خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها0%

خدای خوبی‌ها نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی

خدای خوبی‌ها

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
گروه: مشاهدات: 12856
دانلود: 1928

توضیحات:

خدای خوبی‌ها
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 41 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12856 / دانلود: 1928
اندازه اندازه اندازه
خدای خوبی‌ها

خدای خوبی‌ها

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بار دیگر به سوی خدا برو

تو داستان معراج پیامبر را شنیده‌ای، شبی که پیامبر به سفر آسمانی رفت، از هفت آسمان گذشت و به ملکوت رسید. شبی که پیامبر مهمان خدا بود.۶۰

آن شب، خدا در ابتدا به پیامبر دستور داد که او به مسلمانان بگوید که هر روز ۵۰ نماز بخوانند، وقتی پیامبر از نزد خدا برمی‌گشت، با موسیعليه‌السلام روبرو شد، موسیعليه‌السلام به او گفت که ۵۰ نماز برای مردم خیلی زیاد است، این طور بود که پیامبر بار دیگر نزد خدا بازگشت و خدا فقط ۵ نماز را بر مسلمانان واجب کرد.

تو پاسخ سوال های خود را نمی‌دانی. چقدر خوب است الآن نزد پدر بزرگوارت، امام سجادعليه‌السلام بروی و سو ٔ ل‌های خود را از او بپرسی:

پدر! آیا درست است که وقتی پیامبر به معراج رفت، خدا در ابتدا، بر مسلمانان ۵۰ نماز واجب نمود؟

بله! پسر عزیزم!

درست است که در موقع بازگشت، حضرت موسیعليه‌السلام به پیامبر گفت نزد خدا برو و از او بخواه که از تعداد این نمازها را کم کند؟

بله. این مطلب درست است.

پدر! چرا وقتی خدا ۵۰ رکعت را واجب نمود، پیامبر از خدا تقاضای تخفیف نکرد؟ چرا پیامبر ما صبر کرد تا حضرت موسیعليه‌السلام به او این پیشنهاد را بدهد. چقدر خوب بود که خود پیامبر این درخواست را از خدا می‌نمود.

پسرم! پیامبر همواره تسلیم امر خدا بود. در موقع بازگشت وقتی با حضرت موسیعليه‌السلام روبرو شد، حضرت موسیعليه‌السلام چنین سخنی به پیامبر گفت. پیامبر دوست نداشت که به سخنِ موسیعليه‌السلام بی‌توجّه باشد، برای همین بود که نزد خدا بازگشت و خدا هم از تعداد نمازهای واجب کم نمود.

پدر! من می‌خواهم سوال اصلی خود را بپرسم. این سوال ذهن مرا خیلی مشغول کرده است. مگر ما باور نداریم که خدا در مکان خاصّی نیست؟

بله! پسرم! خدا «مکان» را آفریده است، برای همین خدا هرگز در مکانی جای نمی‌گیرد. خدا بالاتر و والاتر از این است که در مخلوق خود قرار گیرد. این مخلوقات هستند که در مکانی هستند، خدا هرگز صفت و ویژگی مخلوقات را ندارد.

پدر! در شب معراج، وقتی پیامبر از عرش خدا باز می‌گشت، با موسیعليه‌السلام روبرو شد و بعد از گفتگو با موسی(ع) ، پیامبر به سوی عرش خدا بازگشت. معنای بازگشت پیامبر به عرش چیست؟ مگر همه مکان‌ها برای خدا یکسان نیست؟ مگر خدا به همه مکان‌ها احاطه ندارد؟ مگر خدا از رگ گردن به ما نزدیک‌تر نیست؟ پس چرا پیامبر بار دیگر به عرشِ خدا بازگشت تا با خدا سخن بگوید؟

پسرم! اکنون جواب تو را با آیه‌های قرآن می‌دهم. آیا این آیه قرآن را خوانده‌ای:( فَفِرُّواْ إِلَی اللَّهِ ) ، به سوی خدا بشتابید.۶۱

آری! این آیه را خوانده‌ام.

پسرم! چگونه می‌توان به سوی خدا شتافت در حالی که خدا مکانی ندارد؟ اگر ما بخواهیم به این آیه عمل کنیم باید به کجا برویم؟

نمی‌دانم.

پسرم! منظور خدا از این آیه، این است که مردم به حجّ خانه او بروند و دور کعبه طواف کنند. کعبه، خانه خداست، هر کس که به سوی کعبه حرکت کند، همانند این است که به سوی خدا رفته است، خدا که مکانی ندارد، امّا کعبه را برای این قرار داده است تا مردم به سوی آن بروند و طواف آن خانه را انجام دهند تا رحمت خدا شامل حال آن‌ها شود. پسرم! مسجد هم خانه خداست، هر کس به سوی مسجدی برود، همانند این است که به سوی خدا رفته است. خدا کسانی که به مسجد می‌روند را دوست دارد، آن‌ها در واقع مهمان خدا هستند.

پدر! حالا فهمیدم، کسی که به سوی کعبه یا مسجد می‌رود، همانند این است که به سوی خدا می‌رود، خدا که مکان خاصّی ندارد، خدا بالاتر از مکان است. ما با رفتن به سوی کعبه و مسجد در واقع به سوی رحمت خدا می‌رویم.

پسرم! خدا در روی زمین کعبه را به عنوان خانه خود انتخاب کرده است، همین طور در آسمان‌ها نیز مکان‌هایی را به عنوان «مکان‌های مقدّس» انتخاب نموده است. خدا در آسمان چهارم، بیتُ المَعمُور را قرار داده است. بیتُ المَعمُور، کعبه فرشتگان می‌باشد که آن‌ها گرد آن طواف می‌کنند. وقتی فرشته‌ای به سوی بیتُ المَعمُور می‌رود تا آن را طواف کند، همانند این است که به سوی خدا رفته است. خدا در عرش خود نیز مکان‌های مقدّسی را قرار داده است. هر کس به سوی آن مکان‌ها برود، همانند این است که به سوی خدا رفته است.

پدر! پس وقتی موسیعليه‌السلام به پیامبر ما گفت: به سوی خدا بازگرد، منظورش این بود: «ای محمّد! به سوی عرش خدا برو، به سوی مکان مقدّسی که در آنجا بودی، بازگرد، در آن مکان مقدّس که بالاترین مکان در همه هستی است، خواسته خودت را با خدا بگو. درست است که خدا سخن تو را در همین جا هم می‌شنود، امّا تو به عرش خدا برو و در آنجا سخن خود را بگو، زیرا که عرش خدا قداست زیادی دارد.۶۲

تو امروز به پاسخ سوال خود می‌رسی و خدا را شکر می‌کنی. اکنون تو دیگر می‌دانی خدا هرگز در مکانی جای ندارد، اگر پیامبر به عرش می‌رود، برای این نیست که به خدا نزدیک شود، پیامبر به آسمان‌ها می‌رود تا فرشتگانی که در آنجا هستند، توفیق دیدار پیامبر را پیدا کنند، خدا می‌دانست که آن‌ها دوست دارند پیامبر را ببینند، خدا می‌خواست فرشتگان به آرزوی خود برسند. پیامبر به این سفر آسمانی رفت تا بهشت خدا را ببیند، نعمت‌های خدا را مشاهده کند، عجایب آسمان‌ها را با چشم خود نگاه کند و آن را برای مردم بیان کند. این راز سفر آسمانی بود.

آیا خدا همه جا هست؟

معلّم رو به شاگردان خود کرد و به آن‌ها گفت: من برای همه شما جایزه‌ای آورده‌ام. جایزه‌های شما داخل این پاکت‌هاست. من پاکت هر کدام از شما را به شما می‌دهم، فقط باید آن را در جایی باز کنید که هیچ‌کس نباشد، فردا شما جایزه‌های خود را با خود به همراه بیاورید.

فردا که شد، همه بچّه‌ها جایزه‌های خود را در دست داشتند، مگر یکی از آن‌ها که هنوز پاکت خود را باز نکرده بود. همه تعجّب کردند، چرا او به سخن معلّم بی‌توجّهی کرد؟

معلّم رو به او کرد و گفت:

چرا پاکت جایزه خود را باز نکردی؟

شما گفتید جایی پاکت را باز کنید که هیچ‌کس نباشد، من هر کجا رفتم، دیدم خدا هست! برای همین نتوانستم پاکتم را باز کنم.

معلّم به هوش این کودک آفرین گفت، رو به بچّه‌ها کرد و گفت: من می‌خواستم همین نکته مهم را به شما یاد بدهم، همیشه در زندگی مواظب کارهای خود باشید که خدا همه جا هست.

دوست خوبم! این داستان را وقتی کوچک بودم، شنیدم و همیشه در ذهن من نقش بسته است. من باور کردم که خدا همه جا هست!

امّا امروز می‌خواهم از امام‌باقرعليه‌السلام سوال کنم، ببینم آیا این باور من درست است.

آقای من! من می‌توانم بگویم خدا در مکان است؟ آیا می‌توانم بگویم خدا همه جا هست؟

مگر تو نمی‌دانی که خدا بالاتر و والاتر از مکان‌ها می‌باشد، اگر خدا در مکان باشد، دیگر خدا نیست! هر چیزی که در مکانی باشد، آفریده شده است. خدا از همه صفات آفریده‌ها برتر است. خدا کسی است که مکان را آفریده است. خدا را هرگز با مکان و جا توصیف نکن!۶۳

وقتی من می‌گویم خدا همه جا هست، ذات و حقیقت خدا را در مکان فرض کرده‌ام و این با توحید سازگاری ندارد!

تو به من رو می‌کنی و از این سخن تعجّب می‌کنی، تو هم داستان معلّم و شاگردان را شنیدی. با خود می‌گویی: پس ما چگونه توحید را به بچّه‌های خود یاد بدهیم؟

باید خداشناسی را از اهل آن یاد گرفت. آیا موافق هستی سخن آن جوان گنهکار را برای تو بگویم؟

جوانی نزد امام حسینعليه‌السلام آمد و چنین گفت:

آقای من! من شخصی هستم که به گناه عادت کرده‌ام، هر کاری می‌کنم نمی‌توانم دست از گناه بردارم، به من کمک کنید تا دیگر گناه نکنم.

اگر می‌خواهی گناه کنی اشکالی ندارد، فقط جایی گناه کن که خدا تو را نبیند. جایی گناه کن که خدا از گناه تو بی‌خبر بماند.

جوان مقداری فکر کرد، رو به امام کرد و گفت: «من هر کجا بروم، خدا مرا می‌بیند و از گناه من باخبر است، من دیگر گناه نمی‌کنم».۶۴

دوست خوبم! دیدید که امام حسینعليه‌السلام چقدر دقیق و زیبا سخن گفت. آن حضرت نگفت: «خدا همه جا هست»، بلکه او گفت: «خدا همه مکان‌ها را می‌بیند، خدا به همه جا علم دارد».

حتماً تفاوت بسیار مهمّ این دو سخن را متوجّه شده‌ای.

اگر من بگویم «خدا همه جا هست»، معنای سخن من این می‌شود که خدا حقیقتی است که در مکان‌هاست.

امّا اگر من بگویم: «خدا به همه مکان‌ها علم و آگاهی دارد»، معنی آن این است که حقیقت و ذات خدا را بالاتر و والاتر از «مکان» فرض کرده‌ام و باور دارم که خداوند همه چیز را می‌بیند و از همه چیز باخبر است.

آری! خدا از ازل، بدون زمان و مکان بود، هنوز هیچ زمان و مکانی نبود، خدا بود.

پس حقیقت و ذات خدا قبل از همه مکان‌ها وجود داشته است. این حقیقت جاودانه، نیازی به مکان ندارد، اصلاً همه مکان‌ها، آفریده خود او می‌باشد.

خدا اراده کرد و هستی را آفرید، مکان را آفرید، اکنون که مکان آفریده شده است، هرگز خدا به مکان‌ها حلول نکرده است و برای همین نمی‌توانیم بگوییم حقیقت خدا در همه مکان‌ها است! البتّه خدا به همه مکان‌ها آگاهی کامل دارد، هیچ کجا، از قعر اقیانوس‌ها گرفته تا اوج آسمان‌ها از علم خدا به دور نیست، زیرا او آفریننده همه آن‌هاست.

شما هر کجا باشید، خدا با شماست! این کلام خدا در قرآن است:( هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ ) ، شما هر کجا که باشید خدا با شما هست.۶۵

معنای این سخن چیست؟

یکی از یاران امام‌صادقعليه‌السلام در مورد این آیه از آن حضرت سوال نمود، امام در پاسخ چنین فرمود: خدا یگانه است، او حقیقتی یگانه است، حقیقت و ذات او از آفریده‌های خود جدا می‌باشد، البتّه خدا به هر چیز احاطه دارد، همه چیز در دایره قدرت و علم و احاطه اوست. هیچ‌چیز برای خدا پوشیده نیست، حتّی ذرّه‌ای در آسمان‌ها و زمین از خدا پوشیده نیست».۶۶

آیا خدا درون ماست ؟

وقتی تو به درون خودت مراجعه کنی می‌توانی خدا را آنجا بیابی. کافی است سفری به درون خود بنمایی. لازم نیست در آسمان‌ها به دنبال خدا بگردی، خدا در همین نزدیکی، در درون توست. او در دل تو جای دارد.

تو چرا عادت کرده‌ای که همه چیز را بیرون از خود جستجو می‌کنی، خدا گنج درون توست، برو و این گنج را پیدا کن!

فقط کافی است نگاه خودت را عوض کنی تا خدا را در قلبت حس کنی، تو باید از سیاهی‌ها دوری کنی تا گوهر وجودت شکوفا شود، آن گوهر وجود تو، خدای توست که تو آن را گم کرده‌ای. باید تلاش کنی. باید دل تو از همه کینه‌ها پاک بشود، باید کارهای خوب انجام بدهی تا بتوانی به خدا که درون توست نزدیک و نزدیک‌تر شوی، آن وقت گرمای او را در قلب خودت احساس خواهی کرد و برای همیشه آرامش را تجربه خواهی نمود. آری! خدای تو همیشه با توست، درون توست! اگر می‌خواهی خدای خودت را بشناسی، خودت را بشناس! آن سخن عارف هندی را فراموش نکن که چنین گفته است: «خدا نهایت هستی شماست، دورنی‌ترین موجودی شماست. روح شماست. او صدای پنهانی است که در عمق وجودتان آرمیده است».۶۷

این سخنان یکی از دوستان من بود، من به این سخنان او گوش نمودم، ظاهر این سخنان خیلی زیبا بود، امّا من باید می‌دیدم آیا قرآن و اهل‌بیتعليه‌السلام این سخنان را تأیید می‌کنند؟

آیا واقعاً حقیقت خدا درون ما می‌باشد؟

من هیچ شکّی ندارم که خدا به ما از رگ گردن نزدیک‌تر است، خدا به همه چیز نزدیک است، او به همه چیز علم و آگاهی دارد، خدا از خود من به من داناتر است، خدا از راز دل من آگاه است.

از طرف دیگر، شکّی ندارم که رحمت و مهربانی خدا را می‌توانم با دل خود احساس کنم، وقتی من کار خوبی انجام می‌دهم، مهربانی خدا را به سوی خود جذب می‌کنم، آن وقت، احساس سبکی می‌کنم، احساس نشاط می‌کنم، این نتیجه آن است که رحمت خدا بر دل من نازل شده است، امّا من می‌توانم بگویم که خدا را درون خود پیدا کرده‌ام، آیا من می‌توانم بگویم که خدا گنج درون من است؟

سخن در این است که آیا حقیقت خدا، درون ما انسان‌هاست؟

باید مقداری بیشتر مطالعه و تحقیق کنم. مبنای من در این کتاب این است که سخنی بگویم که اهل‌بیتعليه‌السلام آن را تأیید کرده‌اند. باید باز هم مطالعه کنم.

امام‌باقرعليه‌السلام فرمود: «حقیقتِ خدا از آفریده‌های خود جدا است و آفریده‌ها هم از حقیقت خدا جدا هستند».۶۸

خدا بود و هیچ آفریده‌ای نبود، فقط او بود، او یگانه بود. بعداً خدا اراده کرد تا هستی را بیافریند. او زمین و آسمان را آفرید. خدا مرا هم آفرید، درون مرا هم آفرید. حالا چگونه ممکن است خدا درون من جای بگیرد؟

خدا هرگز در آفریده‌های خود جای نمی‌گیرد. خدا بالاتر از همه زمان‌ها و مکان هاست. خدا از آفریده‌های خود جدا می‌باشد.

اگر قبول کنم که خدا در درون من است، یک روز می‌آید که من نابود می‌شوم، زیرا همه چیز نابود می‌شود، همه فرشتگان هم می‌میرند، روحِ من هم می‌میرد. (وقتی که صور اسرافیل دمیده شود). آن وقت خدایی که در درون من است، چه خواهد شد؟

این سخن را یکبار دیگر گوش کن! این سخن از من نیست. از امام‌صادقعليه‌السلام است: «خدا از آفریده‌های خود جدا می‌باشد».۶۹

توجّه کن! این جدایی به معنای بی‌خبری نیست! خدا از همه چیز باخبر است، علم خدا به من از خود من بیشتر است. او راز دل مرا می‌داند، هیچ‌چیز از او مخفی نیست.

سخن من این است: حقیقت و ذات خدا از آفریده‌های او جدا می‌باشد، امّا خدا به آفریده‌های خود به خود آنان آگاه‌تر است.

اگر خدا درون ما نیست، پس چرا خدا در قرآن می‌گوید: «من از رگ گردن به شما نزدیک‌تر هستم»!

( نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ ) .۷۰

فکر می‌کنم تو دیگر می‌توانی جواب او را بدهی، خدا به ما نزدیک‌تر از خودمان است، یعنی از همه حالات و رفتار و احساس ما خبر دارد، او از راز دل ما آگاه است. خدا با علم خود به همه چیز نزدیک است، خدا به همه چیز احاطه دارد، خدا به همه چیز قدرت دارد، هر کاری که بخواهد می‌تواند انجام بدهد.

آری! خدا از خود من به من آگاهی بیشتری دارد، من یادم نیست که هفته قبل، ساعت ۱۰ صبح، چه چیزی بر دلم گذشته است؟ هوس انجام کدام کار را کردم، امّا خدا به همه هوس‌های دل من در طول عمر من آگاهی دارد.

اگر خدا درون ما نیست، پس چرا می‌گویند: دل آدم، حرم خداست؟

«القلبُ حَرَمُ اللّه».

آری! دل تو حرم خداست. در حرم خدا کس دیگری را جای نده.۷۱

این سخن از امام‌صادقعليه‌السلام است، چه سخن زیبایی!

امّا آیا معنای این سخن این است که خدا درون ماست؟

یک لحظه اجازه بده فکر کنم. نمی‌دانم هنوز به مکّه سفر کرده‌ای؟ آیا خانه زیبای خدا را دیده‌ای؟ این کعبه عجب شکوهی دارد. کعبه هم حرم خداست. کعبه شعبه‌ای از رحمت و مهربانی خداست. امیدوارم به زودی، خدا دیدار کعبه را نصیب ما کند!

اکنون یک سوالی از تو دارم: کعبه حرم خداست، آیا حقیقت و ذات خدا در درونِ کعبه است؟

هرگز!

این چه حرفی است که تو می‌زنی. کعبه، فقط حرم خداست، یعنی جایی که خدا آن را محترم شمرده و به ما دستور داده بر گرد آن طواف کنیم.

پس حقیقت خدا در کعبه نیست، خدا بالاتر از مکان و زمان است. اکنون که معنای «حرم اللّه» را فهمیدی، فکر می‌کنم بتوانی بگویی معنای این جمله چیست: «دل حرم خداست».

آری! دل آدمی، ارزش زیادی دارد، دل تو می‌تواند جایگاه محبّت به خدا شود، حیف است که دل تو اسیر دنیا و زیبایی‌های بی‌وفای آن گردد. وقتی دل با یاد خدا مأنوس می‌شود، اوج می‌گیرد، آن قدر عزیز می‌شود که حرم خدا می‌گردد، رحمت خاصّ خدا بر دل تو نازل می‌شود، آن وقت دیگر تو دوست خدا می‌شوی، فرشتگان به مقام تو غبطه می‌خورند، دل تو آن قدر نورانی می‌شود که فرشتگان از نور آن بهره می‌برند.

خلاصه آن که دل تو، حرم خداست، امّا سخن به آن معنا نیست که حقیقت خدا در دل تو، درون تو باشد.

آقای نویسنده! من سخنان شما را خواندم، امّا هنوز یک سوال در ذهنم باقی مانده است. دوست دارم بدانم شما به این سوال من چه پاسخی خواهید داد؟

سوال شما چیست؟

آیا شنیده‌ای که می‌گویند: «مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَف رَبَّه: هر کس خود را بشناسد، خدا را شناخته است».۷۲

آری! من این سخن را شنیده‌ام.

شما می‌گویی حقیقت خدا، در درون من نیست، اگر این سخن شما درست است، پس من چگونه می‌توانم با شناختِ خود، خدا را بشناسم؟

وقتی سخن را می‌شنوم، تصمیم می‌گیرم مطالعه و تحقیق بنمایم. به راستی معنای این سخن چیست؟ چگونه شناخت نفس می‌تواند شناخت خدا را برای ما به ارمغان آورد؟

در میان کتاب‌ها به سخن هِشام بن سالم برخورد می‌کنم، نمی‌دانم آیا او را می‌شناسی یا نه؟

او یکی از یاران امام‌صادقعليه‌السلام است، او بهره‌های زیادی از آن حضرت برده و در بحث‌های اعتقادی اطّلاعات زیادی کسب کرده بود. خیلی وقت‌ها او با افرادی که در شناخت خدا دچار انحراف شده بودند، سخن می‌گفت.۷۳

امام‌صادقعليه‌السلام برای هِشام احترام زیادی قائل بود، یک روز وقتی او نزد امام آمد، امام از جای خود بلند شدند و فرمودند: «هشام با دل و زبان و عملش، یاری‌کننده ما می‌باشد».۷۴

دوست من! اکنون که دیگر هشام را شناختی، می‌خواهم سخن او را برای تو بیان کنم، هشام چنین می‌گوید:

من خدای خود را با شناخت خودم شناختم، زیرا که من خودم را بهتر از هر چیز می‌شناسم. من از اجزای مختلفی تشکیل شده‌ام، اجزای بدن من به درستی وظیفه خود را انجام می‌دهند، وقتی فکر می‌کنم می‌فهمم که آفرینش من، بدون یک آفریننده امکان ندارد. من نشانه‌های عظمت خدا را در وجود خود می‌یابم و می‌فهمم که خالقی دارم.

من هر چه بیشتر در مورد خودم فکر می‌کنم، به شگفتی‌های بیشتری می‌رسم، کیست که این اعضای مرا با این دقّت آفریده است؟

این‌گونه است که من با شناخت بیشتر و بهتر خود به شناخت خدا می‌رسم، یعنی می‌فهمم که خدای توانا مرا آفریده است.۷۵

وقتی سخن هشام را خواندم، به فکر فرو رفتم، دوست داشتم از شگفتی‌هایی که خدا در وجودم آفریده است باخبر شوم:

در ریه‌های هر انسان حدود ۱۵۰ میلیون بادکنک کوچک وجود دارند که همواره از هوا پر و خالی می‌شوند و اکسیژن را به خون می‌رسانند؟

در خون سی هزار میلیارد سرباز سرخ‌پوش (گلبول‌های قرمز) وجود دارند که نقش مهمّی در بدن دارند و اکسیژن را که مایه حیات سلّول‌های بدن می‌باشد از ریه به سلّول‌ها می‌رسانند و گاز کربنیک که یک ماده کشنده و سمّی است را از آن‌ها گرفته و به ریه‌ها می‌آورند تا به وسیله بازدم به خارج بدن دفع شود.

عجیب‌تر این‌که روزانه دویست میلیارد از این سربازان سرخ‌پوش در راه انجام وظیفه خود فدا می‌شوند و برای این‌که در این سازمان خدمت‌رسانی، خللی ایجاد نشود هر روز به همین اندازه، گلبول‌های جدید تولید می‌شود!

در خون ما ۵۰ میلیارد سرباز سفیدپوش نیز (گلبول‌های سفید) وجود دارد که در بدن ما نقش یک ارتش مجهّز را بازی می‌کنند و به همه قسمت‌های بدن سر می‌زنند و هرگاه نقطه‌ای از بدن مورد هجوم میکروب‌ها قرار بگیرد با آن‌ها مبارزه کرده و در راه سلامت بدن تا سر جان فداکاری می‌کنند و به راستی اگر این سربازان مدافع نبودند، سلامت بدن ما در مقابل هجوم میکروب‌ها به خطر می‌افتاد.

کاش می‌توانستم بیشتر و بیشتر از شگفتی‌هایی که خدا در ما آفریده است برایت سخن بگویم.

اکنون می‌فهمم که منظور از این سخن چیست: مَنْ عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَف رَبَّه.

هشام که بزرگ‌شده مکتب امام‌صادقعليه‌السلام است، به من آموخت که اگر من در شگفتی‌های جسم و جانم فکر کنم، به این باور می‌رسم که من خدایی دارم که او مرا آفریده است، من عظمت او را بهتر می‌شناسم، قدرت او را بهتر درک می‌کنم، می‌فهمم که او چقدر نسبت به من مهربان بوده است و با چه دقّت و شگفتی مرا خلق نموده است.

دقّت کن! هشام نگفت که اگر من خودم را بشناسم، می‌توانم حقیقت خدا را بشناسم، بشر هرگز نمی‌تواند حقیقت خدا را بشناسد، خدا بالاتر و والاتر از فهم بشر است.

به راستی آیا می‌توان حقیقت خدا را با آفریده‌های خودش شناخت؟ مگر من و هستی من، آفریده خدا نیست. من چگونه می‌خواهم با شناخت خودم به شناخت حقیقت خدا برسم؟ من با شناخت بهتر خودم می‌توانم به عظمت و بزرگی خدا پی‌ببرم.

«آری! خدا بالاتر و والاتر از این است که با مخلوقات خودش شناخته شود».

این سخنی بود که از زبان من جاری شد. با خود گفتم، عجب سخنی گفته‌ام! شاهکار کرده‌ام! خدا هیچ‌کدام از صفات و ویژگی‌های مخلوقات خود را ندارد، او از همه این صفات والاتر و بالاتر است، وقتی خدا در هیچ صفتی، شبیه به مخلوقات خود نیست، من چگونه می‌خواهم با شناخت مخلوقاتش به شناخت حقیقت او برسم؟

معلوم است که این کار شدنی نیست، اگر من خودم را خوب بشناسم، یک آفریده خدا را شناخته‌ام، چگونه من می‌توانم با شناخت این آفریده، به شناخت حقیقت خدا پی‌ببرم؟

پیش خودم گفتم نزد امام‌صادقعليه‌السلام بروم و سخن خود را به آن حضرت بگویم. برای همین یک روز که فرصت را مناسب دیدم رو به امام‌صادقعليه‌السلام کردم و گفتم:

آقای من! من با گروهی از مردم در مورد خداشناسی سخن می‌گفتم، من به آنان سخنی گفته‌ام می‌خواهم بدانم شما آن سخن را تأیید می‌کنید؟

ای منصور بن حازم! سخن خود را برایم بگو!

من به آنان گفتم: «خدا بالاتر و والاتر از آن است که با شناخت آفریده‌هایش، شناخته شود».

آفرین بر تو! سخن تو درست است.۷۶

پس خدا را باید چگونه شناخت؟ آیا از شناخت خود به شناخت خدا راهی وجود ندارد؟

لحظه‌ای صبر کن! تو با شناخت خود می‌توانی به وجود خدا پی‌ببری، تو می‌توانی عظمت خدا را درک کنی، او چگونه تو را آفرید، به تو نعمت عقل داد که با این عقل تو بهترین مخلوق او و گل سرسبد جهان هستی شده‌ای.

آری! تو با شناخت خودت می‌توانی به عظمت و بزرگی او پی‌ببری، از مهربانی و عطوفت و رحمت او آگاه شوی. همه سخن من در این است که آیا می‌توانی با شناخت خودت، ذات و حقیقت خدا را هم بشناسی؟ این سخنی است که باید در مورد آن بیشتر فکر کنیم.

آیا دوست داری سخنی از امام سجادعليه‌السلام را برایت نقل کنم، دعای ابوحمزه ثُمالی را که خوانده‌ای؟ دعایی که در سحرهای ماه رمضان تو را به اوج لذّت مناجات با خدا می‌رساند.

در آن دعا، امام سجادعليه‌السلام چنین با خدا سخن می‌گوید: «یاربِّ یاربِّ یاربِّ... بِکَ عَرَفتُکَ: ای پروردگار من! من تو را به وسیله خودت شناختم!».۷۷

بار دیگر در این جمله فکر کن! امام سجادعليه‌السلام نمی‌گوید: «ای خدا من تو را با شناخت خودم شناختم»، او می‌گوید: «ای خدا! من تو را به وسیله خودت شناختم».

آری! اگر آیات قرآن نبود، اگر خود خدا در مورد خود سخن نگفته بود، اگر او پیامبران را نفرستاده بود، چه کسی می‌توانست خدا را بشناسد؟

تنها راهی که ما برای شناخت خدا داریم، همان قرآن است، قرآنی که خدا برای هدایت ما فرستاده است. قرآن، کتاب خداشناسی است. آیات زیادی از قرآن در مورد خدا و صفات اوست.

از همان اوّل قرآن را که باز می‌کنی، سوره حمد را می‌خوانی:( بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ ) : به نام خدایی که بخشنده و مهربان است. خدا خودش را این‌گونه معرّفی می‌کند.

( الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ) ستایش خدایی را که پروردگار همه هستی است...».

گمشده ما کجاست؟

تورات را مطالعه کرده‌ای و در آن خوانده‌ای که آخرین پیامبر خدا در حجاز ظهور پیدا خواهد کرد، نام او محمّد است. تو به سوی حجاز حرکت می‌کنی.

وقتی به مدینه می‌رسی می‌فهمی که محمّد از دنیا رفته است. خیلی ناراحت می‌شوی، به یاد می‌آوری که در تورات از جانشین محمّد سخنانی آمده بود، تو در آنجا خوانده‌ای که شوهرِ دختر او، جانشین او خواهد بود.

اکنون از مردم می‌پرسی که جانشین پیامبر شما کیست؟ تو را به سوی ابوبکر می‌برند. تو رو به خلیفه می‌کنی و می‌پرسی:

شما با پیامبر خود چه نسبتی داری؟

من پدرِ زن او هستم. دخترم، عایشه، همسر پیامبر بود.

آیا تو نسبت دیگری با پیامبر داری؟

خیر.

وقتی این سخن را می‌شنوی تعجّب می‌کنی، آخر چگونه ممکن است آنچه در تورات نوشته شده، اشتباه باشد، باید صبر کنی تا این معمّا را حل کنی.

اکنون رو به جناب خلیفه می‌کنی و می‌پرسی:

برای من بگو که خدای تو کجاست؟

خدای من در بالای هفت آسمان است.

آیا پاسخ دیگری هم داری؟

نه. جواب همین است که گفتم.

آیا کسی را می‌شناسی که از تو داناتر باشد تا نزد او بروم و سوال خود را بپرسم؟

بله. تو نزد عُمَر بن خطّاب برو! او جواب سوال تو را خواهد داد.

تو از مسجد بیرون می‌روی تا نزد عُمَر بروی و از او سوال خود را بپرسی، امّا جوابی که می‌شنوی همان جواب ابوبکر است: «خدا در بالای هفت آسمان است».

باید به جستجوی بیشتر بپردازی، باید بگردی و ببینی که چه کسی از همه مسلمانان داناتر است. تو سرانجام نزد علیعليه‌السلام می‌روی. تو از او سوال می‌کنی:

ای علی! نسبت تو با پیامبر چه بود؟

من شوهرِ فاطمه هستم. فاطمه، دختر پیامبر است. من اوّلین کسی هستم که به او ایمان آوردم.

تو خیلی خوشحال می‌شوی، این همان کسی است که تو به دنبال او بودی و در تورات وصف او را خوانده بودی.

اکنون تو می‌توانی سوال خود را بپرسی:

ای علی! برای من بگو که خدای تو کجاست؟

آیا می‌خواهی جریانی را که در زمان موسیعليه‌السلام روی داده است برایت بیان کنم؟

آری!

در زمان حضرت موسیعليهما‌السلام چهار فرشته در مکانی به هم رسیدند: یکی از آن‌ها از مشرق، دیگری از مغرب، فرشته‌ای از زمین، فرشته‌ای از آسمان. فرشته‌ای که از مشرق آمده بود، به فرشته‌ای که از مغرب آمده بود گفت: «من از پیش خدا می‌آیم، تو از کجا می‌آیی؟» او در جواب گفت: «از پیش خدا می‌آیم». او از فرشته‌ای که از زمین آمده بود همین سوال را کرد و او هم گفت: «از پیش خدا می‌آیم»، فرشته‌ای هم که از آسمان آمده بود، همین جواب را گفت.۷۸

اکنون تو متوجّه می‌شوی که همه آن فرشته‌ها از پیش خدا آمده بودند، آری! خدا بالاتر و والاتر از مکان است، همه مکان‌ها برای خدا یکسان هستند.

عبور مطلقاً ممنوع!

یادم نمی‌رود وقتی اوّلین بار به مدینه رفته بودم، دوست داشتم خود را هر چه سریع‌تر نزدیک ضریح پیامبر برسانم، مسجد پیامبر خیلی شلوغ بود، همه جا پر از جمعیّت بود، فقط یک مسیر کوچک باقی مانده بود که می‌توانستم از آنجا عبور کنم. جلو رفتم به یک نفر برخورد کردم که مشغول خواندن نماز بود، من خواستم از مقابل او عبور کنم که او دست خود را جلو آورد و مانع عبور من شد.

من خیلی تعجّب کردم، درست است که او داشت نماز می‌خواند، امّا من که مزاحم او نشدم، من به راحتی می‌توانستم از جلو او عبور کنم و او هم نماز خود را بخواند، خلاصه او محکم دست خود را جلو آورده بود و نمی‌گذاشت من رد بشوم.

پیش خودم گفتم: این دیگر چه نمازی است که این مرد می‌خواند؟ راه عبور را بسته است و نمی‌گذارد من عبور کنم. چاره‌ای نداشتم باید صبر می‌کردم تا نماز او تمام شود.

آن روز گذشت، بعدها فهمیدم که بعضی‌ها اعتقاد دارند که اگر کسی در هنگام نماز از مقابل آنان عبور کند، نماز آن‌ها باطل می‌شود، آن‌ها خیال می‌کنند که وقتی رو به قبله می‌ایستند و نماز می‌خوانند، عبور یک انسان از جلو آن‌ها می‌تواند ارتباط آن‌ها را با خدا قطع کند.۷۹

یکی از بزرگان اهل سنّت به نام «سُفیان ثوری» به مکّه آمد، او مشغول طواف خانه خدا شد. بعد از طواف نگاهش به امام کاظمعليه‌السلام افتاد و دید که آن حضرت مشغول نماز است و مردم از جلو او عبور می‌کنند و به هیچ وجه مانع آنان نمی‌شود. سفیان از دیدن این منظره خیلی تعجّب کرد، آخر این چه نمازی است که این آقا می‌خواند. او لحظاتی با خود فکر کرد و پیش خود گفت: چقدر خوب است بروم و با او سخن بگویم، او نمی‌داند که نباید در هنگام نماز کسی جلو او باشد، آخر او چگونه می‌خواهد با خدا ارتباط برقرار کند؟

سفیان صبر کرد تا نماز امام تمام شد، نزدیک رفت و سلام کرد و جواب شنید و بعد چنین گفت:

چرا شما اجازه می‌دهید در موقع نماز، مردم از مقابل شما عبور کنند؟

آن خدایی که من او را می‌پرستم از همه کس و همه چیز به من نزدیک‌تر است.۸۰

و این‌گونه بود که من فهمیدم خدا آن قدر به ما نزدیک است که هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع بین ما و او شود.