حرم حضرت سیدالشهداعليه‌السلام رفته و آن قالی را بیاورند.

شب امام حسینعليه‌السلام به خواب کلیددار آمد و امر فرمود که آن قالی را به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام منتقل نماید و ایشان انجام داد.

هنگامی که مأمورین صدّام آمدند و آن قالی را خواستند، کلیددار گفت: آن قالی در حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام است.

مأموران به حرم قمر منیر بنی هاشم رفتند و گفتند: برخیز و قالی را جمع کن و به ما بده.

کلیددار گفت: من جرأت نمی کنم، هر کس جرأت دارد، بیاید و جمع کند.

یکی از مأمورین که خیلی شجاع و تنومند بود، با نخوت و غرور جلو رفت و

_____________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۶۴.

قالی را لوله کرد و از زمین بلند کرد و بر دوش خود نهاد.

یک مرتبه از زمین کنده شد، در هوا قطعه قطعه شده روی زمین افتاد.

مأمورین از خدّام حرم تعهّد گرفتند که هرگز نباید این خبر به کسی نقل شود و لذا تا صدّام زنده بود، این خبر منتشر نشد، پس از هلاکت صدّام توسط خدّام، این خبر انتشار یافت.

قهر قمر منیر بنی هاشمعليه‌السلام

اهل عراق، به ویژه اهالی کربلا، ده ها مورد از موارد قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام را مشاهده کرده اند که عمدتاً در مورد افرادی رخ داده که در حرم آن حضرت قسم دروغ خورده اند:

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از حاج محمد ابراهیم زرگر نقل کرده که گفت: به هنگام بازگشت از مکه ی معظمه به عتبات عالیات مشرف شدم.

در نزدیکی مقام حضرت ابوالفضلعليه‌السلام با یک نفر کاسب تبریزی به نام حاج عبّاس آشنا شدم.

روزی حوالی صبح در دکّان ایشان بودم که ناگهان صدایی بلند شد و غوغایی به وجود آمد و همگان به سوی حرم مطهّر می دویدند، صاحب مغازه نیز با شنیدن آن سر و صدا به سوی حرم دوید. من نیز پشت سر او دویدم، چون وارد صحن شدیم، دیدیم جنازه ای را مردم به حالت تحقیرآمیزی می کشیدند که کاملاً سیاه شده بود. همگان اظهار شادی و مسرّت می کردند، شعار می دادند و رجز می خواندند و از آن متوفّی اظهار تنفّر می نمودند.

قضیّه را جویا شدیم، گفتند: این فرد با دو نفر دیگر قتلی انجام داده، دستگیر شده اند و انکار کرده اند و کار به سوگند منتهی شده است.

روز پنج شنبه اول صبح هر سه متّهم را برای ادای سوگند به حرم مطهّر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام آوردند.

یکی از آنها که جسورتر بود، جلو آمده، با دست خود به ضریح مطهّر اشاره کرده و به دروغ قسم خورده که از این قتل خبری ندارد.

در همان لحظه به سمت بالا پرتاب شده، بر زمین خورده و هلاک شده است.

دو نفر دیگر با مشاهده این معجزه ی باهره، از ترس جان خود به جرم خود اقرار کردند.(۱)

۲) در روستای ملاکندی از توابع شهرستان اهر در میان دو نفر اختلاف مِلْک پدید می آید.

صاحب ملک به طرف مقابل می گوید: دستت را بر سر بچّه ی دوازده ساله ات که در مجلس حضور دارد بگذار و به مرگ او قسم بخور.

او نگاهی به بچّه اش می کند و می گوید: نه، من به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم می خورم.

مراسم سوگند انجام می شود و پیش از غروب آفتاب آن پسر از دنیا می رود.(۲)

۳) در روستای نظرعلی از توابع شهرستان ماکو نیز نظیر همین داستان انجام می پذیرد، در آنجا نیز پیش از غروب آفتاب بچّه می میرد.(۳)

۴) روزی مرحوم حاج میرعلی محدّث از پدر خانمش مرحوم آیه اللّه حاج میر باقر مجتهد (۱۲۶۱ _ ۱۳۴۶ قمری) که از بزرگان علمای خوی بود، می پرسد:

____________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۵.

۲- ۲. همان، ص ۵۶.

۳- ۳. همان.

در ایام اقامت خود در عتبات عالیات، چه کرامتی از آن بزرگواران مشاهده کردی؟

ایشان می فرماید: دو خانواده معروف در کربلا با یکدیگر وصلت می کنند. پس از شش ماه اختلاف اخلاقی پیش می آید و دختر به خانه ی پدر برمی گردد و آشنایان هر چه وساطت می کنند، مفید واقع نمی شود.

یک سال بعد پدر و مادر این دختر به نجف اشرف مهاجرت می کنند و این دختر در کربلا تنها می ماند.

روزی پسر به سراغ دختر می آید، با وعده و وعید او را قانع می کند، وارد خانه شده و با او همبستر می گردد.

داماد می رود و دیگر به سراغ دختر نمی آید، دختر حامله می شود، پسر مطّلع می شود و ادّعای ناموس می کند.

خانواده دختر از دختر ماجرا را می پرسند و او حقیقت را بیان می کند ولی داماد انکار می کند.

برادران دختر تصمیم می گیرند که خواهرشان را به قتل برسانند، دختر می گوید: اگر دست من به دامن پسر برسد، من بی گناهی خود را اثبات می کنم.

خانواده پسر و دختر، او را به زور به خانه ی دختر می آوردند، هر چه دختر او را نصیحت می کند، تأثیر نمی کند، دختر یقه ی او را می گیرد و او را کشان کشان به حرم مطهّر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می آورد.

علاوه بر خانواده دختر و پسر، مردم کوچه و بازار نیز به دنبال آنها راه می افتند.

دختر در حالی که با یک دست از یقه ی او گرفته بود، با دست دیگر از ضریح حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می گیرد و عرض می کند: اگر نمی خواهید که آبروی من و خانواده ام از بین برود، بین من و این جوان عصیانگر داوری کن.

ناگهان ضریح به حرکت درمی آید و جوان بدبخت چند متر به هوا پرتاب می شود، به هلاکت می رسد و سیاه می شود و بر زمین می افتد.

خدّام حرم و مردم حاضر در صحنه، ریسمانی به پایش می بندند و جسد نحس او را در شهر می گردانند.

این خبر در شهرهای عراق پخش می شود، والی بغداد که از سوی دولت عثمانی حاکم عراق بود، داستان را به استانبول مخابره می کند و دولت عثمانی پس از تحقیق دستور می دهد که سران و درجه داران ارتش به کربلای معلّی مشرّف شده، دسته دسته به زیارت حرم مطهر شرفیاب شوند.

این افراد به هنگام تشرّف به حرم اشعاری به ترکی زمزمه می کردند که یک بیت آن چنین است:

بابان حیدر جنّتده گوزلری پاک ایشیندی سنلن تفاخر ایلر او آرکا داشلارینه

یعنی: پدرت حیدر کرّار در بهشت دیدگانش بسیار روشن گردید، او به همه ی دوستانش با وجود تو افتخار می کند.(۱)

۵) مرحوم میربابایی که مردی موءمن و صاحب کمال بود، نقل کرد که در روسیه میان دو نفر اختلاف پدید آمد و منجر به شکایت شد.

مدّعی در دادگاه گفت: اگر منکر هفت قدم به طرف قبله بردارد و در قدم هفتم به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم بخورد، من از ادّعای خود صرف نظر می کنم.

رئیس دادگاه که مسلمان نبود، موضوع را متوجّه نمی شود، وقتی به او توضیح می دهند، قبول می کند.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۷.

منکر در اطاق قاضی هفت قدم برداشته، مهیّای سوگند می شود، ناگهان به زمین می افتد و هلاک می شود.

به مرکز گزارش می کنند و در مطبوعات اعلام می کنند که از این پس هرگز در دادگاه های ما دادگاه حضرت عبّاسی دایر نخواهد شد.(۱)

۶) در روستای کانیان در میان چند نفر اختلاف مرزی رخ می دهد که منجر به سوگند به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می شود.

یکی از آنها قرار می شود که هفت قدم به طرف قبله بردارد و قسم بخورد، در قدم چهارم به زمین خورده، هلاک می شود و رویش مانند ذغال سیاه می شود.

به این جهت آن محل به نام: «ایت اولن» یعنی محل مرگ سگ، مشهور می شود.(۲)

۷) شخصی به نام افشار، رئیس پاسگاه ژاندارمری ایواوغلی (در سی کیلومتری شمال شرقی شهرستان خوی) به ارسباران منتقل می شود. در آنجا با فرد شیادی تبانی می کند و پرونده ی بدهکاری شخص موءمنی را به مبلغ چهار تومان تشکیل می دهند.

آن فرد در دادگاه محکوم می شود و آن مبلغ را پرداخت می کند و خطاب به افشار می گوید: من قضاوت را به حضرت عباس حواله می کنم.

افشار می گوید: مانعی نیست، آن حضرت هر چه می تواند انجام بدهد. سپس سوار موتور شده راه می افتد، در فاصله ی کوتاهی تصادف می کند و پایش می شکند.

دکتر آیه اللهی در خوی نبوده و دکتر شفیعی نیز عمل او را نمی پذیرد، به همان

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۸.

۲- ۲. همان، ص ۵۹.

حال زجرکش می شود و به سزای عمل خود می رسد.(۱)

۸) مرحوم حاج شیخ حسن فقیه، بر فراز منبر نقل کرد که پس از ورود متّفقین به سال ۱۳۲۰ شمسی و رفتن رضاخان، در شهر میاندوآب بچه ها هیئتی تشکیل می دهند و علم برمی دارند.

سرباز خائنی که طرفدار رضاخان بوده، متعرّض بچه ها شده و می خواهد عَلَم را از دست آنها بگیرد. یکی از بچّه ها عَلَم را محکم می گیرد و می گوید:

این عَلَم حضرت ابوالفضل است.

سرباز می گوید: او عَلَم نیاز ندارد، من برای متکّای خود به این پارچه نیاز دارم و عَلَم را به زور از دست بچّه ها می گیرد.

بچّه ها فریاد برمی آورند: یا ابالفضل! یا ابالفضل!

در همان حال سرباز سیلی محکمی خورده، رنگش سیاه شده و هلاک می گردد.(۲)

۹) صدیق ارجمند، خطیب ارزشمند، مرحوم حاج میرزا محمود وحدت نقل می کرد که در ایام رضاخان در کوچه ای، که اینک به نام مرحوم حاج فخر (در خیابان عباسی تبریز) مشهور است، پاسبانی می خواست چادر زنی را بردارد، او نیز به شدّت امتناع می کرد و به او التماس می کرد که این دفعه از من بگذر، من دیگر بیرون نمی آیم و او قبول نمی کرد.

در این اثناء مرحوم حاج فخر دوزدوزانی از خانه بیرون می آید و به طرف زن می رود که او را نجات دهد، یک مرتبه می شنود که آن زن پاسبان را به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم داد، برمی گردد.

__________________________________

۱- ۱. همان.

۲- ۲. همان، ص ۶۰.

مردم می پرسند که چرا برگشتید؟ ایشان می فرماید: او را به جای بزرگی قسم داد، آنجا دیگر جولانگاه من نیست.

در آن گیر و دار که پاسبان از چادر زن گرفته بود و می کشید و زن با تمام قدرت چادر را گرفته بود و رها نمی کرد، پاسبان تکانی می خورد، از تفنگ او یک تیر رها می شود، از زیر چانه اش وارد می شود و در دم جان می سپارد و آن زن چادرش را برمی دارد و صحنه را ترک می کند.

۱۰) مرد ثروتمند کم اعتقادی در ممقان، از شهرهای آذربایجان شرقی، مکرّر به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به دروغ قسم می خورد، مردم او را از این کار منع می کردند و می گفتند: مورد غضب قرار خواهی گرفت اما او در پاسخ می گفت: سر آن بزرگوار به قدری شلوغ است که تا پنجاه سال دیگر به من نوبت نمی رسد، من در این مدّت کارم را انجام می دهم.

آنگاه برخاسته برای رسیدگی به گوسفندانش به بیرون شهر می رود، در این مسیر صاعقه ای می آید و او را می سوزاند و خاکستر می کند.(۱)

۱۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ جلیل منصرف نقل می کند که در قفقاز یکی از آشنایان را دیدم که خیلی ناراحت است. از علت ناراحتی اش جویا شدم، گفت: دیشب فلان کمونیست در قهوه خانه به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام اهانت کرد، من ناراحت شدم و گفتم: اگر او مورد قهر و غضب قرار نگیرد، من نیز کافر خواهم شد.

مرحوم شیخ جلیل می گوید: اگر او تا چهل روز به سزای عملش نرسد، من نیز روحانیّت خود را ترک خواهم کرد.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۵.

بعد از چند روز آن کمونیست را دیدم که سر و صورتش را کاملاً بسته، فقط چشمانش دیده می شود. از علّتش پرسیدم. معلوم شد که دهان و زبانش کج شده، قدرت سخن گفتن ندارد و قیافه اش به کلّی دگرگون شده است.(۱)

۱۲) مرحوم کربلایی علیرضا یکانی از متدیّنین خوی با جمعی به عتبات عالیات مشرّف می شود. در کربلا پولش گُم می شود، به همسفرهایش می گوید: من پولم را به بیرون از این محل نبرده ام، پول من همینجا گُم شده است، همه اظهار بی اطّلاعی می کنند، سرانجام به طور دسته جمعی به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم می خورند.

یکی از همسفرها همان روز درد شکم می گیرد و می میرد.

هنگامی که وسایلش را جمع می کنند، کیسه و پول مفقود شده را در میان وسایل او پیدا می کنند.(۲)

عمر تازه با عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

مرحوم حاج نقی دبّاغی از مرحوم پدرش حاج علی اکبر دبّاغی نقل کرد که گفت: در حرم قمر بنی هاشم زائری را دیدم که به حضرت عرض می کرد: آقاجان ۲۸ سال از عمر من باقی مانده، از خدا بخواه که در این ۲۸ سال معصیت نکنم.

وقتی از حرم بیرون آمد، داستانش را پرسیدم، حاضر نبود بیان کند، پس از اصرار گفت:

دو سال پیش به شدّت مریض شدم. دکترها جوابم کردند، روزی به حالت نزع روح افتادم، همه ی اعضای خانواده در اطراف بسترم گریه می کردند، یک

_____________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۶.

۲- ۲. همان، ص ۶۹.

مرتبه شخصیّتی را دیدم که به من فرمود: بلند شو. گفتم: قادر نیستم، فرمود: چرا، حرکت کن.

من حرکت کردم و به دنبال ایشان راه افتادم. در بیرون منزل پاهایش از زمین کنده شد، به طرف آسمان عروج کرد و من نیز به دنبالش صعود کردم.

به جایی رسیدیم که تعدادی از بزرگان جمع بودند، کسی که مرا برد، به بزرگ ترین آن جمع عرضه داشت: شفای این جوان را از خدا بخواه.

آن بزرگوار فرمود: عمرش تمام شده است.

ایشان عرض کرد: مادرِ این جوان در آشپزخانه صورتش را بر روی زمین نهاده به من متوسّل شده است. جواب او را چه کسی خواهد داد؟

آن بزرگوار که بعداً فهمیدم وجود مقدّس رسول خدا بود، فرمود: من سی سال برای او از خدا عمر گرفتم. از آن تاریخ دو سال گذشته و ۲۸ سال از عمرم باقی است. کسی که مرا بالا برد، یک مرتبه عبایش کنار رفت و دیدم که دست ندارد.

عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به یک خانواده مسیحی

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ حسن هاتفی نقل می کند که یک نفر مسیحی مسلمان شده بود و بالای ماشین خود نام مقدّس حضرت ابوالفضلعليه‌السلام را نوشته بود. از علّتش پرسیدند، گفت:

روزی با خانواده ام سوار ماشین بودم، به هنگام عبور از گردنه ی قوشجی، ماشین به طرف درّه ی بسیار عمیقی چپ شد، ما در عین ناامیدی به آن حضرت متوسّل شدیم، در این هنگام شخصی ظاهر شد و به ماشین اشاره فرمود. ماشین به سنگی برخورد کرد و متوقّف شد.

وقتی پیاده شدیم آن شخص را ندیدیم، ولی خود، خانواده، ماشین و بار آن کاملاً سالم بود.

ماجرا را به صاحب بار که اهل تهران بود، نقل کردیم. ایشان ما را به محضر مرحوم آیه اللّه بروجردیقدس‌سره برد، ما به دست آن بزرگوار مسلمان شدیم و از آن تاریخ با حضرت ابوالفضل بنای مشارکت گذاشتیم، دو ماشین دیگر نیز داریم که آنها را نیز با آن حضرت شریک هستیم. با مساعدت مرحوم آیه اللّه بروجردی به کربلا نیز مشرّف شدیم.(۱)

۲) مرحوم آیه اللّه حاج سید علی اصغر صادقی خویی (۱۳۱۲_ ۱۴۰۲ قمری) نقل فرمود: با جمعی از دوستان در صحن مطهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشغول صحبت بودیم، شخصی بهت زده وارد شد و گفت: قبر امام عباس کجاست؟

ما او را ملامت کردیم و گفتیم: اگر تو مسلمان هستی، چرا امام را از غیر امام نمی شناسی؟ و اگر مسلمان نیستی اینجا چه کار داری؟

گفت: کشتی ما در فلان دریا در حال غرق شدن بود، دستم از همه جا کوتاه شد، به یادم آمد که مسلمان ها وقتی دستشان از همه جا کوتاه می شود به حضرت عبّاس پناهنده می شوند، من نیز به آن حضرت پناهنده شدم، ناگهان دستی آمد و از گریبانم گرفت و در ساحل بر زمین گذاشت.

من همانجا عهد کردم که پس از نجات به زیارت قبر آن حضرت مشرّف شوم و اینک برای ادای وظیفه ام آمده ام.(۲)

۳) مرحوم حاج میرعابدین نقل کرد: روز تاسوعا برای عیادت مریضی عازم تبریز بودم. جوانی ماشین را نگه داشت و مرا سوار کرد، هنگامی که به مقصد

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۶.

۲- ۲. همان، ص ۸۲.

رسیدم، خواستم پول بدهم، قبول نکرد و گفت:

من مسیحی هستم، مشکلی داشتم، روز تاسوعا در مسجد متوسّل شدم، نتیجه گرفتم، با خود نذر کردم که در روزهای تاسوعا رایگان کار کنم.(۱)

۴) آیه اللّه سید صادق شیرازی شب یک شنبه ۱۱/۵/۸۸ برابر دهم شعبان ۱۴۳۰ قمری از آقای یعفوفی از علمای جبل عامل نقل کردند که گفت:

روزی برای زیارت حضرت زینبعليها‌السلام به دمشق رفته بودم. به هنگام بازگشت، با یکی از راننده ها که در مسیر جبل دمشق کار می کرد، مصادف شدم. پرسید: عازم بعلبک هستید؟ گفتم: آری. گفت: بفرمایید که آماده حرکت هستم.

دیدم دو نفر خانم صندلی عقب نشسته اند و من در صندلی جلو نشستم، بلافاصله حرکت کرد.

در اثنای راه به یکی از آن خانم ها گفت: داستان خود را برای حاج آقا تعریف کن.

آن خانم گفت: من مسیحی هستم. پس از ازدواج چند سالی گذشت که صاحب فرزند نشدم، همسرم گفت: من علاقه به فرزند دارم، مجبورم تجدید فراش کنم، ولی در اینجا نمی کنم که شما اذیّت نشوید، به اروپا می روم، آنجا همسری انتخاب می کنم که از او صاحب فرزند شوم.

من به شدّت ناراحت شدم، ولی چیزی نگفتم، چون حقّش بود.

پس از چند روز وقتی به خانه آمد، بلیط هواپیما را به من ارائه داد و گفت: فلان روز می روم.

آن شب تا صبح گریه کردم، بالش زیر سرم کاملاً خیس شده بود.

_________________________________

۱- ۱. همان، ص ۲۱۰.

و روزه هر کاری انجام می دادم.

شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند، من به دنبال کثافت کاری خود بودم، در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود، او را به زور به محلّی بردم و خواستم به او تعدّی کنم، هر چه گریه و تضرّع کرد و گفت: شب عاشوراست، اعتنا نکردم.

گفت: من علویّه هستم، به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا مرا رها کن، اعتنا نکردم.

گفت: بیا امشب با امام حسین معامله کن، امام حسین دست عطوفتش را بر سر تو بکشد.

نام امام حسین در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت، او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده اش کردم.

به منزل آمدم، تلویزیون را روشن کردم، داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحه ی تلویزیون تعزیه را نشان می داد که بر سر کودکان تازیانه می زدند.

بی اختیار اشکم جاری شد، مدتی نشستم و گریه کردم.

مادرم آمد، تا وارد خانه شد، پرسید: رضا چه شده؟ گفتم: هیچ، گفت: نه، از همه جای اتاق، بوی امام حسین می آید.

فردا بی اختیار به حسینیه رفتم.

همه ی بچه های محل مرا می شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم، من یک پارچه شرّ هستم.

رئیس هیأت گفت: آقا رضا! تو هم حسینی شدی؟ گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.

گفتم: پول ندارم، گفت: با هزینه ی خودم می برم.

به فاصله ی چند روز رفتیم کربلا، همه رفتند حرم، من خجالت می کشیدم.

بالاخره من هم رفتم.

چند ماه بعد هم مرا به مکه برد.

از مکه برگشتم، مادرم گفت: رضا! دختری برایت در نظر گرفتیم.

رفتند خواستگاری، روز بعد من رفتم، دختر برایم چایی آورد، تا چشمش به من افتاد، فریاد زد: یازهرا! و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد، گفت: دیشب حضرت زهراعليها‌السلام را در عالم روءیا دیدم، عکس این جوان را به من ارایه داد و فرمود:

فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.

یک جوان شرّ، با شنیدن نام امام حسینعليه‌السلام دگرگون می شود، حسینی می شود، کربلایی می شود، حاجی می شود، مورد عنایت حضرت زهراعليها‌السلام قرار می گیرد، از راه حلال به خواسته اش می رسد و زندگی اش سر و سامان می گیرد.

عنایت حضرت ولی عصرعليه‌السلام به تأسیس مجالس حسینی

مرحوم آیه اللّه سید حسین حائری کرمانشاهی (متوفای ۱۳۶۶ ق) برادرزاده مرحوم آیه اللّه حاج سید محمد فشارکی (متوفای ۱۳۱۶ ق) نقل می کند که در آستانه ی محرم ۱۳۴۶ ق، سید غریبی از نجف اشرف به کرمانشاه آمد و در منزل حقیر ورود پیدا کرد. معلوم شد که ۱۲ سال در مسجد سهله ریاضت کشیده، با احضار جنّ مخالف است، زیرا آنها دروغ می گویند، ولی ارواح علما را احضار می کند و مطالب مورد حاجت را از آنها می پرسد.

مرحوم حائری از او می پرسد: ای کاش می دانستیم که این مجلس که ما در دهه ی عاشورا برگزار می کنیم، آیا مورد قبول اهل بیتعليهم‌السلام هست یا نه؟

پس از توسل گفت: آری! این مجلس مورد قبول است و روز تاسوعا شخص حضرت بقیه اللّه ارواحنا فداه در محفل شرکت می کنند.

سپس گفت: واعظی که هر روز آخر وقت می آید، آن روز اول صبح می آید و به جای روضه به حضرت توسل پیدا می کند و مجلس حال خاصی پیدا می کند.

این گفت و گو روز پنجم محرم بین آقای حائری و آن سید غریب انجام شد.

مرحوم حائری می گوید: روز تاسوعا اوایل صبح یک مرتبه آن واعظ معروف به اشرف الواعظین (سید اکبرشاه) آمد، پرسیدم: چه عجب حالا آمدید؟ گفت: امروز می خواهم به هیچ مجلسی نروم و صدایم را برای روز عاشورا نگه دارم. ولی چون نمی توانستم مجلس شما را تعطیل کنم، آمدم چند کلمه روضه بخوانم.

چون بر عریشه ی منبر نشست، شروع کرد: «ای گمگشته ی بیابان ها».

مجلس حالی پیدا کرد، من از سید پرسیدم از مولا چه خبر؟ گفت: تشریف آورده اند، مقابل منبر به صورت دایره نشسته اند.

به طرف منبر رفتم، دیدم چند نفر با لباس محلّی به صورت دایره نشسته اند.

سلام کردم، یکی از آنها پاسخ داد، فهمیدم که مولا ایشان هستند که دیگران به احترام ایشان پاسخ ندادند. خوش آمد گفتم، فرمودند: برگرد در جای خود بایست.

مجلس یک پارچه گریه و تضرّع بود، روضه خوان روضه نمی خواند، بلکه از هجر یار سخن می گفت و مردم به سر و صورت می زدند.

من چهار چشمی آن حلقه را زیر نظر داشتم، یک مرتبه دیدم تشریف ندارند.

نه به هنگام ورود متوجه شده بودم و نه به هنگام خروج، ولی از نشانه هایی که قبلاً آن سید گفته بود و دقیقاً واقع گردید، مطمئن شدم که مجلس مورد رضایت مولا بود و با مقدم مبارکشان مزیّن شده بود.

حضرت و هیأت همراه عموماً زیر چهل سال به نظر می رسیدند و همه لباس محلی پوشیده بودند.

این داستان را من برای اولین بار از مرحوم آیه اللّه حاج سید رضا صدر (۱۳۳۹ _ ۱۴۱۵ ق) شنیدم.

آیه اللّه صدر فرمودند: من نُه سال داشتم، مرحوم سید حسین حائری به قم آمده بود، این داستان را برای پدرم «مرحوم آیه اللّه سید صدر الدّین صدر» (۱۲۹۹ _ ۱۳۷۳ ق) از مراجع ثلاث نقل می کرد و من می شنیدم.

روی این حساب آیه اللّه صدر به سال ۱۳۴۷ ق یعنی حدوداً یک سال پس از آن تشرّف، از ایشان استماع نموده است.

نگارنده گوید: علت این که آیه اللّه صدر این داستان را برای من نقل کرد، این بود که من از ایشان سوءال کردم: آیا ممکن است انسان به محضر آقا بقیه اللّه مشرف شود و آن حضرت را در حال تشرف بشناسد؟ فرمود: آری.

سپس داستان مرحوم سید حسین حائری را دلیل آورد.

مرحوم نهاوندی این داستان را با توضیحات بیشتر بدون واسطه از ایشان نقل کرده است.(۱)

در پایان ذکر این نکته خالی از لطف نیست که واعظ شهیر آن مجلس مرحوم سید علی اکبر اشرف الواعظین، مشهور به اکبر شاه (۱۲۶۸ _ ۱۳۵۱ ق) پدر مرحوم سلطان الواعظین (۱۳۱۴ _ ۱۳۹۱ ق) بود.(۲)

___________________________________

۱- ۱. نهاوندی، العبقری الحسان، ج ۲، ص ۴۷۲ ۴۷۸.

۲- ۲. برای شرح حال پدر و فرزند ر.ک: جواهر کلام، تربت پاکان قم، ج ۳، ص ۳۳۷ ۳۴۴.

.

عنایت امام زمانعليه‌السلام به مجالس عزاداری

روز شنبه ۴/۸/۹۲ برابر ۲۰ ذی حجّه ۱۴۳۴ ق. در کرمان شاعر اهل بیتعليهم‌السلام آقای حاج احمد خراسانی، اهل بم و صاحب دیوان: «سوگنامه ی بم» به کرمان آمده بود، در منزل آقای شیخ الرئیس نقل کرد که سال ها قبل به شدّت مقروض شده بودم و به همین خاطر دو سال موفّق به برگزاری مجلس روضه نشدم.

شبی در عالم روءیا به محضر مقدّس حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه رسیدم و عرض کردم:

آقا برای مغفرت پدر و مادرم دعا بفرمایید.

آقا من مشتاق زیارت خانه ی خدا هستم.

آقا من بدهی فراوان دارم، ادای بدهی خود را می خواهم.

حضرت فرمودند:

شما چرا روضه ی جدّم را دو سال است که تعطیل کرده ای؟

گفتم: من بسیار مقروض هستم و نمی توانم مجلس روضه برگزار کنم.

فرمودند:

هزینه ی روضه ی جدّم با ماست، به شما ربطی ندارد. بدهی تو نیز ادا می شود، مکّه هم می روی و خداوند پدر و مادرت را می آمرزد.

از خواب بیدار شدم و خود را مهیّا کردم که مجالس روضه را برگزار نمایم.

مجلس روضه را برگزار کردم و کلّ هزینه های آن ششصد تومان شد.

چند روز گذشت، معامله ای کردم و دقیقاً ششصد تومان سود بردم. در مدّت کوتاهی ۱۵۰۰۰ تومان به دستم رسید، ثبت نام کردم و مکّه رفتم و همچنین در مدّت کوتاهی قرض هایم ادا شد.

پس از اندک زمانی پدرم را خواب دیدم، از حالش جویا شدم. گفت: زندانی بودم و از زندان نجات یافتم.

عنایت حضرت فاطمهعليها‌السلام به مجالس عزاداری

۱) مرحوم حاج اسماعیل حاجیلاری از افراد متدیّن خوی همه ساله در ایّام فاطمیّه و دهه ی آخر ماه رجب مجلس عزاداری برپا می کرد.

در یکی از شب های عزاداری مرحوم حاج سید ابراهیم علوی (۱۳۳۳ _ ۱۴۰۵ ق) از علمای فعّال خوی به روضه تشریف فرما می شود و تا پایان مجلس در جلو در مقابل پنجره ای که مشرف به درِ بیرونی خانه بود، می نشیند.

مرحوم حاج اسماعیل می گوید: صبح زود مشغول وضو بودم، همسرم آمد و گفت: امشب چه کسی به روضه آمده بود؟

گفتم: چطور؟

گفت: خوابی دیده ام.

گفتم: چه خوابی؟

گفت: در عالم روءیا خاتون محترمی را دیدم که از درب بیرونی وارد گردید و از پشت پرده به طرف پنجره ای که مشرف به درِ بیرونی است همان پنجره ای که مرحوم علوی نشسته بود به مجلس نگاه کرد.

گفتم: خانم بفرمایید مجلس روضه. فرمود: نه، من عطر حسینم را از اینجا استشمام می کنم.(۱)

۲) شب جمعه ۲۰/۱۱/۸۵ برابر ۲۰ محرم ۱۴۲۸ ق واعظ گرانقدر آقای شریعتی بر فراز منبر داستان فضیل را نقل کرد که برای امام حسینعليه‌السلام مجلس سوگواری برگزار نمود، هنگامی که به محضر امام صادقعليه‌السلام شرفیاب شد،

__________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۳۷.

حضرت فرمود: مجلس شما بر ما مخفی نماند، من آمدم و در مجلس شرکت کردم.

پرسید: مولاجان! در کجای مجلس تشریف داشتید؟ فرمود: دمِ در.

عرض کرد که چرا به صدر مجلس تشریف نیاوردید؟ فرمود: مادرم حضرت فاطمه در صدر مجلس تشریف داشت.

۳) آقای شریعتی در همان مجلس از مرحوم مجاب (واعظ توانمند دزفولی) نقل کرد که یک منبری در دزفول پس از منبر از مجلس رفته و برای شام نمانده است.

شب در عالم روءیا به محضر حضرت فاطمهعليها‌السلام مشرّف شده، حضرت فرموده: چرا از شام فرزندم نخوردی؟

عرض کرده بود چون ترش بود و برای سینه ام خوب نبود.

فرموده بود: مگر نمی دانی هر کجا برای فرزندم طعام تهیّه شود، سر دیگ را من برمی دارم.

نقش تألیف کتاب پیرامون امام حسینعليه‌السلام

۱) از مرحوم آیه اللّه حاج سید محمد شیرازیقدس‌سره چندین بار شنیدم که می فرمود:

شبی در عالم روءیا دیدم که در حرم مطهّر امام حسینعليه‌السلام هستم، امام حسینعليه‌السلام در ایوان حرم، رو به قبله و پشت به ضریح نشسته اند، در محل قبر شریف چاه آبی هست که از آن به وسیله ی لوله به قبرهایی که در اطراف حرم هستند آب منتقل می شود.

در این اثنا یکی از خطبایی که می شناختم و در اطراف حرم مدفون بود،

خدمت حضرت آمد و عرض کرد: من آب ندارم.

حضرت فرمود: این آبها مربوط به کسانی است که کتاب نوشته، از خود به یادگار نهاده اند و شما کتابی ننوشته اید.

آیه اللّه شیرازی فرمود: من چندین بار به آن شخص در حال حیاتش گفته بودم شما که منبر می روید، منبرهای خود را بنویس تا به صورت کتاب درآید و ایشان انجام نداده بود.

۲) مرحوم آیه اللّه سید محمدحسن میرجهانی (۱۳۱۹ _ ۱۴۱۳ ق) صاحب آثار ارزشمند فراوان به هنگام ارتحال وصیت می کند که یک جلد از کتاب: «البکاء للحسین» ایشان را در قبر مقابل صورتش قرار دهند.

وصیّ ایشان، صدیق ارجمند، آقای حاج احمد جلوانی به هنگام دفن ایشان در بقعه ی علامه ی مجلسی یک جلد از آن کتاب را در قبر ایشان می گذارد.

همسر ایشان که از این موضوع اطلاع نداشت، شبی در عالم روءیا به سر خاک ایشان می رود، ایشان را در قبر می بیند و می گوید: آقا! شما در اینجا تنها خوابیده ای، حوصله ات سر نمی آید؟

ایشان در پاسخ می فرماید:

من تنها نیستم، من با بکاء هستم.

آن مخدّره که از موضوع مطّلع نبود، متوجه منظور ایشان نمی شود.

هنگامی که حاج احمد آقا را می بیند، روءیای خودش را به ایشان نقل می کند، ایشان می فرماید: آیا می دانید که یکی از آثار ارزشمند آیه اللّه میرجهانی، کتاب «البکاء للحسین» است؟ می گوید: نه.

می گوید: آری ایشان کتابی به این نام دارد و من طبق وصیّت یک جلد از این کتاب را در قبر ایشان نهاده ام.

آری کتابی که در حق سالار شهیدان تألیف شود، پیش از آخرت در عالم برزخ نیز انیس و مونس موءلّف می باشد.

عنایت امام حسینعليه‌السلام به علامه ی امینی

۱) روز دوشنبه ۲۴ ذیقعده الحرام ۱۴۳۴ ق حجه الاسلام والمسلمین حاج سیّد علی اصغر امینی از اساتید برجسته ی مشهد مقدّس، برای اینجانب بدون واسطه از علامه امینی نقل کردند که فرمود: در نجف اشرف به کتابی نیاز پیدا کردم که یکی از بزرگان نجف داشت. هر چه از او تقاضا کردم که آن را به من امانت بدهد، قبول نکرد. چون به شدّت به آن نیاز داشتم و نسخه ی دیگری از آن در جای دیگری سراغ نداشتم. به کربلا مشرّف شدم تا از امام حسینعليه‌السلام بخواهم راه وصول به این نسخه را برایم فراهم سازد.

وارد کربلا شدم. پسر یکی از دوستانم در نزدیکی حرم مغازه داشت، به مغازه او رفتم، وسایل خودم را در مغازه ایشان گذاشتم که بعد از زیارت از او بگیرم. او گفت: باید امروز به منزل ما تشریف بیاورید، خواستم قبول نکنم، اصرار کرد، قول دادم. به حرم مشرّف شدم و حاجتم را از سالار شهیدان طلب کردم و به منزل ایشان رفتم.

ایشان یک بسته کتاب به من داد که از قبل آنها را با نخ بسته بود. گفت: مدتی است من این کتاب ها را کنار گذاشته ام که به شما تقدیم کنم شاید به درد شما بخورد.

وقتی بسته را باز کردم، دیدم اولین کتاب، نسخه ای از همان کتابی است که برای وصول به آن از نجف به کربلا مشرّف شده ام و لذا با صدای بلند گریه کردم، گفت: چه شد؟ گفتم: من شدیداً به این نسخه نیاز داشتم و برای رسیدن به این نسخه به کربلا آمده، به امام حسینعليه‌السلام متوسّل شده ام.

۲) علامه ی امینی می فرماید: روزی به کتاب «ربیع الأبرار» زمخشری نیاز پیدا کردم، در آن موقع این کتاب به چاپ نرسیده بود، فقط سه نسخه از آن سراغ داشتم: یکی در کتابخانه ی امام یحیی در یمن، دیگری در کتابخانه ی ظاهریّه دمشق و سومی در کتابخانه ی یکی از مراجع نجف اشرف که پس از فوتش به پسرش به ارث رسیده بود.

علامه امینی به درِ خانه ی آن شخص می رود و از او می طلبد که این کتاب را به مدّت سه روز به او امانت بدهد، قبول نمی کند، به مدّت دو روز، قبول نمی کند، به مدّت یک روز، باز هم قبول نمی کند، به مدّت سه ساعت، قبول نمی کند.

در پایان می فرماید: اجازه دهید بیایم در کتابخانه تان مطالعه کنم، باز هم نمی پذیرد.

علامه امینی به خدمت آیه اللّه سید ابوالحسن اصفهانی می رود، ایشان را واسطه قرار می دهد، صاحب نسخه نمی پذیرد، سپس آیه اللّه کاشف الغطاء را واسطه قرار می دهد، باز نمی پذیرد.

پس از نومیدی به حرم مطهّر مولای متّقیان مشرّف می شود و از این رویداد شکایت می کند، با غم و اندوه فراوان به خانه برمی گردد، مدّتی خوابش نمی برد، تا در اواخر شب در میان خواب و بیداری به محضر امیرموءمنانعليه‌السلام می رسد و عرضه می دارد: مولا جان! می بینید که برای دسترسی به یک کتاب چه مشکلاتی پیش روی من قرار می گیرد.

مولای متّقیان می فرماید: پاسخ خواسته ی شما در نزد فرزندم حسینعليه‌السلام است.

از خواب بیدار شده، وضو گرفته، به کربلای معلّی مشرّف شده، نماز صبح را

در حرم سالار شهیدان می خواند، شکایاتش را به آن حضرت عرضه می دارد، از حرم امام حسینعليه‌السلام به سوی حرم حضرت قمر بنی هاشم روی می آورد.

پس از زیارت آن حضرت به خداوند متوسّل می شود و عرضه می دارد: بار خدایا! تو را به مقام و منزلت این دو برادر مشکل مرا آسان بگردان.

در حدود طلوع آفتاب از حرم بیرون آمده در یکی از ایوان ها می نشیند و در مورد مشکل خود به اندیشه فرو می رود.

در آن هنگام خطیب توانا شیخ محسن ابوالحب می رسد و تقاضا می کند که برای صرف صبحانه به منزل ایشان تشریف ببرد.

هوا گرم بوده، در باغچه ی خانه می نشینند و صبحانه را صرف می کنند و بعد از دقایقی می فرماید:

کتابخانه ات را به من نشان بده.

با هم به کتابخانه می روند، کتابخانه اش را بسیار غنی و پربار می بیند.

وقتی قفسه ها را مورد توجّه قرار می دهد، چشمش به نسخه ای از کتاب «ربیع الأبرار» زمخشری می افتد، که برای آن به امیرموءمنان شکایت کرده بود و حضرت فرموده بود: پاسخ این خواسته در نزد فرزندم حسینعليه‌السلام می باشد.

یک مرتبه اشک در دیدگانش حلقه می زند. آرام آرام صدایش به گریه بلند می شود. صاحب خانه از راز گریه اش می پرسد و علاّمه داستان را نقل می کند. او نیز اشک می ریزد و عرضه می دارد:

این نسخه یکی از نسخه های نادر است و بسیار پرارزش و آقای قاسم محمد رجب، صاحب انتشارات «المثنّی» بزرگ ترین مرکز انتشاراتی بغداد آن را به یک هزار دینار از من خواست که چاپ و منتشر کند، ولی من ندادم.

آنگاه قلم خود را از جیبش بیرون آورد و در روی نسخه نوشت: تقدیم به علامه ی امینی.

سپس گفت: این بود معنای حواله ی امیرموءمنانعليه‌السلام شما را به محضر حضرت سیدالشهداعليه‌السلام .(۱)

۳) روز دوشنبه ۱۶/۱۱/۹۱ برابر ۲۳ ربیع الاول ۱۴۳۴ ق آقای حاج آقا جعفر شیرازی برای گروهی از محققان عتبه ی عباسیه نقل کرد که: علامه ی امینیقدس‌سره در هند یک نسخه ی مورد نیازش را پیدا می کند، به او اجازه مطالعه و یادداشت نمی دهند.

پس از مراجعت به نجف اشرف چهل شب در حرم مولا امیرموءمنانعليه‌السلام به آن حضرت متوسل می شود، شب چهلم در عالم روءیا می بیند که مولای متقیان می فرماید: امروز صبح در کربلا این نسخه به دستت می رسد.

از خواب بیدار می شود، شبانه حرکت می کند، نماز صبح را در حرم می خواند، بعد از زیارت به صحن مقدس می آید. می بیند جوانی به او خیره شده است. از او می پرسد: با من کاری داری؟ می گوید: من پسر فلانی هستم، یک هفته پیش پدرم وفات کرده، یک صندوق کتاب خطّی دارد، امروز به حرم آمدم تا یکی از رجال دین را ببینم و آن نسخه ها را به او تقدیم کنم.

به منزل او تشریف می برد، در صندوق را باز می کند، اولین کتاب همان نسخه ی مورد نیاز وی بود.

داستان هند را تعریف می کند و می فرماید: من این نسخه را به هر قیمتی که بخواهی، از تو می خرم.

جوان می پرسد: شما علامه ی امینی هستید؟ می گوید: بلی.

________________________________

۱- ۱. علامه امینی، الغدیر، جلد صفر، ص ۲۶ _ ۲۹.

می گوید: این نسخه و آنچه در این صندوق است، هدیه است به شما.

در اینجا یادآوری این نکته مناسب است که علامه ی امینی برای سطر سطر کتاب «الغدیر» چه تلاش ها کرده، چه رنج ها برده، چه مسافرت ها نموده، چه توسلات انجام داده، تا این اثر ارزشمند را به وجود آورده، در طبق اخلاص نهاده، به مولای خود تقدیم نموده است. از این رهگذر حق بزرگی به گردن همه ی شیعیان در تمام اقطار و اکناف جهان دارد.

۴) در ادامه ی این بحث، خواب جالبی از علامه ی امینی دیده ام که نقلش خالی از لطف نیست.

شبی در عالم روءیا دیدم علامه ی امینی در حضور مرحوم آیه اللّه بروجردی نشسته، آیه اللّه بروجردی می فرماید:

آقای شیخ عبدالحسین! آن پیش نویس های کتاب الغدیر را که به چاپخانه رفته، حروفچینی شده، دیگر نیازی به آنها ندارید و به هنگام نوشتن اشک چشمتان روی آنها ریخته و خط خطی شده، من آنها را به اعلی القیم (به بالاترین قیمت) می خرم.

علامه امینی در پاسخ گفتند: آقا، شما می دانید که نام من «عبدالحسین» است، من عبدِ حسین کربلا هستم، نه عبدِ آقا حسین طباطبایی بروجردی.

عنایت خاص امام حسینعليه‌السلام به مرحوم دربندی

مرحوم ملا آغا دربندی، فقیه، اصولی، رجالی، محقق و مدقق، معاصر شیخ انصاری، از شاگردان شریف العلماء مازندرانی، مدت متمادی در کربلا اقامت نموده، به ایران آمد، مدتی در تهران اقامت کرد و در تهران وفات نمود.

جنازه اش را به رسم امانت در تابوت نهادند که خشک شود، پس از شش ماه

باز کردند، دیدند تر و تازه است، پس به کربلا منتقل نمودند، در مقبره ای که صاحب ریاض و صاحب فصول در آن مدفون بودند، به خاک سپردند.(۱)

مرحوم دربندی عاشق شیفته و دلباخته ی سالار شهیدان بود و در راه احیای مراسم عزاداری تلاش فراوان نمود و چند مجلّد مقتل نوشت.

آیه اللّه حاج میرزا عبدالحمید شربیانی مقیم مشهد مقدّس از جدّ بزرگوارش آیه اللّه فاضل شربیانی نقل می کند که یکی از طلاّب نجف اشرف در عالم روءیا کاخ بسیار باعظمتی می بیند که چشم از دیدنش خیره و عقل از وصفش مبهوت می باشد، می پرسد: این کاخ از آنِ کیست؟ می گویند: شیخ مرتضی انصاری.

سپس کاخ بسیار باشکوه تری را مشاهده می کند و می پرسد: این کاخ از آنِ کیست؟ می گویند: ملاّ آغا دربندی.

می گوید: شیخ انصاری که مقامش از وی بالاتر است، پس چگونه است که کاخ او باشکوه تر می باشد؟

می گویند: این امتیاز از الطاف و عنایات امام حسینعليه‌السلام می باشد که او همه ی عمر عاشق شیدای امام حسین بود و هر روز در جلسه ی درس به ذکر مصیبت آن حضرت می پرداخت و در هر زمان و مکان از آن حضرت یاد می کرد.(۲)

عنایت امام حسینعليه‌السلام به مرحوم مولوی قندهاری

علامه ی گرانقدر مرحوم مولوی قندهاری، متخلّص به: «حسن» متولد ۱۷ ربیع الاول ۱۳۱۹ ق و متوفّای ۲۲ ربیع الثانی ۱۴۱۹ ق برابر ۲۲/۵/۱۳۷۷ ش، از دوران کودکی مورد عنایت خاص حضرت سیدالشهدا بوده که به برخی از آنها

________________________________

۱- ۱. تهرانی، الکرام البرره، ج ۱، ص ۱۵۳.

۲- ۲. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۱۲۹.

اشاره می کنیم:

۱) در دوران کودکی به مکتب می رود، هر چه استاد سعی می کند که مطلب را برای ایشان بیان کند، توجیه نمی شود تا شب جمعه ای در عالم روءیا به حرم حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام مشرف می شود، خود را در مقابل درب ضریح می بیند، آبی در دست داشته، آن آب را بر قفل ضریح می ریزد، با ظرف دیگری آن آب را که از قفل سرازیر بوده جمع می کند و می خورد.

صبح که به مکتب می رود، خود را در وضع دیگری مشاهده می کند، در مکتب، قرآن یاد می گرفته، به استاد می گوید: اجازه می دهید من بخوانم.

آنگاه شروع به تلاوت قرآن می کند و از آن روز قریحه اش باز می شود. در آن موقع حدوداً ده ساله بوده است.

۲) در اولین سفری که به کربلا مشرّف می شود، چند حاجت از امام حسینعليه‌السلام طلب می کند، از جمله این که تا زنده هستم از نماز و روزه نیفتم و لذا تا پایان سن مبارکشان که بالغ بر یکصد سال بود، هم نمازش را ایستاده، بدون تکلف می خواند هم روزه اش را راحت می گرفت.

۳) در سال ۱۳۰۰ ش که ایشان حدوداً ۲۲ ساله بود، مقیم نجف اشرف بود و هر شب جمعه به کربلا مشرف می شد، شب جمعه را در حرم بیتوته می کرد، صبح به زیارت حضرت قمر بنی هاشم شرفیاب شده، به نجف برمی گشت.

در یک شب جمعه ای یک ساعت به اذان صبح از حرم بیرون می آید که تجدید وضو کند، چشمش به گنبد مقدس امام حسینعليه‌السلام می افتد، بسیار جذب می شود، در صحن مطهر در ایوان روبه رو می نشیند و مدتی به گنبد و گلدسته خیره می شود، یک مرتبه مشاهده می کند که ستاره ای از آسمان پایین می آید، هر چه به زمین نزدیک تر می شود درخشندگی اش بیشتر می شود، هنگامی که مقابل چشم او قرار می گیرد، بی اختیار چشمانش را می بندد ونزدیک می شود که از هوش برود.

سه بار دور گنبد مقدس طواف می کند، سپس به سوی آسمان بالا می رود.

در اثنای طواف گاهی سیاه مثل قیر می شود که اشاره به مصائب آن حضرت بوده است.

مرحوم مولوی دو دستش را باز می کرد و می فرمود: به اندازه یک سینی دیده می شد، یعنی بزرگ تر از قرص خورشید.

مرحوم مولوی که یک ساعت پیش از اذان صبح این صحنه را مشاهده کرده بود، وقتی به خود می آید که می بیند نزدیک است که آفتاب طلوع کند و لذا با عجله وضو گرفته نماز صبح را ادا می کند.

مرحوم مولوی قسم می خورد و می گفت: من شهادت می دهم که این صحنه را با چشم سر دیدم، نه با چشم دل.

آنگاه مرحوم مولوی داستان نزول ستاره بر پشت بام مولای متقیان را نقل می کرد که چون برخی از مخالفان از حضرت فاطمهعليها‌السلام خواستگاری کردند، حضرت فرمود: امشب ستاره ای فرود می آید و بر بام یکی از خانه های مدینه می نشیند، بر بام هر کس بنشیند، حضرت فاطمه از آنِ اوست.

آن شب همه بر پشت بام های خود قرار گرفتند و همگان دیدند که آن ستاره بر پشت بام مولای متّقیان آمد، چون نزدیک شد، مولا ۳۴ بار تکبیر گفتند، چون نزدیک تر آمد، ۳۳ مرتبه خدای را حمد گفتند و هنگامی که کاملاً نزدیک آمد، ۳۳ مرتبه خدا را تسبیح نمودند.

احادیث داستان فرود آمدن ستاره را علامه مجلسی به تفصیل در بحار الانوار(۱) آورده در پایان فرموده: علامه ی حلّی آن را از طریق مخالفان (۲)نقل

________________________________

۱- ۱. علامه مجلسی، بحارالانوار، ج ۳۵، ص ۲۷۲ _ ۲۸۴.

۲- ۲. علامه حلی، کشف الیقین، ص ۲۰۰.

کرده و ابوحامد شافعی (خرکوشی) در شرف المصطفی.(۱)

داستان مشاهده مرحوم مولوی را شب شنبه ۲۰/۷/۹۲ برابر ششم ذی حجه الحرام ۱۴۳۴ ق از فرزند برومندشان حاج شیخ علی مولوی تلفنی ثبت نمودم.

عنایت امام حسینعليه‌السلام به مرحوم میرزا علی شیرازی

مرحوم آقا میرزا علی شیرازی اصفهانی (۱۲۹۴ _ ۱۳۷۵ ق) از شاگردان آخوند خراسانی و سید یزدی از عالمان عامل، که مرحوم شهید مطهری در کتاب «سیری در نهج البلاغه» از ایشان ذکر خیر فراوان می کند، از جمله نقل می کند که فرمود:

شبی در عالم روءیا دیدم که از دنیا رفته ام، امام حسینعليه‌السلام تشریف آوردند و فرمودند: تو نمرده ای، این خواب است، عنایت ما به شما هست.

آن سگ که دیدی غضب تو هست، اگر می خواهی با ما باشی، باید هرگز غضب نکنی.

ایشان این قدر موءدّب به آداب شرع بود که در طول عمر حتی یک بار به همسرش دستور نداده بود.

عنایت امام حسینعليه‌السلام به مرحوم شیخ مهدی مازندرانی

مرحوم شیخ مهدی مازندرانی، صاحب معالی السّبطین که در حدود ۱۳۰۰ متولد شده و در سال ۱۳۸۶ ق وفات کرده، ۶۰ سال تمام در منزل مرحوم آیه اللّه

____________________________________

۱- ۱. مجلسی، همان، ص ۲۸۴.

میرزا مهدی شیرازی منبر رفته، سال ۱۳۸۶ ق آخرین و شصتمین سال منبرش بود.

آیه اللّه آقای سید صادق شیرازی از مراجع عالیقدر تقلید در روز سه شنبه۲۴/۲/۹۲ برابر سوم رجب ۱۴۳۴ ق نقل فرمود:

برای دعوت به خدمت مرحوم شیخ مهدی مازندرانی رفتم، فرمود: من امسال استعداد منبر ندارم و همه ی مجالسم را رد کرده ام، ولی آنجا می آیم، زیرا در آنجا کرامت دیده ام:

روزی در این مجلس منبر رفتم، منبر سه پله بود و من همواره بر عرشه ی منبر می نشستم، آن روز بی توجه در پله ی دوم نشستم.

برای این که مردم متوجه نشوند که من اشتباهی نشسته ام، همانجا شروع به خطابه کردم و به عرشه ی منبر نرفتم.

در وسط منبر سنگ بزرگی از سقف بر عرشه ی منبر افتاد، که اگر طبق معمول در عرشه ی منبر نشسته بودم، بدون تردید هلاک شده بودم.


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14