داستانهای بحار الانوار جلد ۲

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصری
گروه: مشاهدات: 11151
دانلود: 2340


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 62 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11151 / دانلود: 2340
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(۳۸) ملامت جاهلانه

محمد پسر منکدر، یکی از دانشمندان اهل سنت می گوید:

روزی در وقت شدت گرمای هوا به بیرون از مدینه رفته بودم. دیدم امام باقرعليه‌السلام با اندام توانمند و فربه خود به دو تن از غلامانش تکیه کرده و مشغول کشاورزی است. با خود گفتم:

پیرمردی از بزرگان قریش در این وقت در هوای گرم در طلب مال دنیاست! تصمیم گرفتم او را موعظه کنم. نزدیک رفته، سلام کردم و گفتم:

آیا سزاوار است مرد شریفی مثل شما در این هوای گرم با اندام سنگین در پی دنیاطلبی باشد؟ اگر در این موقع و در چنین حال مرگت فرا رسید، چه خواهی کرد؟

حضرت دستهایش را از دوش غلامها برداشت و روی پا ایستاد و فرمود: به خدا سوگند! اگر در این حال بمیرم، در حال فرمانبرداری و طاعت خداوند جان سپرده ام. تو خیال می کنی عبادت فقط نماز و ذکر و دعا است؟ تأمین مخارج زندگی از راه حلال خود نوعی عبادت است. زیرا من می خواهم با کار و کوشش، خود را از تو و دیگران بی نیاز سازم (که تلاش و کوششم برای دنیاپرستی نیست.) آری! فقط آن گاه از فرا رسیدن مرگ بترسم که در حال انجام دادن گناه باشم و در حالت نافرمانی خدا از دنیا بروم. خداوند ما را موظف کرده بار دوش دیگران نباشم و اگر کار نکنیم، دست نیاز بسوی تو و امثال تو دراز خواهیم کرد.

محمد بن مکندر عرض کرد: خدایت رحمت کند! من می خواستم شما را موعظه کنم، شما مرا موعظه کردید.(۴۴)

(۳۹) بهترین راه خداشناسی

هشام پسر سالم می گوید:

خدمت هشام پسر سالم که از شاگردان بزرگ مکتب امام صادقعليه‌السلام بود رسیدم. از او پرسیدم که اگر کسی از من سوال کرد؛ چگونه خدایت را شناختی؟ به او چطور جواب بدهم؟

هشام گفت:

اگر کسی از من بپرسد خدایت را چگونه شناختی؟ در پاسخ می گویم:

(من خداوند را به واسطه وجود خودم شناختم. او نزدیک ترین چیزها به من است. چون می بینم اندام من دارای تشکیلاتی است که اجزای گوناگون آن با نظم خاص در جای خود قرار گرفته است. ترکیب این اجزا با کمال دقت انجام گرفته و دارای آفرینش دقیقی است و انواع نقاشیها بدون کم و زیاد در آن وجود دارد. می بینم که برای من حواس گوناگون و اعضای مختلف از قبیل چشم، گوش، قوه شامه، ذائقه و لامسه آفریده شده و هر کدام به تنهایی وظیفه خویش را انجام می دهد.

در اینجا هر انسان عاقل، عقلا محال می داند که ترکیب منظم بدن ناظم و نقشه دقیق بدون نقاش بوجود آید. از این راه فهمیدم که نظام وجود و نقشهای بدنم بدون ناظم و طراح باهوش نبوده و نیازمند به آفریدگار می باشد...).(۴۵)

(۴۰) بزرگترین گناه

حضرت امام باقرعليه‌السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهی از قریش که آنجا بودند، چون آن حضرت را دیدند پرسیدند: این شخص کیست؟

گفتند: پیشوای عراقی ها (شیعیان) است.

یکی از آنان گفت: خوب است کسی را بفرستیم تا از ایشان سؤالی بکند. سپس جوانی از آنان خدمت امامعليه‌السلام آمد و پرسید:

آقا! کدام گناه از همه بزرگتر است؟

امامعليه‌السلام فرمود: شرابخواری.

جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقای خود گزارش داد. بار دیگر او را فرستادند. جوان همین سوال را تکرار کرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخواری! زیرا شراب، شرابخوار را به زنا، دزدی و آدم کشی وادار می کند و باعث شرک و کفر به خدا می گردد. شرابخوار کارهایی را انجام می دهد که از همه گناهان بزرگتر است.(۴۶)

(۴۱) سخاوت نجاشی، فرمانروای اهواز

در زمان امام صادقعليه‌السلام شخصی به نام (نجاشی) استاندار اهواز و شیراز بود. وی با اینکه از طرف خلفای عباسی فرمانروا بود، ولی از دوستان و شیعیان امام صادقعليه‌السلام به شمار می آمد.

یکی از کارمندان به حضور امام صادقعليه‌السلام رسید و عرض کرد:

نجاشی استاندار اهواز و شیراز آدم مؤمن و از شیعیان ماست. در دفتر او برای من مالیاتی نوشته شده و از این بابت مبلغی بدهکارم. اگر صلاح بدانید درباره من نامه ای به او بنویسید و مرا توصیه ای بفرمایید. امام صادقعليه‌السلام این نامه کوتاه را به استاندار اهواز نوشت:

(بسم الله الرحمن الرحیم، سر أخاک یسرک الله).

به نام خداوند بخشنده مهربان، برادرت را شاد کن تا خداوند تو را شاد کند. نامه را گرفت و نزد نجاشی برد. نجاشی در مجلس عمومی نشسته بود که او وارد شد. با خلوت شدن مجلس، نامه را به نجاشی داد و گفت: این نامه امام صادقعليه‌السلام است.

نجاشی نامه را بوسید و روی چشم گذاشت پرسید:

حاجتت چیست؟

مرد به او پاسخ داد:

در دفتر مالیات شما، مبلغی بر من نوشته شده است.

چه مقدار؟

ده هزار درهم.

هماندم نجاشی دفتر دارش را خواست و به او دستور داد:

بدهی این مرد را از دفتر خارج کن و از حساب من بپرداز و درباره مالیات سال آینده ایشان نیز همین کار را انجام بده.

سپس استاندار از او پرسید: آیا تو را شاد کردم؟

آری! فدایت گردم.

آن گاه دستور داد، مرکب، کنیز و یک نوکر به او بدهند و همچنین دستور داد یکدست لباس به او دادند. هر یک از آنها را که می دادند می پرسید: تو را شاد کردم؟

او هم می گفت: آری! فدایت شوم و هر چه او می گفت آری، نجاشی بر بخشش خود می افزود تا اینکه از بخشش فارغ شد. به آن مرد گفت: فرش این اتاق را که هنگام دادن نامه امام صادقعليه‌السلام روی آن نشسته بودم بردار و ببر. بعد از این هم هر وقت حاجتی داشتی نزد من بیا که برآورده می شود. مرد فرش را نیز برداشت و با خوشحالی بیرون آمد و محضر امام صادقعليه‌السلام رفت و جریان ملاقات خود را با استاندار اهواز به امام عرض کرد. امام صادقعليه‌السلام از شنیدن رفتار نجاشی نسبت به او خوشحال گشت.

مرد گفت: فرزند رسول خدا! گویا رفتار نیک نجاشی با من، شما را نیز شادمان کرد؟

امام صادقعليه‌السلام فرمود: آری! سوگند به خدا، نجاشی خدا و پیامبر خدا را نیز شاد کرد.(۴۷)

(۴۲) تضییع جوانی

امام صادقعليه‌السلام فرمود:

دوست ندارم جوانی از شما را ببینم مگر آنکه روز او به یکی از دو حالت آغاز گردد. یا عالم باشد یا متعلم و دانشجو. اگر نه عالم باشد و نه متعلم، در انجام وظیفه کوتاهی کرده و کوتاهی در انجام وظیفه تضییع جوانی است و تضییع جوانی گناه است و سوگند به خدای محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جایگاه گناهکار در آتش خواهد بود.(۴۸)

(۴۳) ضمانت بهشت

امام صادقعليه‌السلام می فرماید:

عده ای مسلمانان انصار محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمدند و سلام دادند.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جواب سلام را دادند.

عرض کردند:

یا رسول الله! ما حاجتی به تو داریم.

حضرت فرمود: حاجتتان چیست؟ بگویید.

گفتند: حاجتمان خیلی بزرگ است.

حضرت فرمود: هر قدر هم بزرگ باشد، بگویید.

گفتند: از جانب خداوند بهشت را برای ما ضمانت کن تا اهل بهشت باشیم.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سرش را پایین انداخت و در حال تفکر کمی خاک را زیر و رو کرد سپس سرش را بلند کرد و فرمود:

من بهشت را برای شما ضمانت می کنم، به شرط اینکه هرگز چیزی از کسی نخواهید.

سپس امامعليه‌السلام فرمود:

در گذشته مسلمانان چنین بودند. هر گاه در سفر، شلاق یکی از آنان از دستش به زمین می افتاد، خوش نداشت به کسی بگوید شلاق را بردار و به من بده. به خاطر اینکه می خواست گرفتار ذلت سؤال نگردد. لذا خودش از مرکب پیاده می شد و شلاق را از زمین برمی داشت و یا در کنار سفره با اینکه بعضی از حاضرین به آب نزدیکتر بودند، به او نمی گفت آب را به من بده. خودش بلند می شد و آب را برمی داشت و میل می کرد.

چون می خواست حتی در آب خوردن نیز از کسی سؤال نکند.(۴۹)

(۴۴) راهنمایی به پروردگار

عبد الله دیصانی که منکر خدا بود خدمت امام صادقعليه‌السلام رسید و عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایی کن.

امامعليه‌السلام فرمود: نامت چیست؟

دیصانی بدون آنکه اسمش را بگوید برخواست و بیرون رفت.

دوستانش گفتند:

چرا نامت را نگفتی؟

عبدالله گفت:

اگر اسمم را می گفتم که عبدالله است، حتما می گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او هستی کیست؟ و من محکوم می شدم. به او گفتند: نزد امامعليه‌السلام برو و از وی بخواه تو را به خدا راهنمایی کند و از نامت نیز نپرسد.

عبدالله برگشت و گفت:

مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس.

امامعليه‌السلام فرمود: بنشین. ناگهان پسر بچه ای وارد شد و در دستش تخم مرغی داشت که با آن بازی می کرد.

امام صادقعليه‌السلام به آن پسر بچه فرمود:

تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.

امامعليه‌السلام فرمود:

ای دیصانی! این قلعه ای که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم، پوست نازکی قرار دارد و زیر آن پوست نازک، طلای روان و نقره روان (زرده سفیدی) می باشد که نه طلای روان به آن نقره روان آمیخته می گردد. بدین حال است و کسی هم از درون آن خبری نیاورده و کسی نمی داند که برای نر آفریده یا برای ماده. وقتی که شکسته می شود پرندگانی مانند طاووسهای رنگارنگ به آن همه زیبایی و خوش خط و خال از آن بیرون می آید، آیا برای آن آفریننده نمی دانی؟

دیصانی مدتی سر به زیر انداخت. سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایی خداوند و رسالت پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده و گفت: شهادت می دهم که تویی رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده ای که داشتم، توبه می کنم.(۵۰)

(۴۵) خداوند، پناه بی پناهان

شخصی محضر امام صادقعليه‌السلام آمد و درباره وجود خداوند پرسش نمود. حضرت فرمود: ای بنده خدا! تا بحال سوار کشتی شده ای؟

گفت: آری!

فرمود: آیا کشتی تو هیچ شکسته است بطوریکه گرفتار امواج خروشان دریا شوی و در آن نزدیکی نه کشتی دیگری باشد که تو را نجات دهد و نه شناگر توانایی که تو را برهاند و امید نجات به رویت، کاملا بسته گردد؟

گفت: آری! چنین صحنه ای برایم پیش آمده است. فرمود: در آن لحظه خطرناک آیا دلت متوجه به چیز حقیقی شد که بتواند تو را از آن ورطه هولناک نجات بخشد؟ گفت: بلی! فرمود:

همانا چیز حقیقت خدای قادر است و او آنجا که نجات دهنده ای نیست، تنها نجات دهنده به نظر می آید و پناه بی پناهان است.(۵۱)

(۴۶) ابوحنیفه در محضر امام صادقعليه‌السلام

ابوحنیفه پیشوای فرقه حنفی می گوید:

روزی به خانه امام صادقعليه‌السلام رفتم که آن حضرت را ملاقات کنم.

اجازه ملاقات خواستم، امامعليه‌السلام اجازه نداد.

در این وقت عده ای از مردم کوفه آمدند. امامعليه‌السلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم با آنها داخل خانه شدم. چون به محضرش رسیدم، گفتم:

فرزند رسول خدا! بهتر است کسی را به کوفه بفرستید تا مردم را از دشنام اصحاب حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باز دارید. من بیش از ده هزار نفر را می دانم که به یاران و اصحاب پیغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دشنام می دهند.

حضرت فرمود:

مردم از من قبول نمی کنند. گفتم:

چه کسی از شما نمی پذیرد، شما فرزند پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستید.

امامعليه‌السلام فرمود:

تو یکی از آنها هستی که حرفهای مرا نمی پذیری. اکنون بدون اجازه داخل خانه من شدی و بدون اجازه من نشستی و بدون اجازه من شروع به سخن نمودی. سپس فرمود:

شنیدم تو بر مبنای قیاس فتوا می دهی؟(۵۲)

گفتم: آری!

حضرت فرمود:

وای بر تو! نخستین کسی که در مقابل فرمان خداوند به قیاس گرفتار شد، شیطان بود. آن گاه که خداوند به او دستور داد به آدم سجده کند.

گفت: من سجده نمی کنم. زیرا که مرا از آتش آفریدی و آدم را از گل و آتش برتر است. بنابراین با قیاس نمی توان حق را پیدا کرد. برای اینکه مطلب را خوب بفهمی از تو می پرسم:

ای ابوحنیفه! به نظر شما کشتن کسی به ناحق مهمتر است یا زنا؟

گفتم: کشتن کسی به ناحق، فرمود:

پس چرا برای اثبات قتل، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آیا این دو تا را به یکدیگر می توان قیاس نمود؟

گفتم: نه! فرمود: بول کثیف تر است یا منی؟

گفتم: بول.

فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور می دهد وضو بگیرید و در منی غسل کنید؟ آیا این دو را می توان به یکدیگر قیاس کرد؟

گفتم: نه!

فرمود: آیا نماز مهمتر است یا روزه؟

گفتم: نماز.

فرمود: پس چرا بر زن حائض قضای روزه واجب است ولی قضای نماز واجب نیست؟ آیا اینها را به یکدیگر می توان قیاس نمود؟

گفتم: نه!

فرمود: آیا زن ضعیف تر است یا مرد؟

گفتم: زن.

فرمود: پس چرا خداوند در ارث برای مرد دو سهم قرار داده و برای زن یک سهم؟ آیا این حکم با قیاس درست می شود؟

گفتم: نه!

فرمود: چرا خداوند دستور داده است که اگر کسی ده درهم دزدی کند باید دست او قطع شود ولی اگر کسی دست کسی را قطع کند، دیه آن پانصد درهم است؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است؟

گفتم: نه!

فرمود: شنیده ام در تفسیر این آیه که خداوند می فرماید:

( لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ ) ، یعنی روز قیامت درباره نعمتها از شما پرسیده خواهد شد. گفته اید منظور از نعمتها، غذاهای لذیذ و آبهای خنک در تابستان می خورند، می باشد.

گفتم: آری! من اینطور معنی کرده ام.

فرمود: اگر کسی تو را دعوت کند و غذای لذیذ و گوارا در اختیار تو بگذارد، پس از آن بر تو منت گذارد، درباره چنین آدمی چگونه قضاوت می کنی؟

گفتم: می گویم آدم بخیلی است.

فرمود: آیا خداوند بخیل است (در روز قیامت راجع به غذاها و آبهایی که به ما داده، مورد سوال قرار دهد؟).

گفتم: پس مقصود از نعمتهایی که خداوند می فرماید انسان درباره آن مورد سؤال قرار می گیرد چیست؟

فرمود: مقصود نعمت دوستی و محبت ما خاندان پیامبر است.

(۴۷) راز صله رحم و طول عمر

شعیب عقر قوفی می گوید:

... من با یعقوب (اهل مغرب) که برای زیارت به مکه آمده بود، محضر امام کاظمعليه‌السلام رسیدیم. امام نگاهش که به یعقوب افتاد، فرمود:

ای یعقوب! تو دیروز به اینجا وارد شدی و میان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگیری پیش آمد و کار به جایی رسید که همدیگر را دشنام دادید. شما نباید مرتکب کار زشت و قبیحی شوید. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دینی، از آیین ما و پدران و نیاکان ما بدور است و ما به هیچ یک از شیعیان خود اجازه نمی دهیم که چنین رفتاری را داشته باشند. از خدای یگانه بپرهیز و تقوا داشته باش. ای یعقوب! به زودی مرگ بین تو و برادرت (به خاطر قطع رحم)، جدایی خواهد افکند.

برادرت اسحاق در همین سفر پیش از آنکه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نیز از رفتارت پشیمان خواهی شد.

شما قطع رحم کردید و نسبت به یکدیگر قهر هستید، بدین جهت خداوند عمر شما را کوتاه نمود.

یعقوب گفت: فدایت شوم! اجل من کی خواهد رسید؟

امام فرمود: اجل تو نیز رسیده بود ولی چون تو در فلان منزل به عمه ات خدمت کردی و بواسطه هدیه او را خوشحال نمودی، بخاطر این صله رحم خداوند بیست سال بر عمر تو افزود.

شعیب می گوید: پس از مدتی یعقوب را در مکه دیدم. احوالش را پرسیدم. او گفت:

برادرم، همانطور که امامعليه‌السلام گفته بود، پیش از آنکه به خانه خود برسد وفات یافت و در همین راه به خاک سپرده شد.(۵۳)

(۴۸) مناظره امام کاظمعليه‌السلام با هارون

روزی هارون الرشید (خلیفه مقتدر عباسی) به امام کاظمعليه‌السلام گفت:

چرا اجازه می دهید مردم شما را به پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت بدهند؟ به شما بگویند فرزندان پیغمبر، با اینکه فرزندان علیعليه‌السلام هستید، نه فرزندان پیغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت می دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر تولید می کند نه مادر.

امام کاظمعليه‌السلام در پاسخ فرمود: خلیفه! اگر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده شود و دختر تو را خواستگاری کند، به او می دهی؟

گفت: سبحان الله! چرا

ندهم؟ البته که می دهم و بدینوسیله بر عرب و عجم افتخار می کنم.

امامعليه‌السلام فرمود: پیغمبر هرگز از من خواستگاری نمی کند و من نیز دخترم را به او تجویز نمی کنم.

هارون گفت: چرا؟

امامعليه‌السلام فرمود: چون پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پدر بزرگ من است.

هارون گفت:

احسنت! آفرین! پس چگونه خود را فرزند پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می دانید با اینکه پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرزند پسری نداشت؟ و نسل از پسر است نه از دختر.

شما فرزند دختر هستید که فرزند دختر نسل به شمار نمی رود.

امامعليه‌السلام فرمود:

تو را به حق قبر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و کسی که در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ این سؤال معذور بدار.

هارون گفت:

غیر ممکن است. باید بر گفتار خود دلیل بیاوری و اثبات کنی که شما فرزندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستید. تا از قرآن دلیل بیان نکنید، عذرتان پذیرفته نیست و شما به همه علوم قرآن آشنایید.

امامعليه‌السلام فرمود: حاضری پاسخ این پرسش تو را بدهم؟

هارون گفت: بگو.

امامعليه‌السلام فرمود:( وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَىٰ وَهَارُونَ ۚ وَكَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿ ٨٤ وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَىٰ وَعِيسَى ) .(۵۴) آن گاه امامعليه‌السلام پرسید: پدر عیسی کیست؟

هارون گفت: عیسی پدر نداشت.

امامعليه‌السلام فرمود: در این آیه خداوند از طرف مادر عیسی، مریم، که فاطمه زیاد با حضرت ابراهیم دارد، در عین حال عیسی را از فرزندان ابراهیم شمرده است. همچنین ما نیز از

طرف مادرمان، فاطمه، فرزند پیغمبر اکرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستیم.(۵۵)