مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان0%

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: واحد تحقیقات قائمیه اصفهان
گروه: مشاهدات: 19360
دانلود: 3065

توضیحات:

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 274 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19360 / دانلود: 3065
اندازه اندازه اندازه
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

ما للطبیب یموت بالداء الّذی قد کان یبرء مثله فیما مضی

طبیب با طبابت و دارویش قدرت دفاع در برابر مرگی که فرا رسیده ندارد ، اگر قدرت دارد پس چرا خودش با همان بیماری که در گذشته آن را درمان می کرد می میرد ؟!

در آن حال به او خبر دادند که مردم شایعه مرگش را پخش کرده اند ، برای این که این شایعه برچیده شود فرمان داد چهارپایی آوردند تا بر آن سوار شود و میان مردم ظاهر گردد ، وقتی سوار شد ناگهان زانوی حیوان سست شد ، گفت :

مرا پیاده کنید که شایعه پراکنان راست می گویند ، سپس سفارش کرد کفن هایی برایش بیاورند ، از میان آنها یکی را انتخاب کرد و گفت : در کنار همین بسترم قبری برای من آماده کنید سپس نگاهی در قبر کرد و این آیات را خواند : « ما أَغْنی عَنِّی مالِیَهْ * هَلَکَ عَنِّی سُلْطانِیَهْ »(۱) .

مجرمی هستم که کارم از کار گذشته و زبان به این حقیقت می گشایم که : مال و ثروتم چیزی از عذاب خدا را از من برطرف نکرد و امروز که روز بیچارگی من است به دادم نرسید ، نه تنها مال و ثروتم مشکلی را از من حل نکرد و گرهی را برایم نگشود ، بلکه قدرت و سلطنتم نیز نابود شد و از دستم رفت(۲)

داستانی آموزنده درباره آبروداری

محدث قمی معروف به حاج شیخ عباس رضوان اللّه تعالی علیه در حاشیه کتاب شریف « مفاتیح الجنان » از شیخ کفعمی و فیض کاشانی روایت می کند که هرکس سوره شمس و لیل و قدر و کافرون و توحید و فلق و ناس و اخلاص را صد مرتبه همراه با صلوات بخواند هرکس را که اراده کند در خواب می بیند

_______________________________

۱- ۱) - حاقه : ۲۸ - ۲۹

۲- ۲) - تفسیر نمونه : ۲۴ / ۴۶۴

یکی از دوستانم که پدر شهید و انسان وارسته ای است از قول مردی مؤمن و نیک سیرت و پای بند به اصول الهی نقل کرد که من چندین بار به دستورالعملی که حاج شیخ عباس نوشته است ، عمل کردم ولی آنان را که می خواستم در خواب ندیدم ، از جناب شیخ دلگیر شدم و پیش خود گفتم چرا پاره ای از امور که اثر و نتیجه ندارد در مفاتیح آمده است ؟!

شبی محدث قمی را در عالم رؤیا دیدم ، پس از آن که خود را معرفی کرد ، فرمود : از من دلگیر نباش من آن مسأله را بر اساس روایات نوشته ام ولی شاید برخی از مردگان در عالم برزخ گرفتار رنج و محنت باشند و اگر به آن صورت به خواب اشخاص بیایند برای آبروی آنان زیان داشته باشد به این خاطر حضرت حق نسبت به آنان آبروداری می کند و اجازه نمی دهد در خواب دیده شوند و شاید سبب خواب ندیدن ، حجابی در باطن آرزومند خواب دیدن اشخاص باشد و آن حجاب مانع خواب دیدن اشخاصی که انسان مایل است آنان را در خواب ببیند گردد !

داستانی از تواضع امیر المؤمنینعليه‌السلام

حضرت امام عسکریعليه‌السلام می فرماید : آگاه ترین مردم به حقوق برادران دینی و سخت کوش ترینشان در برآوردن حاجات آنان ، برترینشان از نظر شأن و مقام نزد خدا هستند و هرکس در دنیا به برادران دینی اش تواضع و فروتنی کند نزد خدا از صدیقین به شمار می آید و شیعه به حق علی بن ابی طالبعليه‌السلام است

سپس حضرت عسکریعليه‌السلام می فرماید : دو برادر دینی علیعليه‌السلام پدر و فرزندی مهمان آن حضرت شدند امام برای خدمت به آنان برخاست و مقدمشان را گرامی داشت و هر دو را بالای مجلس نشاند و روبروی آنان نشست ، سپس فرمان داد برای هر دو غذا آوردند و آنان از آن غذا خوردند

آن گاه قنبر طشت و آفتابه و حوله ای آورد و خواست دست پدر را بشوید ، حضرت از جا جست و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا آب روی دست آن مرد بریزد مرد دستش را به خاک مالید و گفت : یا امیر المؤمنین ! خدا مرا ببیند که تو بر دست من با این مقام و عظمتت آب می ریزی ؟! حضرت فرمود : بنشین و دستت را بشوی ؛ زیرا خدا تو را و برادر دینی ات را می بیند که در این زمینه ها امتیازی به تو ندارد و در خدمت به تو فضیلتی برای او نیست ، برادر دینی ات می خواهد با شستن دست تو در بهشت زمینه خدمت به نفع خودش فراهم سازد ، آن هم خدمتی ده ها برابر عدد اهل دنیا و بر شمار خدمتکارانی که در دنیا هستند !

پس مرد نشست و علیعليه‌السلام به او گفت : تو را به حقی که از من می شناسی و آن را عظیم و بزرگ میشماری و تواضعی که برای خدا داری تا به آن پاداشت دهند سوگند می دهم که مرا به آنچه که از خدمتم به تو افتخارت داده اند واگذاری و آن چنان با آرامش دستت را به وسیله من بشویی که گویا قنبر آب روی دستت می ریزد !

آن مرد تسلیم تواضع علیعليه‌السلام شد و دستش را با آب ریختن امیر المؤمنینعليه‌السلام شست وقتی کار تمام شد آفتابه را به فرزندش محمد بن حنفیه داد و فرمود :

پسرم اگر فقط فرزند این مرد مهمان من بود من خود آب به روی دستش می ریختم ولی خدای عزّ و جلّ نمی پسندد که بین پدر و پسر را چون با هم هستند فرق نگذارم ، پدر به روی دست پدر آب ریخت و باید در این موقعیت پسر روی دست پسر آب بریزد پس محمد حنفیه به روی دست پسر آب ریخت و پسر دستش را شست آن گاه حضرت عسکریعليه‌السلام فرمود : کسی که علیعليه‌السلام را در تواضع و فروتنی پیروی کند شیعه واقعی او است(۱)

داستانی از توکل یک انسان باایمان

عبد اللّه هبیری که از شخصیت های ایمانی و انسانی خدمتگذار و دلسوز بود سالیانی چند فقط به خاطر خدمت به مردم و پیش گیری از ظلم در ادارات بنی امیه کارگزار بود پس از سقوط بنی امیه بیکار شد و از خدمت رسانی به مردم باز ماند و پس از هزینه کردن آخرین حقوق مالی اش در مضیقه و تنگدستی افتاد

روزی از شدت تنگدستی و بیکاری به در خانه احمد بن خالد وزیر مأمون که مردی بداخلاق و تندخو بود آمد احمد که او را می شناخت از دیدن او بسیار ناراحت شد و به او اعتنایی نکرد ، عبد اللّه به طور مکرر به خانه وزیر مراجعه کرد ولی پاسخی نشنید و محبتی ندید احمد که از پی در پی آمدن عبد اللّه به ستوه آمده بود به غلامش گفت او را به هر صورتی که می دانی از در خانه من بران و به او اعلام کن که من هیچ گونه کمکی به تو نخواهم کرد !

غلام که عبد اللّه را آدم باشخصیت و انسان باوقار و بزرگواری می دید از دادن آن پیام تلخ خودداری کرد و خود از نزد خود سه هزار دینار طلا به خانه عبد اللّه برد و گفت : وزیر سلام رساندند و گفتند این مقدار پول را مصرف کنید که برای آینده هم فکری خواهیم کرد

عبد اللّه گفت : من به گدایی در آن خانه نیامدم ، نیازی به پول وزیر ندارم ، من اعتماد و توکلم به خداست ، خدا کلید حلّ مشکلات مشکل داران را به دست اهل قدرت و مکنت و ثروت و مال و منال قرار داده است ، امروز که احمد بن خالد

______________________________

۱- ۱) - تفسیر امام عسکری : ۳۲۵ ، التواضع و فضل خدمه الضعیف ، حدیث ۱۷۳ ؛ بحار الانوار : ۷۲ / ۱۱۷ ، باب ۵۱ ، حدیث ۱

وزیر مملکت است ، کلید حل مشکل من از جانب خدا در دست اوست من اگر در خانه او می آیم به شخص خودش کار ندارم ، مرتب می آیم که اگر کلید حل مشکل من در دست اوست از آن دست بیرون آورم و اگر نیست پس از ثابت شدنش رفت و آمدم را قطع می کنم ، پول را به صاحبش برگردان که من فردا هم به محل نخست وزیری خواهم آمد

احمد بن خالد روز دیگر چون چشمش به عبد اللّه افتاد ، بسیار ناراحت شد و به ندیمش گفت : مگر پیام مرا به او نرساندی ؟ غلام داستان برخوردش را با عبد اللّه گفت وزیر به خشم آمد و گفت : با قدرتی که در اختیار دارم به حسابش خواهم رسید !

احمد بن خالد هنگامی که پس از گفتگویش با غلام وارد بر مأمون شد ، مأمون گفت : یکی دو روز است تصمیم دارم برای استان مصر که استانی ثروتمند است استانداری بفرستم به نظر تو چه شخصی برای آن منطقه لیاقت دارد ؟

نخست وزیر که تصمیم داشت یکی از دوستان نزدیکش را معرفی کند و به قول معروف رابطه را بر ضابطه ترجیح دهد خواست بگوید عبد اللّه زبیری ، زبانش بی اختیار پیچانده شد و گفت : عبد اللّه هبیری مأمون گفت : مگر عبد اللّه هبیری زنده است ؟ او مردی است عاقل و کاردان و برای این پست بسیار مناسب است وزیر گفت : او دشمن خاندان بنی عباس است مأمون گفت : آن قدر به او محبت می کنیم تا دوست ما شود وزیر گفت : او به سن کهولت رسیده و برای این پست شایسته نیست مأمون گفت : او عقل فعال و دنیایی از تجربه است ، فعلاً سیصد هزار درهم جهت خرج سفر در اختیارش بگذار تا به مصر رود و به کارگردانی آن منطقه حاصل خیز مشغول شود

لقمان حکیم در پایان موعظه اش به فرزندش فرمود : باید عقل ملاح کشتی زندگی و قطب نمایش دانش و علم و سکّانش صبر باشد(۱) ، بی تردید این گونه زندگی که کشتی اش تقوا و بارش ایمان و بادبانش توکل و ملاحش عقل

_____________________________

۱- ۱) - کافی : ۱ / ۱۶ ، کتاب العقل و الجهل ، حدیث ۱۲ ؛ تحف العقول : ۳۸۳ ؛ وسائل الشیعه : ۱۵ / ۲۰۶ ، باب ۸ ، حدیث ۲۰۲۹۱

و قطب نمایش دانش و سکّانش صبر باشد زندگی معقول و پربار و مفیدی است و ساحل نجاتش بهشت الهی است

داستانی از زیان شکستن سکوت

دو لک لک و یک لاک پشت در صحرایی سبز و خرم و در کنار درختانی پربار و چشمه ای از آب خوشگوار و رودی سرشار از مایه حیات ، روزگار به خوشی می گذراندند

دو لک لک با فرا رسیدن فصل خزان و هجوم باد پاییزی به محلی دیگر که دارای هوای مطبوعی بود و در آنجا آذوقه و غذا به وفور وجود داشت ، سفر می کردند و در اواسط بهار و سرسبزی صحرا به جایگاه اصلی باز می گشتند

لاک پشت از غیبت چند ماهه دو یار دیرین خود غم و غصه داشت و علاقه مند بود همراه آن دو دوست مهربانش ییلاق و قشلاق کند

نزدیک فصل خزان از دو لک لک درخواست کرد که او را همراه خود به منطقه ای که از خزان و سرمای زمستان در امان است ببرند

به او گفتند : با این کیفیتی که تو حرکت می کنی همراهی با ما برایت میسر نیست ؛ زیرا ما این سفر را در مدتی کوتاه و طی چند روز به پایان می بریم و برای تو این قدرت نیست که مسیر سفر را حتی در طول چند ماه طی کنی ، اگر علاقه داری با ما در این سفر همراه شوی باید در برابر نقشه ای که ما برای بردن تو داریم تسلیم محض باشی و هرگز در طول سفر دهان برای سخن گفتن باز نکنی و سکوت حکیمانه و عاقلانه را نشکنی ؛ زیرا شکستن سکوتت با هلاکتت مساوی خواهد بود

لاک پشت به دو یار مهربانش قول داد در طول سفر از سکوت دست برندارد و زبان به سخن گفتن باز نکند و از فضولی در برابر نقشه آنان بپرهیزد

دو لک لک چوبی کوتاه و مناسب آوردند و به لاک پشت گفتند تو وسط این چوب را با دهانت محکم بگیر و ما هم دو سر چوب را با پای خود محکم می گیریم و سپس به پرواز می آییم و تو را به این صورت بدون کندی و معطّلی به قشلاق می بریم

دو لک لک ، لاک پشت را با خود برداشتند و با پروازی تیز به سوی محل مورد نظر به حرکت در آمدند در راه از بالای قریه ای در حال عبور بودند که اهل قریه با دیدن این منظره شگفت زده شدند و گفتند این چه داستانی است ؟ دو لک لک لاک پشتی را اسیر خود کرده و با مقید کردنش به چوبی خشک او را با خود به سفر می برند ! لاک پشت از سخن اهل قریه دلگیر شد ، خواست پاسخ آنان را بدهد ، مجبور به باز کردن دهان شد ، باز کردن دهان همان و از اوج هوا به زمین افتادن همان و به هلاکت رسیدن همان !!

آری ، سزای زبان درازان و قانون پردازان در برابر قرآن که می خواهد انسان را به اوج معنویت و رشد و کمال پرواز دهد و دنیا و آخرتی آباد برای او بسازد جز سرنگونی و نگونساری و هلاکت چیزی نیست ، به همین خاطر قرآن مجید می گوید : در برابر من فقط گوش باشید ، برای به هوش بودن و عمل کردن ، و سکوت باشید برای نجات یافتن ، تا مورد رحمت خدا قرار گیرید و به سعادت دنیا و آخرت برسید

داستانی بسیار عجیب از نافع بن هلال

خبری است از شیخ مفید ، آن فقیه بزرگ و متکلّم برجسته و شخصیت کم نظیر :

وقتی که حضرت حسینعليه‌السلام در کربلا نزول اجلال کرد ، در میان یارانش نافع بن هلال بیشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت ، به ویژه در مواقعی که بیم غافل گیری می رفت ؛ زیرا آن سرو بینا ، احتیاط کار و آگاه به سیاست می بود.

حضرت حسینعليه‌السلام شبی از خیمه گاه بیرون آمده به سوی هامون قدم می زد تا دور شد نافع ، شمشیر خود را به خود آویخته و پیاده شتاب کرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانید ، دید که امام پیچاپیچ صحرا و گردنه ها و تپه و ماهوری که بر اطراف خیمه گاه مشرف است رسیدگی می کند

نافع می گوید : آن حضرت به پشت سر نگاهی کرد مرا دید فرمود : کیست این مرد ، هلالی ؟

گفتم : آری ، خدایم به قربانت کند بیرون آمدن تو این نابهنگام ، رو به سمت لشگرگاه این یاغی سرکش ، مرا بیقرار ساخت

فرمود : نافع ! من بیرون آمدم که به این تل ها رسیدگی کنم ، مباد آن روزی که شما به آن ها و آن ها به شما حمله می کنند ، از این برآمدگی ها کمین گاهی برای خیمه گاه ما و هجوم دشمن شود

سپس مراجعت کرد با وضعی که دست چپ مرا میان دست خود گرفته بود و همی فرمود : همانست ، همانست به ذات خدا سوگند ، وعده ای است که خُلف در آن نیست

سپس فرمود : ای نافع ! آیا این راه را نمی گیری و بروی ؟ ما بین این دو کوه را بگیر و جان خود را نجات ده ، از همین وقت شروع کن

نافع خود را در قدم های امام انداخت و گفت : در این صورت باید مادر برای نافع شیون کند یعنی مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد ، آقای من این شمشیر و این اسب که با من است از این کار سرپیچ است ، من به حقّ آن خدایی که به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمی کنم و جدا نخواهم شد تا شمشیر و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند

سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد من پهلوی چادر ایستادم به امید این که زود از آنجا بیرون آید خواهرش از او استقبال کرده برایش متکّایی گذاشت آن حضرت نشست و به گفت و گوی آهسته و سخن سرّی با او شروع کرد ، اما قدری نگذشت که گریه گلوگیر خواهرش شد ، و به او گفت : ای وای برادرم ! من قربانگاه تو را مشاهده کنم و به پاسبانی این زنان ضعیف مبتلا باشم ؟ ! این مردم را می شناسی و آگاهی که چه کینه دیرینه با ما دارند ؟ این پیش آمد امر بس بزرگی است ، به من سنگین است قربانگاه این جوانان و ماه های بنی هاشم

بعد گفت : ای برادر ! آیا از اصحاب خود نیات آنان را استعلام کرده ای ؟ من از آن می ترسم که در هنگام از جا جستن و اصطکاک سر نیزه ، تو را وا گذارند

امام به گریه افتاد و فرمود : آگاه باش ! هان به خدایم قسم ! آن که می باید در آن ها هست ، رسیدگی کرده ام ، در آنان جز مردان مرد ، سرفراز ، سربلند ، پُر غیرت ، بی اعتنا به مظاهر دنیوی ، مملوّ از غضب به دشمن ، خورده بین ، دوراندیش ، پُر عمق ، گردن فراز ، سینه سپر کن نیست ! به آن اندازه پیش پای من به مرگ مأنوسند که طفل به پستان مادر

وقتی که نافع این را شنید از سوز به گریه افتاد و برگشت راه خود را به سمت خیمه حبیب بن مظاهر قرار داد ، حبیب را دید نشسته ، به دستش شمشیری است که از غلاف کشیده

به حبیب سلام داد و بر در خیمه او نشست

حبیب گفت : نافع ! چه تو را از منزل بیرون آورده ؟ می گوید : آنچه شده بود برای حبیب بازگو کردم

حبیب گفت : آری ، به خدایم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بین نبود ، این لشگر را هر آینه مهلت نمی دادم و همین امشب با این شمشیر به چاره آن ها می پرداختم

نافع گفت : ای حبیب ! من از حسین جدا شدم با وضعی که وی نزد خواهرش می بود و خواهرش در رنج و اضطراب بود ، گمان می کنم زن ها متوجّه شده باشند ، و در فغان و ناله با او در همراهی اند ، آیا تو راهی داری که همین امشب یارانت را جمع آوری کنی و روبروی زنان حرم سخنانی به دلداری آنان بگویی که دل آنان آرام گیرد ؟ زیرا من چنان از دختر علی بی قراری دیدم که من نیز بی قرارم

حبیب گفت : مطیعم هر چه خواهی

پس حبیب از میان چادر بیرون آمده و به یک ناحیه ایستاد که هویدا باشد

نافع پهلویش ایستاد همراهان را صدا زد آنان نیز از منزل هایشان سر بیرون آوردند وقتی که جمع شدند به بنی هاشم گفت : چشم شما بیدار مباد

پس یاران را مخاطب کرده و گفت :

ای اصحابِ حمیّت ، شیران روز سختی ! این نافع است که همین ساعت مرا با خبر از چنین و چنان کرده ، خواهر و اهل حرم و باقی عیالات آقای شما را به این وضع دیده که اشک می ریخته و گریه می کرده اند ، و گذاشته آمده ، خبرم کنید شما به چه خیالید ؟

آنان شمشیرها را برهنه کرده ، عمّامه ها را بر زمین زدند و گفتند : ای حبیب ! آگاه باش هان به حقّ آن خدایی که به واسطه این مهبط ، ما را اسیر منّت خود کرده ، اگر این مردم بخواهند خود را پیش بِکشند سرهاشان را درو می کنیم ، و آنان را با خواری به مرده های گذشته شان ملحق می نماییم ، و وصیّت پیامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ می کنیم

حبیب گفت : بنابراین از پی من بیایید

خود روان شده و زمین را ندیده و دیده در نوردید ، همی زیر پای گذاشت و آنان به دنبالش می دویدند ، تا ما بین طناب های خیمه های حرم ایستاده صدا برداشت :

ای اهل حرم پیامبر ! ای بانوان ما ! ای معاشر آزادگان پیامبر خدا ! این است شمشیرهای برّان ، جوانمردان شما عهد و پیمان بسته اند که غلاف نکنند مگر در گردن هر کس که خیال اذیّت شما را داشته باشد ، و این است سر نیزه های غلامان شما ، قسم خورده اند جای ندهند مگر در سینه آن که بخواهد انس شما را بهم زند.

حضرت حسینعليه‌السلام فرمود : یا آل اللّه ! شما هم برای تشکّر از آنان در برابر ایشان قرار بگیرید

اهل حرم بیرون آمدند ندبه می کردند و همی می گفتند : ای پاکان و پاک مردان ! اگر دست از حمایت دختران فاطمه بکشید چه عذر دارید ؟ آن وقتی که ما به دیدار جدّمان پیامبر برسیم و به او از این پیش آمدی که بر ما نازل شده شکایت کنیم ، و او بپرسد که : آیا حبیب و یاران حبیب حاضر نبودند ، نشنیدند ، ندیدند ؟

گفت : قسم به خدا که جز او خدایی نیست اصحاب آماده شدند که اگر موقع سواری است سوار شدند و اگر جنگ ، جنگ کنند !(۱) !

اصحاب گویا با زبان حال به اهل بیتعليهم‌السلام عرضه می داشتند : از منای کعبه گر امروز رخ برتافتیم

________________________________

۱- ۱) - مقتل الحسین مقرم : ۲۱۸ با کمی اختلاف

از پی درمان درد جهل ابنای بشر

ظلم را معدوم می سازیم و پس مظلوم را

داستانی شگفت از صدقه

مردی بنام عابد، از نیکان قوم موسی، سی سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولی دعایش به اجابت نرسید به صومعه یکی از انبیای بنی اسرائیل رفت و گفت : ای پیامبر خدا ! برای من دعا کن تا خدا فرزندی به من عطا کند ، من سی سال است از خدا درخواست فرزند دارم ولی دعایم به اجابت نمی رسد

آن پیامبر دعا کرد و گفت : ای عابد ! دعایم برای تو به اجابت رسید ، به زودی فرزندی به تو عطا می شود ، ولی قضای الهی بر این قرار گرفته که شب عروسی آن فرزند شب مرگ اوست !!

عابد به خانه آمد و داستان را برای همسرش گفت ؛ همسرش در جواب عابد گفت : ما به سبب دعای پیامبر از خدا فرزند خواستیم تا در کنار او در دنیا راحت بینیم ، چون به حد بلوغ رسد به جای آن راحت ، ما را محنت رسد ، در هر صورت باید به قضای حق راضی بود شوهر گفت : ما هر دو پیر و ناتوان شده ایم

چه بسا که وقت بلوغ او عمر ما به پایان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشیم

پس از نُه ماه پسری نیکو منظر و زیبا طلعت به آنان عطا شد ؛ برای رشد و تربیت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و کمال رسید ؛ از پدر و مادر درخواست همسری لایق و شایسته کرد ؛ پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستی روا می داشتند ، تا از دیدار او بهره بیشتری برند ؛ بناچار کار به جایی رسید که لازم آمد برای او شب زفاف برپا کنند ؛ شب عروسی به انتظار بودند که چه وقت سپاه قضا درآید و فرزندشان را از کنار آنان برباید ؛ عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا یک هفته بر آنان گذشت ، پدر و مادر شادی کنان به نزد پیامبر زمان آمدند و گفتند : با دعایت از خدا برای ما فرزندی خواستی و گفتی که شب زفاف او با شب مرگ او یکی است ، اکنون یک هفته گذشته و فرزند ما در کمال سلامت است !

پیامبر گفت : شگفتا ! آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم ، بلکه به الهام حق بود ، باید دید فرزند شما چه کاری انجام داد که خدای بزرگ ، قضایش را از او دفع کرد در آن لحظه جبرئیل امین آمد و گفت : خدایت سلام می رساند و می گوید : به پدر و مادر آن جوان بگو : قضا همان بود که بر زبان تو راندم ، ولی از آن جوان خیری صادر شد که من حکم مرگ را از پرونده اش محو کردم و حکم دیگر به ثبت رساندم ، و آن خیر این بود که : آن جوان در شب عروسی مشغول غذا خوردن شد ، پیری محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذای مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پیر محتاج غذا را که در ذائقه اش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش بیفزا

من که آفریننده جهانم به برکت دعای آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند که هیچ کس در معامله با من از درگاه من زیانکار

برنگردد و اجر کسی به دربار من ضایع و تباه نشود(۱) .

داستانی شگفت و حیرت آور از پرده پوشی

درباره ابو عبد الرحمن ، حاتم بن یوسف اصمّ که از بزرگان خراسان بود و در علم و ورع و تقوی کمتر نظیر داشت ، نوشته اند : شهرتش به اصم(۲) ، برای این بود که : زنی نزد او آمد تا مسئله ای را معلوم کند ، از آن زن در هنگام کلام باد معده خارج شد و آن زن به شدّت شرمسار و خجل گشت ، حاتم به گوش خود اشاره کرد ، کنایه از این که کلام تو را نمی شنوم ، سخن بلندتر گو تا بشنوم ، آن زن بسیار خوشحال شد و خدا را بر این معنا شکر کرد که آبرویش نزد آن عالم نرفت ، پس از این واقعه که کسی هم از آن آگاه نشد معروف به حاتم اصم گردید ، چون تا آن زن زنده بود او به همان حالت با مردم زیست ، هنگامی که از دنیا رفت یکی از بزرگان او را خواب دید و پرسید :

مَا فَعَلَ اللَّهُ بِکَ ؟

« خدا با تو چگونه رفتار کرد ؟ »

گفت : به سبب آن که یک شنیده را نشنیده گرفتم ، بر تمام اعمال و شنیده هایم قلم عفو کشید

در آن دفتر ، نام شیعیان نوشته شده

شیخ جلیل محمد بن حسن صفار قمی در کتاب معتبر و با ارزش « بصائر الدرجات » به سند خود از حذیفه بن اسید که از اصحاب رسول خدا بود ، و از

________________________________

۱- ۱) - الستین الجامع : ۴۴

۲- ۲) - اصم : کری سنگین

بیعت کنندگان زیر درخت که خدا از آنان اعلام رضایت کرد ، و در قیامت از حواری حضرت حسنعليه‌السلام است روایت می کند : چون حضرت مجتبی پس از صلح با معاویه که مایه بقای درخت دین و حافظ اسلام تا قیامت بود به سوی مدینه حرکت کرد ، من با حضرت همراه شدم

در طول مسیر ملاحظه می کردم شتری با بارش پیش روی حضرت در حرکت است و آن بزرگوار از آن شتر جدا نمی شود !

من از بار آن شتر خبر نداشتم ، ولی می دیدم شتر به هر طرف می رود حضرت مجتبی متوجه اوست ! به حضرت گفتم : پدر و مادرم فدایت ، مگر بار این شتر چیست که شما چشم از آن بر نمی دارید ، و از آن جدا نمی شوید ؟

فرمود : نمی دانی بارش چیست ؟ گفتم : نه فرمود : بارش دیوان و دفتر است

گفتم چه دیوان و دفتری ؟ فرمود : دیوان و دفتری که نام شیعیان و پیروان ما در آن ثبت است

حذیفه می گوید : به حضرت گفتم : ای فرزند رسول خدا ! من دوست دارم نام خود را در این دیوان ببینم ، حضرت فرمود : فردا بیا تا به تو نشان دهم

حذیفه می گوید : چون صبح دمید با فرزند برادرم به محضر حضرت رسیدیم ، فرمود : حاجتت چیست ؟

عرض کردم وفا به وعده ای که دیروز به من دادید فرمود : این جوان کیست ؟ گفتم : فرزند برادر من است او با سواد است و من بی سواد وی را همراه خود آورده ام تا اسامی را در آن دیوان بخواند حضرت فرمان داد دیوان و دفتر اوسط را بیاوردند چون آوردند پسر برادر حذیفه شروع به مطالعه کرد ، ناگهان در حال قرائت گفت : ای عمو ! این نام من است که در این دیوان ثبت است و نور می دهد و از آن روشنائی تلألؤ دارد !

حذیفه گفت : بنگر ببین نام من در کجای دفتر است ؟ فرزند برادرش نام او را در آن دیوان ملکوتی پیدا کرد ، هر دو مسرور و خوشحال شدند که نامشان به عنوان شیعه در دفتر اهل بیت ثبت است(۱) .

پسر برادرش که نور ایمان و اخلاق و عمل صالحش از افق نامش در دیوان نام شیعیان می درخشید و از نوریان و ملکوتیان بود در حادثه بی نظیر کربلا کنار حضرت سیّدالشّهداعليه‌السلام ثابت قدم ماند تا به درجه رفیع شهادت رسید و ثابت کرد که : نوریان مر نوریان را جاذبند و ثابت کرد که :

( الطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ ) .

و ثابت کرد که انسان خاکی با تحقق دادن مقام خلافت اللّهی می تواند انسان نوری شود و از پهن دشت ناسوت به عرضه گاه ملکوت برسد و آوازه اش را در همه هستی پایدار و جاودان سازد

در نماز شب چهل گنه کار را دعا می کرد

شخصی از دوستانم می گفت : با اهل تهجّدی که کمتر نماز شبش و مناجات سحرش ترک می شد مأنوس بودم ، شبی در خلوت سحر شاهد نماز شب باحال و باارزشش بودم ، در حال و در عبادت او دقت می کردم ، چون در نماز وتر دست به قنوت برداشت به جای آمرزش خواستن برای چهل مؤمن برای چهل گنهکار درخواست آمرزش کرد ، پس از نماز به او گفتم : مگر نگفته اند در قنوت نماز وتر به چهل مؤمن دعا کنید ؟ پاسخ داد : همه مؤمنان را مؤمنان دیگر در نماز شب دعا می کنند ولی گنهکاران از این خلوت پرقیمت و مناجات باارزش چرا نصیب و سهمی نبرند ، آنان هم بنده خدایند و مستحق و گدای آمرزش ، شاید خود برای آمرزش خود کاری نکرده باشند ، و اکنون در برزخ گرفتار گناهان خویشند ، باید برای آنان هم بنا به فرموده پیامبر که آمرزش خواهی برای آنان را بر عهده ما واجب دانسته اند از خدا طلب آمرزش کرد تا از رنج برزخ با دعای ما درآیند

_______________________________

۱- ۱) - بصائر الدرجات : ۱۹۲ ، نادر من الباب ، حدیث ۶

و متقابلاً به ما دعا کنند ، که خدا دعای دل سوختگان اهل برزخ را بی تردید نسبت به ما مستجاب خواهد کرد

دروغ می گویی ، محب اهل بیت نیستی

در روایتی بسیار عجیب می خوانیم که : مردی خدمت امیر المؤمنینعليه‌السلام آمد ، در حالی که آن حضرت کنار یارانش قرار داشت ، به حضرت سلام کرد ، سپس گفت : به خدا سوگند من تو را دوست دارم و عاشق تو هستم حضرت فرمود :

دروغ گفتی آن مرد گفت : به خدا سوگند دوستت دارم و این سخن را تا سه بار تکرار کرد حضرت فرمود : دروغ گفتی ، آن گونه که می گویی نیستی ؛ زیرا خدا ارواح را دو هزار سال پیش از بدن ها آفرید ، سپس دوستداران ما را به ما عرضه کرد ، به خدا سوگند روح تو را در آنان که به ما عرضه شده اند نمی بینم آن مرد ساکت شد و دیگر به گفتارش باز نگشت !(۱)

دعای حضرت حسینعليه‌السلام

« مناقب » ابن شهر آشوب از کتاب پرقیمت « تهذیب » شیخ طوسی روایت می کند : زنی مشغول طواف خانه خدا بود ، مردی هم در ردیف او طواف می کرد

مرد با قصد بد به طرف آن زن دست دراز کرد ؛ دستش به بدن زن چسبید ، طواف هر دو قطع شد ، مأموران هر دو را نزد امیر مکه آوردند فقها را جهت فتوا در این پیش آمد عجیب خواستند همه فتوا دادند که این مرد خیانت بزرگی کنار کعبه مرتکب شده ، باید دستش قطع شود یک نفر گفت : پیش از قطع دست این گناهکار بگذارید به حضرت حسینعليه‌السلام خبر دهیم تا او چه نظر دهد ؟ وقتی به حضرت خبر دادند به سوی کعبه آمد دو دست به دعا برداشت ، به درگاه حق

________________________________

۱- ۱) - کافی : ۱ / ۴۳۸ ، باب معرفتهم اولیاءهم ، حدیث ۱ ؛ بحار الانوار : ۲۶ / ۱۱۹ ، باب ۷ ، حدیث ۵

نالید تا دست آن مرد رها شد ، عرضه داشتند او را جریمه کنیم ؟ فرمود : جایی که خدا او را بخشید شما چه کنید ؟(۱)

دعای راه گم کرده را پاسخ می دهند

عطار در « منطق الطیر » روایت می کند : شبی حضرت روح الامین در سدره المنتهی قرار داشت ، شنید از جانب خدای مهربان ندای لبیک می آید ، ولی ندانست این لبیک در جواب کیست خواست شایسته شنیدن لبیک را بشناسد ، در تمام آسمان و زمین کسی را نیافت ملاحظه کرد از پیشگاه حضرت حق پیاپی جواب لبیک می رسد

دوباره نظر کرد اثری از چنان بنده ای که سزاوار مقام جواب باشد نیافت ، عرضه داشت : الهی ! مرا به سوی بنده ای که پاسخ ناله اش را می دهی راهنمایی کن خطاب رسید : به خاک روم نظر انداز نظر کرد دید بت پرستی در بتخانه روم در حالی که چون ابر بهار می گرید بتش را صدا می زند

جبرئیل از مشاهده این واقعه در جوش و خروش آمد ، عرضه داشت :

حجاب از برابرم برگیر ، که چگونه است که بت پرستی بت خود را ستایش می کند و او را به زاری می خواند و تو از روی لطف و رحمت جوابش را می گویی ! خطاب رسید : بنده ام دلش سیاه شده به این خاطر راه را گم کرده ، ولی چون مرا از کیفیت راز و نیازش خوش آمد جواب می گویم و به پاسخش لبیک می سرایم تا به این وسیله راه را پیدا کند در آن هنگام زبان او به خواندن خدای مهربان گشوده شد !!(۲)

___________________________________

۱- ۱) - مناقب ابن شهر آشوب : ۴ / ۵۱

۲- ۲) - انیس اللیل : ۴۶