سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 22675
دانلود: 1901

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22675 / دانلود: 1901
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٩ - ١٤: سكوت اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

ممكن است اين سؤ ال مطرح شود، كه اگر ابوبكر در مورد ارثيه فاطمهعليها‌السلام به خطا حكم نمود، و روايتى كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل نمود، حجت نبوده و قدرت معارضه با صريح قرآن را ندارد، و جز او ديگرى اين روايت را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشنيده است ، چرا همگى در اين رابطه سكوت نموده و دم نزدند و به ابوبكر اعتراض نكردند؟

سيد مرتضىرحمه‌الله در اين رابطه پاسخى از ابوعثمان جاحظ از كتاب (العباسية) او نقل نموده است كه خلاصه اى از آن را در اينجا ذكر مى كنيم : ابوعثمان جاحظ(١٠٥٣) گويد:

عده اى گمان دارند، دليل بر صدق خبر ابوبكر و عمر در مورد منع فدك از فاطمهعليها‌السلام سكوت اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و ترك اعتراض آنان است

سپس گويد: اگر ترك اعتراض به ابى بكر و عمر از سوى اصحاب دليل بر صدق گفتار آن دو باشد، ترك اعتراض به فاطمهعليها‌السلام در هنگام احتجاج با ابى بكر نيز، دليل بر صحت گفتار فاطمهعليها‌السلام است بخصوص اين كه گفتگوى آنان در اين رابطه به درازا كشيده شد، مراجعه و اصرار فراوان گرديد، و شكايت ها شد، و موجبات خشم و غضب فراهم گرديد، و از سوى فاطمهعليها‌السلام به نقل اوج رسيد كه حتى سفارش ‍ نمود ابابكر بر او نماز نگذارد، و هنگامى كه براى مطالبه حق خود، با ابوبكر و همراهانش احتجاج نمود به او گفت : در هنگامى كه مردى ، چه كسى از تو ارث مى برد؟ و او گفت : خانواده ام ؛ حضرت فرمود: پس چه شده است كه ما از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارث نمى بريم ؟ و بالاخره پس از اين كه او را از ارث محروم نمود، و در حق او بخل ورزيد، و بر عليه او دليل اقامه نمود، و مسئله را آشكارا كرد، و فاطمهعليها‌السلام ظلم و ستم را مشاهده كرد، و خود را بدون يار و ياور ديد، گفت : به خدا سوگند بر تو نفرين خواهم كرد، و ابوبكر گفت : من در حق تو دعا مى كنم ، و فاطمهعليها‌السلام گفت : هرگز با تو سخن نمى گويم ، و او گفت : من هرگز تو را ترك نمى گويم

بنابراين اگر عدم اعتراض اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دليل بر صحت گفتار ابوبكر است ، ترك اعتراض به فاطمهعليها‌السلام نيز دليل بر صحت خواسته اوست ، زيرا حداقل واجب ، بر اصحاب اين بود كه اگر خواسته فاطمهعليها‌السلام بى مورد بود و به آن آگاهى نداشت ، او را آگاه مى كردند و اگر ادعايش از روى فراموشى بود، او را يادآورى مى كردند و به او تذكر مى دادند كه اعتراض نكند، و راه ناصواب نرود، و اين كه مى بينيم در هر دو جانب سكوت اختيار نموده اند، سكوت آنان را دليل هيچ چيز نمى پنداريم ، و رجوع به اصل حكم خداوند در مورد ارث ، در اين صورت ، تنها راه درست است ، و بر همگان واجب است كه به اين اصل مراجعه شود...

ديگر اين كه چگونه ترك اعتراض اصحاب را دليل و حجت قاطع بدانيم ، در حالى كه عمر صريحا اعلان مى دارد: دو نوع متعه در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود داشت ، متعه حج و زنان ، و من از آن جلوگيرى مى كنم ، و آن را تحت پيگرد قرار مى دهم ، و هيچ كس در اين رابطه اعتراض نمى كند، و ممانعت از اجراى اين دو حكم الهى را ناپسند نمى داند، و حتى از او سؤ ال نيز نمى كنند، و شگفت زده نمى شود كه چگونه دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را اين چنين ناديده گرفته و صريحا بر خلاف آن دستور مى دهد؟ و چگونه ترك اعتراض اصحاب را مى توان دليل بر چيزى دانست ، در حالى كه عمر صريحا پس از رحلت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،در سايبان بنى ساعده اظهار مى دارد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: پيشوايان از قريش ‍ هستند، (يعنى غير از قريش به خلافت نمى رسند) و چگونه در هنگام مرگ خود گويد: اگر (سالم) زنده مى بود هرگز در مورد او براى خلافت ترديد نداشتم ، در حالى كه سالم برده اى متعلق به زنى از انصار بوده كه آن زن او را آزاد ساخت ، و از قريش نبوده است ، و هيچ كس در اين مورد به او اعتراض ننمود و با او مقابله نكرد و از كارش در شگفت نماند.

ترك اعتراض و سكوت مردم ، دليل تصديق كسى است كه داراى قدرت و شكوت نباشد، اما كسى كه صاحب قدرت و شكوت است اگر سخنى گويد، و مردم سكوت كنند هرگز اين سكوت و عدم اعتراض نشانه تصديق گفتار صاحب قدرت نمى باشد.

ابوعثمان گويد: ممكن است گفته شود: بلكه دليل بر صدق گفتار، و درستى كار آنان ، خوددارى اصحاب از خلع آنان از حكومت ، و عدم شورش بر آنان است ، همان كسانى كه بر عثمان شوريدند، به خاطر كارى كه از انكار قرآن ، و مخالفت با دستورات صريح پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گناه آن به مراتب كمتر بود، و اگر مسائل آنچنان است كه مى گويند، و توصيف مى نمايند، امت همان روشى را در مورد ابوبكر و عمر به كار مى بردند، كه در مورد عثمان انجام دادند، در حالى كه عثمان ، داراى نيروى بيشتر، و قومى شريف تر، با تعداد بيشتر و ثروتى افزون تر، و تجهيزاتى بيش از آنان داشت

پاسخ اين كه : آنان قرآن را (به صورت ظاهر) منكر نشدند، و دستورات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را (در ظاهر امر) انكار نكردند، بلكه پس از اقرار به حكم ميراث ، مدعى روايتى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شدند كه (عقلا) محال نبوده و ادله عقلى وجود اين روايت ، و آن تاءويلات در حديث را ممتنع ندانسته ، و نيز شايد برخى از اصحاب آنان را به خاطر اين كه در ميان قوم خود عادلش مى پنداشتند، تصديق نموده ، زيرا ظاهرشان مصون از لغزش بود، و پيش از اين نيز گناه و خيانتى مشاهده ننموده ، بنابراين تصديق آنان از جهت حسن ظنى بوده كه داشتند. و نيز به اين جهت كه بسيارى از آنان از حقيقت ادله اطلاع نداشتند، و به همين جهت اعتراض اندك گرديد، و مردم مسائل را واگذار كردند، و همين امر باعث شد كار مشتبه شود، و موجب شد كه جز آگاهانى پيشتاز نتوانند مسائل را دريابند.

و نيز به اين جهت كه ابوبكر و عمر كمتر از بيت المال استفاده كرده ، و از آن بهره مى جستند، و مردم خواهان آن هستند كه سلطان در مسائلى كه موجب ازدياد اموال آنان شده سخت گير نباشند، و ماليات هائى را كه از آنان مى گيرند به مصرف شخصى خود نرسانند، بر خلاف عثمان كه چنين نبود، و نيز ممانعت ابوبكر و عمر از استرداد حق عترت ، موافق با خواسته بزرگان قريش و عرب بود. و نيز عثمان خود داراى ضعف نفسانى بوده ، قدر و منزلت و مقام خود را نمى دانست ، و با مخالفين خود شدت عمل نشان نمى داد، و اين مسائل باعث شد كه مردم در مورد عثمان از خود جراءت نشان دهند، در حالى كه اگر چند برابر آن كارهائى را كه عثمان انجام داد، اگر آنان انجام مى دادند، كوچكترين عكس العملى از سوى مردم رخ نمى داد. پايان سخن جاحظ،(١٠٥٤)

١٠ - ١٤: ديدگاه اميرالمؤ منينعليه‌السلام در مورد فدك

پيش از اين گفتيم ، علىعليه‌السلام در زمينه فدك نيز در كنار فاطمهعليها‌السلام قرار داشت ، و گواهى مى داد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به فاطمهعليها‌السلام واگذار نموده است ، و نيز مى بينيم هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام به تعدادى از آيات قرآن ، استشهاد مى كند كه پيامبران نيز مانند ديگران از خود ارث مى گذارند، و فرزندانشان نيز از آنان ارث مى برند، علىعليه‌السلام ادعاى فاطمهعليها‌السلام را تكذيب نمى كند، در حالى كه اگر ادعاى فاطمهعليها‌السلام جز آن بود كه خداى گفته است ، لازم بود كه حضرت آن را اصلاح كند، بنابراين اگر حضرت در هنگام خلافت خود، فدك را تصرف ننموده ، و يا نخواسته است در اين مورد با گذشتگان مخالفت كند، به دلايلى بوده است كه به آن اشاره مى شود، و ما قبلا سخنى را از علىعليه‌السلام در اين رابط بيان مى داريم كه خالى از صراحت در مورد ملكيت فدك نمى باشد:

« بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء. فشحت عليها نفوس قوم ، و سخت عنها نفوس آخرين ، و نعم الحكم الله ، و ما اءصنع بفدك و غير فدك ، و النفس مظانها فى غد جدث نتقطع فى ظلمته آثارها، و تغيب اءخبارها...(١٠٥٥

آرى تنها از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده ، فدك را در اختيار داشتيم (در دست ما بود)، پس گروهى در مورد آن بخل ورزيدند، (آن را از دست ما ربودند - م -)، و گروهى آن را سخاوتمندانه رها كردند، و بهترين داور خداوند است

مرا با فدك و غير از فدك چه كار، در حالى كه جايگاه فرداى انسان قبر است كه در تاريكى آن همه آثارش از بين مى رود، و اخبارش ناپديد مى گردد.

ظاهر عبارت مى رساند كه يد مزبور، يد ملكيت بوده است ، و نه يد ولائى و نظارت سرپرستى ، زيرا حضرت مى فرمايد: من با فدك و غير از فدك ، يعنى با اموال ديگر چه مى خواهيم بكنم ، در حالى كه سرنوشت انسان عالم قبر است ديگر اين كه سرپرستى و نظارت بر چگونگى مصرف ، مورد بخل و حسادت نيست كه حضرت بفرمايد: از روى بخل و حسادت ، نظارت بر چگونگى مصرف بيت المال را از ما گرفتند. و نيز هيچ كس چنين مطلبى را نگفته است ، جز اين كه قاضى عبدالجبار معتزلى گويد:

عمر آن را در اختيار علىعليه‌السلام قرار داد تا غلات آن را به مصرف صدقات برساند، و او مدتى اين كار را انجام داد، و سال آخر زندگى عمر، آن را به او بازگرداند،(١٠٥٦) نه اين كه فدك را از او گرفتند، خلاصه اين جريان چنين است : عباس و علىعليه‌السلام نزد عمر آمده ، و در مورد فدك گفتگوئى داشتند، عمر به آنان گفت : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم محصولات فدك را صدقه مى داد، و مازاد آن را تقسيم مى نمود، سپس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافت و ابوبكر متصدى آن گرديد، و به همان گونه در مورد آن عمل مى كرد، و اكنون شما مى گوئيد، ابوبكر خطا كرد و ظلم نمود، در حالى كه او راه صواب پيمود، و پس از آن من متولى فدك شدم ، و به شما گفتم : اگر مى خواهيد شما را قبول دارم كه به همان گونه عمل كنيد و شما پذيرفتيد، و اكنون نزد من آمده و مى گوئيد: من ارث فرزند برادرم را مى خواهم ، و آن ديگرى گويد: من سهم همسرم را مى خواهم(١٠٥٧) ابن ابى الحديد گويد: اين حديث تصريح است به اين كه عباس و علىعليه‌السلام ، جهت مطالبه ارث آمده اند، و نه اين كه خواستار سرپرستى بر فدك هستند.(١٠٥٨)

و گويد: اين حديث در صحاح ذكر شده است ، و ترديدى در آن وجود ندارد، و اگر چنين نبود از مضمون آن در شگفت نمى بودم ، و شگفتى خود را، ادامه نمى دادم(١٠٥٩)

زيرا ابن ابى الحديد خود اعتقاد دارد كه گفتگوى عباس و علىعليه‌السلام ، نزد عمر در مورد سرپرستى آن بوده است ، و نه ميراث خواهى

با توجه به گفتگوى ياد شده بين عمر، از يك طرف و علىعليه‌السلام و عباس از سوى ديگر، كه تصريح به ادعاى ارث دارد، چگونه و به چه دليلى ابن ابى الحديد، اين گفتگوى را مربوط به سرپرستى فدك و صدقات ديگر مى داند.(١٠٦٠)

در هر صورت ، كسى ولايت و سرپرستى فدك را از علىعليه‌السلام نگرفت بود كه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف بنويسد: فدك را از من گرفتند، يعنى (يد) ولائى آنرا، پس مقصود (يد) ملكيت بوده است

اما سكوت چرا؟:

چرا علىعليه‌السلام در دوران خلافت خود، فدك را باز نگرداند؟ سئوالى است كه گه گاه مطرح مى شود، گر چه حضرت ، در نامه خود به عثمان بن حنيف بى اعتنائى خود را نسبت به مسائل مادى مطرح مى كند، كه آن نيز مى تواند دليل قانع كننده اى باشد، اما دلائل ديگرى نيز داشته است كه به آن اشاره مى شود:

محمد بن اسحاق گويد: از ابوجعفر محمد بن علىعليه‌السلام ، سؤ ال نمودم : هنگامى كه علىعليه‌السلام حكومت عراق را در دست داشت ، و خلافت را عهده دار گرديد، در مورد سهم ذوى القربى (سهمى كه ابوبكر و...عترت را از آن منع نمودم -) چگونه عمل كرد؟

فرمود: همان روشى را كه ابوبكر و عمر طى كردند، پيمود: گفتم : چگونه ؟ و چرا؟ در حالى كه شما اظهار مى داريد آن مسائلى را كه مى گويند؛ فرمود: آگاه باشيد، افرادش جز طبق نظر او عمل نمى كردند؛ گفتم : پس چه چيز مانع او گرديد؟ فرمود: او دوست نداشت مردم بگويند بر خلاف ابوبكر و عمر عمل نمود.(١٠٦١)

سيد مرتضى در پاسخ اين اعتراض كه اگر فدك و ديگر اموال صدقه و يا ميراث بود، چون خلافت به علىعليه‌السلام انتقال يافت آن را تغيير مى داد،(١٠٦٢) گفته است : اين كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام آن را تغيير نداد به همان دليلى است كه احكام ديگر آن گروه را تغيير نداد، و به همان گونه عمل كرد، زيرا اگر چه حكومت به او انتقال يافت ، اما وضعيت تقيه هنوز به قوت خود باقى بود، و اين مطلب را ما قبلا بيان داشتيم(١٠٦٣) و ما نيز قبلا در فصل پيشين به وجود تقيه اشاره اى داشتيم

١١ - ١٤: خشم فاطمهعليها‌السلام

(خشم فاطمهعليها‌السلام خشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ، اذيت و آزار فاطمهعليها‌السلام نيز اذيت و آزار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است). اين مطلبى است كه همه علماى اهل سنت ، و در نتيجه همه علماى اسلام به آن اعتقاد دارند و كتب حديث همگى اين گونه روايت و مضمون آن را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل نموده اند، و ما نمونه اى از آنها را در اينجا ذكر مى نمائيم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

(فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است ، دلجوئى از او، دلجوئى از من است ، و آزار به او آزار به من است).(١٠٦٤)

(فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است ، مى آزارد مرا، آنكه او را آزار مى دهد، و خسته و وامانده مى كند مرا، آنچه او را خسته و وامانده مى كند).(١٠٦٥)

فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است هر كس او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده است

دخترم فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است دلجوئى از او دلجوئى از من است ، و آزار او آزار من است(١٠٦٦)

با توجه به اين احاديث كه نمونه اى از آن را مشاهده نموديم و اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خود نيز به آن آگاهى كامل داشتند چرا كه آنها را بازگو نموده اند، ببينيم پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با فاطمهعليها‌السلام چگونه عمل نمودند.

بلاذرى در تاريخ خود گويد: پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لبخندى در چهره فاطمهعليها‌السلام ديده نشد، و ابوبكر و عمر از مرگ فاطمهعليها‌السلام خبردار نشدند.(١٠٦٧)

ابوبكر و عمر، در بيمارى فاطمهعليها‌السلام از او خواستند به آنان اجازه دهد، تا او را عيادت كنند، و او از دادن اجازه خوددارى كرد، و چون اين خوددارى به درازا كشيده شد، نزد اميرالمؤ منينعليه‌السلام آمده از او خواستند، واسطه شود،

اميرالمؤ منينعليه‌السلام در اين مورد با فاطمهعليها‌السلام مذاكره كرد و اصرار نمود، فاطمهعليها‌السلام به آنان اجازه ورود داد، پس از ورود آنان ، حضرت فاطمهعليها‌السلام از آنان روى گرداند، و با آنان سخن نگفت ، و چون از منزل بيرون رفتند، فاطمهعليها‌السلام به اميرالمؤ منينعليه‌السلام گفت : آيا انجام دادم آنچه را مى خواستى ؟ اميرالمؤ منينعليه‌السلام پاسخ داد: آرى ، فاطمهعليها‌السلام گفت : آيا آنچه را من مى خواهم انجام مى دهى ؟ پاسخ داد: آرى ؛ فاطمهعليها‌السلام گفت : من تو را به خداوند سوگند مى دهم ، كه اين دو بر جنازه من نماز نگذارند، و بر سر قبر من حضور پيدا نكنند.

ابن ابى الحديد كه مدافعان قاضى عبدالجبار، و پاسخ ‌هاى سيد مرتضى را نقل نموده ، در برخى از موارد، پاسخ ‌هاى سيدرحمه‌الله را نخواسته است بپذيرد، اما در اين مورد خاص گويد: تمام گفته هاى سيدرحمه‌الله در اين مورد صحيح است ، زيرا روايات صحيح در اين مورد بسيار است ، از قبيل پنهان داشتن قبر، و وفات فاطمهعليها‌السلام و خشم و ناراحتى او از ابوبكر و عمر، همه اين مطالب درست است ، و روايات صحيح بسيارى در اين موارد آمده است(١٠٦٨)

ابن قتيبه روايت ياد شده را با توضيح بيشترى نقل نموده است ، گويد:

پس از ورود ابوبكر و عمر، و روى گرداندن فاطمهعليها‌السلام از آنان ، حضرت به آنان فرمود: اگر حديثى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى شما بازگو كنم ، آن را تصديق نموده و به آن عمل مى كنيد؟ گفتند: آرى ؛ فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا شما از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشنيديد كه فرمود: رضاى فاطمهعليها‌السلام رضاى من است ، و خشم فاطمهعليها‌السلام خشم من است ، پس هر كس ‍ فاطمهعليها‌السلام را دوست داشته بدارد مرا دوست داشته ، و هر كس ‍ فاطمهعليها‌السلام را راضى كند مرا راضى نموده ، و هر كه فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است ؟ گفتند: آرى آن را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيديم فرمود: خداوند و فرشتگانش را گواه مى گيرم ، كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد...(١٠٦٩)، تمام حديث را در فصل پيش بيان داشتيم ، از تكرار صرف نظر مى شود.

طبرى پس از ذكر كوتاهى از گفتگوى حضرت فاطمهعليها‌السلام با ابوبكر در مورد فدك و ديگر ارثيه زهراعليها‌السلام مى نويسد: پس فاطمهعليها‌السلام ابوبكر را ترك گفت ، و در اين مورد با او سخن نگفت ، تا اين كه بدرود زندگى گفت ، پس علىعليه‌السلام او را شبانه دفن نمود، و به ابوبكر خبر نداد.(١٠٧٠)

قبلا گفته شد: فاطمهعليها‌السلام اصلا با او سخنى نگفت ، نه در اين مورد، و نه در موارد ديگر، مگر مكالمه حضرت در هنگام بيمارى ، چنانچه گفته شد، و خبر ندادن اميرالمومنينعليه‌السلام به ابوبكر از مرگ فاطمهعليها‌السلام نيز به دليل وصيت و سفارش خود حضرت بود.

از عبدالله بن حسن بن حسن ، در مورد خشم فاطمهعليها‌السلام از ابوبكر و عمر سوال شد؟ پاسخ داد: مادرمان صديقه دختر فاطمهعليها‌السلام از دنيا رفت ، و او از انسانى خشمگين بود، و ما نيز از خشم او خشمگين هستيم ، و از رضاى او رضاى مى باشيم(١٠٧١)

ابن ابى الحديد گويد: من معتقد نيستم كه فاطمهعليها‌السلام از نزد ابوبكر راضى برگشت ، چنانچه قاض القضاة عبدالجبار معتزلى گويد، بلكه مى دانم كه او خشمگين بازگشت ، و او از دنيا رفت ، در حالى كه از ابوبكر ناراضى بود.

ابو عثمان جاحظ در كتاب (العباسيه) گويد: هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام به ابوبكر گفت : من تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكر گفت : من تو را دعا مى كنم ، و فاطمهعليها‌السلام فرمود: هرگز با تو سخن نخواهم گفت ، و ابوبكر گفت : ولى من هرگز تو را ترك نمى كنم ، دليل بر برائت آنان از ظلم ، و سلامت از جور و ستم نمى باشد، زيرا اين گونه سخنان گاهى ناشى از فريب كارى هاى ستمگران مى باشد در صورتى كه عاقل و زرنگ باشد، و عادت به ستمگرى داشته باشد، مظلومانه سخن مى گويد، و در سيماى انصاف طلبى ظاهر مى شود، و جلب توجه مردم مى كند، و قيافه حق بجانب به خود مى گيرد.(١٠٧٢)

نكته قابل تذكر اين كه ادعاى فدك توسط حضرت فاطمهعليها‌السلام ده روز پس از رحلت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صورت گرفته است(١٠٧٣)

١٢ - ١٤: حقوق ديگر فاطمهعليها‌السلام

در پايان كتاب نظرم بر اين تعلق گرفت تا حقوق از دست رفته ديگر فاطمهعليها‌السلام را نيز ضمن بخش دهم اين فصل بيان كنم ، اما ديدم گرچه اهميت آن به اندازه فدك نمى باشد كه هشت بخش از اين فصل را به آن اختصاص داديم .اما پس از ملاحظه بحث زيادى كه در اين رابطه صورت پذيرفت ، بخش جداگانه اى را به آن اختصاص داديم ، گرچه بسيارى از مطالب بخشهاى گذشته نيز در اين رابطه مطرح مى شود.

گاهى تصور مى شود، زهراى اطهرعليها‌السلام در يك مورد ادعا داشته است و آن ادعاى ارث فدك ، و اموال ديگر بوده است ، زيرا بيشترين تكيه روى اين مسئله بوده است ، حتى حضرت فاطمهعليها‌السلام خود نيز در خطبه هايش بيشتر روى ارث تكيه نموده و به آيات قرآن در اين مورد خاص استدلال نموده است ، در حالى كه در كتب تواريخ و حديث ، سه مورد ادعا براى حضرت فاطمهعليها‌السلام به ثبت رسانده ادعاى واگذارى فدك و سهمى از خيبر، كه اشاره اى به آن داشتيم ، و ادعاى ارث ، و سومين ادعاى حضرت ، سهم ذوى القربى بود، كه ابوبكر، و در پى او عمر، او و همه بنى هاشم را از سهم ذوى القربى محروم نموده بود.

ابن ابى الحديد گويد: در حديث ديده ام كه ابوبكر، حضرت فاطمهعليها‌السلام از سهم محروم نموده و حضرت ، در اين مورد نيز با ابوبكر، گفتگو داشت(١٠٧٤)

مسلمين همگى اتفاق دارند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سهمى از خمس را براى خود، و سهم ديگرى از شش قسمت خمس را به خويشان خود اختصاص مى داد، و تا زنده بود اين شيوه را تغيير نداد، تا اين كه خلافت به ابوبكر انتقال يافت ، سهم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خويشان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را حذف نمود، و آنان را مانند يتيمان و مساكين و ابناء سبيل ديگر مسلمين قرار داد.

دو تفسير كشاف آمده است : خمس به شش قسمت تقسيم مى شد، دو سهم براى خدا و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يك سهم براى خويشان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و سه سهم ديگر براى يتيم و مسكين و وامانده در سفر، از همه مسلمين ديگر، و چون خلافت به ابوبكر رسيد، آن را در سه سهم قرار داد، و همچنين عمر و خلفاى بعد از او چنين كردند. و گويد: روايت شده ابوبكر بنى هاشم را از خمس منع نمود.(١٠٧٥)

امام محمد بن اسماعيل بخارى گويد: فاطمهعليها‌السلام نزد ابى بكر فرستاد و خواستار فدك و باقيمانده خمس خيبر گرديد، ابوبكر امتناع ورزيد كه چيزى از آنها را به او باز گرداند، و فاطمهعليها‌السلام از ابوبكر ناراحت شد و او را ترك گفت : و ديگر با او سخن نگفت ، تا از دنيا رفت(١٠٧٦)

ابن عباس در پاسخ نجدة بن عامر حرورى خارجى نوشت : تو در مورد سهم ذوى القربى كه خداوند آنان را در قرآن ياد نموده است سؤ ال نموده اى كه آنان چه كسانى هستند؟ و ما مى دانيم كه خويشان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما هستيم ، كه قوم حق ما را از ما باز داشتند،(١٠٧٧)

و بسيارى از اهل حديث اين مطلب را روايت نموده اند.

قرآن كريم نيز با صراحت از آن ياد مى كند:( وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّـهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَابْنِ السَّبِيلِ... ) (١٠٧٨) شش گروه را مستحق خمس دانسته است : خدا، رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، خويشان رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يتيمان ، مساكين ، و ابناء سبيل ديگر مسلمانان ، مذهب اهل بيتعليها‌السلام نيز كه از سوى امامانعليها‌السلام به تواتر رسيده است چنين است

وليكن بسيارى از پيشوايان اهل سنت نظريه دو خليفه ، را پيروى نموده ، و سهمى از خمس را به خويشان رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اختصاص نداده اند:

مالك ابن انس همه خمس را منوط به نظر امام دانسته به گونه ای كه بخواهد عمل كند، و حقى است براى او و آن را در مصالح مسلمين به مصرف برساند، و حقى براى يتيم و مسكين و ابن السبيل قرار نداده است

ابوحنيفه و پيروانش ، پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خويشان پيامبر را حذف و آن را در ميان يتيم و مسكين و ابن سبيل مسلمين قرار داده ، و تفاوتى بين هاشمى و ديگران قائل نشده است

و شافعى خمس را پنج قسمت نموده ، سهم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در مصالح مسلمين ، و سهمى را براى خويشان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از فرزندان هاشم و مطلب ، قرار داده و براى فرزندان عبدشمس و نوفل چيزى قرار نداده ، و سه سهم ديگر را مخصوص يتيم و مسكين و ابن سبيل همگان قرار داده است

لازم به يادآورى است طبق مذهب شيعه ، هر نوع درآمدى كه از كسب و كار و حرفه و فن ، براى انسان حاصل مى شود، پس از مصرف ساليانه ، به آن خمس تعلق مى گيرد، و نيز استخراج معادن ، پس از كسر هزينه استخراج به آن خمس تعلق مى گيرد، زيرا آيه خمس شامل همه موارد ياد شده مى شود، به اضافه غنايم جنگى ، به كتب فقهيه در اين مورد مراجعه شود.

١٣ - ١٤: پايان سخن

سخن پايانى اين كه با قطع نظر از آنچه گفته شد، در مورد استدلال به آيات قرآن ، در زمينه استحقاق زهراعليها‌السلام به فدك ، انصاف اين بود كه با زهراعليها‌السلام كنار آمده ، و نمى گذاشتند، از اين بابت دلگير شود، اين مطلب سخنى است از استاد محمود ابوريه كه در ص ٤٥٧ مجله (الرسالة المصرية) شماره ٥١٨ سال ١١ به چاپ رسيده است ، او گويد: سخنى به جاى ماند كه لازم است با صراحت از آن نام بريم ، و آن عبارت از حركت ابى بكر در مقابل فاطمهعليها‌السلام دخت گرامى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد ميراث پدرش مى باشد، زيرا حتى اگر ما تسليم شويم ، كه آيات قطعى الدلالة و صدور، بوسيله خبر واحد ظنى (الصدور) تخصيص داده شود، و ثابت گردد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارثى از خود بر جاى نمى گذارد، و عموميت اين خبر نيز تخصيص پذير نمى باشد، ابوبكر مى توانست بعضى از اموال به جاى مانده پدر را مانند فدك به او واگذارد، و حق او بود كه چنين كند، و هيچ كس نيز نمى توانست در اين مسئله با او مخالفت كند، زيرا خليفه مى تواند هر چيزى را به هر كه بخواهد واگذار كند، چنانچه چيزهائى را به زبير بن العوام و محمد بن سلمه و ديگران اختصاص داد كه همه آنها از متروكات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود (و نيز همه صدقات جمع آورى شده بنى قضاعه را به ابى سفيان بخشود،(١٠٧٩) - م -) گذشته از اين ديرى نگذشت كه خليفه سوم عثمان ، همين فدك را به مروان بخشيد،(١٠٨٠) پيش ‍ از استاد ابورية ابن ابى الحديد نيز همين نظريه را پسنديده است ، گويد: زيباتر اين بود كه احترام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و رعايت حق او را به جاى آورند و حفظ عهد و پيمانش ايجاب مى نمود كه دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را راضى كنند، و اگر حتى از فدك نمى گذشتند، چيزى جايگزين آن به فاطمهعليها‌السلام مى دادند، تا دل او را بدست آورند، و امام (رهبر) بدون مشورت با ديگر مسلمانان نيز مى تواند چنين كند اگر مصلحتى در آن كار بيابد.(١٠٨١)

پاسخ به ابن ابى الحديد، و استاد ابوريه ، همان پاسخى است كه مدرس مدرسه غربى بغداد على بن فارقى به ابن ابى الحديد داد: كه اگر امروز ابوبكر فاطمهعليها‌السلام را در ادعاى خود تصديق مى كرد، فردا ادعاى خلافت براى همسرش مى نمود، و ابوبكر را از مقام خود بركنار مى كرد،

پايان كتاب

و من الله التوفيق و عليه التكلان

تاريخ مرداد ماه سال ١٣٧٥