سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 22668
دانلود: 1898

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22668 / دانلود: 1898
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٧ - ٦: و اما انصاف ...؟

دكتر حفنى داود، استاد دانشكده زبان در قاهره ، مقدمه اى كه بر كتاب عبدالله بن سبا نوشته است ، سه پرسش زير را مطرح نموده است :

١ - آيا صحابى بزرگوار دچار خطا و لغزش و اشتباه مى شود؟

٢ - آيا مى توان از رفتار و گفتار او انتقاد كرد؟

٣ - آيا صحابى بزرگوارى ممكن است ، منافق و يا كافر شود؟

دكتر حفنى سپس خود به سوالات ياد شده پاسخ مى دهد: در مورد اول و دوم بى ترديد مى توان اظهارنظر كرد، و پاسخ مثبت داد، و در مورد پرسش ‍ سوم جواب منفى است ، زيرا نفاق و يا كفر مربوط به قلب انسان است ، و به جز خداوند از آن آگاهى ندارد (البته تا هنگامى كه كفر و نفاق را بر زبان نياورده است). بنابراين ما به برادران اهل سنت خود مى گوئيم چرا بايد خطاها و لغزش هاى خلفاء را انكار نمائيم ؟ گذشته از آن ، اگر ما نسبت به اصحاب پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارادتى داريم ، در واقع به طفيل ارادتى است كه به پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داريم ، و فقط به اعتبار صحابى بودن آنان نمى باشد، ما هنگامى كه انكار كنيم كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جانشين و وصى و خليفه اى براى دوران بعد از خود معين ننمود، در نظر همه عقلاى عالم پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود را زير سؤ ال برده ايم ، زيرا همه عقلاى عالم و دانشمندان جهان خواهند گفت : اين چگونه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و چه گونه عقل كلى است كه مردم را بعد از مرگ خود بلاتكليف رها كرد و رفت ، و خود باعث اختلاف گرديد.

ما اگر امروز عمر را به خاطر اعتراضاتى كه به پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد كرده ، مانند صلح حدبيه ، و ممانعت از نگارش وصيت در بيمارى مرگ خود، مقصر و خطاكار ندانيم ، بايد پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را خطاكار بدانيم ، امروز كه نه سفره هاى رنگين ، و نه پول هاى گزاف ، و نه مناصب و پست و مقامهاى مهم لشكرى و كشورى بنى اميه وجود ندارد، و نه ترس از دژخيمان و جلادان ، و كشتار و تبعيد، و زندان و زجر و سلب و نهب مخالفانشان وجود دارد؟ و...(٤٥٣)

اعترافى ديگر:

ابوبكر انبارى در كتاب امالى خود گويد: علىعليه‌السلام در مسجد، در كنار عمر نشسته بود، و تعدادى از مردم نيز در آنجا حضور داشتند، چون حضرت برخواست ، و از مجلس بيرون رفت ، كسى متعرض او گرديد، و او را متهم به خودستائى ، و خود بزرگ بينى نمود، عمر گفت : او واقعا حق دارد خود را به ستايد و به وجود خود افتخار نمايد، به خدا سوگند، اگر شمشير او نمى بود ستون اسلام استوار نمى گرديد، و گذشته از اين او آگاه ترين امت اسلام است به امور قضائى ، و او داراى سابقه و شرافت است ؛ آن مرد به عمر گفت : با اين كيفيت چه چيز شما را وادار كرد كه خلافت را از او باز داريد؟ گفت : به خاطر جوانيش ، و اين كه به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود، دوست نداشتيم خلافت به او برسد.(٤٥٤)

اين اعتراف دوگانگى طرز تفكر عمر و همراهانش ، كه نگذاشتند، وصيت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نگارش در آيد، با شخص پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيان مى دارد، پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ايمان و شرافت و منزلت ، و توان و مديريت افراد را نه بر اساس سن و سال تعيين مى كرد، و بلكه بر اساس توانائى آن شخص ، و دارا بودن آن صفات و شرائط، خواه جوان ، و يا كهنسال باشد، و لذا مى بينيم اسامه هفده ، و يا حداكثر بيست ساله را فرمانده قشونى كرد كه سران و بزرگان در آن سپاه بودند، اما عمر و يارانش نپذيرفتند،(٤٥٥) و هم او و يارانش نيز كه دريافتند پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صريحا مى خواهد باز هم علىعليه‌السلام را خليفه خود نمايد، و آن را به نگارش در آورد، نمى توانستند براى هميشه جوانى را به اصطلاح حاكم بر سرنوشت خود بدانند، و نيز مى دانستند، كه اگر هم اكنون خلافت به علىعليه‌السلام واگذار شود، پس از او نيز در ميان فرزندان او، گردش خواهد نمود، به دليل سفارشات مكرر پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در مورد امامان دوازده گانه ،(٤٥٦)

و به همين دليل است كه او را متهم به دوستى فرزندان عبدالمطلب مى كنند. مگر پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى دانست علىعليه‌السلام جوان است (علىعليه‌السلام در آن موقع حدود سى و چند سال داشت - م -) و آيا پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انبوه ريش ‍سفيدان را نمى ديد كه دور و بر او مى پلكند؟ و آيا مگر على بن ابى طالبعليه‌السلام را پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى شناخت كه از اين سكه هاى قلابى نيست و بستگان خود را به دليل خويشى و بستگى مقدم نمى دارد، و گواه بر اين مطلب رفتار حضرت است با برادر خود عقيل ، و عمر اين خصوصيات را بهتر از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى دانست ، و آيا مى توانيم بگوئيم : پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى دانست كه او چنين است كه عمر مى گويد، و يا مى دانست كه چنين است و با وجود آن ، چنين شخصى را بر امت خود مسلط مى كند، حاشاك يا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه چنين باشى وليكن تو بهترين را، براى بهترين و مهم ترين و مسئوليت دارترين مهم انتخاب نمودى ، اما كژانديشان نگذارند.

٨ - ٦ : عذرخواهى جالب

ابو جعفر نقيب عذرخواهى جالبى دارد كه شنيدنش مى ارزد، گرچه تقريبا عموما چنين استدلال نموده اند، چنانچه قاضى القضاة عبدالجبار معتزلى نيز چنين استدلالى دارد.(٤٥٧)

ابن ابى الحديد گويد: از ابوجعفر نقيب سؤ ال كردم : و اين اخبار را براى او خواندم : من اين روايات را صريح در خلافت علىعليه‌السلام مى بينم كه به اين معنا دلالت دارند؟ اما از سوى ديگر بسيار بعيد مى دانم كه اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متفق شوند، و همگى تلاش كنند براى اين كه دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دفع نمايند، هم چنانكه بعيد مى دانم اصحاب براى از بين بردن يكى از معالم دين مانند توجه به كعبه در هنگام نماز، و روزه ماه رمضان ، و ديگر شعارهاى دنيى ، اتفاق پيدا كنند.

نقيب در پاسخ گفت : آنان معتقد بودند كه خلافت از شعاير مذهبى است و همانند ديگر احكام شرعيه مثل نماز و روزه ، و بلكه آنان مسئله خلافت را هم چون مسائل ديگر دنيوى مى پنداشتند، مانند: فرماندهى فرماندهان و تدبير جنگها و سياست مردم دارى و رعيت پرورى آنان در مخالفت اين امور باك نداشتند، و در صورتى كه در آن مصلحتى مى ديدند، از مخالفت با دستورات پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين گونه موارد پروائى نداشتند، و به همين جهت است كه مى بينيم از شركت در سپاه اسامه ، ابوبكر و عمر امتناع مى ورزند، زيرا مصلحت ديدند در مدينه باقى بمانند...(٤٥٨).

پاسخ اين كه : ما نيز جز اين چيزى نمى گوئيم كه آنان عقيده شخصى خود را بر نظريات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترجيح دادند، و بر خلاف دستور صريح قرآن عمل نمودند:

( وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواوَاتَّقُوا اللَّـهَإِنَّ اللَّـهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ ) (٤٥٩): آنچه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شما دستور مى دهد انجام دهيد، و از آنچه شما را نهى مى كند، خوددارى نمائيد. و اين دستور شامل همه مسائل است كه از سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن مورد، فرمانى صادر شده است ، خواه در امور عبادى محض و يا به اصطلاح در امور دنيوى از قبيل حكومت و اداره شئون مختلف مردم ، باشد. و بر فرض صحت اين ادعا، عمر فقط مى تواند نظر شخصى خود را بيان دارد، اما جسارت چرا؟ با چه مجوزى به خود اجازه مى دهد، اين چنين به ساحت قدس نبوى جسارت نمايد؟ مگر اين كه گفته شود: چون عمر و ديگران ، از اين دستور، وجوب اجراء استفاده مى نمودند، براى كم رنگ نمودن فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت هذيان به او دادند تا وجوب آن ساقط شود، و ديگر اطاعت از آن واجب نباشد.

زيرا به فرض اين كه اين گونه امور اجتهادى باشد، اما در اين مورد خاص ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با صدور دستور مسئله را به اجتهاد واگذار ننموده ، كه هرگونه به نظرشان آمد عمل كنند، بلكه دستور صادر نموده و حق اجتهاد را سلب نموده است

و اين كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متخلفين از شركت در سپاه اسامه را شايسته نفرين و لعنت خدا به شمار مى آورد خود گواه است كه مسئله اجتهادى نبوده است ، و پيروى از آن واجب بوده ، و اگر تخلفى صورت نگرفته ، پس به مجوزى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متخلفين را لعنت مى نمايد.(٤٦٠)

٩ - ٦: دفاعياتى ديگر

١ - اين كه عمر با اين لفظ (هذيان) به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعتراض‍ ننموده است و بلكه گفته است : (بيمارى بر او غلبه يافت) و در صحيح بخارى چنين چيزى نيست

٢ - بر فرض كه جمله ياد شده از عمر صادر شده است اسائه ادبى صورت نگرفته است زيرا (هجر) به كلمه اى گفته مى شود كه مريض در هنگام شدت درد آن را بر زبان جارى مى سازد، و به معناى خاصى نيست ، و هر كلمه اى كه مريض در حال شدت بيمارى بر زبان جارى مى سازد (هجر) ناميده مى شود.

٣ - و اين كه عمر مانع شد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منظور خود را بنويسد، علماء در اين رابطه گفته اند: عمر بيم آن داشت كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خاطر شدت درد چيزى بنويسد كه منافقين آن را درك نكنند، و همين مسئله باعث اختلاف در ميان مسلمانان گردد.

و برخى ديگر گفته اند: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همانند بيماران سخن مى گفت ، و در واقع نمى خواست چيزى بنويسد، چنانچه بيماران مى گويند: فلان و فلان را مثلا حاضر نمايند.

٤ - عمر در هنگام صحت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسيار مى شد كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گفت : فلان كار را انجام بده و فلان كار را انجام مده ، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با او موافقت مى كرد، و او داراى اين موقعيت بود نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هنگام صحت و سلامت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و او بر اساس عادت خود، در هنگام بيمارى نيز چنين كرد، و اگر كسى در حالات عمر مطالعه كند، از اين كار او در شگفت نخواهد بود.

٥ - از كجا معلوم است ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست با اين نگارش خود، علىعليه‌السلام را به خلافت نصب نمايد، و اين مطلب از باب علم به غيب است ، و چرا نگوئيم مى خواست ابوبكر را به خلافت برگزيند، چنانچه در اين مورد نيز روايت است كه فرمود: ابابكر را فراخوانيد تا براى او سفارشى بنويسم

٦ - اين مطلب كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام با اين نوشته به خلافت نصب نمايد، متناقض است با ادعاى نصب علىعليه‌السلام به خلافت در غدير خم

پاسخ يكم :

١ - راويان حديث با قطع و يقين لفظ (هجر) را ذكر نموده اند،(٤٦١) و بخارى نيز در صحيح خود در چند مورد با الفاظ مختلف از اين حديث ياد نموده است و از آن جمله است با واژه (هجر)(٤٦٢) كه به صورت سؤ ال مطرح نموده است ، و در روايت كلمه را عوض نموده و بجاى آن (غلبه الوجع): بيمارى بر او غلبه يافته است ، گذارده و نيز باب (جوائز الوند) بلفظ (هجر: هذيان) حديث را ذكر نموده است ،(٤٦٣)

پاسخ دوم :

ابن اثير در مورد واژه (هجر) گويد: در بيمارى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او گفتند: ما شاءنه ؟ اءهجر: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را چه شده است ؟آيا به خاطر بيمارى كلامش در هم شده است ؟ و اين بهترين چيزى است كه مى توان در اين رابطه گفت ، كه به صورت سؤ ال مطرح شود، و نبايد به صورت (اخبار): خبر دادن باشد، زيرا در اين صورت از ماده فحش و يا هذيان خواهد بود. و گوينده اين سخن عمر است ، و گمان نمى رود او چنين منظورى داشته است ،(٤٦٤).

روشن است كه استفهام ، و اخبار حقيقت معناى واژه را تغيير نمى دهد، و اين اثير نخواسته است بگويد: معناى سؤ ال واژه با معناى اخبارى آن تغيير مى يابد، چرا كه سخن درهم و برهم بيمار، همان هذيان است ، و تنها تفاوتى كه دارد صورت سؤ ال ، و اخبار، تنها، بيانگر ميزان اعتقاد شخص ‍خبر دهنده و سؤ ال كننده است ، در صورت سؤ ال باور صد در صد، نمى باشد، و اخبار دادن حاكى از باور شخص خبر دهنده است پس ‍ معناى واژه ، در هر دو صورت هذيان است و ما در اين رابطه سخنى خواهيم داشت

ابن اثير در اينجا بعضى از روايات را كه به صورت سئوالى نسبت هذيان را مطرح كرده است مورد شاهد قرار داده ، و روايات ديگرى كه با لفظ (هجر) و (ليهجر) و (غلبه الوجع)و... كه همگى يك منظور را مى رساند و بيانگر معتقدات عمر نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ، لااقل در ظاهر مورد نظر قرار نداده است ، گرچه از آن اطلاع داشته ، و براى تخفيف در مقدار جسارت روايت سئوالى را شايسته تر دانسته است ، چرا كه بعيد مى داند عمر چنين اقدامى كرده است نتيجه اين كه واژه (هجر) به معناى هذيان است ، حال به صورت سؤ ال مطرح شده ، و يا به صورت خبر؟ با مراجعه به اخبار كه قبلا بخشى از آن بيان شد اين مطلب روشن مى شود. و آيا صحيح است به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت هذيان داده شود، چه در بيمارى و چه در حال سلامتى ؟ اين مطلبى است كه عقل و شرع هر دو آن را ممنوع مى شمارد، اما عقل ، زيرا اگر كسى در هر حال دچار هذيان شود، و از اين جهت مصون نباشد، كه ممكن است هذيان بگويد، اشتباه كند، در بسيارى از گفتار و رفتار او ترديد مى شود، بنابر آن قول و فعلش حجت نيست ، و اين مطلب با مقام نبوت منافات دارد، و فوائد بعثت را زير سؤ ال مى برد.

و از نظر شرع آيات بسيارى در قرآن است كه دستور مى دهد: از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اطاعت شود.

و هر فرمانى مى دهد بايد آنرا انجام داد، و اگر احتمال دهيم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دچار هذيان مى شود يعنى سخنان نامربوط مى گويد (العياذ بالله) خداوند چنين دستورى نمى داد، تعدادى از اين آيات را در سابق بر شمرديم ، و اكنون تعدادى از آيات ديگر در اين رابطه

١ –( أَطِيعُوا اللَّـهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ ) از خداوند و رسول گرامى اطاعت كنيد.

٢ –( وَمَا كَانَ لِمُؤْمِنٍ وَلَا مُؤْمِنَةٍ إِذَا قَضَى اللَّـهُ وَرَسُولُهُ أَمْرًا أَن يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ ) هيچ مؤ من و مؤ منة اختيار ندارد، در مورد امور خودشان ، هنگامى كه خدا و رسولش دستورى دهند.

٣ –( وَمَا صَاحِبُكُم بِمَجْنُونٍ ) پيامبر مجنون نيست ، و آيات ديگرى در اين رابطه

و كسى كه دچار هذيان شود، خداوند دستور نمى دهد از او اطاعت كنند.

هذيان نيز نوعى جنون است ، يعنى نتيجه جنون هذيان است ، و هنگامى كه خداوند جنون را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نفى مى كند، در واقع هذيان را نفى نموده است ، زيرا جنون حالتى است كه عقل انسان را تحت پوشش خود قرار مى دهد، و هذيان و كلام نامنظم نيز ناشى از همين مسئله است

و از اينجا روشن مى شود تغيير كلمات ، چيزى را عوض نمى كند.

پاسخ سوم :

اين كه گفته شد: عمر از بيم اين كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيزى بنويسد كه منافقين آن را درك نكرده اولا چگونه تصور مى شود، پيامبر چيزى را كه با نوشتن آن كسى گمراه نمى شود، توصيف كند، و همان باعث گمراهى و اختلاف شود، نوشتارى كه مضمون آن باعث نجات از گمراهى مى شود، چنانچه مى شود، چنانچه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را چنين توصيف مى كند، خود سبب اختلاف و گمراهى گردد، و اين خود توهين ديگرى نسبت به ساحت قدس نبوى است

ديگر اين كه چگونه عدم فهم منافقين باعث ايجاد اختلاف در ميان مسلمين خواهد گرديد، مسلمانانى كه مقصود و مراد رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درك مى كنند، و معتقد هستند آنچه او بگويد و بنويسد باعث نجات آنان از گمراهى خواهد گرديد.

و اگر واقعا عمر چنين قصدى داشت ، لازم بود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با عبارات و جملات زيبائى آگاه مى نمود، و به اين گونه مقصود خود را توضيح مى داد، نه اين كه او را از نوشتن مقصود خود باز مى داشت

و نيز اگر مقصود عمر از ممانعت نگارش نامه چنين بود كه گفته شد، چرا ابن عباس در هنگام يادآورى اين پرخاش ، گريه مى كند، بگونه اى كه بر اثر ريزش اشك ، سنگريزه هاى جلو رويش خيس مى شود و مى گويد: مصيبت ، مصيبت روز پنجشنبه است ، آيا كسى جز اين مدافع مقصود عمر را به اين گونه درك نكرد.

و بر فرض صحت اين كه مقصود عمر همان بود كه گفته شد، باز دارى در صورتى است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در موضوعى به مشورت بنشيند، اما در موردى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميمى اتخاذ كند كسى حق انتخاب ندارد، چنانچه آيه به آن اشاره نمود.

پاسخ چهارم :

اين كه گفته شد: عمر در مسائل بسيار با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخالفت مى كرد، و به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امر و نهى مى نمود و در امورى دخالت مى نمود كه حق دخالت نداشت ، و اين مسئله عادتى شده بود براى او و... آرى اين درست كه در بسيار از امور دخالت هاى ناروا مى نمود، از قبيل صلح حديبيه ، نماز خواندن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر جنازه فرزند ابى منافق ، و نيز نماز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر جنازه شخص ديگرى و... كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مخالفت هاى او اعتناء ننمود و بكار خود ادامه داد، كه در اين موارد و مشابه آن بر اساس حسن خلق و روش زيباى خود با او معامله و مجامله مى نمود، و اين رفتار به آن معنا نيست كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از عمر پيروى مى كرد و منتظر راهنمائى هاى او بود، او بى نيازتر از اين بود.

پاسخ پنجم :

از كجا معلوم است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست علىعليه‌السلام را در اين نوشتار به خلافت منصوب دارد؟ شواهد و قرائنى به اين معنا دلالت دارد، و از باب غيب گوئى نيست ، تصريحاتى كه پيش از اين در قرآن و دستورالعملهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و حديث ثقلين و نيز خود گفتار عمر در اين باره ، چنانچه در صفحات پيشين گذاشت(٤٦٥) و تكرار موجبى ندارد و در آخر اين كه تاءكيد در چيزى هرگز متناقض با آن چيز نخواهد بود، و سفارش بعدى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد خلافت علىعليه‌السلام مؤ يد دستورات پيشين او در اين رابطه است

و شگفتا...!

كه برخى از راويان حديث به خاطر كاهش اين جسارت تصرفاتى در الفاظ حديث نموده اند، و آن را به صورت جمله سئوالى ، و گاهى سئوالى انكارى ذكر كرده و گفته اند: عمر در واقع سؤ ال نمود: او را چه شده است ، آيا هذيان مى گويد...؟ از او سؤ ال كنيد...! چنانچه بخارى و مسلم به اين لفظ نيز روايت نموده اند.(٤٦٦)

و چگونه از كسى كه احتمال مى رود هذيان بگويد، سؤ ال مى شود: و آيا عمر بگونه سؤ ال مطلب خود را مطرح نموده است ؟ اگر چنين است پس چرا به دنبال آن مى گويد: كتاب خدا ما را كفايت مى كند، اگر باورش آن نيست كه مى گويد پس چرا خود و ديگران را بى نياز از او مى داند.

و شگفت آورتر اين كه هرگاه گوينده اين كلام را معين مى كنند، لفظ را تغيير مى دهند، و بجاى كلمه (هذيان) جمله (غلبه بيمارى را) مطرح مى كنند، و هرگاه نامى از گوينده آن نمى آورند، لفظ اصلى را بكار مى گيرند.

و شگفت تر اين كه همان كسانى كه نسبت هذيان را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى دهند، براى شايستگى ابابكر در امر خلافت ، مدعى هستند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر را براى نماز معين نمود، پس ‍ شايسته خلافت است ، در حالى كه دستور نماز چنانچه مدعى هستند، پس از دستور آوردن كاغذ و قلم بوده است ، و در حالى اين دستور را داده است كه در حال اغما و بيهوشى ، و گاه حالت عادى بود و در شدت بيمارى بوده است ، و نماز ابى بكر چنانچه مدعى هستند هفده نماز بوده كه آخرين آن صبحگاه روز دوشنبه روز وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد، و داستان قلم و كاغذ، روز پنجشنبه بوده است ، و چگونه است كه دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى قلم و كاغذ (هذيان) است ، و سفارش به نماز ابى بكر هذيان نيست ؟

و شگفت تر اين كه هنگامى كه ابوبكر به عثمان دستور مى دهد: بنويس اما بعد، و سپس بى هوش مى شود، و عثمان جمله را به اين گونه تمام مى كند: اما بعد « فقد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم الكم خيرا منه(٤٦٧) :» عمر خطاب را به جاى خود نصب نمودم و پس از آن ابوبكر بهوش مى آيد، و به او مى گويد:

بخوان ، وقتى جمله را تمام شده مى بيند، به او مى گويد: بيم داشتى جمله را تمام نكنم ، و مردم دچار اختلاف شوند و بعد نوشته اش را تاءييد نمود.

در اينجا به ابى بكر نسبت هذيان نمى دهند، در حالى كه حالش وخيم تر از پيامبر اكرم بود، لحظه به لحظه غش مى نمود و مدهوش مى شد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پنج روز قبل از رحلت خود چنين وصيتى خواست بنمايد، نسبت آن چنانى به او دادند؟ چه تفاوتى بين اين دو مى تواند وجود داشته باشد، جز اين كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواست نسبت به علىعليه‌السلام راجع به خلافت سفارش و تاءكيد كند پس از اين كه در اجراى فرمان بسيج سپاه اسامه تعلل ورزيدند؟ و چه چيز باعث گريه شديد ابن عباس بعد از گذشت زمانى طولانى از اين جريان مى شود كه هر وقت بياد مى آورد جريان روز پنجشنبه را بى اختيار گريه مى كند كه زمين را خيس مى كند، و اين نوشتار كوچك ميتواند متضمن چه چيزى باشد كه امت را براى هميشه از گمراهى نجات بخشد، بجز خلافت اميرالمؤ منين علىعليه‌السلام و فرزندان معصوم او، و به دليل اين كه عصمت فقط در آنها وجود دارد، و ديگران فاقد اين معنا هستند. و اگر بجز على و فرزندان او، ميتوانستند مردم را از گمراهى نجات بخشند، هيچ يك از آن مسائلى كه روى داد، و هنوز نيز دنباله آن ادامه دارد، اتفاق نمى افتاد.

و اين كه گفته شد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با در خواست قلم و كاغذ مى خواست ابابكر را به خلافت نصب نمايد، بايد گفت : اگر چنين احتمالى وجود مى داشت عمر خود اقدام به نگارش آن مى كرد، با آن اشتياقى كه نسبت به ابى بكر داشت ، تا نيازى به مسائلى كه بعدا انجام شد نداشته باشد، از قبيل هجوم به خانه فاطمهعليها‌السلام و...و نيز پاسخ سؤ ال ششم در ضمن داده شد، كه تكرار سفارش ، دستور اول را نقض ننموده ، و بلكه آن را تاءكيد مى نمايد.

و شگفت اين كه عمر گويد: كتاب خداوند ما را كفايت مى كند، اين خود را بزرگترين ادعاهاست ، زيرا هرگز آنان به تمام نيازمندى هاى امت اسلام آگاهى نداشتند، و قرآن نيز حتى جزئيات نمازهاى پنجگانه را مطرح ننموده است ، و اگر واقعا چنين مى بود، پيامبر اكرم عترت را در كنار قرآن قرار نمى داد، و نمى فرمود: اين دو از يك ديگر جدا نشوند، و بسيارى از احاديث است كه اين ادعا را تكذيب مى كند، و اعتراف عمر در مناسبتهاى مختلف به عجز و ناتوانى خود، در حل مشكلات دينى مردم و...

ابى الدرداء گويد: در حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوديم ، كه چشم به آسمان دوخت و فرمود: نزديك شده است كه علم از ميان مردم رخت بر بندد بگونه اى كه به چيزى از آن دست نيابند؛ زياد بن لبيد انصارى عرضه داشت : چگونه علم از ميان مردم مى رود، در حالى كه ما قرآن را خوانده ايم و به زن و فرزندان خود آن را مى آموزيم ؟ فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، من تو را در شمار فقهاى مدينه مى دانستم ، اين تورات و انجيل است نزد يهود و نصارى ، چگونه آنها را بى نياز مى كند،(٤٦٨).

و چگونه با وجود اين برنامه عمر مدعى مى شود كتاب خداى ما را كفايت مى كند، آيا آگاهى عمر از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيشتر است كه قرآن چه جايگاهى در ميان مردم دارد، و يا اين كه عمر به مطالب قرآن اطلاعات بيشترى دارد؟