داستانهای بحار الانوار جلد ۱

داستانهای بحار الانوار37%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳ جلد ۴ جلد ۵
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9870 / دانلود: 3313
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(۱۱) علیعليه‌السلام از عدالت می گوید

یکی از خصوصیات حضرت علیعليه‌السلام این بود که بیت المال را به طور مساوی میان مردم تقسیم می کرد و بین مسلمانان تبعیض قایل نمی شد؛ این امر باعث شده بود، برخی از طرفداران تبعیض و انحصار طلب ها به معاویه بپیوندند.

عده ای از دوستان علیعليه‌السلام به حضور حضرت رسیدند و گفتند:

چنانچه افراد سیّاس و انحصار طلبها را با پول راضی کنی، برای پیشرفت امور شایسته تر است. امام علیعليه‌السلام از این پیشنهاد خشمگین شد و فرمود:

.آیا نظرتان این است به کسانی که تحت حکومت من هستند ظلم کنم و حق آنان را به دیگران بدهم و با تضییع حقوق آنان یارانی دور خود جمع نمایم؟ به خدا سوگند! تا دنیا وجود دارد و تا آفتاب می تابد و ستارگان در آسمان می درخشند، این کار را نخواهم کرد. اگر مال، از آن خودم بود آن را به طور مساوی تقسیم می کردم، چه رسد به اینکه مال، مال خداست.

سپس فرمود:

. ای مردم! کسی که کار نیک را در جای نادرست انجام داد، چند روزی نزد افراد نااهل و تاریک دل مورد ستایش قرار می گیرد و در دل ایشان محبت و دوستی می آفریند؛ ولی اگر روزی حادثه بدی برای وی پیش بیاید و به یاریشان نیازمند شود، آنان بدترین و سرزنش کننده ترین دوستان خواهند شد.(۱۲)

(۱۲) در وادی یابس چه گذشت؟

ابوبصیر می گوید:

از امام صادقعليه‌السلام در مورد سوره والعادیات پرسیدم، امامعليه‌السلام فرمود: این سوره در ماجرای وادی یابس (بیابان خشک) نازل شده است. پرسیدم: قضیه وادی یابس از چه قرار بود.

امام صادقعليه‌السلام فرمود:

در بیابان یابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پیمان محکم بستند که تا آخرین لحظه، دست به دست هم دهند و حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و علیعليه‌السلام را بکشند.

جبرئیل جریان را به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اطلاع داد. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی چهار هزار نفری به سوی ایشان فرستاد که البته بی نتیجه بازگشتند.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مرحله آخر علیعليه‌السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس رهسپار نمود. حضرت علیعليه‌السلام با سپاه خود به طرف بیابان خشک حرکت کردند.

به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علیعليه‌السلام روانه میدان شده اند. دویست نفر از مردان مسلح دشمن به میدان آمدند. علیعليه‌السلام با جمعی از اصحاب به سوی آنان رفتند. هنگامی که در مقابل ایشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسیده شد که شما کیستید و از کجا آمده اید و چه تصمیمی دارید؟ علیعليه‌السلام در پاسخ فرمود:

من علی بن ابی طالب پسر عموی رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم، شما را به شهادت یکتایی خدا و بندگی و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت می کنم. اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر شریک مسلمانان هستید.

ایشان گفتند:

سخن تو را شنیدیم، آماده جنگ باش و بدان که ما، تو و اصحاب تو را خواهیم کشت! وعده ما صبح فردا.

علیعليه‌السلام فرمود:

وای بر شما! مرا به بسیاری جمعیت خود تهدید می کنید؟ بدانید که ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک می جوییم: (ولا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم)

دشمن به پایگاههای خود بازگشت و سنگر گرفت. علیعليه‌السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام، علیعليه‌السلام فرمان داد مسلمانان مرکب های خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا نمایند و در حال آماده باش کامل برای حمله صبحگاهی باشند.

وقتی که سپیده سحر نمایان گشت، علیعليه‌السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوی دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگیر شد که تا هنگام درگیری نمی فهمید مسلمین از کجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سریع بود، قبل از رسیدن باقی سپاه اسلام، اغلب آنان به هلاکت رسیدند. در نتیجه، زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین افتاد.

جبرئیل امین، پیروزی علیعليه‌السلام و سپاه اسلام را به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثنای الهی، مسلمانان را از فتح مسلمین باخبر نموده و فرمودند که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیده اند!

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علیعليه‌السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه، سپاه علیعليه‌السلام را خوش آمد گفتند. حضرت علیعليه‌السلام هنگامی که پیامبر را دیدند از مرکب پیاده شده، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نیز از مرکب پیاده شدند و میان دو چشم (پیشانی) علیعليه‌السلام را بوسیدند. مسلمانان نیز مانند پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، از علیعليه‌السلام قدردانی می کردند و کثرت غنایم جنگی و اسیران و اموال دشمن که به دست مسلمین افتاده بود را از نظر می گذراندند.

در این حال، جبرئیل امین نازل شد و به میمنت این پیروزی سوره (عادیات) به رسول اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله وحی شد:

( وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا ﴿ ١ فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا ﴿ ٢ فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا﴿ ٣ فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا ﴿ ٤ فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا... ) (۱۳)

اشک شوق از چشمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرازیر گشت، و در اینجا بود که آن سخن معروف را به علیعليه‌السلام فرمود:

(اگر نمی ترسیدم که گروهی از امتم، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیحعليه‌السلام گفته اند، درباره تو بگویند، در حق تو سخنی می گفتم که از هر کجا عبور کنی خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند!)(۱۴)

(۱۳) جوان قانون شکن

روزیعليه‌السلام در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید:

یا امیر المؤمنین! در این گرمای شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ فرمود:

برای اینکه ستمدیده ای را یاری کنم، یا سوخته دلی را پناه دهم. در این میان زنی در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امامعليه‌السلام ایستاد و گفت:

یا امیر المؤمنین شوهرم به من ستم می کند و قسم یاد کرده است مرا بزند. حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظه ای فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:

نه به خدا قسم! بدون تأخیر باید حق مظلوم گرفته شود!

این سخن را گفت

و پرسید:

منزلت کجاست؟

زن منزلش را نشان داد.

حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.

علیعليه‌السلام در جلوی درب خانه ایستاد و با صدای بلند سلام کرد. جوانی با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وی فرمود:

از خدا بترس! تو همسرت را ترسانیده ای و او را از منزلت بیرون کرده ای.

جوان در کمال خشم و بی ادبانه گفت:

کار همسر من به شما چه ارتباطی دارد. (والله لاحرقنها بالنار لکلامک.) بخدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!

علیعليه‌السلام از حرف های جوان بی ادب و قانون شکن سخت بر آشفت! شمشیر از غلاف کشید و فرمود:

من تو را امر به معروف و نهی از منکر می کنم، فرمان الهی را ابلاغ می کنم، حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهی سر پیچی می کنی؟ توبه کن والا تو را می کشم.

در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل می شد، افرادی که از آنجا عبور می کردند محضر امامعليه‌السلام رسیدند و به عنوان امیر المؤمنین سلام می کردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.

جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسری می کند، به خود آمد و با کمال شرمندگی سر را به طرف دست علیعليه‌السلام فرود آورد و گفت:

یا امیر المؤمنین از خطای من درگذر، از فرمانت اطاعت می کنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد

داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طوری رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.(۱۵)

(۱۴) علیعليه‌السلام و بیت المال

زاذان نقل می کند:

من با قنبر غلام امام علیعليه‌السلام محضر امیر المؤمنین وارد شدیم قنبر گفت:

یا امیر المؤمنین چیزی برای شما ذخیره کرده ام! حضرت فرمود:

آن چیست؟

عرض کرد: تعدادی ظرف طلا و نقره! چون دیدم تمام اموال غنائم را تقسیم کردی و از آنها برای خود بر نداشتی! من این ظرف ها را برای شما ذخیره کرده ام.

حضرت علیعليه‌السلام شمشیر خود را کشید و به قنبر فرمود:

وای بر تو! دوست داری که به خانه ام آتش بیاوری! خانه ام را بسوزانی! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه کرد و نمایندگان قبایل را طلبید، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بین مردم تقسیم کنند.(۱۶)

(۱۵) علیعليه‌السلام و یتیمان

روزی حضرت علیعليه‌السلام مشاهده نمود زنی مشک آبی به دوش گرفته و می رود. مشک آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.

زن گفت:

علی بن ابی طالب همسرم را به ماموریت فرستاد و او کشته شد و حال چند کودک یتیم برایم مانده و قدرت اداره زندگی آنان را ندارم. احتیاج وادارم کرده که برای مردم خدمتکاری کنم.

علیعليه‌السلام برگشت و آن شب را با ناراحتی گذراند. صبح زنبیل طعامی با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بین راه، کسانی از علیعليه‌السلام درخواست می کردند زنبیل را بدهید ما حمل کنیم.

حضرت می فرمود:

روز قیامت اعمال مرا چه کسی به دوش می گیرد؟

به خانه آن زن رسید و در زد. زن پرسید:

کیست؟

حضرت جواب دادند:

کسی که دیروز تو را کمک کرد و مشک آب را به خانه تو رساند، برای کودکانت طعامی آورده، در را باز کن!

زن در را باز کرد و گفت:

خداوند از تو راضی شود و بین من و علی بن ابی طالب خودش حکم کند.

حضرت وارد شد، به زن فرمود:

نان می پزی یا از کودکانت نگهداری می کنی؟

زن گفت:

من در پختن نان تواناترم، شما کودکان مرا نگهدار!

زن آرد را خمیر نمود. علیعليه‌السلام گوشتی را که همراه آورده بود کباب می کرد و با خرما به دهان بچه ها می گذاشت.

با مهر و محبت پدرانه ای لقمه بر دهان کودکان می گذاشت و هر بار می فرمود:

فرزندم! علی را حلال کن! اگر در کار شما کوتاهی کرده است.

خمیر که حاضر شد، علیعليه‌السلام تنور را روشن کرد. در این حال، صورت خویش را به آتش تنور نزدیک می کرد و می فرمود:

ای علی! بچش طعم آتش را! این جزای آن کسی است که از وضع یتیم ها و بیوه زنان بی خبر باشد.

اتفاقا زنی که علیعليه‌السلام را می شناخت به آن منزل وارد شد.

به محض اینکه حضرت را دید، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:

وای بر تو! این پیشوای مسلمین و زمامدار کشور، علی بن ابی طالبعليه‌السلام است.

زن که از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگی گفت:

یا امیر المؤمنین! از شما خجالت می کشم، مرا ببخش!

حضرت فرمود:

از اینکه در کار تو و کودکانت کوتاهی شده است، من از تو شرمنده ام!(۱۷)

(۱۶) وقتی عمر از علیعليه‌السلام می گوید!

ابووائل نقل می کند، روزی همراه عمربن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناک به عقب نگاه کرد.

گفتم: چرا ترسیدی؟

گفت:

وای بر تو! مگر شیر درنده، انسان بخشنده، شکافنده صفوف شجاعان و کوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمی بینی؟

گفتم:

او علی بن ابی طالب است.

گفت: شما او را به خوبی نشناخته ای! نزدیک بیا از شجاعت و قهرمانی علی برای تو بگویم، نزدیک رفتم، گفت:

در جنگ احد، با پیامبر پیمان بستیم که فرار نکنیم و هر کس از ما فرار کند، او گمراه است و هر کدام از ما کشته شود، او شهید است و پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سرپرست اوست. هنگامی که آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشکر به یکدیگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، که هر کدام صد نفر جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله کردند، به طوری که توان جنگی را از دست دادیم و با کمال آشفتگی از میدان فرار کردیم. در میان جنگ تنها ایشان ماند. ناگاه! علی را دیدم، که مانند شیر پنجه افکن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین بر داشت به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد، روی شما به کجا فرار می کنید؟ آیا به سوی جهنم می گریزید؟

ما به میدان برنگشتیم. بار دیگر بر ما حمله کرد و این بار در دستش اسلحه بود که از آن خون می چکید! فریاد زد:

شما بیعت کردید و بیعت را شکستید، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از کافران به کشته شدن هستید.

به چشم هایش نگاه کردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند که آتش از آن شعله می کشید و یا شبیه، دو پیاله پر از خون. یقین کردم به طرف ما می آید و همه ما را می کشد! من از همه اصحاب زودتر به سویش شتافتم و گفتم:

ای ابوالحسن! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهی فرار می کنند و گاهی حمله می آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران می کند.

گویا خود را کنترل کرد و چهره اش را از من برگردانید. از آن وقت تاکنون همواره آن وحشتی که آن روز از هیبت علیعليه‌السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نکرده ام!(۱۸)

(۱۷) مراسم خواستگاری حضرت فاطمهعليها‌السلام

علیعليه‌السلام می فرماید:

برخی از صحابه نزد من آمدند و گفتند:

چه می شود محضر رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله برسی و درباره ازدواج فاطمهعليه‌السلام با ایشان سخن بگویی!

من خدمت پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رسیدم، هنگامی که مرا دیدند، خنده ای بر لبانشان ظاهر شد و سپس فرمودند:

یا اباالحسن! برای چه آمدی؟ چه می خواهی؟

من از خویشاوندی و پیش قدمی خود در اسلام و جهاد خویش در رکاب آن حضرت سخن گفتم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

یا علی! راست گفتی و حتی بهتر از آنی که گفتی.

عرض کردم:

یا رسول الله! من برای خواستگاری آمده ام، آیا فاطمه را به همسری من قبول می کنید؟

پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

علی! پیش از تو هم بعضی برای خواستگاری فاطمه آمده اند و چون موضوع را با فاطمه در میان می گذاشتم، معمولا آثار نارضایتی در سیمای وی نمایان می گشت، اما اکنون تو چند لحظه صبر کن! تا من برگردم.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

نزد فاطمه رفت آن بانو از جا برخواست به استقبال حضرت شتافت و عبای پیغمبر را از دوش گرفت، کفش از پای حضرت بیرون آورد و آب آماده کرد و با دست خویش پای حضرت را شست و سپس در جای خود نشست.

آن گاه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به ایشان فرمود:

فاطمه جان! علی بن ابی طالب کسی است که تو از خویشاوندی و فضیلت و اسلام او به خوبی با خبری و من نیز از خداوند خواسته بودم که تو را به همسری بهترین و محبوبترین فرد نزد خدا در آورد. حال، او از تو خواستگاری کرده است. تو چه صلاح می دانی؟

فاطمه ساکت ماند و چهره شان را از پیامبر برگرداند! رسول خدا رضایت را از سیمای زهراعليه‌السلام دریافت.

آن گاه از جا برخواست و فرمود:

الله اکبر! سکوت زهرا نشان از رضایت اوست.

جبرئیلعليه‌السلام به نزد حضرت آمد و گفت:

ای محمد! فاطمه را به ازدواج علی در آور! خداوند فاطمه را برای علی پسندیده و علی را برای فاطمه.

با این کیفیت، پیغمبر فاطمهعليه‌السلام را به ازدواج من در آورد.

پس از آن، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نزد من آمده، دستم را گرفتند و فرمودند:

برخیز به نام خدا و بگو: (علی برکه الله، و ماشأ الله، لا حول الا بالله توکلت علی الله)

آن گاه مرا آوردند در کنار فاطمهعليه‌السلام نشاندند و فرمودند:

خدایا! این دو، محبوبترین خلق تو در نزد منند، آنان را دوست بدار و خیر و برکت بر فرزندانشان عطا فرما و از جانب خود نگهبانی بر آنان بگمار و من هر دوی آنان و فرزندانشان را از شر شیطان، به تو می سپارم.(۱۹)

(۱۸) جهیزیه حضرت زهراعليها‌السلام

هنگامی که پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قصد داشت حضرت زهراعليها‌السلام را برای علی تزویج کند، فرمود:

ای علی! برخیز و زرهت را بفروش!

علیعليه‌السلام هم آن را فروخت و پولش را برای خرید جهیزیه در اختیار حضرت گذاشت. سپس پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به اصحاب دستور فرمود، برای فاطمه لوازم خریده شود. بعضی از وسایل خریده شده عبارت بودند از:

پیراهنی به هفت درهم

نقاب به چهار درهم

قطیفه سیاه خیبری

تختخواب بافته شده از برگ و لیف خرما

دو عدد تشک که درون یکی از آنها با پشم گوسفند و درون دیگری با لیف خرما پر شده بود.

چهار بالش از پوست طایف، میانش از علف اذخر پر کرده بودند.

پرده ای از پشم

یک تخته حصیر حجری (نام شهری است در یمن)

یک دستاس

یک طشت مسی

مشکی از پوست

کاسه چوبین

یک ظرف آب

یک سبوی سبز

یک آفتابه

دو کوزه سفالی

یک سفره ی چرمی

یک چادر بافت کوفه

یک مشک آب

مقداری عطریات

اصحاب پس از خرید، اشیا را به خانه حضرت آوردند. پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله با دست مبارکش آنها را زیر و رو می کرد و مبارک باد می گفت.(۲۰)

(۱۹) تسبیحات حضرت زهراعليها‌السلام

امیر المؤمنینعليه‌السلام به یکی از اصحاب فرمود:

می خواهی از وضع خود و فاطمهعليها‌السلام برای تو صحبت کنم؟

فاطمه در خانه من آن قدر آب آورد که آثار مشک بر سینه اش پیدا بود و آن قدر آسیاب کرد که دست هایش پینه بست و چنان در نظافت و پاک کردن خانه و پختن غذا زحمت کشید که لباسهایش کثیف و مندرس شد و او بسیار صدمه دید!

به همین خاطر به فاطمه توصیه کردم خوب است محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله برسی و جریان را بیان نمایی، شاید جهت کمک به تو خادمی بفرستد تا از این همه زحمت خلاص شوی! فاطمهعليها‌السلام این توصیه مرا قبول کرد و نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رفت، اما چون ایشان را مشغول صحبت با اصحاب می بیند، بدون آنکه خواسته اش را بگوید، باز می گردد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله که متوجه شده بودند فاطمه برای حاجتی آمده و بدون هیچ گونه صحبتی به خانه خود برگشته، فردای آن روز به منزل ما تشریف آوردند، و پس از سلام در کنار ما نشستند و آن گاه فرمودند:

فاطمه جان! دیروز به چه منظور پیش من آمدی؟

فاطمهعليها‌السلام از خجالت نتوانست حاجتش را بگوید: من عرض کردم:

یا رسول الله! آن قدر آب آورده که بند مشک در سینه اش اثر گذاشته و آن قدر آسیاب گردانیده که دست هایش تاول کرده و... لذا گفتم محضر شما برسد شاید خادمی به ایشان مرحمت نمایید تا زحمت هایش کمتر شود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

می خواهی مطلبی به شما بیاموزم که از خادم بهتر است. وقتی که خواستی بخوابید ۳۳ مرتبه بگویید سبحان الله و ۳۳ مرتبه بگویید الحمد لله و ۳۴ مرتبه بگویید الله اکبر.(۲۱) این ذکر صد مرتبه است ولی در نامه اعمال هزار حسنه (ثواب) دارد.

فاطمه جان! اگر این ذکرها را هر روز صبح بگویی خداوند خواسته های دنیا و آخرتت را برآورده خواهد کرد. فاطمه زهراعليها‌السلام در جواب سه مرتبه گفت:

از خدا و پیغمبر راضی هستم.(۲۲)

در جای دیگر آمده است:

وقتی که فاطمهعليها‌السلام شرح حالش را بیان کرد و کنیزی خواست، ناگهان اشک در چشمان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ حلقه زد و فرمود:

فاطمه جان! به خدا سوگند! هم اکنون چهار صد نفر فقیر در مسجد هستند که نه غذا دارند و نه لباس! می ترسم اگر کنیز داشته باشی اجر و ثواب خدمت در خانه از تو گرفته شود! می ترسم علی بن ابی طالبعليه‌السلام در قیامت از تو مطالبه حق کند! سپس تسبیحات حضرت زهراعليها‌السلام را به آن بانو یاد داد، آن گاه به فاطمهعليها‌السلام گفتم:

برای نیازهای دنیوی نزد رسول خداعليها‌السلام رفتی، ولی خداوند ثواب آخرت به ما مرحمت فرمود.(۲۳)

(۲۰) حضرت فاطمهعليها‌السلام و ارزش تعلیم

زنی خدمت حضرت فاطمهعليها‌السلام رسید و گفت:

مادر ناتوانی دارم که در مسائل نمازش به مسأله مشکلی برخورد کرده و مرا خدمت شما فرستاد که سؤال کنم.

حضرت فاطمهعليها‌السلام جواب آن مسأله را داد. آن زن همین طور مسأله دیگری پرسید تا ده مسأله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس آن زن از کثرت سؤال خجالت کشید و عرض کرد:

ای دختر رسول خدا! دیگر مزاحم نمی شوم.

حضرت فرمود: نگران نباش! باز هم سؤال کن! با کمال میل جواب می دهم، زیرا اگر کسی اجیر شود که بار سنگینی را بر بام حمل کند و در عوض آن، مبلغ صد هزار دینار اجرت بگیرد، آیا از حمل بار خسته می شود؟

زن گفت:

نه! خسته نمی شود، زیرا در برابر آن مزد زیادی دریافت می کند.

حضرت فرمود:

خدا در برابر جواب هر مسأله ای بیشتر از اینکه بین زمین و آسمان پر از مروارید باشد، به من ثواب می دهد! با این حال، چگونه از جواب دادن به مسأله خسته شوم؟ از پدرم شنیدم که فرمود:

(علمای شیعه من روز قیامت محشور می شوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات کوششان در راه هدایت مردم، برایشان ثواب و پاداش در نظر می گیرد و به هر کدامشان تعداد یک میلیون حله از نور عطا می کند. سپس منادی حق تعالی ندا می کند: ای کسانی که یتیمان (پیروان) آل محمد را سرپرستی نمودید، در آن وقت که دستشان به اجدادشان (پیشوایان دین) نمی رسید، که در پرتو علوم شما ارشاد شدند و دیندار زندگی کردند. اکنون به اندازه ای که از علوم شما استفاده کرده اند، به ایشان خلعت بدهید!

حتی به بعضی آنان صد هزار خلعت داده می شود. پس از تقسیم خلعت ها، خداوند فرمان می دهد: بار دیگر به علما خلعت بدهید. تا خلعتشان تکمیل گردد.

سپس دستور می رسد دو برابرش کنید همچنین درباره شاگردان علما که خود شاگرد تربیت کرده اند چنین کنید...

آنگاه حضرت فاطمهعليها‌السلام به آن زن فرمود:

ای بنده خدا! یک نخ از این خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشید بر آن می تابد بهتر است. زیرا امور دنیوی توأم با رنج و مشقت است اما نعمتهای اخروی عیب و نقص ندارد.(۲۴)

(۲۱) برتری علمی حضرت فاطمهعليها‌السلام و ارزش علم

دو نفر زن، که یکی مؤمن و دیگری از دشمنان اسلام بود، در مطلبی دینی با هم اختلاف نظر داشتند.

برای حل اختلاف، محضر حضرت فاطمهعليها‌السلام رسیدند و موضوع را طرح کردند.

چون حق با زن مؤمن بود، حضرت فاطمهعليها‌السلام گفتارش را با دلیل و برهان تأیید کرد و بدین وسیله زن مؤمن بر زن دشمن پیروز گشت و از این پیروزی خوشحال شد.

حضرت فاطمهعليها‌السلام به زن مؤمن فرمود:

فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن دشمن می باشد.

امام حسن عسکریعليه‌السلام می فرماید:

(در عوض خدمتی که فاطمهعليها‌السلام به این زن مؤمن کرد، بهشت و نعمت های بهشتی اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعیین شده بود، قرار دهید و همین روش را درباره هر دانشمندی که با علمش مؤمنی را تقویت کند که بر معاندی پیروز گردد مراعات کنید و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهید!)(۲۵)

(۲۲) الجار ثم الدار!

امام حسنعليه‌السلام می فرماید:

مادرم زهراعليها‌السلام را در شب جمعه دیدم تا سپیده صبح مشغول عبادت و رکوع و سجود بود و مؤمنین را یک یک نام می برد و دعا می کرد، اما برای خودش دعا نکرد عرض کردم:

مادر جان چرا برای خودتان دعا نمی کنید؟

فرمودند:

فرزندم اول همسایه، بعد خویشتن! (الجار ثم الدار!)(۲۶)

(۲۳) خنده و گریه فاطمهعليها‌السلام

عایشه همسر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اظهار می کند:

(۳/۱) فاطمه شبیه تر از هر کسی به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. هنگامی که به حضور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله می رسید، حضرت با آغوش باز از او استقبال می کرد و دست هایش را می گرفت و در کنار خود می نشاند، و هرگاه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر فاطمهعليها‌السلام وارد می شد، ایشان برمی خواست و دست های حضرت را با اشتیاق می بوسید.

آن زمان که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در بستر مرگ آرمیده بود، فاطمهعليها‌السلام را به طور خصوصی پیش خود خواند، و آهسته با وی سخن گفت، کمی بعد فاطمهعليها‌السلام را دیدم که گریه می کرد! سپس پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بار دیگر با او آهسته صحبت کرد. این بار، فاطمهعليها‌السلام خندید! با خود گفتم:

این نیز یکی از برتری های فاطمهعليها‌السلام بر دیگران است که هنگام گریه و ناراحتی توانست بخندد.

علت را از فاطمهعليها‌السلام پرسیدم، فرمود:

در این صورت اسرار را فاش ساخته ام و فاش کردن اسرار ناپسند است.

پس از آنکه پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رحلت کرد، به فاطمهعليها‌السلام عرض کردم:

علت گریه و سبب خنده شما در آن روز چه بود؟

در پاسخ فرمود:

آن روز، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نخست به من خبر داد که از دنیا می رود، گریه کردم! سپس به من فرمود: تو اولین کسی هستی که از اهل بیتم به من می پیوندی، لذا شاد شدم و خندیدم!(۲۷)

اصول دین در بینش اسلامی و بینش بهایی

بینش اسلامی به سه اصل کلی معتقد است که آنها از این قرارند:

1- توحید

2- نبوت

3- معاد

عدل و امامت نیز دو اصل اعتقادی در مذهب شیعه هستند و چون که بهائیت مذهب شیعه را به عنوان اسلام حقیقی تصدیق می کند این دو اصل را نیز اجمالا مرور خواهیم نمود.

1- توحید

اشاره

در جهان بینی اسلامی توحید یعنی خداپرستی لم یزل یکتا بوده و لایزال خواهد بود، بی نیاز از همه چیز است زیرا مافوق همه قدرتهاست، لم یلد و لم یولد می باشد و نباید به این ذات لایدرک شرک ورزید، توحید یعنی شریک قائل نشدن برای آن کمال مطلق، ذات حق قدرت بی منتها است، خالق کل جهان هستی است، حیات می دهد و ممات می بخشد خلق می کند و خلق نمی شود، می میراند و عدمی نیز برای ذات اقدسش وجود ندارد همه چیز در تحت اراده اوست.

اصول دین در فرقه ضاله بهائیت نیز چیز جدایی از بینش اسلامی نیست و همانطور که گفته شد اعتقادش بر پنج اصل متین است، بحث توحید هم در بهائیت ظاهراً همان توحید در اسلام است یعنی خداپرستی در بهائیت مفهومی جز خداپرستی ندارد.

یکتا بودن خالق هستی و پرستش ذات حق اصل او و حرف اول است، بهائی ظاهراً معتقد است که نباید برای خداوند باریتعالی شریکی قائل شد.

نگرشی بر مفهوم شرک

شرکت معانی مختلفی دارد و از دیدگاههای متفاوتی قابل بحث و بررسی است.

شرک در ذات حق

مذهب شیعه وقتی می گوید ذات حق یکتاست یعنی شریک ندارد. یعنی همتا ندارد و قابل مقایسه باهیچ موجودی نیست زیرا تمام موجودات، موجود اراده او هستند و تمام هستی از هستی او هست گرفته اند که این نوع اعتقاد در اعتقاد بهائیان نیز ظاهراً به همین شکل است.

شرک در صفات حق

خداوند در قرآن مجید و معصومین در دعای جوشن کبیر خدا را با هزار اسم و صفت معرفی نموده است اگر خواب به آن صفات و آن اسما دقیق شویم مفهوم توحید را به احسن وجه در می یابیم یعنی با معنی واقعی خداپرستی آشنا می شویم و تازه می فهمیم که با تمام این تفاصیل باز آن خالق کل هستی آن وجود بی نیاز را هرگز درک نخواهیم نمود و این هزار اسم و صفت در قالب کلام آمده و اگر بخواهیم نامها و اوصاف الهی را به شمار آوریم هرگز نخواهیم توانست و انسان چون در حدی نیست که به مفهوم واقعی خدا را بشناسد تنها به اوصاف و اسمائی که در کتب آسمانی خداوند خود را بدانها نامیده اکتفا می کنیم چنانچه در قرآن مجید می فرماید: بهترین نامها از آن خداست، بنابراین او را با این نامها بخوانید و به آنها که در زمینه نامهای او کجرو و کج اندیش هستند اعتنا نکنید به زودی به کیفر آنچه کرده اند خواهند رسید.

اما در بهائیت باب و بها اسما و صفات الهی را به خود و به هر کس که دوست داشتند نسبت داده اند و مدعیند که توحید و خداپرستی حقیقی را هنوز هیچکس درک ننموده وتا بحال انسان هر چه در این باره آموخته دور از حقیقتی عمیق است و به راحتی تمام التقاب و اسماء خدا را به بشریت منتسب نموده اند. بطوریکه بی تردید یک معتقد واقعی به مسلک آنها حس میکند می تواند خدا باشد و اگر سایر پیامبران، خدا را یک ذات لا یدرک معرفی نموده اند امروز دیگر بر همگان روشن شده که اینطور نیست و انسان به مرور به یک حقیقت دست خواهد یافت و آن اینست که هر انسان بی نقص و کاملی می تواند خود را پروردگار خود و پروردگار کل جهان بداند، چنانچه در آیات بسیاری که به قول خودشان از «فم مشیت رحمن» باب و بها نازل شده به صراحت به ربوبیت و الوهیت خود اشاره کرده و خود را اصل قدیم و رب جلیل معرفی نموده کل جهان هستی را ساخته ید پرقدرت خود دانسته و شعار و من صریر قلمی خلقت السموات و الارض سر داده اند یعنی تا کنون هر چه پیامبران در راه القای مسئله خداپرستی و منع شرک در جلال و جبروت حق به عالم بشریت کوشیده اند همه را یکباره فرو ریخته و خود را «انی انا الله» معرفی نموده و هر چه صفات خدا را بر خود گرفته اند.

مثلا باب در نامه خود به یحیی ازل (برادر بها و جانشین باب به وصیت خود باب) چنین می نگارد: هذا کتاب من الله الحی القیوم قل کل من الله یبدئون قل کل الی الله یعودون)

ترجمه: این نامه ایست از خدای زنده و بر پا دارنده جهان (باب) (به سوی خدای زنده و برپا دارنده جهان (صبح ازل) بگو) همه از خدا آغاز می شوند و همه بسوی او بر میگردند.

و جالب اینجاست که همین یحیی ازل که باب او را خدای زنده و برپا دارنده کل جهان معرفی می کند بها بر او لعنت فرستاده و می گوید: «بگو ای بی انصاف، نفسی که هزاران ازل به کلمه اش خلق شده، آیا می شود از او اعراض نمود1 » و بهائیان خود از این مجمر بخوانند که چگونه خدایی (باب) به خدایی (یحیی ازل) اشاره می کند و خدایی دیگر (بها) او را بنده ذلیل خویش می خواند.

القایی که بها به خود نسبت داده است و به کرات در الواح و آیاتش دیده می شود اینست که خود را حق جل جلاله با علم یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید دانسته، خود را مکلم طور (کسی که با حضرت موسی سخن گفت) فرستاده جبرئیل بر حضرت رسول (ص) و قیوم الاسما سلطان بیان (پادشاه کتاب باب) و نازل کننده بیان و کنز مخزون و اراده اله و مشیت اله، اقلم اعلی و مظهر اسما و صفات خدا و مظهر نفس اله و مشرق امر خدا و مولی الوری و سدره المنتهی نامیده است. و در بسیاری از نامه های خود از جمله چنین به پیروان خود عنایت کرده است:

جناب حیدر قبل علی و محمد قبل حسین علیها بهائی و یا اینکه می گوید البها المشرق من افق سما عنایتی علیکم عنایتی علیکم و به غلامعلی نامی از مریدانش می گوید: علیک و عنایتی و نامه های خود را به جای نام خدا به نام خود شروع کرده و به جای بسم الله الرحمن الرحیم می گوید: باسمی المهیمن علی الاسماء یا «باسمی المشرق من افق البلا» این تعابیر از این عنصر ناپاک منافات با ایه شریفه دارد که در سوره اعلی می فرماید سبح اسم ربک الاعلی.

گفتیم که بها و باب معتقدند که مراتب توحید را تا به حال کسی درک نکرده بها میگوید: «لعمری الی حین، معنی توحید حقیقی معلوم نه و از قبل احدی بر آن فائزنه لو تریدان تعرف قدس نفسک عما سمعت ثم اسئل» به جان خود تا کنون معنی توحید حقیقی برای کسی معلوم نشده و هیچکس از پیشینیان بر آن نرسیده و اگر تو می خواهی بفهمی فکرت را از سخنانیکه شنیده ای تخلیه کن سپس از من بپرس.

همچنین در صفحه 122 به گروه شیعه بالخصوص طعنه زده می گوید: این فرقه معنی توحید حقیقی را درک نکرده اند.

واقعا انصاف دهید آیا معنی توحید با دزدیدن القاب خدا و منتسب کردن به یک بشر نیازمند می تواند معنی درستی باشد کسی می تواند چنین ادعایی بکند که درباره توحید کتابهائی و آیاتی نازل کرده باشد که به کلی پیشینیان هر آنچه درباره توحید آموخته بودند فراموش کنند آنکه فقط به خاطر اینکه کسی هر چه صفات و اسما الهی است به خود نسبت داده و می گوید این معنی توحید است مردم بپذیرند که اینگونه توحید از هر شرک و بت پرستی بدتر است.

بد نیست به آیات دیگری از باب و بها اشاره کنیم تا ببینیم چگونه توحید را معنی کرده دلایل و براهین آنها چیست؟ در لوح علی بها از بندگانش شکوه می کند: «غو الذی نفسی بیده لم یکن الیوم ظلم اعظم من ان الذی ینطق فی کل شان بانی انا الله لا اله الا هو ارادان یثبت العباده با نه یکون مقتدرا بان یبذل اسما من الاسما»

ترجمه: سوگند به آنکه جانم در دست قدرت او است امروز ستمی بزرگتر از این نمی شود کسیکه همواره می گوید من خدایم و جز من خدایی نیست خواسته است که بر بندگانش ثابت نماید که می تواند نامی از نامهای یکی از شما را عوض کند (اما آنها قبول نمی کنند.)

و در تکمیل مراتب توحید بها در کتاب بدیع به نقل از باب می گوید: «لا اله ال هو لا اله الاانت لا اله الا انا لا اله الا الذی لا اله الا ایای رب العالمین جمیعا لا اله الا ایاک رب العالمین جمیعا».

ترجمه: «خدایی نیست مگر او، خدایی نیست مگر تو، خدایی نیست مگر من، خدایی نیست مگر آنکه خدایی نیست مگر مرا پروردگار همه جهانیان، خدایی نیست مگر ترا پروردگار همه جهانیان»

به قول آقای موسوی می فرماید: اگر توحیدتان تکمیل نشد سه مرتبه بخوانید تا تکمیل شود، در ادامه می فرماید: بپائید خود نگیرید که الذی موصول است بدون صله چطور استعمال شده و (ایاک) و (ایای) چطوری ضمیر نصبند و در جای ضمیر رفع استعمال شده اند. (و چون قصد توهین نداریم ادامه صحبتهای آقای موسوی را نمی نویسم.)

اما این نکاتی چند از اظهار الوهیت و ربوبیت بها و باب بود و ما اشراه ای به آنها کردیم تا خوانندگان عزیز خود انصاف دهند و بگویند اگر اینها شرک نیست پس معنی شرک چیست؟!

شرک در عبادت حق

در این نوع بررسی شرک نیز، اعتقادها از هم منفک می شود. مثلا در اعتقاد وهابیان پیشانی نهادن بر روی مهر در هنگام نماز شرک است و یا بوسیدن کتاب قرآن شرک است، رو به مزار مطهر امامان و پیامبران ایستادن و دعا خواندن نیز شرک است. اما در مذهب شیعه توسل جستن به امامان و پیشانی بر مهر نهادن و بوسیدن کتاب قرآن شرک محسوب نمی شود چون همه اینها برای نزدیک شدن روح انسان به عالم لاهوت و در واقع پرستش خداست. زیرا هنگامیکه بر مزار امامان می ایستد و دعا می خواند آنها را پرستش نمی کند به آنها عشق می ورزد زیرا ملهم معتقد است اسلام به وسیله این بزرگواران گسترش یافته و پایدار مانده است. اما قبول دارد که امامان و پیامبران وسیله بقای اسلام بودند نه فاعل نگه دارنده بالاخره اگر مسلمان شیعه قرآن را می بوسد به دلیل این است که آن کلام خداست و اگر پیشانی بر مهر می گذارد باز به معنی پرستیدن خود مهر نیست بلکه مهر وسیله ایست که او را یاد مرگ می اندازد و برگشت او به سوی خدا، چرا که انسان از خاک موجود و به خاک باز می گردد اما در نهایت انسان خلق شده خدا به وسیله خاک است و اگر به خاک برگردد به سوی خدا باز می گردد و باز خشوع و خصوع انسان در مقابل خداست یعنی من مشتی خاک بیش نیستم.

وسیله هایی که انسان را به خدا ارتباط می دهند از آنجهت قابل ارزشند که انسان را بیشتر به خدا نزدیک می کنند. این اعتقادها همه توسل جستن به وسیله ها برای رسیدن به خداست نه آنکه معتقد باشند به اینکه مثلا حضرت محمد (ص) جدا از خدا نیست. یا اینکه مهر پرستی و کتاب پرستی کنند.

شرک در عبادت شیعه به این شکل است که وقتی می گوید سبحان الله یعنی پاک و منزه است خدا، نه آنکه پاک و منزه است خدا و پیامبرش و یا پاک و منزه است خدا و خاکش، پس عبادت فقط و فقط خدا را می پرستد و اگر مثلا می گوید: یا حضرت محمد (ص) و یا اینکه ائمه اطهار را با سوز دل صدا می کند در ورای فریاد او چیز دیگری نهفته است و آن این است که یا حضرت محمد (ص) تو که در نزد خدا قرب و منزلت داری، تو که در نزد خدا آبرومندی از او برای من یاری بطلب. این خواهش را از جسم حضرت محمد نمی خواهد چون معتقد به بقای روح و پرواز به عالم دیگر است از روح آن بزرگوار طلب یاری می کند چرا که می داند در عالم دیگر روح پاک آن حضرت همجوار خداست و اما چرا مثل وهابیان فقط و فقط نام خدا را نمی آورد مستقیما از خود او طلب یاری نمی کند که راه را دور نکرده باشد؟ به چند دلیل یکی مسئله خضوع و خشوع شیعه است در مقابل پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) دوم عشق و اعتقاد است که به هستی آن بزرگواران دارد، زیرا همانطور که قبلا گفتیم معتقد است که آن بزرگوار فانی نشده اند، به علت اینکه برگزیدگان الهی هستند تنها کسانی می باشند که انسان می تواند هیچ تردیدی به همجوار بودنشان با ذات حق و فنا ناپذیرشان اعتراف کند، سوم، اعتقاد دیگر شیعه بر آن است که تا روز قیامت نام اولیا خدا بر روی زمین بلند باشد. در این قسمت مطالبی که بزرگان از جمله مرحوم استاد مطهری در مورد شفاعت نوشته است مراجعه شود و مطالب تکمیل گردد.

اگر آنها نیز مثل همه انسانهای دیگر نامشان بلند و برقرار نباشد، پس مسئله الگوپذیری انسان چه می شود و فرق مقام دنیوی انسان با آنها در چیست؟ پس به دلیل اینکه آنها مقامی بالاتر از انسانهای معمولی دارند باید مزاری متفاوت از سایر بندگان داشته باشند و آوازه آنها نیز باید عوام متفاوت باشد.

اما باز در مقایسه دنیوی بودن مظاهر مقدسه با انسانهای دیگر نباید به خطا رفت دنیوی بودن مظاهر مقدسه توام با یک جاذبه روحانی است و گر نه اشخاصی که در این دنیا ارزش و مقام والایی دارند بسیارند، حکما، شعرا، فلاسفه بزرگ مخترعین و مکتشفین همه از مقام و مرتبه بالاتری از انسانهای دیگرند اما اگر شیعه نام برگزیدگان الهی را بلند نگه می دارد از جهت الهی بودن آنهاست نه تنها مقام و نام دنیوی آنها تمام بزرگان عالم از انوار تابان آنها بزرگان حقیقی نور گرفته اند و اگر نامی از آنها باقیست هرگز و هرگز قابل مقایسه با نام پیامبران و امامان نخواهد بود.

اما اعتقاد بهائیان در این نوع شرک، شکل دیگری دارد، بهائیان معتقدند چون انسان در حد ارتباط گیری مستقیم با خدا نیست اگر نام بها یا عبدالبها (پسر بها) را در طلب یاری و طلب تائید صدا کنند، بهتر است.

البته نه اینکه خدا را فراموش کنند بلکه از آن جهت که بها را دارای قدرتی مافوق همه قدرتهای دنیوی و او را بالاتر از همه انبیا می دانند او را بیشتر از خود خدا صدا می کنند و معتقدند که برای تقرب به بارگاه الهی توسل جستن به بها عین رسیدن به خداست. این اعتقاد با اعتقاد اهل تشیع که به پیامبران و امامان توسل می جویند موافق نیست بلکه باید گفت عبادت بهائیان به سوی بها و خداست یعنی چیزی بس بالاتر از توسل جستن است. یعنی پرستش بها در حد خداست بها علاوه بر اینکه می گوید نام مرا به بزرگی یاد کنید، خود را برتر از تمام پیامبران گذشته می داند و معتقد است که در آینده نیز هر چه پیامبر بیاید تا 500 هزار سال تحت لوای امر او احکام خواهد آورد یعنی شخصیت عظیمی چون او بعد از پانصد هزار سال دیگر خواهد آمد.

ایشان در کتابها و و خطبات مهم خویش خود را خدا نامیده است از جمله در کتاب مبین صفحه 21 می گوید: قل لا یری فی هیکلی الا هیکل الله و لا فی جمالی الا جمال الله و لا فی کینوتنی الا کینونته و لا فی ذاتی الا ذاته و لا فی حرکتی الا حرکته و لا فی سکونی الا سکونه و لا فی قلمی الا قلمه العزیز المحمود.

یعنی: در هیکل (قیافه و اندام) من دیده نمی شود مگر هیکل خدا و در جمالم دیده نمی شود مگر جمال خدا و در کینونتم دیده نمی شود مگر هستی او وئ در ذاتم دیده نمی شود مگر ذات او و در حرکتم دیده نمی شود مگر حرکت او و در سکونم دیده نمی شود مگر سکون او و در قلمم دیده نمی شود مگر قلم او که غالب و پسندیده است …

و در کتاب مکاتیب صفحه 254 عبدالبها (عباس افندی) در جلد اول می گوید: جمال مبارک در قصیده ورقائیه می فرماید

کل الالوه من رشح امری تالهت و کل الربوت من طفح حکمی تربت

ترجمه: همه خدایان از رشحات فرمانم به خدایی رسیدند. همه پروردگاران از لبریزی حکمم پروردگار شدند.

و باز در لوح علی در جواب برادرش که با او رقابت می کرد و او نیز داعیه های بها را به خود نسبت می داد می گوید: «چون این شمس بدیع اعلی را از افق فجر طالع و به نغمه انی انا حی فی افق ابهی ما بین ارض و سما ناطق دید لذا تعجیل نموده و من حیث لا یشعر به این کلمات تلکم نموده که شانی فوق شان الله از برای خود ثابت نماید و هذا لم یکن ابدا لان مادونه مخلوق بامره منجعل بارادته…»

ترجمه: چون سید میرزا یحیی دید من پیشدستی کرده و مقام خدایی را برداشته ام و خود را خدای زنده خوانده ام شتاب زده شده و مقام بالاتر از خدایی به خود بست تا بالا دست من باشد و نفهمید که من بالاترین مقامها را ادعا کرده ام چون بالاتر از مقام خدایی مقامی نیست زیرا که چه غیر اوست قهرا بنده ذلیل و آفریده او خواهد شد و به دستور او بوجود آمده و به اراده او از نیستی به هستی رسیده پس بالاتر از مقام خدا مقامی نیست تا کسی برای خود ثابت کند و مقام را هم که بنده برداشته ام.

«و هذه لم یکن ابدا لان مادونه مخلوق مامره منجعل بارادته متحرک باذنه و ما بعد الا عبده و رعیته و خلقه و بریته و عباده هل یکون فوق شان الله شانا لیثبته احد لنفسه و انه تام بنفسه لنفسه فی علو نفسه مقام الذی لا فوق و لا تحت و لا یمین و لا یسار و لا امام و لا خلف الخ» .

آیا مقام الوهیت و ربوبیت با این گفتار با مقام بشری بلکه کمتر برابری نمی کند؟!! اما بهائیان مستقیما نمی گویند او خداست چون در لوح علی از قول باب و در جواب کسانی که بر او اعتراض کرده و از جمله برادرش یحیی ازل که دشمن سرسخت او بود میگوید: «قد تنزلت حتی1 قلت اننی انا ذره مثل ما انی قلت انا رب و مربب کل ذی رب لاستغفرن الله من کلیتهما وانی الی الله لمن الراجعین» و در این جا خود را بسیار پست تر از خدا معرفی می کند و در ضمن خود را نیز خدا می داند و از هر دو گفته خویش توبه می کند.

بهر حال باز تکلیف بهائیان را روشن نمی کند که واقعا ناچیزتر از خداست یا خداست. اگر ناچیزتر است پس چرا توبه می کند و اگر نیز خداست باز چرا توبه می کند؟ بهائیان در این باره اعتقادات مختلفی دارند با وجود اینکه در مطالب گذشته طبق اسناد معتبری ثابت کردیم که ادعای خدایی کردن بها محرز است اما اختلاف نظر در بین آنها در این باره فراوان است، عده ای عامی و تقریبا بی سواد مثل یکی از دائیهای اینجانب اگر کسی بگوید بها با خدا فرق نمی کند، بها را به باد فحش می گیرد و در صورتیکه با او کاملا پایبند و معتقد است اما دائی کوچکتر که با سوادتر و معتقدتر است می گوید: «عزیزم ما هنوز در حدی نیستیم که به مقام آن حضرت پی ببریم»

و افراد دیگر به شکلهای دیگر پاسخ می دهند، یکی می گوید بها فقط پیغمبر است یکی میگوید بها صاحب زمان است. یکی می گوید بها با خدا فرقی ندارد همانگونه که سایر پیامبران نداشتند، یعنی حرف آنها حرف خداست و حکم آنها حکم خداست، این اختلاف نظرها از دوگانگی صحبتهای خود بها ایجاد شده است. اما مبین آیات و آثار او که پسرش عبدالبها می باشد در تکمیل این گفتگوهای متفاوت درکتاب مهم خویش به نام مفاوضات، بها را اینگونه معرفی میکند: خورشید مستقیما می تابد و بر آئینه قلب همه انسانها یکسان تجلی نور می کند حال یکی آئینه قلبش پاک است و غباری ندارد بیشتر نور می گیرد یکی آئینه قلبش کدر است کمتر و یکی آنقدر آئینه قلبش آلوده است که نور را پس می دهد. اما چون آئینه قلب بها پاکترین آئینه هاست نور آفتاب را به تمامه در خود متجلی ساخته است و در نتیجه فرقی نمی کند که کسی روبروی این آئینه باشد یا نور آفتاب مستقیما بر او بتابد در هر صورت نور، نور آفتاب است یعنی کسی نمی گوید آئینه بر من تابیده است می گوید آفتاب تابیده و این انعکاس نور از طریق آئینه نور را بی کم و کاست منعکس می کند.

پس نور خدا و نور بها یکی است. (البته این تلخیص سخنان عبدالبها بود) دو اشکال بر این مثال وارد است. یکی اینکه اولا تشعشع نور مستقیم آفتاب کجا؟ و آئینه کجا، مثلا اگر آئینه در معرض نور را به خود بچسبانیم ممکن است کمی گرممان شود اما اگر کمی نزدیک آفتاب شویم آفتاب از هستیمان ذره ای به جا نمی گذارد و خاکستر می شویم. پس نمی توان گفت نور آفتاب نور آئینه فرق ندارد. ثانیا اگر این مثال مصداق داشته باشد می بایست همه پیامبران اینگونه باشد. مگر نغوذبالله آئینه قلب حضرت محمد (ص) کدر بود و غبار داشت؟ پس چرا هرگز خود را در حد خدا معرفی نکرد؟ بحث در اینجا بود که بهائیان در عبادت خویش فرقی بین بهار و خدا نمی گذارد و باید هم چنین باشد چون دستور خود بها بر اینست و شرک در عبادت اینگونه ثابت می شود. البته این نوع پرستش بسی آنطرفتر از شرک در عبادت است وحتی خود توحید خدشه دار می سازد.

اما برای اینکه به زبان خود بهائیان سخن گفته باشیم آنها را به این خطای بزرگ و این کفر عظیم متذکر می شویم در پاسخ ممکن است بهائیان بگویند این اشتباه محض است ما او را خدا نمی دانیم بلکه او را از خدا جدا نمی دانیم. بهر حال در اصل موضوع و اعتقاد به توحید فرقی نمی کند.

بهائیان وقتی به دعا و مناجات و نماز مشغول می شوند به بها راز و نیاز نمی کنند و مستقیما نام خدا را می برند و حتی معتقدند که هنگام نماز نباید هیچگونه عکس روبرویشان باشد چون نماز مخصوص ستایش خداست اما کدام بهائی است که در هنگام نماز به یاد بها نباشد و در خیال خود او را تجسم نکند. مثلا وقتی در تسبیح خود بجای الله اکبر می گوید الله ابهی چه معنی دارد؟ از آنجائیکه ابهی یکی از اولین القاب و نامهای بها است منظور از این تسبیح این است که خدا و بها نه آنکه به لفظ کلمه توجه شود. مفهومش این باشد که خدا روشنگر است پس نتیجه گیری کلی باید گفت بها به عقیده بهائیان جدا از خدا نیست و به عقیده خود بها، خود خداست و این اصل توحید را مخدوش ساخته است اما از آنجائیکه همیشه تمام گفته های چند بعدی است اگر با بهائیانت بحث شود راجع به توحید پرسیده شود درست همان توحیدی را شرح می دهند که اهل تشیع برآنند یعنی یکتا بودن خدا، بی نیاز بودن خدا و خالق بودن خدا را درست به همین شکل قبول دارند اما در عبادت به ثنویت می رسند چنانچه بها در یک لوح برای عید مولود خود نازل کردکه می گوید: «الیوم یوم فیه ولد من لم یلد و لم یولد» خلاصه مضمون و بر طبق این مضمون نبیل زرندی که اسمش ملا محمد است و آخر عبدالبها با او بد شد و او را به دریا انداخت و غرق کرد بدست خود یا اتباعش وجه شهرت دارد که او خودش را غرق کرده این نبیل در اشعار خود سروده که:

مستعد باشید یاران مستعد جا شاه لم یلد یولد ولد

عشقی که بهائیان به بها دارند با عشقی که مسلمان حتی به خدا دارند قابل مقایسه نیست. عشق و پرستش آنها خود نوعی شرکت است اما خود آنها را به خطا افکنده و شکل منطقی به آن داده است و تنها منطقشان در این باب این است که او مظهر مقدسی است که تمام انبیا به او بشارت داده اند پس باید که مقامش بالاتر از همه انبیا باشد این بالائی مقام گیریم که درست است، آیا درست است که با ذات حق انفکاک ناپذیر باشد؟ و یا او را خدای متولد شده بدانن

ستایش مخصوص خداست

اعتقاد اسلام بر این اصل استوار است که خداوند ذات لایدرک و لاشریک له است و لیس کمثله شی و لا یغرب عن علمه شی و مکون کلشی و محوله و محیی کل شئی و ممیته و خالق کل شئی و وارثه همه مخصوص خداست. پس چگونه می شود چنین پروردگاری را در درجه دوم از عبادت یاد کرد؟ گذشته از این، سئوال مهمی پیش می آید، مگر نه اینست که بهائیان اسلام را دین منسوخ شده می دانند و مکتب بها را کاملترین دین عصر جدید، و به مراتب وجودی انسان نیز در ارتباط با احکام ادیان معتقدند. پس چگونه است که در دین منسوخ شده و ناقص (اسلام) مستقیما انسان با خدا مرتبط است و پیامبران را وسیله تقرب می داند؟ اما در دین جدید و کامل «بها» مرتبه وجودی انسان تنزل کرده و در حدی نیست که مستقیما با خدا ارتباط حاصل کند؟ در اسلام ستایش فقط مخصوص خداست چگونه در بهائیت این اصل تغییر یافته و ستایش را مخصوص خدا و بها نموده است.

در سوره آل عمران آیه 64 قرآن کریم در این باره می فرماید: «تعالوا الی کلمه سوا بیننا و بینکم ان الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضا اربابا من دون الله»

بیائید بسوی یک کلمه و یک عقیده مشترک میان ما و شما و آن اینکه جز خدا چیزی نپرستیم و چیزی را شریک خدا قرار ندهیم و بعضی از ما بعضی دیگر را مطاع و ارباب خود نشمارد.

چقدر شیرین و دلچسب فرمود و همه را به سوی خود دعوت نمود. ای وای بر ما که در این دنیا به کسی جز او توکل کنیم و اربابانی برای خود اختیار نمائیم.

قرآن کریم این چنین آوای رسای خویش را به سمع دنیا می رساند.

اصول دین در بینش اسلامی و بینش بهایی

بینش اسلامی به سه اصل کلی معتقد است که آنها از این قرارند:

1- توحید

2- نبوت

3- معاد

عدل و امامت نیز دو اصل اعتقادی در مذهب شیعه هستند و چون که بهائیت مذهب شیعه را به عنوان اسلام حقیقی تصدیق می کند این دو اصل را نیز اجمالا مرور خواهیم نمود.

1- توحید

اشاره

در جهان بینی اسلامی توحید یعنی خداپرستی لم یزل یکتا بوده و لایزال خواهد بود، بی نیاز از همه چیز است زیرا مافوق همه قدرتهاست، لم یلد و لم یولد می باشد و نباید به این ذات لایدرک شرک ورزید، توحید یعنی شریک قائل نشدن برای آن کمال مطلق، ذات حق قدرت بی منتها است، خالق کل جهان هستی است، حیات می دهد و ممات می بخشد خلق می کند و خلق نمی شود، می میراند و عدمی نیز برای ذات اقدسش وجود ندارد همه چیز در تحت اراده اوست.

اصول دین در فرقه ضاله بهائیت نیز چیز جدایی از بینش اسلامی نیست و همانطور که گفته شد اعتقادش بر پنج اصل متین است، بحث توحید هم در بهائیت ظاهراً همان توحید در اسلام است یعنی خداپرستی در بهائیت مفهومی جز خداپرستی ندارد.

یکتا بودن خالق هستی و پرستش ذات حق اصل او و حرف اول است، بهائی ظاهراً معتقد است که نباید برای خداوند باریتعالی شریکی قائل شد.

نگرشی بر مفهوم شرک

شرکت معانی مختلفی دارد و از دیدگاههای متفاوتی قابل بحث و بررسی است.

شرک در ذات حق

مذهب شیعه وقتی می گوید ذات حق یکتاست یعنی شریک ندارد. یعنی همتا ندارد و قابل مقایسه باهیچ موجودی نیست زیرا تمام موجودات، موجود اراده او هستند و تمام هستی از هستی او هست گرفته اند که این نوع اعتقاد در اعتقاد بهائیان نیز ظاهراً به همین شکل است.

شرک در صفات حق

خداوند در قرآن مجید و معصومین در دعای جوشن کبیر خدا را با هزار اسم و صفت معرفی نموده است اگر خواب به آن صفات و آن اسما دقیق شویم مفهوم توحید را به احسن وجه در می یابیم یعنی با معنی واقعی خداپرستی آشنا می شویم و تازه می فهمیم که با تمام این تفاصیل باز آن خالق کل هستی آن وجود بی نیاز را هرگز درک نخواهیم نمود و این هزار اسم و صفت در قالب کلام آمده و اگر بخواهیم نامها و اوصاف الهی را به شمار آوریم هرگز نخواهیم توانست و انسان چون در حدی نیست که به مفهوم واقعی خدا را بشناسد تنها به اوصاف و اسمائی که در کتب آسمانی خداوند خود را بدانها نامیده اکتفا می کنیم چنانچه در قرآن مجید می فرماید: بهترین نامها از آن خداست، بنابراین او را با این نامها بخوانید و به آنها که در زمینه نامهای او کجرو و کج اندیش هستند اعتنا نکنید به زودی به کیفر آنچه کرده اند خواهند رسید.

اما در بهائیت باب و بها اسما و صفات الهی را به خود و به هر کس که دوست داشتند نسبت داده اند و مدعیند که توحید و خداپرستی حقیقی را هنوز هیچکس درک ننموده وتا بحال انسان هر چه در این باره آموخته دور از حقیقتی عمیق است و به راحتی تمام التقاب و اسماء خدا را به بشریت منتسب نموده اند. بطوریکه بی تردید یک معتقد واقعی به مسلک آنها حس میکند می تواند خدا باشد و اگر سایر پیامبران، خدا را یک ذات لا یدرک معرفی نموده اند امروز دیگر بر همگان روشن شده که اینطور نیست و انسان به مرور به یک حقیقت دست خواهد یافت و آن اینست که هر انسان بی نقص و کاملی می تواند خود را پروردگار خود و پروردگار کل جهان بداند، چنانچه در آیات بسیاری که به قول خودشان از «فم مشیت رحمن» باب و بها نازل شده به صراحت به ربوبیت و الوهیت خود اشاره کرده و خود را اصل قدیم و رب جلیل معرفی نموده کل جهان هستی را ساخته ید پرقدرت خود دانسته و شعار و من صریر قلمی خلقت السموات و الارض سر داده اند یعنی تا کنون هر چه پیامبران در راه القای مسئله خداپرستی و منع شرک در جلال و جبروت حق به عالم بشریت کوشیده اند همه را یکباره فرو ریخته و خود را «انی انا الله» معرفی نموده و هر چه صفات خدا را بر خود گرفته اند.

مثلا باب در نامه خود به یحیی ازل (برادر بها و جانشین باب به وصیت خود باب) چنین می نگارد: هذا کتاب من الله الحی القیوم قل کل من الله یبدئون قل کل الی الله یعودون)

ترجمه: این نامه ایست از خدای زنده و بر پا دارنده جهان (باب) (به سوی خدای زنده و برپا دارنده جهان (صبح ازل) بگو) همه از خدا آغاز می شوند و همه بسوی او بر میگردند.

و جالب اینجاست که همین یحیی ازل که باب او را خدای زنده و برپا دارنده کل جهان معرفی می کند بها بر او لعنت فرستاده و می گوید: «بگو ای بی انصاف، نفسی که هزاران ازل به کلمه اش خلق شده، آیا می شود از او اعراض نمود1 » و بهائیان خود از این مجمر بخوانند که چگونه خدایی (باب) به خدایی (یحیی ازل) اشاره می کند و خدایی دیگر (بها) او را بنده ذلیل خویش می خواند.

القایی که بها به خود نسبت داده است و به کرات در الواح و آیاتش دیده می شود اینست که خود را حق جل جلاله با علم یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید دانسته، خود را مکلم طور (کسی که با حضرت موسی سخن گفت) فرستاده جبرئیل بر حضرت رسول (ص) و قیوم الاسما سلطان بیان (پادشاه کتاب باب) و نازل کننده بیان و کنز مخزون و اراده اله و مشیت اله، اقلم اعلی و مظهر اسما و صفات خدا و مظهر نفس اله و مشرق امر خدا و مولی الوری و سدره المنتهی نامیده است. و در بسیاری از نامه های خود از جمله چنین به پیروان خود عنایت کرده است:

جناب حیدر قبل علی و محمد قبل حسین علیها بهائی و یا اینکه می گوید البها المشرق من افق سما عنایتی علیکم عنایتی علیکم و به غلامعلی نامی از مریدانش می گوید: علیک و عنایتی و نامه های خود را به جای نام خدا به نام خود شروع کرده و به جای بسم الله الرحمن الرحیم می گوید: باسمی المهیمن علی الاسماء یا «باسمی المشرق من افق البلا» این تعابیر از این عنصر ناپاک منافات با ایه شریفه دارد که در سوره اعلی می فرماید سبح اسم ربک الاعلی.

گفتیم که بها و باب معتقدند که مراتب توحید را تا به حال کسی درک نکرده بها میگوید: «لعمری الی حین، معنی توحید حقیقی معلوم نه و از قبل احدی بر آن فائزنه لو تریدان تعرف قدس نفسک عما سمعت ثم اسئل» به جان خود تا کنون معنی توحید حقیقی برای کسی معلوم نشده و هیچکس از پیشینیان بر آن نرسیده و اگر تو می خواهی بفهمی فکرت را از سخنانیکه شنیده ای تخلیه کن سپس از من بپرس.

همچنین در صفحه 122 به گروه شیعه بالخصوص طعنه زده می گوید: این فرقه معنی توحید حقیقی را درک نکرده اند.

واقعا انصاف دهید آیا معنی توحید با دزدیدن القاب خدا و منتسب کردن به یک بشر نیازمند می تواند معنی درستی باشد کسی می تواند چنین ادعایی بکند که درباره توحید کتابهائی و آیاتی نازل کرده باشد که به کلی پیشینیان هر آنچه درباره توحید آموخته بودند فراموش کنند آنکه فقط به خاطر اینکه کسی هر چه صفات و اسما الهی است به خود نسبت داده و می گوید این معنی توحید است مردم بپذیرند که اینگونه توحید از هر شرک و بت پرستی بدتر است.

بد نیست به آیات دیگری از باب و بها اشاره کنیم تا ببینیم چگونه توحید را معنی کرده دلایل و براهین آنها چیست؟ در لوح علی بها از بندگانش شکوه می کند: «غو الذی نفسی بیده لم یکن الیوم ظلم اعظم من ان الذی ینطق فی کل شان بانی انا الله لا اله الا هو ارادان یثبت العباده با نه یکون مقتدرا بان یبذل اسما من الاسما»

ترجمه: سوگند به آنکه جانم در دست قدرت او است امروز ستمی بزرگتر از این نمی شود کسیکه همواره می گوید من خدایم و جز من خدایی نیست خواسته است که بر بندگانش ثابت نماید که می تواند نامی از نامهای یکی از شما را عوض کند (اما آنها قبول نمی کنند.)

و در تکمیل مراتب توحید بها در کتاب بدیع به نقل از باب می گوید: «لا اله ال هو لا اله الاانت لا اله الا انا لا اله الا الذی لا اله الا ایای رب العالمین جمیعا لا اله الا ایاک رب العالمین جمیعا».

ترجمه: «خدایی نیست مگر او، خدایی نیست مگر تو، خدایی نیست مگر من، خدایی نیست مگر آنکه خدایی نیست مگر مرا پروردگار همه جهانیان، خدایی نیست مگر ترا پروردگار همه جهانیان»

به قول آقای موسوی می فرماید: اگر توحیدتان تکمیل نشد سه مرتبه بخوانید تا تکمیل شود، در ادامه می فرماید: بپائید خود نگیرید که الذی موصول است بدون صله چطور استعمال شده و (ایاک) و (ایای) چطوری ضمیر نصبند و در جای ضمیر رفع استعمال شده اند. (و چون قصد توهین نداریم ادامه صحبتهای آقای موسوی را نمی نویسم.)

اما این نکاتی چند از اظهار الوهیت و ربوبیت بها و باب بود و ما اشراه ای به آنها کردیم تا خوانندگان عزیز خود انصاف دهند و بگویند اگر اینها شرک نیست پس معنی شرک چیست؟!

شرک در عبادت حق

در این نوع بررسی شرک نیز، اعتقادها از هم منفک می شود. مثلا در اعتقاد وهابیان پیشانی نهادن بر روی مهر در هنگام نماز شرک است و یا بوسیدن کتاب قرآن شرک است، رو به مزار مطهر امامان و پیامبران ایستادن و دعا خواندن نیز شرک است. اما در مذهب شیعه توسل جستن به امامان و پیشانی بر مهر نهادن و بوسیدن کتاب قرآن شرک محسوب نمی شود چون همه اینها برای نزدیک شدن روح انسان به عالم لاهوت و در واقع پرستش خداست. زیرا هنگامیکه بر مزار امامان می ایستد و دعا می خواند آنها را پرستش نمی کند به آنها عشق می ورزد زیرا ملهم معتقد است اسلام به وسیله این بزرگواران گسترش یافته و پایدار مانده است. اما قبول دارد که امامان و پیامبران وسیله بقای اسلام بودند نه فاعل نگه دارنده بالاخره اگر مسلمان شیعه قرآن را می بوسد به دلیل این است که آن کلام خداست و اگر پیشانی بر مهر می گذارد باز به معنی پرستیدن خود مهر نیست بلکه مهر وسیله ایست که او را یاد مرگ می اندازد و برگشت او به سوی خدا، چرا که انسان از خاک موجود و به خاک باز می گردد اما در نهایت انسان خلق شده خدا به وسیله خاک است و اگر به خاک برگردد به سوی خدا باز می گردد و باز خشوع و خصوع انسان در مقابل خداست یعنی من مشتی خاک بیش نیستم.

وسیله هایی که انسان را به خدا ارتباط می دهند از آنجهت قابل ارزشند که انسان را بیشتر به خدا نزدیک می کنند. این اعتقادها همه توسل جستن به وسیله ها برای رسیدن به خداست نه آنکه معتقد باشند به اینکه مثلا حضرت محمد (ص) جدا از خدا نیست. یا اینکه مهر پرستی و کتاب پرستی کنند.

شرک در عبادت شیعه به این شکل است که وقتی می گوید سبحان الله یعنی پاک و منزه است خدا، نه آنکه پاک و منزه است خدا و پیامبرش و یا پاک و منزه است خدا و خاکش، پس عبادت فقط و فقط خدا را می پرستد و اگر مثلا می گوید: یا حضرت محمد (ص) و یا اینکه ائمه اطهار را با سوز دل صدا می کند در ورای فریاد او چیز دیگری نهفته است و آن این است که یا حضرت محمد (ص) تو که در نزد خدا قرب و منزلت داری، تو که در نزد خدا آبرومندی از او برای من یاری بطلب. این خواهش را از جسم حضرت محمد نمی خواهد چون معتقد به بقای روح و پرواز به عالم دیگر است از روح آن بزرگوار طلب یاری می کند چرا که می داند در عالم دیگر روح پاک آن حضرت همجوار خداست و اما چرا مثل وهابیان فقط و فقط نام خدا را نمی آورد مستقیما از خود او طلب یاری نمی کند که راه را دور نکرده باشد؟ به چند دلیل یکی مسئله خضوع و خشوع شیعه است در مقابل پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) دوم عشق و اعتقاد است که به هستی آن بزرگواران دارد، زیرا همانطور که قبلا گفتیم معتقد است که آن بزرگوار فانی نشده اند، به علت اینکه برگزیدگان الهی هستند تنها کسانی می باشند که انسان می تواند هیچ تردیدی به همجوار بودنشان با ذات حق و فنا ناپذیرشان اعتراف کند، سوم، اعتقاد دیگر شیعه بر آن است که تا روز قیامت نام اولیا خدا بر روی زمین بلند باشد. در این قسمت مطالبی که بزرگان از جمله مرحوم استاد مطهری در مورد شفاعت نوشته است مراجعه شود و مطالب تکمیل گردد.

اگر آنها نیز مثل همه انسانهای دیگر نامشان بلند و برقرار نباشد، پس مسئله الگوپذیری انسان چه می شود و فرق مقام دنیوی انسان با آنها در چیست؟ پس به دلیل اینکه آنها مقامی بالاتر از انسانهای معمولی دارند باید مزاری متفاوت از سایر بندگان داشته باشند و آوازه آنها نیز باید عوام متفاوت باشد.

اما باز در مقایسه دنیوی بودن مظاهر مقدسه با انسانهای دیگر نباید به خطا رفت دنیوی بودن مظاهر مقدسه توام با یک جاذبه روحانی است و گر نه اشخاصی که در این دنیا ارزش و مقام والایی دارند بسیارند، حکما، شعرا، فلاسفه بزرگ مخترعین و مکتشفین همه از مقام و مرتبه بالاتری از انسانهای دیگرند اما اگر شیعه نام برگزیدگان الهی را بلند نگه می دارد از جهت الهی بودن آنهاست نه تنها مقام و نام دنیوی آنها تمام بزرگان عالم از انوار تابان آنها بزرگان حقیقی نور گرفته اند و اگر نامی از آنها باقیست هرگز و هرگز قابل مقایسه با نام پیامبران و امامان نخواهد بود.

اما اعتقاد بهائیان در این نوع شرک، شکل دیگری دارد، بهائیان معتقدند چون انسان در حد ارتباط گیری مستقیم با خدا نیست اگر نام بها یا عبدالبها (پسر بها) را در طلب یاری و طلب تائید صدا کنند، بهتر است.

البته نه اینکه خدا را فراموش کنند بلکه از آن جهت که بها را دارای قدرتی مافوق همه قدرتهای دنیوی و او را بالاتر از همه انبیا می دانند او را بیشتر از خود خدا صدا می کنند و معتقدند که برای تقرب به بارگاه الهی توسل جستن به بها عین رسیدن به خداست. این اعتقاد با اعتقاد اهل تشیع که به پیامبران و امامان توسل می جویند موافق نیست بلکه باید گفت عبادت بهائیان به سوی بها و خداست یعنی چیزی بس بالاتر از توسل جستن است. یعنی پرستش بها در حد خداست بها علاوه بر اینکه می گوید نام مرا به بزرگی یاد کنید، خود را برتر از تمام پیامبران گذشته می داند و معتقد است که در آینده نیز هر چه پیامبر بیاید تا 500 هزار سال تحت لوای امر او احکام خواهد آورد یعنی شخصیت عظیمی چون او بعد از پانصد هزار سال دیگر خواهد آمد.

ایشان در کتابها و و خطبات مهم خویش خود را خدا نامیده است از جمله در کتاب مبین صفحه 21 می گوید: قل لا یری فی هیکلی الا هیکل الله و لا فی جمالی الا جمال الله و لا فی کینوتنی الا کینونته و لا فی ذاتی الا ذاته و لا فی حرکتی الا حرکته و لا فی سکونی الا سکونه و لا فی قلمی الا قلمه العزیز المحمود.

یعنی: در هیکل (قیافه و اندام) من دیده نمی شود مگر هیکل خدا و در جمالم دیده نمی شود مگر جمال خدا و در کینونتم دیده نمی شود مگر هستی او وئ در ذاتم دیده نمی شود مگر ذات او و در حرکتم دیده نمی شود مگر حرکت او و در سکونم دیده نمی شود مگر سکون او و در قلمم دیده نمی شود مگر قلم او که غالب و پسندیده است …

و در کتاب مکاتیب صفحه 254 عبدالبها (عباس افندی) در جلد اول می گوید: جمال مبارک در قصیده ورقائیه می فرماید

کل الالوه من رشح امری تالهت و کل الربوت من طفح حکمی تربت

ترجمه: همه خدایان از رشحات فرمانم به خدایی رسیدند. همه پروردگاران از لبریزی حکمم پروردگار شدند.

و باز در لوح علی در جواب برادرش که با او رقابت می کرد و او نیز داعیه های بها را به خود نسبت می داد می گوید: «چون این شمس بدیع اعلی را از افق فجر طالع و به نغمه انی انا حی فی افق ابهی ما بین ارض و سما ناطق دید لذا تعجیل نموده و من حیث لا یشعر به این کلمات تلکم نموده که شانی فوق شان الله از برای خود ثابت نماید و هذا لم یکن ابدا لان مادونه مخلوق بامره منجعل بارادته…»

ترجمه: چون سید میرزا یحیی دید من پیشدستی کرده و مقام خدایی را برداشته ام و خود را خدای زنده خوانده ام شتاب زده شده و مقام بالاتر از خدایی به خود بست تا بالا دست من باشد و نفهمید که من بالاترین مقامها را ادعا کرده ام چون بالاتر از مقام خدایی مقامی نیست زیرا که چه غیر اوست قهرا بنده ذلیل و آفریده او خواهد شد و به دستور او بوجود آمده و به اراده او از نیستی به هستی رسیده پس بالاتر از مقام خدا مقامی نیست تا کسی برای خود ثابت کند و مقام را هم که بنده برداشته ام.

«و هذه لم یکن ابدا لان مادونه مخلوق مامره منجعل بارادته متحرک باذنه و ما بعد الا عبده و رعیته و خلقه و بریته و عباده هل یکون فوق شان الله شانا لیثبته احد لنفسه و انه تام بنفسه لنفسه فی علو نفسه مقام الذی لا فوق و لا تحت و لا یمین و لا یسار و لا امام و لا خلف الخ» .

آیا مقام الوهیت و ربوبیت با این گفتار با مقام بشری بلکه کمتر برابری نمی کند؟!! اما بهائیان مستقیما نمی گویند او خداست چون در لوح علی از قول باب و در جواب کسانی که بر او اعتراض کرده و از جمله برادرش یحیی ازل که دشمن سرسخت او بود میگوید: «قد تنزلت حتی1 قلت اننی انا ذره مثل ما انی قلت انا رب و مربب کل ذی رب لاستغفرن الله من کلیتهما وانی الی الله لمن الراجعین» و در این جا خود را بسیار پست تر از خدا معرفی می کند و در ضمن خود را نیز خدا می داند و از هر دو گفته خویش توبه می کند.

بهر حال باز تکلیف بهائیان را روشن نمی کند که واقعا ناچیزتر از خداست یا خداست. اگر ناچیزتر است پس چرا توبه می کند و اگر نیز خداست باز چرا توبه می کند؟ بهائیان در این باره اعتقادات مختلفی دارند با وجود اینکه در مطالب گذشته طبق اسناد معتبری ثابت کردیم که ادعای خدایی کردن بها محرز است اما اختلاف نظر در بین آنها در این باره فراوان است، عده ای عامی و تقریبا بی سواد مثل یکی از دائیهای اینجانب اگر کسی بگوید بها با خدا فرق نمی کند، بها را به باد فحش می گیرد و در صورتیکه با او کاملا پایبند و معتقد است اما دائی کوچکتر که با سوادتر و معتقدتر است می گوید: «عزیزم ما هنوز در حدی نیستیم که به مقام آن حضرت پی ببریم»

و افراد دیگر به شکلهای دیگر پاسخ می دهند، یکی می گوید بها فقط پیغمبر است یکی میگوید بها صاحب زمان است. یکی می گوید بها با خدا فرقی ندارد همانگونه که سایر پیامبران نداشتند، یعنی حرف آنها حرف خداست و حکم آنها حکم خداست، این اختلاف نظرها از دوگانگی صحبتهای خود بها ایجاد شده است. اما مبین آیات و آثار او که پسرش عبدالبها می باشد در تکمیل این گفتگوهای متفاوت درکتاب مهم خویش به نام مفاوضات، بها را اینگونه معرفی میکند: خورشید مستقیما می تابد و بر آئینه قلب همه انسانها یکسان تجلی نور می کند حال یکی آئینه قلبش پاک است و غباری ندارد بیشتر نور می گیرد یکی آئینه قلبش کدر است کمتر و یکی آنقدر آئینه قلبش آلوده است که نور را پس می دهد. اما چون آئینه قلب بها پاکترین آئینه هاست نور آفتاب را به تمامه در خود متجلی ساخته است و در نتیجه فرقی نمی کند که کسی روبروی این آئینه باشد یا نور آفتاب مستقیما بر او بتابد در هر صورت نور، نور آفتاب است یعنی کسی نمی گوید آئینه بر من تابیده است می گوید آفتاب تابیده و این انعکاس نور از طریق آئینه نور را بی کم و کاست منعکس می کند.

پس نور خدا و نور بها یکی است. (البته این تلخیص سخنان عبدالبها بود) دو اشکال بر این مثال وارد است. یکی اینکه اولا تشعشع نور مستقیم آفتاب کجا؟ و آئینه کجا، مثلا اگر آئینه در معرض نور را به خود بچسبانیم ممکن است کمی گرممان شود اما اگر کمی نزدیک آفتاب شویم آفتاب از هستیمان ذره ای به جا نمی گذارد و خاکستر می شویم. پس نمی توان گفت نور آفتاب نور آئینه فرق ندارد. ثانیا اگر این مثال مصداق داشته باشد می بایست همه پیامبران اینگونه باشد. مگر نغوذبالله آئینه قلب حضرت محمد (ص) کدر بود و غبار داشت؟ پس چرا هرگز خود را در حد خدا معرفی نکرد؟ بحث در اینجا بود که بهائیان در عبادت خویش فرقی بین بهار و خدا نمی گذارد و باید هم چنین باشد چون دستور خود بها بر اینست و شرک در عبادت اینگونه ثابت می شود. البته این نوع پرستش بسی آنطرفتر از شرک در عبادت است وحتی خود توحید خدشه دار می سازد.

اما برای اینکه به زبان خود بهائیان سخن گفته باشیم آنها را به این خطای بزرگ و این کفر عظیم متذکر می شویم در پاسخ ممکن است بهائیان بگویند این اشتباه محض است ما او را خدا نمی دانیم بلکه او را از خدا جدا نمی دانیم. بهر حال در اصل موضوع و اعتقاد به توحید فرقی نمی کند.

بهائیان وقتی به دعا و مناجات و نماز مشغول می شوند به بها راز و نیاز نمی کنند و مستقیما نام خدا را می برند و حتی معتقدند که هنگام نماز نباید هیچگونه عکس روبرویشان باشد چون نماز مخصوص ستایش خداست اما کدام بهائی است که در هنگام نماز به یاد بها نباشد و در خیال خود او را تجسم نکند. مثلا وقتی در تسبیح خود بجای الله اکبر می گوید الله ابهی چه معنی دارد؟ از آنجائیکه ابهی یکی از اولین القاب و نامهای بها است منظور از این تسبیح این است که خدا و بها نه آنکه به لفظ کلمه توجه شود. مفهومش این باشد که خدا روشنگر است پس نتیجه گیری کلی باید گفت بها به عقیده بهائیان جدا از خدا نیست و به عقیده خود بها، خود خداست و این اصل توحید را مخدوش ساخته است اما از آنجائیکه همیشه تمام گفته های چند بعدی است اگر با بهائیانت بحث شود راجع به توحید پرسیده شود درست همان توحیدی را شرح می دهند که اهل تشیع برآنند یعنی یکتا بودن خدا، بی نیاز بودن خدا و خالق بودن خدا را درست به همین شکل قبول دارند اما در عبادت به ثنویت می رسند چنانچه بها در یک لوح برای عید مولود خود نازل کردکه می گوید: «الیوم یوم فیه ولد من لم یلد و لم یولد» خلاصه مضمون و بر طبق این مضمون نبیل زرندی که اسمش ملا محمد است و آخر عبدالبها با او بد شد و او را به دریا انداخت و غرق کرد بدست خود یا اتباعش وجه شهرت دارد که او خودش را غرق کرده این نبیل در اشعار خود سروده که:

مستعد باشید یاران مستعد جا شاه لم یلد یولد ولد

عشقی که بهائیان به بها دارند با عشقی که مسلمان حتی به خدا دارند قابل مقایسه نیست. عشق و پرستش آنها خود نوعی شرکت است اما خود آنها را به خطا افکنده و شکل منطقی به آن داده است و تنها منطقشان در این باب این است که او مظهر مقدسی است که تمام انبیا به او بشارت داده اند پس باید که مقامش بالاتر از همه انبیا باشد این بالائی مقام گیریم که درست است، آیا درست است که با ذات حق انفکاک ناپذیر باشد؟ و یا او را خدای متولد شده بدانن

ستایش مخصوص خداست

اعتقاد اسلام بر این اصل استوار است که خداوند ذات لایدرک و لاشریک له است و لیس کمثله شی و لا یغرب عن علمه شی و مکون کلشی و محوله و محیی کل شئی و ممیته و خالق کل شئی و وارثه همه مخصوص خداست. پس چگونه می شود چنین پروردگاری را در درجه دوم از عبادت یاد کرد؟ گذشته از این، سئوال مهمی پیش می آید، مگر نه اینست که بهائیان اسلام را دین منسوخ شده می دانند و مکتب بها را کاملترین دین عصر جدید، و به مراتب وجودی انسان نیز در ارتباط با احکام ادیان معتقدند. پس چگونه است که در دین منسوخ شده و ناقص (اسلام) مستقیما انسان با خدا مرتبط است و پیامبران را وسیله تقرب می داند؟ اما در دین جدید و کامل «بها» مرتبه وجودی انسان تنزل کرده و در حدی نیست که مستقیما با خدا ارتباط حاصل کند؟ در اسلام ستایش فقط مخصوص خداست چگونه در بهائیت این اصل تغییر یافته و ستایش را مخصوص خدا و بها نموده است.

در سوره آل عمران آیه 64 قرآن کریم در این باره می فرماید: «تعالوا الی کلمه سوا بیننا و بینکم ان الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضا اربابا من دون الله»

بیائید بسوی یک کلمه و یک عقیده مشترک میان ما و شما و آن اینکه جز خدا چیزی نپرستیم و چیزی را شریک خدا قرار ندهیم و بعضی از ما بعضی دیگر را مطاع و ارباب خود نشمارد.

چقدر شیرین و دلچسب فرمود و همه را به سوی خود دعوت نمود. ای وای بر ما که در این دنیا به کسی جز او توکل کنیم و اربابانی برای خود اختیار نمائیم.

قرآن کریم این چنین آوای رسای خویش را به سمع دنیا می رساند.


4

5

6

7

8