خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها20%

خدای خوبی‌ها نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی

خدای خوبی‌ها
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 14717 / دانلود: 3064
اندازه اندازه اندازه
خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مواظب ذهن خودت باش !

من یکی از شاگردان امام‌جوادعليه‌السلام هستم. نام من عبدُالرّحمان است، اهل کوفه هستم. مدّتی بود که سوالی ذهن مرا مشغول کرده بود، می‌خواستم بدانم که خدا چگونه است، به دنبال فرصت مناسبی بودم که سوال خود را از امام بپرسم. یک روز که مهمان آن حضرت بودم سوال خود را از آن حضرت پرسیدم. سوال من از توحید بود. آن حضرت در جواب من چنین فرمود:

بدان که خدا را نمی‌توان با عقل بشری درک کرد. شاید تو در ذهن خود تصوّری از خدا داشته باشی، پس بدان که خدا غیر از آن چیزی است که در ذهن توست!

خدا به هیچ‌چیز شبیه نیست، تو نباید در ذهن خود خدا را به چیزی تشبیه کنی. فراموش نکن که عقل بشر نمی‌تواند به ذات خدا پی‌ببرد. هر تصوّری را که از حقیقت خدا در ذهن خود ساخته‌ای، بدان که حقیقتِ خدا، غیر از آن است! خدا چیزی است که حدّ و اندازه‌ای ندارد و نمی‌توان با عقل آن را درک نمود.۱۷

وقتی من این سخن را شنیدم فهمیدم که باید خیلی دقّت کنم، گاه می‌شود که من یک تصوّری از خدا در ذهن خود می‌سازم، امّا آن تصوّر چیزی است که من آن را با عقل بشری خود ساخته‌ام، خدا را به چیزی تشبیه کرده‌ام، امام به من یاد داد که خدا غیر از آن چیزی است که من در ذهن خود تصوّر می‌کنم، من هرگز نمی‌توانم خدا را تصوّر بنمایم.

خدا بالاتر و والاتر از این است که به تصوّر ذهن انسان در آید. من فقط می‌توانم او را با صفاتی که خودش در قرآن گفته است، بشناسم، من می‌دانم که خدا بخشنده و مهربان است، شنونده و بیناست، از همه چیز باخبر است، همیشه بوده و خواهد بود، پایان ندارد همان‌گونه که آغاز نداشته است...

من این صفات خدا را در قرآن می‌خوانم و نسبت به خدای خود شناخت پیدا می‌کنم، همه این‌ها که گفتم صفات خداست، امّا ذات خدا چگونه است؟ این را هرگز نمی‌توانم بفهمم، هر چه که در ذهن خودم برای ذات خدا تصوّر کنم، باید بدانم که خدا غیر از آن است!

خدایا! زمین چقدر کوچک است!

امروز روز عید فطر است، همه نماز عید می‌خوانند، تو هم باید نماز عید بخوانی!

برخیز! برخیز و به شکرانه نعمتی که خدا به تو داده است نماز بخوان! نماز!

امّا تو نمی‌دانی به کدامین سو نماز بخوانی؟ باید به کدام سو بایستی؟ قبله تو کجاست؟ کعبه کجاست؟

یاد سخن دوستت می‌افتی که به تو گفته بود: آنجا که رسیدی، کره زمین قبله توست، زمین را پیدا کن و به سمت آن نماز بخوان!!

وضو می‌گیری و سپس از پنجره کوچکی به بیرون نگاه می‌کنی، در جستجوی کره زمین هستی!

به راستی زمین کدامین سو است؟

تو زمین را سیّاره‌ای بسیار کوچک می‌یابی که در دل منظومه شمسی در حرکت است.

کهکشان راه شیری را می‌بینی، چشم تو خیره می‌ماند، تو شکوه و عظمت خدا را با تمام وجودت احساس می‌کنی، قطرات اشک از چشمانت جاری می‌شود. تو در فضای بی‌انتها شناور هستی و جز به بزرگی خدا نمی‌اندیشی!

به سوی سجّاده‌ات می‌روی تا نماز بخوانی، نمی‌دانی که در زمین هزاران نفر از هموطنانت به تو نگاه می‌کنند و نماز تو را می‌بینند. نماز تو در فضا، خاطره‌ای زیبا برای همه جوانان مالزی است!

اکنون تو قرآن می‌خوانی، سوره بقره را. قرآن به تو آرامش می‌دهد.

«هنگامی که از فضا به زمین نگاه کردم، قلبم به تپش افتاد و مبهوت شدم، وقتی کوچکی زمین را از بالا به تماشا می‌نشینی، عظمت پرودگارت را بیشتر درک می‌کنی، در فضا بیشتر به معجزه پروردگار در خلقت موجودات پی‌می بری».

این سخنان نهمین مسلمانی است که به فضا سفر کرده است. دکتر «مظفّرشکوه» از کشور مالزی.۱۸

لحظه‌ای فکر کن! کره زمین با همه آن عظمت هایی که دارد؛ کوه‌ها، دریاها، اقیانوس‌ها، در مقابل خورشید ذرّه‌ای بیش نیست.

آیا می‌دانی عظمت خورشید چقدر است؟ می‌توان یک میلیون و سیصد هزار زمین را در خورشید جای داد؟

امّا کهکشان راه شیری که سیّاره زمین و منظومه شمسی در آن می‌باشد، ۲۰۰ میلیارد بزرگ‌تر از حجم خورشید است.

ستاره‌ای به نام بِتلِگِــئوس ۷۰۰ برابر خورشید است، البته نور و درخشندگی این ستاره، چهارده هزار برابر خورشید است.

عجایب آسمان بسیار زیاد است و در این باره می‌توان کتاب‌ها نوشت، ما هر چقدر بیشتر در مخلوقات خدا فکر کنیم، شگفتی ما بیشتر می‌شود، آری! بشر با این همه پیشرفت هنوز نتوانسته است نهایت فضا را درک کند، او چگونه می‌خواهد ذات خدا را درک نماید؟

خدای خود را معرّفی کن!

برادر و خواهر خوبم! اکنون می‌خواهم سخنانی را در مورد سوره «توحید» برایت بیان کنم تا ارزش این سوره بیشتر روشن گردد:

۱ - در قسمتی از شهر مدینه، یهودیان زندگی می‌کردند. یک روز آن‌ها نزد پیامبر آمدند و گفتند: ای محمّد! از تو می‌خواهیم تا خدای خود را برای ما معرّفی کنی.

پیامبر در جواب آن‌ها سکوت کرد، سه روز پیامبر جواب آن‌ها را نداد، او منتظر بود تا خود خدا، جوابی برای او بفرستد.

بعد از سه روز جبرئیل بر پیامبر نازل شد و سوره «توحید» را برای پیامبر خواند. بعد از آن بود که پیامبر به دنبال آن یهودیان فرستاد و این سوره را برای آن‌ها خواند.۱۹

۲ - پیامبر گروهی از یاران خود را برای بررسی موقعیّت دشمن فرستاد، او حضرت علیعليه‌السلام را به عنوان فرمانده این گروه معیّن نمود و از آنان خواست تا حرکت کنند و مأموریّت خود را انجام داده و سریع به مدینه باز گردند.

چند روزی طول کشید، شکر خدا آن‌ها با موفقیّت توانستند تا مأموریّت خود را به پایان رسانده و نسبت به موقعیت دشمن اطّلاعات خوبی جمع آوری نمایند. وقتی آن‌ها به مدینه بازگشتند پیامبر به استقبال آن‌ها آمد. رو به آنان کرده و از چگونگی مأموریّت آن‌ها پرسید.

یکی از آن‌ها در جواب گفت:

شکر خدا، همه چیز خوب بود، فقط یک اشکال مختصری وجود داشت.

چه اشکالی؟

شما علی را به عنوان فرمانده ما انتخاب کردید و ما همه نمازها را به امامت او می‌خواندیم، علی در همه نمازها سوره «قل هو اللّه» را می‌خواند. کاش او سوره دیگری را هم می‌خواند.

پیامبر رو به علیعليه‌السلام کرد و چنین گفت:

یا علی! چرا در هر نماز، سوره «قل هو اللّه» را می‌خواندی؟

ای پیامبر! من این سوره را خیلی دوست دارم.

علی جان! اگر خدا این سوره را دوست نمی‌داشت تو هم آن را دوست نمی‌داشتی!۲۰

۳ - سعد بن مَعاذ یکی از یاران پیامبر بود، او در جنگ خندق به دست کفّار مجروح شد و بعد از مدّتی از دنیا رفت. وقتی خبر رحلت او به پیامبر رسید برای تشییع جنازه او حاضر شد، جمعیّت زیادی جمع شدند و خود پیامبر بر پیکر او نماز خواند.

بعد از آن‌که نماز پیامبر تمام شد، او رو به یاران خود کرد و فرمود: امروز هفتاد هزار فرشته بر پیکر سعد بن معاذ نماز خواندند، من در میان آن فرشتگان، جبرئیل را هم دیدم که برای نماز آمده بود. من از جبرئیل این سوال را پرسیدم: مگر سعد بن معاذ چه کاری انجام داده بود که شایسته این مقام شد که هزاران فرشته بر پیکر او نماز بخوانند؟

جبرئیل در پاسخ چنین گفت: سعد بن معاذ در همه حال، ایستاده و نشسته، سواره و پیاده، سوره «قل هو اللّه» را می‌خواند.۲۱

۴ - امام‌صادقعليه‌السلام فرمودند: هر کس یک بار سوره «قل هو اللّه» را بخواند، یک‌سوم قرآن، یک سوم تورات، یک سوم انجیل و یک سوم زبور را خوانده است!

و تو می‌دانی که تورات، کتاب آسمانی حضرت موسیعليه‌السلام انجیل کتاب آسمانی حضرت عیسیعليه‌السلام و زبور کتاب آسمانی حضرت داوودعليه‌السلام است.

وقتی تو سوره «قل هو اللّه» را بخوانی، گویا یک سوم این کتب آسمانی را خوانده‌ای!

به راستی این سوره کوچک که ۲۱ کلمه بیشتر ندارد، چقدر از پیام‌های توحیدی را در خود جای داده است، به گونه‌ای که با یک سوم کتاب‌های آسمانی برابری می‌کند. پس لازم است که هر چه بیشتر در این سوره تدبّر و اندیشه بنماییم.۲۲

۵ - یک روز پیامبر رو به یارانش کرد و پرسید: آیا در میان شما کسی هست که هر روز، یک بار قرآن را از اوّل تا آخر بخواند و به اصطلاح «ختم قرآن» داشته باشد؟

همه سکوت کردند و فقط سلمان فارسی بود که دست خود را بالا گرفت و گفت: من هر روز قرآن را ختم می‌کنم.

بعضی از مسلمانان از این سخن سلمان فارسی تعجّب کردند، کسی که بخواهد هر روز قرآن را ختم کند باید تمام روز مشغول خواندن قرآن باشد، امّا سلمان که این‌گونه نیست، بیشتر وقت‌ها به کار خودش مشغول است.

آن‌ها فکر کردند که سلمان دروغ می‌گوید، برای همین رو به پیامبر کردند و در حالی که بسیار خشمناک بودند چنین گفتند:

ای رسول خدا! سلمان، مردی است ایرانی. او می‌خواهد بر ما عرب‌ها فخر بفروشد، ما می‌دانیم او دروغ می‌گوید.

آرام باشید! سلمان همانند لقمان حکیم است. بروید از خود او سوال کنید، حتماً جواب شما را خواهد داد.

آن‌ها نزد سلمان آمدند و سوال خود را مطرح کردند، سلمان به آن‌ها لبخندی زد و گفت: من خودم از پیامبر شنیدم که فرمود: هر کس سه بار سوره «قل هو اللّه» را بخواند مانند این است که قرآن را ختم کرده است. من هر روز، سه بار این سوره را می‌خوانم!۲۳

۶ - امام‌صادقعليه‌السلام فرمودند: هر کس فراموش کند در یک شبانه روز، در نمازهای خود، سوره «قل هو اللّه احد» را بخواند، فرشتگان به او رو می‌کنند و می‌گویند: ای بنده خدا! نماز خواندی و سوره «قل هو اللّه» را نخواندی، تو نمازگزار واقعی نیستی!۲۴

آری! اگر ما بخواهیم نمازگزار واقعی باشیم باید حتماً این سوره را در نماز خود بخوانیم و فریاد بلند توحید را سر دهیم!

۷ - امام‌صادقعليه‌السلام فرمودند: هر کس سوره «قل هو اللّه» را بعد از نمازهای واجب خود بخواند، خداوند خیر دنیا و آخرت را به او می‌دهد و گناهان او و هم‌چنین گناهان پدر و مادرش و گناهان فرزندان او را می‌بخشد.۲۵

ومن در تعجّب هستم از عظمت این سوره کوچک!

چه رمز و رازی در این سوره نهفته است که اگر آن را بعد از نماز بخوانی، خدا خیر دنیا و آخرت را به تو می‌دهد؟

دوست من! دیگر تو از خدا چه می‌خواهی؟ چه چیزی بهتر از خیر دنیا و آخرت می‌توانی پیدا کنی؟

۸ - حتماً دیده‌ای که عدّه‌ای از مردم وقتی از آمدن بلایی می‌ترسند به چیزی پناه می‌برند، وقتی مسافری می‌خواهد به سفر برود پشت سر او آب می‌ریزند، آن‌ها به آب پناه می‌برند تا شاید مسافرشان به سلامت برگردد.

یا وقتی از چشم‌زخم می‌ترسند به تخته می‌زنند، آن‌ها با این کار می‌خواهند بلا را از خود دور کنند. این‌ها خرافاتی است که دامن‌گیر جامعه ما می‌باشد و در جامعه‌های دیگر به گونه‌ای دیگر یافت می‌شود. به راستی وقتی که ما دچار ترسی می‌شویم باید چه کنیم؟ به چه چیزی پناه ببریم؟ چگونه؟

امام‌صادقعليه‌السلام به یکی از یاران خود به نام مُفضَّل فرمودند:

ای مُفَضّل! اگر از چیزی ترسیدی به نام خدا و به سوره «قل هو اللّه» پناه ببر!

مولای من! چگونه این کار را انجام بدهم؟

به سمت راست خود نگاه کن و این سوره را بخوان، سپس به سمت چپ خود نگاه کن و این سوره را بخوان، سپس سمت جلو، پشت سر، سمت بالای سر خود نیز این سوره را بخوان و در پایان نگاه خود را به زمین بینداز و این سوره را بخوان.

در واقع من در شش جهت خود این سوره را بخوانم؟

آری! تو با این کار از خدا می‌خواهی که به برکت توحید، تو را از بلا حفظ کند.

ای مفضَّل! اگر گرفتار حاکم ستمگری شدی و ترسیدی که او به تو ستمی بنماید، وقتی با آن ستمگر روبرو شدی سه بار سوره توحید را بخوان و بعد از پایان سومین سوره، دست چپ خود را به صورت مشت در بیاور، تو تا زمانی که نزد آن ستمگر هستی نباید دست چپ خود را باز کنی. اگر این کار را انجام بدهی خداوند تو را از دست ظلم آن ستمگر نجات خواهد داد.۲۶

۹ - وقتی که می‌خواهی به سفر بروی، چقدر خوب است که ده بار این سوره را بخوانی. امام‌صادقعليه‌السلام فرمود: هر کس موقع خارج شدن از منزل، ده بار سوره «قل هو اللّه» را بخواند، او در حفاظت خداوند خواهد بود تا زمانی که به منزل بازگردد.۲۷

۱۰ - وقتی وارد خانه خود می‌شوی، سلام کن و بعد این سوره را بخوان که در این صورت برکت خدا را به خانه خود جذب کرده‌ای.۲۸

سلام بر فریاد بلند توحید!

دوست من! اکنون دیگر با سوره «قل هو اللّه» بیشتر آشنا شده‌ای، آیا آماده‌ای که با هم شرح و تفسیر این سوره را شروع کنیم؟

ابتدا نام‌های این سوره را برایت می‌گویم: سوره توحید: این سوره را به این نام می‌خوانند زیرا تو می‌توانی به شناخت بهتر خداوند برسی. سوره اخلاص: این سوره را به این نام می‌خوانند چون خداشناسیِ ناب و خالصی را به ما می‌آموزد.

این سوره فقط ۲۱ کلمه دارد، امّا برای شرح آن می‌توان صدها کتاب نوشت. این سوره، دریایی از اسرار خداشناسی را در خود نهفته دارد:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ

( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) ( اللَّهُ الصَّمَدُ ) ( لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ ) ( وَ لَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدُ ) .

به نام خداوند بخشنده مهربان. چنین بگو: اوست خدای یگانه! خدا بی‌نیاز است و همه نیازمند او هستند. او فرزند کسی نیست و فرزندی هم ندارد. و او هیچ شبیه و مانندی ندارد.

اکنون به شرح بیشتر این سوره می‌پردازیم: خدا به فرستاده خود چنین می‌فرماید:

( قُلْ )

این واژه به معنای: «بگو» است، خداوند به پیامبر خود می‌گوید: «بگو! برای مردم سخن بگو! آنچه را من به تو وحی کردم، برای آنان بازگو کن!».

( هُوَ )

«بگو: او خدای یگانه است».

در اوّل آیه، از کلمه «او» استفاده شده است، یعنی خدا غیب است، از دیده‌ها پنهان است، هیچ‌کس نمی‌تواند او را ببیند و ذات او را درک کند. او هیچ‌کدام از صفات مخلوقات خود را ندارد و برای همین است که او همیشه و برای همه پوشیده و پنهان خواهد بود و نمی‌توان او را با چشم دید.

آری! هر چیز را که بتوان با چشم دید، یک روزی از بین می‌رود و نابود می‌شود، چیزی را که بتوانی با چشم ببینی، یک آفریده است، هر آفریده‌ای، سرانجام نابود می‌گردد، امّا خدای تو با چشم دیده نمی‌شود، زیرا جسم ندارد، او غیب است و صفات مخلوقات را ندارد، برای همین هم پایان ندارد، او همیشگی است.

( اللَّهُ )

«اللّه» زیباترین اسم خداست، در مورد واژه «اللّه» قبلاً سخن گفتم. «اللّه» از ریشه «اَلَهَ» است، این واژه یک واژه عربی است. وقتی یک نفر در بیابانی، راه را گم کند، متحیّر شود و نداند چه کند، در زبان عربی می‌گویند: «اَلَهَ الرَّجُلُ»، یعنی آن مرد متحیّر شد.

نام خدا را هم از این ریشه گرفته‌اند، آیا می‌دانی علّت آن چیست؟ وقتی تو می‌خواهی در مورد خدا فکر کنی، چیزی جز تحیّر نصیب تو نمی‌شود، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات خدا را درک کند، خدا را نمی‌توان با چشم‌ها دید. او هیچ‌کدام از صفات مخلوقات را ندارد، او غیب است، برای همین هر کس که بخواهد ذات او را بشناسد چیزی جز تحیّر نصیب او نمی‌شود. او معبودی است که نمی‌توان او را درک کرد.

( أَحَدٌ )

اَحَد به معنای «یگانه» می‌باشد. «خدا احد است»، یعنی خدا یگانه است، یعنی هیچ‌چیز، مانند او نیست، او مثل و همانندی ندارد، او از اجزای مختلفی تشکیل نشده است. وقتی به خودت نگاه می‌کنی، می‌بینی که تو از سر و دست و پا تشکیل شده‌ای، امّا خدا هیچ اجزایی ندارد، خدای یکی است، یعنی ذات او، یکی است.

( اللَّهُ الصَّمَدُ)

خدا بی‌نیاز است و همه نیازمند او هستند.

در مورد واژه «صمد» باید این چنین بگویم: او کسی است که هیچ نیازی به دیگری ندارد و همه نیازمند او هستند.۲۹

حواست باشد، یک وقت خیال نکنی که خدا به عبادت تو، به نماز و روزه تو نیازمند است، یک وقت خیال نکنی که اگر مردم گناه می‌کنند، به خدا ضرری می‌رسد، هرگز! او از همه بی‌نیاز است. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیاز ندارد، نه نیاز به غذا دارد، نه نیاز به خواب. او همواره بوده و خواهد بود. او کسی است که آقایی و بزرگی‌اش اندازه‌ای ندارد، او از هر گونه تغییر و دگرگونی به دور است، او به هیچ شریکی نیاز ندارد، او هیچ شریکی ندارد، هیچ کاری برای او غیرممکن نیست، او به هر کاری تواناست، هیچ‌چیز از نظر او مخفی نیست.

خدا بی‌نیاز است و همه نیازمند او هستند، نکند در زندگی به انسان‌هایی مثل خودت رو کنی و از آنان حاجت خود را طلب کنی. بدان که هر کس در هر پست و مقامی که باشد، هر چقدر ثروت هم داشته باشد، باز هم نیازمند خداست، اگر یک لحظه خدا از او رو برگرداند، او بدبخت‌ترین مردم می‌شود.

آری! این فقط خداست که بی‌نیاز است و تو باید رو به درگاه او نمایی و از او حاجت خود را بخواهی.

( لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ)

او فرزند کسی نیست و فرزندی هم ندارد.

و تو باید فکر کنی که معنای این سخن چیست؟

از طرف دیگر انسان می‌تواند فرزند داشته باشد، اگر خوب فکر کنی می‌بینی انسانی که فرزند دارد، یک روزی از بین می‌رود و فرزندش جای او را می‌گیرد. این یک قانون است. هر چیزی که فرزند داشته باشد، محکوم به فناست. تو می‌گویی خدای من فرزند ندارد، یعنی او هرگز پایانی ندارد.

آری! من خدایی را می‌پرستم که مثل و همانندی ندارد و پایانی هم ندارد، او همیشه بوده و خواهد بود.

خدای من هرگز آغازی نداشته است و برای همین هم پایانی ندارد. خدایی را می‌پرستم که هیچ‌کس نمی‌تواند ذات او را وصف کند.

بزرگی فقط سزاوار اوست و همه چیز غیر او کوچک و حقیر است. چشم‌ها از دیدن او درمانده‌اند و ذهن‌ها از درک وصف او عاجز.

من خدایی را سپاس می‌گویم که هرگز نمی‌میرد و عظمت و بزرگی او هرگز پایان نمی‌پذیرد و او هر روز آفرینش تازه‌ای دارد.۳۰

( وَ لَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدُ)

و او هیچ شبیه و مانندی ندارد.

خدای تو یگانه است، هیچ‌چیز شبیه او نیست، هر چه غیر از او در عالم هستی وجود دارد، مخلوق اوست، آفریده اوست و معلوم است که هرگز آفریده نمی‌تواند مانند آفریننده باشد. همه آفریده‌ها پایان دارند و خدا پایان ندارد، همه آفریده‌ها نیازمند هستند و خدا بی‌نیاز است، همه آفریده‌ها، آغاز داشته‌اند و خدا آغازی نداشته است.

اکنون دیگر می‌دانی که چرا خدای تو هیچ مثل و مانندی ندارد، خدای تو یگانه است. تو فقط این‌گونه خدا را ستایش کن!

لیلی دل من کیست؟

من چگونه خدایی را که نمی‌بینم، پرستش کنم؟ این‌که نمی‌شود، من برای خدایی نماز بخوانم که او را نمی‌بینم!

مدّت زیادی این مطلب ذهن مرا مشغول کرده است، سرانجام امروز تصمیم گرفتم تا نامه‌ای به امام عسکریعليه‌السلام بنویسم و از او این سوال را بپرسم.

شاید بگویی چرا خودم نزد امام نرفتم، مگر نمی‌دانی که حکومت وقت، امام عسکریعليه‌السلام را در شهر «سامرا» زیر نظر گرفته است و مانع می‌شود تا شیعیان با او ارتباط داشته باشند. تازه خبر نداری که فرستادن نامه هم برای امام به این سادگی‌ها نیست. باید با هزار ترس و دلهره، کسی را پیدا کنی که نامه تو را به سامرا ببرد و امام هم جواب نامه تو را با چه سختی به تو برساند. نمی‌دانم ماجرای داوود بن اسود را شنیده‌ای؟

داوود بن اسود معمولاً برای خانه امام عسکریعليه‌السلام هیزم تهیّه می‌کند. یک روز امام او را صدا می‌زد و به او چوب بزرگی می‌دهد و می‌گوید: «این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده». داوود خیلی تعجّب می‌کند، آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم‌های زیادی در آن شهر وجود دارد، چه حکمتی است که امام از او می‌خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد.

به هر حال سوار بر اسب خود می‌شود و به سوی بغداد حرکت می‌کند. در میان راه به کاروانی برخورد می‌کند، او خیلی عجله داشت. شتری راه او را بسته بود، با آن چوب به شتر زد تا شتر کنار برود و راه باز شود ولی چوب شکست. شکسته شدن چوب، همان و ریختن نامه‌ها از درون آن، همان! او نمی‌دانست که امام در داخل این چوب نامه‌هایی را مخفی کرده است. وای! اگر مأمور اطّلاعاتیِ عبّاسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟ خون همه کسانی که اسمشان در این نامه‌ها آمده است ریخته خواهد شد. داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه‌ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد.۳۱

دوست من! خلاصه این‌که من سوال خود را در نامه‌ای نوشتم، سوال من این بود: من چگونه خدایی را بپرستم که نمی‌توانم او را ببینم؟

اکنون نمی‌دانم چقدر باید منتظر بمانم تا به جواب خود برسم، روزها و شب‌ها سپری می‌شود، سرانجام یک شب درِ خانه من به صدا در آمد، یکی از دوستانم بود که نامه امام را برای من آورده بود،. من آن نامه را بوسیدم و از دوست خود تشکّر کردم. وقتی نامه را باز کردم جواب امام را خیلی کوتاه و مختصر یافتم، جواب این چنین بود: «آقا و مولا و خدای من بالاتر و والاتر از این است که با چشم دیده شود».۳۲

من در این سخن امام مدّت زیادی فکر کردم، کلامی کوتاه که به اندازه یک دنیا حرف داشت. من فهمیدم که خدا از دیده‌ها پنهان است، هیچ‌کس نمی‌تواند او را ببیند و حقیقت او را بفهمد. اگر خدا را می‌شد با چشم دید، دیگر او خدا نبود، بلکه یک آفریده بود.

حتماً دیده‌ای که عدّه‌ای، بت‌هایی را به جای خدا قرار داده‌اند. تعجّب نکن! منظور من از بت، یک قطعه سنگی که تراشیده شده باشد، نیست! منظور من از بت این‌هاست: صورت زیبا، خانه گران‌قیمت، پست و مقام، شهرت‌ها...

یادم آمد که چگونه شهرت برای رفیق من همه چیز شده بود. چگونه پول و ثروت، نقشِ خدا را در زندگی بعضی‌ها بازی می‌کند. دل آن‌ها دلباخته بت‌ها شده است، کیست که لیلی را ببیند و مجنون او نشود!

آری! خدایِ قلب آن‌ها را می‌توان با چشم دید، زیبایی آن‌ها را احساس کرد و لذّت برد، امّا اللّه را هرگز نمی‌توان با چشم دید!

هر مخلوقی یک روزی نابود می‌شود، دیر یا زودش فرقی نمی‌کند، آیا پنجاه سال دیگر باز هم دوست داری به صورت لیلی نگاه کنی؟ یا این‌که صورت او پر از چین و چروک است! قدری جلوتر برو، صد سال دیگر چه؟ از این لیلی، فقط مشتی استخوان باقی مانده است! صورتی که تو دلباخته آن شدی، اسکلتی شده است که همه از آن می‌ترسند.

اکنون فهمیدم که وقتی دل انسان دلباخته چیزی می‌شود که پایان دارد، اوّل کار، انسان خیلی خوشحال است، از این دلبستگی لذّت می‌برد، آن چیز، بتِ او می‌شود و همه فضای قلب او را پر می‌کند، امّا وقتی آن بت از بین می‌رود، دل آدمی هم از بین می‌رود! وقتی من با چشم خود می‌بینم که بت من نابود می‌شود، خودم هم نابود می‌شوم، آن روز می‌فهمم باید دلباخته کسی می‌شدم که هرگز پایانی نداشته باشد.

آری! بت‌هایی را که می‌توان دید، نابودشدنی است. تو باید خدایی را بپرستی که با چشم دیده نمی‌شود، افتخار هم بکنی که فقط خدای پنهان را می‌پرستی، خدایی که هرگز دیده نمی‌شود، زیرا او هرگز نابود نمی‌شود، او همیشه بوده و خواهد بود.

آن جوان سی‌ساله چه کسی بود؟

نام من محمّد است، اهل کوفه هستم، فامیلی من «همدانی» است. از شاگردان امام‌رضاعليه‌السلام هستم. برای دیدار با آن حضرت، همراه با یکی از دوستانم راهی مدینه شده‌ایم. نگاه کن! آن نخلستان‌ها را که می‌بینی مدینه است.

ابتدا به حرم پیامبر می‌رویم و زیارت می‌کنیم و در مسجد پیامبر نماز می‌خوانیم سپس به سوی خانه امام می‌رویم. در می‌زنیم، وارد خانه می‌شویم، سلام کرده و جواب می‌شنویم.

خوشا به حال ما که مهمان آفتاب شده‌ایم! خدایا! چگونه شکر تو را به جا بیاوریم؟

لحظاتی می‌گذرد، من به یاد خاطره‌ای می‌افتم، آن روز که در مسجد کوفه نشسته بودم و دیدم یک نفر برای جوانان در مورد خدا سخن می‌گفت. من می‌خواهم بدانم که آیا آن حرف‌ها درست است یا نه؟ آیا امام من این سخنان را تأیید می‌کند؟

برای همین رو به امام کردم و گفتم:

آقای من! ما سخنی عجیب شنیده‌ایم.

چه شنیده‌ای؟

برای ما این چنین روایت کرده‌اند: «پیامبر در شب معراج خدا را به شکل جوانی زیبا دید! جوانی که تقریباً سی سال سن داشت و با پیامبر سخن می‌گفت».

وقتی امام این سخن را می‌شنود به سجده می‌افتد، صدای او به گوش ما می‌رسد، او دارد با خدا سخن می‌گوید: «تو پاک و منزّه هستی ای خدای من! آنانی که چنین سخن گفتند تو را نشناختند و برای همین این سخنان را گفتند و تو را همانند دیگران وصف کردند. ای خدای من! تو از هر عیب و نقصی به دور هستی، چگونه شد که آنان جرأت کردند تو را به غیر خودت مثال بزنند؟ ای خدای خوب من! من تو را به آفریده‌های خود، تشبیه نمی‌کنم...».

سجده امام لحظاتی طول می‌کشد، او آن قدر زیبا با خدا سخن می‌گوید که اشک شوق از دیدگانم جاری می‌شود.

اکنون امام سر از سجده برمی‌دارد و رو به ما می‌کند و می‌گوید: هر وقت در ذهن خود، تصوّری از خدا کردید، بدانید که خدا، غیر از آن تصوّر ذهنی شماست. هیچ‌کس نمی‌تواند ذات خدا را درک کند و به چگونگی آن پی‌ببرد. ما اهل‌بیتعليه‌السلام الگویِ شما هستیم که همه باید دنباله‌رو ما باشند، ما علم خود را از پیامبر گرفته‌ایم، بدانید که خدا بزرگ‌تر و والاتر از آن است که صفات مخلوقات خود را داشته باشد!!۳۳

آری! اگر خدا وصف مخلوقات خود را داشته باشد و به شکل جوانی سی‌ساله باشد، که محدود و پایان‌پذیر است، او دیگر نمی‌تواند خدای بی‌پایان باشد!

اکنون می‌فهمم که آن سخنی را که شنیده‌ایم سخنی اشتباه بوده است، امام بار دیگر رو به ما می‌کند و چنین می‌گوید: «وقتی که پیامبر به معراج رفت، در آن شب، نور عظمت خدا برای پیامبر آشکار شد، این پیامبر بود که در آن شب به شکل جوانی سی‌ساله در آسمان‌ها سیر می‌کرد».

اکنون می‌فهمم که گروهی در نقل حدیث اشتباه کرده‌اند، اصل حدیث چنین بوده است: «در شب معراج، پیامبر نور خدا را دید در حالی که او به شکل جوانی سی ساله بود». نکته مهم این است که منظور از کلمه «او» در این جمله کیست؟

عدّه‌ای به اشتباه خیال کردند که منظور از «او» در این جمله، خدای متعال است و آن سخن باطل را گفتند، در حالی که حدیث، حدیث درستی است، امّا منظور از کلمه «او»، پیامبر است. آری! در شب معراج، پیامبر نور خدا را دید در حالی که خودِ پیامبر، به شکلِ جوانی سی‌ساله در آسمان‌ها جلوه کرده بود.

اکنون این چه رمز و رازی است که وقتی پیامبر به مهمانی خدا می‌رود به شکل جوانی سی ساله جلوه می‌کند بر هیچ‌کس آشکار نیست. شب معراج پر از اسراری است که فقط خدا و پیامبر او می‌دانند و بس.

یهودی‌ام و در جستجوی دریا هستم

ببینم، مثل این‌که تو مسلمان نیستی! درست است؟

آری! درست حدس زدی. من یهودی هستم.

تا آنجا که یادم می‌آید کوفه یهودی نداشته است، تو از کجا آمده‌ای؟

من از «یمن» آمده‌ام تا سوالی را از علیعليه‌السلام بپرسم.

این همه راه را از یمن تا کوفه آمده‌ای تا یک سوال بپرسی؟

آری! درست است که من یهودی هستم، امّا می‌دانم که هیچ‌کس مانند علی نمی‌تواند پاسخ سوال مرا بدهد. الآن هم اینجا نشسته‌ام و منتظرم تا او بیاید.

من در فکر فرو رفتم، با خود می‌گویم: این مرد یهودی، این همه راه آمده است تا از دانش علیعليه‌السلام بهره ببرد و سخن او را بشنود، امّا بعضی‌ها که خود را شیعه و پیرو علیعليه‌السلام می‌دانند، کمتر به سخنان آن حضرت توجّه می‌کنند.

لحظاتی می‌گذرد، علیعليه‌السلام وارد مسجد می‌شود و به سوی منبر می‌رود تا برای مردم سخن بگوید، در این میان آن مرد یهودی از جای برمی‌خیزد و چنین می‌گوید: «آیا می‌شود در مورد خدای خود برای من سخن بگویی! من از تو می‌خواهم تو خدای خود را آن قدر روشن و واضح توصیف کنی که گویا ما او را می‌بینیم».

علیعليه‌السلام به او نگاهی می‌کند و این چنین سخن خود را شروع می‌کند:

ستایش خدایی که او همواره اوّل و نخستین است بدون آن‌که آفریده شده باشد. همواره بوده است و خواهد بود. او هرگز با چیزی آمیخته نیست و هیچ‌کس نمی‌تواند ذات او را به خیال خود آورد. او جسمی ندارد تا دیده شود، او هیچ اجزائی ندارد، او آفریده نشده است و برای همین صفات آفریده‌ها را ندارد و هرگز دیده نمی‌شود.

مبادا خیال کنی که او اوّل نبوده و بعداً آفریده شده است، او همواره بوده است و خواهد بود. عقل‌ها در حیرتند که او چگونه آفریده‌ها را آفرید. او همواره و همیشه بدون مکان بوده است و با دگرگونی روزگار از بین نمی‌رود و از حالی به حال دیگر تغییر نمی‌کند.

او از پندار و خیال‌ها به دور است، از همه آفریده‌های خود والاتر و بالاتر است، یگانه است و دانای غیب‌ها و اسرار است. او هرگز به حواس بشری درک نمی‌شود، دیده‌ها او را نمی‌بینند و اندیشه‌های بشری نمی‌توانند به ذات او پی‌ببرند، او هیچ نمونه‌ای ندارد، به هیچ‌چیز شبیه نیست، زیرا هر چیزی که نمونه داشته باشد و به چیزی شبیه باشد، آفریده شده است و خدا آفریده نیست، بلکه آفریننده است.

او با آفریده‌های خود متحّد نمی‌شود و برای همین نباید بگویی که او در آفریده‌های خود است.

او از آفریده‌های خود جدا نیست و برای همین نباید بگویی که او از آفریده‌های خود دور است.

هیچ جایی از او تهی نیست و برای همین نباید سوال کنی که او کجاست.

او به آفریده‌های خود نزدیک است و این نزدیکی به معنای این نیست که به آفریده‌های خود پیوستگی دارد. او از آفریده‌های خود، به گونه‌ای دور نشده است که خیال کنی از آنان جدا مانده و از آنان خبری ندارد.

او از رگِ گردن به ما نزدیک‌تر است، او از خود ما به ما نزدیک‌تر است. او از شباهت به هر چیزی به دور است.

او آفریده‌های خود را از «هیچ» آفرید، آری! او آفریده‌های خود را از چیزهایی که قبلاً وجود داشته‌اند، نیافریده است. خدا بود و هیچ‌چیز نبود و سپس او از «هیچ» آفریدن را آغاز کرد.

وقتی بندگان او را اطاعت می‌کنند هیچ سودی به او نمی‌رسد، او دعای بندگان خود را اجابت می‌کند، بخشش او، هرگز خزانه او را تهی نمی‌کند، کرم او بی‌انتهاست. او توبه خطاکاران را می‌پذیرد و خطای بندگان خود را می‌پوشاند.۹

سخن علیعليه‌السلام در اینجا به پایان می‌رسد.

میان ماه من تا ماه گردون

نبرد آغاز شده است، آفتاب می‌تابد، لشکر دشمن هجوم آورده است، نگاه کن! آن شتر را می‌بینی، همان شتر که سربازان زیادی بر گرد او جمع شده‌اند، آن شتر عایشه است. امروز عایشه، همسر پیامبر به جنگ علیعليه‌السلام آمده است.

این مردم، پیراهن عثمان را بهانه کرده‌اند تا به روی علیعليه‌السلام شمشیر بکشند، آن‌ها می‌خواهند مانع اجرای عدالت او بشوند.

خیلی عجیب است، طلحه و زبیر که نقش اصلی در قتل عثمان را داشتند، امروز به خونخواهی عثمان قیام کرده‌اند. آن‌ها اوّلین کسانی بودند که بعد از کشته شدن عثمان با علیعليه‌السلام بیعت کردند، امّا بیعت آن‌ها از سر عشق به حکومت و ثروت بود، آن‌ها خیلی زود فهمیدند که در حکومت علیعليه‌السلام جایی برای ثروت‌اندوزی آن‌ها نیست، آن‌ها با عایشه همراه شدند و به شهر بصره حمله بردند و عدّه‌ای از مسلمانان را به قتل رساندند.

افسوس که آن‌ها نفهمیدند که چه می‌کنند! بهترین فرصت‌ها را از علیعليه‌السلام گرفتند!

اکنون موقع جنگ است، دشمن در مقابل سپاه علیعليه‌السلام موضع گرفته است، خدا را شکر که من امروز در سپاه مولایم شمشیر به دست دارم و آماده نبرد هستم، به امید خدا امروز ریشه فتنه را از جا خواهیم کند.

علیعليه‌السلام مشغول سامان‌دهی لشکریان خود است، او می‌خواهد گروهی از سربازان شجاع خود را به میدان بفرستد. من هم آماده‌ام که به میدان بروم. آیا تو هم همراه من می‌آیی؟ شمشیرها از غلاف بیرون کشیده می‌شود، همه آماده نبرد هستند، در این میان صدایی به گوش می‌رسد، یکی دارد با علیعليه‌السلام سخن می‌گوید: «ای امیر ممنان! آیا تو می‌گویی خدا یکی است؟».

همه نگاه‌ها به آن سو خیره می‌ماند، جوانی را می‌بینند که در مقابل علیعليه‌السلام ایستاده است، عجیب است او به جای شمشیر، چوبی به دست دارد، همان چوبی که با آن شترهایش را می‌چراند، او چوپانی است که همواره در بیابان‌ها بوده است.

چند نفر به سوی او می‌روند و می‌گویند: «ای عرب بیابانی! این چه وقت سوال است؟ مگر نمی‌بینی که علیعليه‌السلام باید لشکریان خود را سامان‌دهی کند، امروز روز جنگ است، نه روز سوال!».

مرد عرب سر خود را پایین می‌اندازد، او نمی‌داند چه بگوید، مدّت‌هاست که سوالی ذهن او را مشغول کرده و امروز علیعليه‌السلام را پیدا کرده است و می‌خواهد از او جواب خود را بشنود.

در زبان عربی، به مفهوم عدد «اوّل»، «واحد» گفته می‌شود، هم‌چنین به مفهوم «یکی بودن» هم واحد می‌گویند، در قرآن آمده است: «خدا واحد است»، این عرب می‌خواهد بداند که معنای «خدا واحد است» چیست؟

اکنون صدای مهربان علیعليه‌السلام سکوت را می‌شکند: «یاران من! با او کاری نداشته باشید! آن چه این مرد در پی فهم آن است، تنها چیزی است که ما از مردمی می‌خواهیم که روبروی ما ایستاده‌اند و شمشیر به دست گرفته‌اند.

این سخن علیعليه‌السلام همه را به فکر وامی‌دارد، ما به بصره نیامده‌ایم تا بار دیگر حکومت این شهر را در دست گیریم، ما آمده‌ایم تا این مردم را از جهل و نادانی نجات بدهیم!».

اکنون علیعليه‌السلام رو به آن مرد می‌کند و سخن خود را چنین آغاز می‌کند:

برای این سخن، دو معنایِ درست وجود دارد:

معنای اوّل: وقتی می‌گویی خدا «واحد» است، منظور تو این است که خدا یگانه است، یعنی هیچ‌چیز، مانند او نیست، او مثل و مانندی ندارد، این معنا درست است.

معنای دوم: یک وقت می‌گویی «خدا یکی است»، منظور تو این است که خدا از اجزای مختلفی تشکیل نشده است. وقتی به خودت نگاه می‌کنی، می‌بینی که تو از سر و دست و پا تشکیل شده‌ای، امّا خدا هیچ اجزایی ندارد، خدا یکی است، یعنی ذات او، یکی است. این معنا هم درست است.

در اینجا معنای دیگری هم وجود دارد. یک وقت تو می‌گویی: «خدا واحد است»، منظور تو از واژه «واحد»، مفهوم عدد یک است. باید بدانی که در مورد خدا نمی‌توانی مفهوم عدد و شمارش را به کار ببری، زیرا ما خدای دوم و سوم نداریم. وقتی چیزی، دوم و سوم نداشته باشد اصلاً به کار بردن مفهوم عدد و شمارش برای آن بی‌جاست.۱۰

سخن علیعليه‌السلام در اینجا به پایان می‌رسد و این سخن، برای همیشه به یادگار می‌ماند.۱۱

مسافری به شهر مدینه می‌آید، او به سراغ یکی از بزرگ‌ترین علمای شهر می‌رود. او اکنون نزد «مالک بن انس» نشسته است، اوبه دنبال فرصتی است تا سوال خود را مطرح کند.

او می‌خواهد در مورد خدا از او سوال بنماید، رو به مالک بن انس می‌کند و سوال خود را می‌پرسد.

مالک بن انس در جواب او چنین می‌گوید: «مگر نمی‌دانی که سوال در مورد خدا حرام و بدعت است؟ من می‌ترسم که تو یک شیطان باشی».

بعد دستور می‌دهد تا آن مسافر را از مسجد بیرون کنند.۱۲

این حکایت را گفتم تا بدانی بین امامِ من و امامِ اهل سنّت چقدر تفاوت است.

امام من کسی است در میدان جنگ هم به سوال احترام می‌گذارد و برای کسی که در مورد «خدا» پرسش دارد، جوابی زیبا می‌دهد، امّا مالک‌بن‌انس، رئیس یکی از مذاهب چهارگانه اهل سنّت (که مالکی‌ها، پیرو او هستند)، سوال در مورد خدا را بدعت می‌داند و سوال کننده را شیطان!!

راست گفته‌اند:

میان ماه من تا ماه گردون

تفاوت از زمین تا آسمان است

سلام ای پنهان از دیده‌ها

سوره توحید را که می‌شناسی، سوره‌ای که خدا خودش را در آن سوره برای ما معرّفی نموده است:

( قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ) .

بگو!

ای محمّد! بگو که او خدایی است یگانه. بگو آنچه را که من به تو وحی کردم، بگو!

ای فرستاده من! آن چه را من به تو یاد دادم، برای مردم بگو، تا آن‌ها گوش فرا دهند و هدایت شوند.

واژه «او» اشاره به غیب دارد، او غایب از دیده‌هاست، ای محمّد! خدای تو را نمی‌توان به چشمِ سر دید.

یادت می‌آید وقتی بت‌پرستان در مقابل تو ایستادند و بت خودشان را به تو نشان دادند و گفتند: «این خدای ما می‌باشد، خدای تو کجاست؟».

آری! خدای آن‌ها، بتی بود که از سنگ و چوب تراشیده شده بود، آن‌ها خدای خود را با چشم می‌دیدند و در مقابلش سجده می‌کردند.

اکنون نوبت توست تا خدای خود را معرّفی کنی. آن‌ها به تو گفتند: «ای محمّد! خدایی را که تو آن را می‌پرستی، کجاست؟ کیست؟ ویژگی‌های او چگونه است؟ او را برای ما معرّفی کن!».

سخن بگو ای محمّد!

آن‌ها دوست دارند تو بگویی: «این خدای یگانه است»، امّا تو چنین بگو: «او خدای یگانه است».

تو از کلمه «او» استفاده کن! همان را بگو که به تو یاد دادم: «او خدای یگانه است».

وقتی می‌گویی «او»، همه می‌فهمند که خدای تو غیب است، برتر و بالاتر از این است که با چشم‌ها دیده شود، او را نمی‌توان به حواس بشری حس کرد، او آفریننده است و هرگز ویژگی‌های یک آفریده را ندارد، او را هرگز نمی‌توان با چشم سر دید. او خدای یگانه است.

تو اسم اعظم را یاد گرفتی !

فردا چه روز سختی خواهد بود، خدا خودش رحم کند! ما سیصد و سیزده نفر هستیم، این سپاه کوچک فقط هفت شمشیر و شش زره دارد، امّا دشمنی که به سوی ما می‌آید هزار جنگجو دارد که همه شمشیر و زره دارند و تشنه خون ما هستند. خدا خودش رحم کند. راستش را بخواهید من که خیلی ترسیده‌ام!

آیا موافقید با هم فرار کنیم و به خانه و کاشانه خود برگردیم؟

نگاهی به من می‌کنی و سر تکان می‌دهی و می‌گویی: «آخر تو دیگر چه نویسنده‌ای هستی؟ تو باید بمانی و ماجرای این جنگ را بنویسی! چه کسی به تو گفته شمشیر به دست بگیری، شمشیر تو قلم توست».

نمی‌دانم چه می‌شود که حرف تو مرا آرام می‌کند، همراه تو به سوی خیمه می‌روم تا استراحت کنم.

لحظاتی می‌گذرد، نگاهی به تو می‌کنم، تو به خواب رفته‌ای، خیلی خسته بودی، حدود ۱۶۰ کیلومتر از مدینه تا به اینجا آمده‌ای، آن هم با پای پیاده!

فصل پاییز است، نسیم ملایمی می‌وزد، ستارگان در آسمان به دلربایی مشغول‌اند. آسمان سرزمین «بَدر» چقدر زیباست! فردا در اینجا جنگ بدر روی خواهد داد، سپاه کفّار به رهبری ابوسفیان به این سو می‌آیند و پیامبر با یاران خود آماده مقابله با آنان هستند. امّا آیا مسلمانان خواهند توانست در مقابل سپاه کفّار پیروز شوند؟ آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟

بار دیگر نگاهی به تو می‌کنم، تو در خواب عمیقی فرو رفته‌ای، من از جای خود بلند می‌شوم، می‌روم تا گشتی بزنم، ببینم چه خبر است. مقداری راه که می‌روم، در نور مهتاب، آقایی را می‌بینم که کنار خیمه خود نشسته است. جلو می‌روم، سلام می‌کنم، جواب می‌شنوم، خدای من! این صدا چقدر آشناست، او حضرت علیعليه‌السلام است.

نمی‌دانم چه شده است که او این وقت از خیمه بیرون آمده است، کاش می‌شد از او سوال می‌پرسیدم، او اکنون نگاهی به من می‌کند و چنین می‌گوید: «امشب خوابی دیده‌ام. در خواب حضرت خضرعليه‌السلام را دیدم، حتماً می‌دانی که او یکی از پیامبران خداست. من از او خواستم تا دعایی را به من بیاموزد، دعایی که فردا آن را بخوانم و بر دشمنان پیروز شوم. او این دعا را به من یاد داد: یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو».

هوا روشن شده است، سپاه کفّار در مقابل مسلمانان صف بسته‌اند، لحظاتی دیگر جنگ شروع خواهد شد، آنجا را نگاه کن! علیعليه‌السلام با پیامبر سخن می‌گوید:

ای رسول خدا! دیشب خوابی دیدم.

چه خوابی دیده‌ای؟

حضرت خضرعليه‌السلام را در خواب دیدم که به من دعایی آموخت تا من آن را بخوانم و بر دشمنان اسلام پیروز شوم.

آن دعا چه بود؟

یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو.

ای علی! تو «اسم اعظم» خدا را آموخته‌ای.

امروز ذکر زبان علیعليه‌السلام این دعاست و خدا هم او را یاری می‌کند و با شجاعت‌هایی که او از خود نشان می‌دهد مسلمانان در این جنگ پیروز می‌شوند.

سی و شش سال می‌گذرد، اینجا صفیّن است، جایی که سپاه علیعليه‌السلام با سپاه معاویه روبروی هم قرار گرفته‌اند، امروز علیعليه‌السلام خودش به میدان می‌آید، به قلب لشکر نفاق حمله می‌کند و همان دعا را می‌خواند.

عمّار (پسر یاسر) صدای مولایش را می‌شنود که مداوم دعایی را می‌خواند، یا هُو! یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو، با خود می‌گوید: این چه دعایی است؟ چه رمز و رازی در این دعا نهفته است؟

او رو به مولایش می‌کند و می‌گوید:

آقای من! این دعا چیست که شما می‌خوانید؟

این اسم اعظم خداست، این دعا، پایه اساسی توحید و خداشناسی است.۱۳

وقتی این سخن مولا را می‌شنوم، به فکر فرو می‌روم، مگر در این دعا چه نهفته است که پایه اصلی خداشناسی است؟

یا هُو یا مَنْ لا هُو إلاّ هُو!

ای او! تو «غیب» هستی!

تو از دیده‌ها پنهان هستی، هیچ‌کس توانایی دیدن تو را ندارد، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات تو را درک کند، تو آفریننده هستی، هیچ آفریده‌ای نمی‌تواند به تو احاطه پیدا کند، تو هیچ‌کدام از صفات مخلوقات خود را نداری، عقل بشر هرگز نمی‌تواند ذات تو را درک کند.

ای کسی که هیچ اویی جز او نیست!

در این هستی، چیزهای زیادی هستند که با چشم دیده نمی‌شوند و به عبارت دیگر، آن‌ها غیب هستند، غیب یعنی پوشیده از چشم ما انسان‌ها. مثلاً فرشتگان! من نمی‌توانم آن‌ها را ببینم، آری! فرشتگان هم غیب هستند، امّا همه فرشتگان، مخلوقات تو هستند، آن‌ها صفات و ویژگی‌های مخلوقات را دارند و برای همین آنان برای یکدیگر، غیب نیستند، مثلاً جبرئیل یک فرشته است، میکائیل هم یک فرشته است. این دو فرشته برای من غیب هستند، امّا آن‌ها برای همدیگر غیب نیستند، آن‌ها صفات و ویژگی‌های همدیگر را درک می‌کنند. جبرئیل می‌تواند صفات و ویژگی‌های میکائیل را درک کند، پس میکائیل در نظر جبرئیل، غیب نیست.

پس من که یک انسان معمولی هستم، وقتی یک چیز غیبی را در نظر می‌گیرم، آن چیز برای من غیب است، امّا همان چیز برای فرشتگان غیب نیست.

خلاصه آن که فقط یک غیب است که همیشه غیب است، هیچ‌کس نمی‌تواند آن را درک کند و آن هم خدای یگانه است. خدا همیشه و برای همه، غیب بوده است. هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را ببیند و یا به ذات او احاطه پیدا کند.

ای کسی که هیچ غیبی جز او، غیب نیست!

هر چیزی که پوشیده از دیدِ انسان است، هر چیزی که عقل بشر از درک آن عاجز است، غیب است، امّا بعضی از این غیب‌ها، برای فرشتگان آشکار است، فرشتگان می‌توانند چیزهایی را ببینند که از چشم انسان‌ها پوشیده است. فقط یک چیز است که واقعاً غیب و پوشیده است و او خدای یگانه است.

ای پنهان زیبای من !

آیا می‌دانی بهترین نام خدا چیست؟

آیا می‌دانی کدام نام خدا در قرآن بیشتر از همه ذکر شده است؟

جواب این است: اللّه.

این نام ۲۸۱۶ بار در قرآن تکرار شده است.

این نام مخصوص خداوند است، آیا تا به حال به معنای این کلمه فکر کرده‌ای؟

«اللّه» از ریشه «اَلِهَ» است، این واژه یک واژه عربی است. وقتی یک نفر در بیابانی، راه را گم کند، متحیّر و سرگردان شود و نداند چه کند، در زبان عربی می‌گویند: «اَلِهَ الرَّجُلُ»، یعنی آن مرد متحیّر شد.

یک نظر این است که نام خدا را از این ریشه گرفته‌اند، آیا می‌دانی علّت آن چیست؟

وقتی تو می‌خواهی در مورد خدا فکر کنی، چیزی جز تحیّر نصیب تو نمی‌شود، هیچ‌کس نمی‌تواند ذات خدا را درک کند، خدا را نمی‌توان با چشم‌ها دید. او هیچ‌کدام از صفات مخلوقات را ندارد، او غیب است، برای همین هر کس که بخواهد ذات او را بشناسد، چیزی جز تحیّر نصیب او نمی‌شود.۱۴

شاید شنیده‌ای که امام‌باقرعليه‌السلام به ما دستور داده است که از فکر کردن در مورد ذات خدا پرهیز کنیم، زیرا هیچ‌گاه عقل بشر به آنجا راه ندارد.

آری! ما می‌توانیم در مورد آیات و نشانه‌های خدا هر چقدر می‌خواهیم سخن بگوییم، به راستی که در جهان هستی شگفتی‌های زیادی وجود دارد، ماه و خورشید و ستارگان و کهکشان‌ها و...۱۵

برای شناخت خدا ما باید به قرآن مراجعه کنیم، ببینیم که خدا، خودش را برای ما چگونه معرّفی کرده است.

شاید سوال کنی که چرا خدا این‌گونه است؟ چرا او را نمی‌توان دید؟

در جواب باید بگویم که اگر خدا را می‌شد با چشم دید، دیگر او خدا نبود، بلکه یک آفریده بود، هر چه با چشم دیده شود، مخلوق است.

هر چیزی که با چشم دیده شود، یک روز از بین می‌رود و تو می‌دانی که خدا هرگز از بین نمی‌رود.

خدا صفات و ویژگی‌های مخلوقات را ندارد، اگر او یکی از این صفات را می‌داشت، حتماً می‌شد او را درک کرد و می‌شد او را با چشم دید، امّا دیگر او نمی‌توانست همیشگی باشد، گذر زمان او را هم دگرگون می‌کرد.

خلاصه آن که خدای یگانه هیچ صفتی از صفات مخلوقات خود را ندارد، برای همین هرگز نمی‌توان او را حس کرد و یا او را دید. در دنیا و آخرت هیچ‌کس نمی‌تواند خدا را با چشم سر ببیند.

اکنون که این را دانستی می‌توانی به راز کلمه «اللّه» پی‌ببری، تو خدایی را می‌پرستی که همه در درک او متحیّر و سرگشته‌اند، خدایی که از دیده‌ها پنهان است، خدایی که عقل بشری هم نمی‌تواند ذات او را درک کند.

نزدیک غروب روز ششم ماه رمضان سال ۱۳۹۰ است، برنامه «ماه‌عسل» که از شبکه سوم پخش می‌شود را نگاه می‌کنم. مهمان برنامه سخنی می‌گوید، دوست دارم آن را برای شما نقل کنم. او می‌گوید: «خدای من با خدای دیگران فرق می‌کند، من خدا را حس می‌کنم». مجری برنامه خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: «سلام ما را به خدای خودت برسان».

به راستی آیا ما می‌توانیم خدا را حس کنیم؟ هرگز پیامبر و امامانعليهم‌السلام سخنی از حس کردن خدا به زبان نیاورده‌اند؟

آن‌ها بارها به ما یاد داده‌اند که خدا را نمی‌توان حس کرد، نمی‌توان او را احساس کرد. خدا بالاتر از فهم و عقل و درک بشری است.

مگر این سخن امام‌صادقعليه‌السلام نیست: «خدا هرگز حس نمی‌شود و حواس بشری او را درک نمی‌کند»؟۱۶

همه زیبایی خدا در این است که نمی‌توان او را تجربه کرد، نمی‌توان او را حس کرد.

آری! هر چه را که بتوان حس کرد، محدود است، هر چه که حس شود، آفریده شده است، مخلوق است و روزی از بین می‌رود.

من در اینجا می‌خواهم سخنی را بگویم، من بررسی کردم در جامعه ما اگر بخواهی در مورد شخصیّت‌ها سخنی بگویی باید خیلی حساب شده سخن بگویی. باید حسابی ملاحظه کنی! باید دست به عصا باشی، امّا به راحتی می‌توانی هر سخنی که دلت خواست در مورد خدا بزنی، هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. تو به راحتی می‌توانی در رادیو و تلویزیون ظاهر بشوی و بگویی که من خدا را حس می‌کنم!!

من نمونه این سخنان را زیاد شنیده‌ام! چرا هر کس می‌تواند هر جوری دلش خواست در مورد خدا سخن بگوید؟

خلاصه آن که نه ما بلکه پیامبران هم نمی‌توانند خدا را حس کنند، بلکه ما می‌توانیم مهربانی خدا را حس کنیم. ما می‌توانیم با تمام وجود خود، رحمت او را احساس کنیم، وقتی که در گوشه‌ای به خلوت می‌نشینیم و با او راز و نیاز می‌کنیم، وقتی که نماز می‌خوانیم، وقتی که به مردم کمک می‌کنیم... می‌توانیم مهربانی خدا را احساس کنیم، آن وقت نسیم رحمت خدا می‌وزد و قلب ما بهاری می‌شود.


3

4

5

6

7

8

9

10