حق الیقین جلد ۱

 حق الیقین 10%

 حق الیقین نویسنده:
گروه: کتابخانه عقائد

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 34 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 19698 / دانلود: 5565
اندازه اندازه اندازه
 حق الیقین

حق الیقین جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


1

اول آنکه گفت بس است عمر را آنچه کرد در حیات و ممات متحمل این کار نمی شوم اگر این کار حق و موافق امر الهی و حضرت رسالت پناهی و رضا و طاعت ایشان بود چرا از آن احتراز و استنکاف می کرد و از تحمل آن میگریخت و اگر خطا و باطل و خلاف رضا و اطاعت ایشان بود چرا در حیات خود متحمل می شد و به کدام حجت خدا و رسول او متمسک شده حق را از صاحب حق گرفت اول برای أبو بکر و بعد از او برای خود.

دویم آنکه اول گفت که رسول خدا از همه این شش نفر راضی بود از این جهت همه لایق خلافتند بعد از آن برای هر کس عیبی گفت که به اعتقاد خود منافی آنست و اکثر آنها اگر کفر نباشد بی شک معصیت هستند پس به این عیوب چون تجویز خلافت ایشان کرد چگونه آن حضرت از ایشان راضی بود و ابن ابی الحدید از جاحظ روایت کرده است که اگر کسی به عمر میگفت که تو اول گفتی که رسول خدا از این شش نفر راضی بود پس چون حالا به طلحه میگوئی که از تو آزرده از دنیا رفت و اینها نقیض یکدیگرند اما کی جرأت میکرد که کمتر از این سخن را بگوید به او چه جای این.

سیم آنکه عیب کرده امیر المؤمنینعليه‌السلام را به مزاح که از جمله صفات حمیده و اخلاق حسنه انبیاء و اولیاء است و حقتعالی رسول خود را به این مدح کرده و خلافش را مذمت کرده و گفته است( فَبِما رَحْمَهٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ) و اگر مراد او به دعابه و مزاح امری باشد که منافی تمدین و وقار و نفاذ حکم و متضمن لهو و لعب باشد بر همه عالم ظاهر است که آن حضرت بخلاف این اوصاف موصوف بود و رعبش در دلهای کافران و منافقان به مقتضای( أَذِلَّهٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرِینَ ) به مرتبه متمکن بود که نامش را که می شنیدند بدنشان می لرزید و به این سبب قبول خلافت او نمیکردند و عمر خود او را نسبت به فخر و تکبر میداد و از ابن عباس روایت کرده اند که چون آن حضرت ساکت بود ما جرأت نمیکردیم که ابتداء به سخن نمائیم و ابن ابی الحدید از زبیر بن بکار روایت کرده است که عمر به ابن عباس گفت اگر صاحب شما علی متولی خلافت بشود میترسم که عجبی که او دارد او را از راه بدارد و باز ابن الانباری روایت کرده است که علی آمد به مسجد و نزد عمر نشست و نزد او جماعتی بودند چون برخاست یکی از حاضران او را نسبت به تکبر و عجب داد عمر گفت سزاوار است مثل او را که تکبر کند که اگر شمشیر او نبود ستون اسلام راست نمیشد و او در قضا از همه عالم اعلم است و از او است سوابق و شرف این امت پس کسی گفت هرگاه چنین است چرا او را خلیفه نمیکنید گفت ما از خلافت او کراهت داریم بجهت آنکه کم سن است و فرزندان عبد المطلب را دوست می دارد.

و ایضا روایت کرده است که عمر به ابن عباس گفت که شما اهل بیت رسول خدا و پسران عم اوئید چرا قوم شما خلافت را بشما وانگذاشتند ابن عباس گفت نمیدانم هرگز بغیر از نیکی چیزی در خاطر نداشتیم از برای ایشان عمر گفت نخواستند قوم شما از برای شما پیغمبری و خلافت جمع شود پس شما به آسمان بالا روید از نخوت و تکبر و شاید شما گوئید که اول کسی که شما را دور کرد از خلافت أبو بکر بود او مطلبش این نبود و لیکن امری روی داد که علاجی بغیر آن نداشت و اگر نه رأی أبو بکر بود در حق من هرآینه از برای شما از خلافت نصیبی قرار میداد و اگر میکرد بر شما گوارا نمیشد زیرا که قوم شما نظر میکنند بسوی شما مانند نظری که گاو میکند به قصابی که آن را میکشد و باز ابن ابی الحدید از عبد اللَّه بن عمر روایت کرده است که روزی پدرش با عبد اللَّه بن عباس گفت که میدانی که چه امر مانع شد مرا از آنکه خلافت را بشما بدهند گفت نه عمر گفت و لیکن من میدانم گفت آن چیست عمر گفت کراهت داشتند قریش از آنکه جمع شود از برای شما پیغمبری و خلافت و یکباره مردم را پامال کنید پس قریش از برای خود تدبیر کردند و اختیار نمودند و توفیق یافتند و رأی درستی اختیار کردند ابن عباس گفت آیا خلیفه غضب خود را از من دور میگرداند که جواب این سخن را بشنود عمر گفت بگو آنچه خواهی ابن عباس گفت اما آنچه گفتی که قریش از برای او به رأی خود اختیار کردند حقتعالی میفرماید( وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَهُ ) یعنی پروردگار تو خلق میکند هرچه را میخواهد و اختیار میکند از برای ایشان آنچه خیر ایشان در آنست و تو میدانی که خدا اختیار کرد از خلقش برای خلافت آن را که کرد اگر قریش از برای خود اختیار کرده خدا را اختیار کرده اند حق است و الا باطل است و آنچه گفتی که نخواستند که برای ما جمع شود پیغمبری و خلافت پس حقتعالی حال آن جماعتی را ذکر کرده است و گفته است( ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) یعنی این بسبب آنست که ایشان نخواستند آنچه را فرستاده است خدا پس خدا حبط کرده است عملهای ایشان را و ثواب آنها را برطرف کرده است اما آنچه گفتی که اگر چنین می شد ما مردم را پامال میکردیم اگر ما بخلافت بر مردم تعدی میکردیم به قرابت و خویشی نیز میتوانستیم کرد و لیکن خلقهای ما مشتق است از خلق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که خدا در حق او فرموده است که بدرستی که تو بر خلق عظیمی و ایضا به او خطاب کرده است که بگشا و پست کن بال مرحمت خود را برای آنها که متابعت تو کرده اند از مؤمنان عمر گفت هموار باش ای پسر عباس دلهای شما پر از غش و مکر است در امر قریش غشی که هرگز زایل نمیگردد و کینه ای که هرگز متغیر نمیشود ابن عباس گفت به تأنی به راه رو ای پادشاه مؤمنان و دل های بنی هاشم را نسبت بغش و فریب مده بدرستی که دلهای ایشان از دل رسول خدا است که خدا پاک کرده و پاکیزه گردانیده است آن را از همه عیبها و بدیها و ایشان خانه زاده ای اند که حقتعالی آیه تطهیر را در شأن ایشان فرستاده است و اما آنکه گفتی که عداوت و کینه شما در دل ما هست چگونه کینه نداشته باشد کسی که حقش را غصب کرده باشند و در دست دیگران بیند پس عمر گفت اما تو ای عبد اللَّه از تو سخنی بمن رسیده است که نمیخواهم به تو بگویم و منزلت تو نزد من زایل شود ابن عباس گفت کدام است مرا خبر ده اگر باطل باشد خلافش را ظاهر سازم و اگر حق باشد نباید از حق به رنجی عمر گفت میشنوم که مکرر میگوئی که این خلافت را از روی ظلم و حسد از ما گرفتند ابن عباس گفت اما حسد پس شیطان حسد برد بر آدم و او را از بهشت بیرون کرد و ما فرزندان آدمیم و حسد بر ما بسیار میبرند و تو میدانی که صاحب این حق کیست پس گفت ای خلیفه آیا حجت نمیگیرد عرب بر عجم که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ما است و ما بهتریم از شما و قریش دعوی فضیلت میکنند بر سایر عرب که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از ما است پس ما نیز بر سایر قریش این حجت را داریم عمر گفت الحال برخیز و بخانه خود برو چون برخاست و روانه شد عمر از عقب او صدا زد که ای آنکه میروی بدرستی که من با هرچه از تو صادر شود دست از رعایت حق تو بر نمیدارم ابن عباس رو به عقب گردانید و گفت مرا بر تو و بر همه مسلمانان حقی عظیم هست بسبب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر که آن حق را رعایت کند بهره خود را حفظ کرده و اگر آن را ضایع کند بهره اش را باطل کرده است این را گفت و رفت پس عمر با حاضران گفت مرحبا به ابن عباس هرگز ندیده ام او را که با کسی مباحثه و معارضه کند مگر آنکه بر او غالب آید.

مؤلف گوید که از این اخبار متناقضه بر عاقل خبیر مخفی نمی ماند که آن منافق میدانسته است که خلافت حق امیر المؤمنین است و با وسائل و حیل سعی در ابطال حق او میکرده است و هر یک از این گفته ها دلیل واضحی است بر کفر و نفاق او مثلا آنکه گفت نمی خواهم در حیات و ممات متحمل این امر شوم هرگاه میدانی که حضرت امیرعليه‌السلام صاحب این حق است و اگر خلیفه شود مردم را به راه حق می برد و همیشه میگفتی لو لا علی لهلک عمر پس چرا بعد از موت به او نمیدهی شاید کفاره بعضی از گناهان تو بشود و اگر نمیخواستی در اصل متحمل شوی چرا با قبح وجوه متحمل شدی و تدبیرات کردی که از کسی که به اعتراف تو احق و اولی است منصرف گردد و بکسی منتقل شود که به اعتراف تو و بحسب واقع سرگینی از او بهتر است و از غایت فضیحت کشته میشود و آنکه گفت نبوت و خلافت را برای بنی هاشم جمع نمیکنم ابن عباس جواب شافی در این باب گفته است و حقتعالی میفرماید( الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ ) یعنی بدرستی که امر همه از خداست و فرموده است( لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ) و آیات و اخبار بسیار در این باب گذشت و بنی هاشم چه تقصیر دارند که قابل امامت و خلافت نیستند سوای آنکه معدن نبوت و ابواب علم و حکمت و اعلام هدی و منار تقوی و راه نمایان راه خدایند و چرا در سایر انبیاء مانند نوح و ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و داود و غیر ایشان پیغمبری ایشان مانع خلافت اهل بیت ایشان نشد و در پیغمبر آخر الزمان که اشرف پیغمبرانست مانع شد و آنکه گفت اگر نبوت و خلافت هر دو با شما باشد برای ما هیچ نمیماند محض عداوت و حسد و حب جاه و ریاستست هرگاه خدا برای ایشان خلافت را پسندیده و شما را قابل آن ندانسته باشد کسی را تقصیری نخواهد بود چهارم و اما عذر کم سالی هرگاه کم سنی مانع پیغمبری نباشد در حضرت یوسف و یحیی و عیسی و سلیمان و امثال ایشان مانع خلافت چرا باشد در حق آن حضرت و از برای نبوت و رسالت خاتم الانبیاء بودن هرگاه چهل سال کافی باشد زیاده از چهل سال در خلافت آن حضرت چرا کافی نباشد و چرا سن آن حضرت برای حمل سوره براءه و در غزوه تبوک برای منزلت هارونی و خلافت که چند سال پیش از این بود کم نبود و بعد از وفات رسول که چند سال بعد از آن بود کم بود و عذر دیگر که به خویشان محبت دارد هرگاه محبت خویشان از برای خدا باشد و مزد رسالت رسول خدا باشد چرا بد باشد.

پس معلوم شد که این خطا مشتمل است بر خطاهای بسیار اول آنکه خود روایت کرده اند در روز سقیفه که ائمه میباید از قریش باشند و انصار به همین روایت مطیع و منقاد شدند و در روز شوری گفت اگر سالم مولای حذیفه می بود من در خلافت او شک نمیکردم و حال آنکه او بی شک از قریش نبود و این مناقضه صریح است با مخالفت نص و اتفاق اما مقدمه اولی پس سابقا مذکور شد و ابن اثیر در کامل از عمرو بن میمون روایت کرده است که چون عمر را زخم زدند به او گفتند که اگر کسی را خلیفه میکردی رفع نزاع می شد گفت اگر ابو عبیده زنده می بود او را خلیفه میکردم و اگر خدا از من سؤال میکرد میگفتم از پیغمبرت شنیدم که می گفت او امین امتست و اگر سالم زنده بود او را خلیفه میکردم اگر خدا از من سؤال میکرد میگفتم از پیغمبرت شنیدم که میگفت سالم محبتش بخدا شدید است و سید مرتضی از بلاذری روایت کرده که به عمر گفتند کسی را تعیین کن گفت از اصحاب خود حرص بدی بر خلاف می بینم و من به این شش نفر میگذارم رسول خدا که از دنیا رفت از ایشان راضی بود و بعد از آن گفت که اگر یکی از این دو نفر را می یافتم سالم یا ابو عبیده خلافت را به او میگذاشتم و اعتماد بر او میکردم و قاضی القضات نیز این روایت را نقل کرده است و طعنی در آن نکرده است و اما مقدمه دویم در جامع الاصول از صحیح بخاری و مسلم روایت کرده است از ابو هریره که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت که مردم تابع قریشند و در این امر مسلمان ایشان تابع مسلمان ایشانند و کافر ایشان تابع کفر ایشانند و ایضا هر دو از ابن عمر روایت کرده اند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که پیوسته این امر در قریش است مادامی که دو نفر از ایشان باقی باشد و بخاری از معاویه روایت کرده است که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که این امر در قریش است و دشمنی نمیکند با ایشان احدی مگر آنکه خدا او را به رو به جهنم می افکند مادام که دین را برپا دارند و ترمذی از عمرو بن العاص روایت کرده است که حضرت رسول گفت که قریش والیان مردم اند در خیر و شر تا روز قیامت و قاضی القضات در معنی این روایت نقل کرده است که در روز سقیفه این روایت را کسی رد نکرد و همه شهادت بر حقیقت آن دادند و بحد استفاضه رسیده پس معلوم شد که در این تمنی و حکم به استحقاق سالم از برای خلافت هم نقیض گفته خود کرده و هم مخالفت نصوص قاطعه نموده و ایضا عذری که از برای خلافت سالم پیدا کرده با آنکه مجعولست معلول هم هست زیرا که شدت حب امری نیست که مستلزم اجماع جمیع شرایط امامت باشد و قدرت بر تحمل بار گران خلافت باشد و اگر این حدیث در باب سالم موجب قطع عذر باشد چرا وصف حضرت امیر در حدیث طیر متواتر با آنکه او احب خلق بسوی خدا است حجت تامه امت او نباشد با آنکه محبوب خدا بودن بالاتر از محب خدا بودن و شدت محبت مستلزم فضیلت بر جمیع خلق نیست و محبوب بودن هست پس چرا تعیین آن حضرت نکرد و قطع نظر از آیات متکاثره و نصوص متواتره دیگر کرد و بعضی از اکابر گفته اند که این قرینه واضحه است بر آنکه شیعه روایت کرده اند که عهده کرده بودند ابو بکر و عمر و ابو عبیده و سالم بر آنکه امامت را نگذارند که به بنی هاشم برسد و اگر این نبود چه معنی داشت آرزوی وجود این دو نفر کردن که به هیچ فضلی موصوف و معروف نبودند با وجود اکابر صحابه که به انواع فضایل و سوابق ممتاز و معروف بودند.

پنجم آنکه اول قسم خورد که بعد از فوت من متحمل نمیشوم و بعد از آن متحمل شد و رجوع به شوری کرد و چه دلیل بود بر حجیت شوری که مبنای بر خلافت کبری تواند شد نهایتش آنست که مبتنی بر مشروعیت اجتهاد باشد بر تقدیر تسلیم ترجیح اجتهاد بعضی بر بعضی از چه راه بود و ایضا چرا خود که خود را خلیفه میدانست اجتهاد نکرد که یکی را تعیین کند و رجوع به اجتهاد دیگران کرد که محتاج به امر بقتل و آن همه تقسیم و تهدید و توعید شود و اگر به اجتهاد و امر خود اکتفا مینمود چنانکه ابو بکر در خلافت او کرد البته از فتنه و آشوب اسلم بود و فی الحقیقه منشأ مقاتله جمل و صفین و نهروان به هیچ امر بغیر شوری نبود چنانکه ابن ابی الحدید از معاویه نقل کرده است که امر مسلمانان را هیچ چیز پراکنده نکرد و خواهش های ایشان را متفرق نگردانید مگر شوری که عمر در میان شش نفر قرار داد زیرا که آن باعث این شد که هر یک از آنها داعیه خلافت بهم رسانیدند و قوم ایشان نیز این خواهش بهم رسانیدند و اگر عمر یک کس را خلیفه میکرد چنانکه ابو بکر کرد این اختلافها بهم نمیرسید و تمام کرد برانگیختن این فتنه ها را به آنکه به طمع انداخت معاویه و عمرو بن العاص را در خلافت زیرا که او معاویه را والی شام کرده بود و عمرو بن العاص را والی مصر کرده بود برای آنکه عداوت ایشان را نسبت به امیر المؤمنینعليه‌السلام میدانست پس به ایشان داد برای آنکه اگر روزی خلافت به آن حضرت برگردد شاید آنها اطاعت نکنند و چون مجروح شد و از حیات مأیوس گردید گفت ای اصحاب محمد خیر خواه یکدیگر باشید اگر نکنید در خلافت غالب میشوند بر شما عمر و معاویه چون این سخن به ایشان رسید داعیه خلافت بهم رسانیدند و در زمان حضرت امیر سر برآوردند.و ایضا ابن ابی الحدید از جعفر بن مکی حاجب روایت کرده است که محمد بن سلیمان حاجب الحجاب مرد عاقل طریف ادیبی بود و تتبع علوم فلسفه نیز کرده بود و تعصب مذهب مخصوصی نمی کشید من از او سؤال کردم از احوال علی و عثمان گفت این عداوت قدیم بود میان بنی هاشم و بنی عبد الشمس و بعد از سخن بسیار در این باب گفت سبب دویم در اختلاف در امر خلافت آن بود که عمر خلافت را به شوری قرار داد و نص بر یک شخص نکرد پس در نفس هر یک از ایشان قرار گرفت که اهلیت خلافت و پادشاهی دارند و پیوسته این امر در خاطرهای ایشان مرکوز بود و چشم بر این دوخته بودند و انتظار این امر میکشیدند تا آنکه نزاع میان علی و عثمان قوی شد و کار منتهی شد به قتل او و اعظم اسباب قتل او طلحه بود و شک و شبهه ای نداشت که خلافت بعد از عثمان به او خواهد رسید به اعتبار سابقه او و آنکه پسر عم ابو بکر بود و ابو بکر در نفوس اهل آن عصر منزلت عظیمی داشت و سماحت وجود هم داشت و با عمر در حیات ابو بکر نیز در خلافت منازعه کرد و پیوسته به این سبب سعی میکرد در تضییع عثمان و شورانیدن مردم بر او و دلهای اهل مدینه و اعراب و اهل شهرها را از او منحرف کرد و زبیر نیز در این باب معاونت او میکرد و خلافت را از برای خود میخواست و امید این دو نفر در خلافت کمتر از امید علیعليه‌السلام نبود بلکه طمع ایشان قویتر بود زیرا که علی را ضایع کرده بودند و عمر و ابو بکر او را در نظر مردم بی قدر کرده بودند بلکه او را فراموش کرده بودند از خاطرها و آن جماعتی که خصایص و فضایل و بزرگیهای او را در زمان حضرت رسول دیده و شنیده بودند اکثر آنها مرده بودند و جماعت دیگر به عرصه وجود آمده بودند که او را نمیشناختند و او را مانند سایر مسلمانان میدانستند و از فضایل او چیزی در میان مردم ظاهر نبود مگر آنکه پسر عم رسول و زوج بتول و پدر سبطین است و سایر مناقب و فضایل او را فراموش کرده بودند و از برای آن حضرت اتفاق افتاده بود از بغض قریش و انحراف ایشان از آن حضرت آن قدر که از برای هیچ یک از دیگران اتفاق نیفتاده بود و قریش طلحه و زبیر را دوست می داشتند زیرا که اسباب بغض علی در ایشان نبود و در اواخر عمر عثمان تألیف قلب قریش میکردند و ایشان را وعده عطا و افضال میدادند و هر دو خود را در میان مردم خلیفه بالقوه بلکه بالفعل میدانستند زیرا که عمر نص بر ایشان کرده بود و از برای خلافت پسندیده بود و عمر در حال حیات خود و بعد از وفات نافذ الحکم بود و مردم اقوال و افعال او را می پسندیدند و چون عثمان کشته شد طلحه اراده اخذ خلافت کرد و بسیار حریص بود بر آن و اگر اشتریان و شجاعان عرب که با او بودند خلافت را در علی قرار نمیدادند به آن حضرت نمیرسد و چون خلافت از دست طلحه و زبیر به در رفت آن رخنه عظیم در خلافت آن حضرت کردند و عایشه را به عراق بردند و فتنه جنگ جمل برپا شد و جنگ جمل مقدمه و تمهیدی بود از برای جنگ صفین زیرا که اگر جنگ بصره نبود معاویه جرأت بر مخالفت نمیکرد و به وهم اهل شام انداخت که علیعليه‌السلام فاسق شد به محاربه عایشه و مسلمانان را و آنکه طلحه و زبیر را کشت و ایشان اهل بهشت بودند و هر که مؤمنی از اهل بهشت را بکشد او از اهل جهنم است پس معلوم شد که فساد صفین از فساد جمل متولد شد و فرع آن بود و از فساد صفین و گمراه شدن معاویه ناشی شد هر فسادی و قبیحی که جاری شد در ایام بنی امیه و فتنه عبد اللّه بن زبیر نیز فرعی از فروع قتل عثمان لعین بود زیرا که عبد اللّه دعوی کرد که چون عثمان یقین بقتل خود به هم رسانید نض خلافت از برای من کرد و مروان الحکم و جمع دیگر بر این گواهند پس نمی بینی که سلسله این امور چگونه بهم پیوسته است و هر فرعی متفرع بر اصلی است و هر شاخی به درختی پیوسته است و از هر آتشی شعله ای افروخته است و همه منتهی میشود به شجره خبیثه شوری که عمر در زمین فتنه و ضلالت غرس نمود و گفت عجیب تر از این آن بود که به عمر گفتند که سعید بن عاص و معاویه و اکثر منافقین که داخل مؤلفه قلوبهم بودند و اسیرشده های جنگ و فرزندان ایشان که به جبر ایمان را اظهار میکردند حاکم و والی کردی و علیعليه‌السلام و عباس و زبیر و طلحه را ولایتی و حکومتی ندادی در جواب گفت اما علی تکبرش زیاده از آن است که از جانب من قبول حکومت بکند و اما این جماعت دیگر از قریش میترسم که منتشر شوند در شهرها و فساد بسیار بکنند پس کسی که از حکومت ایشان خائف باشد که فساد کنند و هر یک دعوای خلافت از برای خود کنند چگونه نترسید در وقتی که شش نفر را در مرتبه خلافت مساوی قرار داد از آن که فساد بکنند پس معلوم شد که جمیع فتنه های اسلام متفرع بر شوری و سقیفه و سایر بدعتهای ابو بکر و عمر شد.ششم آنکه مثل سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار را که به اخبار و اتفاق ثابته صحیحه متفق علیهما از جمله اهلبیت و نیکوترین اهل زمین و ملازم حق و به امر الهی محبوب حضرت رسالت پناهیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و شیعیان حضرت امیرعليه‌السلام بودند و عباس عم حضرت را در شوری داخل نکرد و جمعی را که به اقرار خودش معیوب به همه عیوب بودند و معدن نفاق و شقاق بودند صاحب اختیار و مرجع این کار کرد.

هفتم آنکه در قضیه فدک که امر جزئی بود متعلق بدیهی دعوی و شهادت چهار معصوم را که جناب احدیت و حضرت رسالت شهادت به عصمت و طهارت و صدق و حقیت ایشان داده اند به تهمت جر نفع رد کرد و در باب امامت که ریاست تمام امت در جمیع امور و احکام دین و دنیا و آخرتست رجوع به جمعی نمود که همه را شریک در آن امر کرده بود و تهمت جر نفع اصلا مانع نشد.

هشتم آنکه اگر بحسب ظاهر حضرت امیرعليه‌السلام را داخل شوری کرد اما تقسیم آن را به وجهی نمود و حیله کرد که البته خلافت از جانب آن حضرت بگردد و بغض او ظاهر شود که دلیل واضح است بر کفر او چه در نهایت ظهور بود که طلحه با وجود آن بغض نسبت بحضرت رسالت به اعتراف عمر و عداوت حضرت امیرعليه‌السلام به اعتبار ربط او با ابو بکر و معارضه حضرت با او در خلافت و همچنین عبد الرحمن با خویشی عثمان و سایر نسبتها میان ایشان جانب عثمان را نمیگذاشت و همچنین سعد که از جمله بنی زهره و بنی امیه بود جانب عبد الرحمن و عثمان را نمیگذاشت و ایشان با وجود او بخلافت حضرت راضی نمیشدند و زبیر که باقرار عمر گاهی انسان و گاهی شیطان بود اگر با ایشان می بود آن حضرت تنها میماند و اگر در خدمت آن حضرت اقامت می نمود دو کس می بودند و بر تقدیری که سعد هم با ایشان موافقت میکرد سه نفر می شدند عبد الرحمن و طلحه البته موافقت نمیکردند پس در هیچ یک از این سه صورت خلافت به آن حضرت نمیرسید و ابن ابی الحدید گفته که شعبی در کتاب شوری و جوهری در کتاب سقیفه روایت کرده اند از سهل بن سعد انصاری که گفت چون حضرت امیرعليه‌السلام و عباس از مجلس عمر برخاستند در روزی که بنای شوری گذاشت من از عقب ایشان میرفتم شنیدم که آن حضرت به عباس گفت که به این تدبیر عمر خلافت از دست ما به در رفت عباس گفت چگونه دانستی حضرت فرمود نشنیدی که می گفت در جانبی باشید که عبد الرحمن در آنجانب است و سعد مخالفت عبد الرحمن نمیکند زیرا که پسر عم اوست و عبد الرحمن نظیر عثمان و داماد او است و هرگاه اینها در یک طرف جمع شوند اگر آن دو نفر دیگر با من باشند فایده نخواهد کرد چه جای آنکه من امید به هر دو بلکه به یکی از آنها نیز ندارم و با این مراتب مطلب عمر این بود که بفهماند به مردم که عبد الرحمن افضل است از ما و به خدا سوگند که اول ایشان که ابو بکر بود بر ما فضیلت نداشت چه جای عبد الرحمن و بخدا سوگند که اگر عمر در این مرض نمیرد من خاطر نشان او خواهم کرد بدی عاقبت آنچه را از اول تا آخر با ما کرد و اگر بمیرد و البته خواهد مرد ایشان اتفاق خواهند کرد که خلافت را از ما بگردانند و اگر بکنند جزای خود را از من خواهند یافت و اللّه که من رغبت به پادشاهی ندارم و دنیا را نمیخواهم و لیکن میخواهم عدالت را در میان مردم ظاهر گردانم و قیام نمایم به احکام خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اگر کسی گوید که هرگاه حضرت میدانست که خلافت به او نمیرسد چرا داخل شوری می شد جوابش آنست که چون ابو بکر و عمر در روز اول آن حدیث را وضع کردند که نبوت و خلافت در یک سلسله جمع نمیشود و عمر نیز مکرر این را میگفت و در خاطرهای مردم مرکوز شده بود اگر حضرت داخل شوری نمیشد هرگز احتمال خلافت به بنی هاشم نمیدادند و حق به او بر نمیگشت چون حضرت به امر او داخل شوری شد دانستند که آن روایت موضوع و آن حرف بی اصل بوده است چنانچه ابن بابویه از حضرت صادقعليه‌السلام روایت کرده است که چون عمر نامه شوری را نوشت در اول صحیفه نام عثمان را نوشت و علی را در آخر همه نوشت عباس بحضرت گفت که تو را بعد از همه نوشته است و ترا بیرون خواهند کرد از من بشنو و داخل شوری مشو حضرت جواب به او نگفت چون با عثمان بیعت کردند عباس گفت نگفتم چنین خواهند کرد حضرت فرمود که ای عم داخل شدن من سببی داشت که بر تو مخفی بود نشنیدی که عمر بر منبر گفت که خدا بر اهل بیت نبوت و خلافت را جمع نخواهد کرد من خواستم که او به زبان خود تکذیب خود بکند و مردم بدانند که آنچه پیشتر میگفت باطل و دروغ بود و ما صلاحیت خلافت داریم پس عباس ساکت شد و ایضا در امور و افعال ایشان مصالح بسیار است که عقول ناقصه ما به آنها نمیرسد و این نیز معلوم بود که اگر آن حضرت داخل در شوری نمی شد جبر میکردند او را بر بیعت یکی از آنها و ممکن بود که مردم توهم کنند که حضرت به رضا و رغبت ترک خلافت کرده و با آنها بیعت کرده است بخلاف آنکه داخل در شوری شود و طلب حق خود بکند و حجتها بر ایشان تمام کند که توهم رضا و اختیار برطرف شود چنانکه طبری در این قصه روایت کرده است که عبد الرحمن به آن حضرت گفت که یا علی بر جان خود راهی مگشا که کشته شوی من نظر کردم و با مردم مشورت کردم ایشان کسی را معادل عثمان نمیدانند پس علیعليه‌السلام بیرون آمد و فرمود که آنچه مقدر شده است خواهد شد و در روایت دیگر طبری چنین است که چون مردم با عثمان بیعت کردند علیعليه‌السلام مضایقه کرد در بیعت عثمان عثمان این آیه را خواند که در شأن خودش و امثال او که بیعت رسول را شکستند نازل شده( فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِه ) ِ تا آخر آیه چون حضرت این تهدید را شنید برگشت و بیعت کرد و میفرمود که مکر کردند و عجب مکری کردند و سید مرتضی از بلادری که از معتبرترین مورخین عامه است روایت کرده است که چون عبد الرحمن با عثمان بیعت کرد حضرت امیر ایستاده بود نشست عبد الرحمن گفت بیعت کن و اگر نکنی گردنت را میزنم و در آن روز بغیر از او کسی شمشیر نداشت پس علی غضبناک بیرون رفت اصحاب شوری از پی او رفتند و گفتند بیعت کن و الا جهاد میکنیم پس برگردانیدند حضرت را تا بیعت کرد پس با این احوال و خصوصیات بر همه ظاهر شد که بیعت از روی رضا نبود و اجماعی متحقق نشد و چگونه شائبه اختیار می باشد با تهدید به قتل و جهاد و سید مرتضیرضي‌الله‌عنه گفته است که اول مکری که عبد الرحمن کرد آن بود که اول خود را از میان به در کرد که مردم او را بی غرض بدانند و هر چه بگوید قبول کنند و مکر دیگر آنکه بر حضرت امیرعليه‌السلام عرض کرد خلافت را اما به شرطی که علم داشت که حضرت با آن شرط قبول نمیکند با آنکه گفت بشرط آنکه بسیرت ابو بکر و عمر عمل کنی و میدانست که حضرت سیرت ایشان را بدعت و باطل میداند و قبول این شرط نخواهد کرد و نمیتوانست حضرت اظهار این کرد که سیرت ایشان باطل بود زیرا که همین را سبب قدح در او میکردند و ایضا محال بود عمل به سیرت هر دو کردن زیرا که سیرت آنها نیز با هم موافق نبود و به این مکر واضح چنین امر باطلی را از پیش بردند.

نهم آنکه در چهار صورت امر به قتل این جماعت نمود مخالفت با عبد الرحمن یا سایر اولیای عثمان یا بر چیزی قرار نگرفتن رأی ایشان و اینها چه نحو معصیتی بودند که به اینها مستحق قتل شوند و امر او و رأی عبد الرحمن و دیگران به چه دلیل حجت بود و کدام امر خدا و رسول دلالت بر وجوب اطاعت ایشان نمود که مخالفت ایشان موجب قتل جمعی از مسلمین که بنص قرآن قتلشان حرام و از اکبر کبایر است شود.

دهم آنکه در میان ایشان امر به قتل حضرت امیرعليه‌السلام نمود بلکه امر بقتل نبود مگر برای آن حضرت و اتباع او چنانچه از حیله تقسیم ظاهر شد با آنکه به سندهای صحیح از طرق مخالف و مؤالف ثابت شده که حب او ایمان و بغض او کفر است و حرب او حرب رسول خدا و سلم او سلم آن حضرت است.

یازدهم آنکه بر تقدیر وجوب اطاعت رأی این جماعت و ایجاب مخالفت ایشان قتل مسلمین را خصوصا آن معصوم بزرگوار را کدام دلیل دلالت بر خصوص تعیین این مدت کرد که اگر از سه روز بگذرد واجب القتل میشوند.

دوازدهم آنکه حضرت امیرعليه‌السلام را با آن مناقب و مفاخر که به روایات صحاح ایشان ثابت شد و اکثر گذشت که از حق و از قرآن جدا نمیشود و باب مدینه علم و حکمت است و امام حق و حجت بر جمیع خلق است با سایر مناقب که مذکور شد امر کرد که اطاعت عبد الرحمن بکند که از همه مناقب عاری بود و میدانست که جانب عثمان که عم زاده و دامادش بود نمی گذارد و به اعتراف خودش ضعیف الرأی و محب قوم خود بود و به این علت قابل خلافت نیست و رأی او را بر رأی آن حضرت ترجیح داد و اطاعتش را بر او واجب نمود تا حدی که اگر خلاف رأی او کند او را بکشند عناد و کفر و نفاق و ضلالت از این بالاتر نمیباشد.

سیزدهم هرگاه به اتفاق مؤالف و مخالف حضرت امیرعليه‌السلام قرین کتاب الهی است و هرگز از حق جدا نیست و سفینه نجات و اعلم امت است و به طریقه شیخین راضی نشد و به همین سبب از خلافت که حق مخصوص او بود گذشت از این واضح تر دلیلی نمیباشد بر ضلالت ایشان و بطلان طریقه ایشان زیرا که طریقه ایشان موافق کتاب خدا و سنت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود چرا حضرت آن را قبول کرد و این را قبول نکرد و چرا با آنکه او را قبول کرده بود عبد الرحمن به سبب قبول نکردن این بخلافت آن حضرت راضی نشد و اگر مخالف آن بود مخالفت خدا و رسول عین کفر است.

چهاردهم آنکه عثمان چون به این شرط راضی شد بطلان خلافت و ضلالت او هم مثل ایشان ظاهر شد و ایضا بر تقدیر صحت اجتهاد علیعليه‌السلام و عثمان اگر مجتهد نبودند پس به مذهب سنیان قابل خلافت نبودند زیرا که شرط اعظم خلافت نزد ایشان اجتهاد است پس چرا عمر ایشان را داخل شورای خلافت و عبد الرحمن تکلیف بیعت کرد و اگر مجتهد بودند چرا عبد الرحمن شرط میکرد که به اجتهاد خود عمل نکنند و از اجتهاد ابو بکر و عمر تجاوز ننمایند و چرا عثمان قبول این شرط میکرد و اگر این شرط جایز است پس فایده شرط اجتهاد در خلافت چیست و ایضا هرگاه به اجتهاد مخالفت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که واجبست متابعت او به نصوص قرآنی جایز باشد چنانکه سنیان تجویز میکنند و خطاهای ابو بکر و عمر را به آن توجیه می کنند چرا مخالفت آن دو جاهل باطل جایز نباشد و وجوه دیگر از خطا در این قضیه هست که استیفای آن موجب تطویل کلام است و آنچه مذکور شد برای عاقل متدبر کافی است.

طعن یازدهم آنکه ابو بکر را در خانه حضرت رسول دفن کردند و وصیت کرد که او را در آن خانه مقدسه دفن کردند و آن جایز نبود بر چندین وجه وجه اول آنکه تصرف در ملک غیر به غیر جهت شرعی جایز نیست وجه دویم آنکه نهی کرد حقتعالی از داخل شدن در خانه آن حضرت بغیر اذن وجه سیم آنکه کلنگها در نزد قبر شریف آن حضرت بر زمین زدند و حقتعالی نهی کرده از آنکه صدا نزد آن حضرت بلند کنند و حرمت مؤمن خصوصا آن حضرت در حیات و موت یکی است و در هر دو حال رعایت آن واجب و تفصیل سخن در این باب آنست که موضع قبر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آن نیست که یا تا وقت وفات بر ملکیت آن حضرت باقی بود یا در حال حیات از آن حضرت به عایشه منتقل شده بود چنانچه بعضی از سنیان ادعا کرده اند و بنا بر اول خالی از آن نیست که بمیراث ب ه دیگران رسید یا صدقه بود اگر میراث بود پس جایز نبود ابو بکر و عمر را که امر کنند به دفن ایشان در آنجا مگر بعد از طلب رضا از ورثه و در هیچ روایتی و خبری نقل نشده است که از ورثه رخصتی طلبیده باشند یا بخریدن و امثال آن از ایشان گرفته باشند و اگر صدقه بود بایست که از مسلمانان خریده باشند یا رضائی تحصیل کرده باشند و اگر انتقال در حال حیات بود بایست در این باب حجتی یا شاهدی از عایشه بطلبند چنانچه از حضرت فاطمهعليها‌السلام طلبیدند و از برای آنکه در نظر عوام تسویلی کند فرستاد بنزد عایشه و از او رخصت طلبید و بر هر تقدیر بر عاقل خبیر ظاهر است که رخصت عایشه فایده نداشت زیرا که اگر صدقه بود همه مستحقان در آن شریک بودند و رخصت عایشه فایده نداشت و اگر میراث بود تصرف در آن پیش از قسمت بدون رخصت سایر ورثه حرام بود و اذن عایشه به تنهائی فایده نداشت و روایت کرده اند که فضال بن حسن روزی گذشت بر مجلسی که ابو حنیفه با جماعت بسیار از شاگردان نشسته بود و مشغول افاده بود با رفیق خود گفت و اللّه تا ابو حنیفه را خجل و ملزم نکنم از این موضع نروم پس به نزدیک رفت و بر ایشان سلام کرد و گفت ای ابو حنیفه من برادری دارم میگوید بهترین مردم بعد از حضرت رسالت علی است و من میگویم که بهترین مردم بعد از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابو بکر است و بعد از او عمر دلیلی برای من بگو که بر او حجت کنم ابو حنیفه ساعتی سر بزیر انداخت پس سر برداشت و گفت بس است از برای کرامت ایشان و فخر ایشان آنکه ایشان هم خوابه آن حضرت اند در قبر او کدام حجت از این واضح تر میباشد فضال گفت من گفتم این را با برادرم او گفت اگر آن موضع از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود پس ایشان ظلم کردند به دفن کردن در موضعی که حقی در آن نداشتند و اگر از ایشان بود و بحضرت بخشیده بودند بد کردند رجوع در بخشیده خود کردند و عهد را شکستند ساعتی سر به زیر انداخت پس گفت ایشان به ازای مهر دخترهای خود در آن خانه مدفونند گفت من گفتم برادرم گفت تا حضرت مهر زنان را نمیداد بر او حلال نمیشد چنانچه حقتعالی فرموده( إِنَّا أَحْلَلْنا لَکَ أَزْواجَکَ اللَّاتِی آتَیْتَ أُجُورَهُنَّ ) ابو حنیفه گفت بگو به میراث دخترهای خود در آنجا مدفونند فضال گفت من گفتم برادرم گفت که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که از دنیا رفت نه زن داشت و به مجموع آنها هشت یک آن خانه میرسید پس بههر زنی حصه ای از نه حصه از هشت یک میرسید و آن بقدر شبری نمیشد چگونه جنازه به آن بزرگی را دفن کردند و ایضا ایشان فاطمهعليها‌السلام را میراث ندادند و گفتند آن حضرت را میراث نمیباشد چون شد که عایشه و حفصه میراث بردند چون سخن به اینجا رسید ابو حنیفه گفت بیرون کنید این را که خود رافضی است و برادری ندارد و آنچه در کتب مبسوطه از دنائت نسب و حسب عمر و ولد الزنا بودن او مذکور است این رساله گنجایش ذکر آنها ندارد و اللّه العالم بحقائق الامور

مطلب سیم در بیان قلیلی از مطاعن عثمانست

و قبایح اعمال او مشهورتر از آنست که احتیاج بذکر داشته باشد و اندکی از آنها را در این رساله بیان می نمایم.

طعن اول آنست که اقارب کافر منافق فاسق چند را که اهلیت هیچ امری نداشتند حاکم و والی مسلمانان کرد و بر نفوس و فروج و اموال ایشان مسلط گردانید چنانچه ولید برادر مادری خود را والی و حاکم کوفه گردانید و انواع فسوق و معاصی از آن پلید صادر شد و مدارش بر شرب خمر بود و ابن عبد البر در کتاب استیعاب و اکثر محدثان و مورخان روایت کرده اند که روزی مست به مسجد آمد و نماز صبح را با مردم چهار رکعت کرد. پس در اثنای نماز به ایشان گفت دماغی دارم اگر میخواهید زیاده از چهار رکعت هم میکنم و صاحب استیعاب بعد از آن گفته که این قصه از مشهوراتست و ثقات ایشان روایت کرده اند از اهل حدیث و اهل اخبار و پس گفته اند که خلافی نیست میان اهل علم بتأویل آیه کریمه( إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا ) در شأن ولید نازل شده است و حقتعالی او را فاسق نامیده است و صاحب مروج الذهب و دیگران روایت کرده اند که فسق او بحدی شایع شد که بر منبر او را سنگباران کردند و او را به مدینه آوردند حضرت امیرعليه‌السلام او را حد شرب خمر زد اگر چه عثمان راضی نبود و مروان الحکم منافق را در خلافت خود دخیل کرد که هر جور و عدوان که خواست کرد و عبد اللّه بن ابی سرج را امیر مصر کرد و چون مصریان از او شکوه کردند و بفریاد آمدند محمد بن ابی بکر را امیر کرده فرستاد و پنهان به عبد اللّه نوشت که چون این جماعت بیایند سر و ریش بعضی از ایشان را بتراش و حبس کن و بعضی را بر دار بکش اهل مصر نامه را در راه گرفتند و به مدینه برگشتند و به این اسباب کشته شد.

طعن دویم آنکه حکم بن ابی العاص را که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از مدینه بیرون کرد بسبب کفر و نفاق او و ایذای بسیاری که از او به آن حضرت میرسید و تا حضرت در حیات بود او را رخصت دخول مدینه نداد و چون حضرت از دنیا رحلت کرد به اعتبار قرابتی که با عثمان داشت و اتفاقی که در نفاق یکدیگر داشتند عثمان بنزد ابو بکر آمد و او را شفاعت کرد که او را رخصت دخول مدینه بدهد و ابوبکر راضی نشد و چون عمر خلیفه شد باز استدعا کرد عمر راضی نشد و چون خود خلیفه شد او را و امثال او را به اعزاز و اکرام به مدینه آورد و هر چند حضرت امیرعليه‌السلام و زبیر و طلحه و سعد و عبد الرحمن و عمار و سایر صحابه در این باب سخن به او گفتند و این عمل را بر او انکار کردند فایده نکرد و این عمل هم مخالفت امر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و هم مخالفت سنت شیخین که شرط کرده بود که به طریقه ایشان عمل کند و این امور را واقدی و ابن عبد البر و دیگران بطرق بسیار روایت کرده اند.

طعن سیم آنکه ابوذر که احدی از خاصه و عامه در فضیلت و سبق اسلام و بزرگواری او شک ندارند و در صحاح خود احادیث بسیار در فضیلت او روایت کرده اند چون مکرر عثمان را بسبب ظلمها و بدعتها که میکرد مذمت و طعن میکرد و در کوچه های مدینه میگشت و میگفت بشر الکافرین بعذاب الیم عثمان لعین او را از مدینه بیرون کرد و در شام فرستاد و در آنجا نیز از معاویه چون بدعتها و ستمها می دید و بر او انکار میکرد و فضائل و مناقب حضرت امیرعليه‌السلام را زیاد میکرد و معاویه هر چه میخواست او را به مال راضی کند قبول نمی کرد و نزدیک شد که اهل شام را بر او بشوراند معاویه به عثمان نوشت که اگر تو را احتیاج به شام هست ابوذر را از اینجا بیرون کن عثمان به او نوشت که او را نزد من بفرست بر مرکبی در نهایت درشتی و ناهمواری پس معاویه آن بزرگوار را بر شتری درشت روی برهنه سوار کرد و مرد غلیظ عنیفی را بر او موکل کرد که شب و روز براند و نگذارد که خواب کند و آرام بگیرد و چون آن مرد عنیف آن پیر ضعیف را به آن عنف آورد تا رسیدن به مدینه رانهایش مجروح شد و گوشتهایش ریخت و چون او را بنزد عثمان آوردند دست از نهی منکر برنداشت و احادیث که در مذمت و لعن او و خویشان او از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده بود نقل کرد عثمان تکذیب او کرد و حضرت امیر فرمود ابوذر دروغ نمیگوید زیرا که من از رسول خدا شنیدم که گفت آسمان سبز سایه نیفکنده و زمین گردآلوده برنداشته سخن گوئی را که راستگوتر از ابوذر باشد پس صحابه که حاضر بودند همه شهادت دادند که ما از حضرت رسول این را شنیدیم که در شأن ابوذر بود عثمان گفت با صحابه که من چکنم با این شیخ دروغگو بزنم او را یا حبس کنم یا بکشم یا او را از بلاد بیرون کنم میخواهد جماعت مسلمانان را پراکنده کند حضرت امیرعليه‌السلام فرمود من میگویم در حق او آنچه مؤمن آل فرعون در حق موسی گفت پس آن آیه کریمه را خواند که مضمونش اینست که اگر دروغ میگوید گناه دروغش بر او است و اگر راست میگوید خواهد رسید به شما بعضی از آنها که شما را وعده میدهد بدرستی که خدا هدایت نمیکند کسی را که عاصی و دروغ گو باشد پس عثمان لعین به ابو ذر گفت خاک در دهانت باد حضرت امیر فرمود بلکه در دهان تو خواهد بود خاک و نقل کرده اند که به اعجاز آن حضرت چون آن ملعون را کشتند دهانش را پر از خاک یافتند پس عثمان تأکید کرد که کسی با ابوذر نه نشیند و سخن نگوید بعد از چند روز باز او را طلبید و گفت از بلاد ما بیرون رو گفت مرا به شام فرست که با کافران جهاد کنم گفت ترا از شام طلبیدم که آن ناحیه را فاسد کردی گفت پس به عراق بفرست گفت بنزد جماعتی میخواهی بروی که اهل شبهه اند و طعن بر امامان میکنند گفت مرا به مصر بفرست به آن هم راضی نشد پس او را به ربذه فرستاد که دشمن ترین جاها بود نزد او و مردم را نهی کرد از مصاحبت او در آن غربت با محنت و مشقت به عبادت حقتعالی مشغول بود تا به رحمت الهی واصل شد

همه این ظلمها که بر ابوذر واقع شد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را خبر داده بود و فرمود که تنها زندگانی خواهی کرد و تنها خواهی مرد و تنها محشور خواهی شد و تنها داخل بهشت خواهی شد و گروهی از اهل عراق متولی غسل و نماز تو خواهند شد و چون هنگام وفات او شد کسی بغیر دخترش بر سر او نبود دختر گفت ای پدر من چگونه تنها به امر تو قیام نمایم ابوذر گفت ای دختر حبیب من رسول خدا مرا خبر داده که جمعی از حاج عراق تجهیز من خواهند نمود چون من فوت شوم جامه بر روی من بپوش و برو بر سر راه حاج و چون ایشان بیایند خبر فوت مرا به ایشان برسان چون دختر بر سر راه آمد قافله عراق رسیدند و عبد اللّه بن مسعود و مالک اشتر و جمعی همراه بودند چون دختر خبر فوت ابوذر را به ایشان گفت همه محزون و گریان شدند و متوجه غسل و کفن و نماز و دفن او شدند و بعد از دفن همه گریستند و لعنت کردند بر کسی که بر او ظلم کرده و او را از مدینه بیرون کرده و این یک سبب ضرب و اهانت ابن مسعود بود چنانکه بعد از این مذکور خواهد شد و در وقت بیرون کردن ابوذر اهانت بسیار از عثمان و اصحاب او نسبت به حضرت امیر واقع شد که به مشایعت او رفت و کسی را که با مثل ابوذر کسی از کبار صحابه و اهل سوابق که ترمذی و غیر او در شأن او روایت کرده که در زیر آسمان و بر روی زمین از او راستگوتری نیست و او در زهد شبیه عیسی بن مریم است با فضایل بسیار دیگر که در صحاح خود روایت کرده اند چنین ستمها روا دارد و نسبت به زبده اهل بیت رسالت آن اهانت ها بعمل آورد از اهل اسلام نمیتوان شمرد او را چه جای آنکه مستحق خلافت باشد.

طعن چهارم آنکه عبد اللّه بن مسعود را که از اکابر صحابه میدانند و زیاده از عثمان احادیث در فضایل او نقل شده است وظیفه اش را قطع کرد و دو مرتبه او را زد یکی برای آنکه بر ابوذر نماز کرد و چهل تازیانه بر او زدند و دیگری برای آنکه مصحفش را طلبید که با مصحف خود که تحریفات و کم و زیاد کرده بود موافق گرداند و او نداد آن قدر زد که دو استخوان پهلویش را شکست و سه روز بعد از آن رحلت کرد و ابن ابی الحدید روایت کرده است که در وقت رحلت او عثمان به عیادتش رفت و از او پرسید که از چه شکوه داری گفت از گناهان خود گفت چه میخواهی گفت رحمت خدا گفت طبیب برایت بیاورم گفت طبیب بیمارم کرده است گفت میخواهی وظیفه ات را که قطع کرده ام باز برایت مقرر کنم گفت تا محتاج بودم قطع کردی اکنون که مستغنی شدم میدهی گفت برای فرزندانت باشد گفت ایشان را خدا روزی میدهد گفت از برای من از خدا طلب مغفرت کن گفت از خدا میخواهم که حق مرا از تو بگیرد و وصیت کرد که عثمان بر او نماز نکند و اصل زدن عثمان ابن مسعود را شهرستانی در کتاب ملل و نحل و صاحب روضه الاحباب و صاحب کتاب لطایف المعارف روایت کرده اند و شارح مقاصد و دیگران نیز تصدیق و تسلیم نموده اند.

طعن پنجم زدن عمار است که از صحابه کبار است و کتب حدیث خاصه و عامه مشحونست به ذکر فضایل و مناقب او چنانچه ابن عبد البر در کتاب استیعاب روایت کرده است که عایشه گفت احدی از اصحاب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نیست مگر آنکه خواهم در حق او سخنی میتوانم گفت مگر عمار یاسر که از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم که گفت مملو است عمار از ایمان حتی کف پاهای او به روایت دیگر پر است از کف پاهای او تا نرمه های گوش او از ایمان و از خالد بن ولید روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود هر که عمار را دشمن دارد خدا او را دشمن دارد خالد گفت که از روزی که این را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم او را پیوسته دوست میداشتم و از انس روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که مشتاقست بهشت بسوی علیعليه‌السلام و عمار و سلمان و بلال و در صحیح ترمدی از انس روایت کرده است که آن حضرت فرمود که بهشت مشتاقست به سه نفر علیعليه‌السلام و عمار و سلمان و از عایشه روایت کرده اند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که هرگز مخیر نشد عمار میان دو امر مگر آنکه اختیار کرد آنچه دشوارتر بود بدنش و در مشکات از مسند احمد بن حنبل از خالد بن ولید روایت کرده است که گفت میان من و عمار نزاعی بود من سخن درشت بر روی او گفتم عمار بخدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و از من شکایت کرد و من نیز بخدمت آن حضرت رفتم و شکایت او کردم و با او غلظت و درشتی کردم و حضرت ساکت بود و عمار گریان شد حضرت سر برداشت و فرمود هر که با عمار عداوت کند خدا با او عداوت کند و هر که با او دوستی کند خدا با او دوستی کند خالد گفت پس بیرون آمدم و سعی بسیار نمودم در خوشنودی عمار و او را از خود راضی کردم و در جامع الاصول از صحیح بخاری روایت کرده است از ابی سعید خدری که چون مسجد حضرت رسول را بنا میکردند ما یک خشت یک خشت برمی داشتیم و عمار دو خشت دو خشت برمی داشت حضرت رسول او را بر آن حال مشاهده کرد بدست مبارک خود خاک را از او میریخت و میگفت بیچاره عمار خواهد خواند ایشان را بسوی بهشت و خواهند خواند او را بسوی جهنم و عمار میگفت پناه میبرم بخدا از فتنه ها و اما کیفیت قصه عمار چنانچه اعثم کوفی در تاریخ و در کتاب فتوح و صاحب روضه الاحباب و غیر ایشان روایت کرده اند آنست که جمعی از صحابه حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اتفاق نمودند و فسوق و ظلمهای عثمان را نوشتند و تهدیدش کردند که اگر ترک این افعال نکند بر او شورش نمایند و به عمار دادند که به او برساند چون به او داد یک سطر خواند و انداخت عمار گفت ای امیر نامه اصحاب رسول خدا است مینداز و بخوان و تأمل کن و یقین بدان که من خیر ترا میگویم پس غلامان را گفت که دستها و پاهای او را بر زمین کشیدند و آن قدر زدند او را که از حرکت انداختند پس خود پیش آمد و لگد چند با کفش بر شکم و اسافل اعضای او زد آن قدر که علت فتق بهم رسانید و بیهوش شد و تا نصف شب بیهوش بود و نماز ظهر و عصر و شام و خفتن از او فوت شد و چون بعد از نصف شب بهوش آمد وضو ساخته و نمازها را قضا کرد و ایضا اعثم کوفی در تاریخ روایت کرده است که چون خبر فوت ابوذر به عثمان رسید گفت خدا رحمت کند ابوذر را عمار حاضر بود گفت خدا رحمت کند ابوذر را و ما از دل میگوئیم عثمان گفت تو را گمان اینست که من از اخراج ابوذر پشیمان شده ام گفت نه و اللّه این گمان ندارم عثمان از این سخن آزرده شد گفت بر گردنش بزنید و از مدینه اخراجش کنید به همانجا که ابوذر بود و تا من زنده ام به مدینه نیاید عمار گفت بخدا سوگند که همسایگی سگان و گرگان مرا خوشتر است از همسایگی تو و برخاسته بیرون رفت و عثمان عزم اخراج او کرد بنی مخزوم که اقارب عمار بودند اتفاق نموده بخدمت حضرت امیرعليه‌السلام رفته و گفتند عثمان عمار را زد و آزار کرد و ما تحمل کردیم اکنون امر به اخراج او نموده اگر این کار را بکند میترسیم که از ما کاری سر زند که او و ما هر دو پشیمان شویم حضرت ایشان را تسلی داد و فرمود که شما صبر کنید تا من بروم و اصلاح کنم پس بنزد عثمان رفت و گفت در بعضی از کارها بی تابی میکنی و سخن خیرخواهان را نمیشنوی پیش از این ابو ذر را که از صلحاء مسلمانان و اخیار مهاجران بود از مدینه اخراج به ربذه نمودی تا در غربت مرد و این معنی را مسلمانان نپسندیدند و حالا میشنوم که اراده اخراج عمار داری از خدا بترس و دست از عمار و دیگران بردار عثمان از این سخن در غضب شد گفت اول ترا باید بیرون کرد که همه را تو ضایع میکنی حضرت فرمود ترا حد آن نیست که با من این سخن گوئی و این کار توانی کرد و اگر خواهی و اللّه که نتوانی و اگر شک داری امتحان کن تا بدانی و بخدا سوگند که فساد عمار و غیر او همه از تست و ایشان گناهی ندارند کارهای بد میکنی که تاب نمی آورند و به زبان می آورند و ترا خوش نمی آید پس برخاست و بیرون رفت و کسی که در این روایات تأمل کند میداند کسی که اذیت و اهانت و ستم و ضرب واقع سازد نسبت به کسی که حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او آنها را گفته باشد و دشمن او را دشمن خدا شمرده باشد و نسبت به جناب مرتضوی صلوات اللّه علیه که حب او ایمان و بغض او کفر و نفاق است آن سخنان گوید از ایمان و اسلام بهره ندارند و آنچه از اخبار معتبره خاصه و عامه ظاهر میشود آنست که عمده اسباب عداوت عثمان با عمار ولایت حضرت امیرعليه‌السلام بود چنانکه ابن ابی الحدید روایت کرده است از ابن عباس که عثمان بمن گفت که پسر عم تو و پسر خال من بمن چه کار دارد و از من چه میخواهد گفتم کی را میگوئی عم زاده من و خالوزاده تو بسیارند گفتم علی را میگویم گفتم و اللّه من از او بغیر خوبی و خیر چیزی نمیدانم گفت و اللّه که از تو پنهان میدارد آنچه را بدیگران میگوید در این اثناء عمار رسید پرسید که چه میگفتید که بعضی را شنیدم گفت همانست که شنیدی عمار گفت بسا مظلومی که خبر ندارد و ظالمی که خود را به نادانی میگذارد عثمان گفت تو از دشمنان ما و دوستان و اتباع ایشانی به عظمت خدا قسم که اگر رعایت بعضی از امور نباشد ترا ادبی کنم که تلافی گذشته و مانع آینده باشد عمار گفت اما دوستی علی من از آن عذر نمیخواهم و اما ادب کردن بر من حجتی نداری بلکه من بر تو حجت دارم و من تابع سنتم و تو تابع بدعت عثمان گفت و اللّه که تو از اعوان و انصار شر و مانعان خیر هستی عمار گفت من خلاف این را از حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم روزی که از نماز جمعه مراجعت کرده بود و تو آمدی و دیگری نبود من سینه و جبین مبین آن حضرت را بوسیدم فرمود به تحقیق که تو ما را دوست میداری و ما ترا دوست میداریم و بدرستی که تو از اعوان خیر و مانعان شری عثمان گفت چنین بودی اما بعد از آن تغییر کردی عمار دست به دعا برداشت و گفت به ابن عباس آمین بگو و سه مرتبه گفت خدا تغییر ده هر که آن را تغییر داد و این حکایات از چندین جهت دلیل است بر کفر و فسق و ظلم عثمان اول ایذای عمار چند بار و نفرین عمار بر او سه بار و نسبت شر بافعال حضرت امیرعليه‌السلام دادن و اهل شر گفتن آن حضرت را و بغض و عداوت آن حضرت که خود دعوی کرد که اگر دروغ گفت فسق بلکه کفر و اگر راست گفت به یقین کفر است زیرا که معلوم است که آن حضرت با مؤمن و مسلم البته بغض و عداوت نمیدارد و بغض او بآن حضرت که از کلام خودش مستفاد است عین کفر و نفاق است طعن ششم آنکه خمس که مخصوص اهل بیت است و اموال بیت المال و سایر اموال مسلمانان را ب]اولاد و اقارب خود زیاده از اندازه داد و از آن جمله ب] چهار کس که چهار دختر خود را بایشان داده بود چهار صد هزار دینار داد که تقریبا بحساب این زمان شصت هزار تومان است و از مال افریقیه به خمروان لعین صد هزار دینار داد و به روایت کلبی و شهرستانی دویست هزار دینار که سی هزار تومان بوده باشد و به روایت واقدی همه آن مال را به او داد و گفت که ابو بکر و عمر از این مال بخویشان خود میدادند من هم بخویشان خود میدهم و ایضا او روایت نموده که مال عظیمی از بصره آوردند همه را جمع کرده به کاسه میان اهل و اولاد خود قسمت کرد و هم او روایت کرده است که شتر بسیار از زکاه آوردند همه را به حارث بن الحکم داد و حکم بن ابی العاص را والی زکات بنی قضاعه کرد و سیصد هزار دینار رسید همه را به او داد و صد هزار دینار به سعید بن ابی العاص داد و مردم طعن و ملامتش نمودند و روایت کرده اند که سعد بن ابی وقاص کلیدهای بیت المال را در مسجد انداخت و گفت من دیگر خازن بیت المال نخواهم بود با این سلوک که بطرید رسول اللّه صد هزار دینار میدهد و ابو مخنف روایت کرده است که عثمان نوشت به عبد اللّه بن ارقم خازن بیت المال که به عبد اللّه بن خالد که از خویشان عثمان بود سیصد هزار دینار و به هر یک از جمعی که رفیق او بودند صد هزار دینار بدهد او نوشته را رد کرد و آن مبلغها را نداد عثمان گفت تو خازن مائی هر چه میگویم بکن عبد اللّه گفت من خود را خازن مسلمانان میدانستم خازن تو غلام تست کلیدهای خزینه را آورد و بر منبر آویخت و به روایت دیگر پیش او انداخت و قسم یاد کرد که هرگز متوجه این امر نشود و عثمان کلیدها را به نایل غلام خود داد و واقدی روایت کرده است که بعد از این واقعه زید بن ثابت را فرمود که سیصد هزار درهم از بیت المال از برای عبد اللّه بن ارقم برد و گفت امیر فرستاده که صرف عیال و اقربای خود کنی عبد اللّه گفت مرا به این مال حاجتی نیست و من برای آنکه عثمان مزد بمن بدهد خدمت بیت المال نکردم و بخدا سوگند اگر این از مال مسلمانانست کار من این قدر نیست که مزدش سیصد هزار درهم باشد و اگر مال عثمانست نمیخواهم که ضرر به او برسانم که او بیت المال را به هر که خواهد بغیر حق بدهد و ابن ابی الحدید روایت کرده است از زهری که جوهری از خزینه پادشاه عجم نزد عمر آوردند که چون آفتاب بر او میتابید مثل منقل آتش شعاعش بلند میشد به خازن بیت المال گفت این جوهر را میان مسلمانان قسمت کن گمان دارم بر سر این بلا و فتنه عظیمی میان مسلمانان حادث شود خازن گفت این یک جوهر را به همه قسمت نمیتوان کرد و کسی نیست که تواند از عهده قیمتش برآید که این را بخرد و شاید سال دیگر حقتعالی فتحی مسلمانان را روزی کند که کسی را این قدر قدرت بهم رسد که تواند این را خرید گفت پس در بیت المال ضبط کن و آن گوهر بود تا عمر کشته شد عثمان آن را به دختران خود داد و ایضا ابن ابی الحدید روایت کرده است که مردی بخدمت حضرت امیرعليه‌السلام آمد که از عثمان برای او چیزی بگیرد فرمود که او حمال خطایا است نه و اللّه هرگز نزد او به شفاعت نروم و صاحب استیعاب و دیگران روایت کرده اند که بعد از کشتن عثمان سه زن از او ماند و بعضی چهار زن گفته اند که از ثمن ترکه او به هر یک هشتاد و سه هزار دینار رسید که مجموع ترکه دویست و چهل و نه هزار دینار یا سیصد و سی و دو هزار دینار باشد که مبلغ اخیر تقریبا نزدیک به پنجاه هزار تومان باشد و در این باب روایات و اخبار بسیار است که این رساله گنجایش ذکر آنها را ندارد و کسی که در اموال مسلمانان خصوصا خمس ذوی القربی این قدر از برای خود و اقارب خود تقلب نماید که صرف فسق و فجور و اسراف و تبذیر و زینت کند و فقراء و مساکین در مشقت و عسرت بوده باشند کی اهلیت خلافت عامه مسلمانان را دارد با آنکه خلاف شرطیست که در اول بر او اقرار کردند که به طریقه ابو بکر و عمر عمل کند و عمر اگر چه تفضیل در عطا را او بدعت کرد اما بنحوی میکرد که در نظر عوام مشتبه میشد و جهات واقعیه را فی الجمله رعایت میکرد و خود کم تصرف مینمود و عثمان رسوائی را بحدی رسانید که خیانت و شقاوت او بر عالمیان ظاهر شد تا آنکه بقتل او منتهی شد.

طعن هفتم آنکه جمع کرد مردم را بر قرائت زید بن ثابت و بس برای آنکه دوست عثمان و دشمن امیر المؤمنینعليه‌السلام بود و چون خواست مناقب اهل بیت و مثالب اعدای ایشان را از قرآن بیندازد او را برای جمع قرآن اختیار کرد و به این سبب قرآنی که حضرت امیرعليه‌السلام بعد از وفات حضرت رسول جمع کرد با آنکه اعلم خلق بود به کتاب و سنت رسول قبول نکردند و چون عمر خلیفه شد از حضرت امیرعليه‌السلام آن قرآن را طلبید که آنچه را او نخواهد باطل کند حضرت نداد و فرمود مس نمیکند آن مصحف را مگر مطهرون از فرزندان من و ظاهر نمی شود آن تا قائم از اهل بیت من ظاهر شود و مردم را بر خواندن و عمل نمودن به آن بدارد و عثمان چون خواست که قرآن را جمع کند زید بن ثابت را امر کرد بجمع کردن او و مصحفهای دیگر را که عبد اللّه بن مسعود و دیگران داشتند به جبر گرفت و سوزانید و بعضی گفته اند جوشانید در دیگ و بعد از آن سوخت تا کسی را بر آنها اطلاع بهم نرسد و یک سبب زدن ابن مسعود و اهانت او این بود که راضی نمیشد که مصحف خود را به ایشان بدهد به آن خفت و اهانت از او گرفتند و سوزاندند و مصحفی که الحال در میان است و مشهور به صحف عثمانست آن نسخه ایست که از آن برداشته اند و چون این خبر به عایشه رسید گفت اقتلوا حراق المصاحف یعنی بکشید بسیار سوزاننده مصحفها را و این عمل از چندین جهت متضمن طعن و استحقاق لعن او است (اول) آنکه رد کلام حقتعالی کرد و آن کفر است چنانکه فرموده است( أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِکَ مِنْکُمْ إِلَّا خِزْیٌ فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَهِ یُرَدُّونَ إِلی أَشَدِّ الْعَذابِ ) یعنی آیا به بعضی از کتاب ایمان می آورید و به بعضی کافر میشوید پس نیست جزای کسی از شما که این کار کند مگر خواری عظیم در دنیا و در روز قیامت بر میگردند بسوی بدترین عذاب و این مصداق حال آن بد مآل است که در دنیا به خواری کشته شد و بعذاب عظیم آخرت رسید و ایضا کراهت داشت از نزول بعضی از آیات که محو کرد و این موجب حبط اعمالست چنانچه حقتعالی فرموده است( ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ ) یعنی این بسبب آنست که نخواستند آنچه را خدا فرستاده است پس حبط کرد خدا عملهای ایشان را و اما دویم آنکه نهایت استخفاف بکلام الهی و مصاحف بسیار نمود و استخفاف به مصحف عین کفر است و استخفافی عظیم تر از جوشانیدن و سوزانیدن نیست سیم آنکه ترجیح قرائت زید بن ثابت از جمله قراء قرآن ترجیح مرجوح و متضمن رد قول حضرت رسول است زیرا که احادیث بسیار در صحاح خود روایت کرده اند که قرآن بر هفت حرف نازل شد و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منع نمیکرد مردم را از قرائت مختلفه چنانچه بخاری از ابن عباس روایت کرده است که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که جبرئیل قرآن را بر یک حرف خواند و من پیوسته از او طلب زیادتی میکردم و او زیاد میکرد تا به هفت حرف رسید و در جامع الاصول از صحیح بخاری و مسلم و مالک و ابو داود و نسائی به سندهای ایشان از عمر ابن الخطاب روایت کرده است که گفت شنیدم از هشام بن الحکم در حیات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که او سوره قرآن را میخواند پس گوش دادم قرائت او را حروف بسیار خواند که من از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشنیده بودم نزدیک شد که در اثنای نماز با او معارضه کنم پس صبر کردم تا سلام گفت پس ردای او را در گردن او پیچیدم و گفتم این قرائت را که خواندی از کی شنیدی گفت از رسول خدا گفتم دروغ میگوئی من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنحو دیگر شنیدم پس او را کشیدم و بخدمت آن حضرت بردم و گفتم من سوره قرآن را از این شنیدم که میخواند بغیر آن نحوی که از تو شنیده بودم حضرت فرمود رها کن او را پس گفت یا هشام بخوان هشام بخواند بنحوی که من از او شنیده بودم حضرت فرمود که چنین نازل شده است پس گفت بخوان ای عمر من خواندم بنحوی که میدانستم فرمود که چنین نازل شده است بدرستی که این قرآن بر هفت حرف نازل شده است و بخوانید آنچه میسر باشد از آن ترمدی گفته است این حدیث صحیح است و ایضا در جامع الاصول از مجموع صحاح خمسه مذکوره از ابی بن کعب مثل این حدیث را روایت کرده است و احادیث بسیار دیگر موافق این مضامین روایت کرده اند که ذکر آنها موجب تطویل کلام است پس جمع کردن همه بر یک قرآن و یک قرائت و منع از قرائت دیگر مخالف حکم رسول است به اعتقاد ایشان و بدعت در دین است و اگر گویند مراد قرائت سبعه مشهوره است آن باطل است زیرا که به اتفاق قراء این اختلافات در خواندن مصحف عثمان بود که هفت مصحف نوشت و یکی را در مدینه گذاشت و شش مصحف دیگر را به اطراف بلاد فرستاد و چون برسم الخط نوشته بود و کلماتی که مشتمل بر الف بود الف را انداخته بود باین جهات اختلاف قرائت در مصحف عثمان بهم رسید و اختلافی که در روایات ایشان وارد شده است تنزیل بر این نمیتوان نمود و صاحب کتاب نشر که امام قراء و قدوه ایشانست تصریح نموده است به اینکه این سبعه آن سبعه احرف نیست که در روایات وارد شده است و از اشتراک لفظ سبعه بعضی از جهال این توهم کرده اند بدان که این را ما بر ایشان الزام مینمائیم باعتبار احادیثی که در صحاح ایشان وارد شده است و رد نمیتوانند کرد و از احادیث ائمه ماعليه‌السلام ظاهر میشود که قرآن حرف واحد است و از خداوند واحد نازل شده است و آن مصحفی است که حضرت امیرعليه‌السلام آورد و ایشان قبول نکردند و احادیث ایشان یا موضوع است و آنها را وضع کرده اند از برای آنکه نباید قرآن آن حضرت را قبول کنند و اختیار زیاده و نقصان داشته باشند یا آنکه مراد از آنها آنست که چون قرآن جمع نشده بود و متفرق بود تجویز فرموده باشند که آنچه میدانند از آیات و سور در نماز و غیر آن بخوانند و اما ترجیح مرجوح زیرا که احادیث صحاح ایشان دلالت میکند بر آنکه ابن مسعود و متابعت قرائت او راجح است از زید بلکه دلالت میکند بر آنکه متابعت قرائت او واجبست و ترک قرائت او جایز نیست چنانچه صاحب استیعاب روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که قرآن را از چهار کس بیاموزید و ابتداء به ابن مسعود کرد و بعد از آن معاذ بن جبل و ابی بن کعب و سالم مولای حذیفه و فرمود که هر که خواهد قرآن را نیکو و تازه بخواند به روشی که نازل شده است به قرائت ابن ام عبد بخواند یعنی ابن مسعود.

و از ابو وایل روایت کرده است که گفت شنیدم از ابن مسعود که میگفت من داناترین این امتم به کتاب خدا و بهترین ایشان نیستم و در کتاب خدا هیچ سوره ای و آیه ای نیست مگر آنکه میدانم در چه چیز نازل شده است و کی نازل شده است و ابو وایل گفت نشنیدم کسی این سخن را بر او انکار کند و از ابو ظبیان روایت شده است که گفت ابن عباس از من پرسید که به کدامیک از دو قرائت قرآن میخوانی گفتم بقرائت اول که قرائت ابن مسعود است گفت بلکه آن قرائت آخر است جبرئیل هر سال یک مرتبه قرآن را بر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض میکرد و در سالی که از دنیا مفارقت میکرد دو مرتبه بر او عرض کرد و در آن وقت ابن مسعود حاضر بود پس دانست آنچه تغییر یافت و آنچه نسخ شد از قرآن و ایضا از علیعليه‌السلام سؤال کردند از حال ابن مسعود فرمود قرآن را خواند و سنت را دانست و همین بس است از برای او و از شقیق روایت کرده است از ابو وایل که چون امر کرد عثمان در مصاحف آنچه امر کرد عبد اللّه بن مسعود برخاست و خطبه ای خواند و گفت امر میکند مرا که قرآن را به قرائت زید بن ثابت بخوانم بحق خدائی که جانم بدست اوست که من از دهان حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هفتاد سوره را یاد گرفتم و زید در آن وقت کاکلی بر سر داشت و با کودکان بازی می کرد و بخدا سوگند که از قرآن نازل نشد چیزی مگر آنکه میدانم در چه چیز نازل شده است و هیچ کس داناتر نیست از من بکتاب خدا و اگر میدانستم کسی را که از من داناتر باشد بکتاب خدا و شتر مرا بنزد او میتواند رسانید البته بنزد او میرفتم پس شرم کرد از گفتار خود و گفت من بهترین شما نیستم شقیق گفت من در حلقه هائی که اصحاب رسول در میان آنها بودند شدم و نشنیدم کسی رد این قول بر او بکند و در جامع الاصول اکثر این احادیث را از صحاح ایشان روایت کرده است پس مصحف ابن مسعود را که این روایات صحیح ایشان در فضل او و امر به اخذ قرآن از او وارد شده است ترک کردن و سوزاندن و جمع کردن مردم بر قرائت زید که عشر این فضایل را در حق او روایت نکرده اند و مذمت او را روایت کرده اند تفضیل مفضول و رد قول رسول است و چون در کتاب استیعاب گفته است که زید عثمانی بود و در هیچ یک از جنگهای حضرت امیرعليه‌السلام با انصار حاضر نشد معلوم میشود که باعث بر ترجیح مصحف او عداوت آن حضرت بوده است تا مناقب اهل بیتعليه‌السلام و مثالب اعدای ایشان را توانند بیرون کرد و از جمله مصحف ها که اعتبار نکردند و سوزانیدند مصحف ابی بن کعب و معاذ بن جبل بود با آنکه در صحاح ایشان امر به اخذ قرآن از ایشان وارد شده است بطرق متعدده چنانکه بعضی گذشت.

طعن هشتم که از اعظم طعنها است آنکه کبار صحابه که به اجماع و اتفاق جمیع مخالفان عدول بودند و اقوال و افعالشان را حجت میدانند تفسیق و تکفیر عثمان کردند و شهادت بر کفر و ظلمش دادند مثل عمار که بطرق بسیار روایت کرده اند که مکرر میگفت که سه آیه در قرآن گواهی بر کفر عثمان می دهد و من چهارم آنهایم و آیات اینهایند:

( وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِکَ هُمُ الْکافِرُونَ ) یعنی هر که حکم نکند به آنچه خدا فرستاده است پس ایشانند کافران و در آیه دیگر فرموده است که ایشان فاسقانند و در جای دیگر فرموده که ایشان ظالمانند و من گواهی میدهم که او حکم کرد بغیر آنچه خدا فرستاده است و ابو وایل روایت کرده است که عمار میگفت که عثمان نامی در میان مردم نداشت سوای کافر تا آنکه معاویه والی شد و اعثم در فتوح روایت کرده است که عمرو بن العاص از عمار پرسید که عثمان را که کشت گفت خدا و ابن ابی الحدید روایت کرده است که عمرو بن العاص از عمار پرسید که عثمان را علی کشت گفت خدای علی کشت و علی با او بود گفت تو با قاتلان او بودی گفت بودم و امروز هم با ایشان قتال میکنم گفت چرا او را کشتید گفت خواست دین ما را تغییر دهد او را کشتیم و مثل ابوذر و ابن مسعود چنانکه گذشت و حذیفه گفت بحمد اللّه که در کفر در عثمان شکی ندارم اما شکی که دارم این است که قاتل او کافری بود که کافری را کشت یا مؤمنی بود ایمانش از همه مؤمنان افضل که به نیت خالص مرتکب قتل او گشت و ایضا حذیفه میگفت هر که اعتقاد دارد که عثمان مظلوم کشته شد در روز قیامت گناهش بیشتر است از گناه جمعی که گوساله پرستیدند و از زید بن ارقم پرسیدند که شما چرا عثمان را کافر میدانید گفت به سه وجه: مال خدا را اسباب زینت و دولت اغنیاء کرد و مهاجران اصحاب رسول خدا را مثل محارب خدا و رسول کرد و بغیر کتاب خدا عمل کرد و عایشه پیراهن حضرت رسالت را بدست گرفت و گفت هنوز این پیراهن کهنه نشده و تو دین آن حضرت را کهنه کردی و ایضا جمیع صحابه که در مدینه با سکینه بودند از مهاجران و انصار و سایر مردم بلاد که به مدینه آمده بودند اجماع کردند بر قتل او بعضی مرتکب آن شدند و بعضی اعانت کردند و بعضی راضی بودند و انکار ننمودند و یاری او ننمودند مگر چند نفر قلیلی که در آن ظلمها و بدعتها با او شریک بودند پس سنیان که خلافت ابو بکر را به اجماع اثبات میکنند باید قائل شوند به وجوب قتل عثمان که کاشف است از کفر او یا فسقی و کبیره ای که موجب قتل باشد و معلوم است که هر دو منافی استحقاق خلافتند و خلیفه واجب القتل معنی ندارد یا اعتراف نمایند به بطلان اجماع خلافت ابو بکر زیرا که اکثر آن جماعت در این اجماع داخل بودند و کثرت اینها علی اختلاف الاقوال ده هزار یا پانزده هزار یا بیست و پنج هزار کس بودند که بر هر قولی اضعاف آنها بودند بلکه تمام اهل اسلام زیرا که همه ایشان از دو حال خالی نبودند یا اتفاق بر قتلش نمودند یا ترک اعانت و نصرتش کردند حتی عایشه و معاویه چنانکه در تاریخ اعثم و سایر کتب ایشان مسطور است که با اینکه به سبب بغض و عداوت با حضرت امیرعليه‌السلام خون عثمان را بهانه کرده عالم را بر هم زدند وقتی که اهل اسلام عزم قتل عثمان کردند عایشه اراده حج کرد و هر چند مروان التماس کرد که حج را تأخیر کن و مردم را از این کار بازدار قبول نکرد و گفت دوست میدارم که عثمان در میان جوالی باشد و او را در دریا افکنند تا هلاک شود و او را نعثل میگفت بر سبیل مذمت یعنی ریش دراز احمق یا پیر کفتار یا تشبیه میکردند او را به مرد یهودی و صاحب نهایه و سایر مورخان و لغویان روایت کرده اند که عایشه مکرر میگفت اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا یعنی بکشید این پیر احمق را یا مرد یهودی مانند را خدا او را بکشد و ابن ابی الحدید از استاد خود ابو یعقوب معتزلی نقل کرده است که گفت حریص ترین مردم بر قتل عثمان که ایشان را تحریص و ترغیب می نمود عایشه بود و چون معاویه را به مدد طلبید گفت تا او اطاعت خدای نمود خدا هم رعایت او میفرمود و بعد از آنکه او تغییر داد و حرمت دین خدا را نگاه نداشت خدا هم او را واگذاشت و کسی را که خدای تعالی رعایت نکند من اعانت نمیکنم و اینجا مورد همان مثل است که ویل لمن کفره نمرود و مثل ابوذر و عمار و سایر صحابه کبار در این اجماع بودند که آنجا مخالفت نمودند حتی حضرت امیرعليه‌السلام چنانچه سابقا دانستی آنجا بیعت نکرد مگر بعد از شش ماه و آن هم به جبر و اکراه و اینجا به قول بسیاری از سنیان فتوی بقتل او داد و بقول دیگران کراهت از آن نداشت بلکه راضی بود و گفت قتله اللّه و انا معه یعنی خدا او را کشت و من با او بودم یعنی با خدا و ایضا جمعی که اتفاق بر قتل عثمان نمودند و مباشر قتل او بودند همان جماعت به عینه بعد از فراغ از آن اجماع بر خلافت حضرت امیرعليه‌السلام نمودند و با او بیعت نمودند و سنیان آن حضرت را به اجماع خلیفه و واجب الاطاعه میدانند چرا اجماعشان در اینجا باید معتبر باشد و در آنجا باید معتبر نبوده باشد و ابن طعن مشتملست بر چندین طعن از برای اختصار با یکدیگر ضم کردیم.

طعن نهم شهادت حضرت امیرعليه‌السلام که ملازم حق و قرین قرآن و باب مدینه علم است و متفق علیه بین الفریقین است به ظلم و فسق او چنانچه خطبه شقشقیه و سایر خطب و کلمات آن حضرت که اکثر متواتر و مسلم است دلالت بر آن دارد و ذکر آنها موجب تطویل کلام است و ایضا شهادت آن حضرت به اباحه قتلش و مضایقه نداشتن از کشتنش برای کفر و شقاوتش کافی است و احتیاج بادعای اجماع نیست چنانکه ابن ابی الحدید روایت کرده است که بعد از کشتن عثمان حضرت فرمود خوشم نیامد و بدم نیامد و ایضا پرسیدند که راضی بقتل او بودی فرمود نه گفتند آزرده شدی گفت نه و ابن ابی الحدید بعد از نقل بسیاری از این اخبار گفته است که از اینها ظاهر می شود که آن حضرت امر بقتل او و نهی از آن هیچ یک ننمود پس خونش در پیش او مباح بود و مباح بودن خون او نزد آن حضرت دلیلست بر کفر او یا ظلمی و فسق عظیمی که موجب قتل او باشد و راضی نبودن به قتلش دلالت بر اسلام و خوبی او ندارد بلکه از آن جهت بود که حضرت میدانست که قتل او سبب حدوث فتنه های بسیار و سبب ارتداد و کفر و ضلالت و کشته شدن چندین هزار کس خواهد شد در جمل و صفین و نهروان و ظاهر است که هرگاه قتل یک کافر مستلزم این همه فتنه و کفر و قتل چندین هزار مسلمانان باشد راضی به آن نتوان بود پس با وجود این مضایقه نداشتن آن حضرت از قتل او برهان قاطع است بر اینکه ظلم و کفر و عدوان او به مرتبه ای از کثرت و شدت طغیان رسیده بود که با اینهمه فتنه و آشوب برابری می نمود بلکه زیاده از مضایقه نداشتن اظهار سرور از قتل او مینمود و انتظار آن داشت چنانچه عامه روایت کرده اند که آن حضرت بعد از قتل عثمان و استقرار بر سریر خلافت موروثی خود خطبه ای خواند که مشتمل بر این فقرات بود قد طلع طالع و لمع لامع و لاح لایح و اعتدل مایل و استبدل اللّه به قوم قوما و بیوم یوما و انتظرنا الغیر انتظار المجذب المطر و انما الائمه قوام اللّه علی خلقه و عرفاؤه علی عباده و لا یدخل الجنه الا من عرفهم و عرفوه و لا یدخل النار الا من انکرهم و انکروه یعنی آفتاب خلافت از افق ولایت طالع گردید و قمر امامت از برج حق ساطع شد و کوکب امارت در فلک وصایت درخشید و اموری که از منهاج حق میل به باطل کرده بود معتدل و راست گردید و حقتعالی قومی را به قومی تبدیل نمود و روز حق را بدل روزگار باطل آورد و ما منتظر تغییر دولتهای باطل بودیم چنانچه مردم در سالهای قحط منتظر باران رحمت میباشند و ائمه و پیشوایان دین از اهل بیت رسالت قیام نمایندگانند از جانب خدا به امور خلق او و شناسندگانند موکل بر بندگان او داخل بهشت نمیشود مگر کسی که ایشان را شناسد به امامت و ایشان او را شناسند به ایمان و داخل جهنم نمیشود مگر کسی که منکر ایشان باشد و ایشان منکر او باشند و ابن ابی الحدید در شرح این خطبه گفته است که مراد از سه فقره اول انتقال خلافتست به آن حضرت و از فقره چهارم اعوجاج اموری که در اواخر زمان عثمان بود و فقره پنجم اشاره است به تبدیل جناب سبحانی عثمان و شیعه او را به علی و شیعه او بعد از آن گفته است که اگر گویند با وجود آنکه آن حضرت دنیا را طلاق گفته بود این قدر سرور و خوش حالی از خلافت چه بود جواب گوئیم که طلاق از جهت جاه و اعتبارات دنیوی بود و سرور از جهت امامت دین و خلافت حق و احیای شریعت و ملت بود بعد از آن گفته است آیا جایز است به مذهب معتزله که علیعليه‌السلام منتظر قتل عثمان باشد مانند انتظار باران در سال قحط و این عین مذهب شیعه است جواب گوئیم که انتظار تغییر گفت نه انتظار قتل پس تواند بود که منتظر عزل و خلعش باشد به سبب اختراعاتی که کرده بود و این موافق مذهب اصحاب ما است پس از این کلمات شریفه حضرت امیرعليه‌السلام موافق آنچه ابن ابی الحدید نیز اعتراف نموده ظاهر شد که آن حضرت شاد و خوش حال بودند از قتل او همین بس است از برای شقاوت او نقل کرده اند که در زمان امیر تیمور گورکانی علماء ما وراء النهر اتفاق نموده محضری نوشتند که بر همه کس واجب است بغض علی بن ابی طالب اگر چه بقدر جوی داشته باشد بسبب آنکه فتوی بقتل عثمان داد و امیر را بر این داشتند که به این حکم کند و در ممالک خود رواج دهد امیر فرمود که محضر را نزد شیخ زین الدین ابوبکر بردند تا رأی او در این باب معلوم شود شیخ در پشت آن محضر نوشت که وای بر عثمانی که علی مرتضی فتوی بخون او دهد امیر را نوشته او خوش آمد و محضر را باطل و ابتر کرد.

طعن دهم آنکه طغیان و عصیان عثمان به حدی رسیده بود که اهل مدینه بعد از قتل او تجویز غسل و دفن و نماز بر او نکردند چنانکه مداینی در مقتل عثمان و واقدی و اعثم کوفی و طبری و ابن عبد البر و سایر علمای ایشان در تواریخ و کتب خود ذکر کرده اند که بعد از کشتن او سه روز اهل مدینه و اکابر صحابه او را در مزبله انداخته بودند و مردم را از نماز بر او و غسل و دفن او منع میکردند حتی آنکه مروان و سه نفر دیگر از ملازمانش او را می بردند که دفن کنند مردم مطلع شدند و نعشش را سنگباران کردند و بعد از سه روز حضرت امیر مردم را از ممانعت دفن او منع کردند پس او را شب برداشتند و بر مقبره یهودان دفن کردند و اکثر گفته اند که او را بی غسل و کفن دفن کردند و حضرت امیر و احدی از صحابه کبار و مسلمانان در نماز او حاضر نشدند مگر چند نفر از موالیان او و بعد از آنکه معاویه والی شد فرمود دیواری که در میان آن مقبره و مقبره مسلمانان بود برداشتند و به امر او مسلمانان اموات خود را در حوالی قبر او دفن کردند تا متصل به مقابر مسلمانان شد و در تاریخ اعثم که در این زمان موجود است مذکور است که حضرت امیر فرمود که عثمان را دفن کردند و حال آنکه سه روز بود که او را در مزابل انداخته بودند و سگان یک پای او را بریده بودند پس او را برداشته بر روی تخته دری کوچک گذاشتند که پایش از آن گذشته بود و سرش بر روی او میجنبید و به روایت دیگر بر آن تخته می خورد و طق طق میکرد و حکیم بن حزام یا جبیر بن مطعم بر او نماز گذارد و معلوم است که اگر حضرت امیر و سایر صحابه او را داخل مسلمانان میدانستند از نماز او تخلف نمیکردند و سه روز جسد او را مانند کلاب در مزبله نمیگذاشتند که سگ و گربه او را بخورند و هر که اندک انصافی دارد میداند که جمع نمیتوان کرد میان اعتقاد بخلافت حضرت امیرعليه‌السلام و خلافت عثمان و این واقعه البته متضمن قدح در یکی از ایشان هست و خلافت و جلالت حضرت امیر متفق علیه است پس اعتقاد بخلافت عثمان و خلافت آنها که خلافت عثمان متفرع بر خلافت آنها است روا نیست و چرا حضرت امیرعليه‌السلام در ایذای عمار و اخراج او آن قدر معارضه و انکار و اصرار می فرمود و در قتل عثمان و ترک نماز و دفن او که به اعتقاد ایشان آن حضرت رعیت او بود مداهنه و مساهله مینمودند و در کتاب صراط المستقیم نقل کرده است که ابن جوزی که از اکابر علمای عامه است روزی به تقلید حضرت امیر گفت سلونی قبل ان تفقدونی یعنی بپرسید از من هر چه میخواهید پیش از آنکه مرا نیابید پس زنی برخاست و سؤال کرد که میگویند سلمان در مداین فوت شد و علیعليه‌السلام از مدینه که یک ماه راهست در یک شب آمد و او را تجهیز فرمود و بازگشت گفت چنین روایت کرده اند گفت عثمان در مدینه کشته شد و سه روز در مزابل افتاده بود و علی در مدینه حاضر بود و بر او نماز نکرد گفت راست است زن گفت پس بر یکی از ایشان خطا لازم می آید ابن جوزی گفت اگر بی اذن شوهرت از خانه بیرون آمده ای لعنت بر تو باد و اگر به اذن او بیرون آمده ای لعنت بر او باد زن گفت عایشه به اذن حضرت رسول به جنگ علی از خانه بیرون رفت یا بی اذن آن حضرت ابن جوزی ملزم و ساکت شد بدان که بدعتها و قبایح اعمال و اقوال عثمان زیاده از آنست که این رساله گنجایش ذکر آنها داشته باشد و در کتب مبسوط مذکورند و اکثر آنها را در کتاب بحار الانوار ایراد نموده ام و آنچه ایراد شد از برای منصف کافی است و ابن ابی الحدید بعد از آنکه مطاعن عثمان را ذکر کرده است جواب اجمالی از همه گفته است که ما انکار نمیکنیم که عثمان بدعتهای بسیار کرد و بسیاری از مسلمانان بر او انکار کردند و لیکن ما ادعا میکنیم که اینها به مرتبه فسق نرسید و باعث حبط اعمال او نشد و از جمله گناهان صغیره مکفره بودند زیرا که ما میدانیم که او آمرزیده و از اهل بهشت است به سه وجه.

وجه اول آنکه او از اهل به در است و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که خدا مطلع شد بر اهل بدر پس گفت هر چه خواهید بکنید گناهان شما را آمرزیدم و عثمان اگر چه در بدر حاضر نبود اما از برای بیماری رقیه دختر حضرت رسول در مدینه ماند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ضامن حصه غنیمت او و اجر او شد.

وجه دویم آنکه او از اهل بیعت رضوان بود که خدا از ایشان راضی بود زیرا که فرمود( لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ ) و او اگر چه در آن بیعت حاضر نبود و لیکن حضرت رسول او را به رسالت بسوی کفار مکه فرستاده بود و این بیعت از برای آن بود که ارجوفه مذکور شده بود که او را کشته اند پس آن حضرت در زیر درخت نشست و از مردم بیعت بر مرگ گرفت پس حضرت فرمود که اگر عثمان زنده است من از جانب او بیعت میکنم پس دست چپ خود را بر دست راست خود گذاشت و فرمود که دست چپ من بهتر از دست راست عثمانست.

وجه سیم آنکه او از جمله آن ده نفر است که در اخبار وارد شده است که ایشان از اهل بهشتند پس این وجوه دلالت میکند بر آنکه او آمرزیده است و خدا از او راضی است و از اهل بهشت است پس اینها دلالت میکند بر آنکه او کافر و فاسق و صاحب کبیره نیست اینها سخنان واهی ابن ابی الحدید است و ما جواب میگوئیم از همه این وجوه بعون اللّه اجمالا و تفصیلا به آنکه بنای این وجوه همه بر اخباری چند است که وضع کرده اند و خود متفردند به روایت آنها و مکرر مذکور شد که احتجاج به روایتی چند باید کرد که نزد هر دو جانب مسلم باشد و هر دو روایت کرده باشند چنانکه ما کردیم نه بروایتی که مخصوص ایشان باشد و ما قبول نداشته باشیم وعده روات ایشان که بخاری روایت کرده است ناصبی چند از عبد اللّه بن عمر روایت کرده اند و ابن عمر آنست که با امیر المؤمنینعليه‌السلام بیعت نکرد و یاری او ننمود و دشمن آن حضرت بود و با پای حجاج کافر فاسق بیعت کرد و حدیث عشره مبشره را امیر المؤمنینعليه‌السلام در روز جمل رد و تکذیب نمود چنانچه شیخ طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده است که چون حضرت امیرعليه‌السلام با اهل بصره ملاقات کرد در جنگ جمل زبیر را طلبید او با طلحه در برابر حضرت آمدند حضرت فرمود بخدا سوگند که شما هر دو با جمیع اهل علم از اصحاب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عایشه میدانید که اصحاب جمل را لعن کرد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خایب و نومید است کسی که افترا کند بر آن حضرت زبیر گفت چگونه ما ملعونیم و حال آنکه ما از اهل بهشتیم حضرت فرمود اگر شما را از اهل بهشت میدانستم قتال شما را حلال نمیدانستم زبیر گفت مگر نشنیده ای حدیث سعید بن عمرو بن نفیل را که روایت کرد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که ده نفر از قریش در بهشتند حضرت فرمود که از او شنیدم این حدیث را که به عثمان نقل کرد در ایام خلافت او زبیر گفت گمانداری که این حدیث را دروغ بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بست حضرت فرمود که من جواب تو را نمیگویم تا بگوئی که این ده نفر کیستند زبیر گفت ابو بکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص و ابو عبیده بن جراح و سعید بن عمرو بن نفیل حضرت فرمود نه تا را شمردی دهم کیست گفت توئی حضرت فرمود که اقرار کردی از برای من بهشت را و آنچه از برای خود و یاران خود دعوی میکنی من نمیگویم و قبول ندارم زبیر گفت آیا گمان داری که دروغ بر حضرت رسول بسته است حضرت فرمود که گمان ندارم و اللّه که یقین میدانم که افترا کرده است بر آن حضرت و بخدا سوگند که بعضی از آنها را که نام بردی در تابوتی اند در دره ای در چاهی در اسفل درک جهنم و بر سر آن چاه سنگی هست که هرگاه خدا خواهد که جهنم را برافروزد و مشتعل گرداند سنگ را از سر آن چاه بر میدارد شنیدم این را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اگر نشنیده باشم خدا تو را بر من ظفر بدهد و خون مرا بر دست تو بریزد و اگر شنیده باشم خدا مرا ظفر دهد به تو و بر اصحاب تو و ارواح شما را بزودی بسوی جهنم ببرد پس زبیر برگشت بسوی اصحاب خود و می گریست و ایضا ایشان در صحاح خود از سعید بن عمر و عبد الرحمن بن عوف روایت کرده اند و هر دو داخل عشره اند و در این روایت متهم اند با آنکه اکثر متکلمین امامیه به براهین عقلیه اثبات نموده اند که جایز نیست عقلا که حق تعالی غیر معصوم را خبر دهد که عاقبت او البته در بهشت است زیرا که موجب اغرای اوست بر قبیح و خلافی نیست در اینکه اکثر عشره معصوم نبودند و به اتفاق از بعضی از ایشان کبایر صادر شد و ایضا اگر این خبر واقع بود چرا ابو بکر در روز سقیفه و غیر آن در مناقب خود آن را نشمرد و همچنین عمر در هیچ مقام این را ذکر نکرد و عثمان در وقتی که او را محصور گردانیدند و اراده قتل او را داشتند و مناقب خود را بر مردم می شمرد چرا متمسک به این خبر نشد و اگر این اصل میداشت از برای او انفع بود از چیزهای دیگر که مذکور ساخت و ایضا این خبر اگر واقع بود چه احتمال داشت که اکابر مهاجرین جرأت بر قتل او کنند و چون ایشان خصوصا حضرت سید اوصیاء راضی میشدند که مردی را که یقین دانند که از اهل بهشت است به آن مذلت در مزبله بیندازند و بر او نماز نکنند و چرا اعوان و انصار او این را بر ایشان حجت نمیکردند و ایضا اگر چنین باشد لازم می آید کفر طلحه که به اتفاق حلال میدانست قتل او را و ایضا لازم می آید که عسکر طرفین در روز جمل کافر باشند زیرا که بعضی از عشره در این طرف و بعضی در آن طرف و هر یک قتل دیگری را حلال میدانستند و ایضا اگر این خبر ثابت بود بایست عمر بداند که منافق نیست پس چرا از حذیفه میپرسید که آیا رسول خدا مرا از منافقان شمرد یا نه و ایضا میگوئیم که خبر اهل بدر یا محمول است بر ظاهرش چنانچه ابن ابی الحدید فهمیده است که رخصت عام به ایشان داده اند و مغفرت شامل گناهان گذشته و آینده همه هست یا تجویز و تخصیصی در آن میرود و بنا بر اول لازم می آید که تکلیف از اهل بدر ساقط باشد و رخصت داده باشند ایشانرا در ارتکاب جمیع محرمات از صغیره و کبیره هر چند آن فعل مؤدی بکفر هم باشد

مانند استخفاف به مصحف مجید و این مخالف اجماع و ضرورت دین است و کسی دعوای عصمت در اهل بدر نکرده است مگر در حضرت امیرعليه‌السلام و شکی نیست که غیر آن حضرت مرتکب گناهان می شدند پس اعلام ایشان نمودن چنین مغفرت عامی را اغراء بر قبیح است و صدورش از حقتعالی محالست و بنا بر ثانی که تجویز و تخصیصی در آن رود یا تخصیص میکنند رخصت را به صغایر و تعمیم میکنند مغفرت را در گناهان گذشته و آینده و این با آنکه مخالف اجماع است فایده به ایشان نمی بخشد و دلالت نمیکند بر آنکه آنچه از ایشان صادر شده است از صغایر مکفره بوده است یا تخصیص مینماید مغفرت را به گناهان گذشته و مراد به اعملوا ما شئتم مبالغه در حسن عمل ایشانست در بدر و اظهار رضاء از ایشان بسبب آن عمل شایسته پس فایده ای از برای ایشان نمیکند و این ها همه بر تقدیریست که تسلیم کنیم که عثمان در این عمل با اهل بدر شریکست و آن مبنی به روایت ضعیف ابن عمر است که حالش سابقا مذکور شد و اما تمسک به بیعت رضوان بر تقدیر تسلیم صحت روایت به بیعت حضرت رسول از جانب او استدلال به آن مدخول است از چند وجه:

اول آنکه حقتعالی معلق گردانیده رضا را در آیه بر ایمان و بیعت هر دو نه بر بیعت تنها و ایمان عثمان و احزاب او ممنوع است و احادیث بسیار دلالت بر نفاق خلفای ثلثه میکند.

دویم آنکه قبول نداریم که الف و لام المؤمنین برای استغراقست خصوصا آنکه در این آیه بعد از این وصفی چند مذکور شده است که دلالت بر اختصاص به جماعت خاصی میکند زیرا فرموده است بعد از این که پس خدا دانست و آنچه در دلهای ایشانست پس سکینه و اطمینان بر ایشان نازل گردانید و ثواب داد ایشان را به فتح نزدیک و فتحی که بلافاصله بعد از بیعت رضوان بود فتح خیبر بود و رسول خدا ابو بکر و عمر را در آن جنگ فرستاد و گریختند و به غضب آمد رسول خدا و حضرت علیعليه‌السلام را فرستاد و فتح نمود چنانچه گذشت پس از آن حضرت مخصوصست بحکم آیه و آنها که با او بودند و بودن عثمان با آن حضرت معلوم نیست پس داخل بودنش در حکم آیه معلوم نیست این جواب را بعضی از محققان متکلمین شیعه گفته اند.

سیم آنکه بر تقدیر تسلیم عموم آیه و شمول آن عثمان و احزاب او را مفادش آنست که به تحقیق راضی شد خدا از مؤمنان در وقتی که بیعت میکردند با تو در زیر درخت و این کی دلالت میکند بر آنکه رضای او از ایشان مستمر خواهد بود تا وقت موت ایشان و از ایشان فعلی که موجب عدم رضا باشد صادر نخواهد شد و مرتکب کبیره نخواهند شد و ایشان موافق مشهور هزار و پانصد یا هزار و سیصد نفر بودند و معلوم آنست که بسیاری از ایشان مرتکب محرمات و کبائر شده اند و اگر آقائی غلامی داشته باشد و یک روز کار خوبی بکند و آقا به او بگوید که من از تو راضی شدم در وقتی که فلان کار کردی یا به سبب آنکه فلان کار کردی و در روز دیگر نافرمانی عظیمی بکند و از او در غضب شود او را تعذیب و تأدیب بکند هیچ کس او را ملامت نمیکند و او را نسبت به تناقض نمیدهد خصوصا آنکه آیه ای که در همین سوره قبل از این آیه به اندک فاصله واقع شده است صریحست در آنکه قبول این بیعت مشروط به موافات است و ممکنست که این بیعت را بر هم زنند زیرا که فرموده است( الَّذِینَ یُبایِعُونَکَ إِنَّما یُبایِعُونَ اللَّهَ یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ فَمَنْ نَکَثَ فَإِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفی بِما عاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْراً عَظِیما ً) یعنی بدرستی که آنها که بیعت میکنند با تو بیعت نمی کنند مگر با خدا دست خدا بالای دستهای ایشانست پس هر که بشکند این بیعت را پس نشکسته است مگر بر نفس خود یعنی ضرر آن بر نفس خودش عاید میشود و هر که وفا کند به آنچه عهد کرده است با خدا بر آن پس بزودی خدا عطا خواهد کرد او را مزدی بزرگ پس معلوم شد که فایده این بیعت وقتی به ایشان میرسد و رضای خدا شامل حال ایشان میشود که امری که مخالف آن باشد از ایشان صادر نگردد و اول در جنگ خیبر گریختند و بعد از آن معادات با اهل بیت پیغمبر او کردند و دین خود را باطل کردند و شرایع او را بر هم زدند و وصی و خلیفه او را معزول کردند و پاره تن او را شهید کردند و با این اعمال قبیحه حکم بیعت و خوشنودی خدا کی با ایشان ماند و ما این مطالب را اندک بسطی دادیم برای آنکه بعضی از مخالفان این آیه و اخبار را بر عوام شیعه شبهه میکنند و گاه هست که ایشان از جواب عاجز می شوند و اما مطاعن عثمان پس آنها زیاده از آنست که در این رساله احصاء توان نمود لهذا در این رساله به همین قلیل اکتفا نمودیم و هر که خواهد بر جمیع آنها مطلع گردد رجوع نماید به کتاب بحار الانوار و همچنین مطاعن معاویه و طلحه و زبیر و عایشه و حفصه و خلفای بنی امیه و بنی عباس و سایر اشقیاء و ارباب بدع را حواله به آن کتاب و سایر کتب اصحاب نمودیم.

انگشتان مبارکش مانند ده شمع روشنی میداد (معجزه دویم) بوی خوش آن جناب بود چنانکه هر وقت آن جناب از راهی میرفتند تا دو روز و زیاده هر که از آن راه میرفت میدانست حضرت از آن راه رفته است از عطر او و از عرق آن جناب جمع می کردند بهترین عطرها بود و داخل عطرهای دیگر می کردند و دلو آبی طلبید بنزد آن حضرت آوردند و کف آبی در دهان مبارک کرد و مضمضه کرد و در دلو ریخت آب از مشک خوشبوتر شد (معجزه سیم) آنکه چون در آفتاب می ایستاد یا راه رفت او را سایه نبود (معجزه چهارم) آنکه هر که با آن حضرت راه میرفت هر چند او بلندتر بود حضرت یک سر و گردن از او بلندتر می نمود (معجزه پنجم) آنکه ابر پیوسته در آفتاب سایه بر سرش می افکند و با او حرکت می کرد (معجزه ششم) آنکه مرغی از بالای سر مبارکش پرواز نمیکرد و جانوری مانند مگس و پشه و غیر اینها بر آن حضرت نمی نشست (معجزه هفتم) آنکه از عقب میدید چنانچه از پیش رو میدید (معجزه هشتم) آنکه خواب و بیداری او یکسان بود و خواب قوای او را از ادراک معطل نمی کرد و سخن ملائکه را می شنید و دیگران نمی شنیدند و ملائکه را میدید و دیگران نمی دیدند و هر چه در خاطرها میگذشت میدانست (معجزه نهم) آنکه هرگز بوی بد به مشام آن حضرت نرسیده (معجزه دهم) آنکه آب دهان بهر چاهی که می افکند در آن برکت بهم میرسید و پرآب میشد و بهر صاحب دردی که میمالید شفا می یافت و دست مبارک او به هر طعامی که میرسید با برکت میشد و از طعام قلیل جماعت کثیر را سیر می کرد چنانچه از بزغاله و یک صالح جو جابر هفتصد نفر را سیر کرد (معجزه یازدهم) آنکه جمیع لغتها را میفهمید و بجمیع لغتها سخن می گفت (معجزه دوازدهم) آنکه در محاسن شریفش هفده موی سفید بهم رسیده بود که مانند آفتاب میدرخشید (معجزه سیزدهم) مهر نبوت بر پشت مبارکش جا گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زیادتی می کرد (معجزه چهاردهم) آنکه آب از میان انگشتان مبارکش جاری شد بقدری که جماعت کثیر سیراب شدند (معجزه پانزدهم) آنکه به اشاره انگشت ماه را بدونیم کرد (معجزه شانزدهم) آنکه سنگریزه در دستش تسبیح میگفت و مردم می شنیدند (معجزه هفدهم) آنکه ختنه کرده و ناف بریده و پاک از آلایش خون و غیره متولد شد و در وقت ولادت از پا بزیر آمد نه از سر و چون بزمین آمد بوئی بهتر از بوی مشک از اولایح و فایح گردید و جهان را معطر کرد پس روی به کعبه بسجده افتاد چون سر از سجده برداشت دست بسوی آسمان بلند کرد و اقرار نمود به وحدانیت خدا و برسالت خود پس نوری از او ساطع گردید که مشرق و مغرب عالم را روشن نمود (معجزه هیجدهم) آنکه هرگز محتلم نشد و خواب شیطانی ندید (معجزه نوزدهم)

آنکه فضله که از آن حضرت جدا میشد بوی مشک از آن می آمد و کسی آن را نمیدید بلکه زمین مأمور بود که آن را فرو میبرد (معجزه بیستم) آنکه هر چارپائی که آن حضرت بر آن سوار میشد را هوار میشد و پیر نمی شد (معجزه بیست و یکم) آنکه در قوت کسی با او مقاومت نمیتوانست کرد (معجزه بیست و دوم) آنکه جمیع مخلوقات رعایت حرمت آن حضرت می کردند و بر سنگ و درخت که میگذشت خم میشدند از برای تعظیم و بر آن حضرت سلام می کردند و در طفولیت ماه گهواره آن حضرت را میجنبانید (معجزه بیست و سیم) آنکه بر زمین نرم که راه میرفت جای پایش نمیماند و گاه که

بر سنگ سخت راه میرفت اثر پایش میماند. (معجزه بیست و چهارم) آنکه حقتعالی از آن حضرت مهابتی در دلها افکنده بود که با آن تواضع و شکستگی و شفقت و مرحمت که داشت کسی بر روی مبارکش درست نگاه نمیتوانست کرد و هر کافر و منافقی که آن حضرت را میدید از بیم بر خود میلرزید و از دو ماه راه رعب او در دلهای کافران اثر میکرد.

و اما معجزات دیگر آن حضرت پس چند قسم است:

قسم اول معجزات ولادت با سعادت آن حضرت است خاصه و عامه بطرق متکاثره روایت کرده اند که در شب میلاد کثیر الاسعاد آن حضرت شیاطین را از صعود به آسمانها منع کردند و به این سبب شهب از آسمانها ظاهر شد حتی آنکه مردم ترسیدند که قیامت برپا خواهد شد و علم کاهنان برطرف شد و سحر ساحران ضعیف شد و هر بتی که در عالم بود به رو در افتاد و طاق کسری که پادشاه عجم با نهایت استحکام بنا کرده بود و هنوز باقیست بلرزید و چهارده کنگره اش ریخت و از میان شکست و تا زمین دو حصه شد و تا حال شکستگی بغیر آنها ندارد و قصری که بر دجله بنا کرده بود خراب شد و آب در او جاری شد و دریاچه ساوه که آن را میپرستیدند خشک شد و الحال نمک زار است که نزدیک کاشان است و آتشکده فارس که هزار سال بود میپرستیدند در آن شب خاموش شد و رودخانه ساوه که سالها خشک بود آب در آن جاری شد و نوری در آن شب از طرف حجاز ساطع شد و در تمام عالم

منتشر گردید و تخت هر پادشاهی سرنگون شد و جمیع پادشاهان در آن روز لال بودند و سخن نمیتوانستند گفت و ملائکه مقربان و ارواح اصفیای پیغمبران در هنگام ولادت وافر السعاده آن منبع سعادات حاضر شدند و رضوان خازن بهشت با حوریان نازل شدند و ابریقها و طشتها از طلا و نقره و زمرد بهشت حاضر کردند و از برای حضرت آمنه شربتها از بهشت آوردند که او آشامید و آن حضرت را بعد از ولادت به آبهای بهشت غسل دادند و از عطرهای فردوس معطر گردانیدند و مهر نبوت را بر پشت آن حضرت زدند که نقش گرفت و در حریر سفیدی که از بهشت آورده بودند پیچیدند و او را بر جمیع روحانیون عرض کردند و جمیع ملائکه سماوات بخدمت آن حضرت رسیدند و بر آن حضرت سلام کردند و در ساعت ولادت آن حضرت چهار رکن کعبه معظمه از زمین جدا شد و بجانب حجره مقدسه بسجده افتاد و غرایب ولادت و معجزاتی که در آن حالت و بعد از آن در ایام نشو و نما ظاهر شد زیاده از حد وعد و احصا است و برخی در حیوه القلوب مذکور است.

(قسم دوم) معجزاتی که متعلق ب ه امور سماویه است و آن بسیار است.

.(اول) از آنها شق القمر است که حقتعالی فرموده است( اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ ) یعنی نزدیک شد قیامت و شکافته شد ماه و اکثر مفسران گفته اند که این آیه وقتی نازل شد که قریش از آن حضرت معجزه طلب کردند حضرت با انگشت اشاره به ماه کرد بقدرت الهی به دونیم شد و باز بهم پیوست چون از اهل بلاد دیگر پرسیدند ایشان نیز خبر دادند که نیمی بر پشت خانه کعبه افتاد و نیمی بر کوه ابو قبیس (دویم) بر گردانیدن آفتابست خاصه و عامه بسندهائی که زیاده از حد و احصاست از اسماء بنت عمیس و غیر او روایت کرده اند که روزی حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام را که برای کاری فرستاده بود و بعد از آنکه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از نماز فارغ شد و حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام مراجعت نمود حضرت رسول سر مبارک خود را بر دامن آن حضرت گذاشت و خوابید و بر آن حال وحی بر آن جناب نازل شد تا آنکه نزدیک شد که غروب کند چون وحی منقطع شد حضرت فرمود که یا علی نماز کرده ای عرض کرد نه یا رسول اللّه نتوانستم سر مبارک ترا بر زمین گذارم پس حضرت دعا کرد که خداوندا علی در طاعت تو و طاعت رسول تو بود آفتاب را بر گردان اسماء گفت و اللّه دیدم که آفتاب برگشت و بلند شد و بجائی رسید که بر زمینها تابید و وقت فضیلت عصر برگشت و حضرت نماز کرد پس باز آفتاب به یک دفعه فرو رفت و مثل این معجزه از برای امیر المؤمنینعليه‌السلام بعد از وفات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم واقع شد (سیم) ریختن ستارگان و بسیاری شهب در هنگام ولادت با سعادت آن حضرت چنانچه مذکور شد (چهارم) نازل شدن مائده برای اهل بیت از آسمان (پنجم) صواعق و عقوباتی که بر بعضی از دشمنان آن حضرت نازل شد (ششم) اطاعت جمادات و نباتات آن حضرت را و سایر آنچه از آن حضرت ظاهر شد از معجزات مانند ناله کردن چوب خرمائی که حضرت بر آن پشت میداد چون منبر را ساختند از مفارقت آن حضرت و طلبیدن آن حضرت درخت را و اجابت کردن و آمدن بسوی آن حضرت و بر رو

افتادن بتها به اشاره آن حضرت و سبز شدن و میوه دادن درخت خشک در یک ساعت و سلام کردن درخت و سنگ بر آن جناب و کشتن درخت خرما برای مسلمانان و در ساعت بلند شدن و میوه دادن و فرو بردن زمین پاهای اسب سراقه را و این قسم از معجزات زیاده از حد و عد و احصاست (قسم سیم) از معجزات سخن گفتن حیواناتست با آن حضرت مانند سخن گفتن آهوان و شیر و گرگ و سوسمار و بزغاله بریان و ناقه آن حضرت در شب عقبه دلالت کردن شیر سفینه مولای آن حضرت را بر راه و گواهی دادن انواع حیوانات بر رسالت آن جناب و از این نوع بسیار است.

(قسم چهارم) مستجاب شدن دعای آن حضرت است در زنده شدن مردگان و بینا شدن کوران و شفا یافتن بیماران و این نوع زیاده از آنست که حصر توان کرد.

(قسم پنجم) استیلاء آن جناب است بر دشمنان و دفع شر ایشان و نازل شدن ملائکه از آسمان و یاری نمودن آن جناب را چنانکه در جنگ بدر و احد و غیره شد و آثارش بر مردم ظاهر گشت.

(قسم ششم) استیلاء آن جنابست بر شیاطین و ایمان آوردن جنیان بر آن جناب چنانچه قرآن مجید بر آن ناطق است و در احادیث بسیار وارد است و منع شیاطین از آسمان و دفع ایشان بشهب در کلام مجید مذکور است.

(قسم هفتم) خبر دادن از امور پنهان و امور آینده است مانند خبر دادن از دولت بنی امیه و آنکه هزار ماه ایشان پادشاهی خواهند کرد و از دولت بنی عباس و مظلوم شدن اهل بیت رسالتعليهم‌السلام و شهید شدن جناب امیر المؤمنینعليه‌السلام و حسنینعليهما‌السلام و کیفیت شهادت هر یک و انقراض ملک پادشاهان عجم و بقاء دولت نصاری و خبر دادن از شهادت حضرت امام رضاعليه‌السلام و مدفون شدن او در خراسان و خبر دادن از شهادت عمار و دیگران و کیفیت آنها و جنگ کردن امیر المؤمنینعليه‌السلام با عایشه و طلحه و زبیر و با معاویه و با خوارج و خبر دادن از مظلوم شدن ابوذر و بیرون نمودن او از مدینه طیبه بلکه آنچه که بر اکثر اهل بیت و صحابه واقع شد و خبر دادن از وفات نجاشی پادشاه حبشه در ساعت فوت او و از شهادت جعفر طیار و زید و عبد اللّه بن رواحه در ساعت شهادت ایشان در جنگ تبوک و از شهادت حبیب بن عدی و از مالی که عباس در مکه پنهان کرده بود و خبر دادن آن حضرت از آنچه منافقان در خانه خود می گفتند و آنچه صحابه در خانه های خود می کردند و اکثر مردمی که به نزد آن حضرت می آمدند پیش از آنکه سخن بگویند حاجت ایشان را می فرمود و کم سخنی از آن جناب صادر می شد که از معجزه خالی باشد و کسی که تفاصیل این معجزات را بخواهد به کتاب حیوه القلوب رجوع نماید.

(قسم هشتم) در بیان معجزات معراج حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و نصوص صریحه قرآن مجید بر آن دلالت کرده است و از جمله ضروریات دین اسلام است و منکر آن کافر است و خلافی که بعضی از قاصران در خصوصیات آن کرده اند ناشی از عدم تتبع است یا قلت تدبر زیرا که بعضی از عامه خلاف کرده اند که در خواب بود یا بیداری یا جسم بود یا روح تنها بود یا به بدن با روح با هم و یا تا مسجد اقصی بود یا تا آسمان و بعضی از متأخرین و متکلمین شیعه در ذکر بعضی از این خلافها متابعت ایشان کرده اند که به یکی از دو جهت مذکور شد و آنچه را آیات کریمه و احادیث متواتره خاصه و عامه ظاهر می شود آنست که حقتعالی رسول را در یک شب از مکه معظمه بسوی مسجد اقصی که در شام است برد و از آنجا به آسمانها تا به سدره المنتهی و عرش اعلا سیر فرمود و عجایب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهای نهانی و معارف نامتناهی بر آن حضرت القا نمود و آن حضرت در بیت المعمور و تحت عرش الهی بعبادت حقتعالی قیام نمود و با ارواح انبیاء با اجساد ایشان ملاقات کرد و داخل بهشت عنبر سرشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده کرد و احادیث متواتره خاصه و عامه دلالت میکند بر آنکه عروج آن حضرت به بدن بود نه به روح بی بدن و به بیداری بود نه بخواب و در میان قدمای علماء شیعه در این معانی خلاف نبوده چنانچه ابن بابویه و شیخ طوسی و غیر ایشان تصریح کرده اند باین مراتب و اتفاقیست که معراج مشهور پیش از هجرت واقع شد و محتملست که بعد از هجرت بمدینه طیبه نیز واقع شده باشد چنانکه جمعی قائل شده اند که معراج مکرر واقع شد ابن بابویه و صفار و دیگران بسندهای معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روایت کرده اند که حقتعالی حضرت رسول را صد و بیست و چهار مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولایت و امامت امیر المؤمنینعليه‌السلام و سایر ائمه طاهرینعليه‌السلام زیاده از سایر فرائض تأکید و مبالغه کرد و از حضرت صادقعليه‌السلام منقولست که از ما نیست کسی که یکی از چهار چیز را قبول نکند معراج و سؤال قبر و مخلوق شدن بهشت و دوزخ و شفاعت و از حضرت امام رضاعليه‌السلام منقولست که هر که ایمان نیاورد بمعراج تکذیب کرده است حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را.

(قسم نهم) در بیان قلیلی از فضایل و مناقب آن حضرت باید دانست که آن حضرت مبعوث بود بر کافه بشر از عرب و عجم و جمیع آدمیان و ایضا مبعوث بود بر جنیان بنص قرآن و دین او ناسخ ادیان جمیع پیغمبران و بعد از او پیغمبری نخواهد بود و آن حضرت اشرفست از جمیع مخلوقات از ملائکه و جن و انس و از حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام و سائر ائمه افضل بود و آنچه بعضی از غلات میگویند که امیر المؤمنینعليه‌السلام افضل از آن جناب بود کفر است و آن حضرت مستجمع جمیع صفات کمالیه بشری بود و یکی از معجزات آن حضرت آن بود که در میان گروهی نشو و نما کرد که از جمیع اخلاق حسنه عاری بودند و مدار ایشان بر عصبیت و عناد و فساد و نزاع و تغایر و تحاسد بود و در حج مانند حیوانات عریان میشدند و بر دور کعبه دست بر هم میزدند و صفیر می کشیدند و بر می جستند عبادت ایشان چنین بود از این معلوم است که سایر اطوار ایشان چه خواهد بود و الحال که زیاده از هزار سال از بعثت آن حضرت گذشته است و شریعت مقدسه ایشان را طوعا و کرها به اصلاح آورده است کسی که در صحرای مکه ایشان را مشاهده میکند میداند که به مراتب شتی از انعام بدترند در میان چنین گروهی آن جناب بهم رسید با جمیع اخلاق حسنه و اطوار حمیده از علم و حلم و کرم و عفت و سخاوت و شجاعت و مروت و سایر صفات کمال که علماء خاصه و عامه کتابها در این باب نوشته اند و عشری از اعشار آن را احصا نکرده اند و به عجز اعتراف نموده اند و قلیلی از آن را در حیوه القلوب ایراد نموده ام ایضا اجماع امامیه منعقد است بر آنکه پدران بزرگوار رسول خدا و ائمه هدیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همه مسلمان بوده اند تا آدم بلکه همه انبیاء و اوصیاء بوده اند و هیچ یک کافر نبوده اند و آزر که کافر بود پدر حضرت ابراهیم نبود بلکه عموی او بود چون او را تربیت کرده بود او را پدر میگفت بلکه تاریخ پدرش بود و احادیثی که دلالت بر خلاف این میکند محمول بر تقیه است و عبد اللَّه و آمنه هر دو مسلمان بودند و عبد المطلب از اوصیاء حضرت ابراهیم بود و همچنین پدرانش تا اسماعیل همه اوصیاء بودند و ابو طالبعليه‌السلام پدر امیر المؤمنینعليه‌السلام بعد از عبد المطلب وصی بود و هرگز بت نپرستیده بود و کافر نبود و لیکن ایمان خود را برای مصلحت از قوم خود مخفی میداشت که رعایت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بهتر بتواند بکند و اعانت آن جناب بیشتر تواند کرد و وصایا و ودایع و کتب ابراهیم و اسماعیل و سایر انبیاء و اوصیاء نزد او بود و به حضرت رسول در وقت مردن تسلیم کرد و در آن وقت اظهار اسلام نمود لهذا در احادیث وارد شده است که او مثل اصحاب کهف بود که ایمان را پنهان داشتند و کفر را ظاهر کردند برای تقیه پس حقتعالی ثواب ایشان را مضاعف گردانید و بر این مضامین احادیث متواتره از اهل بیت وارد شده است و اسلام ابو طالب و آباء و اجداد آن حضرت از ضروریات دین شیعه است و در احادیث معتبره وارد شده است که شیعه ما نیست هر که باسلام ابو طالب قائل نباشد باید اعتقاد کرد که جدات آن جناب و مادران ائمه همه عفایف و نجیبات مکرمات بوده اند و آلوده به تهمتی نبوده اند در هنگامی که نطفه ایشان یا آباء ایشان در رحم آنها قرار گرفته مسلمان بوده اند اما لازم نیست که همیشه مسلمان بوده باشند مانند شهربانویه مادر علی بن الحسینعليه‌السلام و مادرهای اکثر ائمه که کنیزان بوده اند

زیرا که در وقت کفر نطفه ایشان در رحم آنها نبوده بخلاف پدران و اجداد ایشان چون پیوسته نطفه های کریمه در صلب ایشان بود باید که هرگز کافر نبوده باشند و این مضامین از ادله عقلیه و نقلیه ظاهر و مبرهن است اما اکثر متفطن و متعرض نشده اند و اللَّه الموفق.

(قسم دهم) خلافست که آیا آن حضرت بر ملائکه مبعوث بود یا نه و توقف اولیست اما از احادیث بسیار ظاهر میشود که میثاق ولایت آن جناب و اوصیاء او را از جمیع ملائکه گرفتند و جمیع ملائکه مطیع و منقاد ایشانند و ملائکه از انوار مقدسه ایشان تنزیه و تقدیس و تسبیح حق تعالی را آموختند و هیچ ملکی برای امری بر زمین نمی آید مگر آنکه اول بخدمت امامعليه‌السلام می آید و بعد از آن پی آن کار میرود و جبرئیلعليه‌السلام بی رخصت داخل خانه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمیشد و چون داخل میشد مانند بندگان به ادب بخدمت او می نشست.

(قسم یازدهم) خلافست که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیش از بعثت آیا بشریعتی عمل میکرد یا نه بعضی بر آنند که بشریعتی متعبد نبود و بعضی گفته اند بود و بعضی توقف کرده اند و فرقه دویم نیز خلاف کرده اند بعضی گفته اند بشرع نوحعليه‌السلام عمل میکرد و بعضی گفته اند بشریعت ابراهیمعليه‌السلام و بعضی بشرع موسیعليه‌السلام و بعضی بشرع عیسیعليه‌السلام و بعضی به همه شرایع و حق در نزد حقیر آنست که بعد از بعثت آن جناب تعبد به هیچ شرعی غیر شرع خود نمی نمود و شریعت آن جناب ناسخ جمیع شرایع بود

و لهذا آنچه از آن جناب سؤال میکرد تا وحی نازل نمیشد جواب نمیفرمود و هرگز در هیچ امر متمسک بکتب سابقه نمیگردید و در حکم سنگسار زناکار که خبر از توریه داد برای اتمام حجت بر یهود و تکذیب قول ایشان بود و اظهار علم خود بکتب ایشان و آیاتی که اشعاری بر متابعت انبیاء دارد محمول بر اصول دین است که متفق علیه جمیع ادیانست و بر موافقت ایشان در تبلیغ رسالت و تحمل و صبر در امور شاقه است و اما پیش از بعثت مدلول اخبار و ادله عقلیه بسیار است که آن جناب اهتمام در عبادات و تتبع در مکارم اخلاق و اجتناب از محرمات و مساوی آداب زیاده از همه کس میفرمود چون تواند که سایر خلق در حداثت سن مکلف بشرایع باشند و عبادت حقتعالی کنند و اشرف مخلوقات تا چهل سال مطلقا مکلف بعبادتی نبوده باشد و راه دین خود را نداند با آنکه متفق است که آن حضرت انواع عبادت میکرد و بیست و پنج حج پیش از هجرت پنهان بجا آورد و آداب حسنه از تسبیح و تحمید و تسلیم و ترک محرمات و مکروهات و روزه و انواع عبادات از آن جناب صادر میشد و نمیتواند بود که اینها به متابعت شریعت دیگران باشد به چندین وجه (وجه اول) آنکه اگر عمل بشریعت پیغمبر دیگر نماید رعیت او خواهد بود و باید که آن پیغمبر افضل از او باشد و این خلاف ضروریات دین است (وجه دویم) آنکه شریعت آن پیغمبر را باید بداند تا بشرع او عمل نماید و اگر به وحی دانست پس پیغمبر خواهد بود و عمل به شرع خود کرده خواهد بود که موافق شرع پیغمبر دیگر باشد و اگر بغیر وحی دانست پس بایست از علماء آن ملت اخذ کرده باشد و از جمله معجزات آن جناب آن بود که خط و سواد نداشت و با علماء اهل کتاب معاشرت نکرد و قصص انبیاء را بنحوی که در کتب ایشان بود بیان کرد پس چگونه از ایشان فرا گرفت و ایضا اکثر علماء اهل کتاب در آن عصر فاسق و فاجر بودند چگونه اعتماد بر گفته ایشان میتوانست کرد (وجه سیم) آنکه در احادیث بسیار وارد شده است که هیچ زمان دنیا خالی از حجت خدا نمیباشد اگر حضرت رسول در ابتداء تکلیف پیغمبر نبود بایست یا وصی عیسی یا وصی ابراهیم را تتبع نماید و به او ایمان بیاورد و تابع او گردد پس بایست این معنی را اکثر اهل مکه بدانند و نقل کنند قطع نظر از آنکه لازم می آید که آن حضرت مرتبه اش پست تر از آن وصی باشد و افضلیت آن حضرت بر سایر خلق ضروری دین اسلام است پس گوئیم که پیغمبری آن جناب همیشه بود پیوسته بوحی و الهام الهی بشریعت خود عمل مینمود و بعد از چهل سال رسول شد و مأمور گردید که مردم را بسوی خدا دعوت نماید به چندین وجه (وجه اول) آنکه خاصه و عامه از آن جناب روایت کرده اند که فرمود من پیغمبر بودم در وقتی که آدم ما بین آب و گل بود احادیث بسیار وارد شده است که روح آن جناب را در عالم ارواح به روح انبیاء مبعوث گردانیدند و همه باو ایمان آوردند و ملائکه تسبیح و تقدیس الهی را از ارواح مقدسه او و اهل بیت او آموختند (وجه دویم) آنکه امیر المؤمنینعليه‌السلام در خطبه قاصعیه فرمود که حقتعالی مقرون گردانید به پیغمبر خود در هنگامی که او را از شیر بازگرفتند یا نزدیک به آن بزرگترین ملکی از ملائکه خود را که دلالت میکرد او را براه مکارم افعال و محاسن اخلاق اهل عالم در شب و روز همین است. معنی پیغمبری معلوم شد که شرایع دین خود را از ملک فرا می گرفت (وجه سیم) آنکه در احادیث صحیحه وارد شده است که حق تعالی حضرت ابراهیم را بنده خاص خود گردانید پیش از آنکه او را پیغمبر گرداند و پیغمبر گردانید او را پیش از آنکه او را رسول گرداند و رسول گردانید پیش از آنکه خلیل گرداند و خلیل گردانید او را پیش از آنکه امام گرداند و در حدیث صحیح وارد شده است که نبی آنست که در خواب می بیند مانند خواب ابراهیم و مانند آنچه میدید رسول خدا از اسباب پیغمبری پیش از آنکه جبرئیل وحی بیاورد از برای او برسالت پس معلوم شد که پیغمبری از رسالت بوده (وجه چهارم) در احادیث صحیحه بسیار وارد شده است که رسول خدا و ائمه هدی صلوات اللَّه علیهم از اول سن تا آخر سن مؤیدند بروح القدس که ایشان را تعلیم و تسدید مینماید و از سهو و خطا و نسیان نگاه میدارد (وجه پنجم) بنص قرآن و احادیث متواتره معلوم شده است که حضرت رسول افضل انبیاء است و هر فضیلتی و کرامتی که بهر پیغمبری داده اند بآن حضرت زیاده

از آن کرامت کرده اند چون تواند بود که حضرت عیسیعليه‌السلام در گهواره پیغمبر باشد و حضرت یحیی در سن صبی بشرف نبوت فایز گردد و حضرت رسالت با آن جلالت قدر تا چهل سال خلعت نبوت نپوشد ایضا در حدیث بسیار وارد شده است که از ائمه صلوات اللَّه علیهم در وقت طفولیت بلکه در هنگام ولادت آثار علم و کمال ظاهر میشود و حضرت قائمعليه‌السلام در کودکی در دامان پدر از مسائل مشکله غامضه جواب فرمود و حضرت جوادعليه‌السلام در سن نه سالگی در سه روز سی هزار مسئله غامضه را بیان شافی نمود چون تواند بود که حضرت رسالت از ایشان کمتر باشد (وجه ششم) خلافست که حقتعالی آن حضرت را چرا امی نامید اکثر گفته اند برای آن بود که خط و سواد نداشت و در اخبار وارد شده است که نسبت به ام القری که مکه مشرفه است داده شده است و در این خلافی نیست که آن حضرت پیش از بعثت تعلیم خط و سواد از کسی ننموده بود چنانچه نص قرآن بر آن دلالت کرده است و خلاف در اینست که آیا بعد از بعثت میتوانست خواند و نوشت یا نه حق آنست که قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانچه بوحی الهی همه چیز را میدانست و بقدرت الهی کارهائی که دیگران از آن عاجز بودند میتوانست اما برای مصلحت خود نمی نوشت و وحی را دیگران می نوشتند و غالب اوقات دیگران را امر بخواندن نامه ها میفرمود و از حضرت صادقعليه‌السلام منقولست که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نامه

را میخواند و نمی نوشت و بسند معتبر منقولست که شخصی از امام محمد تقیعليه‌السلام پرسید که چرا حضرت رسول را امی نامیدند آن جناب فرمود که سنیان چه میگویند عرض کرد میگویند که نمیتوانست چیزی نوشت فرمود که دروغ میگویند لعنت خدا بر ایشان باد و اللَّه که آن حضرت میخواند و می نوشت به هفتاد و سه زبان بلکه او را خدا می نامید برای آنکه از اهل مکه است و یک نام مکه ام القری است.

دویم - آن حضرت را خصایص بسیار بود که دیگران در آنها با آن حضرت شریک نبودند (خاصه اول) آنکه نماز شب و نماز وتر بر آن حضرت واجب بود (خاصه دویم) قربانی بر آن حضرت واجب بود (خاصه سیم) بعضی گفته اند که مسواک بر آن حضرت واجب بود (خاصه چهارم) مشورت کردن با اصحاب بعضی گفته اند بر آن حضرت واجب است (خاصه پنجم) هر بدی که میدید بایست البته انکار کند (خاصه ششم) مخیر گردانیدن زنان که در کتاب طلاق مذکور است (خاصه هفتم) حرام بودن زکات واجب بر او و ذریه او و در حرمت زکات سنت و تصدقات سنت خلاف است (خاصه هشتم) واجب بودن اداء دین کسی که بمیرد و فقیر باشد (خاصه نهم) آنکه گفته اند آن حضرت سیر و پیاز میل نمی فرمودند و بعضی گفته اند حرام بود بر او (خاصه دهم) آنکه بر پهلو تکیه کرده طعام میل نمی فرمود و بعضی گفته اند که حرام بود بر آن حضرت (خاصه یازدهم) بعضی گفته اند خط نوشتن و شعر گفتن بر آن حضرت حرام بود ثابت نیست (خاصه دوازدهم) وصال در روزه برای آن حضرت جایز بود و بر دیگران حرام بوده است و وصال آنست که دو روز روزه بگیرد و در میان افطار نکند یا افطار را تا سحر تأخیر نماید با قصد (خاصه سیزدهم) بر آن حضرت زیاده از چهار زن به عقد دائم جایز بود و بر دیگران حرام است (خاصه چهاردهم) بر آن حضرت حلال میشد زنی که خود را به او می بخشید بدون عقد (خاصه پانزدهم) آنکه نکاح زنان آن حضرت خواه دخول کرده باشد خواه نکرده باشد در حال حیات آن حضرت و بعد از وفات هر دو بر دیگران حرام بود (خاصه شانزدهم) حرام بود که آن حضرت را بنام ندا کنند که یا محمد و یا احمد بگویند و حق تعالی نیز در قرآن در هیچ موضع آن حضرت را بنام ندا نفرموده است بلکه یا( أَیُّهَا النَّبِیُّ و یا أَیُّهَا الرَّسُولُ و یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ و یا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ ) فرموده است (خاصه هفدهم) حرام بود مردم را که صدا را در سخن گفتن بلندتر از صدای آن حضرت کنند (خاصه هیجدهم) حرام بود که از پشت حجره ها آن حضرت را ندا کنند و خصایص بسیار دیگر ذکر کرده اند که اکثر آنها نزد فقیر ثابت نیست و ذکر آنها در این رساله سزاوار نبود و مناسب نیست لهذا حواله به کتاب حیات القلوب نمودیم

باب پنجم در امامت است

اشاره

و مراد از امام کسی است که مقتدا و پیشوای امت باشد در جمیع امور دنیا و دین به نحوی که پیغمبر میکرد به نیابت و جانشینی پیغمبر نه بر سبیل استقلال و در آن چند مقصد است:

مقصد اول در وجوب نصب امام است

اشاره

بدان که امت خلاف کرده اند در آنکه امام به معنی که مذکور شد نصب کردن او ضرور و واجب است یا نه و بر تقدیر وجوب بر حقتعالی واجب است یا بر امت ایضا خلاف است که عقل حکم می کند به وجوبش یا به شرع معلوم شده است و ذکر خلافهای ایشان ثمره ندارد و آنچه فرقه ناجیه امامیه بر آن اتفاق کرده اند آنست که واجب است بر پروردگار عالم عقلا و سمعا نصب کردن امام اما عقلا به چندین وجه:

وجه اول آنکه هر دلیلی که دلالت بر وجوب فرستادن پیغمبران می کند بر نصب امام نیز می کند

چه معلوم است که مردم را در انتظار امور دین و دنیای ایشان ناچار است از رئیسی و سر کرده که در امور مختلفه ایشان را به راه است هدایت نماید و رفع مخاصمه و منازعه و مجادله و مغالبه ایشان را که بالضروره در معاملات و معاشرات ایشان رو می دهد بر وجه حق و ثواب از ایشان بکند و همه عقول بر این معنی مفطورند و چنین کسی یا نبی است یا امام که جانشین او است خصوصا بعد از حضرت رسالت که خاتم پیغمبرانست و بعد از او امید بعثت پیغمبر دیگر نیست.

وجه دویم آنکه نصب امام لطف است و لطف بر خدا واجبست عقلا

ایضا اصلح بر حقتعالی واجب است و شکی نیست در آنکه اصلح به حال عباد و در جمیع احوال و از زمان وجود رئیس و حاکمی است علی الاطلاق که اختیار دین و دنیای ایشان بدست او باشد و چنین رئیسی یا پیغمبر است یا امام و در زمانی که پیغمبر نباشد منحصر است بر امام.

وجه سیم [نصب حافظان شریعت]

آنکه چون بعثت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخصوص زمان آن حضرت نبود بلکه مبعوث است بر کافه خلق تا روز قیامت از برای ایشان کتابی آورد و شریعتی از جانب خدا مقرر شد و آداب و سنن در هر امری حتی خوردن و آشامیدن و جماع کردن و بیت الخلا رفتن از برای ایشان مقرر کرد و در فرائض و مواریث و قضایا و معاملات و احکام واقعه حقه بوحی الهی مقرر نمود و مدت بعثت آن حضرت مدت قلیلی بود و در آن مدت جمع قلیلی ظاهرا اذعان کردند که اکثر آنها نیز در باطن منافق بودند پس هیچ عاقل تجویز این میکند که خدا و رسول امری چنین عظیم را ناتمام بگذارند و حافظی بر این ملت و شریعت و کتاب و سنت که معصوم و مأمون از کذب و سهو و تغییر و تبدیل باشد مقرر نکنند و کتاب مجمل غامض ذو وجوه و محاملی در میان ایشان بگذارند که هنوز آن کتاب جمع و ترتیب نیافته باشد و آنچه در آن باشد در غایت اجمال باشد و هر کس بنحوی فهمد و مفسری از برای آن تعیین نفرمایند یا آنکه از هزار یک احکام ضروریه در ظاهر آن نباشد و احادیث سنت در نهایت اختلاف و تشویش باشد و نو مسلمانی چند را که هر یک انواع اغراض فاسده داشته باشند صاحب اختیار امت گردانند که هر باطلی که خواهند برای خود تعیین نمایند و آن جاهل باطل هر امری که رو دهد صحابه را جمع کند و خود مانند خر در گل مانده باشد و از این و از آن پرسد تا بمقتضای اغراض باطله خود یکی را ترجیح دهد هر که بهره قلیلی از عقل داشته باشد چنین امر شنیعی را بر خدا و رسول روا نمیدارد و خداوند بآن لطف و رحمت نسبت بعباد خصوصا بر این امت. پیغمبری به آن مهربانی و شفقت در حق امت چگونه راضی به این حیرت و ضلالت نسبت بایشان بشوند پیغمبر بزرگواری که آن همه آزارها بر بدن شریف و نفس لطیف خود برای هدایت امت قرار داد چون شد که یک مرتبه دست از ایشان بر داشت و رئیسی برای ایشان قرار نداد و دهقانی که در دهی بیمار شود برای شفقت بر رعیت خود و مزارع خود یک کسی را تعیین میکند و وصیت برای ایشان میکند و ضابطی برای متروکات خود تعیین مینماید پیغمبر آخر الزمان از دنیا میرود و برای دین و ملت و کتاب و سنت و رعیت و امت خود کسی را تعیین نمیکند اگر در این باب عقل حکم نکند در هیچ بدیهی حکم نخواهد کرد.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19