مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان0%

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: واحد تحقیقات قائمیه اصفهان
گروه: مشاهدات: 19343
دانلود: 3059

توضیحات:

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 274 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19343 / دانلود: 3059
اندازه اندازه اندازه
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

توبه مرد آتش پرست

فقیه بزرگ ، عارف نامدار ، فیلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقی در کتاب شریف « طاقدیس » نقل می کند :

موسی به جانب کوه طور می رفت ، در میان راه گبری پیر را که آلوده به کفر و گمراهی بود دید ، گبر به موسی گفت : مقصدت کجاست ، از این راه به کدام کوی و برزن می روی ، با چه موجودی نیت سخن داری ؟ جواب داد : قصدم کوه طور است ، آن مرکزی که دریایی بی پایان از نور است ، به آنجا می روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نیاز کنم و از گناهان و معاصی شما از پیشگاهش عذرخواهی نمایم

گبر گفت : می توانی از جانب من پیامی به سوی خدا ببری ؟ موسی گفت :

پیامت چیست ؟ گفت : از من به پروردگارت بگو در این گیر و دار خلقت ، در این غوغای آفرینش ، مرا از خداوندی تو عار می آید ، اگر روزی مرا تو می دهی هرگز نده ، من منت روزی تو را نمی برم ، نه تو خدای منی و نه من بنده تو ! موسی از گفتار آن گبر بی معرفت و از آن سخن بی ادبانه در جوش و خروش افتاد و پیش خود گفت : من به مناجات با محبوب می روم ولی سزاوار نیست این مطالب را به حضرتش بگویم ، اگر بخواهم در آن حریم ، حق را رعایت کنم حق این است که از این گفتار خاموش بمانم

موسی به جانب طور رفت ، در آن وادی نور با خداوند راز و نیاز کرد ، با چشمی اشکبار به مناجات نشست ، خلوت با حالی بود که اغیار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنیدی عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتی از راز و نیاز فارغ شد و قصد کرد به شهر برگردد ، خطاب رسید : موسی پیام بنده ام چه شد ؟ عرضه داشت : من از آن پیام شرمنده ام ، خود بینا و آگاهی که آن گبر آتش پرست و آن کافر مست چه جسارتی به حریم مبارک تو داشت !

خطاب رسید : از جانب من به سوی آن تندخو برو و از طرف من او را سلامی بگو ، آنگاه با نرمی و مدارا این پیام را به او برسان :

اگر تو از ما عار داری ، ما را از تو عار و ننگ نیست و هرگز با تو سر جنگ و ستیز نداریم ، تو اگر ما را نمی خواهی ، ما تو را با صد عزت و جاه می خواهیم ، اگر روزی و رزقم را نمی خواهی ، من روزی و رزقت را از سفره فضل و کرمم عنایت می کنم ، اگر منت روزی از من نداری ، من بی منت روزی تو را می رسانم ، فیض من همگانی ، فضل من عمومی ، لطف من بی انتها ، و جود و کرمم ازلی و قدیمی است مردم همچون کودک اند و او نسبت به مردم فیض بی نهایت ، این فیض برای آنان همچون دایه ای مهربان و خوش اخلاق است آری کودکان گاهی به خشم و گاهی به ناز ، پستان مادر را از دهان خود بیرون می اندازند ، ولی دایه رابطه اش را با آنان قطع نمی کند ، بلکه پستان به دهان آنان می گذارد

کودک سر برمی گرداند و دهانش را می بندد ، دایه بر آن دهن بسته بوسه می زند و با نرمی می گوید : روی از من برنگردان ، پستان پرشیر مرا بر دهان گذار ، کودکم ببین از پستانم برای تو همچون چشمه بهاری شیر می جوشد

وقتی موسی از کوه طور برگشت ، آن هم چه طوری ، طور مگو ، بگو قلزم نور گبر پیر به موسی گفت : اگر برای پیامم جواب آورده ای بگو

آنچه را خداوند فرموده بود موسی برای آن کافر تندخو گفت گفتار حق ، زنگ کفر و عناد را از صفحه جان آن کافر پاک کرد ، او گمراهی بود که از راه حق پس افتاده بود ، آن جواب برای او همانند آواز جرس بود ، جان گمراه از تاریکی همچون شب تار بود ، و آن جواب برایش همچون تابش نور آفتاب

از شرم و خجالت سر به زیر افکند ، آستین در برابر چشم گرفت و دیده به زمین دوخت ، سپس سر بلند کرد و با چشمی اشکبار و دلی سوزان گفت : ای

موسی ! در جان من آتش افروختی ، از این آتش جان و دلم را سوختی ، این چه پیامی بود که من به محبوب عالم دادم ، رویم سیاه ، وای بر من ، ای موسی ! ایمان به من عرضه کن ، موسی حقیقت را به من یاد بده ، خدایا چه داستان عجیبی بود ، جانم را بگیر تا از فشار وجدان راحت شوم !

موسی سخنی از ایمان و عشق ، و کلامی از ارتباط و رابطه با خدا تعلیم او کرد ، و او هم با اقرار به توحید و توبه از گذشته ، جان را تسلیم محبوب نمود !

توبه مرد جزیره نشین

از حضرت سجادعليه‌السلام روایت شده : مردی خاندان خود را به کشتی سوار کرد و به دریا اندر شد ، کشتی آنها شکست و از سرنشینان کشتی جز همسر آن مرد نجات نیافت او بر تخته پاره ای از کشتی برنشست و موجش به یکی از جزیره ها برد ، در آن جزیره مردی راهزن بود که همه کارهای ناشایسته را کرده و تمام غدقن های خدا را شکسته بود ، چیزی ندانست جز این که آن زن بالا سرش آمد و ایستاد ، سر به سوی او برداشت و گفت : آدمی زاده هستی یا پری ؟ گفت :

آدمی زاده ام ، با او سخنی نگفت و به او درآویخت همانند شوهری که با زن درآویزد ، چون آهنگ او کرد آن زن به خود لرزید ، آن راهزن گفت : چرا بر خود می لرزی ؟ در پاسخ گفت : از این می ترسم و با دست خود اشاره به عالم بالا کرد ، آن مرد گفت : چنین کاری کرده ای ؟ گفت : نه به عزت او سوگند مرد راهزن گفت : تو چنین از خدا می ترسی با این که از این هیچ نکردی ، و من اکنون تو را به زور بر آن داشتم ، به خدا که من سزاوارترم ، آری ، من به این ترس و هراس از تو شایسته ترم ، کاری نکرده برخاست و نزد خاندان خود رفت و همتی جز توبه و بازگشت نداشت

در این میان که می رفت راهبی رهگذر با او برخورد و به همراه هم می رفتند

و آفتاب آنها را داغ کرد ، راهب به آن جوان گفت : دعا کن تا خداوند با ابری سایه بر ما اندازد ، آفتاب ما را می سوزاند آن جوان گفت : من برای خود در درگاه خدا حسنه ای نمی دانم که دعایی کنم و از او چیزی خواهم راهب گفت : پس من دعا می کنم و تو آمین بگو گفت : بسیار خوب ، و راهب شروع به دعا کرد و جوان آمین گفت و چه زود ابری بر آنها سایه انداخت ، و زیر سایه آن مقدار بسیاری از روز راه رفتند تا راه آنها جدا شد و دو راه شد ، و آن جوان از یک راه رفت و راهب از یکی دیگر ؛ به ناگاه آن ابر بالای سر آن جوان رفت راهب گفت : تو از من بهتری ، دعا برای تو اجابت شده و برای من اجابت نشده ، داستان خود را به من بگو ؛ او خبر آن زن را گزارش داد به او گفت : آنچه گناه در گذشته کرده ای برایت آمرزیده شده برای ترسی که به دلت افتاده باید بنگری در آینده چونی(۱) ؟

توبه مرد نبّاش

معاذ بن جبل در حال گریه بر رسول خدا وارد شد ، به حضرت سلام کرد و جواب شنید ، پیامبر عزیز به او فرمودند : سبب گریه ات چیست ؟ عرضه داشت : جوانی خوش سیما کنار در مسجد ایستاده و هم چون مادر داغدیده بر حال خود می گرید ، علاقه دارد شما را زیارت کند ، فرمودند : او را به داخل مسجد راهنمایی کن وارد مسجد شد ، به رسول حق سلام کرد ، حضرت سلامش را پاسخ دادند و فرمودند : جوان ، سبب گریه ات چیست ؟ عرضه داشت : چرا گریه نکنم در حالی که مرتکب گناهانی شده ام که خداوند اگر به بعضی از آنها مرا بگیرد به آتش جهنم دراندازد ، عقیده ام این است که دچار عقاب گناهم خواهم شد و خداوند هرگز مرا نمی بخشد

پیامبر فرمودند : آیا دچار شرک به خداوند بوده ای ؟ گفت : از شرک به خداوند

______________________________

۱- ۱) - کافی : ۲ / ۶۹ ، باب الخوف و الرجاء ، حدیث ۸ ؛ بحار الأنوار : ۶۷ / ۳۶۱ ، باب ۵۹ ، حدیث ۶

پناه می برم ، فرمودند : نفس محترمی را کشته ای ؟ گفت : نه ، فرمودند : خداوند گناهت را می بخشد گرچه به اندازه کوههای پابرجا باشد گفت : گناه من از کوههای پابرجا بزرگتر است ، فرمودند : خداوند گناهت را می بخشد اگرچه به اندازه زمین های هفتگانه و دریاها و ریگ ها و اشجارش و همه آنچه در آن است باشد و بدون تردید گناهت را می بخشد اگرچه مانند آسمانها و ستارگانش و مانند عرش و کرسی باشد ! عرضه داشت : از همه اینها بزرگتر است ! پیامبر غضبناک به او نظر کرد و فرمودند : وای بر تو ای جوان ! گناه تو بزرگتر است یا پروردگارت ؟ جوان به سجده افتاد و گفت : پروردگارم منزه است ، چیزی از او بزرگتر نیست یا رسول اللّه ، خدای من از هر عظیمی عظیم تر است ، حضرت فرمودند : آیا گناه بزرگ را جز خدای بزرگ می آمرزد ؟ جوان گفت : نه به خدا قسم یا رسول اللّه ، سپس ساکت شد

پیامبر به او فرمودند : وای بر تو ای جوان ! آیا مرا از یکی از گناهانت خبر نمی دهی ؟ گفت : چرا ، من هفت سال قبرها را می شکافتم ، اموات را بیرون می آوردم و کفن آنها را می بردم !

دختری از طایفه انصار از دنیا رفت ، او را دفن کردند و برگشتند ، به هنگام شب کنار قبرش رفتم ، او را بیرون آورده و کفنش را برداشته و وی را عریان کنار قبر رها کردم ، به وقت بازگشت شیطان مرا وسوسه کرد ، او را در برابر دیده شهوتم جلوه داد ، این وسوسه نسبت به بدن و زیبایی او در سینه من ادامه پیدا کرد تا جایی که عنان نفس از دست رفت ، به جانب او برگشتم و کاری که نباید انجام بدهم از من سر زد !

گویی صدایی شنیدم که گفت : ای جوان ! وای بر تو از مالک روز قیامت ! روزی که مرا و تو را در پیشگاه او قرار می دهند ، مرا در میان اموات عریان گذاشتی ، از قبرم بیرون آوردی ، کفنم را بردی و مرا به حالت جنابت واگذاشتی تا به این صورت وارد محشر شوم ، وای بر تو از آتش جهنم !

پیامبر فریاد زدند : از من دور شو ای فاسق ، می ترسم به آتش تو بسوزم ! چه اندازه به آتش جهنم نزدیکی ؟!

از مسجد بیرون آمد ، زاد و توشه ای تهیه کرد ، به جانب کوههای بیرون شهر رفت ، در حالی که لباسی خشن به تن داشت و دو دست خود را به گردن بسته بود ، فریاد می کرد : خداوندا ! این بنده تو بهلول است ، دست بسته در برابر تو قرار دارد پروردگارا ! تو مرا می شناسی ، خطایم را می دانی ، من امروز از کاروان نادمان هستم ، برای توبه نزد پیامبرت رفتم ولی مرا از خود راند و به ترس و وحشتم افزود ، تو را به اسم و جلال و بزرگی سلطنتت قسم می دهم که ناامیدم مفرما ، ای آقای من ! دعایم را نابود مکن ، از رحمتت مرا مأیوس منما مناجات و دعا و گریه و زاری او چهل شبانه روز طول کشید ، درندگان و وحوش بیابان به گریه اش گریستند ! چون به پایان چهل شبانه روز رسید ، دو دستش را به جانب حق برداشت و عرضه داشت : الهی ! اگر دعایم را مستجاب و گناهم را بخشیده ای به پیامبرت خبر ده ، اگر دعایم را مستجاب نکرده ای و گناهم را نبخشیده ای و قصد عقوبت مرا داری ، آتشی بفرست تا مرا بسوزاند ، یا به عقوبتی مبتلایم کن تا هلاکم گرداند ، در هر صورت مرا از رسوایی روز قیامت خلاص کن

در این هنگام این آیه نازل شد :

( وَ الَّذِینَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَهً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ وَ لَمْ یُصِرُّوا عَلی ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ ) (۱) .

و کسانی که هرگاه کار بدی از ایشان سر زند یا ستمی بر نفس خود کنند ، خدا را به یاد آرند و برای گناهانشان درخواست مغفرت کنند ، و کسی گناه بندگان را جز خدا نیامرزد ، و اصرار به آنچه که انجام دادند نورزند و حال اینکه به زشتی معصیت

______________________________

۱- ۱) - آل عمران : ۱۳۵

آگاهی دارند

( أُولئِکَ جَزاؤُهُمْ مَغْفِرَهٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِینَ ) (۱) .

پاداش عمل ایشان مغفرت و بهشت هایی است که از زیر درختان آنها نهرها جاری است ، در آن بهشت ها جاوید و ابدی هستند ، و چه نیکوست پاداش عمل کنندگان به برنامه های الهی

پس از نزول این دو آیه پیامبر بیرون آمدند و در حالی که لبخند به لب داشتند دو آیه را می خواندند و می فرمودند : چه کسی مرا به آن جوان تائب می رساند ؟

معاذ بن جبل گفت : یا رسول اللّه ! به ما خبر رسیده که این جوان در کوههای بیرون مدینه است ، رسول خدا با اصحابش تا کنار کوه رفتند ، چون از او خبری نیافتند ، به طلب او به بالای کوه صعود نمودند ، او را بین دو سنگ دیدند ، دو دستش را به گردن بسته ، رویش از شدت تابش آفتاب سیاه شده ، پلک چشمش از کثرت گریه افتاده و می گوید : آقای من ! خلقت مرا نیکو قرار دادی ، صورتم را زیبا ساختی ، نمی دانم نسبت به من چه اراده ای داری ، آیا مرا در آتش جهنم می سوزانی یا در جوار رحمتت جای می دهی ؟

پروردگارا ! خداوندا ! احسان تو به من بسیار رسیده ، بر این عبد ناچیز نعمت عنایت کردی ، نمی دانم عاقبت کارم به کجا می رسد ، به بهشت هدایتم می کنی یا به جهنم می بری ؟

خداوندا ! گناهم از آسمانها و زمین ، و از کرسی وسیع و عرش عظیمت بزرگتر است ، نمی دانم گناهم را می بخشی یا در قیامت به رسوایی و ننگم می بری ؟ دایم می گفت و گریه می کرد و خاک بر سر می ریخت ، حیوانات دورش را گرفته بودند ، طیور بالای سرش صف کشیده بودند و به گریه اش می گریستند رسول

_________________________________

۱- ۱) - آل عمران : ۱۳۶

حق به او نزدیک شد ، دستش را از گردنش باز کرد ، خاک از چهره اش پاک نمود ، و فرمودند : ای بهلول ! تو را بشارت باد که آزاد شده خدا از آتش جهنمی ، سپس رو به اصحاب کردند و فرمودند : به گونه ای که بهلول به تدارک گناه برخاست ، به تدارک گناه برخیزید ، سپس دو آیه را تلاوت فرمودند و بهلول را به بهشت بشارت داد(۱) .

توبه مردی از کارگزاران ستمکاران

عبد اللّه بن حمّاد از علی بن ابی حمزه نقل می کند که مرا دوستی بود از نویسندگان امور اداری بنی امیه ، به من گفت : از حضرت صادقعليه‌السلام اجازه بگیر تا من خدمت آن بزرگوار برسم ، از حضرت اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، وقتی بر حضرت وارد شد سلام کرد و نشست و گفت : فدایت شوم ، در دولت بنی امیه کارگزار بودم ، ثروت زیادی نصیب من شد در حالی که برای به دست آوردن آن ثروت مقررات شرع را رعایت نکرده ام

امام صادقعليه‌السلام فرمودند : اگر بنی امیه برای خود کاتبی نمی یافتند و غنیمتی به آنان نمی رسید و جمعی از جانب ایشان نمی جنگیدند ، حق مرا به غارت نمی بردند اگر مردم آنان را وامی گذاشتند و باعث قدرت آنان نمی شدند ، کاری از دست آنان برنمی آمد

جوان به حضرت عرضه داشت : آیا برای من راه خروجی از این بلای عظیم وجود دارد ؟ حضرت فرمودند : اگر بگویم انجام می دهی ؟ عرض کرد : آری ، فرمودند : از تمام ثروتی که از طریق دیوان بنی امیه به دست آورده ای دست بردار ، هر که را می شناسی مال او را به او برگردان و هر که را نمی شناسی از جانب او صدقه بده ، من بهشت را از جانب خدا برای تو ضمانت می کنم ، جوان

________________________________

۱- ۱) - امالی صدوق : ۴۲ ، المجلس الحادی عشر ، حدیث ۳ ؛ بحار الأنوار : ۶ / ۲۳ ، باب ۲۰ ، حدیث ۲۶

سکوتی طولانی کرد ، سپس عرضه داشت : فدایت شوم انجام می دهم

علی بن ابی حمزه می گوید : جوان با ما به کوفه برگشت ، چیزی برای او نماند مگر اینکه نسبت به آن به دستور حضرت صادقعليه‌السلام عمل کرد

او پیراهن بدنش را نیز در راه خدا داد ، برای او پولی جمع کردم ، لباسی خریدم و خرجی مناسبی برای او فرستادم ، چند ماهی نگذشت که مریض شد ، به عیادت او رفتیم ، رابطه ما با او برقرار بود تا روزی به دیدنش رفتم ، در حال احتضار بود ، دیده اش را گشود و به من گفت : به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا کرد ، گفت و از دنیا رفت به کار دفن و مراسمش اقدام کردیم ، پس از زمانی خدمت حضرت صادق رسیدم ، فرمودند : به خدا قسم عهد خود را نسبت به دوستت وفا کردیم ، عرض کردم : فدایت شوم راست گفتی ، او به هنگام مرگش از عنایت شما خبر داد(۱)

توبه مردی بادیه نشین از کفر و بت پرستی

امام صادقعليه‌السلام می فرمایند : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به سوی بعضی از جنگهایش در حرکت بود ، به یارانش فرمودند : از بعضی از راههای میان دو گردنه ، مردی بر شما ظاهر می گردد که سه روز است پیمانی از ابلیس بر عهده ندارد ، چیزی درنگ نکردند که مردی بیابانی به جانب آنان آمد ، پوستش بر استخوانش خشکیده بود ، دو چشمش در حدقه پنهان می نمود ، دو لبش از خوردن گیاه بیابان به سبزی می زد در ابتدای برخوردش با سپاه ، سراغ رسول خدا را گرفت ، رسول حق را به او معرفی کردند ، به پیامبر عرضه داشت : اسلام را به من ارائه کن ، فرمودند : بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و انی محمد رسول اللّه گفت : به این دو

________________________________

۱- ۱) - کافی : ۵ / ۱۰۶ ، باب عمل السلطان و جوائزهم ، حدیث ۴ ؛ بحار الأنوار : ۴۷ / ۳۸۲ ، باب ۱۱ ، حدیث ۱۰۵

حقیقت اقرار کردم ، حضرت فرمودند : نمازهای پنجگانه را بخوان ، روزه ماه رمضان را بگیر ، گفت : پذیرفتم ، فرمودند : حج بجای آور ، زکات بپرداز و از جنابت غسل کن گفت : پذیرفتم سپس شتر مرد بیابانی عقب ماند ، رسول خدا پس از اندکی حرکت ایستادند و درباره مرد بیابانی از اصحابشان پرسیدند ، مردم به عقب برگشتند و به جستجوی وضع او برآمدند ، در آخر لشکرگاه دیدند پای شتر او به گودالی از گودالهای لانه موش صحرایی افتاده و گردن مرد بیابانی و شتر شکسته و هر دو از بین رفته اند به رسول خدا خبر دادند ، دستور داد خیمه ای برپا کنند و او را غسل دهند ، پس از اینکه غسل داده شد ، پیامبر وارد خیمه شدند و او را کفن کردند ، آنگاه از خیمه خارج شدند در حالی که از پیشانی مبارکشان عرق سرازیر بود ، به یارانشان فرمودند : این مرد بیابانی در حال گرسنگی از دنیا رفت ، او کسی است که ایمان آورد و ایمانش به ظلم و گناه آلوده نشد ، حور العین با میوه های بهشت به جانب او شتافتند و دهانش را از آن میوه ها پر کردند ، حور العینی می گفت : یا رسول اللّه مرا از همسران او قرار ده و آن دیگر می گفت مرا قرار ده(۱) !

تو را رها نمی کنم

مامقانی گوید : عبد اللّه بن عمیر مکنّی به ابو وهب ، مردی دلاور و شجاع و در شهر کوفه نزدیک بئر الجعده که در قبیله هَمْدان است منزل داشت و همسرش از قبیله بنی نمرین قاسط بود

روزی از خانه بیرون شد ، مشاهده کرد سپاهی انبوه و لشگری فراوان به طرف نخیله ، سان می دهند پرسید این لشگر برای چیست و عزم کجا دارد و به جنگ چه کسی عازم است ؟

________________________________

۱- ۱) - خرائج : ۱ / ۸۸ ، فصل من روایات الخاصه ؛ بحار الأنوار : ۶۵ / ۲۸۲ ، الأخبار ، حدیث ۳۸

گفتند عازم کربلا برای جنگ با حسینعليه‌السلام هستند

عبد اللّه گفت : به خدا سوگند من بی تردید و شک به جنگ با کفار بسیار حریصم ، و جنگ با این قوم را که برای ریختن خون پسر پیامبر بیرون می روند ثوابش را کمتر از جنگ با کافران نمی دانم و به ثوابش امیدوارم

آنگاه به خانه درآمد و همسرش را از آن ماجرا خبر داد آن زن صالحه شایسته گفت : اندیشه خوبی کردی و به فکر مناسبی افتادی ، مرا هم با خود ببر عبد اللّه شبانه با همسرش به سوی کربلا حرکت کرد و شب هشتم به محضر حضرت حسینعليه‌السلام مشرف شد

هنگامی که روز عاشورا رسید اول کسی که به سوی لشگر حضرت حسینعليه‌السلام تیر انداخت عمر سعد بود ، و اول کسی که قدم به میدان مبارزه بر ضد لشگر حق گذاشت و مبارز طلبید یسار ، آزاد کرده پدر ابن زیاد بود

حبیب بن مظاهر و بریر بن خضیر خواستند به میدان او روند حضرت حسینعليه‌السلام فرمود : شما در جای خود باشید عبد اللّه بن عمیر پیش آمد و از حضرت رخصت میدان رفتن خواست

حضرت به او نظر کرد ، مردی دید گندم گون ، بلند قامت ، دارای بازوانی قوی ، فرمود : گمان دارم که عبد اللّه ، قرین و حریف مناسبی برای این دشمن خداست سپس او را برای مبارزه رخصت داد

عبد اللّه به میدان تاخت یسار گفت : کیستی که به مبارزه با من بیرون شدی ؟ عبد اللّه خود را معرفی کرد یسار گفت : بازگرد که توهم کفو و حریف من نیستی حریف من حبیب یا زهیر است عبد اللّه گفت : حرام زاده مگر مبارزه و جنگ به فرمان توست که هر که را بخواهی بیاید و هر که را نخواهی برگردد این بگفت و با یک ضربت کاری ، یسار را به خاک هلاک انداخت

این زمان همسر صالحه و وفادارش ستون خیمه را برگرفت و به سوی شوهر

.

شتافت و گفت : پدر و مادرم فدایت برای ذریه پاک محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله فداکاری کن

شوهر به سوی او نظر کرد ، خواست او را به خیمه بازگرداند نپذیرفت ، او جامه شوهر را می کشید و می گفت تو را رها نمی کنم تا با تو یکجا شهید شوم

در « ابصار العین » آمده : عبد اللّه چون نتوانست همسر خود را از میدان جنگ دور کند و او را به خیام حرم برگرداند به حضرت حسینعليه‌السلام متوسل شد امامعليه‌السلام به میدان آمد و به آن زن شیردل فرمود : خدا شما را از جانب خاندان پیامبر پاداش خیر دهد ، به سوی حرم برگرد خدای رحمتت کند جهاد بر زنان مقرر نیست

زن اطاعت نموده به خیمه ها بازگشت ، عبد اللّه در مبارزت همی کوشید تا شربت شهادت نوشید

زن وقتی از شهادت شوی خود آگاه شد به سوی کشته شوهر شتافت و بر بالین او نشست و خاک و خون از چهره اش پاک می کرد و می گفت : بهشت بر تو گوارا باد من از خدایی که بهشت را روزی تو گردانید درخواست می کنم که به زودی مرا به تو ملحق سازد

شمر به غلام خود گفت برو این زن را به شوهرش ملحق کن آن نابکار غدار ، و مطرود از رحمت پروردگار پیش آمد و عمودی بر فرق آن زن صالحه زد که مغز سرش پریشان شد و همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد !

توسّل و توبه

امام صادقعليه‌السلام می فرمایند : در حرم خدا ، کنار مقام ابراهیم نشسته بودم ، پیرمردی آمد که تمام عمرش را به گناه گذرانده بود ، به من نظری انداخت و گفت :

نِعْمَ الشَّفیعُ الَی اللّهِ لِلْمُذْنِبینَ

برای اهل گناه ، شفیع خوبی نزد خداوند هستی !

.

آنگاه پرده کعبه را گرفت و اشعاری به این مضمون زمزمه کرد :

« ای خدای مهربان ، به حق جدّ امام ششم ، به حق قرآن ، به حق علی ، به حق حسن و حسین ، به حق زهرا ، به حق امامان ، به حق مهدی ، از خطاهای بنده گنهکارت بگذر ! »

شنید هاتفی می گوید : ای پیرمرد ! گرچه گناهت عظیم بود ولی همه آن را به حرمت آنان که مرا به آنها سوگند دادی بخشیدم ، اگر عفو گناه تمام اهل زمین را از من درخواست می کردی می بخشیدم ، مگر پی کننده ناقه صالح و قاتلان انبیا و ائمه(۱)

حرف ثاء

ثروت خداداده و دانش فراوان

فقیه و اصولی بزرگ ، چهره معروف علم و دانش و عبادت و عمل ، حجه الاسلام شفتی مشهور به سید ، در ابتدای تحصیل در نجف اشرف به سر می برد ، از نظر فقر و تهیدستی و نداری و تنگدستی به او بسیار سخت می گذشت اکثر برای یک وعده غذا مشکل داشت ، ماندن در نجف برای او طاقت فرسا شد ، با رنج فراوان برای ادامه تحصیل ، خود را به حوزه اصفهان که در آن روزگار از حوزه های پررونق و علمی شیعه بود رساند ، آنجا هم به مانند نجف به سختی زندگی و تنگی معیشت دچار بود

روزی مقدار کمی پول از محلی برای او رسید ، به بازار رفت که برای خود و اهل بیتش غذا تهیه کند ، با خود فکر کرد که با آن پول به اندازه سد جوع خود و اهل بیتش غذای ارزانی تهیه نماید

از مرد قصابی یکدست جگر خرید و به جانب خانه روان شد ، در حالی که از خرید خود خوشحال بود

_______________________________

۱- ۱) - بحار الأنوار: ۹۱ / ۲۸ ، باب ۲۸ ، حدیث ۱۴؛ مستدرک الوسائل: ۵ / ۲۳۰ ، باب ۳۵ ، حدیث ۵۷۶۲

در میان راه گذرش به خرابه ای افتاد ، مشاهده کرد سگی ضعیف و لاغر روی زمین افتاده ، در حالی که چند بچه او به سینه اش چسبیده و مطالبه شیر می کنند ، ولی در پستان سگ گرسنه ضعیف شیری وجود ندارد

حالت سگ و ناله بچه های او ، سید را کنار خرابه متوقف کرد ، در عین اینکه خود و اهل بیتش نسبت به آن غذا محتاج بودند ، ولی خواهش و میل نفس را توجهی نکرد ، تمام جگر را به آنان خورانید ، سگ دمی حرکت داد و سری به جانب آسمان برداشت ، گویی در عالم حیوانی خود از حضرت حق گشایش کار آن ایثارگر را درخواست کرد

سید می فرماید : زمان زیادی از ترحم من به آن سگ و توله هایش نگذشت که از منطقه شفت ، مال هنگفتی نزد من آوردند و گفتند : ثروتمندی از آن دیار ثروتش را جهت معامله نزد امینی نهاده بود که گفته بود منافعش را جهت سید شفتی بگذارید ، و پس از مرگم اصل مال و تمام منافعش را نزد سید ببرید ، منافع مال مربوط به شخص سید و اصل مال را در مصارفی که معین شده خرج نماید !

سید آنچه را مربوط به خودش بود در راه تجارت گذاشت و از منافع آن املاکی تهیه کرد ، از منافع آن املاک و منافع تجارت ، علاوه بر رسیدگی به وضع مستمندان ، و پرداخت شهریه به اهل علم و حل مشکلات مردم ، مسجد باعظمتی را بنا نهاد که امروز از مساجد آباد اصفهان و معروف به مسجد سید است ، و قبر مطهر آن مرد بزرگ نیز در کنار آن مسجد در مقبره ای آباد قرار دارد

ثواب زیارت امام رضا علیه السلام

در این قسمت برای شما عزیزان که در کشور اسلامی ایران و مهد تشیع و خانه اهل بیتعليهم‌السلام به سر می برید و می توانید به آسانی به زیارت حضرت .رضاعليه‌السلام مشرف شوید ، روایتی را درباره فضیلت زیارت آن حضرت از « کامل الزیارات » که یکی از معتبرترین کتاب های شیعه است نقل می کنم تا ببینید و بیابید که این عمل مستحب در قیامت چه بهره عظیمی به انسان می رساند

حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام می فرماید : کسی که قبر فرزندم را زیارت کند برای او نزد خدا هفتاد حج مقبول است راوی می گوید : گفتم : هفتاد حج ؟ ! فرمود : آری ، هفتصد حج گفتم : هفتصد حج ؟ فرمود : آری ، هفتاد هزار حج گفتم : هفتاد هزار حج ؟ فرمود : چه بسا حجی که پذیرفته نشود ؛ کسی که او را زیارت کند و یک شب در آن منطقه بخوابد مانند این است که خدا را در عرشش زیارت کرده است گفتم : مانند کسی است که خدا را در عرشش زیارت کرده است ؟ فرمود : آری ، هنگامی که قیامت برپا می شود چهار نفر از اوّلین و چهار نفر از آخرین بر عرش قرار دارند ، اما چهار نفر اوّلین : نوح و ابراهیم و موسی و عیسی است ؛ اما چهار نفر آخرین : محمد و علی و حسن و حسین است ؛ سپس نخ ترازی کشیده می شود که خوبان را از بدان جدا می کند پس زائران قبور ما با ما قرار می گیرند ، از نظر برترین درجه ، و نزدیک ترینشان به عطا و بخشش ، زائران قبر فرزندم علی [ بن موسی الرضا ] هستند(۱)

حرف جیم

جان خود را برای عفت فدا کرد

هنگامی که در شهر بصره ستمکاری به نام برقعی خروج کرد ، گروه زنگیان و اوباش گرد او جمع آمدند روزی دختری علوی تبار را گرفتند و آوردند تا با وی درآمیزند و دامن عفتش را لکه دار کنند دختر چون خطر تباهی دید به برقعی گفت : مرا نجات ده تا دعایی به تو بیاموزم که شمشیر بر تو کارگر نیفتد ! برقعی گفت : بیاموز دختر گفت : تو چه دانی که دعا مستجاب می شود یا نه ، پس

_______________________________

۱- ۱) - کامل الزیارات : ۳۰۷ ، باب الحادی و المائه ، حدیث ۱۳

نخست بر من امتحان کن آن گاه دعایی خواند و بر خود دمید ، سپس برقعی با ضربتی سخت شمشیری بر دختر نواخت که در جا کشته شد !! برقعی دانست که هدف دختر حفظ عفت و پاکدامنی خود بوده است(۱)

جوان پرهیزکار و بیدار

مردی از انصار می گوید : روز بسیار گرمی همراه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سایه درختی قرار داشتیم ، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد ، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : ای نفس ! حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند !

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند : از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند : ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد :

اَللّهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدی وَ اجْعَلِ التَّقْوی زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا

خداوندا ! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده(۱) .

___________________________

۱- ۱) - گزیده جوامع الحکایات : ۶۲

جوان خائف

یکی از یاران پیامبر می گوید : روز بسیار گرمی پیامبر خدا در میان ما در سایه درختی خود را از حرارت آفتاب دور نگاه داشت ناگهان مردی آمد و پیراهنش را از بدنش در آورد و شروع کرد به غلط زدن روی ریگ های داغ ، گاهی پشتش را و گاهی رویش را به حرارت آن ریگ ها داغ می کرد و می گفت : بچش ! آنچه از عذاب نزد خداست ، سخت تر از کاری است که تو انجام می دهی !

پیامبر کار او را می نگریست تا آن مرد از عملش فارغ شد و لباسش را پوشید و روی به رفتن کرد پیامبر با دستش به او اشاره فرمود و او را نزد خود خواست و گفت : ای بنده خدا ! کاری را از تو دیدم که از دیگر مردم ندیده بودم ، چه عاملی تو را به این کار واداشت ؟ گفت : خوف از خدا پیامبر فرمود : بی تردید حق خوف از خدا را ادا کردی ، پروردگارت به اهل آسمانها به خاطر تو مباهات می کند ؛ سپس رو به اصحابش کرد و فرمود : ای حاضرین ! نزد او بروید تا برای شما دعا کند پس نزد او رفتند و او هم برای آنان دعا کرد و در دعایش گفت :

پروردگارا کار ما را بر هدایت قرار ده ، و تقوا را توشه ما مقرّر فرما ، و بهشت را جایگاه ما کن(۲) .

________________________________

۱- ۱) - امالی صدوق : ۳۴۰ ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث ۲۶ ؛ بحار الأنوار : ۶۷ / ۳۷۸ ، باب ۵۹ ، حدیث ۲۳

۲- ۲) - امالی صدوق : ۳۴۰ ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث ۲۶ ؛ بحار الانوار : ۶۷ / ۳۷۸ ، باب ۵۹ ، حدیث ۲۳

جوان عابد و توجه به خطر گناه

امام باقرعليه‌السلام می فرمایند : زنی بدکاره با جوانانی از بنی اسراییل برای به فتنه انداختن آنان روبرو شد ، بعضی از آنان گفتند : اگر فلان عابد او را ببیند از راه به در می رود ، زن بدکاره چون گفتار آنان را شنید گفت : به خدا قسم به منزلم نمی روم مگر اینکه او را به فتنه اندازم ، چون قسمتی از شب گذشت به در خانه عابد آمد و در زد ، عابد در را باز نکرد ، زن فریاد زد : مرا راه بده ، عابد امتناع کرد ، زن گفت : عده ای از جوانان بنی اسراییل مرا به کار زشت دعوت کرده اند ، اگر مرا پناه ندهی کارم به رسوایی خواهد کشید !

عابد وقتی سخن او را شنید در را باز کرد ، وقتی وارد خانه شد لباسش را بیرون آورد ، عابد وقتی زیبایی او را دید دچار وسوسه شد ، دست بر بدن او گذاشت ، سپس توجهی عمیق به خود کرد ، به جانب آتش زیر دیگ رفت ، دست بر آتش گذاشت ، زن گفت : چه می کنی ؟ گفت : دستی که به بدن نامحرم رسیده می سوزانم ، زن از خانه در آمد و به نزد مردم رفت ، گفت : به داد صاحب این خانه برسید که دست بر آتش گذاشته ، آمدند و دیدند دستش سوخته(۱)

جوان عاق شده و مادر

در « تفسیر نیشابوری » آمده : در عصر پیامبر اسلام جوانی به مرز مرگ رسید

از حضرت ختمی مرتبت درخواست شد که از آن جوان عیادت کند حضرت به بالین او آمد ، در حالی که زبان جوان از شهادت به مراتب ایمان بسته بود ! حضرت پرسیدند : آیا تارک نماز بوده ؟ گفتند : نه فرمود : از پرداخت زکات امتناع داشته ؟ گفتند :نه فرمود : عاق پدر بوده ؟ گفتند : نه فرمود : عاق مادر

____________________________

۱- ۱) - قصص راوندی : ۱۸۳ ، حدیث ۲۲۲ ؛ بحار الأنوار : ۶۷ / ۳۸۷ ، باب ۵۹ ، حدیث ۵۲