خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها0%

خدای خوبی‌ها نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی

خدای خوبی‌ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
گروه: مشاهدات: 12829
دانلود: 1909

توضیحات:

خدای خوبی‌ها
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12829 / دانلود: 1909
اندازه اندازه اندازه
خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

یهودی‌ام و در جستجوی دریا هستم

ببینم، مثل این‌که تو مسلمان نیستی! درست است؟

آری! درست حدس زدی. من یهودی هستم.

تا آنجا که یادم می‌آید کوفه یهودی نداشته است، تو از کجا آمده‌ای؟

من از «یمن» آمده‌ام تا سوالی را از علیعليه‌السلام بپرسم.

این همه راه را از یمن تا کوفه آمده‌ای تا یک سوال بپرسی؟

آری! درست است که من یهودی هستم، امّا می‌دانم که هیچ‌کس مانند علی نمی‌تواند پاسخ سوال مرا بدهد. الآن هم اینجا نشسته‌ام و منتظرم تا او بیاید.

من در فکر فرو رفتم، با خود می‌گویم: این مرد یهودی، این همه راه آمده است تا از دانش علیعليه‌السلام بهره ببرد و سخن او را بشنود، امّا بعضی‌ها که خود را شیعه و پیرو علیعليه‌السلام می‌دانند، کمتر به سخنان آن حضرت توجّه می‌کنند.

لحظاتی می‌گذرد، علیعليه‌السلام وارد مسجد می‌شود و به سوی منبر می‌رود تا برای مردم سخن بگوید، در این میان آن مرد یهودی از جای برمی‌خیزد و چنین می‌گوید: «آیا می‌شود در مورد خدای خود برای من سخن بگویی! من از تو می‌خواهم تو خدای خود را آن قدر روشن و واضح توصیف کنی که گویا ما او را می‌بینیم».

علیعليه‌السلام به او نگاهی می‌کند و این چنین سخن خود را شروع می‌کند:

ستایش خدایی که او همواره اوّل و نخستین است بدون آن‌که آفریده شده باشد. همواره بوده است و خواهد بود. او هرگز با چیزی آمیخته نیست و هیچ‌کس نمی‌تواند ذات او را به خیال خود آورد. او جسمی ندارد تا دیده شود، او هیچ اجزائی ندارد، او آفریده نشده است و برای همین صفات آفریده‌ها را ندارد و هرگز دیده نمی‌شود.

مبادا خیال کنی که او اوّل نبوده و بعداً آفریده شده است، او همواره بوده است و خواهد بود. عقل‌ها در حیرتند که او چگونه آفریده‌ها را آفرید. او همواره و همیشه بدون مکان بوده است و با دگرگونی روزگار از بین نمی‌رود و از حالی به حال دیگر تغییر نمی‌کند.

او از پندار و خیال‌ها به دور است، از همه آفریده‌های خود والاتر و بالاتر است، یگانه است و دانای غیب‌ها و اسرار است. او هرگز به حواس بشری درک نمی‌شود، دیده‌ها او را نمی‌بینند و اندیشه‌های بشری نمی‌توانند به ذات او پی‌ببرند، او هیچ نمونه‌ای ندارد، به هیچ‌چیز شبیه نیست، زیرا هر چیزی که نمونه داشته باشد و به چیزی شبیه باشد، آفریده شده است و خدا آفریده نیست، بلکه آفریننده است.

او با آفریده‌های خود متحّد نمی‌شود و برای همین نباید بگویی که او در آفریده‌های خود است.

او از آفریده‌های خود جدا نیست و برای همین نباید بگویی که او از آفریده‌های خود دور است.

هیچ جایی از او تهی نیست و برای همین نباید سوال کنی که او کجاست.

او به آفریده‌های خود نزدیک است و این نزدیکی به معنای این نیست که به آفریده‌های خود پیوستگی دارد. او از آفریده‌های خود، به گونه‌ای دور نشده است که خیال کنی از آنان جدا مانده و از آنان خبری ندارد.

او از رگِ گردن به ما نزدیک‌تر است، او از خود ما به ما نزدیک‌تر است. او از شباهت به هر چیزی به دور است.

او آفریده‌های خود را از «هیچ» آفرید، آری! او آفریده‌های خود را از چیزهایی که قبلاً وجود داشته‌اند، نیافریده است. خدا بود و هیچ‌چیز نبود و سپس او از «هیچ» آفریدن را آغاز کرد.

وقتی بندگان او را اطاعت می‌کنند هیچ سودی به او نمی‌رسد، او دعای بندگان خود را اجابت می‌کند، بخشش او، هرگز خزانه او را تهی نمی‌کند، کرم او بی‌انتهاست. او توبه خطاکاران را می‌پذیرد و خطای بندگان خود را می‌پوشاند.۹

سخن علیعليه‌السلام در اینجا به پایان می‌رسد.

میان ماه من تا ماه گردون

نبرد آغاز شده است، آفتاب می‌تابد، لشکر دشمن هجوم آورده است، نگاه کن! آن شتر را می‌بینی، همان شتر که سربازان زیادی بر گرد او جمع شده‌اند، آن شتر عایشه است. امروز عایشه، همسر پیامبر به جنگ علیعليه‌السلام آمده است.

این مردم، پیراهن عثمان را بهانه کرده‌اند تا به روی علیعليه‌السلام شمشیر بکشند، آن‌ها می‌خواهند مانع اجرای عدالت او بشوند.

خیلی عجیب است، طلحه و زبیر که نقش اصلی در قتل عثمان را داشتند، امروز به خونخواهی عثمان قیام کرده‌اند. آن‌ها اوّلین کسانی بودند که بعد از کشته شدن عثمان با علیعليه‌السلام بیعت کردند، امّا بیعت آن‌ها از سر عشق به حکومت و ثروت بود، آن‌ها خیلی زود فهمیدند که در حکومت علیعليه‌السلام جایی برای ثروت‌اندوزی آن‌ها نیست، آن‌ها با عایشه همراه شدند و به شهر بصره حمله بردند و عدّه‌ای از مسلمانان را به قتل رساندند.

افسوس که آن‌ها نفهمیدند که چه می‌کنند! بهترین فرصت‌ها را از علیعليه‌السلام گرفتند!

اکنون موقع جنگ است، دشمن در مقابل سپاه علیعليه‌السلام موضع گرفته است، خدا را شکر که من امروز در سپاه مولایم شمشیر به دست دارم و آماده نبرد هستم، به امید خدا امروز ریشه فتنه را از جا خواهیم کند.

علیعليه‌السلام مشغول سامان‌دهی لشکریان خود است، او می‌خواهد گروهی از سربازان شجاع خود را به میدان بفرستد. من هم آماده‌ام که به میدان بروم. آیا تو هم همراه من می‌آیی؟ شمشیرها از غلاف بیرون کشیده می‌شود، همه آماده نبرد هستند، در این میان صدایی به گوش می‌رسد، یکی دارد با علیعليه‌السلام سخن می‌گوید: «ای امیر ممنان! آیا تو می‌گویی خدا یکی است؟».

همه نگاه‌ها به آن سو خیره می‌ماند، جوانی را می‌بینند که در مقابل علیعليه‌السلام ایستاده است، عجیب است او به جای شمشیر، چوبی به دست دارد، همان چوبی که با آن شترهایش را می‌چراند، او چوپانی است که همواره در بیابان‌ها بوده است.

چند نفر به سوی او می‌روند و می‌گویند: «ای عرب بیابانی! این چه وقت سوال است؟ مگر نمی‌بینی که علیعليه‌السلام باید لشکریان خود را سامان‌دهی کند، امروز روز جنگ است، نه روز سوال!».

مرد عرب سر خود را پایین می‌اندازد، او نمی‌داند چه بگوید، مدّت‌هاست که سوالی ذهن او را مشغول کرده و امروز علیعليه‌السلام را پیدا کرده است و می‌خواهد از او جواب خود را بشنود.

در زبان عربی، به مفهوم عدد «اوّل»، «واحد» گفته می‌شود، هم‌چنین به مفهوم «یکی بودن» هم واحد می‌گویند، در قرآن آمده است: «خدا واحد است»، این عرب می‌خواهد بداند که معنای «خدا واحد است» چیست؟

اکنون صدای مهربان علیعليه‌السلام سکوت را می‌شکند: «یاران من! با او کاری نداشته باشید! آن چه این مرد در پی فهم آن است، تنها چیزی است که ما از مردمی می‌خواهیم که روبروی ما ایستاده‌اند و شمشیر به دست گرفته‌اند.

این سخن علیعليه‌السلام همه را به فکر وامی‌دارد، ما به بصره نیامده‌ایم تا بار دیگر حکومت این شهر را در دست گیریم، ما آمده‌ایم تا این مردم را از جهل و نادانی نجات بدهیم!».

اکنون علیعليه‌السلام رو به آن مرد می‌کند و سخن خود را چنین آغاز می‌کند:

برای این سخن، دو معنایِ درست وجود دارد:

معنای اوّل: وقتی می‌گویی خدا «واحد» است، منظور تو این است که خدا یگانه است، یعنی هیچ‌چیز، مانند او نیست، او مثل و مانندی ندارد، این معنا درست است.

معنای دوم: یک وقت می‌گویی «خدا یکی است»، منظور تو این است که خدا از اجزای مختلفی تشکیل نشده است. وقتی به خودت نگاه می‌کنی، می‌بینی که تو از سر و دست و پا تشکیل شده‌ای، امّا خدا هیچ اجزایی ندارد، خدا یکی است، یعنی ذات او، یکی است. این معنا هم درست است.

در اینجا معنای دیگری هم وجود دارد. یک وقت تو می‌گویی: «خدا واحد است»، منظور تو از واژه «واحد»، مفهوم عدد یک است. باید بدانی که در مورد خدا نمی‌توانی مفهوم عدد و شمارش را به کار ببری، زیرا ما خدای دوم و سوم نداریم. وقتی چیزی، دوم و سوم نداشته باشد اصلاً به کار بردن مفهوم عدد و شمارش برای آن بی‌جاست.۱۰

سخن علیعليه‌السلام در اینجا به پایان می‌رسد و این سخن، برای همیشه به یادگار می‌ماند.۱۱

مسافری به شهر مدینه می‌آید، او به سراغ یکی از بزرگ‌ترین علمای شهر می‌رود. او اکنون نزد «مالک بن انس» نشسته است، اوبه دنبال فرصتی است تا سوال خود را مطرح کند.

او می‌خواهد در مورد خدا از او سوال بنماید، رو به مالک بن انس می‌کند و سوال خود را می‌پرسد.

مالک بن انس در جواب او چنین می‌گوید: «مگر نمی‌دانی که سوال در مورد خدا حرام و بدعت است؟ من می‌ترسم که تو یک شیطان باشی».

بعد دستور می‌دهد تا آن مسافر را از مسجد بیرون کنند.۱۲

این حکایت را گفتم تا بدانی بین امامِ من و امامِ اهل سنّت چقدر تفاوت است.

امام من کسی است در میدان جنگ هم به سوال احترام می‌گذارد و برای کسی که در مورد «خدا» پرسش دارد، جوابی زیبا می‌دهد، امّا مالک‌بن‌انس، رئیس یکی از مذاهب چهارگانه اهل سنّت (که مالکی‌ها، پیرو او هستند)، سوال در مورد خدا را بدعت می‌داند و سوال کننده را شیطان!!

راست گفته‌اند:

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

سلام ای پنهان از دیده‌ها

سوره توحید را که می‌شناسی، سوره‌ای که خدا خودش را در آن سوره برای ما معرّفی نموده است:

( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) .

بگو!

ای محمّد! بگو که او خدایی است یگانه. بگو آنچه را که من به تو وحی کردم، بگو!

ای فرستاده من! آن چه را من به تو یاد دادم، برای مردم بگو، تا آن‌ها گوش فرا دهند و هدایت شوند.

واژه «او» اشاره به غیب دارد، او غایب از دیده‌هاست، ای محمّد! خدای تو را نمی‌توان به چشمِ سر دید.

یادت می‌آید وقتی بت‌پرستان در مقابل تو ایستادند و بت خودشان را به تو نشان دادند و گفتند: «این خدای ما می‌باشد، خدای تو کجاست؟».

آری! خدای آن‌ها، بتی بود که از سنگ و چوب تراشیده شده بود، آن‌ها خدای خود را با چشم می‌دیدند و در مقابلش سجده می‌کردند.

اکنون نوبت توست تا خدای خود را معرّفی کنی. آن‌ها به تو گفتند: «ای محمّد! خدایی را که تو آن را می‌پرستی، کجاست؟ کیست؟ ویژگی‌های او چگونه است؟ او را برای ما معرّفی کن!».

سخن بگو ای محمّد!

آن‌ها دوست دارند تو بگویی: «این خدای یگانه است»، امّا تو چنین بگو: «او خدای یگانه است».

تو از کلمه «او» استفاده کن! همان را بگو که به تو یاد دادم: «او خدای یگانه است».

وقتی می‌گویی «او»، همه می‌فهمند که خدای تو غیب است، برتر و بالاتر از این است که با چشم‌ها دیده شود، او را نمی‌توان به حواس بشری حس کرد، او آفریننده است و هرگز ویژگی‌های یک آفریده را ندارد، او را هرگز نمی‌توان با چشم سر دید. او خدای یگانه است.

تو اسم اعظم را یاد گرفتی !

فردا چه روز سختی خواهد بود، خدا خودش رحم کند! ما سیصد و سیزده نفر هستیم، این سپاه کوچک فقط هفت شمشیر و شش زره دارد، امّا دشمنی که به سوی ما می‌آید هزار جنگجو دارد که همه شمشیر و زره دارند و تشنه خون ما هستند. خدا خودش رحم کند. راستش را بخواهید من که خیلی ترسیده‌ام!

آیا موافقید با هم فرار کنیم و به خانه و کاشانه خود برگردیم؟

نگاهی به من می‌کنی و سر تکان می‌دهی و می‌گویی: «آخر تو دیگر چه نویسنده‌ای هستی؟ تو باید بمانی و ماجرای این جنگ را بنویسی! چه کسی به تو گفته شمشیر به دست بگیری، شمشیر تو قلم توست».

نمی‌دانم چه می‌شود که حرف تو مرا آرام می‌کند، همراه تو به سوی خیمه می‌روم تا استراحت کنم.

لحظاتی می‌گذرد، نگاهی به تو می‌کنم، تو به خواب رفته‌ای، خیلی خسته بودی، حدود ۱۶۰ کیلومتر از مدینه تا به اینجا آمده‌ای، آن هم با پای پیاده!

فصل پاییز است، نسیم ملایمی می‌وزد، ستارگان در آسمان به دلربایی مشغول‌اند. آسمان سرزمین «بَدر» چقدر زیباست! فردا در اینجا جنگ بدر روی خواهد داد، سپاه کفّار به رهبری ابوسفیان به این سو می‌آیند و پیامبر با یاران خود آماده مقابله با آنان هستند. امّا آیا مسلمانان خواهند توانست در مقابل سپاه کفّار پیروز شوند؟ آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟

بار دیگر نگاهی به تو می‌کنم، تو در خواب عمیقی فرو رفته‌ای، من از جای خود بلند می‌شوم، می‌روم تا گشتی بزنم، ببینم چه خبر است. مقداری راه که می‌روم، در نور مهتاب، آقایی را می‌بینم که کنار خیمه خود نشسته است. جلو می‌روم، سلام می‌کنم، جواب می‌شنوم، خدای من! این صدا چقدر آشناست، او حضرت علیعليه‌السلام است.

نمی‌دانم چه شده است که او این وقت از خیمه بیرون آمده است، کاش می‌شد از او سوال می‌پرسیدم، او اکنون نگاهی به من می‌کند و چنین می‌گوید: «امشب خوابی دیده‌ام. در خواب حضرت خضرعليه‌السلام را دیدم، حتماً می‌دانی که او یکی از پیامبران خداست. من از او خواستم تا دعایی را به من بیاموزد، دعایی که فردا آن را بخوانم و بر دشمنان پیروز شوم. او این دعا را به من یاد داد: یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو».

هوا روشن شده است، سپاه کفّار در مقابل مسلمانان صف بسته‌اند، لحظاتی دیگر جنگ شروع خواهد شد، آنجا را نگاه کن! علیعليه‌السلام با پیامبر سخن می‌گوید:

ای رسول خدا! دیشب خوابی دیدم.

چه خوابی دیده‌ای؟

حضرت خضرعليه‌السلام را در خواب دیدم که به من دعایی آموخت تا من آن را بخوانم و بر دشمنان اسلام پیروز شوم.

آن دعا چه بود؟

یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو.

ای علی! تو «اسم اعظم» خدا را آموخته‌ای.

امروز ذکر زبان علیعليه‌السلام این دعاست و خدا هم او را یاری می‌کند و با شجاعت‌هایی که او از خود نشان می‌دهد مسلمانان در این جنگ پیروز می‌شوند.

سی و شش سال می‌گذرد، اینجا صفیّن است، جایی که سپاه علیعليه‌السلام با سپاه معاویه روبروی هم قرار گرفته‌اند، امروز علیعليه‌السلام خودش به میدان می‌آید، به قلب لشکر نفاق حمله می‌کند و همان دعا را می‌خواند.

عمّار (پسر یاسر) صدای مولایش را می‌شنود که مداوم دعایی را می‌خواند، یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو، با خود می‌گوید: این چه دعایی است؟ چه رمز و رازی در این دعا نهفته است؟

او رو به مولایش می‌کند و می‌گوید:

آقای من! این دعا چیست که شما می‌خوانید؟

این اسم اعظم خداست، این دعا، پایه اساسی توحید و خداشناسی است.۱۳

وقتی این سخن مولا را می‌شنوم، به فکر فرو می‌روم، مگر در این دعا چه نهفته است که پایه اصلی خداشناسی است؟

یا هُو یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو!

ای او! تو «غیب» هستی!

تو از دیده‌ها پنهان هستی، هیچ‌کس توانایی دیدن تو را ندارد، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات تو را درک کند، تو آفریننده هستی، هیچ آفریده‌ای نمی‌تواند به تو احاطه پیدا کند، تو هیچ‌کدام از صفات مخلوقات خود را نداری، عقل بشر هرگز نمی‌تواند ذات تو را درک کند.

ای کسی که هیچ اویی جز او نیست!

در این هستی، چیزهای زیادی هستند که با چشم دیده نمی‌شوند و به عبارت دیگر، آن‌ها غیب هستند، غیب یعنی پوشیده از چشم ما انسان‌ها. مثلاً فرشتگان! من نمی‌توانم آن‌ها را ببینم، آری! فرشتگان هم غیب هستند، امّا همه فرشتگان، مخلوقات تو هستند، آن‌ها صفات و ویژگی‌های مخلوقات را دارند و برای همین آنان برای یکدیگر، غیب نیستند، مثلاً جبرئیل یک فرشته است، میکائیل هم یک فرشته است. این دو فرشته برای من غیب هستند، امّا آن‌ها برای همدیگر غیب نیستند، آن‌ها صفات و ویژگی‌های همدیگر را درک می‌کنند. جبرئیل می‌تواند صفات و ویژگی‌های میکائیل را درک کند، پس میکائیل در نظر جبرئیل، غیب نیست.

پس من که یک انسان معمولی هستم، وقتی یک چیز غیبی را در نظر می‌گیرم، آن چیز برای من غیب است، امّا همان چیز برای فرشتگان غیب نیست.

خلاصه آن که فقط یک غیب است که همیشه غیب است، هیچ‌کس نمی‌تواند آن را درک کند و آن هم خدای یگانه است. خدا همیشه و برای همه، غیب بوده است. هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را ببیند و یا به ذات او احاطه پیدا کند.

ای کسی که هیچ غیبی جز او، غیب نیست!

هر چیزی که پوشیده از دیدِ انسان است، هر چیزی که عقل بشر از درک آن عاجز است، غیب است، امّا بعضی از این غیب‌ها، برای فرشتگان آشکار است، فرشتگان می‌توانند چیزهایی را ببینند که از چشم انسان‌ها پوشیده است. فقط یک چیز است که واقعاً غیب و پوشیده است و او خدای یگانه است.

ای پنهان زیبای من !

آیا می‌دانی بهترین نام خدا چیست؟

آیا می‌دانی کدام نام خدا در قرآن بیشتر از همه ذکر شده است؟

جواب این است: اللّه.

این نام ۲۸۱۶ بار در قرآن تکرار شده است.

این نام مخصوص خداوند است، آیا تا به حال به معنای این کلمه فکر کرده‌ای؟

«اللّه» از ریشه «اَلِهَ» است، این واژه یک واژه عربی است. وقتی یک نفر در بیابانی، راه را گم کند، متحیّر و سرگردان شود و نداند چه کند، در زبان عربی می‌گویند: «اَلِهَ الرَّجُلُ»، یعنی آن مرد متحیّر شد.

یک نظر این است که نام خدا را از این ریشه گرفته‌اند، آیا می‌دانی علّت آن چیست؟

وقتی تو می‌خواهی در مورد خدا فکر کنی، چیزی جز تحیّر نصیب تو نمی‌شود، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات خدا را درک کند، خدا را نمی‌توان با چشم‌ها دید. او هیچ‌کدام از صفات مخلوقات را ندارد، او غیب است، برای همین هر کس که بخواهد ذات او را بشناسد، چیزی جز تحیّر نصیب او نمی‌شود.۱۴

شاید شنیده‌ای که امام‌باقرعليه‌السلام به ما دستور داده است که از فکر کردن در مورد ذات خدا پرهیز کنیم، زیرا هیچ‌گاه عقل بشر به آنجا راه ندارد.

آری! ما می‌توانیم در مورد آیات و نشانه‌های خدا هر چقدر می‌خواهیم سخن بگوییم، به راستی که در جهان هستی شگفتی‌های زیادی وجود دارد، ماه و خورشید و ستارگان و کهکشان‌ها و...۱۵

برای شناخت خدا ما باید به قرآن مراجعه کنیم، ببینیم که خدا، خودش را برای ما چگونه معرّفی کرده است.

شاید سوال کنی که چرا خدا این‌گونه است؟ چرا او را نمی‌توان دید؟

در جواب باید بگویم که اگر خدا را می‌شد با چشم دید، دیگر او خدا نبود، بلکه یک آفریده بود، هر چه با چشم دیده شود، مخلوق است.

هر چیزی که با چشم دیده شود، یک روز از بین می‌رود و تو می‌دانی که خدا هرگز از بین نمی‌رود.

خدا صفات و ویژگی‌های مخلوقات را ندارد، اگر او یکی از این صفات را می‌داشت، حتماً می‌شد او را درک کرد و می‌شد او را با چشم دید، امّا دیگر او نمی‌توانست همیشگی باشد، گذر زمان او را هم دگرگون می‌کرد.

خلاصه آن که خدای یگانه هیچ صفتی از صفات مخلوقات خود را ندارد، برای همین هرگز نمی‌توان او را حس کرد و یا او را دید. در دنیا و آخرت هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را با چشم سر ببیند.

اکنون که این را دانستی می‌توانی به راز کلمه «اللّه» پی‌ببری، تو خدایی را می‌پرستی که همه در درک او متحیّر و سرگشته‌اند، خدایی که از دیده‌ها پنهان است، خدایی که عقل بشری هم نمی‌تواند ذات او را درک کند.

نزدیک غروب روز ششم ماه رمضان سال ۱۳۹۰ است، برنامه «ماه‌عسل» که از شبکه سوم پخش می‌شود را نگاه می‌کنم. مهمان برنامه سخنی می‌گوید، دوست دارم آن را برای شما نقل کنم. او می‌گوید: «خدای من با خدای دیگران فرق می‌کند، من خدا را حس می‌کنم». مجری برنامه خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: «سلام ما را به خدای خودت برسان».

به راستی آیا ما می‌توانیم خدا را حس کنیم؟ هرگز پیامبر و امامانعليهم‌السلام سخنی از حس کردن خدا به زبان نیاورده‌اند؟

آن‌ها بارها به ما یاد داده‌اند که خدا را نمی‌توان حس کرد، نمی‌توان او را احساس کرد. خدا بالاتر از فهم و عقل و درک بشری است.

مگر این سخن امام‌صادقعليه‌السلام نیست: «خدا هرگز حس نمی‌شود و حواس بشری او را درک نمی‌کند»؟۱۶

همه زیبایی خدا در این است که نمی‌توان او را تجربه کرد، نمی‌توان او را حس کرد.

آری! هر چه را که بتوان حس کرد، محدود است، هر چه که حس شود، آفریده شده است، مخلوق است و روزی از بین می‌رود.

من در اینجا می‌خواهم سخنی را بگویم، من بررسی کردم در جامعه ما اگر بخواهی در مورد شخصیّت‌ها سخنی بگویی باید خیلی حساب شده سخن بگویی. باید حسابی ملاحظه کنی! باید دست به عصا باشی، امّا به راحتی می‌توانی هر سخنی که دلت خواست در مورد خدا بزنی، هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. تو به راحتی می‌توانی در رادیو و تلویزیون ظاهر بشوی و بگویی که من خدا را حس می‌کنم!!

من نمونه این سخنان را زیاد شنیده‌ام! چرا هر کس می‌تواند هر جوری دلش خواست در مورد خدا سخن بگوید؟

خلاصه آن که نه ما بلکه پیامبران هم نمی‌توانند خدا را حس کنند، بلکه ما می‌توانیم مهربانی خدا را حس کنیم. ما می‌توانیم با تمام وجود خود، رحمت او را احساس کنیم، وقتی که در گوشه‌ای به خلوت می‌نشینیم و با او راز و نیاز می‌کنیم، وقتی که نماز می‌خوانیم، وقتی که به مردم کمک می‌کنیم... می‌توانیم مهربانی خدا را احساس کنیم، آن وقت نسیم رحمت خدا می‌وزد و قلب ما بهاری می‌شود.