جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام0%

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علي اکبر مهدي پور
گروه: مشاهدات: 44664
دانلود: 2173

توضیحات:

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 170 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 44664 / دانلود: 2173
اندازه اندازه اندازه
جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

عنایت امام حسینعليه‌السلام به مرحوم اسدی شیرازی

نگارنده همه ساله دهه ی مهدویه در اصفهان مرکز جهانی حضرت ولی عصر ارواحنا فداه انجام وظیفه می کنم. روز نیمه ی شعبان ۱۴۲۵ ق به محضر آیه اللّه حاج سید مهدی امامی سدهی مشرف شدم.

از کرامات امام حسینعليه‌السلام سخن به میان آمد، آیه اللّه امامی فرمودند: روزی آقای اسدی شیرازی در معیّت حاج آقای معاونیان اینجا آمدند، آقای اسدی گفت: من از کودکی عاشق زیارت امام حسینعليه‌السلام بودم ولی قسمت نمی شد. چندین زمینه ی تشرّف به مشهد مقدّس فراهم شد، ولی نرفتم و گفتم: باید

نخست به کربلا مشرّف بشوم.

هنوز دیپلم نگرفته بودم، عاشق دختر عمّه ام شدم به عمّه ام گفتم، او به حاجی گفت، حاجی گفت: او باید درس بخواند وقت این حرف ها نیست.

روزی گروهی عازم مشهد بودند، اصرار کردند، قبول نکردم و گفتم: من باید اول به کربلا بروم.

روز بعد پشیمان شدم، به یکی از دوستان گفتم: بیا برویم کربلا. او پذیرفت، به آبادان رفتیم، به محضر آیه اللّه قائمی رسیدیم.

من قبلاً مدّتی با پدرم در آبادان بودم و لذا آیه اللّه قائمی مرا می شناخت. آیه اللّه قائمی مرا شناخت و فرمود: فلانی چه عجب؟ گفتم: عازم کربلا هستم. آیه اللّه قائمی تأمّلی کرد و ما را به نزد شخصی فرستاد، او گفت: نفری ۵۰۰ تومان می شود. من و رفیقم نفری ۲۰۰ تومان داشتیم.

من در آبادان عمّه ای داشتم که آدرس منزلش را بلد نبودم، گشتیم تا پیدا کردیم. از دیدن ما خیلی خوشحال شد. گفتم: عمه جان! ما ۱۰۰۰ تومان پول نیاز داریم، بلافاصله داد. به پدرم تلفن کردم که حواله کند.

آن شخص ما را به کربلا رسانید و از لطف مولا هیچ مشکلی پیش نیامد.

به مولا عرض کردم: من به تنها آرزویم رسیدم اینک برای من مهم نیست که به وطنم برسم یا نه، دیگر مشکلاتم حل بشود یا نه.

پس از مدتی به زیارت همه ی مشاهد مشرّفه رفتیم و با همان وسیله به آبادان برگشتیم. در آبادان به عمّه سر زدم و معلوم شد که پدرم ۱۰۰۰ تومان را حواله کرده و به دست عمّه ام رسیده است.

حرکت کردیم و آمدیم به شیراز، به منزل رسیدیم. دیدم همه جا آزین بندی شده، دیگ ها روی بار نهاده شده.

به مادرم گفتم: شما می دانستید که من امشب برمی گردم، گفت: نه.

گفتم: پس این تشکیلات چیست؟ گفت: امشب شب عروسی توست. گفتم: منظورت چیست؟ گفت: چند روز پیش حاجی پدرت را دیده گفته: چرا نمی آیید عروستان را ببرید؟

ایشان گفته: من حاضرم، کی؟ گفته: همین هفته.

ما از ترس این که مبادا تغییر عقیده بدهد، همه ی فامیل را دعوت کردیم، عروس را دیشب آوردیم و به کسی نگفتیم که شما در مسافرت هستید.

در این مدّت کسی حال شما را نپرسید، مردها خیال کردند که شما در قسمت بانوان هستید و زن ها خیال کردند که شما در قسمت آقایان هستید.

دیشب مراسم اطعام تمام شد و امشب شب زفاف است.

زود دو نفر از علما را دعوت کردیم، عقد را به صورت خصوصی خواندند.

آقای اسدی گفت: من در محضر امام حسینعليه‌السلام چیزی در این رابطه نگفتم، از خاطرم می گذشت، ولی هرگز بر زبان نیاوردم.

به سنّ ۴۰_۴۵ سالگی رسیدم، مبتلا شدم به بیماری گوارشی، که همواره خون و چرک از من دفع می شد. به دکتر رفتم، دارو داد، شش ماه زیر نظر دکتر بودم، روزی دو ساعت به زحمت به مغازه می رفتم، بقیّه را بین اطاق و دستشویی بودم.

روزی به دکتر گفتم: آقای دکتر من شش ماه تمام است که زیر نظر شما هستم و هیچ بهبودی حاصل نکردم. دکتر عصبانی شد و گفت: شما به سرطان معده مبتلا هستید، این داروها فقط مسکّن است.

بسیار نگران شدم، ساک کوچکی برداشتم و به خانواده گفتم: در تهران کار واجبی دارم، گفتند: شما با این وضع نمی توانید مسافرت کنید، گفتم: چاره نیست، باید بروم.

مستقیم به آبادان رفتم، پیش همان شخص رفتم، او مرا تا کربلا همراهی کرد و از لطف خدا هیچ مشکلی پیش نیامد.

من ۱۷ روز در کربلا بودم، هر روز سه بار خود را تطهیر کرده به حرم مشرّف می شدم و عرض می کردم: آقا مرگ حق است، ولی من فعلاً آمادگی ندارم.

روز هفدهم حالم کاملاً طبیعی شد، روز هجدم به سایر حرم ها مشرّف شدم و به شیراز بازگشتم و دیگر از آن کسالت هیچ نشانی نیست.

عنایت امام حسینعليه‌السلام به نظام رشتی

مرحوم حاج آقا قدرت لطیفی، سرپرست هیأت امنای مسجد مقدس جمکران نقل می کرد که در تهران واعظی بود به نام: «نظام رشتی» که منبر بسیار باحالی داشت، به هنگام روضه خوانی شور و شعف عجیبی ایجاد می کرد.

از او پرسیدم که این شور و حال را چگونه به دست آوردی؟

گفت: با کاروانی به زیارت عتبات عالیات رفتم، به هنگام بازگشت به ایران، پولی برای هدیه و سوغاتی نداشتم و نمی خواستم از کسی قرض کنم. به حرم مطهّر مشرّف شدم، در کنار ضریح به حضرت عرض کردم: مولا! من نوکر شما هستم، نوکر و ارباب گفته اند، نوکر هر وقت گرفتار شود، به ارباب مراجعه می کند.

شب در عالم روءیا دیدم که حبیب بن مظاهر با جمعی از شهدا در محضر مقدّس امام حسینعليه‌السلام نشسته اند و من پشت سر حبیب قرار داشتم.

امام حسینعليه‌السلام به من فرمود:

نظام چه گفتی؟

من سخن خود را تکرار کردم، فرمود:

بلندتر بگو، همه بشنوند.

سپس فرمودند:

تو کی نوکر ما بودی؟ تو نوکر پول هستی، فلانی پنج ریال به تو می دهد، برایش روضه ی مفصّل می خوانی، ولی بی بی مریم یک ریال به تو می دهد، آخر شب می روی، جلسه اش را سرسری برگزار می کنی!

سپس فرمود:

حالا که خود را به ما منتسب کردی، حبیب! برایش حواله ای بنویس.

حبیب نامه ای نوشت و به دستم داد.

از خواب بیدار شدم، دیدم که نامه در دستم هست.

حواله ای بود به آدرس پشت خیمه گاه.

صبح رفتم به پشت خیمه گاه، سیّدی در کسوت روحانی نبود، ولی عمامه بر سر داشت، به استقبالم آمد و گفت: حواله ات را بده.

حواله را گرفت، بر دیدگانش نهاد و مرا با خودش به منزل برد. مقداری انگور آورد، خوردم، دو کیسه پول آورد، که در هر یکی پنجاه دینار عراقی بود.

گفت: یکی از کیسه ها حواله ی امام حسینعليه‌السلام می باشد، کیسه ی دیگر را به خاطر این که مورد عنایت امام حسینعليه‌السلام قرار گرفته ای، از خود افزودم.

پول ها را گرفتم و به مسافرخانه آمدم، یک مرتبه گفتم: چرا فقط پول خواستم؟ به آن محل برگشتم و هر چه جستجو کردم، آن منزل را پیدا نکردم.

از آن روز هر وقت منبر می روم به پول توجّه نمی کنم، حتی پولی را که به من می دهند، نمی شمارم.

این داستان در حدود ۹۰ سال پیش اتّفاق افتاده است.

شفای سرطانی با عنایت امام حسینعليه‌السلام

۱) در حدود ۲۵ سال پیش مادر دامادم مبتلا به سرطان خون شد.

قبلاً خواهرش مبتلا شده و در طول ۷ سال درگذشته بود.

ایشان با مشاهده ی آن آثار، احتمال داده بود که سرطان باشد و لذا از پزشک پرسیده بود که آیا این بیماری من «لوپوس» نمی باشد؟

او خیال کرده بود که بیمارش خود پزشک است و بیماری اش را می داند، گفته بود: آری.

لوپوس نوعی سرطان خون است که سرانجام منتهی به مرگ می شود و در آن لحظات آخر، همه ی مویرگ های بدن پاره می شود، خون زیادی از طریق حلق دفع می شود و در کمتر از پنج دقیقه بیمار جان می سپارد.

پس از آگاهی بیمار از نوع بیماری خود، در کمتر از یک سال به آخر خط رسید، همه ی موهای سرش ریخت، دیگر حاضر نبود کسی به عیادتش برود.

در تهران بستری شد و هر روز به پایان خط نزدیک تر می شد.

روز آخر شعبان بود، فرزندش عازم تبلیغ بود، آژانسی فرا خوانده، بار سفر بست و عازم تهران شد که از مادرش عیادت کرده، سپس برای تبلیغ به کرج برود.

در لحظه ی حرکت یادم آمد که در منزل، تربت حضرت سیدالشهداء داریم، مقداری از آنرا در کاغذ پیچیده به ایشان تقدیم کردم و گفتم:

مادر حتماً باوضو باشد، شما نیز باوضو باشید، تخت مادر را به طرف قبله قرار دهید، به حضرت سیدالشهداءعليه‌السلام توسّل کنید، در آن لحظاتی که حاضران در اطاق بیمارستان حال گریه و تضرّع دارند، این کاغذ را باز کنید، به تلاوت سوره مبارکه ی قدر مشغول شوید، تربت را در لیوان با آب ممزوج کرده، به ایشان بدهید و در تمام این مدّت تلاوت سوره قدر را ادامه دهید.

ایشان وقتی به اطاق بیمارستان می رسد که مادر به آخر خط رسیده، طشتی در برابرش بوده و خون از حلقومش به طشت سرازیر بوده است.

ایشان با توجّه به تجربه اش در مورد خاله اش متوجّه شده که کمتر از پنج دقیقه به ارتحال مادر مانده است.

با عجله کاغذ را پاره کرده، تربت را به گلوی مادر می ریزد.

در همان لحظه خون قطع می شود، حال بیمار به سرعت بهبود می یابد و چند روز بعد از بیمارستان مرخّص می شود، موهای ریخته از نو رویش پیدا می کند و سلامتی خود را باز می یابد.

اینک در حدود ۲۵ سال از آن واقعه می گذرد، ایشان امور منزل را شخصاً اداره می کند و هیچ نشانی از آن بیماری در وجودش احساس نمی شود.

این مورد از عنایات امام حسینعليه‌السلام برای نگارنده و خانواده محسوس و ملموس بود و بیش از صدها مورد دیگر که از دیگران شنیده باشیم، در تعمیق اعتقاد به جایگاه رفیع سالار شهیدان موءثّرتر می باشد.

تربت امام حسینعليه‌السلام به راستی اکسیر اعظم است.

۲) روز سه شنبه ۴/۴/۸۱ برابر ۱۳ ربیع الثانی ۱۴۲۳ ق در مشهد مقدس در حضور مرحوم آیه اللّه مصباح، حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای سید هادی، اخوی آیه اللّه سیستانی نقل کرد که در سفر قبل آقای مهدی منتخب (خواهرزاده اش) مرا به باغی که تازه خریده بود دعوت کرده بود. من مقداری مهر، تسبیح، تربت و آب فرات در جعبه ای به عنوان کادو برایش بردم. آن جعبه را به پیرمردی که باغبانش بود، دادم و گفتم: این جعبه مال آقای منتخب است، به اطاق بالا رفتم که جمعی دعوت شده بودند و در آنجا حضور داشتند.

در میان جمع یک نفر مریض سرطانی بود که همه ی موهایش ریخته بود، ولی خودش نمی دانست که مبتلا به سرطان است.

به من گفت: حاج آقا من یک ویروسی دارم که مرا به این حال انداخته است، چندین بار به امام رضاعليه‌السلام متوسل شدم ولی نتیجه نگرفتم، حتی در عالم روءیا به خدمتشان رسیدم، از من روی برگردانید، خوابم را نقل کردم، گفتند: وضع مناسبی نداری، سعی کردم که نسبت به نماز و روزه و دیگر عبادات تجدید نظر کنم تا حدی خودم را اصلاح کردم.

به دنبال صاحب نفسی بودم، گفتم: آقا مهدی خواهرزاده ی آقا سید محمود است، شاید چیزی از دایی اش داشته باشد، لذا به اینجا آمدم.

دیشب در عالم روءیا محضر امام رضاعليه‌السلام رسیدم، پیرمردی در آنجا بود و جعبه ای در دست داشت حضرت فرمود: شفای شما در این جعبه است. سپس خطاب به آن پیرمرد فرمود: ای خضر! از آن خاک شفا به او بده تا خود را شستشو کند.

آقای سید هادی می فرمود: من به او گفتم: آن جعبه الآن در همین جاست، آقا مهدی رفت از آن تربت و آب فرات آورد و به آن مریض داد.

مریض گفت: من باید جعبه را ببینم، پسرم رفت و جعبه را از عمه اش گرفت و آورد تا دید گفت: آری همین جعبه بود.

پس از مدتی آن شخص پسرم را دیده بود و گفته بود: مرا می شناسی؟ گفته بود: نه، گفته بود: من همان مریض هستم، به پدرت بگو که من کاملاً خوب شده ام.

چند سال بعد به ایران آمدم، از حال او جویا شدم، گفتند: با سرطان مرد.

گفتم: چگونه ممکن است؟ گفتند: او وضع مالی بسیار خوبی داشت، ولی هر لحظه به دنبال ازدیاد ثروت بود.

چندین بار به حرم مشرف می شود و از حضرت ازدیاد ثروت طلب می کند و نتیجه نمی گیرد.

روزی در حرم به حضرت می گوید: حالا که به من اعتنا نمی کنی، من چیزی از شما نمی خواهم، اگر آن شفا نیز از سوی شما بوده، آن را هم نمی خواهم!!

شب در عالم روءیا به حرم می رود، از هر دری می خواهد وارد شود، در به رویش بسته می شود.

همان شب خونریزی می کند، بیماری اش عود می کند، به تهران می برند و جنازه اش را می آورند.

۳) در عهد زعامت مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمد حسن ممقانی (۱۲۳۸ ۱۳۲۳ ق) در حائر حسینی خسفی پدید می آید، طبق روال که باید ازهد زمان متصدی تعمیر و مرمت قبر مطهر شود، مرحوم آیه اللّه ممقانی با مرحوم آیه اللّه دربندی به تعمیر قبر شریف می پردازد، در اثنای تعمیر قدری از تربتِ روی قبر مطهّر به ایشان تقدیم می شود.

از این تربت مقداری به مرحوم آیه اللّه حاج سید محمد هادی میلانی می رسد.

مرحوم آیه اللّه حاج سید محمدعلی روضاتی (۱۳۸ _ ۱۳۹۲ ش) روز جمعه ۱۴/۱۱/۸۴ برابر چهارم محرم ۱۴۲۷ ق نقل فرمودند که در عهد زعامت مرحوم آیه اللّه میلانی (۱۳۱۳ _ ۱۳۹۵ ق) به مشهد مقدس مشرف شده، به دلیل سابقه ی دوستی با مرحوم سید محمد علی میلانی (متوفای ۷ صفر ۱۴۳۲ ق) میهمان آیه اللّه میلانی می شود، در آنجا به شدت تب می کند، از آن مرجع بزرگوار می پرسد:

ص: ۴۷

از آن تربت اصل هست؟ می فرماید: بلی، مقداری هست.

یک ذره از آن تربت به کام مرحوم روضاتی می ریزد، در همان لحظه احساس می کند که هیچ مشکلی ندارد، غسل زیارت کرده، به حرم مطهر مشرف می شود.

شفای بیماران سرطانی با توسّل به سالار شهیدان

۱) هفته نامه خوی، در تاریخ ۲۶/۲/۱۳۷۷ ش برابر ۱۹ محرم الحرام ۱۴۱۸ ق در صفحه چهار خود تحت عنوان: «شفا یافتن بیماری لاعلاج در روز عاشورای حسینی» نوشت:

خانم شهربانو قنبرنژاد ۴۶ ساله، از روستای ولدیان از توابع شهرستان خوی، در دهم دی ماه ۱۳۷۶ ش مریض می شود، برای مداوا به شهرستان ارومیه می برند و تحت نظر دکتر صرصرشاهی قرار می گیرد.

پس از تشخیص سرطان به دکتر داریوش روحی معرفی می شود تا در بیمارستان شهید مطهری تحت عمل جراحی قرار بگیرد.

بعد از عمل، حافظه و قدرت تکلّم را از دست می دهد، برای معالجه به بیمارستان دیگری منتقل می شود، ولی لاعلاج بودن این عارضه اعلام می شود.

او را به منزل عودت می دهند، تا ایام عزاداری محرم می رسد.

از دسته جات عزاداری التماس دعا می کنند و به آستان مقدس سالار شهیدان متوسل می شوند.

ساعت ۳ بعدازظهر روز عاشورا مشمول عنایت حضرت قرار می گیرد و شفا می یابد.

چندین رأس گوسفند قربانی می کنند، اهالی شهر برای تبرک و کسب فیض به منزل ایشان می آیند.

۲) مرحوم شیخ حسن بصیری می نویسد: همسایه ای داشتم به نام علی طایفه عباسی، بچه ی نُه ساله ای داشت به نام سجاد که به سرطان خون مبتلا شده بود، یک سال تمام او را معالجه کردند، موهای سرش به کلی ریخت، ۲۷ کیلو وزن داشت، به ۱۲ کیلو کاهش یافت، حتی قدرت تکلم را نیز از دست داد. دکترها توصیه کردند که رهایش کنید، این چند روزی که از عمرش باقی است راحت باشد. روز عاشورا فرا رسید، دقیقاً هشت روز بود که چیزی نخورده بود.

پدر سجاد آن روز در خانه اش غذا پخته بود و اطعام داشت.

پدربزرگ سجاد، آقای مشهدی علی اکبر او را بغل کرد و گفت: من او را امروز پیش دکتری می برم که همه ی دکترهای عالم محتاج او هستند.

او را به یکی از دسته ها برد و او را به دست آقای طباطبایی داد که رئیس دسته بود.

او بچه را گرفت و بالای اسبی که همراه دسته بود گذاشت و گفت: همه ی اطبا از معالجه ی این بچه ناتوان شده اند، اینک به این درگاه پناه آورده است. سپس توسل می کند و بچه را به پدربزرگش تحویل می دهند.

به فاصله ی یک ساعت بچه به سخن آمده می گوید: من گرسنه هستم. یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده که از احسان امام حسینعليه‌السلام مانده بود، به او می دهند، همه اش را می خورد و به برکت امام حسینعليه‌السلام شفا می یابد و از آن روز دیگر هیچ دارویی استفاده نمی کند.

او را به تهران می برند، پزشک معالجش آزمایش می نویسد و نتیجه ی آزمایش را با پرونده اش تطبیق می دهد و می گوید: این مسأله جز معجزه چیزی نیست. سپس برمی خیزد و بر پیشانی او بوسه می زند و التماس دعا می کند.

آقای بصیری می نویسد: سجاد از ارادتمندان خاص دستگاه امام حسینعليه‌السلام می باشد.(۱)

۳) در هفته نامه خوی، به تاریخ شنبه ۹/۳/۷۷ شماره ۷۳، صفحه ۶، در مورد شفا یافتن یک بانوی سرطانی نوشت:

خانم زهرا تقی زاده مدت ها جهت معالجه به بیمارستان آرارات تهران مراجعه کرده و در آنجا بستری شده بود که پس از معاینه ها و آزمایش های فراوان تشخیص دادند که یک غده ی بدخیم سرطانی در ناحیه ی سینه اش هست، پس از عمل جراحی تحت درمان شیمی درمانی قرار می دهند و نتیجه نمی گیرند، زیرا غده ی دیگری در ناحیه ی کبد رشد کرده و موجب گردید که از دو پا فلج شود.

در ایام عاشورا به دامان اهل بیتعليهم‌السلام توسل می کند، در نیمه های شب سیزدهم محرم سلامتی خودش را درمی یابد.

دسته های سینه زنی و زنجیرزنی به دیدارش آمده به عزاداری می پردازند.(۲)

شفای مرگ مغزی با توسل به امام حسینعليه‌السلام

روز جمعه ۴/۵/۹۲ برابر ۱۷ رمضان ۱۴۳۴ ق در کرمان، در منزل آیه اللّه شیخ الرئیس بودم، جوانی به نام آقای اصیلی با مادرش آمده بود، مادرش گفت: در خواب دیدم که بانویی در حسینیه ی آقای شیخ الرئیس می گوید: آنان که نمازشان را در اول وقت می خوانند کارشان درست است.

سپس از شرکت پسرش در مراسم عزاداری سخن گفت و در ادامه افزود:

این پسر من تصادف کرد، مرگ مغزی شد، به امام حسینعليه‌السلام توسل کردم، با عنایت امام حسینعليه‌السلام شفا یافت و هیچ اثر سوئی از آن ضربه ی مغزی و مرگ مغزی نمانده است

___________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۵۲.

۲- ۲. - همان، ص ۵۴.