داستانهای بحار الانوار جلد ۱

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصری
گروه: مشاهدات: 8084
دانلود: 2227


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 43 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8084 / دانلود: 2227
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(۷۳) نفرین مادر!

امام محمد باقرعليه‌السلام نقل می فرماید:

در میان بنی اسرائیل، عابدی به نام جریح بود. او همواره در صومعه ای به عبادت می پرداخت.

روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. بار دیگر پس از ساعتی به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نکرد. برای بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابی نشنید.

از این رفتار فرزند دل مادر شکست و او را نفرین کرد.

فردای همان روز، زن فاحشه ای که حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه ای را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه فرزند نامشروع این عابد است.

این موضوع شایع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به یکدیگر می گفتند: کسی که مردم را از زنا نهی می کرد و سرزنش می نمود، اکنون خودش زنا کرده است.

ماجرا به گوش شاه وقت رسید که عابد زنا کرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر کرد. در آن هنگام که مردم برای اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتی او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتی به صورت خود زد و گریه کرد.

جریح به مادر رو کرد و گفت:

مادرم ساکت باش! نفرین تو مرا به اینجا کشانده است، و گرنه من بی گناه هستم.

وقتی که مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند:

ما از تو نمی پذیریم، مگر اینکه ثابت کنی این نسبتی که به تو می دهند دروغ است.

عابد (که در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتی نداشت) گفت:

طفلی را که به من نسبت می دهند، پیش من بیاورید!

طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت:

پدرم فلان چوپان است.

به این ترتیب، پس از رضایت مادر، خداوند آبروی از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمت هایی که مردم به جریح می زدند برطرف شد.

پس از آن، جریح سوگند یاد کرد که هیچ گاه مادر را از خود ناراضی نکند و همواره در خدمت او باشد.(۱۰۱)

(۷۴) کرمی درون بینی قاضی!

در بین بنی اسرائیل قاضی ای بود که میان مردم عادلانه قضاوت می کرد. وقتی که در بستر مرگ افتاد، به همسرش گفت:

هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت (تابوت) بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید.

وقتی که مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند. از این منظره وحشت زده شد! روپوش را به صورتش افکند، و مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.

همان شب در عالم خواب، شوهرش را دید. شوهرش به او گفت:

آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟

زن گفت:

آری!

قاضی گفت:

سوگند به خدا! آن منظره وحشتناک به خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود!

روزی برادرت با کسی نزاع داشت و نزد من آمد. وقتی برای قضاوت نزد من نشستند، من پیش خود گفتم: خدایا حق را با برادر زنم قرار بده!

وقتی که به نزاع آنان رسیدگی نمودم، اتفاقا حق با برادر تو بود، و من خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی، مکافات اندیشه من بود که چرا مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را حتی در خواهش قلبی ام به خاطر هوای نفس حفظ نکردم.(۱۰۲)

(۷۵) علت واژگونی یک شهر!

مردی از بنی اسرائیل کاخی زیبا و محکم ساخت و خوراک های مختلفی به عنوان غذا آماده نمود و تنها از توانگران شهر دعوت کرد و مستمندان را وانهاد. هنگامی که بدون دعوت، از مستمندان نیز کسانی آمدند، به آنان گفته شد این غذا برای امثال شما نیست!

خداوند دو فرشته به شکل مستمندان فرستاد و به آنان نیز همان حرف ها را گفتند. خدای تعالی به دو فرشته امر فرمود در قیافه توانگران در آن مجلس حاضر شوند!

هنگامی که در قیافه توانگران وارد مجلس شدند، آنها را گرامی داشتند و در صدر مجلس نشاندند.

از این رو خداوند به هر دو فرشته امر نمود:

آن شهر و هر که در آن است را به زمین فرو برند.(۱۰۳)

(۷۶) کاش خدا الاغی داشت

شخصی به نام سلیمان دیلمی می گوید:

به امام صادقعليه‌السلام عرض کردم، فلانی در عبادت، و دینداری چنین و چنان است... (او را محضر امام تعریف کردم.)

امام صادقعليه‌السلام فرمود:

عقلش چگونه است؟

عرض کردم: نمی دانم.

امام فرمود:

(ان الثواب علی قدر العقل)

به راستی پاداش عمل به اندازه عقل است.

آن گاه فرمود:

مردی از بنی اسرائیل در مکانی بسیار سر سبز و خرم، که دارای درختان بسیار و چشمه های گوارا بود خدا را پرستش می کرد.

فرشته ای از آنجا می گذشت، او را دید، عرض کرد:

پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب این بنده ات را به من نشان بده! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خیلی اندک آمد لذا تعجب کرد که چرا با آن همه عبادت ثوابش کم است خداوند فرمود:

برو پیش او و با وی همنشین باش تا قضیه برایت روشن گردد.

فرشته به صورت انسانی نزد او آمد.

عابد از او پرسید:

تو کیستی؟

فرشته پاسخ داد:

من بنده عابدی هستم، چون از مقام و عبادت تو در این مکان آگاه شدم آمده ام که در اینجا خدا را با هم پرستش کنیم.

فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز دیگر به عابد گفت:

عجب جای خوش آب و هوا و باصفایی داری؟ که تنها شایسته عبادت است.

عابد گفت:

آری! از هر لحاظ خوب است، ولی اینجا یک عیب دارد.

فرشته پرسید: آن عیب کدام است؟

گفت:

کاش خدای ما الاغی داشت! اگر پروردگار ما الاغی داشت او را در اینجا می چراندیم که این گیاهان سرسبز و خرم ضایع نمی شد.

فرشته پرسید:

آیا پروردگار تو الاغ ندارد.

عابد گفت:

آری! اگر الاغی داشت، این علف ها تباه نشده و بی فایده از بین نمی رفت. خداوند به فرشته وحی نمود که من به اندازه عقل او پاداش می دهم، (برای اینکه عقلش کم است، پاداشش نیز اندک است).(۱۰۴)

(۷۷) راه نجات

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان! سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّی بسته شد. و مرگ خود را حتمی دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند:

به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایی نیست مگر اینکه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم. اکنون هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم، تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد.

یکی از آنها گفت:

خدایا! تو خود می دانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را برای عمل خلاف آماده نمودم، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم. از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم. خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو

بوده و مورد رضایت واقع شده، این سنگ را از جلوی غار بردار! در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.

دومی گفت:

خدایا! تو خود آگاهی که من عده ای را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمی کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جای نیم درهم، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را می دیدند، ولی نمی توانستند بیرون بیایند.

سومی گفت:

خدایا! تو خود می دانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان می آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم، ترسیدم جانوری

در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن!

ناگهان! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.(۱۰۵)

(۷۸) سه دعا که به هدر رفت

خداوند به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی کرد که مردی از امت او سه دعایش نزد من مستجاب است. پیامبر آن مرد را از این مطلب آگاه ساخت. مرد نیز پیش همسر خود رفت جریان را به وی نقل کرد زن اصرار کرد که یکی از دعاها را درباره ایشان انجام دهد. مرد هم پذیرفت.

آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زیباترین زنان باشم.

مرد دعا کرد زن زیباترین زمان خود گشت. چندان نگذشت شدیدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عیاش قرار گرفت.

به شوهر پیر و فقیر خود اعتنا نمی کرد و روش ناسازگاری و بدرفتاری را به همسرش در پیش گرفت.

مرد مدتی با او مدارا نمود هنگامی که دید روز به روز اخلاق او بدتر می شود دیگر رفتارش قابل تحمل نیست، دعا کرد خداوند او را به صورت سگی درآورد و دعا مستجاب شد... پس از این ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گریه و ناله کردند و اظهار می داشتند مردم مرا سرزنش می کنند که مادرمان به صورتی سگی در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اولیه بازگردد و مرد نیز دعا کرد. زن به حال اول بازگشت. و بدین گونه سه دعای مستجاب آن مرد هدر رفت.(۱۰۶)

(۷۹) مکافات عمل

در زمان حضرت موسی پادشاه ستمگری بود که وی به شفاعت بنده صالح، حاجت مؤمنی را به جا آورد! از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در یک روز از دنیا رفتند! مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند.

اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حیوانی بر او مسلط گشت و گوشت صورت وی را خورد! پس از سه روز حضرت موسی از قضیه با خبر شد.

موسی در ضمن مناجات با خداوند، اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود که با همه عزت و احترام فراوان دفن شد، و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانی صورتش را خورد! سبب چیست؟

وحی آمد که ای موسی! دوستم از آن ظالم حاجتی خواست، او هم بجا آورد، من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم.

اما مؤمن چون از ستمگر که دشمن من بود، حاجت خواست، من هم کیفر او را در این جهان دادم، حال، هر دو نتیجه کارهای خودشان را دیدند.(۱۰۷)

(۸۰) خودبینی هرگز!

یکی از یاران حضرت عیسیعليه‌السلام که قد کوتاهی داشت و همیشه در کنار حضرت دیده می شد، در یکی از مسافرتها که همراه عیسیعليه‌السلام بود، در راه به دریا رسیدند.

حضرت عیسی با یقین خالصانه گفت:

(بسم الله) و بر روی آب حرکت کرد!

مرد کوتاه قد، هنگامی که دید عیسی بر روی آب راه می رود، با یقین راستین گفت:

بسم الله، و روی آب به راه افتاد تا به حضرت عیسی رسید. در این حال مرد دچار خودبینی و غرور شد و

با خود گفت:

عیسی روح الله روی آب راه می رود و من هم روی آب راه می روم، بنابراین، عیسی چه فضیلتی بر من دارد؟ هر دو روی آب راه می رویم.

همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:

(ای روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده!)

حضرت عیسی دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: ای مرد مگر چه گفتی که در آب فرو رفتی؟

مرد کوتاه قد گفت:

من گفتم، همان طور که روح الله روی آب راه می رود، من نیز روی آب راه می روم. پس با این حساب چه فرقی بین ماست! خودبینی به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم.

حضرت عیسی فرمود:

تو خود را (در اثر خودبینی) در جایگاهی قرار دادی که شایسته آن نبودی بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتی توبه کن!

مرد توبه کرد و به رتبه و مقامی که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت.

امام صادقعليه‌السلام پس از نقل این قضیه فرمود:

(فاتقوا الله و لا یحسدن بعضکم بعضا.)

(پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.)(۱۰۸)

________________________________________

پاورقی ها

۱ بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۸۳.

۲ بحار، ج ۴۳، ص ۲۸۳.

۳ حضرت یونس به رسالت مبعوث شد و در شهر نینوا به تبلیغ قوم خویش پرداخت مردم حقیقت را از او نپذیرفتند. یونس گمان کرد وظیفه اش به پایان رسیده، پیش از آنکه فرمان الهی برسد، خشمگین شهرش را ترک نمود و از میان قومش بیرون رفت همچنان راه می پیمود تا به کنار دریا رسید

و در دریا گرفتار شکم ماهی شد یکدفعه به خود آمد که باید صبر و تحمل می کرد و بدون فرمان خداوند از میان قومش بیرون نمی آمد شاید گوش شنوا و دلی حقیقت پذیری در میان ایشان پدید می آمد از این جهت در میان ظلمت ها به مناجات پرداخت و نجاتش را از خداوند منان خواست، خداوند نیز دعای یونس را پذیرفت و او را نجات داد.

۴ بحار، ج ۱۶، ص ۲۱۷.

۵ بحار، ج ۱۰۴، ص ۳۷.

۶ بحار، ج ۶، ص ۲۲۰ و ج ۲۲، ص ۱۰۷ و ج ۷۳، ص ۲۹۸ با کمی تفاوت.

۷ بحار، ج ۱۶، ص ۲۱۴.

۸ بحار، ج ۷۷، ص ۱۳۶.

۹ بحار، ج ۲۰، ص ۶۳.

۱۰ بحار، ج ۷۷، ص ۱۸۲.

۱۱ بحار، ج ۷۵، ص ۱۰۸

۱۲ بحار، ج ۴۱، ص ۱۰۸ و ۱۱۱.

۱۳ ترجمه آیات: سوگند به اسبان دونده که نفس زنان (به سوی میدان جهاد) پیش رفتند. و سوگند به آنها (که بر اثر برخورد سم هایشان به سنگ های بیابان) جرقه های آتش افروختند و با دمیدن صبح بر دشمن یورش بردند. و گرد و غبار به هر سو پراکنده کردند، ناگهان در میان دشمن ظاهر شدند و...

۱۴ بحار، ج ۲۱، ص ۷۲.

۱۵ بحار، ج ۴۰، ص ۱۱۳.

۱۶ بحار، ج ۴۱، ص ۱۳۵.

۱۷ بحار، ج ۴۱، ص ۵۲.

۱۸ بحار، ج ۲، ص ۵۲ ج ۴۱، ص ۷۳، با مختصری تفاوت.

۱۹ بحار، ج ۴۳، ص ۹۳.

۲۰ بحار، ج ۴۳، ص ۹۴.

۲۱ در برخی روایت ۳۴ مرتبه الله اکبر و ۳۳ مرتبه الحمدلله و ۳۳ مرتبه سبحان الله نقل شده است.

۲۲ بحار ج ۴۳، ص ۸۲ و ۱۳۴،

با کمی تفاوت.

۲۳ بحار، ج ۴۳، ص ۸۵.

۲۴ بحار، ج ۲، ص ۳

۲۵ بحار، ج ۲، ص ۸

۲۶ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۸۱ و ج ۸۹، ص ۳۱۳ و ج ۹۳، ص ۳۸۸ با کمی تفاوت.

۲۷ بحار، ج ۴۳، ص ۲۵

۲۸ فرو خورندگان خشم.

۲۹ عفو کنندگان مردم.

۳۰ خداوند نیکوکاران را دوست دارد.

۳۱ بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۵۲

۳۲ بحار، ج ۴۳، ص ۳۴۵

۳۳ بعضی روایت های نام این دختر را ام کلثوم و به جای امام حسنعليه‌السلام امام حسینعليه‌السلام ذکر کرده اند.

۳۴ ۴۰۰ یا ۴۵۰، به نقلی ۵۰۰ درهم است.

۳۵ بحار، ج ۴۴، ص ۱۱۹، ۱۲۰

۳۶ بحار، ج ۴۳، ص ۳۵۲

۳۷ بحار، ج ۴۴، ص ۲۹۲

۳۸ بحار، ج ۸۷، ص ۱۲۶

۳۹ بحار، ج ۴۴، ص ۳۹۴

۴۰ بحار، ج ۴۵، ص ۳۳۵

۴۱ بحار، ج ۴۶، ص ۱۱۶

۴۲ بحار، ج ۴۶، ص ۱۴۲

۴۳ بحار، ج ۴۶، ص ۶۷

۴۴ خلق الله الجنه لمن اطاعه و احسن ولو کان عبدا حبشیا و خلق النار لمن عصاه و لو کان سیدا قرشیا.

۴۵ هنگامی که صور دمیده شد دیگر خویشاوندی بین مردم نیست و از کسی سؤال نمی شود با چه کسی نسبت داری؟ مؤمنون آیه ۱۰۱

۴۶ بحار، ج ۴۶، ص ۸۱

۴۷ بحار، ج ۴۶، ص ۶۵

۴۸ بحار، ج ۴۶، ص ۲۴۷

۴۹ بحار، ج ۲، ص ۲۳۶

۵۰ بحار، ج ۵۲، ص ۱۲۶

۵۱ بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۳۴

۵۲ بحار، ج ۴۷، ص ۱۲۳

۵۳ بحار ج ۴۸ ص ۱۱۸

۵۴ سایبانی که مردم روزها برای در امان بودن از گرمای طاقت فرسا به زیر آن جمع می شدند و شب هنگام مکان مناسبی بود برای فقرا و افراد غریب که در آنجا

بخوابند.

۵۵ بحار، ج ۴۷، ص ۲۰

۵۶ بحار، ج ۴۷، ص ۳۹

۵۷ بحار، ج ۴۷، ص ۷۷

۵۸ بحار، ج ۱۰۴، ص ۳۷

۵۹ بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۷۹ و ج ۶۸، ص ۱۱۸

۶۰ شوری، ۵۲. تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست (از محتوای قرآن آگاه نبودی) ولی ما آن را نوری قرار دادیم که بوسیله آن هر کس از بندگان خویش را بخواهیم.

۶۱ بحار، ج ۴۷، ص ۳۷۴

۶۲ بحار، ج ۴۷، ص ۱۱۷.

۶۳ خدا ستمکاران تو را لعنت کند ای فاطمه!

۶۴ بحار، ج ۱۰۰، ص ۴۴۱.

۶۵ بحار، ج ۴۷، ۵۹

۶۶ خداوند داناتر است به اینکه رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد.

۶۷ بحار، ج ۴۸، ص ۱۰۳

۶۸ بحار، ج ۴۸، ص ۱۷۴ و ۳۱۳

۶۹ مقیم و مسافر در آن یکسانند. (سوره حج، آیه ۲۴)

۷۰ اگر به مقدار سنگینی یک دانه خردل (کار نیک و بدی باشد) آنرا حاضر می کنم و کافی است که ما حساب کننده هستیم (سوره انبیا، آیه ۴۷)

۷۱ خنفسأ حشره ای است سیاهرنگ که از فضله حیوانات استفاده می کند.

۷۲ بحار، ج ۴۸، ص ۱۴۱

۷۳ انفال / ۴۱

۷۴ حشر/ ۷

۷۵ بقره / ۴۴

۷۶ بحار، ج ۴۹، ص ۲۸۸

۷۷ در بعضی کتب آمده است:

مأمون باز شکاری را که بر روی دستش بود بدنبال دراجی (پرنده) رها کرد باز پس از مدتی بازگشت در حالی که ماهی کوچکی را که هنوز زنده بود در منقار داشت مأمون آن ماهی را در کف گرفت و برگشت، چون نزد امام جوادعليه‌السلام رسید از او پرسید این چیست که در دست دارم؟

حضرت فرمود:

خداوند دریاهایی آفریده است، هنگامی که ابرها از آن به

سوی آسمان بالا می رود ماهیان ریز را همراه خود می برد و بازهای شکاری پادشاهان آنها را شکار می کنند، و شاهان آنها را در کف می گیرند و بزرگان علم و دانش از نسل نبوت را با آنها امتحان می نمایند.

مأمون از شنیدن این پاسخ سخت تعجب کرد و اظهار داشت:

به راستی که تو فرزند امام رضاعليه‌السلام هستی و از فرزند آن بزرگوار چنین جواب شگفت انگیز، دور نیست.

۷۸ بحار، ج ۵۰، ص ۵۶

۷۹ طرسوس از نواحی مرزی میان سرزمین اسلام و کشور روم بود.

۸۰ از قضات مأمون.

۸۱ پس از آن (خاک) بر صورت ها و دست های خود مسح کنید. مائده / ۶

۸۲ بحار، ج ۵۰، ص ۵

۸۳ بحار، ج ۵۰، ص ۱۵۴

۸۴ بحار، ج ۵۰، ص ۱۴۴

۸۵ بحار، ج ۵۰، ص ۳۱۱.

۸۶ بحار، ج ۵۱، ص ۲.

۸۷ بحار، ج ۵۲، ص ۱۷۵

۸۸ یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع است.

۸۹ بحار، ج ۵۲، ص ۷۰

۹۰ بحار، ج ۴۲، ص ۱۴۲

۹۱ بحار، ج ۴۵، ص ۳۱۱

۹۲ بحار، ج ۴۶، ص ۱۱۸

۹۳ بحار، ج ۴۶، ص ۳۳۶.

۹۴ لقب امیر المؤمنین نزد شیعه مخصوص به حضرت علی بن ابی طالب است که پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله او را در غدیر خم به خلافت نصب فرموده و اهل سنت همه خلفا را حق یا ناحق به امارت رسند امیر المؤمنین گویند.

۹۵ بحار، ج ۴۸، ص ۱۷۷ ۱۷۶

۹۶ بحار، ج ۷۷، ص ۱۶۹

۹۷ بحار، ج ۱۴، ص ۱۱۱

۹۸ در بعضی مدارک زبان گاو آمده است.

۹۹ بحار، ج ۱۳، ص ۲۶۲

۱۰۰ بحار، ج ۱۴، ص ۳۲۲.

۱۰۱ بحار، ج

۱۴، ص ۴۸۷

۱۰۲ بحار، ج ۱۴، ص ۴۸۹

۱۰۳ بحار، ج ۱۶، ص ۱۱۳.

۱۰۴ بحار ج ۱، ص ۸۴ و ج ۱۴، ص ۵۰۶.

۱۰۵ بحار: ج ۱۴، ص ۴۲۱، ۴۲۷ و ج ۷۰، ص ۲۴۴، ۳۸۰ با کمی اختلاف

۱۰۶ بحار: ج ۱۴، ص ۴۸۵.

۱۰۷ بحار: ج ۷۵، ص ۳۷۳.

۱۰۸ بحار: ج ۱۴، ص ۲۵۴.